میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

راهنمای مردن با گیاهان دارویی - عطیه عطارزاده

مقدمه اول: عنوان رمان بدون شک، بسیار کنجکاوکننده است و احتمالاً در میزان فروش و توجه خوانندگان به آن موثر بوده است. در سال‌های اخیر در این زمینه پیشرفت خوبی داشته‌ایم و حتی گاهی با عناوینی مواجه می‌شویم که یک سر و گردن و چه بسا چند سر و گردن از فرم و محتوای کتاب بالاتر هستند. البته در مورد این کتاب چنین نسبتی برقرار نیست. عنوان کتاب جذاب است اما این یک اتفاق نیست؛ کتاب حاوی بیست و سه پرده(فصل) است که هر کدام، یا لااقل تعداد قابل توجهی از آنها، دارای عناوین قابل تأمل و جذابی هستند. پس می‌توان گفت که عنوان کتاب و جذابیت آن یک اتفاق نیست. عنوان هر پرده شامل عبارتی است که در همان فصل به‌نوعی به کار برده شده است و شاید اگر بر همین منوال می‌خواستیم عنوان کتاب را انتخاب کنیم یکی از گزینه‌ها عبارتی مثل «دفترچه راهنمای گیاهان دارویی» بود که عنوان جذابی نبود و ربط مستحکمی با محتوای کتاب هم نداشت. با حذف دفترچه و اضافه شدن «مردن با»، عنوان بهتری خلق شده است هرچند ارتباط با محتوای کتاب در نگاه اول کماکان مستحکم نیست ولی به قول معروف: باز بهتر است! در نگاه دوم به بعد البته می‌توان ارتباطات محکمی شکل داد... ما در زمینه ارتباط دادن توانایی‌های عجیبی داریم که در ادامه مطلب خواهیم دید!    

مقدمه دوم: روزی که کتاب را به پایان رساندم و می‌خواستم در مورد آن بنویسم، مصادف شد با روز وفات ابن‌سینا که اتفاق جالبی بود. جالب‌تر اینکه چقدر طول کشید تا این مطلب به پایان برسد!! به هر حال در این داستان، شیخ‌الرئیس یکی از شخصیت‌های اصلی است و مستقیم و غیرمستقیم تأثیراتی بر فرم و محتوای داستان گذاشته است. در نیمه اول طب شیخ که مبتنی بر گیاهان دارویی است و در نیمه دوم کتاب، خود شیخ حضوری چشم‌گیر دارد. در همین نیمه راوی با مقدماتی بااهمیت و در جایی مهم (از لحاظ داستانی) با ابن‌سینا مواجه می‌شود و بدون معطلی شیخ از راوی می‌خواهد که جمله‌ای را در دفتر بنویسد. راوی هم بلافاصله این جمله را به عربی می‌نویسد: «فإذن النفس بعد الموت تبقی دائماً غیر مائلة متعلقه بهذا الجوهر الشریف و هو مسمی بالعقل الکلی و عند أرباب الشرایع بالعلم الإلهی». بد نیست به عنوان یک خواننده بدانیم این جمله یکی از استدلال‌های ابن‌سینا درخصوص بقای نفس ناطقه بعد از مرگ و فساد بدن است. این یک نکته کلیدی بخصوص برای تصمیم‌گیری خواننده درخصوص پایان داستان است. 

مقدمه سوم: در یک داستان خوب یا بالاتر از آن در یک شاهکار ادبیات داستانی می‌توانیم چنین تمثیلی را به کار ببریم: فرم و محتوا همانند دو اسب مسابقه هستند که هم‌دوش یکدیگر از خط پایان مسابقه می‌گذرند. تنظیم این کار البته کار سختی است و به هر حال ممکن است یکی از دیگری پیشی بگیرد. ممکن است به ذهن برسد که نویسنده‌ای مهارِ این دو اسب را چنان در دست بگیرد که آنها خیلی آرام آغاز کنند و خیلی آرام با هم به پایان برسند! بله این در عالم تمثیل کاملاً ممکن است ولی نتیجه داستانی پایین‌تر از معمولی خواهد بود (چون خلق داستان امری مکانیکی و فرموله شده نیست) و به ویژه اینکه ما داریم در مورد داستانهای خوب صحبت می‌کنیم. از این که بگذریم بعید می‌دانم نویسندگانِ آثارِ شاهکار فرمول خاصی را در این زمینه کشف کرده باشند چرا که اگر این‌گونه بود همه‌ی آثارشان شاهکار از کار در می‌آمد. به نظر می‌رسد فاکتورهای دیگری در این زمینه دست به دست هم می‌دهند و آن نوادر خلق می‌شوند... از «آن» گرفته تا «الهام» تا معجزه‌ی خدای ادبیات و...

******

راوی داستان دختری بیست و دو ساله است که از پنج‌سالگی نابینا شده است. علت نابینایی برخود شاخه‌های یک بوته عاقرقرحا به شبکیه چشمان اوست. کمی بعدِ این واقعه از خوی به همراه مادر به تهران آمده است و پدرش (احتمالاً به دلایل سیاسی) به برلین مهاجرت کرده است. راوی به همراه مادرش در خانه به تولید داروهای گیاهی اشتغال دارد. مادر برای او کتاب می‌خواند؛ از دائره‌المعارف تا رمان. دنیای او همین خانه‌ی دروازه‌دولت است و در آن فقط خودش و مادرش حضور دارند و تنها کسی که از بیرونِ این دنیا وارد آن می‌شود مردی به نام سید است که هر ماه، مواد اولیه می‌آورد و محصولات را می‌برد. راوی به کمک مادرش به مرور بر تمام ابعاد و زوایای این خانه و وسایل درونش و تمام چیزهایی که وارد و خارج می‌شوند احاطه و آگاهی پیدا می‌کند. او به این زندگی خو گرفته است اما بالاخره یک روز به دلیلی به همراه مادر از خانه خارج می‌شود. این اتفاق اگرچه در ابتدا هیچ اثر مستقیم قابل توجهی ندارد اما در ادامه تغییرات بزرگی در دنیای راوی پدید می‌آورد به‌نحوی‌که... 

داستان از لحاظ فرم ویژگی‌های خاصی دارد. بیست و سه پرده دارد و هر پرده یک عنوان جالب توجه، اغلب پرده‌ها حاوی حداقل یک طرح از یک گیاه دارویی در حاشیه صفحه و در زیر آن طرح هم به سبک کتب قدیم چند جمله با فونت کوچک‌تر دارد. پرده‌ها از لحاظ زمانی پشت سر هم قرار ندارد و در واقع زمانِ روایت خطی نیست؛ مثلاً پرده‌های سوم، هشتم و دهم را می‌توان (و شاید باید) در پایان‌بندی داستان لحاظ کرد. در مورد پایان روایت هم دو گزینه پیش روی خواننده باز است، یا می‌تواند به ظاهر برخی جملات و وقایع استناد کند و یا می‌تواند تکیه خود را بر گریز راوی به دنیای خیال قرار دهد.

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

عطیه عطارزاده نویسنده، شاعر، نقاش و مستندساز متولد سال 1363 در تهران است. از او ابتدا دو مجموعه شعر با عناوین «اسب را در نیمه‌ی دیگرت برمان» و «زخمی که از زمین به ارث می‌برید» منتشر شده است. اولین کار او در حوزه ادبیات داستانی راهنمای مردن با گیاهان دارویی است که با استقبال خوبی روبرو شد و به چاپ سی و هشتم رسیده است. رمان بعدی او «من، شماره‌ سه» نیز توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

...................

مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ بیست و دوم 1398 (چاپ اول بهار 1396)، تیراژ 1500 نسخه، 117 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.48)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهد بود. برای کتابِ پس از آن انتخابات برگزار خواهد شد.  

 

 

  

میله‌ی عزیز

با توضیحاتی که نوشته بودید چیزهایی به خاطرم آمد. فکر کنم بیش از بیست سال گذشته باشد! مطمئن هستم اشاره تقریبی شما به ده سال قبل اشتباه است. زمانی بود که من تازه دانشجو شده بودم و این یعنی بالای بیست سال و حدود بیست و پنج سال قبل. اتفاقاً آن روز داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم. داخل کوچه دو تا آمبولانس و چند ماشین پلیس ایستاده بود. یادم هست که اهل محل تا چند وقت در مورد مومیایی کردن جسد آن زن توسط دخترش که نابینا بود صحبت می‌کردند. دختر را با آمبولانس برده بودند. می‌گفتند آن‌قدر زالوها خونش را مکیده بودند که مثل گچ سفید شده بود اما هنوز نمرده بود. همسایه‌ها از بوی جسد گربه‌ها متوجه شده بودند اتفاقی افتاده است. آن مادر و دختر هیچ ارتباطی با دیگران نداشتند. حتی اسمشان را هم کسی نمی‌دانست. بعد از آن هم هیچ‌وقت خبری از آنها نشد. چند سال بعد یک گروه آمدند و خانه را کوبیدند و آپارتمان ساختند؛ املاکیِ سر کوچه پایینی می‌گفت خانه را از فک‌وفامیل آنها که در خارج هستند، خریده است. الله اعلم! این املاکی‌ها کمتر حرف راست می‌زنند. بعضی‌ها می‌گفتند سند جعل کرده‌اند. به هر حال دیگر از آن دختر هیچ خبری نشنیدم تا نامه شما رسید. کتابی که گفتید را از کتابخانه امانت گرفتم. خیلی کنجکاوم بدانم توی آن خانه چه خبر بوده است.

ارادتمند

ملیحه. میم.

.......................................

جناب آقای میله‌

سلام

پیگیری شما برای اطلاع از به دست آوردن بینایی یا زنده بودنِ دخترِ همسرم بسیار عجیب است. شما به اندازه‌ی موهای سرتان داستان خوانده‌اید و داشتنِ چنین دغدغه‌هایی در فضای داستانی امری غریب است! رابطه‌ی من با او طبیعتاً هیچ‌گاه خوب نبوده است اما با او موافقم که فکر نکردن به هیچ چیز قدرتی است که هر کس ندارد و فکر کردنِ شما به این چیزهای پیشِ پا افتاده متاسفانه نشانه ضعف است... مخصوصاً آن‌جایی که نوشته بودید وجودِ این داستان نشانه زنده بودن راوی است و این‌که اگر راوی روی صندلی مرده باشد چگونه وقایع را برای ما روایت کرده است! خیلی قاطعانه نظر داده بودید که راوی به همراه پدرش به آلمان رفته است و با انجام عمل جراحی، بینایی خود را به دست آورده و پس از آن، وقایع گذشته را برای اطلاع پدرش نگاشته تا او بداند که دقیقاً چه اتفاقی در خانه دروازه‌دولت رخ داده است؛ تا پدرش بداند که دست او به خون مادرش آن‌گونه که دیگران فکر می‌کنند، آغشته نیست. نوشته بودید خانم عطارزاده فصل‌های سوم و هشتم و دهم و عباراتی دیگر را جابجا کرده تا فضا را مبهم و پایان‌بندی را به‌نوعی باز بگذارد. فرموده بودید این کار را به خاطر قریحه شاعرانه‌اش انجام داده است و چند چیز دیگر هم نوشته بودید. من در مقابل فقط یک سوال ساده دارم! می‌دانید دنیای خیال چیست و چه نسبتی با داستان دارد؟!

چرا فکر نمی‌کنید دخترِ همسر من با آن نبوغ ذاتی که در زنان وجود دارد، بتواند خود را برای لحظاتی از این جهان محو کند و خود را به آن منبع سرشار، به آن عالم خیال، برساند و با خود چیزهایی را به این جهان بازگرداند؛ چیزهایی باارزش که شما داستان می‌نامیدش. آیا این تجربه‌های پیامبرانه مختص مردان است؟! اطمینان دارم که شما این‌گونه نمی‌اندیشید اما متعجبم که به این همه جزئیات بااهمیت در داستان دقت نکرده‌اید.

خیال بزرگ‌ترین موهبت برای هر انسانی است. بیرون از دنیای خیال آدم‌ها عاشق می‌شوند اما عشق‌شان می‌گذارد می‌رود. ثروتمند می‌شوند اما ثروتشان یک‌شبه به باد می‌رود. آدم‌ها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر می‌کشند اما جهان به هیچ‌وجه بهتر نمی‌شود. در جهانِ خیال اما می‌توان صاحب ابدی همه‌چیز شد. می‌توان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهانِ خیال می‌توان چیزهای متضاد را با هم داشت و در آنجا هر انتخابْ امکانی دیگر را منتفی نمی‌کند. این‌جا (همین جایی که من هستم!) جهان، بدون مرز و دود و خون و تلخی است. می‌توان همه چیز را یک‌جا داشت. حتا می‌توان مُرد و زنده شد و باز مُرد و باز زنده شد و تا ابد ادامه داد. این یک بازی یا فریب نیست. اتفاقاً این شما هستید که اگر روزی پایتان به اینجا برسد متوجه می‌شوید همه‌ی عمر در چه فریب بزرگی زندگی کرده‌اید. در دنیای خیال کسانی حضور دارند که فهمیده‌اند باید دنبال چیزی توی خودشان باشند. چیزی که فانی نیست.

انتظار داشتم در یکی از مقدمه‌های مطلبتان در مورد تاتوره بنویسید و اینکه ساکنین اولیه قاره آمریکا آن را دود می‌کردند و از خود بی‌خود می‌شدند و در این حالت آینده را پیش‌بینی می‌کردند و می‌توانستند چیزهایی ببینند که دیگران نمی‌دیدند. واقعاً انتظار داشتم از این گیاه بنویسی و به چند بار تکرار آن در داستان توجه کنید! انتظار داشتم اگر به مورد بالا اشاره نکردید حداقل به بورخس اشاره کنید که مدتها در مرز نابینایی بود و پس از آن سال‌ها کاملاً نابینا بود. از بورخس بنویسید و دنیای خیال و اینکه اگر کسی، سرتاسر زندگی‌اش در آستانه‌ی نابینا شدن باشد می‌تواند چنین توجه عمیقی به جزییات بکند و در چیزهای پیش‌پاافتاده معنا ببیند. من شاید از معدود کسانی باشم که مطالب شما را خوانده‌ام و می‌دانم معمولاً به جزئیات توجه می‌کنید اما این‌بار چه اتفاقی افتاده است که از کنار این همه جزئیات گذشته‌اید؟! مثلاً جایی که مادر راوی (این بدشانسی نیست که هووی آدم هم‌پایه‌ی کنفوسیوس باشد؟!) مسخ را برای دخترش می‌خواند و از او می‌خواهد خیال کند به حشره‌ای تبدیل شده‌ و بعد احساسش را مانند ابتدای کتاب توصیف کند. این اولین تمرین او برای رفتن به جهان دیگر بود. آن روز ترجیح داد پشه باشد تا سوسک. تصور کرد از خواب می‌پرد و می‌بیند حشره‌ا‌ی‌ است تمام عیار که روی شکم خوابیده‌ و تنش نرم است و دوایر سرخی دارد. پشت کمرش دو بال کوچک دارد. گرسنه‌ است و دلش می‌خواهد خون فراوان بمکد اما برخلاف گره‌گوآر خودش را از ترس آدم‌ها توی اتاقش حبس نمی‌کند. در را باز می‌کند و به مادر می‌گوید: گرسنه‌ام و مجبورم برای یافتن خون بروم بیرون! بر فرازِ خیابان‌ها پرواز می‌کند اما کسی در شهر نیست. گرسنه به خانه بر‌می‌گردد و می‌بیند لیوانی پُر از خون روی میز است! از این واضح‌تر! ای وای میله ای وای! نه تمرین خیال را دیدی و نه این لیوان خون را! همه‌چیز این‌گونه کاملاً واضح جلوی شما قرار داشت و شما ندیدید!!

عالم خیال علیرغم همه امکاناتی که دارد باز هم جایی نیست که آدمی مثل مادر راوی نسبت به آدمی مثل من حس خوبی داشته باشد و طبعاً متقابلاً چنین احساسی نیز در من وجود دارد اما من اذعان می‌کنم که او توانایی‌های بالایی داشت و بخشی از آن را هم به دخترش انتقال داد. آنها به یکدیگر وابستگی و عشق متقابلی داشتند. او این توانایی را داشت که خود را به بخشی از اشیاء پیرامون خود تبدیل کند؛ مثلاً از درخت بالا می‌رفت و خود را بخشی از درخت می‌کرد، از همان بالای درخت بود که کینه مرا به دل گرفت... دخترش اما یک پله فراتر رفت. به کمک مادرش و آموزه‌هایش و آن لیوان خون و آن چمدانِ کنار در و آن نشانی که مادر از دروازه خیال داد، فراتر رفت. او می‌توانست خیال کند که خود درخت است. مادرش بود که به او این امکان را داد که نترسد. مادر بود که یاد داد به جای چیزهای بزرگ بر چیزهای کوچک تمرکز کند و بدین ترتیب راز رستگاری بشر و راه رهایی از قید وسواس ذهنی برای چیزِ دیگری بودن را به او یاد داد. زندگی در چیزهای کوچک گسترده است، یعنی همین چیزهای روزمره‌ی کسالت‌بار. دختر هم به جای فرار یاد گرفت به دل امر کسالت‌آور نفوذ کند. برای همین گوشه‌ای می‌نشست و در تاریکی و به روبه‌رو خیره می‌شد. بر بوها و بعد صداها تمرکز می‌کرد و آرام‌آرام محو می‌شد. مادر شبیه مهربان‌ترین شبهی است که می‌تواند از کنارت عبور کند و به یادت بیاورد که در جهان هیچ‌چیزی برای ترسیدن نیست. در خون آدم‌ها چیزهایی هست که هیچ‌جوره نمی‌شود ازشان گذشت. این حقیقتِ محض است که آدم‌ها تمام نمی‌شوند و با خون‌شان ادامه می‌یابند. این را می‌شود از رمان‌ها هم فهمید، شما که اهل رمان هستید این را بهتر می‌دانید که مادر چگونه در تن دخترش ادامه پیدا می‌کند.

مدعی بودید که وجود همین روایت نشان می‌دهد که راوی بینایی خود را بازیافته است. من اصراری ندارم که احضار و اجابت همسرم برای رفتن به خانه دروازه دولت را انکار کنم و اصراری ندارم که حضور دخترش را در جایی همین نزدیکی، رد یا قبول کنم اما دیدن یا ندیدنِ راوی چه ربطی به این داستان دارد!؟ شما به تنهاییِ راوی توجه نکردید! در همین تنهایی است که او شروع کرد به دیدن، دیدن چیزهایی که آدم‌های معمولی به چشم‌شان نمی‌آید. آن‌ها به قدری به دیدن چیزها با دو چشم عادت کرده‌اند که توانایی حقیقی دیدن را از دست داده‌اند. در کتابی خوانده‌ام حسِ دیدن مانند حس جهت‌یابی به مرور زمان در نوع آدمیزاد از بین رفته است. شما وقتی به یک چیز نگاه می‌کنید فقط خود آن چیز را می‌بینید نه چیزهای دیگری را. حسِ دیدن را فقط می‌توانید در تنهایی بازیابید و تنهایی چیزی است که در خانه دروازه‌دولت فراوان بود. باید همیشه به جزییات دقت کنید. جزییات اهمیتی ابدی دارند. چرا که تنها در صورت فهم آن‌هاست که می‌توان با کلیات یک داستان و حتی فراتر از آن با جهان هماهنگ شد.

در عالم خیال برای روایت کردن نیاز به نوشتن و یا گفتن نیست، فقط کافیست که باشید. خیلی ساده است. خیلی ساده! قصد داشتم در مورد مرگ و فنای نفس و جسم و تفاوت آنها برایتان بنویسم که خوشبختانه خودتان اشاراتی در مطلبتان کرده‌اید. اما تعجب من هم بیشتر به همین خاطر است که در صورت قبولِ بقای نفس ناطقه بعد از مرگ دیگر جایی برای سوالاتی که از من کرده بودید نمی‌ماند! عنوان کتاب هم از همین زاویه قابل تفسیر است: راهنمایی برای رها شدنِ نفس از قفس!  

 

ارادتمند

مه‌لقا. سین.

 

بعدالتحریر: در کتابی خوانده‌ام که زمین گرد نیست، مربع دردناکی‌ست با چهار ضلعِ جهنمی. این آدمیان هستند که در تلاشی تاریخی اضلاعش را می‌کشند و سعی در گرد کردنش دارند. از این که دست از تلاش برنمی‌دارید خوشحالم. ناامید نشوید!

 

 


نظرات 13 + ارسال نظر
جان دو پنج‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 04:16 ب.ظ

سلام

آشنایی من با این کتاب به زمانی می رسه که داشتم در مورد گیاهان دارویی سمی، یه خورده تحقیق می کردم و می خواستم ببینم تو طب سنتی به کدوم گیاهی اشاره شده که در دراز مدت سمش اثر می کنه و طرف مقابل رو آروم آروم اما قطعی به وصال عزرائیل می رسونه (عجالتا شما یا سایر دوستان همچین گیاهی نمی شناسید البته به قصد کشتن نیست یه ایده داستانی بود ) و در نتیجه وقتی عنوان کتاب رو خوندم گفتم حتما توش نویسنده در موردش چیزی نوشته و در جا خریدمش و اما چند صفحه اول رو خوندم اون چیزی نبود که دنبالش بودم و گذاشتمش کنار

تا این اواخر که وقتی به اسمش اشاره کردید رفتم سراغش و باید بگم رمان واقعا سخت خوانی برای من بود و فضایی هم ترسیم شده بود عجیب و غریب بود اما در کل تجربه جالبی بود.

سلام
عجب نحوه آشنایی مشکوکی
من هم الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم که اگر ده سال قبل چنین گیاهی را می‌شناختم ممکن بود استفاده از آن را به یکی از نزدیکانم پیشنهاد کنم آن هم صرفاً جهت استفاده به عنوان یک ایده داستانی
الان دیگه دانستن چنین چیزی دیر شده برای اون داستان! در واقع برای اون ایده داستانی الان فقط شات گان جواب می‌دهد
...........
قبول دارم که کمی سخت‌خوان است و به همین خاطر در گروه B قرار دادمش...
خوشحالم که سرآخر تجربه جالبی از کار دراومد

شیرین شنبه 30 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 11:27 ق.ظ

سلام بر میله عزیز
خیلی مشتاق شدم برای خواندنش، عجالتا معرفیش می کنم به خواهرم که می تونه دسترسی داشته باشه.
در پاسخ به دوست عزیز و سوال شون، دروغ چرا، آدم شیمیست باشه و واحد های سنگین سم شناسی رو گذرونده باشه گزینه برای این قضیه هم داره اما خوب، از لحاظ اخلاقی و ‌حرفه ای پخش کردنش درست نیست. یک روزگاری یک پلن خیلی دقیق برای خودکشی داشتم و فقط یک چیز باعث شد به تعویق بندازمش. هنوز هم در فاز تعویق هست نه نفی. به بعضی چیزها آدم فکر نکنه و فکر تو سر بقیه نندازه خیلی بهتره.
برا شما برای داستانت اسم‌یک گیاه خیالی رو می تونید استفاده کنید، مقاله علمی که نیست

سلام
خب پس حتماً به خاص بودن اثر هم توجه کنند خواهرِ عزیزِ شیرینِ گرامی
.........
آفرین
همانطور که در کامنت قبلی نوشتم واقعاً اگه به ده سال قبل برگردم فکر کنم بتونم توجیه اخلاقی مناسب برای استفاده از اون گیاه را به کار ببرم
در مورد استفاده شخصی در کل من هم موافقم که حالا وایسیم ببینیم چی میشه بعد وقت برای درآوردن از فاز تعویق همیشه هست

الهام شنبه 30 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 12:02 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
اشاره به اسم را موافقم، چون گاهی که از روی کنجکاوی و به قصد تغییر ذائقه رمانی ایرانی دست می‌گیرم از اسم‌ها کمک می‌گیرم. اتفاقاً همین کتاب را دو سال پیش فقط به خاطر اسمش خواندم.
به نظرم مطابق معمول بیشتر وقت‌ها ایده‌ی خوبی توسط نویسنده انتخاب شده ولی حرام شده است. با توجه به فرمی که داستان دارد. حضور نویسنده باید خیلی کم‌رنگ‌تر از این می‌بود. خیلی چیزها که می‌توانست نشان داده شود بی‌پروا گفته شده است. با توجه به این که حتی دیالوگها باید از ذهن راوی می‌گذشت و نشان داده می‌شد خیلی جاها در نیامده است.( یاد فراستی افتادم ) توجیه نویسندگان نامه‌ها برای علت فراتر رفتن از واقعیت اگر چه درست است ولی البته کمک چندانی به رفع شکافهای روایت نمی‌کند.

سلام
اسم از آنهاست که داد می‌زند بیا من را بخوان
خیلی با این بخش از نظر شما موافقم که برخی چیزها باید نشان داده شود نه اینکه صراحتاً بیان شود. همین را اگر رعایت کنیم حضورمان خود به خود متعادل می‌شود به عنوان نویسنده البته.
.......
نویسنده نامه اول خیلی به من کمک کرد و بنده خدا خودش هنوز کتاب رو نخونده بود. من بهش معرفی کردم و توصیه کردم اون رو بخونه... حالا امیدوارم بخونه و بیاد نظرش رو بنویسه
اما نویسنده نامه دوم برخلاف انتظار من خیلی روی روایت تعصب داشت... راستش برخی جاها هم من بهش حق دادم .
ممنون

جان دو دوشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:17 ب.ظ

سلام

خیلی ممنونم خانم شیرین
نمی دونم چرا چنین ایده‌ای (اسم خیالی) اصلا به ذهنم نرسیده بود و سر همین قضیه که تو وب فارسی به جایی نرسیده بودم زیاد به ایده کلی نپرداخته بود اما الان دستم اومد.

خیلی ممنون

قابل توجه شیرین گرامی

محمد رها سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:52 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

نامه مه لقا. سین هم دلهره آور بود و هم کل معادلات ذهنیم را بهم زد.
واقعا ذهن مردانه در برابر چالشهایی که زنان بوجود می آورند کم آورده و ناخودآگاه حاضر به سکوت و عقب نشینی میکند.
حدسم براینست احتمالا در شوک قرار گرفته ای نامه تند و تیزی بود و هضم آن سخت است.

فقط جملاتی که میگوید در دنیای آنجا میشود بارها مرد و زنده شد... یا صحبت کردن از ارزش خون آدمها... یا حس رفتن به خیال در قالبهایی فراتر از وجود آدمی (داشتن بافتی بدون استخوان مانند حشره یا سلولهایی از جنس آوند و ریشه داشته باشی مانند درخت)

سلام
واقعاً انتظار نداشتم ایشان در جواب چند سوال ساده اینگونه جواب بدهد... راستش بعد این همه سال کتاب خواندن لازم بود یکی بیاید اینجوری شستشو بدهد هیکل من را
من اصلاً داشتم یه جور دیگه به قضیه نگاه می‌کردم و راستش اونجوری که من نگاه می‌کردم ارزش کار رو پایین‌تر از آن چیزی که هست نشان می‌داد. نه اینکه به مواردی که خانم مه‌لقا نوشته بود فکر نکرده باشم اما خب به قول شما ذهن مردانه کجا و ذهن موشکاف زنانه کجا
جملاتی که اشاره کردید واقعا به‌جا و مناسب بودند ... واقعاً دمشان گرم اما من به روی ایشان نیاوردم که آن جملات را از همین کتاب راهنمای مردن... اقتباس کرده بود. من را یاد اقتباس مرحوم مهرجویی در فیلم پری انداخت. روح همه درگذشتگان شاد.

جان دو سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 07:39 ب.ظ

سلام

سر همین مشکوک بودن جرئت نکردم برم از عطاری‌ها و ... تحقیقات میدانی کنم. ترسیدم شر بشه

به واقع حیف اون ایده ... شات گان ایده خیلی سرراستی هستش ... بنگ اما این گیاه رو میشه روش مانور داد
------
از دوستان دیدن فیلم چینی Curse of the Golden Flower 2006 پیشنهاد کردن که ایده کاملا مشابه گیاه سمی و ... داشت و خیلی خوب بود

سلام
کار خوبی کردی تحقیق میدانی نکردی... بدشانسی اگر قرین بشود ناگهان آدم وسط یک قصه‌ای سر در می‌آورد که امکان خروج از آن مقدور نیست!... یعنی ناگهان به ایده داستانی یک جریان قدرتمندتر تبدیل می‌شود
اون گیاه چینی هم ظاهراً منشاء ایرانی داشته است

محمد رها سه‌شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 08:50 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

از جمله چیزهایی که میتونه ذهن خانمها رو اروم کنه خرید هست. حالا حساب کن اینجا رو به چشم خریدار شخم زده و با رگبار کلمات گفته در مغازه رو ببند. دیگه جنسهات کیفیت قبل رو ندارن

در خلال شوخی باهات یاد اون جوک هم افتادم که مرده به زنش گفت چه حسی داری وقتی من دلمه ها رو ۵ دقه ای میخورم درحالیکه تو ۴ ساعت براش زحمت کشیدی. اوتم گفت همون حسی که تو یک ماه زحمت کشیدی و من حقوقت رو یکروزه خرج میکنم

بنظرم در جدول شاخصهات زمانیکه میخوای وزن کتاب رو تعیین کنی یک ضریب به نویسنده جنس زن بده. البته به ذهنم رسید به نویسندگان یهودی هم ضریب ویژه بدی. بالاخره پیچیدیگهای ذهن نویسنده میتونه بر درجه خوانش و تحلیل کتاب اثرگذار باشه.

سلام مجدد
از یک امر مجازی داریم کم‌کم به امر غیرمجازی وارد می‌شویم و این از نظر حافظ آخر و عاقبت خوبی ندارد
شرمنده رَهرُوی، که عمل بر مجاز کرد
ولی نکته درست همان اشاره‌ایست که کردی: دیگه جنس‌ها کیفیت قبل رو ندارند
در واقع امروز همان فردایی است که لسان الغیب در مصرع قبل بیان فرمودند:
فردا که پیشگاهِ حقیقت شود پدید
........

......
واقعاً در عالم ادبیات نویسندگان بزرگی در هر دو گروهی که ذکر کردید داریم. بخصوص دومی.

اسماعیل چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:45 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا و خدا قوت!
من اگر وقتی برای کتاب خوندن پیدا کنم معمولا می رم سراغ نویسنده های خارجی، مگر اینکه کسی یا کسانی که می شناسمشون و نظرشون برام مهمه، کتابی رو از نویسنده های داخلی پیشنهاد بدن؛ همین باعث شده که بیشتر کتاب هایی که از نویسندگان داخلی خونده ام، کارهای خوبی از آب دربیان.
خیلی ممنونم از شما به خاطر نوشتن در مورد کتاب هایی که از نویسندگان خودمون هست، چرا که مخصوصا برای امثال من، بسیار کمک کننده خواهد بود.

سلام
ممنون از لطف شما
انتخاب کتاب و توصیه کتاب کاری است که در ظاهر آسان به نظر می‌رسد اما در واقع یکی از سخت‌ترین کارهاست... فکر کنم بعد از کار در معدن یکی از گزینه‌ها همین باشد

شیرین چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 10:51 ق.ظ

روز میله عزیز بخیر
دوست عزیزمون، جان دو، کنجکاومون کرد تو این ماجرای جستجو. اگر دوست داشتید و میلتون کشید تصمیم نهایی تون رو برامون تعریف کنید. واقعا از ا‌ون قضایاست که ممکنه به جایی برسه که‌ادم انتظارش رو نداره. من البته جنبه خوب و مفرحش رو هم در نظر می گیرم. توی دنیا به اندازه کافی درام هست. اگر دوست داشتید به اختراع یک اسم هم فکر کنید. مثلا ترکیبی از اسامی لاتین چند جور گیاه متفاوت.
درباره impulsive shopping که یکی از دوستان اشاره کردند، این مورد و سایر اختلالات رفتاری که منشا احساسی دارند ارتباطی به جنسیت ندارند و فقط مرتبط با سلامت احساسات و روان هستند، اگر احیاناً (می گویم احیاناً چون برداشت شخصی هر کس مبنا نیست تا وقتی آمار ‌و مطالعه دقیقی انجام نشده باشد) در ایران چنین رفتاری بیشتر از خانم ها سر می زند گواهی ست بر اینکه جامعه ایران به سلامت و تعادل روحی خانم ها آسیب می زند. در سایر کشورها چنین رفتارهایی در خانم ها و آقایان مساوی ست تقریبا.
پر کردن خلا روحی و عواطفی می تواند با خرید و جمع کردن اشیا (کفش، لباس، کیف، ماشین، لوازم موسیقی و …) انجام شود یا اختلال های تغذیه ای، روابط انسانی ابیوزیو و …
پر حرفی شد رفیق میله

روز به خیر شیرین عزیز
تصمیم نهایی من اگر مد نظر است باید بگویم سوژه مورد نظر از دسترس خارج شده است و دیگر نمی‌شود آن پروژه را اجرا نمود. امیدوارم روزی این امکان به وجود بیاید که در دستگاه عدالت موضوع را پیگیری نماییم اما همین عدالتخانه از پیش از مشروطه رویای ما ایرانیان بوده است و هنوز وصال نداده ... نمی‌دانم به دوره ما قد می‌دهد یا خیر... هیییی!
ولی در قالب ایده داستانی البته که موضوع جالبی است
در مورد خرید هم دقیقاً چون برداشت شخصی بنده نمی‌تواند مبنا باشد باید عرض کنم که این اساساً اختلال نیست چون خودم خیلی از این کار لذت می‌برم
البته همه چه زن چه مرد در معرض آسیب هستیم...
اینجا تنها جایی است که پرحرفی یک صفت خوب است

محمد رها چهارشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 06:47 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود بر حسین آقا
البته که شما پیر کاری و با تجربه ای که در امر نوشتن داری دیگه قرار نیست بند به بند پیچش موها رو از هم باز کنی و جلوی خواننده بگذاری. درست شبیه خلبانی متبحر که میتونه حتی با وجود نقص فنی هواپیما رو بپرونه یا بنشونه. و به دل نگیر اگر هر مسافر همسفری چه قدیمی و چه جدید اومد و انتقاد کرد شما دیگه از نظر ماها کار کشته ای

خدمت شیرین خانم عارضم اولا خوشوقتم ازینکه نیم نگاهی هم به نوشته های کم ارزش و بعضا ناپخته بنده دارن. ثانیا وضع زنان در ایران (و البته بیشتر در جهان غرب) با گذر تاریخی و دانستن حقوق انسانی و مبارزه با تبعیضها داره بهبود پیدا میکنه و چه بسا اگر در قرون آینده چشم اندازی پیش رو داشته باشیم زنان تمامی جایگاه ها و مناصب قدرتی رو در کنار مردان داشته باشن و بتونن روسای بهتری برای حل مسائل بین کشورها باشن.

و البته در این سیر نسبتا منطقی که پیش رو داریم جوانان در عرصه مشاغل بتونن کارهای متبحرانه و خلاقانه در کنار پیران داشته باشن. (در تخیلاتم یک آن رفتم تو مود اینکه ایران در قرن آینده توسط کابینه ای از خانمهای جوان در حال اداره شدن هست.)

امریکه ج.ا بشدت ازش هراس داره و دوست داره مثل زمان قاجار زنان صرفا در خانه مشغول تربیت بچه ها و رتق و فتق امورات منزل و در صدر دستور کار تمکین از مردان موجوداتی فرزندآور و جمعیت ساز باشن و دنیای مردان (عموما عصبی و پراسترس) اجتماعی باشد که با فرض حضور زنان در بدنه اجتماع همه جا روبنده و حجاب داشته باشن و نتونن از حقوق ابتدایی خودشون دفاع کنن و بروایتی در فاز ضعیفه ناقص العقل اونها رو می بینن که صرفا میتونن در فاز حل مشکلات خودشون مشاوره بدن به دولتمردان فعلی.

و اما موجی که زنان ایرانی در آینده میتونن تولید کنن و کمابیش داره تولید میشه تربیت فرزندانی هست که از تبعیض جنسیتی بدور باشن و دختران بدون محدودیت و معذوریت در کنار پسران آموزه های فراتر از منزل رو بدونن و پسران هم کار منزل رو بیاموزن که در نبود هر کدوم از طرفین اون یکی بتونه کارهاش رو به تنهایی یا با مشارکت طرف مقابل پیش ببره.

و البته که فاز کمبود احساسات و خلاهای روحی هم در جایگاه خودش بررسی و ریشه یابی لازم داره و میتونه متاثر از اقلیم، مذهب، قومیت و فرهنگ عامه مردم باشه. بقول یکی از دوستان همسایه های شرقی، جنوبی و غربی ایران (حتی ترکیه) و مرزهای ایران غالبا نگرشهای مردسالارانه دارن و زنان هم که زیر ذره بین مردان که اولین درسهای تربیتی رو در بچه های اونجا میگذارن نتونستن ارزش فرزند دختر رو برابر با پسر بدونن و همواره پسران آزادن که در کوچه و خیابان بگردن و دختران مجبورن که کارهای خانه رو از بچگی یاد بگیرن.

ناگفته نماند که در شهرنشینی (و اغلب زیستهای کلانشهری) کودکان چه پسر و چه دختر در فازی از ناامنی از بیرون خانه پر خطر و بعضا حساسیتهای نابجای والدین درحال رشدن و این میتونه در شخصیت اونها فوبیاهای مختلف و وابستگیهای اختلال آوری رو بوجود بیاره.

سلام و روز به خیر
قسمت دوم قابل توجه شیرین گرامی
فکر کنم زودتر از یک قرن آن اتفاق رخ بدهد. منتها به عمر من قد نمی‌دهد.
اما قسمت اول:
من اتفاقاً از انتقاد خیلی بیشتر از سکوت استقبال می‌کنم
100 به 1
به همین خاطر است که به برخی از این دوستان و اینا نامه می‌نویسم و تحریکشان می‌کنم که جواب نامه را بدهند! اگر پیگیر نباشم اونا هم سکوت می‌کنند. تجربه کردم که می‌گم!
ولی در کل ممنون از لطفت

محمد رها پنج‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 04:59 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

هفته ای که گذشت یک دوره بنام سناریونویسی داشتیم. در واقع نوشتن سندی برای انجام مانورهای تمرینی درون سازمانی در مواقع بحران هست که اگر بخوایم از سایر سازمانها مثل اتشنشانی، هلال احمر، پلیس راهور، سپاه و... کمک بگیریم سطح مانور از c میاد به b و اگر بخوایم در انجام مانور از امکانات استانهای معین و کشوری استفاده کنیم سطحش میاد به a.

خلاصش اینکه هی گیر میدادم به استاد و نکاتی میگفت. و بهش میگفتم فکر نکنی اینجا سوئیس هست و همه سرجای خودشونن اینجا ایرانه. روز آخری که قرار بود سناریومو بخونم برای جمع هی بهم گیر میداد اینجا رو کم نوشتی اینجا رو غلط نوشتی. منم بهش گفتم: داداش کمرون نیستم که اواتار بسازم. یک سناریو زپرتی نوشتم درحد سازمان خودم. کم اورد و گفت: تو که از ابتدا کلا پنبه کلاس ما رو زدی!

حالا هم حسین آقا خوبه که پیگیر هستی و ریز به ریز شاخه ها رو میری جلو. و نکته کاملا مثبتت اینکه عاشق انتقادی ولی خوب فکر میکنی چندتا آدم دور و بر خودت اینجوری هستن. از خونه خودت بگیر تا مجتمع ساختمانی که کاملا محسوس و ملموسن برات و شعاع رو بزرگتر کن از کوچه و محله و منطقه شهرداری بگیر تا خود شهر و استان و کشور و جهان.

تهش میتونی بگی حاصل محصول بجز خودت چه تحولی فراتر از خودت ایجاد کرده؟ البته که بی تاثیر نیس. شاید از بچه ات گرفته تا خواننده وبلاگت بهت اقتدا کنن. اما مثل خودت دیگه بوجود نمیاد. حتی خود امسالت با خود پارسالت و سال آیندت بلحاظ نگرش به دنیای پیرامون تغییر داشتی.

بگذریم ابتدای نامه مه لقا رو بار دیگه خوندم. درخلال حرفهاش نکته ای که گرفتم این بود دونستن یا ندونستن اینکه راوی کجاس و چه میکنه نباید تاثیرگذار بر عوامل پیدایش داستان و گفتارهای درج شده در داستان داشته باشه. بروایت بهتر انگار پرداختن به کم و کیف خاطرات درج شده در کتاب و بهتر بگم تحلیل ریشه ای میتونه وزن بیشتری به نوشته شما بده

مثلا در نوشته شما شاید پرداختن به شخصیت سید و معرفی بیشترش بد نبود. بطور مثال من نمیدونم سید آدم منصفی بود؟ عاقل بود؟ جدی بود؟ و آیا نابینایی دختر خونه براش اهمیت داشت یا نداشت؟
شایدم سید اصلا اون دختر رو ندیده بوده و حتی کلامش رو هم نشنیده!

سلام مجدد
طرف آمده بود چند ساعتی آموزش بدهد و برود و پولی و حق‌التدریسی و ... که طرف را حسابی کلافه کردی البته اینجوری اون پول ناچیزی که گرفته حسابی حلال می‌شود
در واقع تو در ایران بودی و از استاد انتظار استاد سوئیسی و هالیوودی داشتی! از این زاویه نیز بنگر
من هم البته در اینجا و هرجایی که کنترل خودم را در دست داشته باشم عاشق انتقادم و مسلماً در جاهایی که کنترل دست غرایزم باشد (که معمولاً در اکثریت مطلق آدمیان اینگونه است) مثل بقیه میانه‌ای با انتقاد ندارم.
اما به طور کلی این کارها مثل درخت کاشتن است و نباید انتظار داشت در کوتاه مدت محصول بدهد. باید صبور بود.
طبیعی است که معرفی کوتاه من نمی‌تواند همه مسائل را پوشش بدهد و قرار هم نیست که بدهد. سید هم نقشی فرعی دارد و در همین حد است که من گفتم. فکر کنم آدم منصفی بوده است. من حقیقتاً خیلی دنبالش گشتم باهاش گفتگو کنم اما پیدایش نکردم. می‌گن در دوره کرونا متاسفانه از دنیا رفته است

جان دو پنج‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 06:30 ب.ظ

سلام
ممنون خانم شیرین
اسامی احتمالا محدود به اسامی داخلی باشه چون زمان ماجرا دهه های ابتدایی قرن گذشته هست
در اصل ایده من، یه فیلم نامه کوتاه بود که چون توی گیاه به جایی نرسیده بودم خیلی وقت بود کنارش گذاشته بودم تا این که با ایده اسم خیالی ، به سرم زد تا از نو شروعش کنم و خلاصه امروز لا به لای کارهای مختلف سناریوی مشخصی درست کردم و می ماند نوشتنش و تصویر کردنش که برای خودشون ماجراهای دیگریست و هرکدام هفت خوان رستمی برای خودشون دارند

قابل توجه شیرین گرامی
سلام
بسیار عالی

مدادسیاه سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:57 ق.ظ

داستان کنجکاوی برانگیزی است.
تماس با شبکیه به نظرم عجیب است چون شبکیه پشت و داخل محفظه ی چشم قرار دارد. شاید منظور قرنیه بوده .

سلام

نه احتمالا فرو رفته تا رسیده به شبکیه
کمی از این لحاظ محل چون و چرا دارد

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد