میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دختری از شمال شرقی – کلاریس لیسپکتور

مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی می‌شود. راوی اول‌شخص این داستان از قضا نویسنده‌ای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچ‌کس نمی‌آید. او احساس وظیفه می‌کند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچ‌کس او را نمی‌خواهد. باکره‌ای در قلب مرکز فحشاء. عمده‌ی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.     

مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً می‌توان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوه‌های ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخش‌هایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنی‌های دیگر، به گردش در میان زاغه‌ها (معروف به فاولا) پرداختند و می‌پردازند و حتی خوابیدن در چنین مکان‌هایی را تجربه می‌کنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمی‌دید که چهار دهه بعد، چنین مکان‌هایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبه‌های گردشگری تبدیل شوند.

مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا می‌شویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که می‌خواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچ‌گرا یا هیچ‌انگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان می‌شود و یا به حال سوژه‌اش دل می‌سوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیف‌تر از الان بود!     

******

رودریگو نویسنده‌ایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمال‌شرق را می‌بیند؛ چهره‌ای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست می‌دهد و تصمیم می‌گیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» می‌گذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازه‌ها کار می‌کنند و شب‌ها در زاغه‌های ریو از خستگی بیهوش می‌شوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمی‌کند. کسی صدای اعتراض آنها را نمی‌شنود چرا که اساساً اعتراضی نمی‌کنند. طبعاً داستان این آدم‌ها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمی‌آید: نه حادثه آن‌چنانی و نه پایانی باشکوه!

تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا می‌کند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار می‌بندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمه‌چینی بسیار می‌کند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بی‌هویتی به سر می‌برد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچ‌گاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.

چه‌کسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمه‌ای که بر سر این دختر می‌کوبید و ذهنش را از احساس گناه می‌انباشت؟ فقر و فساد سازمان‌یافته؟ بی‌اعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر می‌رسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچه‌ها، قدری تأمل کنند و به‌نحوی در آنها روح زندگی بدمند.  

در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.

******

کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقه‌ای روستایی در اوکراین و در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامه‌های معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامه‌نگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستون‌نویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبی‌اش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کرده‌ام، نویسنده را با سیگاری در دست می‌بینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتش‌سوزی در خانه‌اش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».

در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد می‌کند: ساعت سعد، همه‌چیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغ‌خیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!  

 ...................

مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08  و در سایت آمازون 4.3)

پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.

پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی می‌تونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.

 

 

آیا مکابئا یک احمق است؟

من به عنوان یک خواننده، مکابئا را یک انسان بدوی می‌دیدم از این جهت که به کف هرم مازلو چسبیده یا چسبانده شده است. از کسی که برای بو کردن گوشت به قصابی می‌رود نمی‌توان انتظار داشت به آینده بیاندیشد یا به «خود» خودش یا خویشتنِ خویش فکر کند یا اساساً بتواند فکر کند! بله در وجود او و رفتارهایش به نسبت حالات و رفتار یک انسان نرمال نوعی حماقت وجود دارد اما نمی‌توان او را احمق یا ابله فرض کرد. منظورم چه مواردی است: اینکه از سیاه‌بختی خود خبر ندارد و هیچ واکنشی در مقابل فقر و وضعیت اسفناکی که دارد نشان نمی‌دهد و همچنین در مقابل تحقیرهای سنگین دوست‌پسرش... او وضعیت خود را بدیهی و طبیعی ارزیابی می‌کند و به تاکید چندباره راوی، احساس بدبختی نمی‌کند و بلکه خوشحال هم هست چون فکر می‌کند مردم باید خوشحال باشند!

البته ما همه چیز را از فیلتر راوی می‌بینیم و راوی چند نوبت اعتراف می‌کند که هیچ معنایی در این دنیا و زندگی نیافته است و همه چیز برایش علی‌السویه است. در یک جایی از داستان می‌گوید من قبض‌های آب و برق و امثالهم را با بی‌تفاوتی پرداخت می‌کنم اما مکابئا گاهی با دستمزدش گل سرخ می‌خرد و طبعاً این حرکت دختر برای راوی قابل درک نیست. البته برای من هم به نحوی دیگر قابل درک نیست! چون در متن چندین بار اشاره شده است که این دختر تحت‌تأثیر تربیتِ مزخرفِ عمه‌ی خود (خانم‌ها و آقایون مترجم! چرا عمه؟! چرا خاله نه!!؟) از لذت بردن از زندگی می‌ترسد و مدام احساس گناه می‌کند. پس چگونه و با چه انگیزه‌ای گل سرخ می‌خرد؟ شدت تأثیر آموزه‌های عمه/خاله به حدی است که با خوردن تخم‌مرغ حالش بد می‌شود چون زمانی ایشان گفته است که تخم‌مرغ برای کبد بد است.

به هر حال راوی می‌گوید او احمق نبود هرچند که سرخوشی‌های یک آدم احمق را داشت. دیدار با فالگیر یک نقطه عطف برای او محسوب می‌شود. برای اولین بار قرار است سرنوشتی داشته باشد! وقتی از زاویه دید فالگیر به گذشته خود می‌نگرد، رنگ از رویش می‌پرد چون برای اولین بار متوجه زندگی وحشتناک خود می‌شود! فالگیر به او خبرهای مهم و خوب می‌دهد که نشان از تحول سریع و قابل توجه در زندگی مکابئا دارد و چه عالی این پیش‌گویی، تعبیر می‌شود!

 

شخصیت مورد علاقه

شخصیت مورد علاقه راوی «مرگ» است و اصولاً برای این می‌نویسد که تا وقتی در این دنیا در انتظار مرگ است، کار بهتری برای انجام دادن ندارد. او البته برای ما قسم و آیه می‌آورد که دوست ندارد سوژه‌اش را در پایان داستان بکشد. او خود خواهان بدترین چیز در دنیا است: زندگی! زندگی مشت محکمی است که دوست دارد خوانندگانش آن را تجربه کنند و طعمش را بچشند اما در این راه توفیق نمی‌یابد! شاهزاده تاریکی پیروز می‌شود و سرانجام مکابئا از خودش و راوی و ما رهایی پیدا می‌کند.

مرگ دیگران به این معناست که ما هم می‌میریم؟! گمان نکنم! فصل ازگیل است!!

 

ترجمه و ویرایش

ترجمه داستان‌هایی که مایه فلسفی دارند بسیار سخت است. بسیار بسیار سخت است. مخصوصاً این کار که یک نوبت از زبان پرتغالی به انگلیسی و سپس به فارسی ترجمه شده باشد. گاهی به ذهنم می‌رسد گویا زبان فارسی و شاید ما حاملان زبان فارسی برای انتقال برخی مفاهیم دچار اشکال هستیم. برای اثبات این مدعا کافی است به کتاب‌های فلسفی ترجمه شده مراجعه کنید! به همین خاطر بروز ابهام در چنین متونی قابل انتظار است.

در مورد این داستان به نظرم یک عامل دیگر هم در ایجاد ابهام و تضاد تأثیر دارد و آن هم این است که راوی داستان فیلسوف نیست و دنبال ارائه متنی هم نیست که لازمه‌اش یک نوع انسجام فلسفی باشد ولذا بروز تناقض‌ها و ابهام‌ها قابل درک است. بگذارید چند مثال بیاورم... شاید نشان بدهد که من اشتباه می‌کنم:

در ص39 می‌گوید «دختر دیوانه‌وار عاشق سربازها بود. هر بار سربازی می‌دید از خوشی می‌لرزید و با خود فکر می‌کرد: آیا او می‌خواهد مرا بکُشد؟» این دو جمله کمی برایم عجیب بود. چون مطابق توصیفاتِ راوی، مکابئا دختری است که کمتر به مرگ فکر می‌کرد، به قولی اساساً بلد نبود فکر کند، به آینده نمی‌اندیشید و اصلاً درکی از آن نداشت. طبعاً با این خصوصیات قابل قبول نیست که به «مرگ» به عنوان یک راه رهایی «فکر» کرده باشد. از طرف دیگر به او نمی‌خورد دیوانه‌وار عاشق چیزی باشد (با توجه به روزمرگی و فقر و...) مخصوصاً سربازها که معمولاً برای رفع نیازهای خود در این محلات پلاس بودند. چنان در ذهن من این قضیه متناقض به نظر می‌رسید که به متن انگلیسی مراجعه کردم چون حدس می‌زدم خطایی رخ داده باشد اما این‌گونه نبود. متن انگلیسی عیناً همین بود.

راوی در همان اوایل در مواجهه با کلمه خوشبختی، ضمن اینکه دنیا را عاری از آن می‌داند، خود کلمه را فاقد معنا عنوان می‌کند: «هرگز کلمه‌ای تا این حد بی‌معنا نشنیده بودم.» با این وصف چرا راوی در چند جای داستان به نوعی از اینکه دختر هیچ‌گاه احساس بدبختی نمی‌کند با تعجب سخن می‌گوید. طبعاً وقتی خوشبختی وجود نداشته باشد، بدبختی هم نداریم.

در ص70 راوی در مورد مکابئا می‌گوید او «یاد گرفته بود که چطور در هر شرایطی افکار گناه‌آلود داشته باشد.» کسانی که داستان را خوانده‌اند می‌دانند که مکابئا کاراکتری نیست که بتواند افکار آنچنانی داشته باشد اما با توجه به تربیت عمه/خاله احساس گناه در او وجود داشت. جمله انگلیسی هم عیناً به افکار گناه‌آلود اشاره می‌کند اما در فارسی نیاز به توضیح بیشتر است! فکر کردن به عملی گناه‌آلود نیست بلکه گناه‌تراشی برای اعمال معمولی مد نظر است لذا آن جمله را به نظرم می‌توان این‌گونه گفت: او یاد گرفته بود که چطور در هر شرایطی برای خودش گناه‌تراشی کند.

در ص71 اشاره می‌شود که گلوریا (همکارِ مکابئا که پدرش قصابی دارد و وضع مالی‌شان خوب است) دیر به دیر حمام می‌کرد و بوی عجیبی می‌داد. این توصیف به مکابئا بیشتر می‌خورد کما اینکه مشابه آن را پیش از این راوی در مورد او بیان می‌کند. اینجا هم حدس زدم اشتباهی رخ داده باشد اما متن انگلیسی عیناً همین بود!

در ص77 راوی چنین می‌فرماید: «او به طور کلی دروغ می‌گفت، چون از حقیقت خجالت می‌کشید.» دروغ گفتن با سادگی و بدوی بودن مکابئا قابل جمع نیست. در اینجای داستان هم واقعاً موضوع خاصی نیست که چنین حکمی در مورد این دختر صادر کنیم. قید «به طور کلی» قید مناسبی نیست. در ص78 می‌گوید «مکابئا چیزی نمی‌خواست جز آنچه نیازهای جنسی‌اش به او تحمیل می‌کرد.» من که نشانه‌ای از این نیازها و آثارش در مکابئا ندیدم. به نظرم نیازهای غریزی عبارت بهتری باشد.  

نویسنده در مقدمه می‌گوید «چیزی که برای هستی من مزاحمت ایجاد می‌کند، نوشتن است.» و چند سطر بعد عنوان می‌کند که «خدا می‌داند که چقدر خودم به این نوشتن احتیاج دارم»... کلمه مزاحمت انتخاب دقیقی نیست و بهتر بود از فعل به چالش کشیدن استفاده می‌شد: چیزی که هستی مرا به چالش می‌کشد، نوشتن است.

پ ن: فرصت و امکان مقایسه ترجمه‌های مختلف کتاب مهیا نشد ولی در کل به نسبت من از ترجمه‌ای که خواندم رضایت داشتم.

 


نظرات 15 + ارسال نظر
سمره پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام
خداقوت
به نظرم جالب آمد
ادامه رو نخواندم که شاید بتونم داستان رو بخوانم
تا چی بشه

سلام
به نظرم شما بررسی بیشتری انجام بده
ادامه مطلب را هم بخوانی بد نیست

خزنده پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:32 ب.ظ

سلام میله ی عزیز. حال و احوال؟! مثلا میدونید آنطور که یک تک درخت، رنگ منحصر به فرد یک ساختمون، همسایه ای که صبح همراه شما از خونه بیرون میزنه، یک چیزی، تبدیل میشه به نماد یک دوره ی زمانی ویژه؟ اسم "میله بدون پرچم" برای من تداعی سالهای پرهیاهو و البته خوش گذشته رو می کنه، علی رغم تمام تغییرات. چون همه چیز تغییر کرد غیر از اینجا، و دغدغه ی شما در نوشتن، و البته لطفی که به من دارید بابت سلام و احوال پرسی های گهگاهی که نثار این حقیر می کنید! هیجانزده هستم که میبینم نوار رمان خوانی و گزارش نویسی و تحلیل شما قطع نشده. می ستایم در واقع D:

من برای 5-6 کتاب اخیر هنوز از ژانر علمی تخیلی خارج نشدم، و البته احساس راحتی می کنم! pebble in the sky و i,robot آسیموف رو خوندم، و الان مشغول dune. البته چرندیاتی به اسم علمی تخیلی به خوردمون دادن این لابه لا که ارزش نام بردن ندارن. کتابِ بد، آفتیه به قرآن.

موفق باشید!

سلام بر خزنده گرامی
بابا لواندوفسکی از مونیخ رفت و سال بعد هری کین آمد ولی خبر از خزنده نیامد!
نگران شدم دیگه...
از بس در اهمیت تداوم و ستایش آن سخن گفتم که دیگه خودم موندم توی رودرواسی و ماندم... وقتی برخی دوستان قدیمی از راه می‌رسند و چنین و چنان می‌گوبند و لطفشان شامل حالم می‌شود احساس رضایت می‌کنم.... ایشالا که مخاطب هم راضی باشه
ممنون از لطفت.
یک بار در آن اوایل طبق شنیده‌ها و اعتقادات آن زمان مطلبی نوشتم که آیا هر کتابی ارزش یک بار خواندن را دارد؟ تا قبل از آن موافق این گزاره بودم ولی بعد از نوشتن دچار تردید شدم و گمونم یکی دو سال بعد به این نتیجه رسیدم که قطعاً خیر! ولی خب گاهی علیرغم تمام احتیاطات باز هم دچار آن می‌شویم

مدادسیاه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 03:12 ب.ظ

من ترجمه ی دیگری از همین داستان به اسم ساعت ستاره را خوانده ام که عکسش را گذاشته ای. آن ترجمه هم بد نبود. به نظر می رسد ساعت ستاره معادل تحت اللفظی اسم کتاب است و اگر درست یادم باشد وقت سعد (که عکس آن هم هست) می تواند معادل بهتری باشد.

سلام
در نسخه اصلی یک مقدمه توسط نویسنده آمده است (در ترجمه‌ای که من خواندم عیناً آورده شده) که در آن نویسنده چندین و چند عنوان برای کتاب پیشنهاد داده است که ساعت ستاره تقریباً ترجمه تحت‌اللفظی اولین عنوان است. وقت سعد هم یکی دیگر از عناوین است... عنوان بهتر دیگر «تقصیر وقت سعد» است که آن هم توسط نویسنده پیشنهاد شده است.
حالا دو دوست دیگر قراراست ترجمه‌های دیگر را بخوانند و چند پاراگراف را به عنوان نمونه با یکدیگر تطبیق بدهیم و ببینیم چند چندیم

خورشید یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:47 ق.ظ

سلام
میخوام کامنت بگذارم ولی بلاگ اسکای سر ناسازگاری داره انگار نصفش رو میخوره

سلام
بلاگ اسکای به شما حساس شده است مگر اینکه دوستان دیگر هم گزارش نمایند و نشان بدهد که به همه حساس شده است

خورشید یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:50 ق.ظ

عجیبه اون کامنت هم چند خط دیگه داشت که باز بلاگ اسکای نصفش کرد تو پست قبلی هم همین اتفاق افتاد

واقعاً عجیب است

جان دو سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 06:26 ب.ظ

در رابطه با مشکل ارسال نشدن کامنت یا نصف و نیمه هم من هم داشتم و یکی از دوستان گفته که قبلا دو سه تا کامنت برام ارسال کرده در حالی که هیچی به دستم نرسیده
اگر کامنت نصفه میره بهتره از هرگونه ایموجی به غیر از خود ایموجی ها بلاگ اسکای استفاده نشه و از وی پی ان هم استفاده نکنیم و خلاصه سیستم مدیریت سرویس مشکل داره

سلام
ممنون از توجه شما به کامنت قبلی
فکر کنم همان مسئله VPN باشد.
قابل توجه دوستان.
ما که تمام زار و زندگی‌مان اینجا به همین سرویس و مدیریتش ارتباط پیدا کرده و هر آن ممکن است مثل ساکنین غزه بشویم و فاتحه!

monparnass سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 07:07 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
انقدر از این کتاب تعریف کردی
که گول خوردم و رفتم پی دی اف اون رو
از طاقچه خریدم .
چه کتابی !!!
صد رحمت به هذیان
!!!!
برام جالبه که اصلا هیچ اشاره ای
به سخت خوان بودن کتاب نکردی
واقعا با رنج و مشقت خوندمش
سختی اش بخاطر مفاهیم یا کلمات نبود
بخاطر آسمون ریسمون بودن متن بود
فکر کنم نصفش فقط ور زدن های بی مزه
نویسنده /راوی بود

اگه این جزو سخت خوانها نیست
پس اون کتابهایی که تحت عنوان
سخت خوان ازشون یاد می کنی دیگه چی ان؟!!!



پ.ن :
برای اینکه عذاب وجدانت کاهش پیدا کنه
شماره کارت بدم پول خرید کتاب رو برام کارت به کارت کنی ؟

هر چی نباشه تو مقصر خرید این هذیان مکتوب هستی
دوازده هزار و پونصد تومن هم هزینه اش شده !!!

سلام
رسیدن به خیر آقای مونپارناس
عجیباً غریبا
تو یک جمله از متن پیدا کن و بگو این جمله نشان از تعریف کردن من از کتاب دارد!
دو جمله هم نه
فقط یک جمله
من در همان مقدمه اول ذکر کردم که داستان از چه ستخی است
خاص است!
شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد = یعنی از جهاتی داستان نیست!
مجموع افکار راوی داستان در مورد شخصیتی است که می‌خواهد در موردش داستانی خلق کند!
عمده‌ی داستان پردازش شخصیت در ذهن راوی آن است!
همه این موارد بالا را در همان مقدمه اول نوشته بودم
در ادامه هم به چند زبان رایج و مرده‌ی وبلاگی مواردی را مطرح کردم که قاعدتاً به کار برخی خوانندگان، مثل شما، می‌آمد
مثلاً پاراگراف دوم از بخش معرفی داستان:
تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا می‌کند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار می‌بندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمه‌چینی بسیار می‌کند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بی‌هویتی به سر می‌برد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچ‌گاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.

یا مثلاً در معرفی نویسنده این جمله را ذکر کردم که ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم است که کارهای او را مورد توجه منتقدین قرار داده است = چندان به کار خوانندگان عادی نمی‌آید!
یا مثلاً نمره‌ای که دادم... البته اینجا نشان می‌دهد که خوانندگان عادی در اینجا و بلاد دیگر ارتباط خوبی برقرار کرده‌اند چون نمره گودریدز بالای 4 است... در عین حال نمره من پنج دهم از آن نمره پایین‌تر است که این خود نشانه واضحی است.
گروه را هم که B ثبت کردم.
در ادامه مطلب هم که کلی در مورد امکان ابهام و وجود تناقض نوشته‌ام و اینکه داستانهایی که مایه‌های فلسفی دارند چطور در زبان ما مبتلا به ابهام می‌شود و....
حالا آیا با همه این موارد هنوز معتقدی که من از کتاب تعریف کردم و شما را به اشتباه انداخته‌ام؟
...........
ولی کلاً دمت گرم

ماهور سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 10:05 ب.ظ

سلام
من کتاب را خواندم
مطلب شمارا هم خواندم
نظرات دوستان را هم خواندم

تعریفی از کتاب به گفته ی کامنت قبلی در مطلب ندیدم
جوری که با خودم گفتم اگه اول مطلب شما را خوانده بودم متوجه میشدم که کتاب انچنانی ای نیست و نمیخواندمش، نمره کتاب هم که پایین بود
و از نظر من هم واقعا کتاب سخت خوان نبود مخصوصا که بسیار کم حجم بود
اما قبول دارم که چون داستانی نداشت یا قصه ی خاصی اتفاق نیفتاد حوصله سر بر بود
پایانش هم کمی گیجم کرد

بیشتر از خود مکا، کنجکاو راوی بودم با افکار درهم و برهم و نوع نگاهش
دقیقا من هم با یه سری جملات کتاب و بی ربط بودنشان مشکل داشتم
و تناقضاتی که شما هم اشاره کردید
در کل کتاب را نپسندیدم
اما شخصیت مکا عجیب در ذهنم ماند
و شخصیتی مشابهش تو ذهنم نبود
یه جملاتی هم برایم گنگ بود که فرصت کنم کامنت میکنم
ممنون از شما

سلام
دوست قبلی با من کمی شوخی دارد
در مورد مواردی که در پایان کتاب شما را گیج کرده است بنویسید لطفاً ، شاید بتوانیم کمی از ابهام دربیاریم آن را... مثلاً پاراگرافی را یا پاراگرافهایی را که به نظر شما این ابهام را بهوجود می‌اورد و...
چون خاطرم هست که شما آن ترجمه را که عنوانش ساعت ستاره است را خوانده‌اید.
..........
همین موارد است که من را در زمینه اعلام پیش پیش کتابهای بعدی دچار تردید می‌شوم. واقعاً عذاب وجدان می‌گیرم. شاید در اعلام قبلی تجدیدنظر کنم.
سپاس از شما

ایده الیست سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 11:26 ب.ظ http://mikhmikh.blogfa.com

سلام من یک مجموعه داستان چاپ کرده ام خیلی دلم میخواد خونده بشه بیاد بالا کار خوبی هست بعد سالها رمان و مجوعه داستان خوندن این کارو نوشتم و روش کار کردم. لطف کنید تبلیغش کنید ممنون میشم. هزینه تبلیغ رو هم اعلام بفرمایید تقبل می کنم

سلام
یکی از داستان‌های مجموعه را برای بنده ایمیل کنید. در حوزه ادبیات داستانی کار تبلیغی به آن معنایی که معمولاً به ذهن متبادر می‌شود انجام نمی‌دهم.
با آرزوی موفقیت برای شما

monparnass چهارشنبه 8 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 02:39 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

" کلاً دمت گرم "

کلا دم خودت گرم
که همینطور
آهسته و پیوسته
داری میری جلو
و پرچم کتاب خونی
و ترویج اون رو افراشته نگه داشتی





" تو یک جمله از متن پیدا کن
و
بگو این جمله نشان از تعریف کردن من از کتاب دارد"

خوب
بقول معروف
نیازی به پیدا کردن جمله تعریف کننده نیست
استدلالم هم ساده هست
اگه از نظر تو این کتاب تعریف نداشت
که این همه برای شرح و بسط
جزییات ذهنیت نویسنده
زحمت نمی کشیدی
چند باره خوانی نمی کردی
و مطلب نمی نوشتی
به زبون ساده تر
همینکه این کتاب رو موضوع یک پست گذاشتی
بیانگر اهمیت اون از نظر تو هست
البته
در متن پستت
به ویژگی های شاخص این کتاب اشاره کردی
و بارها هم اشاره کردی !!!
من هم متن رو کامل خونده بودم
ولی
در ذهن من هیچ نمونه ای شبیه به این
وجود نداشت که بتونم معادل سازی کنم
و بفهمم مجموع این گفته هات یعنی چه !!!
و
عمق فاجعه رو بفهمم
و با سر
شیرجه نرم توی
توهمات شیرازه گسیخته این نویسنده !!!!

حالا
دیگه آرشیوم کامل شده
و اگر دفعه بعد
این اشارات تو رو در توصیف یک کتاب ببینم
گوشی دستم میاد
دو پا دارم
و دو تای دیگه هم قرض می کنم
و
الفرار !!!
.



پ.ن :
دفاعیاتت رو مستند و متقن دیدم
از ارسال شماره کارتم
برای گرفتن هزینه خرید
از تو
منصرف شدم .

خیالت راحت باشه
از اتهام تبانی با ناشر
برای فروش هر چه بیشتر این کتاب
تبرئه شدی !!!
خداوند
این نویسنده رو
بخاطر بازی با اعصاب
خوانندگان این کتاب
نبخشه و نیامرزه !!!

سلام مجدد
جان کلام همینجاست:
«اگه از نظر تو این کتاب تعریف نداشت که این همه برای شرح و بسط جزییات ذهنیت نویسنده زحمت نمی کشیدی چند باره خوانی نمی کردی و مطلب نمی نوشتی به زبون ساده تر همینکه این کتاب رو موضوع یک پست گذاشتی بیانگر اهمیت اون از نظر تو هست»
این یکی از نقاط پرچالش در اینجاست و به آن فکر می‌کنم گاهی... برای شفاف شدن بیشتر این نکات را می‌نویسم:
1- من در مورد هر کتابی که بخوانم در اینجا می‌نویسم. پس نوشتن در اینجا دلیل بر کیفیت بالای کتاب نیست. کما اینکه در مورد کتابهایی نوشته‌ام که به آنها زیر 3 نمره داده‌ام. زیر 3 یعنی فاجعه!
2- با توجه به مورد بالا باید در انتخاب کتاب دقت کنم! برای این کار معمولاً به یکی دو لیست معتبر (مثل لیست هزار و یک کتابی که قبل از مرگ باید خواند) یا توصیه برخی دوستان و برخی مطالبی که در وبلاگها و سایت‌ها می‌خوانم تکیه می‌کنم.
3- علیرغم تمام ملاحظات گاهی کاری را می‌خوانم که مورد پسند «من» قرار نمی‌گیرد اما این دلیل نمی‌شود که برای نوشتن مطلبش وقت نگذارم و احیاناً آن را دوباره‌خوانی نکنم و یا به طور کلی وقت نگذارم! من برای نوشتن هر مطلبی، وقت می‌گذارم گاهی برخی از همین مطالبی که برای کتابهای غیرموردعلاقه(!) می‌نویسم به دل خودم حسابی می‌نشیند
4- گاهی همین کتاب‌های غیرموردعلاقه(!) بسیار بااهمیت هستند...از حیث زمان نگارش یا از حیث فرم و نوآوری‌های سبکی و یا زاویه نگاه جدید به یک موضوع و... و به همین دلایل در آن لیست‌ها قرار می‌گیرند.
.........
خدا را شکر که از اتهام تبانی تبرئه شدم
آش نخورده و دهن سوخته
سلامت باشی

بندباز سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:30 ق.ظ

درود بر میله عزیز
راستش دلم تنگ شده بود برای حال و هوای کتابخوانی و اینجا و شما... گفتم سری بزنم و احوالی بپرسم...
امیدوارم که خوب باشید.
شما برای دوستان کتابخوان، حکم کوه را دارید!

راستش از توصیف هایی که درباره ی زندگی سوژه داستان در پاراگراف دوم کردید، خیلی دلم گرفت... خیلی از ماها ممکن است در طول شبانه روز، با چنین انسان هایی برخورد کنیم و اصلا آنها را نبینیم... تلاش نویسنده برای دیدن و به چشم آوردن این قشر فراموش شده، بینهایت ارزشمند است.
آدم وقتی بیشتر دلش می‌گیرد که حتی خواندن داستان زندگی آنها هم برای بقیه بیهوده و ملال آور به نظر می‌رسد... یاد رمان فرزندان سانچز افتادم...

سپاس بیکران بر استواری شما. تندرست باشید

سلام
ممنون از لطف و احوالپرسی شما
اگر انواع و اقسام ویروسهای آنفلوانزا و ... بگذارند، نفسی می‌آید و می‌رود. امیدوارم همه مخاطبین اینجا در صحت و سلامت باشند. باقی امور هم که مشخص است؛ دو دستی دور گلویمان چسبیده تا آن نفسی که گفتم نیاید و نرود
کوه گفتید یادم افتاد خیلی وقت است کوه نرفته‌ام
........
آن پاراگراف قصه پر غصه‌ایست.
دردناک.
دیده نشدن خیلی دردناک است.

بندباز چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 01:36 ق.ظ

به گمونم توی هیچ زمانی مثل حالا، دردهای مشترک نداشتیم!! ما هم درگیر سرماخوردگی های عجیب و غریب و آلودگی زمین و زمانی و به طرز عجیبی به آینده امیدواریم!!

سلام
امان از این آلودگی و دردهای مشترک دیگر... امیدوارم با امیدواری‌مان حالشان را بگیریم

نیکی شنبه 18 آذر‌ماه سال 1402 ساعت 09:41 ب.ظ

سلام. با وجود نمره نه چندان خوبی که دادید، به خاطر مقدمه اول ترغیب شدم و کتاب رو خوندم. و الان از نمره انقدر پایین تعجب میکنم. نثر کتاب بسیار عجیب و زیبا بود (من ترجمه انگلیسی سال ۲۰۱۱ رو خوندم). شیوه روایت برای من جذاب بود. به نظر من طنز ظریفی هم جاری بود. پایانش رو هم دوست داشتم. البته به خاطر نثر عجیبی که گفتم جزو متون سخت خوان بود (به گفته مترجم، لیسپکتور عمدا اینگونه مینوشت). ممنون که برای این کتابها هم نقد مینویسید (حتی اگر ما نخوانیم )
تعجب کردم که مترجم فارسی، هیچ یک از این سیزده عنوان انتخابی نویسنده رو قبول نداشت و خودش نام جدیدی برای کتاب برگزید. امان از ایگوی مترجمان فارسی.
بالاخره داستان نل تموم شد و فکر نکنم تا مدتی به سراغ کتاب صوتی برم. کتاب هم در حد و اندازه بقیه آثار دیکنز نبود. فعلا خوندن hard times رو شروع کردم، امیدوارم این یکی خوب باشه.

سلام
بسیار خوشحالم که شما در میان برنامه‌های خوبی که برای مطالعه دارید گوشه چشمی به اینجا هم دارید.
باز هم بیشتر سعی می‌کنم که مقدمه‌ها جذاب باشند
نمره خیلی هم پایین نیست... 3.5 مرزی است که در ذهن من نقطه عطف محسوب می‌شود... بالاتر از آن قابل تامل است و پایین‌تر حتماً یک جای کار می‌لنگد... ولی خب سلایق و حالات درونی و بیرونی هر خواننده در دهم‌های نمره بسیار تاثیرگذار است.
اینجا دست اندرکاران نشر وقتی مجوزی برای تغییر عنوان ندارند این کار را می‌کنند چه برسد اینجا که نویسنده صراحتاً مجوز این کار را داده است و دست ما را باز گذاشته است
در کل به اندازه لیسپکتور از اینکه از کتاب خوشتان آمد خوشحالم. ببینید تا الان دو بار خوشحال شدم
فکر کنم به واسطه انیمیشنی که دیده‌ایم نتوانیم آنچنان که باید و شاید لذت ببریم هرچند که واقعاً جزء کارهای شاخص دیکنز نیست. روزگار سخت البته وضعیت بهتری دارد. پس فعلاً شما هم در منچستر هستید. در کتاب آخری که خواندم و مطلبی که در موردش نوشتم اتفاقاً یادی از منچستر و کارهای دیکنز کردم.

مارسی چهارشنبه 13 دی‌ماه سال 1402 ساعت 12:12 ب.ظ

کتاب رو به سختی خوندم و تموم کردم
باید در گروه A قرار میگرفت با نمره زیر ۳
عمه خیلی لطف کرد بهش با ۳ کلاس سواد فرستادتش کلاس ماشین نویسی تا بتونه با این کار خرج خودشو دراره.این چیزی ک گفتم آموزنده ترین قسمت کتاب بود و دیگه هیچی نداشت.
اگه سه کلاس دیگه میخوند شاید الان...

سلام
خسته نباشی مارسی
خیلی طول کشید... معلوم است که هم وقت مناسب برای خواندن نداشتی و هم کتاب برایت جذاب نبوده است.
عمه که لطفی نکرد اما مکابئا شانس آورد!! احتمال اینکه به شخصیت یازده دقیقه پائولو کوئیلو تبدیل شود زیاد بود! البته نه به فرهیختگی ایشان ...

Baran پنج‌شنبه 2 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 08:27 ق.ظ

سلام بر شما حسین آقا برار عزیز و
گرامی.
سال نو و عید نوروز بر شما و
عروس خانوم و
گل پسران مبارک بادامید که در پناه خداوند سالی سرشار از سلامتی و خیر و خوشی پیش رو داشته باشید

سلام
به به خاخور جان گرامی
سال نو بر شما و همسر و دختر و پسر گرامی مبارک باشد.
امیدوارم سال جدید سالی سرشار از سلامتی و شادی و آرامش باشد.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد