میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آدمکش کور - مارگارت اتوود

مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم می‌گیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهم‌ترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزه‌های برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خواننده‌ای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق می‌دهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگی‌ها و ابهامات اساسی بر خواننده‌ی پیگیر، آشکار می‌شود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا می‌کند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.       

مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود می‌نویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچه‌ای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز می‌کند و سپس با نظمی خاص به گذشته‌ی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال می‌پردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقات‌های پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخش‌ها داستانی دنباله‌دار را برای زن تعریف می‌کند. شاید تا حدود یک‌سوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمی‌هایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامه‌هایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری می‌کند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحه‌ای که در تاریخی مشخص در روزنامه‌ای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوس‌پاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهره‌ی به‌جا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.    

مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازه‌ی زمانی که شامل می‌شود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوه‌ی یک کارخانه‌دار است که در توسعه آن شهر کوچک (تی‌کوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخش‌هایی از داستان به این پیشینه و ریشه‌ها و همچنین دوران کودکی خود می‌پردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سال‌‎های 1930 تا 1940 می‌گذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانواده‌ی راوی تاثیرات عمیقی می‌گذارد و آنها را به سمت زوال سوق می‌دهد.           

******

«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»

همان‌طور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را می‌دهد که  در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی می‌زند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق می‌دهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا می‌خواهد این موارد را روشن کند.

چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد می‌آورد که هر وقت حادثه‌ای رخ می‌داد و جایی از بدن آنها زخم می‌شد و درد می‌گرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام می‌کرد و از محل زخم و درد می‌پرسید (این بخش را در کانال آورده‌ام). در واقع تلویحاً می‌گوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمی‌تواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!   

در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.

******

مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشره‌شناس بود و به همین‌خاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغ‌التحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایان‌نامه‌اش را نیمه‌کاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بین‌المللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده می‌توان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشته‌ام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).

مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.      

 

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)

پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «آفتاب‌گردان‌های کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.

 

 

ازدواج، نارضایتی و نفرت!

بدون شک یکی از تأثیرگذارترین وقایع زندگی راوی ازدواج اوست چرا که او را به‌طور کامل وارد فضایی متفاوت می‌کند: بُعدی دیگر در فضایی دیگر! در خط روایی دوم، داستانهایی علمی-تخیلی طرح می‌شود و به نظر می‌رسد مردی که آنها را خلق می‌کند، گوشه‌ی چشمی به زندگی مخاطب خود دارد. مثلاً در سیاره زیکرون با دخترانی روبرو می‌شویم که به خاطر سنت‌های قدیمی و حفظ آنها و تحکیم و تداوم وضع موجود قربانی می‌شوند؛ خرافاتی که همه باید به آن گردن بنهند و شاید قرن‌هاست که چنین می‌کنند و تازه این اواخر است که برخی از آن دختران لب به اعتراض می‌گشایند و البته در مقابل، متولیان امر اقدام به بریدن زبان دخترانی می‌کنند که برای قربانی شدن انتخاب می‌شوند تا سکوت و اطاعت تداوم یابد!

در خط اول روایی، مادربزرگ آدلیا و مادرِ راوی، زنانی هستند که با فضیلت‌هایی نظیر «بیش از توانایی خود کار کردن» و «ریاضت‌کشی» و به خود نرسیدن شناخته می‌شوند و در نتیجه این فداکاری‌ها خیلی زود سلامتی خود را از دست می‌دهند. فضیلت‌هایی که نسل‌های بعدی از آن مبرا هستند! راوی تحت تربیت پدر خود با همین پارامترها پرورش می‌یابد؛ پدری که فقط اندکی نظامی‌گری آموخته است و اصول تربیتی‌اش شامل اطاعت، سکوت، نظافت و محو هر نوع نشانه از تمایلات جنسی است. به همین خاطر راوی خیلی زود این آمادگی را پیدا می‌کند تا در جهت مصالح و منافع خانواده خود را قربانی کند؛ منافع و مصالحی که سرابی بیش نیست! او در آستانه ازدواج این حس را دارد که همچون کادویی بسته‌بندی شده تحویل همسر آینده‌اش می‌شود و در این مسیر بدون آنکه اعتراضی بکند پیش می‌رود. ماهِ عسل او را اگر مرور کنیم، خواهیم دید که فقط احساس نگرانی است؛ نگرانی از این‌که مبادا تجربه همسرش ریچارد از رابطه جنسی به همان مأیوس‌کنندگی باشد که خود احساس می‌کند. خودش و احساسات خودش هیچ اهمیتی ندارد! اما این شرایط تا کجا می‌تواند ادامه پیدا کند؟ انباشت نارضایتی باعث رشد نفرت، و انباشت نفرت به طغیان منتهی می‌شود.

 

ازدواج، عشق و چمدان!

ازدواج فارغ از هر نوع ارزش‌داوری یک نوع قرارداد است و تا مدت‌های مدید بر مبنای حساب‌و‌کتاب‌های عرفی انجام می‌شد. در همین اروپا و تا یکی دو قرن قبل وضعیت به همین منوال بود. مقوله عشق مقوله‌ای کاملاً متفاوت بود و عمدتاً خارج از چارچوب ازدواج قرار می‌گرفت. شکل‌گیری چنین سازوکاری شاید چندان بیراه هم نبوده باشد چون اصولاً عشق چیزی نبود که با حساب و کتاب و قرارداد قابل جمع باشد. در دوران مدرن است که تلاش شده و می‌شود تا این دو به‌نحوی با هم جمع شوند. یاد تمثیلی از یکی از نویسندگان افتادم... استفاده از چمدان برای جابجایی لباس و برخی اسباب و وسایل، سال‌های سال قدمت دارد و از طرف دیگر چرخ هم یکی از اولین اختراعات بشری است اما همین بشر برای مونتاژ کردن چرخ در زیر چمدان سالیان سال وقت هدر داد و در آن دوران زیر بار چمدان‌ها به هن‌و‌هن افتاد تا بالاخره همین اواخر آن چرخ به زیر این چمدان وصل شد!

البته طبیعتاً این مثل آن نمی‌ماند و آن به این سادگی‌ها نیست.

 

عنوان کتاب: آدمکش کور کیست؟!

عنوان رمانی که آیریس چاپ کرده است «آدمکش کور» است لذا ابتدا باید ببینیم این عنوان چه ارتباطی با آن متن دارد؛ در واقع خط روایی دوم باید به صورت مستقل با اصطلاح آدمکش کور ارتباط داشته باشد. آدمکش، ترجمه کلمه Assassin است که منشاء آن هم آدم‌هایی بودند که در دم‌ودستگاه «حسن صباح» پرورش می‌یافتند تا اهداف تعیین‌شده را حذف و ترور کنند. در خط روایی دوم، یکی از خرده‌داستان‌هایی که طرح می‌شود به بچه‌های قالیباف در آن شهر خیالی اشاره دارد و این کودکان، تا زمانی که کور شوند قالیبافی می‌کنند و اساساً ارزش هر قالی به تعداد کودکانی است که بر سر خلق آن کور شده‌اند! این کودکان و در واقع مردانِ آینده به نوعی قربانی می‌شوند. این کودکان در چنین شرایطی از چنان نفرتی آکنده می‌شوند که توانایی انجام هر عملی را دارند، از جمله کشتن دیگران... که برخی از آنها واقعاً چنین کاری می‌کنند. در این شهر فرضی، همانطور که در قسمت قبل اشاره شد دختران نیز به نحوی دیگر قربانی می‌شدند: قربانیِ تحکیم و تداوم وضع موجود. این‌طور می‌توان نتیجه‌گیری کرد که خالق این داستان (مرد ناشناسِ خط روایی دوم!) در حال تبیین وضعیت پیچیده و نابهنجارِ مخاطب خود است که در یک حالت نابینایی نسبت به وضعیت خود زندگی می‌کند.

در کلیت داستان هم این نابینایی چند بار ظهور و بروز پیدا می‌کند، یکی از آن‌ها در مواجهه‌ی اول زن و مرد است. وقتی راوی بعدها به آن می‌اندیشد و آن را روایت می‌کند، صرف نظر از سوالی که در مورد خیانت بودن یا شجاعانه بودن رفتارش مطرح می‌کند، دلیل رفتارش را این عنوان می‌کند که بارها و بارها آن را در سکوت و تاریکی تمرین کرده بود: «در چنان سکوت و تاریکی‌ای که از آن بی‌خبریم، کور اما با اطمینان مثل اینکه رقصی را به خاطر بسپاریم، قدم برمی‌داریم.»این بی‌خبری و کوری در مواجهه با لورا در سال 1945 تکرار می‌شود. آن ملاقات و گفتگوی کلیدی(در عرصه‌ی داستان) را بعدها اینگونه تحلیل می‌کند: «چطور می‌توانستم آنقدر نادان باشم، آنقدر احمق، آنقدر ناتوان از دیدن، آنقدر تسلیم بی‌دقتی...». از لحاظ زمانی پس از اتفاقی که برای لورا می‌افتد، آیریس به فکر انتقام است. انتقام که نه، بلکه اجرای عدالت. فرشته‌ی عدالت هم از آن تیپ خدایان کور است و به قول راوی از آن تیپ خدایان دست و پا چلفتی کور که اسلحه‌های برنده در اختیار دارند و با توجه به بسته بودن چشم‌هایشان می‌توانند حساب هر کسی را برسند! البته دل خواننده از رفتار آیریس محتملا خنک می‌شود اما تبعات کار او سال‌ها تنهایی و گمنامی است و البته مرگ دخترش ایمی و آواره شدن نوه‌اش سابرینا. از این زاویه طبعا خودش را همچون حشاشین کور ارزیابی می‌کند که به تبعات رفتار خود آگاه نیستند.

 

آیریس چرا می‌نویسد؟!

 عموم آدم‌ها دوست دارند افتخارات خود را به نمایش بگذارند؛ از آلبوم‌های عکس، قاب عکس‌های روی دیوار، مدارک قاب شده روی دیوار گرفته تا حک کردن اسم خود روی درخت و در و دیوار و... به قول راوی مثل سگ‌هایی که محدوده و قلمرو خود را با ادرار مشخص می‌کنند! پس طبیعی است که بخواهد بنویسد مخصوصا که نیم قرن قبل هم چیزهایی نوشته بود و همه‌ی افتخارات آن نصیب دیگری شده بود. حالا که کتاب را خوانده‌اید، به یاد بیاورید که چقدر آیریس در سر زدن به آرامگاه خانوادگی اهتمام داشت. در آن‌جا همیشه دسته‌گل‌های تازه‌ای می‌دید که نثار قبر لورا شده بود. این‌همه عشق و علاقه‌مندی... مگر می‌توان در مقابل آن مقاومت کرد؟ من بودم سر سال دوم و سوم زبانم باز می‌شدJ پس کاملا انگیزه‌ی راوی برای نوشتن و فاش کردن حقایق، منطقی است. او علاوه بر غریزه‌ی جلب توجه، «امید» هم دارد. اینکه در باز شود و سابرینا از راه برسد. امید به اینکه روزی این نوشته‌ها توسط مایرا و سابرینا خوانده شوند. از آن‌ها چه انتظاری دارد؟ توقع عشق ندارد چرا که توقع زیادی است؛ بعد از مرگ هم به کارش نمی‌آید. بخشیده شدن؟ طبعا این هم نمی‌تواند باشد. مایرا و سابرینا نمی‌توانند به جای درگذشتگانِ دیگر او را مورد بخشش قرار دهند. انتظار او تنها می‌تواند یک گوش شنوا یا دو چشم نظاره‌گر باشد تا او را آن‌طور که بوده است ببینند. او تلاش کرده در این نوشته‌ها خود را همان‌طور که بوده است تصویر کند. به نظرم موفق بوده است چون به احتمال زیاد اکثر خوانندگان چندان عاشق کاراکتر آیریس نخواهند شد! او خودش را زیباتر از آن‌چه بوده تصویر نکرده است. از آیندگان هم چنین توقعی ندارد و اتفاقا دلش نمی‌خواهد «یک جمجمه‌ی تزئین شده» باشد. اما با این کار چه به دست می‌آورد؟! تا رسیدن مخاطب به صفحه‌ی آخر کتاب... حالا این مخاطب هر جا که باشد، حتی در ایران... او با مخاطبان خواهد بود. به خاطر روایت خوبش، نه آنچنان که بوده است.


نکته‌ها، برداشت‌ها و برش‌ها

1) جنگ لزوماً برای همه خانمان‌سوز نیست:«از نقطه نظر اقتصادی جنگ یک آتش معجزه‌آسا بود؛ یک حریق عظیم کیمیاگر که دود بلند شده از آن به پول تبدیل می‌شد» و طبعاً خیلی‌ها ابایی ندارند که نام و نان‌شان را در خون دیگران بزنند. جنگ‌ها پی‌درپی به وجود می‌آیند و بدبختانه به همان آسانی که پدید می‌آیند به پایان نمی‌رسند.

2) جنگ‌های قدیم (جنگ‌ اول و دوم) علیرغم تمام آثار مخربی که داشت، یک اثر مثبت غیرمستقیم داشت و آن وارد بازار کار شدن حجم قابل توجهی از زنان بود. پروسه‌ای که نهایتاً منجر به استقلال اقتصادی برخی از آنان شد و در نتیجه‌ی آن اعتماد به نفس زنان  بالا رفت و توانستند بیش از پیش حقوق خود را مطالبه کنند. داستان در چنین زمانه‌ای جریان دارد. حالا که بحث جنگ شد این نکته قابل توجه است که جنگ‌های جدید به کل متفاوت است. در جنگ‌های جدید قربانیان عمدتا از میان زنان و کودکان هستند. گویا مردسالاران (از هر مذهبی) از اشتباهات پیشین خود درس گرفته‌اند!!

3) جملات قصار در کتاب کم نیست؛ آن‌قدر هست که با آن می‌توان یک صفحه‌ی اینستاگرامی را چند صباحی سرپا نگه داشت. یکی از علایق آیریس سر زدن به یک توالت عمومی و خواندن نوشته‌هایی است که پشت در آن نوشته می‌شود... و بعضاً چه جملات قابل تأملی: «چیزی را که حاضر نیستی بکشی، نخور!». یا این جمله‌ی طعنه‌آمیز: «لعنت بر گیاه‌خواران، همه‌ی خدایان گوشت‌خوارند». یا این جمله‌ی عبرت‌آموز: «قضاوت خوب نتیجه‌ی تجربه است، تجربه نتیجه‌ی قضاوت بد است.» آدم ناخودآگاه به یاد جملات داخل توالت‌های عمومی خودمان می‌افتد!..هییع!

4) اگرچه ممکن است در زمینه بالا خیلی عقب باشیم اما در نوشته‌های پشت کامیون اوضاعمان بد نیست، هرچند توجه به دستاوردهای دیگران هم لازم است! مثلاً در صفحه 373 چنین جمله‌ای از پشت کامیون نقل شده بود: «اگر آنقدر نزدیک شده‌اید که می‌توانید این نوشته را بخوانید، بدانید زیادی نزدیک شده‌اید».

5) ترجمه در کل رضایت‌بخش بود بخصوص این‌که توانسته بود به خوبی برخی از صحنه‌های حساس را از فیلترهایی که می‌دانیم به سلامت عبور دهد. به همین خاطر بد نیست جهت پاکیزه‌تر شدن متن این چند اشتباه تایپی تاثیرگذار اصلاح گردد: صفحه‌ی 171 سطر چهار «دوشیزه لورا چیس» آمده که «دوشیزه آیریس چیس» صحیح است (من ابتدا فکر کردم نویسنده با ما بازی کرده است و بعد این توجیه به ذهنم رسید که روزنامه‌ای که از آن این یادداشت نقل شده اشتباه کرده است و در نهایت به متن اصلی کتاب مراجعه کردم و دیدم یک اشتباه لپی رخ داده است). در صفحه‌ی 384 سطر دوازده اشاره شده «36 سال» قبل که صحیح آن 64 سال قبل است (عدد 36 زمان‌بندی وقایع را به هم می‌ریخت لذا به متن اصلی مراجعه کردم و دیدم یک اشتباه تایپی رخ داده است و در متن انگلیسی 64 آمده است). در صفحه‌ی 445 سطر پانزده فعل «برسد» در واقع «بفرستد» است.

6) یکی از نقاط درخشان روایت آیریس قسمت‌هایی است که پیری را توصیف می‌کند؛ تشبیه خود به یک نامه پستی که به آدرس هیچ‌کس نیست یا ارتباط آدم با وسایل خانه در این دوران (به‌جای اینکه ما مراقب وسایل باشیم این وسایل هستند که مراقب ما هستند) و... اما بهترین برش این قسمت است: «حالا زمینگیر شده‌ام. همچنین عصبانی از دست خودم. یا نه از دست خودم از دست بدنم که این دگرگونی را برایم ایجاد کرد. بدن بعد از اینکه با خودپرستی‌اش خود را به ما تحمیل می‌کند، برای احتیاجاتش غوغا به پا می‌کند، با زرنگی هوس‌های نفرت‌انگیز و خطرناکش را به ما قالب می‌کند، و آخرین حیله‌اش آن است که خود را به سادگی غایب کند. درست وقتی به آن احتیاج دارید، درست وقتی می‌خواهید یک دست یا پا را حرکت دهید، ناگهان کار دیگری می‌کند. تلوتلو می‌خورد، و زیرتان خم می‌شود؛ و مثل اینکه از برف درست شده باشد آب می‌شود، و چیزی باقی نمی‌گذارد. دو تکه زغال، یک کلاه کهنه، و نیشخندی که از شن ریزه درست شده، و مقداری استخوان چون چوب خشک که به راحتی شکسته می‌شوند. همه جایش مایه‌ی آبروریزی است. زانوهای ضعیف، مفاصل ورم کرده، رگ‌های واریس شده، نزاری و بی‌حرمتی‌ _آن‌ها به ما تعلق ندارند، ما هیچ‌وقت آن‌ها را نمی‌خواستیم و به دنبالشان نبودیم. درون ذهنمان فکر می‌کنیم کامل هستیم _ خودمان را در بهترین سن می‌دانیم، و در بهترین بینش: هیچ وقت به صورت ناجوری که مثلا یک پایمان درون ماشین باشد و پای دیگر بیرون، یا در حال تمیز کردن دندان‌هایمان، یا قوز کردن نامناسب، یا خاراندن بینی یا باسنمان دیده نشده‌ایم. اگر برهنه باشیم، خود را به طور زیبایی از میان یک مه توری می‌بینیم که دراز کشیده‌ایم، آن‌جاست که ستارگان سینما به ذهنمان می‌آیند: آن‌ها چنان ژست‌هایی را برایمان تقبل می‌کنند. آن‌ها همان‌طور که از ما دور می‌شوند خود جوان‌تر ما هستند که می‌درخشند و افسانه می‌شوند.»

7) یکی از برداشتهای اصلی می‌تواند این نکته باشد که بچه‌های کوچک‌تر را به گردن بچه‌های بزرگ‌تر نیاندازیم... «از مراقبت لورا که هیچ‌وقت هم قدرش را نمی‌دانست خسته شده بودم. از اینکه مسئول خطاهایش باشم، از عدم تلاش برای رعایت مقررات خسته شده بودم...» این خستگی و این بار به طور کلی نتایج خوبی ندارد.

8) یکی از قسمت‌های بامزه‌ی کتاب جایی است که آیریس به نامه‌های خوانندگانِ کتاب لورا پاسخ می‌دهد. (صفحه‌ی 368) به نظر می‌رسد که نویسنده از تجربیات خود در این زمینه استفاده‌ی کاملی کرده است چون جواب‌های آیریس به خوانندگان و علاقمندان واقعاً معرکه هستند. از طرف دیگر وقتی که آدمکش کورِ لورا تجدید چاپ می‌شود، ناشر در پشت جلد کتاب از آن به عنوان شاهکار فراموش شده‌ی قرن بیستم یاد می‌کند و توضیحی در مورد تاثیر گرفتن نویسنده از چند نویسنده‌ی بزرگ که اسم‌های بزرگ و دهن پرکنی دارند یاد می‌کند و راوی با خودش می‌گوید لورا هیچگاه نوشته‌هایی از آن‌ها نخوانده بود و این به نوعی نقد جملات کلیشه‌ای ناشرین و منتقدین است.

9) ما یک همکاری داریم که سفر خارجی زیاد رفته است و بعضاً خاطراتی از این تورها تعریف می‌کند که حیرت‌انگیز است. این بخشی که در ادامه می‌آورم به یکی از خاطرات ایشان شباهت بالایی داشت و این امیدواری را به من داد که این پدیده در نقاط دیگر دنیا هم بوده و هست و خواهد بود و مختص ما نیست. راوی به همراه خانواده سفری با یکی از کشتی‌های معروف آن زمان (کوئین‌مری) داشته و روز آخر سفر را این‌گونه روایت می‌کند: «چیزی را که، به غیر از جریان لورا، در آن سفر خیلی خوب به خاطر دارم، غارتی بود که در روز ورودمان به بندر به وقوع پیوست. هر چیزی که به نام کویین مری بود یا حروف تزئینی آن رویش حک شده بود، به داخل کیف‌های دستی یا چمدان‌ها رفت _کاغذهای نامه‌نویسی، ظروف نقره، حوله، جاصابونی‌ها، صنایع دستی_ هر چیزی که به زمین زنجیر نشده بود. بعضی از مردم حتی شیرها، آینه‌های کوچک و دسته‌های درها را باز کردند. مسافران درجه یک از دیگران بدتر بودند؛ ثروتمندان همیشه جنون دزدی داشته‌اند. علت وجودی این تاراج چه بود؟ یادگاری. این مردم به چیزی احتیاج داشتند که به وسیله آن کویین مری را به یاد آورند. رفتاری عجیب که نامش شکار یادگاری بود. چیزی که به رغم در زمان حال بودن، به آن‌ها بگوید حالا تبدیل به گذشته شده است. واقعا باور نمی‌کنید آن‌جا هستید، و به این ترتیب مدرکی، یا چیزی که با مدرک اشتباه می‌کنید، می‌دزدید تا آن را ثابت کنید. من خودم یک زیرسیگاری دزدیدم.»

10) مورد توجه بودن، آزادی‌های آدم را محدود می‌کند و شاید برای رسیدن به آن میزان بیشتری از آزادی‌ها را از دست بدهیم... به هر حال توصیه آیریس این است که از این وضعیت باید دوری کرد.

11) دوستان زیادی از ناامیدی منتشر در سطح جامعه نگران هستند اما ظاهراً همین امر می‌تواند مبنایی باشد برای پرشی جدید... از این برش تقریباً چنین چیزی را می‌توان استخراج کرد: «بعضی از بهترین کارها را کسانی انجام داده‌اند که راه برگشتی نداشته‌اند، کسانی که وقتی برایشان نمانده، کسانی که به راستی معنای کلمه‌ی بیچاره را می‌دانند. آن‌ها خطر و فایده را کنار می‌گذارند، به فکر آینده نیستند، با زور سرنیزه مجبورند به زمان حال فکر کنند. وقتی از بالای پرتگاهی پرتت کنند، یا سقوط می‌کنی یا پرواز. به هر امیدی هر قدر غیرمحتمل، می‌چسبی.»

12) این بخش را در کانال گذاشته بودم: «به یاد رنی افتادم، وقتی که بچه بودیم، رنی بود که هر وقت جایی از بدنمان را می‌بریدیم یا زخمی می‌کردیم، روی زخم دوا می‌گذاشت و باندپیچی‌اش می‌کرد. مادرمان یا استراحت می‌کرد، یا به کار مهم‌تری مشغول بود، اما رنی هر وقت لازمش داشتیم آنجا بود. بغلمان می‌کرد و روی میز سفید آشپزخانه، کنار خمیر پای ‌سیبی که برای پختن آماده‌اش می‌کرد، یا جوجه‌ای که تکه‌تکه‌اش می‌کرد، یا ماهی‌ای که دل و روده‌اش را درمی‌آورد، می‌نشاندمان و برای اینکه گریه نکنیم یک تکه قند به دهانمان می‌گذاشت. «به من بگو کجات درد می‌کنه، جیغ نکش، آروم شو و فقط بگو کجات درد می‌کنه.»

اما بعضی‌ها نمی‌توانند بگویند کجایشان درد می‌کند. نمی‌توانند آرام شوند. هیچ‌وقت نمی‌توانند جیغ نکشند.

13) ریچارد شخصیتی دارد که حال آدم را دگرگون می‌کند... تازه به دوران رسیده بودنش... آن خواهر عوضی‌اش... بیماری روانی-جنسی‌اش... همه‌ی اینها به کنار، چون داریم به کتاب بعدی نزدیک می‌شویم که به اسپانیا و جنگهای داخلی آن مرتبط است باید به نحوه رویارویی ریچارد به این مسئله توجه کنیم؛ ریچارد بر ضد جمهوری‌خواهان اسپانیا سخنرانی‌ها می‌کند و چون آنها در یک فرایند دموکراتیک رای آورده‌اند بر علیه دموکراسی هم سخنرانی می‌کند. در عین‌حال در معاملات تجاری به آلمان‌ها نزدیک می‌شود و مدام از آنها تعریف می‌کند. اما ناگهان ورق برمی‌گردد!! امیدوارم هیچ وقت کسی این حالت را تجربه نکند! جنگ جهانی دوم آغاز می‌شود و انگلستان با شوروی هم‌پیمان می‌شود. ریچارد با توجه به خصلتی که دارد باید تغییر مسیر بدهد و می‌دهد... هر گیربکسی تحمل چنین معکوس کشیدن‌هایی را ندارد!

14) راوی در قبرستان مخاطبان زیادی دارد: « قبرستان، دروازه ای با میله ی آهنی و سردری با نقشی پیچیده دارد که رویش نوشته: اگرچه به سایه‌گاه مرگ وارد می‌شوم، از شیطان نمی‌ترسم؛ زیرا تو با منی. بله، آدم دو نفری احساس امنیت بیشتر می‌کند؛ اما تو، شخصیت لغزنده ای است. همه ی توهایی که می‌شناختم، یک جوری گم شدند. آنها جیم شدند یا خیانت کردند یا مثل پشه از پا درآمدند و حالا کجایند؟ درست، اینجا.»

 

اسپویلیزاسیون!

از این پس در انتهای هر مطلب بخشی تحت این عنوان خواهم داشت. اینجا جایی است که خطوط اصلی داستان را ثبت می‌کنم تا خودم و مخاطبانی که گذرشان به اینجا می‌افتد و پس از گذشت سالها از زمان خواندنِ اثر خطوط اصلی داستان را فراموش کرده‌اند یادشان بیاید که... واقعیت این است که من کامنتهایی در مورد کتابهایی که سالها قبل خوانده و در مورد آن نوشته‌ام دریافت می‌کنم و به واسطه آنها مطلب خودم را دوباره می‌خوانم و جای خالی چنین بخشی را احساس می‌کنم. این بخش را برای خودم و این مخاطبان می‌نویسم. به رنگی می‌نویسم که تصادفاً هم به چشم دیگران نخورد!

اگر بخواهم داستان را به ترتیب زمانی اسپویل کنم از پدربزرگ راوی شروع می‌کنم که در شهری کوچک کارخانه دکمه‌سازی تاسیس کرد و کارش حسابی رونق داشت. همسرش از اعیان با اصالت بود و خانه مجللی را با یکدیگر ساختند که مهمانهای کله‌گنده‌ای از جمله نخست‌وزیر کانادا به آنجا رفت و آمد می‌کردند و... این بابا سه تا پسر داشت که هر سه در جنگ اول جهانی رفتند به جبهه و دوتاشون شهید شدند و فقط پسر بزرگتر که قبل از به جنگ رفتن ازدواج کرده بود زنده ماند... آن هم زخم و زیلی و جانباز... در همان دورانی که در جنگ بود راوی به دنیا آمد. سال 1916. بعد از برگشت خیلی زندگی عاشقانه‌ای نداشت این پدر و افتاد به مشروبخواری و ... پدربزرگ هم از دنیا رفت و کارخانه رسید به پدر راوی... لورا به دنیا آمد و پس از آن هم مادر دوباره باردار شد و قبل از به دنیا آوردن بچه از دنیا رفت. راوی ماند و لورا با پدری که داغون بود. رکود اقتصادی دهه سی از راه رسید و راوی برای نجات اقتصاد خانواده تن به ازدواج با ریچارد داد که سالها از او بزرگتر بود و پولدار و کارخانه‌دار... رفتند ماه عسل به اروپا... پدر در همین ایام می‌میرد و ریچارد در برگشت قیم و مالک باقیمانده اموال از جمله لورا می‌شود. قبل از ازدواج در یکی از پیک‌نیک‌های کارخانه که پدر با کارگران و خانواده‌های آنها برگزار می‌کرد، این دو خواهد با جوانی به نام آلکس توماس آشنا می‌شوند که یک مبارز چپ است. توماس چندی بعد به آتش زدن کارخانه متهم می‌شود و این دو خواهر به او پناه می‌دهند. حالا چندی بعد از ازدواج، آیریس او را در تورنتو می‌بیند و ارتباطی بین این دو شکل می‌گیرد و تا زمان خروج توماس از کانادا و پیوستنش به جمهوری‌خواهان اسپانیا این رابطه ادامه دارد. لورا خیلی دختر ناسازگاری است و در زمان بارداری آیریس توسط ریچارد به یک آسایشگاه روانی منتقل می‌شود و پس از آن به روشهای مختلف مانع از دیدار آنها می‌شود. در واقع لورا توسط ریچارد باردار شده بود و برای سقط جنین به آن آسایشگاه فرستاده شده بود. بعد از پایان جنگ دوم این دو خواهر یکدیگر را ملاقات می‌کنند و مشخص می‌شود که لورا می‌خواهد به بندری برود که معمولاً سربازانی که اروپا بازمی‌گردند آنجا پیاده می‌شوند و می‌خواهد در آنجا منتظر بازگشت توماس باشد. توماس یک سال و اندی قبل در جنگ کشته شده و خبر آن تلگرافی به آیریس رسیده است. آیریس با اینکه حدس می‌زند چه تصویری از توماس در ذهن لورا وجود دارد خبر مرگ را به او می‌دهد و این را هم اضافه می‌کند که مدتها با توماس رابطه داشته است. این ضربه باعث می‌شود لورا خودکشی کند. بعد از خودکشی آیریس از روی چند یادداشت در دفتر مشق دوران کودکی لورا متوجه می‌شود که همسرش به لورا تجاوز و با او رابطه داشته است و اینکه لورا به این رابطه تن داده صرفاً جهت نجات توماس بوده است. یعنی در واقع لورا فداکاری کرده اما بعد متوجه شده که بابا چه کشکی چه پشکی و ...خودکشی کرده. آیریس با دخترش به شهر خودش برمی‌گردد و از ریچارد دوری می‌کند و با تهدیدهایی که دارد می‌تواند بدون گرفتن طلاق مستقل زندگی کند. او که در ایام فراق توماس چیزهایی یادداشت می‌کرده، دو سال بعد از خودکشی لورا آن نوشته‌ها را با عنوان آدمکش کور با نام لورا به چاپ می‌رساند که بخشهایی از آن را در خط روایی دوم می‌بینیم. چاپ این کتاب چنان ریچارد را منهدم می‌کند که سکته کرده و می‌میرد. این داستان به گونه‌ایست که ایمی دختر آیریس فکر می‌کند که خودش دختر لوراست. ایمی هم به مشروبخواری افتاده و سقوط می‌کند. از ایمی دختری به نام سابرینا باقی می‌ماند که تحت سرپرستی خواهر ریچارد که ایشان هم چنان عمل کرده که فراری شده و از آیریس هم خوشش نمیاد و...حالا آیریس در 83 سالگی همه اینها را می‌نویسد. اتوود همه اینها را در فرم جذابی چنان به هم تنیده است که اگر خوانده باشید می‌دانید که من چه می‌گویم و اگر نخوانده باشید هم با این چیزهایی که نوشتم آن را درک نخواهید کرد!   

 


.
نظرات 10 + ارسال نظر
جان دو سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 08:15 ب.ظ

سلام

رمان رو به خاطر همین فرم 3 خط روایی می خواستم کنار بذارم اما خب دست قلم خانم اتوود خیلی خوب بود و نذاشت
من تا اینجا بیشتر از خاطرات دوران کودکی و شیوایی بیان و قلمش لذت بردم مخصوصا توصیفات از حال و روزگارش

(از این جهت هم جالب تر شده که چندی قبل رمانی از جورج اورل خوندم که تو اون رمان، شخصیت اصلی رمان به خاطرات دوران کودکی خودش برگشته بود که کودکی فقیر بود و تو این رمان به دوران کودکی آیریس و لورا برمیگردیم که کودکان پولدار هست و تقریبا زمان هر دو رمان در دهه های ابتدایی قرن بیستم هستش و مقایسه بخش خاطراتی این دو رمان برام خیلی جالبه )

خط روایی دوم هم واقعا گیج کننده ببینم در ادامه چی میشه ...

سلام
تصمیم بسیار درستی گرفتید که کنار نگذاشتید. فرم روایی را وقتی تا انتها بخوانید متوجه خواهید شد که بسیار حرفه‌ای و خلاقانه انتخاب شده است. اگر فرصت داشتم و گردن و کتفم یاری می‌کرد حتماً کتاب را مثل اکثر موارد دوباره می‌خواندم... کامل... چون صد صفحه ابتدایی را واقعاً دوباره خواندم
حق داری که الان برای خط دوم روایی کمی احساس گیجی بکنی... اما به مرور روشن‌تر و در انتها کاملاً شفاف می‌شود.
صبور باش ... مثل همیشه
ممنون

محمد چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 12:33 ق.ظ

سلام میله جان ممنونم بابت نوشته این اثر مارگارت فک کنم به اندازه کارهای دیگرش زنانه نباشه درسته؟ مث سرگذشت ندیمه و اینکه کتاب بعدیتون رو تازه خریدم امیدوارم نمره خوبی بگیره

سلام
شخصیتهای اصلی داستان زن هستند... و مسائل و موضوعات داستان هم زنانه می‌تواند تلقی شود. مارگارت اتوود هم نسبت به این موضوعات بی‌تفاوت نیست. شخصیت منفعلی نیست. فعال است. این کتاب را هم می‌توان زنانه عنوان کرد ولی طبعاً در چنین قالبی نمی‌گنجد! فقط زنانه نیست. بیش از این حرفهاست.
آفتابگردانهای کور را خریدید؟ بسیار امیدوارم که باب میل باشد. به خاطر شما هم که شده نمره خوبی می‌گیرد

مدادسیاه شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 03:01 ب.ظ

آدم کش کور اولین داستانی است که از اتوود خوانده ام. این یادداشت برایم یادآوری خوبی بود.

سلام
فکر کنم روزی سرگذشت ندیمه را هم بخوانم....
خوشحالم که به کار یادآوری آمده است. الان مقداری ادامه مطلب را تکمیل کردم.

جان دو چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 09:24 ب.ظ

سلامی دوباره
مثل اینکه سرعت خوانش من هم نزدیک به صفر شده طوری که این نرم افزار کتاب خوان میگه تازه 56 درصد رمان رو خوندم و تا اینجای رمان و آن مقداری که در این پست نوشته بودید (قبل از اینکه مطالب دیگر را اضافه کنید) از کلیت رمان سر درآوردم و تا اینجا رمان خوبی هستش و سریع با رمان ارتباط می گیرم

+ گهگاهی وسط رمان خوندن تعجبم میشه چه طور از زیر تیغ بران سانسور به نرمی عبور کرده مخصوصا که نسخه من چاپ سال 82 هستش

سلام
خب خدا رو شکر
الان مطلب رو کامل کردم. فکر می‌کنم با توجه به جذابیت بخشهای پایانی و کنجکاوی و این حرفها ظرف یکی دو روز آینده کتاب را تمام خواهید کرد.
اطمینان دارم
در مورد این نکته آخر هم یک اشاره ریز در بخش نکته‌ها آورده‌ام که شاخک متولیان امر زیاد تیز نشود. من تقریباً هر جا رو که حدس می‌زدم چیزی حذف شده است را کنترل کردم و دیدم نهایتاً یکی دو جمله تغییراتی داشته که آنها هم جایگزینهای خوبی بوده‌اند و کار را درآورده است.

مشق مدارا یکشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1402 ساعت 08:47 ب.ظ

سلام میله جان
اگر یادتون باشه گفته بودم من این کتاب رو با چه ترجمه‌ی بد و ناهمواری خوندم.مثل همیشه مطلب خوب شما کمک کرد تا داستان کاملا در ذهنم مرور بشه، اگرچه متاسفانه در مسیر خوانش لذت چندانی عایدم نشد.
شاید کلیشه باشه و "تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو" اما آرزو داشتن بد نیست؛ پیشاپیش سال خیلی خوبی رو برای شما و دوستان کتابخوان‌ آرزو می‌کنم.

سلام
بله ترجمه بد می تواند ما را به جاده خاکی و چه بسا پرتگاه هدایت کند.... این خیلی بده
ترجمه ای که خواندید مربوط به کدام انتشارات بود؟
......
متاسفانه در روزهای پایانی امسال دچار گردن درد دامنه داری شدم که نتوانستم خوب بخوانم و بنویسم.‌‌‌‌‌..‌ معمولا یک بهار یه مرتکب می شدم یا لااقل یک تبریک و آرزو برای خوانندگان وبلاگ و.... اما نشد که بشود.
امیدوارم سال آینده همه چیزهای نادرست و بد دچار تحول و دگرگونی بشود... همه که نمی شود اما چند تاش هم قابل قبول است
ممنون رفیق

monparnass چهارشنبه 1 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 05:25 ق.ظ http://monparnass.blogsky.com

سلام میله
سال نو مبارک
امیدوارم در سال جدید
یهویی
کلی کتاب
هدیه بگیری
البته از طریق پست
و
از فرستنده های ناشناس !!!

سلام
ممنون رفیق
عید شما هم مبارک و امیدوارم سالی پربار و سبز در پیش داشته باشید و در واقع بسازید
به قول فروغ فرستنده های ناشناس در گور خفته اند
پوزش بابت تاخیر... در نزدیکی شما و در جایی هستیم که اینترنت نداریم

محمد شنبه 4 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 11:37 ب.ظ

سلام
سال جدید بر شما مبارک و امیدوارم سال آینده براتون پر باشه از اتفاقای خوب همراه کتاب نمره پنج ممنون از زحمماتتون واسه وبلاگ

سلام
ممنون از لطف شما... امیدوارم سال خوبی رو برای خودتان بسازید... من هم به همچنین
آرزوی خوبی کردید: کتابهای نمره 5 دوست دارم

ماهور پنج‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 02:34 ب.ظ

سلام من به عنوان یک بز پیگیر، این کتاب بسیار به دهنم شیرین اومد
خودم به شخصه همیشه بیشتر از فرم به محتوا توجه دارم اما این کتاب همه چیز را با هم داشت
نوع روایت هیجان انگیز بود و بسیار دلنشین
با نمره ی کتاب موافقم
و به نظرم یکی از بهترین کتابهایی بود که ۴۰۲ خواندم
دل من با کاری که آیریس با ریچارد کرد و به نوعی انتقام گرفت که خنک شد
بعد ازین کتاب به نوشته های داخل توالت عمومی دقت بیشتری میکنم تا الان که ازین جملات جذاب نصیبم نشده
شاید چون یکی که جمله ی قصار پر معنی ای تو ذهنشه تو شخصیتش نوشتن تو توالت نیست و الان جاهای بهتری هست برای نوشتنش

اما یه عکسی دیدم از پشت یه ماشینی که: ما فقط تو ترافیک پشت همیم، کم خلاق نیستیم تو این زمینه

مورد هشت برای منم واقعا جالب بود

چقدر خوبه این بخش اسپویل کردنه
چون منم مثل ایمی فکر میکردم ایمی دختر لورا و ریچارده
دختر آیریس و توماس بود؟
اصرار اتوود به خاکستری و سیاه بودن همه‌ی کارکترها باعث شد هیچ کدوم رو دوست نداشته باشم اما با بعضی واکنش‌ها و رفتارها خیلی ارتباط گرفتم
تصویر و فضای به‌دقت تصویر شده‌ی کتاب حالا حالاها تو ذهنم میمونه
ممنونم از معرفی و توضیحاتتون
من که خیلی پسندیدمش

سلام
خوشحالم که کتاب اینگونه باب میل بوده است.
علفهای خوب برای خوب را به سمت خود می کشانند و برای خوب علفهای خوب را خوووب می خورند البته بلانسبت
ایمی دختر آیریس و توماس بود بله
شاید کار آیریس در آن زمانه تنها گزینه پیش روی او بوده است ولی اگر اعتماد به نفس بیشتری داشت و جو زمانه هم اجازه می داد می توانست کتاب را به نام خودش بنویسد و اون تبعات برای ایمی و دخترش پیش نمی آمد ولی خب شاید در این صورت ریچارد هم واکنش دیگری می داشت.... خلاصه که ساده نیست
در مورد توالت عمومی حق با شماست .... اصولا نوشتن جمله قصار بامعنی در اینجا حکم ریختن بذر در شوره زار را دارد!
این جمله پشت ماشین خیلی خلاقانه است.
در کل من هم راضی هستم
سپاس از کامنت و همراهی شما

zmb یکشنبه 12 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 02:21 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
اون قسمتی درباره پیری نقل کردید، نزدیک و ناراحت کننده‌ست
و اما درباده نویسنده، با اینکه تقریبا هرجا میرم اسمش هست هنوز ترغیب نشدم چیزی بخونم ازش :/

سلام
حالا البته دو سه دهه و بلکه بیشتر با اون فاصله داریم اما به واقع زمان خیلی سریع می گذرد.
این سومین کتاب بود که از ایشان خواندم. دوست دارم سرگذشت ندیمه را هم بخوانم.چون می دونم شما چقدر اهل مطالعه و کتاب هستید فکر کنم بگذارید هر وقت خیلی ترغیب شدید

در بازوان سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1403 ساعت 05:10 ق.ظ

سلام
آدمکش کور اولین کتابی استش که از اتوود خوندم و خیلی خیلی بیشتر از انتظارم دوستش داشتم:)
شخصیت‌های دوست نداشتنی و شکل روایت جالبش احتمالا تا مدت‌ها همراهم میمونن. البته اگر هم‌زمان با شما و وبلاگ نمیخوندمش، احتمالا همین ویژگی (معماگونه بودن و داستان در داستان بودن و…) تبدیل به نقطه ضعف میشد و شاید ادامه نمیدادم.

مورد یازدهم به مسئله‌ی خیلی جالبی اشاره کردید.
امید که ما هم از ناامیدی‌هامون شرایط رو تغییر بدیم.

ممنون از معرفی و مطلب خوب

سلام
پس بالاخره آدمکش کور را تمام کردید
چقدر خوب که چنین حسی از خواندنش تجربه کردید.
اینکه تاثیر وبلاگ و همزمانی خواندن را اینگونه بیان کردید البته نظر لطف شماست ولی نعارف و تواضع را که کنار بگذارم باید بگویم از این بابت بسیار مشعوف شدم
مورد یازدهم را چند جای دیگر هم دیده‌ام (داستانی و غیرداستانی) ... به نظر می‌رسد که منطق خاص خودش را دارد و برخلاف اینکه معمولاً نظر عموم ما متفاوت است این قضیه را باید جدی گرفت.
سپاس از شما

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد