میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

مردی با کبوتر- رومن گاری

مقدمه اول: بعد از پایان جنگ دوم جهانی, برندگانِ آن به فکر جایگزینی نهاد بی‌خاصیتِ «جامعه ملل» افتادند؛ نهادی که نتوانسته بود از جنگ جلوگیری کند, اکنون می‌بایست به سازمانی قدرتمند که توان جلوگیری از جنگ را داشته باشد, تبدیل می‌شد. این پنج کشور نیت خیری داشتند و به عنوان مؤسسین و پیشگامان این راه برای خود حق وتویی پیش‌بینی کردند و نهایتاً سازمانی را بنا نهادند که در حال حاضر معروف‌ترین و گسترده‌ترین نهاد بین‌الملی محسوب می‌شود و البته در راستای هدفی که بر اساس آن تأسیس شد, کاملاً بی‌خاصیت! نه در زمینه حفظ و تأمین صلح جهانی موفق بوده و نه در حوزه گسترش حقوق بشر توفیقی داشته است و صرفاً ماحصل کوشش‌های اعضایش بیانیه‌ها و قطعنامه‌هایی است که اگر در مواردی نادر به ثمر نشسته باشد, بیشتر به واسطه موازنه قوا در خارج از سازمان یا به عبارت بهتر عوامل خارج از ساز و کار سازمان, این اتفاق رخ داده است.     

مقدمه دوم: زندگینامه کوتاهی از رومن گاری در مطلب قبلی نوشته شد. غرض این بود که بدانیم ایشان بعد از جنگ جهانی دوم به عنوان دیپلمات مشغول به کار شد و از جمله در هیئت نمایندگان فرانسه در سازمان ملل به عنوان سخنگو فعالیت کرد. در همین دوران «مردی با کبوتر» را با نام مستعار به چاپ رساند. آدم اهل استعاره‌ای بود! با اسم مستعار دیگری «زندگی در پیش رو» را نگاشت و برای دومین بار برنده جایزه گنکور شد (این جایزه فقط یک بار به هر نویسنده اهدا می‌شود). قصد ندارم به عنوان مقدمه, دوباره به زندگینامه نویسنده بپردازم! او پس از مرگ همسر دومش با شلیک گلوله به زندگی خود خاتمه داد. در یادداشت خودکشی‌اش اشاره کرد این کار به خاطر همسرش نبوده و بلکه صرفاً چون کار دیگری در این دنیا نداشته اقدام به خودکشی کرده است. البته در انتهای این یادداشت تاکید کرده است:«واقعاً به من خوش گذشت, متشکرم و خداحافظ». باری! پس از مرگش در میان یادداشت‌هایش نسخه‌ای ویرایش‌شده از رمان کوتاه مردی با کبوتر پیدا شد ولذا در این زمان بود که رمان با نام نویسنده تجدید چاپ شد. شاید در زمان نگارش با توجه به انتقادات تند و تیزی که در قالب این داستان به نهاد سازمان ملل مطرح شده نخواسته به جایگاه حقوقی‌ای که در آن حضور داشته خدشه وارد شود و به همین خاطر نام مستعار را برگزیده باشد. به هر حال صرفاً می‌خواستم مقدمتاً عرض کنم این کتاب نگاهی از بیرون به سازمان ملل نیست, بلکه نویسنده‌ی آن مدتی را در ساختمان ایست‌ریور گذرانده است.        

مقدمه سوم: وقتی کتاب را آغاز کردم و متوجه موضوع آن شدم, از بابت همزمانی خواندن این کتاب با اوضاع و احوال دنیا شگفت‌زده شدم! حس کردم این کتاب مرا در بهترین زمان انتخاب کرده است. موضوع داستان همانا هجو و طعن سازمان ملل است؛ از آدم‌هایی که در آن مشغولند گرفته تا عملکرد و راه‌حل‌هایی که برای رسیدن به اهدافش در پیش می‌گیرد. خُب! واقعاً در این ایام می‌طلبید... بعد در انتها وقتی مقدمه و پشت جلد را خواندم دیدم مترجم و ناشر هم در زمان انتشار چنین حسی داشته‌اند! ناشر اول فرانسوی و ناشران بعدی نیز به همچنین... و قطعاً خود رومن گاری در زمان نگارش به همین ترتیب... کمی از شگفت‌زدگی اولیه‌ام کم شد چرا که همواره در سالهای گذشته چنین بوده و احتمالاً در آینده نیز چنین خواهد بود!

******

پاراگراف آغازین داستان:

یک روز زیبای سپتامبر ...195, حدود ساعت یازده صبح قفس بزرگ شیشه‌ای سازمان ملل متحد در آفتاب پاییزی می‌درخشید و مأموریت صلحجویانه‌اش را که همان «بزرگترین مرکز جلب سیاح آمریکا» شدن بود, ادا می‌کرد.

در این روز بازدیدکنندگان مثل روزهای گذشته وارد می‌شوند و راوی همراه با آنها سالن‌های مختلف را توصیف می‌کند. به نظر می‌رسد آن روز هم همه‌چیز طبق روال پیش می‌رود اما چشم‌های تیزبین راوی از ورای جنب و جوش آرام این کندو, متوجه فعالیت‌هایی غیرمعمول می‌شود: عده‌ای از نگهبانان با حالتی مشکوک رفت و آمد کارمندان را زیر نظر داشتند و به نظر می‌آمد دنبال چیزی یا کسی می‌گردند. همچنین عده‌ای از کارمندان به همراه رئیس تدارکات, گوش خود را به دیوار راهروها چسبانده و با چکش ضرباتی به دیوار می‌زدند, گویی به دنبال کشف یک مکان مخفی بودند. کمی بعد شایعه‌ای شکل می‌گیرد مبنی بر اینکه بمبی در سازمان کار گذاشته شده و هر آن احتمال انفجار آن وجود دارد. اما واقعیت این است که از مدتی قبل به دبیرکل گزارش شده مردی مشکوک در این ساختمان به صورت شبانه‌روزی اقامت دارد و شب‌ها در راهروها راه می‌رود و باعث ترس برخی کارمندان شب‌کار شده و حتی یکی از منشی‌ها او را با لباسِ خواب دیده است. کسان دیگری هم او را دیده‌اند؛ او مرد جوانی است که گاهی اوقات لباس کاوبوی‌ها را بر تن می‌کند و همیشه یک کبوتر نیز در بغل دارد. تمام تلاش مأموران برای یافتن و دستگیری این شخص بی‌نتیجه مانده است چرا که این شخص احتمالاً در یک اتاقِ مخفی, مستقر شده... در ادامه خیلی زود راوی به سراغ این جوان آمریکایی (جانی) می‌رود؛ جوانی تگزاسی که پدرش پرورش‌دهنده‌ی اسب بوده و اتفاقاً در زمین‌هایش نفت پیدا و به شدت پولدار شده و در نتیجه پسرش را برای تحصیل به پرینستون و آکسفورد و سوربون فرستاده است. این جوان پس از شکوفایی استعدادهایش در تحصیل, شیفته حل مشکلات بین‌المللی شد و بر آن شد تا باقی عمرش را فدای آرمان سازمان ملل کند ولذا روانه جنگ کره شد(!) تا برای سازمان ملل بجنگد. این آرمانگرای جوان پس از بازگشت با راهنمایی شخصیت اصلی دیگر داستان, پیرمردی سرخپوست که واکسی سازمان ملل است در اتاقی مخفی اسکان می‌یابد و در اکثر جلسات و سخنرانی‌ها با شوق تمام شرکت می‌کند:

«در تمام بحث و جدل‌های مهم, او را در سرسرای عمومی دیدند که مست از زیبایی و با دهانی مبهوت از ستایش و غرق در حق‌شناسی, اعتماد و عشق, نشسته است»

این البته بخشی از روش درمانی است که سرخپوستِ واقع‌گرای پیر برای این جوان آرمان‌گرا تدارک دیده است. روشی که بیشتر از آنچه که باید, موثر واقع می‌شود و کار به جایی می‌رسد که جانی برای انتقام گرفتن, فکری عجیب به ذهنش رسیده و ...

در ادامه مطلب، نامه‌ی یکی از شخصیت‌های فرعی داستان را خواهیم خواند.  

******

از این نویسنده پیش از این کتاب‌های خداحافظ گاری کوپر, لیدی ال, زندگی در پیش رو را خوانده و در وبلاگ در موردشان نوشته‌ام.

...............

مشخصات کتاب من: ترجمه لیلی گلستان، نشر ثالث، چاپ سوم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 122 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 2.93 است).

پ ن 2: کاش یک ویرایش دوباره بر روی ترجمه فارسی انجام بشود و برخی عبارات و پاراگراف‌ها به زبان فارسی بازآفرینی شود. شاید یک طنزنویس قهار بتواند وزن بیشتری به کار بدهد هرچند باید قبول کرد که در فرایند هر ترجمه (به خصوص در حوزه طنز) بخشی از شیرینی اثر خواه ناخواه از بین می‌رود. شعر هم چنین است (البته به مراتب بیشتر)... شاهد مثال هم در جایی از داستان, یکی از شخصیت‌ها شعری از خیام را برای دیگران ذکر می‌کند. مترجم محترم در زیرنویس به درستی اعتراف کرده است که متوجه نشده چه شعری از خیام مد نظر بوده است. در واقع بنده هم در این زمینه جد و جهدی کردم و به جایی نرسیدم و در واقع این مضمون پس از دو بار ترجمه شدن به کلی غیرقابل شناسایی است و در واقع فنا شده است! نثر البته در این حد دگرگون نمی‌شود اما در میان گونه‌های مختلف متن منثور, طنز قابلیت دگرگونی بیشتری دارد ولذا باز‌آفرینی آن تلاش فوق‌العاده‌ای می‌طلبد.

پ ن 3: من نتوانستم ردی از ترجمه انگلیسی کتاب پیدا کنم و چه‌بسا به انگلیسی ترجمه نشده باشد. شاید هم با اسم و عنوان دیگری...

پ ن 4: کتاب بعدی «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر ماشادو دِ آسیس خواهد بود. 

 

 

ادامه مطلب ...

رومن گاری

رومن گاری، نویسنده، فیلمنامه‌نویس، کارگردان و دیپلمات فرانسوی، با نام اصلی رومن کاتسِو در 8 مه سال 1914 در شهر ویلنا واقع در لیتوانی و در خانواده‌ای یهودی به دنیا آمد. رومن برای نخستین بار در ده سالگی پا به مدرسه گذاشت. پدرش در سال 1925 خانواده را رها کرد و پس از آن او با مادرش ابتدا در ویلنا و سپس در ورشوی لهستان زندگی کرد. در سال 1928 به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه مهاجرت کرد. رومن در فرانسه به تحصیل در رشته‌ی حقوق پرداخت. در سال 1935 نشریه هفتگی گرینگور نخستین اثر«رومن» را در ده صفحه با عنوان «طوفان» و با نام «رومن کاسیو» چاپ کرد. پس از اشغال فرانسه توسط نازی‌ها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و با توجه به آموزش‌های خلبانی که پیش از جنگ دیده بود به نیروهای آزاد فرانسه پیوست. نگارش نخستین رمانش «تربیت اروپایی» را در همان زمان آغاز کرد. این کتاب در سال 1945، در فرانسه جایزه‌ی منتقدین را دریافت کرد. او همچنین به دلیل خدماتش در ارتش موفق به اخذ نشان لژیون دونور و صلیب آزادی شد. پس از جنگ، به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف مشغول به کار شد.

در سال 1951 نام گاری را رسماً برای خود برگزید. سپس به عنوان دبیر هئیت نمایندگان فرانسه در مقر سازمان ملل متحد در نیویورک به فعالیت پرداخت و بعدها رمان «مردی با کبوتر» را تحت تأثیر سرخوردگی از نقش سازمان ملل با نامی مستعار نوشت. در سال 1956 با رمان «ریشه‌های آسمان» برنده‌ی جایزه‌ی گُنکور شد. یک سال بعد «لیدی ال» را نوشت و در سال 1960 خاطرات نخستین دهه‌های زندگی خود را در کتاب «میعاد در سپیده‌دم» به رشته تحریر درآورد. «خداحافظ گاری کوپر» از معروف‌ترین رمان‌های اوست که در سال 1965 منتشر شد.

جایزه‌ی گنکور تنها یک بار به هر نویسنده تعلق می‌گیرد اما وی تنها نویسنده‌ای است که دو بار موفق به اخذ این جایزه شده است. او جایزه‌ی دوم را با رمان «زندگی در پیش رو» با نام مستعار امیل آژار در سال 1975 کسب کرد. بعدها در کتابی با عنوان «زندگی و مرگ امیل آژار» که پس از مرگش منتشر شد، این حقیقت را فاش کرد.

رومن گاری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ با شلیک گلوله‌ به زندگی خود خاتمه داد. رومن گاری در زندگی پربار ادبی خود 21 رمان با نام اصلی، یک رمان با نام مستعار فوسکو سینیابالدی و چهار رمان با نام مستعار امیل آژار منتشر کرد.

******

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد رمان کوتاه «مردی با کبوتر» از این نویسنده است که در زمان حیاتش با نام مستعار فوسکو سینیبالدی منتشر شد و بعدها پس از مرگش با نام اصلی نویسنده تجدید چاپ گردید. پس از این کتاب به سراغ رمان «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» اثر ماشادو دِ آسیس خواهم رفت. 

 


شش شخصیت در جستجوی نویسنده – لوئیجی پیراندلو

مقدمه اول: اولین برخورد من با کارهای این نویسنده ایتالیایی برمی‌گردد به داستان «خمره». خود این داستان کوتاه که نه, بلکه در واقع فیلمی که چیچو و فرانکو در آن نقش‌آفرینی داشتند و بر اساس این داستان ساخته شده بود. دوران تلویزیون سیاه و سفید. ثروتمند خسیس و عصبی و بداخلاقی که برای تعمیر شکستگی خمره‌ی بزرگش به یک چینی‌بندزنِ دوره‌گردِ بسیار خونسرد متوسل شد و در نهایت حرص و عصبانیت صاحب خمره باعث شد کل خمره به فنا برود و خونسردی آن دوره‌گرد, موجب رهایی‌اش شد. نمی‌دانم آیا الان هم دیدن فیلم باعث خنده‌ی من مثل آن دوران خواهد شد؟! فیلم همان فیلم است اما من خیلی تغییر کرده‌ام.    

مقدمه دوم: اهمیت این نمایشنامه در قدمت و تقدم آن در پرداختن به مفاهیم اساسی نمایش نظیر حقیقت, تخیل و واقعیت است. زمانی که اولین بار در سال 1921 در رم به روی صحنه رفت با واکنش منفی تماشاگران مواجه شد. فرم و شکل نمایش و شکستن قواعدی که تا آن زمان مرسوم و ناشکستنی به نظر می‌رسید باعث می‌شد تماشاگران و مخاطبینی که به آن شکل و قواعد خو کرده بودند, آن را برنتابند و واکنش نشان بدهند. جالب و قابل تامل آنجایی است که در همین سال, وقتی که در تئاتر میلان به روی صحنه می‌رود مورد استقبال قرار می‌گیرد. خودِ این اتفاق به نوعی یکی از مدعاهای مستتر در نمایشنامه را تایید می‌کند: آدم‌ها, هرکس و هر چیز را از دید خود می‌بینند. ادعای ساده‌ای به نظر می‌رسد! آنقدر ساده که خود مقدمه‌ای دیگر را می‌طلبد.   

مقدمه سوم: تا قبل از قرن بیستم عموم نویسندگان و خوانندگان و بینندگان بر این باور بودند که حقیقت امری ثابت و قابل دسترسی است؛ از طریق حواس پنجگانه با اندکی تفکر و جد و جهد. لذا در حوزه ادبیات داستانی, راویانِ دانای کل اکثریت قاطعی داشتند, راویانی که از سیر تا پیاز وقایع خبر داشت, از کنه ذهنیات شخصیت‌ها مطلع بودند و هنرشان در این بود که چگونه و به چه شکلی آن را به مخاطب انتقال بدهند. اما در دوره جدید کم‌کم در این باور تَرَک‌هایی ایجاد شد. امکان دستیابی به حقیقت دشوارتر به نظر آمد و حتی گاهی غیرممکن, چرا که دیگر امر «مطلق» و «ثابت» در اذهان, کمرنگ و کمرنگ‌تر شده و راه برای نسبی‌گرایی گشوده می‌شد.

****** 

یک گروه نمایشی مرکب از کارگردان و بازیگران و عناصر صحنه, در حال آماده شدن برای جلسه‌ای تمرینی جهت اجرای نمایشنامه‌ای از لوییجی پیراندلو با عنوان «بازی طرفین» هستند. تمرین آغاز می‌شود اما کمی بعد گروهی شش نفره وارد سالن شده و خود را به روی صحنه می‌رسانند. آنها صورتک‌هایی به چهره دارند و با لباس‌هایی بسیار ساده که به البسه‌ی مجسمه‌ها می‌ماند وارد می‌شوند. این گروه شامل این افراد است: مردی پنجاه‌ساله با صورتکی که نماد «عذاب وجدان» است به عنوان پدر, دختری حدوداً هجده‌ساله با نقابی که نقش «انتقام» را به ذهن متبادر می‌کند و پسری حدوداً بیست و دو ساله با صورتک «نفرت» و زنی میانسال به عنوان مادر با نقاب «غصه», و یک پسربچه چهارده ساله و یک دختربچه چهار ساله. آنها خودشان را شخصیت‌های یک نمایشنامه ناتمام معرفی می‌کنند که نویسنده‌ی خالقِ آنها, به هر دلیلی آن را به پایان نرسانده است و حالا این شخصیت‌ها به دنبال نویسنده دیگری هستند که کار را به پایان برساند. کارگردان از آنها می‌خواهد که صحنه را ترک کنند اما سماجت این گروه و بخصوص صحبت‌های رد و بدل شده بین پدر و دختر باعث می‌شود کمی کنجکاو شود و کم‌کم برای شنیدن حرف‌های آنها نرم شده و حتی برای نوشتن و کارگردانی تراژدی این خانواده وسوسه می‌شود. بدین ترتیب داستانی دیگر آغاز می‌شود. این داستان دوم طبعاً حالت شسته و رفته ندارد و گویی در همان لحظه و روی صحنه شکل می‌گیرد. مثلاً پدر در مورد یک اتفاق, صحبت‌هایی می‌کند و دختر از زاویه‌ای دیگر پدر را به چالش می‌کشد, کارگردان با توجه به نقش خود می‌خواهد در هر صحنه حک و اصلاحی انجام دهد و با مقاومت شخصیت‌ها مواجه می‌شود و به همین ترتیب نمایشنامه پیش می‌رود اما... 

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند. 

****** 

در مورد زندگینامه نویسنده اینجا خواهم نوشت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن فرزانه، نشر کتاب پنجره، چاپ پنجم 1399، تیراژ 550 نسخه، 116 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.83 است). 

پ ن 2: کتاب بعدی «مردی با کبوتر» اثر رومن گاری خواهد بود.  


 
ادامه مطلب ...

سرود سلیمان - تونی موریسون

مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیت‌ها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس می‌اندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل ‌غزل‌ها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کرده‌اند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزل‌های سلیمان را انتخاب کرده‌ام که بی‌مناسبت نیست: «به جستجوی تو می‌آیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود می‌کش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جان‌ات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»

مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز می‌کند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تم‌های مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژه‌ای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خوانده‌ام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما این‌گونه نیست! رنگین‌پوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران برده‌داری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کرده‌اند. از نگاه نویسنده به نظر می‌رسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران برده‌داری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کرده‌اند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی هم‌پایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربه‌های زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقش‌هایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم می‌خورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونت‌ورزی.  

مقدمه سوم: ابتدایی‌ترین نمود هویت, نام است. حتماً می‌دانید که برده‌داران برای اینکه برده‌های سربراه و به‌دردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش می‌کردند تمام عوامل هویت‌زا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع می‌کردند. موجودات بی‌ریشه راحت‌تر شکلِ دلخواه را می‌گیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِی‌کِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائم‌الخمر در مدارک پدربزرگش این‌گونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.

******

داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز می‌شود. این تاریخ اهمیت ویژه‌ای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بال‌های آبی‌رنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز می‌کند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان می‌شود و به‌خاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پله‌های بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگین‌پوست داخل بیمارستان شهر زایمان می‌کند. نوزادی که به دنیا می‌آید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث می‌برد: «مِی‌کن دِد»!

می‌کن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعه‌ای چشم‌نواز برپا کرده است اما به‌سبب بی‌سوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست می‌دهد. پسر نوجوانِ او, می‌کن دد دوم و خواهر خردسالش (پای‌لت) جان سالم به در می‌برند. پای‌لت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل می‌گذارد و کلمه‌ای را انتخاب می‌کند: از بد حادثه کلمه‌ای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! می‌کن دد دوم تصمیم می‌گیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان می‌آید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق می‌شود. او با اجاره‌داری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کم‌کم به هدف خود نزدیک می‌شود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروف‌ترین و ثروتمندترین رنگین‌پوست شهر می‌رود و با دخترِ او روث ازدواج می‌کند و بعد از دو دختر صاحب پسری می‌شود که در پاراگراف اول داستان به دنیا می‌آید: مِی‌کن دد سوم.

در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیت‌های اصلی داستان حضور دارند. می‌کن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را می‌دهد صاحبِ نامِ میلک‌من می‌شود. میلک‌من در دوازده‌سالگی با عمه‌اش پای‌لت و دختر و نوه‌اش ملاقات می‌کند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون به‌نوعی با بخشی از ریشه‌های پنهان‌شده‌ی خانواده خود روبرو می‌شود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر می‌دهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشته‌ام.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه علی‌رضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیه‌ای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.

پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز می‌شود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.

پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشته‌ام.

پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.  

 

 

ادامه مطلب ...

استونر- جان ویلیامز

مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد می‌نوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفه‌های لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مک‌گاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدین‌ترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمان‌های قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!     

مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) به‌گونه‌ایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر می‌کند؛ حداقل برای من این‌گونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بی‌ارتباط با سنگ نبود... آن هم بی‌تحرکی یا بی‌تصمیمی و به‌نوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرمانده‌ی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد می‌کرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شده‌ایم و سنگِ پرتاب‌شده خود نمی­تواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی می­کند... این نوع جبر یا این نوع بی‌اختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکین‌دهنده است: شکست‌های کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخم‌های حاصل از شکست‌های کوچک و بزرگ را قدری التیام می‌بخشیم و خودمان را در آغوش می‌گیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بی‌پناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی می‌کنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بی‌سروصدا در جایی که قابل پیش‌بینی بود سقوط کرد.

مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلی‌ترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجه‌ی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر می‌رسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!  

******

«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزده‌سالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشته‌ی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبه‌ی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همان‌جا تدریس می‌کرد. او هرگز به رتبه‌ای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دوره‌شان را پیش او تمام می‌کردند او را از یاد می‌بردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای از سده‌های میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»

این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح می‌دهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو می‌رود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیب‌هایش می‌پردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده می‌کنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه می‌شود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشته‌اش را به ادبیات تغییر می‌دهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول می‌شود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز می‌کند. آشنایی‌اش با همسر آینده‌اش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یک‌سویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت می‌کند.

روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی می‌کنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علی‌رغم استعداد و توانایی‌هایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمان‌های بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کرده‌ام)

پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمه‌های فارسی دیده می‌شود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرف‌های جدی می‌زنند متنِ فارسی دچار ابهام می‌شود. یک مثال کوتاه در حد پی‌نوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سال‌های طولانی فهمیده بود خرد دست‌نیافتنی است.»

پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت می‌کنم به نظرم جمله پایانی هم سوال‌برانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتاب‌های خطی و امثالهم گشته‌اند و یک نسخه دست‌نویس از قرون وسطی را خریده‌اند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کرده‌اند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دست‌نوشته‌های استونر در مورد ادبیات سده‌های میانه (قرون وسطی) را جمع‌آوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کرده‌اند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقاله‌ای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشته‌اند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامه‌ای برای استونر منتشر کرده‌اند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!

پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.  

 


ادامه مطلب ...