میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

هنر رمان – میلان کوندرا

مقدمه اول: وقایعی که روزانه در اطراف خودمان و اکناف عالم رخ می‌دهد به روش‌های مختلف روی ما و برنامه‌های ما تأثیر می‌گذارند. کتاب خواندن و نوشتن در اینجا هم از این قاعده مستثنا نیست. گاهی واقعاً ترمز آدم را می‌کشند! محرک‌های درونی در فضایی که عوامل تعیین‌کننده بیرونی این‌چنین قدرتمند هستند، وزنی ندارند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم چند نفر قلچماق، به روش‌های مختلف، بالای سرمان حضور پیدا می‌کنند و مجرم بودن ما را مستقیم و غیرمستقیم گوشزد می‌کنند و ما باید همه‌ی کارهای دیگر را کنار بگذاریم و دست‌وپایی بزنیم که خودمان را مبرا نشان بدهیم و آن قلچماق‌ها را با خودمان این‌طرف و آن‌طرف می‌بریم. کافکایی‌تر از این نمی‌توانست بشود! آدم‌های مختلفی از فلاسفه و جامعه‌شناسان گرفته تا تاریخ‌دانان و سیاست‌مداران، در گذشته، اقدام به پیش‌گویی و تئوریزه کردن روند حرکتی جوامع کرده‌اند اما به نظر، آنها و پیروان‌شان به اندازه کافکا در این زمینه توفیق نداشته‌اند. همین یک نمونه کافیست که رمان را جدی بگیریم. رمان «هستی» را می‌کاود و هستی، عرصه امکانات بشری است. به همین دلیل رمان‌های خوب چیزهایی را نشان می‌دهند که نشان دادن آنها فقط از «رمان» برمی‌آید. همه‌ی اینها را از کوندرا در همین کتاب می‌توان آموخت!  

مقدمه دوم: یکی از متابع تولید قلچماق‌های مندرج در مقدمه اول، به نظر من «جزم اندیشی» است. جزمیت‌ها پدرِ ما را درآورده‌اند! به نحوی که از جزمیتی فرار کرده و خود را به دامان جزمیتی دیگر می‌اندازیم!! وقتی در کانال‌هایی که دنبال می‌کنم مطلبی را می‌خوانم؛ طبق عادت کامنت‌هایی را که در زیر آنها بعضاً نوشته می‌شود، می‌خوانم. در وبلاگ این عادت پسندیده و مفیدی است اما در تلگرام و... وحشتناک است! این حجم از بدفهمی و نافهمی و جزمیت خیلی وحشتناک است. ناامیدکننده است. البته آدم‌هایی که به صورت واقعی می‌بینیم معمولاً به این میزان ترسناک نیستند و از طرفی می‌توان احتمال قابل توجهی در نظر گرفت که بخشی از این کامنت‌ها هدایت‌شده از مراکزی خاص هستند ولی به طور کلی این جزم‌اندیشی و بدفهمی، معضل است. حالا نمی‌خواهم مثل خاکشیرفروش‌ها برای هر دردی خاکشیر تجویز کنم اما در این مورد معتقدم خواندن «رمان» بی‌تأثیر نیست. رمان قلمروی است که در آن هیچ‌کس مالک تام و تمام حقیقت نیست؛ به قول کوندرا نه آنا و نه کارنین، زیستن در چنین فضایی حتی به میزان دقایقی در روز، قاعدتاً باید روی ما تأثیر بگذارد.   

مقدمه سوم: فرایند ترجمه خواه‌ناخواه بخشی از لطف یک اثر را می‌کاهد. گریز و گزیری نیست. کوندرا در یکی از بخش‌های کتاب به ترجمه‌ی آثارش به فرانسه و انگلیسی اشاراتی دارد که جالب است. مثلاً عنوان می‌کند که تکرار یک فعل در فلان داستان مثل یک ردیف نت موسیقی به کار رفته بود اما مترجم با به کار بردن افعال مترادف آن قضیه تکرار عامدانه را کلاً از بیخ درآورده بود. خوشبختانه آن مرحوم به زبان فارسی تسلط نداشت!... با این وجود باز هم خواندن رمان را توصیه می‌کنم و این توصیه‌ی مکرر مرا به یاد کتاب خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی انداخت و داغم تازه شد. در مورد ایشان و ارتباطش با رمان قبلاً نوشته‌ام (اینجا). این کتاب را سالها قبل به دوستی امانت دادم و آن دوست به دوستی دیگر و خلاصه هنوز کتاب برنگشته است و من خوشحال می‌شوم اگر آن کتاب بازگردد. این مقدمه از کجا شروع شد و به کجا ختم شد!

******

کتاب به غیر از مقدمه‌های مترجم و نویسنده، حاوی هفت بخش است. بخش اول با عنوان «میراث بیقدر شده سروانتس» مقاله‌ایست که به نوعی نگاه شخصی نویسنده به رمان اروپایی را شرح می‌دهد. بخش دوم «گفتگو درباره هنر رمان»، گفتگوی نویسنده با مجله نیویورکی پاری ریویو است. بخش سوم «یادداشتهایی ملهم از خوابگردها» در واقع ادای دین نویسنده به هرمان بروخ و شاهکار تأثیرگذارش خوابگردها می‌باشد. بخش چهارم ادامه گفتگوی بخش دوم است و بیشتر با نگاه به آثار نویسنده به هنر رمان می‌پردازد. بخش پنجم با عنوان «جایی در آن پس و پشت‌ها» خلاصه تفکرات کوندرا در مورد آثار کافکاست. بخش ششم «هفتاد و یک کلمه» به‌نوعی لغتنامه‌ایست درباره واژه‌های کلیدی مورد استفاده نویسنده در رمان‌هایش و بخش هفتم با عنوان «رمان و اروپا» به اندیشه‌های کوندرا در باب رمان و اروپا می‌پردازد.

این مجموعه اگرچه در زمان‌های متفاوت و پراکنده خلق شده اما به تصریح نویسنده منظومه‌ایست که چکیده تفکرات درباره هنر رمان را شامل می‌شود.

در ادامه مطلب بخش کوتاهی از قسمت پنجم را در راستای مقدمه اول این مطلب خواهم آورد که بسیار قابل تأمل است.        

******

میلان کوندرا (1929-2023) در شهر «برنو» مرکز ایالت «موراویا» در چکسلواکی سابق متولد شد. پدرش نوازنده پیانو و رئیس آکادمی موسیقی شهر بود و کوندرا نوازندگی را از سنین کودکی از پدرش آموخت. اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. در سال ۱۹۴۸ تحصیلاتش را در رشته‌ی ادبیات آغاز کرد و بعد به سینما تغییر رشته داد. پس از پایان تحصیلات مدتی به عنوان دستیار و سپس استاد دانشکده فیلم آکادمی هنرهای نمایشی پراگ به کار مشغول شد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۴۷ ﺑﻪ ﺣﺰﺏ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﭘﻴﻮﺳﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺷﺪ. سال ۱۹۵۳ اولین کتابش را که مجموعه شعری با عنوان «انسان، باغ بزرگ» بود منتشر کرد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۵۶ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻀﻮﻳﺖ ﺣﺰﺏ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. آخرین مجموعه شعرش با عنوان «تک‌گویی»، سال ۱۹۵۷ و با شروع امواج آزادی‌خواهی در کشورش چاپ شد. سپس به نوشتن داستان روی آورد، زیرا اشعارش با انتقاد اعضای حزب مواجه می‌شد. کوندرا در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان کوتاه با عنوان «عشق‌های خنده‌دار» نوشت که در آن‌ها به رابطه فرد و اجتماع توجه شده که مضمون بسیاری از رمان‌های آینده‌اش را تشکیل می‌دهد.

نخستین رمانش، «شوخی» در ۱۹۶۷در فرانسه چاپ شد و شهرت جهانی برایش به ارمغان آورد. در سال ۱۹۶۸به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به حمایت از جنبش اصلاح‌طلبانه معروف به بهار پراگ پرداخت. پس از اشغال کشورش توسط ارتش شوروی در اوت ۱۹۶۸ نامش در لیست سیاه قرار گرفت و انتشار کتاب‌هایش و عرضه آن‌ها در کتابخانه‌ها ممنوع و یک سال بعد از حزب و سپس از دانشکده سینما اخراج شد. در همین دوران رمان «زندگی جای دیگری است» را به زبان فرانسوی نوشت که در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ شد. پس از چاپ این رمان و مشکلاتی که برایش به وجود آمد به فرانسه مهاجرت کرد و نهایتاً در سال ۱۹۸۱ به تابعیت فرانسه درآمد و تا زمان مرگ در آنجا زیست.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر قطره، ترجمه پرویز همایون‌پور، چاپ هفتم 1386، تیراژ 1100 نسخه، 280 صفحه .


پ ن 1: کتاب بعدی «دختران نحیف» اثر موریل اسپارک خواهد بود.

 

 

در بخشی از کتاب کوندرا یادی می‌کند از خانمی از اعضای حزب کمونیست که در سال 1951 گرفتار محاکمه‌های استالینی در پراگ شد:

... به اتهام جرائمی محاکمه شد که مرتکب نگردیده بود. بعلاوه، در آن هنگام صدها کمونیست دچار وضعی مشابه وضع او شدند. همه آنان در سراسر زندگی، خود را با حزبشان کاملا یگانه می‌دانستند. هنگامی که این حزب ناگهان به متهم کردن آنان برخاست، همگی مانند ژوزف ک. ]شخصیت اصلی رمان محاکمه[ پذیرفتندکه «همه‌ی زندگی گذشته‌شان را مو به مو بررسی کنند» تا خطای نامعلوم را بیابند و سرانجام، به جرائمی واهی اعتراف کنند. دوست من موفق شد جان سالم به در ببرد، زیرا این شجاعت خارق‌العاده را داشت تا از «جستجوی جرم خویش» سرباززند. سرپیچی از همکاری با دژخیمانش، مانع شد که آنان بتوانند در محاکمه نمایشی نهایی از او استفاده کنند. بدین ترتیب، بجای آنکه به دار آویخته شود، فقط به زندان ابد افتاد. پس از پانزده سال، از او کاملا اعاده حیثیت شد و آزاد گردید.

این زن هنگامی دستگیر شد که بچه‌اش یکساله بود. پس وقتی از زندان بیرون آمد، پسری شانزده ساله داشت و از آنوقت دو نفری زندگی خوش و ساده‌ای را آغاز کردند. دلبستگی مفرط او نسبت به پسر کاملا فهمیدنی است. روزی که من به دیدار آنان رفتم، پسرش بیست و شش ساله شده بود. مادر سرافکنده و آزرده، اشک می‌ریخت. علت گریه کاملا بی‌اهمیت بود: پسر بامدادان خیلی دیر بیدار شده بود، یا چیزی از این قبیل. به مادر گفتم: «چرا خود را برای چیزی به این بی‌اهمیتی، اینقدر ناراحت و عصبی می‌کنی؟ آیا ارزش گریه کردن دارد؟ واقعاً زیاده‌روی می‌کنی!»

پسر به جای مادرش پاسخ داد: «نه، مادرم زیاده‌روی نمی‌کند. مادر من زنی بسیار خوب و شجاع است. وقتی همه وا دادند، او توانست مقاومت کند. می‌خواهد من مردی لایق و شایسته بشوم. راست است، من به موقع بیدار نشدم، اما مادرم مرا به خاطر چیزی عمیقتر سرزنش می‌کند. رفتار من، رفتار خودخواهانه من مورد شماتت اوست. می‌خواهم همان کسی شوم که مادرم می‌خواهد. به او قول می‌دهم و شما را شاهد می‌گیرم.»

اگر حزب نتوانسته بود منظور خود را در مورد مادر عملی سازد، مادر توانست به منظور خود در مورد پسر نایل شود. مادر پسر را واداشته بود تا اتهام پوچی را بپذیرد، «به جستجوی جرم خویش» بپردازد، و به اعتراف علنی مبادرت ورزد. من، بهت‌زده، این صحنه‌ی محاکمه کوچک استالینی را تماشا کردم، و بیدرنگ فهمیدم که مکانیسمهای روانشناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهراً باورنکردنی و غیرانسانی) عمل می‌کنند، همان مکانیسمهایی‌اند که بر موقعیت‌های شخصی و خصوصی (کاملا معمولی و بس بشری) حاکم‌اند.

 



نظرات 10 + ارسال نظر
محمد جمعه 28 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:13 ب.ظ

سلام کوندرا کسی هست که داخل وبلاگتون بهش ظلم شده امیدوارم ببشتر ببینیمش راجب نوشته ماجرای پسرک واقعا خوندی بود همچنین رابطه رمان و هستی من وقتی نوجوان بودم با رمان خیلی نمیتونستم ارتباط برقرار کنم اما الان که ۳۰ رو رد کردم عاشق رمانم داخل رمان همه چیز هست البته رمان درس درمون یادمه نوجوونیم مسخ کافکارو خوندم اما آخرش گفتم خب که چی این همه تعریف تمجید اما الان بعد ۱۲ سال دوباره خوندمش و عاشقش شخصیت کافکا شدم اینکه میخام بگم انگار رمان خوندن یه بلوغ فکری خاسی میخواد و در آخرم اینکه الان دارم پرواز بر فراز آشیانه فاخته رو میخونم و بشدت ذهنم درگیرش شده.ممنون از زحماتتون

سلام
ایشالا که از ظالمین نباشیم.
هم در مورد شوخی نوشته‌ام و هم در مورد عشق‌های خنده‌دار... در واقع دو اثر اول کوندرا
بی‌خبری را قبل از دوران وبلاگ خوانده بودم.
و حالا هم این کتاب
به نظرم خیلی هم ظلم نشده است. حداقل در مقابل هیئت انتخاب جایزه نوبل ادبیات من سربلندم
حتماً همینطوره و هر کتابی را هر زمانی نمی‌توان خواند... یعنی می‌توان خواند اما شاید نتوان آن را به خوبی دریافت.
در انتها ببخشید اما من مثل معلم‌های ادبیات باید یک تذکر آئین‌نامه‌ای بابت رعایت املای فارسی به شما بدهم
موفق باشید

مشق مدارا شنبه 29 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 03:24 ب.ظ

سلام
خوشبختانه هم کتاب مطلب قبلی رو خونده بودم هم این اثر رو. و فکر می‌کنم نیاز دارم برای هضم اندیشه‌ی کوندرا بازخوانی‌ش کنم.
درباره‌ی خواندن رمان این اواخر شنیدم یکی دو دوست، کتابهای ادبی و فلسفی و روانشناسی و و...مطالعه می‌کنند اما رمان نه!!! من در حمایت از رمان دلایل خودم و آوردم، باشد که هم خودم عامل به آن و ادامه‌‌دهنده‌‌اش باشم هم آن دلایل خام تاثیری بر دوستانم داشته باشد.
ساعت‌های نگارشم از رمان زیاد میگم و برای ایجاد فضای رقابتی سالم ( و گریز از جزم‌اندیشی)، بچه‌های رمان‌خون رو زیاد تشویق می‌کنم که امیدوارم نتیجه‌بخش باشه‌. اگرچه خانواده‌ها با خرید کتاب غیردرسی چندان موافق نیستند و هزینه‌ی کتاب و کلاس کنکور در اولویته‌، اما "باز من درخت سیبم را خواهم کاشت."

از شما دوست خوبم هم بی‌نهایت ممنونم که با همتی بلند هم‌چنان چراغ اینجا رو روشن نگه داشتید.

راستی کتاب بعدی رو معرفی نکردید؟!

سلام
من هم با دوستانم از این گفتگوها زیاد داریم و البته توانسته‌ام برخی از آنها را به راه راست هدایت کنم طبعاً به سختی
ولی شما به عنوان یک معلم خیلی اثرگذار هستید و واقعاً سپاسگزارم از شما
کتاب بعدی را شروع کرده‌ام و تقریباً یک سوم آن را هم خوانده‌ام اما در زمینه ترجمه تردیدهایی دارم و به همین خاطر آن را علنی عنوان نکردم تا دور اول را به پایان برسانم و بعد اگر نظرم مثبت بود اعلام کنم. در واقع یک جورایی خواستم پیشگیری کنم از سرخورده شدن مخاطب...
نام نویسنده‌اش موریل اسپارک است

مدادسیاه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 10:32 ق.ظ

هنر رمان یکی از تاثیر گذارترین آثاری است که در مورد رمان خوانده ام و با گذشت بیش از سی سال هنوز هم هر از چندگاهی به مناسبت یا بی مناسبت به آن رجوع می کنم و در لذت خواندنش غرق می شوم. اساسا می توانم بگویم به رغم علاقه ی قبلی ام به رمان نگاه من را به گونه ی ادبی تغییر داده است.

سلام
واقعا نکات خوبی داشت.... بخصوص جاهایی که به آثار کافکا و بروخ و موزیل و... می پردازد و البته مواردی که به نوشته های خودش .... مثلا عشقهای خنده دار و شوخی.... خلاصه اینکه کتاب خوبی بود.
معمولا این تیپ کتابها ترجمه خوبی ندارند و گاه فاجعه هستند اما این کتاب با کمی اغماض در حد قابل قبول بود که جای خوشحالی دارد.
ممنون

صادق دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:53 ق.ظ

سه بار قسمتی که انتخاب کردید را خواندم

سلام
نمی‌دانم محاکمه کافکا را خوانده‌اید یا نه... با عنایت به داستانی که کافکا در آنجا روایت می‌کند این قسمت بسی خواندنی خواهد شد.
کوندرا معتقد است که پیشگویی این داستان (با عنایت به محاکمات استالینی در پراگِ سی سال بعد) محصول درک درست کافکا از اتفاقات معمول زندگی عادی ما انسانهاست و ماندگاری آن هم به همین دلیل است.

خورشید سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام
رمان خوندن تنها چیزی بود که تو شرایط بحرانی بهم کمک کرد زنده بمونم
سالهایی که مجبور بودم روزها روی تخت بیمارستان باشم خوندن رمان سرپا نگهم داشت چون زندگی های مختلف رو تجربه کردم حتی به جاهای مختلفی سفر کردم
هرچند صداهای توی،سرم رو زیاد کرد ولی از وقتی بهم گفتید یه جورایی تو سر شما هم صداهایی هست خیالم راحت شد
خوندن رمان یه جورایی به انعطاف پذیری ادم هم کمک میکنه

چیکار کنم رابطم با کتابهای سخت خوب بشه
موراکامی تجربه خوبی نبود با اینکه از مارکز نخوندم تو ذهنم نسبت بهش و کلا ادبیات امریکای لاتین جبهه گیری هست که نمیدونم علتش چیه انگار یه چیزی مانع خوندنشون میشه

سلام
رمان این مزایایی که گفتید را دارد و می‌تواند به ما کمک کند...
اما در مورد رابطه با کتابهای سخت... وقتی یک کتاب به نظر ما سخت می‌رسد نشان از این دارد که ما هنوز آمادگی مواجهه با آن را نداریم... مثل تب می‌ماند که نشان از وجود مشکلی در بدن دارد!...در واقع ما سوپ می‌خوریم و بدن ما کم‌کم بر آن مشکل غلبه می‌کند و الی آخر...
در مورد کتابهایی که به نظرتان سخت می‌رسد توصیه من این است که خیلی خودتان را درگیر نکنید... اصراری نیست کتابهای سخت بخوانید. وقتی احساس کردید که مثلا می‌توانید به سراغ ادبیات آمریکای لاتین بروید به هیچ وجه سراغ بورخس و مارکز و فوئنتس و حتی یوسا و امثالهم نروید بلکه مثلاً سراغ ایزابل آلنده بروید.

خورشید سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 06:56 ب.ظ

یه چیز دیگه هم بگم البته با ربط بودن یا بی ربط بودنش نمیدونم
همون صداهای تو سرم مدام میگن کاش میشد کل کتابخونه ی میله بدون پرچم رو بدست اورد هرچند یکبار گفتم سرقت از کتابای شما و پاسخ دادین کتابا توی اتاق فرزندتونه که دسترسی به اون اتاق برای خودتونم سخته
برادر گرامی بخدا تو کتابخونه ی ولایت ما هیچی نیست وگرنه اصلا به صدای توی سرم اهمیت نمیدادم
گذشته از شوخی که گاهی دوست دارم جدی بشه و کل کتاباتون مال من بشه بی کتابی و قیمتای گرون کتاب واقعا کلافه ام کرده
کتاب صوتی سه سال از زندگی من چخوف رو می شنوم شاید کمی بهتر بشم
به نظرتون دکتر لازمم؟


شب تا صبح هم بیدار است و رو به کتابخانه!
اگر به اقتضای سنم بخواهم واکنش نشان بدهم (یعنی مثل قدیمی‌ها) باید بگویم قسم نخورید (آنجا که نوشتید بخدا تو کتابخانه ولایت ما...) من به شما قول می‌دهم نصف کتابخونه من توی کتابخانه تمام شهرها موجود است... چک کردم که می‌گم
نظر من: نیازی به دکتر نیست

دعوت نامه چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 11:34 ق.ظ http://dailyman.blog

گَر عقل دَر جِدال جُنون، مردِ جَنگ بود

ما را دَر این مُبارِزه تَنها نِمی گُذاشت

------------------------------------------

می خواهیم چنتا دوست کتابخون پیدا کنیم

اگه خواستی یه نظر تو پست شماره (01) بزار

در اولین فرصت هماهنگ میشیم

منتظریم

من خودم منتظرم
اتفاقاً شرایط مهیا شود یک گروه کتابخوانی تشکیل خواهم داد.

خورشید چهارشنبه 3 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 05:52 ب.ظ

منم به اقتضای سنم که احتمالا فقط چند سالکی از شما کمتره میگم به پیر به پیغمبر اون کتابای مورد علاقم که لیستش رو از وبلاگتون نوشتم تو کتابخونه شهرمون نبود

طبعا حرف شما درست است اما نافی حرف من نیست. من گفتم نصف کتابهای کتابخونه من در کتابخانه های عمومی یافت می شود و شما می گویید لیست مورد علاقه شما در آن نصفه دیگر حضور دارد.
خب چه باید کرد؟ باید چشم مان را به نداشته ها بدوزیم؟ یا مثلا ببینیم از هشتاد عنوان رمانی که فقط از نشر چشمه در کتابخانه امیرکبیر ماهشهر است چه کتابهایی را می توان دست گرفت و خواند؟
کار دوم مطالبه گری است. هر کتابخانه عمومی یک بودجه دارد برای خرید کتاب سالانه و آنها بر اساس نیاز مخاطب ( نه همه صد درصد بودجه و بلکه شاید فقط ده. درصد آن!) اقدام می کنند. این ده درصد را اگر مطالبه نکنیم بخش های دیگر می بلعند.
من این دو کار را توصیه می کنم. شاید نفسم از جای گرم در میاد
خودم همین کارها رو می کنم.

خورشید پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 10:17 ق.ظ

هشتاد عنوان رمان نشر چشمه امیرکبیر درسته
ولی مساله اینه من خیلی کتابا رو نمیشناسم و به کمک منابع محدودی که دارم برای خودم لیست می نویسم بعد سرخورده برمیگردم خونه
شاید اگر مثل شما زیاد خونده بودم انتخاب از اون ۸۰ عنوان کتاب راحت تر بود و ترس که نه ولی حس بد انتخاب کتاب بد رو نداشتم کتابی که نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم اذیتم میکنه راستش حس خنگ بودن بهم میده و دچار مقایسه میشم که همه فهمیدن چیه تو خنگی که ده بار خوندی و نگرفتی نویسنده چی نوشته
من وقتی نمیتونم از ادبیات امریکای لاتین بخونم و برام سخته وقتی ۱۱ بار عامه پسند بوکفسکی رو خوندم که تهش بفهمم راجع به مرگه
وقتی کافکا در کرانه برام عذاب شددر حالیکه جز اثار خوب موراکامی
و بزور تمومش کردم خب انتخاب کتاب برام سخته
چطور برم از کتابایی انتخاب کنم که نمیشناسم بخاطر همین کتابخونه رفتن برام سخته و ترجیح میدم هزینه کتاب مورد نظرمو رو جور کنم و بخرمش
من میام وبلاگتون رو زیرو رو میکنم و کتابی رو پیدا میکنم که میدونم باهاش ارتباط برقرار میکنم بعدتو هیچ کتابخونه ی شهر پیداش نمیکنم قدرت خریدشم ندارم مدتی عصبانی میشم ولی بعد یه راهی پیدا میکنم
فعلا کتاب های خوب صوتی دانلود کردم میشنوم هرچند به خوبی کتاب کاغذی نیست ولی راه دور زدن مساله است

در مورد مطالبه گری تا نهاد کتابخانه های شهرمونم هم رفتم و رییسش هم دوستمه ولی مثل همه اداره ها جواب های مایوس کننده شنیدم چون خود اون افراد اصلا کتابخون نیستن فقط شغلشون مربوط به کتابه

نمیخوام به نداشته ها چشم بدوزم و کاری نکنم اصلا هم مایوس نیستم فقط یکمی عصبانی میشم بعدش میگم اگر جای ما عوض میشد شما چیکار میکردین و نهایتش هم به این فکر میکنم با سرقت از کتابخونتون انتقام بگیرم که خوش به حالتونه و یه جوری شازده از اتاق بیاد بیرون کتاباتون دزدیده بشه و دلم خنک بشه

کاملاً قابل درک است.
من هم چند سالی است که عضو کتابخانه هستم و قبل از آن شاید طور دیگری عمل می‌کردم... ولی الان حواسم بیشتر جمع است!... مثلاً یکی از همین کتابهایی که اخیراً خواندم قیمتی بیش از 400 هزار تومان داشت که از خریدنش صرف نظر کردم و به جای آن رفتم سی کیلومتر آن طرف‌تر و کتاب را از کتابخانه امانت گرفتم (در شهر کرج هیچ کتابخانه‌ای آن را نداشت) و یک نوبت تلفنی آن را تمدید کردم و نهایتاً بعد از یک ماه بردم تحویل دادم. کل رفت و برگشت یک دهم قیمت کتاب خرج برنداشت.
الان هم اگر کتابی چشمم را بگیرد اول در کتابخانه‌ای که عضوم آن را جستجو می‌کنم. بعد اگر موجود نبود در کل کرج آن را جستجو می‌کنم و بعد در کل استان تهران و البرز جستجو می‌کنم... اگر در این جاها نبود به یکی از فروشگاه‌های اینترنتی می‌روم و آن را در سبد خریدم قرار می‌دهم و صبر می‌کنم... وقتی این سبد خرید به ده تا کتاب رسید (معمولاً دو سه ماه می‌گذرد) دوباره آنها را در کتابخانه‌ها جستجو می‌کنم.... در نهایت با خودم کل‌کل می‌کنم و لیست را دوباره ویرایش می‌کنم و کم می‌کنم... خلاصه اینکه الان چند سالی هست که به سختی کتاب می‌خرم.
.........
در مورد انتخاب کتاب سخت می‌گیرید. من هر بار می‌رفتم کتابخانه 5 تا کتاب می‌گرفتم و از میان آنها شاید یک ی را می‌خواندم و بقیه را بررسی می‌کردم و گاهی هر پنج تا رو بررسی می‌کردم! چند صفحه از ابتدای آن را می‌خواندم و... خلاصه اینکه از روی اسم و عنوان و معرفی این و آن کتابی را انتخاب نمی‌کردم و نمی‌کنم.
من اگر این کار را در ده پانزده سال قبل کرده بودم الان کتابخانه‌ام خیلی کیفی‌تر و گزیده‌تر بود.

محمد رها سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1402 ساعت 08:21 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
بعد از چند وقت فعالیتهای بی خود و بی هدف (البته با قصد گذران عمر) سری به وبلاگت زدم.
نمیدانم چند وقتیست که حس میکنم یک مدل آزادی تحت نظر را تجربه میکنم. شبیه فضای فصل دوم ۱۹۸۴. حالا کی قلچماقها از توی لونه هایشان بیرون بریزند و من رو مثل یک بره بی آزار که میان گله ای درنده محاصره شده بگیرند و ببرند خبرش را ندارم. احتمالا هنوز دکمه خاموش کردنم از طرف فرمانده عملیات سایبری زده نشده. شاید هم اینها همه توهم است و اصلا زیرنظر نیستم، چراکه چندان عدد خطرناکی نیستم و البته فضای موجود هم مستعد گم و گور کردن من نوعی هست.
بقول یک بنده خدا حاکمیتی که وزیر و نماینده اش را با یک تصادف ساختگی یا ترور توسط افراد ناشناس راهی دنیای مردگان میکند حذف یک کارمند رده پایین مثل من چندان برایش سخت نیست.
تا بدینجای کار حسی بود که از خواندن مقدمه اول پیدا کردم.
فعلا بای تا وقتی دیگر

سلام
برداشت شما از مقدمه اول خیلی متاثر از 1984 است اگر محاکمه کافکا را خوانده بودید لازم نبود احتمال یا عدم احتمال توهم را مد نظر قرار بدهید. در فضای هزار و نهصد و هشتاد و چهاری به هر حال ممکن است آن اتفاقی که گفتید بیافتد اما معمولاً این اتفاق برای کارمندی که خطری نداشته باشد رخ نمی‌دهد. آنقدر این صف شلوغ است که نوبت به کارمند بی‌خطر نمی‌رسد! وزیر و نماینده و امیر بالاخره استعداد خطرناک شدن را دارند.
اما محاکمه داستانش فرق می‌کند. شما از خواب بلند می‌شوید و به انحای مختلف احساس گناه و احساس جرم می‌کنید... آن قلچماق‌ها می‌توانند جایی در درون آدم باشند.
موفق باشید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد