میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

بازگشت گودزیلا

آدم باید دو ورقه قرص خودخواهی را یک جا بالا انداخته باشد که بازگشت خودش را این گونه توصیف کند... ما کجا و گودزیلا کجا... فارغ از همه تفاوت ها شاید بتوان یک شباهت زورکی سرهم کرد: گودزیلایی که با هر گردش کمر فریاد جماعتی را در می آورد و میله ای که با هر گردش کمر احیاناً فریاد دوستان را دربیاورد که "بشین لامصب مگر شکم ما ظرفیت چنین خنده ای را دارد!؟... اما باز هم این کجا و آن کجا...در هر صورت قیاس مع الفارقی است و به قول شاعری که نامش را از یاد برده ام:

حافظ نه حد ماست چنین لافها زدن

پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

اما خب حق بدهید که به هر حال وقتی صحبت از بازگشت می شود بی اختیار اذهان به سمت گودزیلا منحرف می شود و با ذهن منحرف هم می توان هفتاد من مثنوی نوشت...

القصه...

شاید ریشه غیبت میله بدون پرچم را بتوان در یک جمله سازی جست... جایی که سیخ بدون کباب (پسر ارشدمان را می گویم) در کتاب بنویسیم با کلمه آرزو جمله ای ساخته بود اشک آور , که با هیچ دود سیگاری نمی شد از تبعات چشم سرخ کن آن گریخت...نوشته بود: من آرزو دارم پدرم پولدار شود تا ما در فلان جا زندگی کنیم!! یا باب النجاه...

در این اوضاع اقتصادی که حقوقمان همچون برف در پیش آفتاب تموز است و چسبیدن قاچ زین , رازی است که آن چسب معروف هم از رساندن وجوه آن به هم ناتوان است چه جای سوپرمن بازی و برآورده کردن آرزوی فرزند...بگذریم...ما هم از کنار آن آرزو گذشتیم و وبلاگمان را نوشتیم نان خامه ای معمولمان را خوردیم... همانگونه که از کنار آرزوهای خودمان می گذشتیم...آرزو!؟ چه جسارتا! نسل ما کجا و داشتن آرزو کجا؟ نسل بی آرزو...

اما در خانه فعلی (امیدوارم این آخرین پستی باشد که در آن می نویسم) که دو سال قبل با هزار ژانگولر بازی ابتیاع نموده بودیم فعل و انفعالاتی در جریان بود بس اندیشه سوز... از مسئولین امر که پنهان نیست از شما چه پنهان, قواره بغلی ساختمان ما مرکز توزیع مواد مخدر است و ما در این دو سال صحنه ها دیدیم همانگونه که ایشان صحنه را دید!...از تعویض لباس فرمانده کلانتری در آن ملک گرفته تا ... و... و... حالا ببینید ما چه کشیدیم!...از همان ابتدای کشف این خانه چیز! قصد کردیم که به محض آماده شدن سند , ملک را بفروشیم و به جای دیگری فرار کنیم اما زهی خیال باطل... سازنده ساختمان که در همین چند سال اخیر چند بار مشرف شده اند و حال مبسوطی بین ملک عبدالله و اتباعش پخش نموده است , حال ما و باقی همسایگان را شدیداً اخذ نمود (یحتمل همین حال ها را بین اعراب سعودی پخاشی نمود) و مال ما را نیز به هکذا...و اگر شما نفت را بر سر سفره دیدید ما هم سند ملکمان را دیدیم...

قیمت ملک در همه جای وطن در این دو سال ترقی نمود و قیمت ملک ما شترقی... و ما تازه فهمیدیم که آن رفیق فابریک بعضی ها که کراراً اعلام می نماید هیچ چیز گران نشده و بلکه ارزان هم شده دقیقاً چشمش و اشاره اش به همین خانه پیزوری ماست...

روده درازی نکنم... دیدیم که دیگر اینجا جای ماندن نیست و عذابی شده است بر روی شانه ها (همه موارد بالا یک طرف , سه بار نم دادن سقف و دیوارهای یک خانه نوساز هم یک طرف)...سال گذشته هم مراجعه کنندگان خانه بغلی لطف کردند و ماشینمان را خالی نمودند و چه بسا اگر بیشتر لجاجت کنیم و بمانیم کار بالا بگیرد و جبران ناپذیر...

این شد که بعد از مدتها دوندگی و ... خانه ای در همان محل مورد آرزوی سیخ اجاره نمودیم و خانه خود را هم عنقریب اجاره خواهیم داد باشد که رستگار شویم. آمین.

***

خرداد پر از حادثه آن گونه گذر کرد

ماییم که در خون خود این گونه رهاییم

***

پ ن: نمی دانم لطف دوستان را چگونه سپاس گویم... واقعاً نمی دانم...از نظرات و پیشنهادات دوستان استفاده خواهم کرد و همچنان تلاش خواهم نمود میله ای بدون پرچم باشم... حالا تا فیلم , هندی نشده برید شناسنامه هاتونو آماده کنید که به زودی انتخابات خواهیم داشت برای کتاب بعدی... ضمناً یه وقت فکر نکنید این مدت خواندن را تعطیل کرده بودم , نه , چهار تا کتاب الان بدهکارم به وبلاگ!

دو سال گذشت

اگر به روزهایی که می گذرانیم نگاه کنیم می بینیم که فقط در تعداد کمی از روزها اتفاقات خاص تاثیرگذار رخ می دهد و این شانس را به ما می دهد که لااقل در این روزها از تکرار و روزمرگی خلاص شویم.

 البته اگر ذهنی قوی و حافظه ای کولاک می داشتیم هر روز می توانست سالگرد یک خاطره باشد ، سالگرد یک خاطره قشنگ ، مثل خاطره خوردن کشک بادمجان سر سفره پدر و مادر ، خاطره نشستن با لبخند روی نیمکت کلاس در کنار دوست ، خاطره سلام گفتن به دوست پلاستیکی دوران کودکی وقتی همزمان چشمهای خود را می مالیم و کاروان های فرومانده خواب را رم می دهیم ، خاطره اولین بار سوار دوچرخه شدن ، خاطره اولین آمپولی که به باسنمان فرو رفت و فهمیدیم که زندگی را باید شل بگیریم تا دردمان کمتر شود ، خاطره قهر و آشتی های فراوان کودکی و شاید بزرگسالی (چه اشکالی داره؟! تا نیست غیبتی نبود لذت حضور) ، خاطره خواندن فلان کتاب مهم ، خاطره اولین نگاه ، خاطره دومین نگاه ، سومین نگاه و الی آخر! و هزاران خاطره دیگر که اگر روزشان را به یاد داشتیم هر روزمان سالگرد یک خاطره خوب بود...

اما به هر حال اینگونه نیست، و چه بد که این گونه نیست ... باید به همین سالگردهایی که ثبت و ضبط شده است قناعت کنیم. برخی سالگردها را نباید ساده برگزار کرد، از کنارش نباید به سادگی عبور کرد ، و برخی سالگردها نقطه ای هستند که باید رو به یک طرف (آینده یا گذشته و یا هردو) ایستاد و نگاه کرد و البته می توان طوری هم ژست گرفت که انگار فکر عمیقی پشت چشم آدم نهفته است!

سالگرد وبلاگ می تواند این گونه باشد، دوست ندارم همینجوری مثل کرگدن برم جلو و روزی اگر زنده باشم بنویسم بیست سال گذشت!، بدون این که متوجه چگونه گذشتنش باشم. منظورم لزوماً فقط هدف و برنامه نیست بلکه فکر کردن به این که چه کار دارم می کنم؟ این کاری که دارم می کنم با چه کیفیتی انجام می دهم؟ برای بهبودش چه کارهایی باید بکنم؟ چه کارهایی نباید بکنم؟ و از این قبیل سوالات...

حالا بهترین فرصت برای این کار است و انتظار دارم که دوستان خوبم با نظرات و انتقادات و پیشنهاداتشان من را یاری کنند. وقت هم زیاد است چون می خواهم مدتی را به این قضیه فکر کنم و ضمناً استراحتی و رسیدن به امور معطل مانده زندگی و... پس وقت زیادی برای دادن نظرات خود دارید ... مثلاً چند هفته...

.........................

پ ن1: دست نوشته این پست از تلخ ترین نوشته هایم بود!! شاید باورتان نشود...روزهای سختی را پشت سر گذاشتم... دیروز با دوست عزیزی صحبتی داشتم (البته اصلاً در مورد وبلاگ و این قضایا چندان صحبتی نشد) اما از این رو به آن رو شدم و مشتاق به ادامه ... نمی دانم فهمید چه تاثیری گذاشت یا خواهد فهمید، به هر حال ازش ممنونم.

پ ن 2: این قضیه با خواندن پوست انداختن همزمان شد که رمانی است واقعاً پوست نواز!! فکر کنم خواندنش به تنهایی چند هفته طول می کشد.

پ ن 3: لینک سالگرد قبلی اینجا 

پ ن 4: آمار سالی که گذشت: 99 پست که 47 تای آن مربوط به کتاب بود( 36 کتاب خوانده شد) ، 10 داستان صوتی و 42 پست مربوط به نوشته های پراکنده و داستان-خاطرات و شعر

روایت برای روایت!!

تلویزیون را روشن می کنید , یک روحانی دارد وعظ اخلاقی می کند; از پیامبر مسلمین می گوید و فردی که هر روز بر روی او خاک می پاشد و توهین می کند و نوع برخورد ایشان و این که چگونه با برخورد نرم آن فرد را نسبت به عمل نامناسبش آگاه می کند... به مجلس ختم یکی از بستگان می روید , واعظ از امام اول شیعیان می گوید و آن حکایت که شخصی در بازار به رویش زباله می ریزد و این که چگونه ایشان با آن فرد برخورد می کند... به مراسمی رسمی در محیط کار یا مدرسه می روید , روحانی سخنران از امام دوم شیعیان می گوید و آن حکایت که مرد شامی چگونه توهین می کند اما به شام دعوت می شود و... و این روایت ها همینطور ادامه می یابد...

جالب آن است که در همه موارد فوق معمولاً طرفدارانی جان بر کف حضور دارندکه سریعاً دستشان روی قبضه شمشیر می رود و محتملاً جوابی می شنوند که اگر بخواهیم به زبان امروزین ترجمه اش کنیم می شود این:

- پس کی می خواهید اون دوگوله تان را به کار بیاندازید؟

- آخه گلابی ها! اون مغز رو واسه چی می خواهید آکبند ببرید توی گور!

و از این گونه جواب ها... (البته مترجم خوب هم مورد نیاز است)

بگذریم... سوالی که پیش می آید این است که فلسفه بیان این حکایات و روایات چیست؟ آیا فقط برای پر کردن زمان سخنرانی و وعظ و خطابه است؟ آیا فقط برای نمایش اخلاقی است؟

 پس چرا هنوز هم به گاه عمل باید به شیوه آن جان بر کفان عمل نمود؟! حالا عوام به کنار... آیا نباید از آقایان خواص انتظار داشت که لااقل خودشان به نتایج این حکایات و روایات متعهد باشند؟

اگر همان خواص به سبک عوام هزار و اندی سال قبل عمل نمودند نباید بپرسیم پس این همه درس و بحث و وعظ و دم از ایمان و تقوا و هزاران واژه دیگر زدن بالاخره کجا باید کارکردش را نشان بدهد؟

آیا وقت آن نرسیده است گلابی بودن را کنار بگذاریم؟

خلاص!

*****

بعضی آدم ها چندان زنده نیستند و بعضی هم چندان مرده نیستند... برخی آدم ها هستند که زیاد می میرند و ... معدودی هم هستند که نمی میرند... برخی از نویسندگان از این دسته هستند.

طبیعتاً الان اگر بخواهم کتاب بعدی را از لیست اعلام شده انتخاب کنم به سراغ "پوست انداختن" کارلوس فوئنتس خواهم رفت.

این جمله را هم از آئورای فوئنتس نقل می کنم برای یاد و یادآوری:

ما نه تنها تمنا می کنیم , بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم , دگرگونش کنیم.

.................

پ ن 1: آب بابا ارباب گاوینو لدا تمام شد و مطلب بعدی خواهد بود.

معراج اولاند

از همه شرایط و اتفاقات و عیره و ذالکی که باعث شد من باشم و این مراسم اعلام نتایج انتخابات ریاست جمهوری فرانسه را ببینم تشکر می کنم... ملت جمع شده بودند در یکی از میادین پاریس (و البته شهرهای دیگر هم به همچنین) و یک ال سی دی بزرگ و... طرفداران هر کاندیدا در مکانی جداگانه اما خیلی نزدیک به هم ...

چیزی که برام جالب بود شمارش معکوسی بود که برای اعلام نتایج اولیه روی صفحه نمایش درج شده بود... از دقایقی قبل ازاعلام داشت ثانیه می انداخت... وقتی رسید زیر یک دقیقه ، هیجان به اوجش رسیده بود و ملت می شمردند...

و نهایتاً ...سه... دو... یک... صفر... بلافاصله تصویر اولاند اومد روی صفحه و زیرش 51.9 % پیش بینی آراء بر اساس ارزیابی اولیه ... طرفدارن اولاند سر از پا نمی شناختند و بیا و ببین ... حالا 52 درصد چیزی هم نبودا ، اینا اگه 63 درصد می آوردند چی کار می کردند...

لحظاتی بعد، سارکوزی در حال سخنرانی برای طرفدارانش بود... قبول شکست بر اساس برآورد اولیه، خودش کمی جالب بود اما حرف هایی که زد واقعاً تاثیرگذار بود... من که هزاران کیلومتر این ورتر بودم و کلاً برام مهم نبود که کی میاد و میره ، اشک توی چشمام حلقه زده بود!!... باور کنید اون فراز آخر سخرانی سارکوزی من اشکم جاری شد... جدی می گم... واقعاً نمایش قشنگی از فرهنگ دموکراتیک فرانسه ارائه شد...

اشک در چشمانم حلقه زده بود چون انسان ناخودآگاه به قیاس دست می زند...

اشک در چشمانم ... تازه این سارکوزی شون بود که می گفتند بیشعوره و مالی نیست ... حساب کنید مال هاشون چی هستند!

بگذریم دیگه اشک و آه بسه!!

همین 5 سال قبل ، سارکوزی در انتخاباتی حساس توانست بر نامزد سوسیالیست ها که خانم سگولن رویال بود پیروز بشود که از قضا اون خانم دوست دختر سابق همین آقای اولاند بود و البته مادر چهار فرزند از او...

اما فارغ از این که این بار تقریباً همه جناح ها یک طرف قرار گرفتند و سارکوزی در طرف مقابل (و خلاصه چند نفر به یه نفر!) آیا دوست پسر سابق از تجربیات دوست دختر سابق استفاده کرد؟ حتماً این گونه است و اینجا بود که اشک جاری شد چون یاد صحبت آن رفیق سفر کرده افتادم که فرمود از دامان دوست دختر است که مرد به معراج می رسد!

پیشنهاد رمان

همانطور که قول دادم با کمی تاخیر لیست کتابهایی که امسال قصد خواندنشان را دارم اینجا قرار می دهم. در ذیل لیست هم کتابهایی که قبلاً در این وبلاگ معرفی و واجد شرایط توصیه نمودن هستند را مجدداً ذکر می کنم باشد که در انتخاب و خرید کتاب دوستان را کمک نماید:

سال مرگ ریکاردو ریش  ژوزه ساراماگو

شهود  فلانری اوکانر

بیلی بات گیت  دکتروف

کوه جادو  توماس مان

تریسترام شندی  لارنس اشترن

شکست در کوئینتا  استانیسلاو لم

عطر  پاتریک زوسکیند

پدرو پارامو  خوان رولفو

یوزپلنگ  تومازی

چه کسی دورونتین را باز آورد  کاداره

زنگها برای که به صدا در می آید  همینگوی

خاطره دلبرکان غمگین من  مارکز

گرسنه  کنوت هامسون

آمریکا  کافکا

تسلی ناپذیر  ایشی گورو

عروس فریبکار  اتوود

سکه سازان ژید

خانم دلوی  وولف

جاز  تونی موریسون

زندگی در پیش رو  رومن گاری

پوست انداختن  فوئنتس

مادر  پرل باک

تس  تامس هاردی

دلتگی های نقاش خیابان چهل و هشتم  سلینجر

ژاک قضا قدری و اربابش  دنی دیدرو

دعوت به مراسم گردن زنی  ناباکوف

اگنس  پیتر اشتام

گفتگو در کاتدرال  یوسا

بیلیارد در ساعت نه و نیم  هاینریش بل

تورتیا فلت  اشتین بک

خرده جنایت های زن و شوهری  اشمیت

مالون می میرد  ساموئل بکت

بندرهای شرقی  امین مالوف

کرگدن  اوژن یونسکو

امید  آندره مالرو

................................

خانه ادریسیها  غزاله علیزاده

کوزه بشکسته  بهنود

شازده احتجاب  گلشیری

تو می گی من اونو کشتم  احمد غلامی

چه کسی از دیوانه ها نمی ترسد  مهدی رضایی

لب بر تیغ  سناپور

گاوخونی  مدرس صادقی

من عاشق آدم های پولدارم  سیامک گلشیری

خیلی خوشبختم خانم صادقی  علیرضا مجابی

بارداری نابهنگام آقای میم  محمدرضا مرزوقی

عاشقانه های یک الاغ خر  امیرعباس مهندس 

................................................................. 

و حالا کتابهای قابل توصیه که در سال 90 باضافه این یک ماه اخیر خوانده شد: 

1-      در انتظار بربرها  جی ام کوتزی  اینجا

2-      عقاید یک دلقک    هاینریش بل   اینجا و اینجا

3-      شوخی   میلان کوندرا  اینجا و اینجا

4-      مرگ در آند  ماریو بارگاس یوسا  اینجا

5-      ناتوردشت  جی دی سالینجر اینجا

6-      مرشد و مارگریتا میخائیل بولگاکوف اینجا و اینجا

7-      خاکستر آنجلا (اجاق سرد یا اشک و رنج و...یا همون چیز آنجلا) فرانک مک کورت  (مطلب بعدی!}

8-      تراژدی آمریکایی  تئودور درایزر  اینجا

9-      آبروی از دست رفته کاترینا بلوم  هاینریش بل اینجا

10-   تونل  ارنستو ساباتو  اینجا 

11- ژرمینال   امیل زولا  اینجا

12- گل هایی به یاد آلجرنون دنیل کیز  اینجا

................................................................... 

کتابهای قابل توصیه که در سال 89 خوانده شد : 

1-      سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین  اینجا و اینجا و اینجا

2-      شوایک  یاروسلاو هاشک  اینجا

3-      هرگز رهایم مکن کازوئو ایشی گورو  اینجا

4-      کوری  ژوزه ساراماگو  اینجا

5-      در غرب خبری نیست اریش ماریا رمارک  اینجا

6-      مرگ قسطی فردینان سلین  اینجا

7-      1984  جورج اورول  اینجا و اینجا

8-      آوریل شکسته  اسماعیل کاداره  اینجا

9-      همنوایی شبانه ارکستر چوب ها  رضا قاسمی اینجا و اینجا

10-   مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول اینجا

11-   همه چیز فرو می پاشد  چی نوآ چی به  اینجا

12-   زن در ریگ روان  کوبو آبه  اینجا

13-   ماه پنهان است  جان اشتین بک  اینجا

14-   خداحافظ گاری کوپر  رومن گاری اینجا

15-   ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون  اینجا

16-   ظلمت در نیمروز  آرتور کستلر  اینجا

17-   دنیای سوفی  یوستین گوردر  اینجا

18-   رگتایم اب ال دکتروف  اینجا

19-   احتمالاً گم شده ام  سارا سالار  اینجا

20-   پایان ابدیت  آیزاک آسیموف  اینجا

و البته کتابهایی مثل: شازده کوچولو , مزرعه حیوانات, بازرس هاند واقعی, قمارباز, دل سگ, یازده دقیقه , بیگانه, گتسبی بزرگ , لیدی ال, کبوتر , تیمبوکتو , سلاخ خانه شماره پنج , زندگی کوتاه است, قصه های از نظر سیاسی بی ضرر و زنگبار یا دلیل آخر و...!