مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم میگیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهمترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزههای برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خوانندهای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق میدهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگیها و ابهامات اساسی بر خوانندهی پیگیر، آشکار میشود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا میکند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.
مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود مینویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچهای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز میکند و سپس با نظمی خاص به گذشتهی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال میپردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقاتهای پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخشها داستانی دنبالهدار را برای زن تعریف میکند. شاید تا حدود یکسوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمیهایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامههایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری میکند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحهای که در تاریخی مشخص در روزنامهای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوسپاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهرهی بهجا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.
مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازهی زمانی که شامل میشود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوهی یک کارخانهدار است که در توسعه آن شهر کوچک (تیکوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخشهایی از داستان به این پیشینه و ریشهها و همچنین دوران کودکی خود میپردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سالهای 1930 تا 1940 میگذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانوادهی راوی تاثیرات عمیقی میگذارد و آنها را به سمت زوال سوق میدهد.
******
«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»
همانطور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را میدهد که در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی میزند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق میدهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا میخواهد این موارد را روشن کند.
چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد میآورد که هر وقت حادثهای رخ میداد و جایی از بدن آنها زخم میشد و درد میگرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام میکرد و از محل زخم و درد میپرسید (این بخش را در کانال آوردهام). در واقع تلویحاً میگوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمیتواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و به همینخاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایاننامهاش را نیمهکاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بینالمللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده میتوان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشتهام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).
مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)
پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!
پ ن 3: کتاب بعدی «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عنوان اصلی داستان «بیوهها» است. در اولین ترجمه از کتاب در دهه 60 که به زمان انتشار اصل کتاب هم نزدیک است، عنوان آن «زنان گمشدگان» انتخاب شده است و در چاپهای بعدی به «ناپدیدشدگان» تغییر یافته است. به نظر میرسد مترجم و ناشر در نظر داشتهاند بار سیاسی داستان را به نوعی در عنوان آن به مخاطب انتقال دهند چون تصور میکردهاند عنوان اصلی، این مهم را انجام نمیدهد. زنانِ گمشدگان ترکیب غریبی است و ناپدیدشدگان هم اگرچه به موضوع کتاب اشاره دارد اما انتخاب خوبی نیست چون داستان پیرامون «فاعلیت» و نقش زنانی است که مردانِ خانوادهی آنها اعم از همسر و پدر و برادر و فرزند، توسط یک حکومت تمامیتخواهِ نظامی، دستگیر شدهاند و هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها موجود نیست. در واقع داستان در مورد ناپدیدشدهها نیست بلکه در مورد بازماندگانِ آنهاست. به نظر میرسد کارِ مترجمین و ناشرین متأخر در حفظ عنوان اصلی درستتر باشد چرا که نام نویسنده برای انتقال بار سیاسی اثر کفایت میکند و باقی را باید به خوانندگان احتمالی سپرد. دورفمن که در زمان نگارش اثر (1981) یک تبعیدی است، مکان داستان را به منطقهای روستایی و بینامونشان انتقال داده است که از روی اسامی شخصیتها میتوان آنجا را یونان فرض کرد. زمان داستان هم با توجه به قراین، دوران جنگ جهانی دوم است و نظامیان حاکم در این منطقه بهنوعی دستنشاندگان جکومت نازی هستند. با همه تمهیداتی که برای امکان چاپ اثر در موطن نویسنده در نظر گرفته شده، مخاطب پس از چند صفحه خود را در آمریکای جنوبی خواهد یافت: مثلاً جایی در شیلی و آرژانتین در اواخر دههی هفتاد میلادی و البته این امکان هم کاملاً وجود دارد که خود را در جایی نزدیکتر تصور کند.
مقدمه دوم: فضای داستان در یک کلام، فضای غمبار زندگی در ذیل یک حکومت دیکتاتوری است. مردانی که ربوده شدهاند و زنانی که بر جای ماندهاند و هیچ امیدی به بازگشت مردان خود ندارند. هیچ خبری از آنان نیست و اگر کشته شدهاند هیچ جنازهای از آنان موجود نیست و طبعاً هیچ گوری هم ندارند که حتی بتوان بر سر آن گریست. زخمی که از ناپدید شدن آنها بر بازماندگان وارد شده همواره باز است، همانند چشمان مادربزرگ داستان که همواره باز است و بدون پلک زدن به فرمانده نظامی منطقه خیره میشود.
مقدمه سوم: داستان هم سختخوان هست و هم نیست! این به خاطر نوع راویان و روایت آن است وگرنه هم کمحجم است و هم پیچیدگی محتوایی و مضمونی ندارد. داستان عمدتاً توسط راوی سومشخص دانای کل و چند فصل از آن توسط راوی اولشخص روایت میشود. راوی سومشخص آن هم همیشه معمولی نیست و به عنوان نمونه یک بخش را در زمان آینده بیان میکند بدین نحو که یکی از شخصیتها قرار است به دیدار کشیش برود و راوی از گفتگوهای احتمالی آنها خبر میدهد و در انتهای این پاره آن شخصیت تازه به در خانه کشیش میرسد. گره کار اما وقتی است که راوی اولشخص عنان روایت را در دست میگیرد؛ این راوی در روایتش گاهی خودش را هم از بیرون نگاه میکند و لذا مخاطب دچار شوک میشود که این راوی کسی نیست که تا الان گمان میکرده! چند نوبت این کار را میکند و ممکن است مخاطبِ بیتمرکز را از میدان به در کند!
******
داستان با پیدا شدن یک جسد در رودخانه آغاز میشود. این دومین جسدی است که آب با خود به این روستا آورده است و به خاطر شرایطش کاملاً غیرقابل شناسایی است. در این روستا یک قرارگاه نظامی وجود دارد که اخیراً سروانی به فرماندهی آن منصوب شده است. در زمان فرمانده قبلی (گئورگاکیس) این منطقه با سیاست مشت آهنین اداره شده است و تقریباً تمام مردان روستا به عنوان خطرهای بالقوه دستگیر و ناپدید شدهاند. جسد اول همین یکی دو هفته قبل و در زمان فرمانده قبلی توسط سربازان دفن شده است. با ورود فرمانده جدید زنی به نام «سوفیا آنخلوس» به نزد سروان آمده و مدعی میشود که آن جسد دفنشده مربوط به پدرش بوده است و درخواست دارد که جسد جهت انجام تشییع جنازه به او تحویل داده شود. سوفیا به محض پیدا شدن جسد دوم مدعی میشود این جسدِ همسرش است؛ درخواستی که سروان را با چالش جدیدی روبرو میکند چرا که زنان دیگری هم ادعای مشابهی را طرح میکنند و...
زنان داستان تجربه سیاسی ندارند اما هوشمندانه مسیری را انتخاب میکنند که در نقطه مقابل اهداف نظامیان حاکم است. تمام تلاش حکومت در راستای حذف خطرات بالقوه است و این مهم را با ناپدید کردن آنها انجام داده است و هنر زنانِ داستان این است که از هر فرصتی در جهت ظاهر کردن آنها استفاده میکنند.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
«آریل دورفمن» متولد 1942 در پایتخت آرژانتین است. والدین یهودی او اصالت اوکراینی و رومانیایی داشتند. مدت کوتاهی پس از تولد او، خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و او دههی ابتدایی زندگی خود را در آنجا گذراند. پدر او استاد اقتصاد در دانشگاه بود. آنها در سال 1954 به شیلی رفتند و آریل تحصیلات اولیه خود را در آنجا به پایان رساند و وارد دانشگاه شد. آغاز فعالیت ادبی او در همین دوران دانشجویی است. در سال 1966 ازدواج کرد و یک سال بعد به تابعیت شیلی در آمد. او طی سالهای 1968 و 1969 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا ادامه تحصیل داد. در همین دوره مجموعه مقالات او تحت عنوان تخیل و خشونت که به موضوع ادبیات آمریکای لاتین میپردازد در آمریکا منتشر شد. او پس از اتمام تحصیلاتش به شیلی بازگشت و با روی کار آمدن سالوادور آلنده (اولین رهبر سوسیالیست در جهان که با فرایند دموکراتیک بر سر قدرت آمد) به عنوان مشاور فرهنگی رئیسجمهور در دولت مشغول به کار شد. بعد از کودتا از کشور خارج شد و مدتی در آمستردام و پاریس زندگی کرد و نهایتاً از سال 1985 در آمریکا اقامت گزید و در دانشگاه دوک مشغول تدریس شد. او از سال 2004 شهروند آمریکاست.
مشهورترین کار دورفمن شاید نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» (1991) باشد که بارها در نقاط مختلف دنیا اجرا شده و بر اساس آن دو فیلم نیز ساخته شده است که اقتباس اول توسط رومن پولانسکی بسیار معروف است. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به اعتماد (که در مورد آن قبلاً در اینجا نوشتهام) ، در جستجوی فِرِدی، آلگرو و... اشاره کرد. بیوهها (ناپدیدشدگان) در سال 1981 و با نام مستعار (اریک لوهمان) منتشر و تاکنون حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ سوم 1387، تیراژ 1650 نسخه، 218 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.43)
پ ن 2: در رابطه با مقدمه سوم مطلبی از مداد سیاه در اینجا دیدم که به طور مبسوطتری به نوع روایت پرداخته است.
پ ن 3: کتاب بعدی «رگ و ریشه» از جان فانته خواهد بود. پس از آن به سراغ «خورشید خانواده اسکورتا» اثر لوران گوده خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: زمان وقایع اصلی داستان، روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است. منظور از روزهای پایانی جنگ مشخصاً حد فاصل تسلیم ارتش آلمان در اروپا (هشتم ماه مه سال 1945) تا تسلیم ارتش ژاپن (پانزدهم ماه اوت سال 1945) است. مکانِ وقایع اصلی داستان، عمارتی مختص سکونت زنانِ جوان در لندن است. در واقع چند دهه قبل از این تاریخ، یکی از اعضای خاندان سلطنتی، این عمارت را جهت سکونت موقت دختران و زنان جوانِ شهرستانی که پشتوانه مالی چندانی ندارند اما به دلایل تحصیلی و کاری و... گذرشان به لندن افتاده، اختصاص داده است. این عمارت البته مابهازای واقعی هم دارد. نویسندهی این داستان در اوایل سال 1944 بعد از مراجعت به بریتانیا، مدتها در باشگاهی مشابه اقامت داشته و طبعاً از تجربیات سکونت خود در چنین خوابگاهی، در نوشتن این داستان بهره برده است.
مقدمه دوم: ویژگیهای بدنی ما (بهخصوص زنان) معمولاً تحت تأثیر عوامل اجتماعی قرار دارد... شاید بپرسید مثلاً اندازه دور کمر، شکم، دور باسن که متأثر از ژنتیک و سبک تغذیه و زندگی فردی است چگونه به عوامل اجتماعی ربط پیدا میکند؟!...اتفاقاً این اندازهها از آن اندازههایی است که مستقیماً تحتتأثیر عوامل اجتماعی است (آیکون لبخند). کافی است به عکسهایی که ناصرالدینشاه از سوگلیهای خود گرفته است نگاه کنید و با این زمانه مقایسه کنید! این تغییر عظیم در سلیقه عمومی پدیدهایست که از اوایل قرن بیستم آغاز شده است. در دوران ما با توجه به گستردگی و سیطره کانالهای ارتباطی چندان لزومی ندارد که برای این ادعا صفرا کبرا بچینیم. این داستان در انگلستان جریان دارد و بهتر است از یک جامعهشناس انگلیسی مثال بیاورم و چه کسی بهتر از آنتونی گیدنز که نامی آشنا برای تمام دانشجویان این رشته است. ایشان معتقد است که «زنان بهویژه بر اساس ویژگیهای جسمانیشان مورد قضاوت قرار میگیرند، و احساس شرمساری نسبت به بدنشان رابطهی مستقیمی با انتظارات اجتماعی دارد. زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض اختلالات تغذیهای قرار میگیرند که وی آنرا ناشی از چند دلیل عمده میداند: اول اینکه هنجارهای اجتماعی ما در مورد زنان بیشتر بر جذابیت جسمانی تاکید دارد. دوم اینکه، آنچه به لحاظ اجتماعی تصویری مطلوب از بدن تعریف میشود، در مورد زنان تصویری لاغراندام و نه عضلانی است. سوم اینکه، هرچند امروزه زنان در عرصهی عمومی و زندگی اجتماعی نسبت به قبل، فعالتر شدهاند، اما همچنان همانقدر بر اساس پیشرفتها و موفقیتهایشان مورد ارزیابی قرار میگیرند که بر یایهی وضعیت ظاهریشان.» کلمه «نحیف» در عنوان رمان در واقع میتواند اشارهای به همین باریکاندامیِ اشاعهیافته داشته باشد.
مقدمه سوم: وقتی خواندنِ کتاب را شروع کردم کمی در مورد ترجمه مردد بودم و به همین خاطر در اعلام کتاب بعدی کمی تأخیر انداختم. خوانشِ نوبت اول که به پایان رسید معتقد بودم کتاب نیازمند ویرایش سنگینی است تا خواننده بتواند متن را بخواند و به انتها برسد. شاید تعداد کم و چه بسا فقدان نظرات مخاطبان فارسیزبان به همین علت باشد. از حق نگذریم نظرات کاربران گودریدز نشان میداد که برخی مخاطبان انگلیسیزبان هم در ارتباط برقرار کردن با داستان ناتوان بودهاند. علتهای مختلفی میتوان برشمرد اما یکی از آنها احتمالاً در رفتوبرگشتهای زمانی است که در نسخه اصلی جابجا بین پاراگرافها رخ میدهد و خوانندگانِ عام را اذیت میکند. نسخه فارسی البته این مشکل را ندارد چون متن با توجه به تغییرات زمانیِ روایت با علامت *** از پیش و پسِ آن جدا شده است. مطابق معمول کتاب را برای خوانش دوم، دست گرفتم. در نوبت دوم طبیعتاً باید چالشهای کمتری با ترجمه، تجربه میکردم اما اینگونه نبود و در نیمههای کار از خیرش گذشتم. اینطور مواقع از خودم میپرسم برخی ناشران چگونه متنی را بدون ویراستاری و بدون نمونهخوانی زیر چاپ میفرستند؟! یعنی اعتبار خود را از جایی به غیر از محصولات خود به دست میآورند؟ یا ما خوانندگان معمولی را همانند ناظران «لباس تازه امپراتور» فرض میکنند؟! به شناسنامه کتاب مراجعه کردم و با کمال تعجب دیدم زیر اسم مترجم نامی هم به عنوان ویراستار ذکر شده است! واقعاً چه اعتماد به نفسی!! البته بین چاپ اول و دوم، دو سال فاصله است و این یعنی ما رمانخوانها هم کم مقصر نیستیم. در این مورد در ادامه مطلب مثالهایی خواهم آورد.
******
«جین رایت» خانم روزنامهنگاری است که یک روز صبح در اوایل دهه شصت، بر روی تلکس خبرگزاری رویترز خبری کوتاه در مورد کشته شدن فردی به نام «نیکلاس فارینگدن» میخواند که یک مبلغ مذهبی و شاعر سابق معرفی شده است. این نام برای او یادآور دوران اواخر جنگ و باشگاهی است که در آن زمان محل سکونت او و دختران دیگر بود. جین در آن زمان دختری بیست و یکیدوساله بود و در دفتر یک انتشاراتی کار میکرد و نیکلاس، جوانی جذاب و خوشچهره که دستنویس کتابش را برای چاپ به این انتشاراتی آورده بود. نیکلاس از طریقِ جین به برخی دخترانِ باشگاه معرفی شده و این ارتباط نهایتاً در فاجعهای که در آن روزهای پایانی جنگ رخ داد به پایان رسید. جین به چند نفر از این دوستان قدیمی زنگ میزند و خبر را با آنها به اشتراک میگذارد. او عقیده دارد که خبرگزاریها به گذشتهی این مرد نخواهند پرداخت چون خبر باید باب میل عامه مردم باشد. بدینترتیب ما کنجکاو میشویم تا از این گذشته و آن فاجعهای که به اختصار و به اشاره از آن یاد میشود، باخبر بشویم. راوی سومشخص در واقع کل داستان را با همین انگیزه روایت میکند.
«دختران نحیف» رمان کوتاهی است که فرم خاص آن مورد توجه کسانی مثل آنتونی برجس و تهیهکنندگان لیستهای صدتایی و هزارتایی قرار گرفته است. البته این فرم در ترجمه فارسی همانطور که در مقدمه سوم نوشتم به نفعِ خوانندگان عام، دچار سادهسازی شده است اما این عمل هم به نظرم موجب برقراری ارتباط آن قشر از کتابخوانان با این کتاب نخواهد شد. مشکلِ ترجمه فراتر از این حرفهاست.
در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
موریل اسپارک (1918-2006) با نام خانوادگی کامبرگ در منطقه ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش از والدینی لیتوانیایی و مهاجر در همین منطقه به دنیا آمده بود و مادرش اما اصالتاً بریتانیایی بود. قبل از شروع جنگ دوم در رودزیا (زیمبابوه فعلی) ازدواج کرد و نهایتاً در استرالیا ساکن شد. بعد از به دنیا آمدن پسرش زندگی زناشویی آنها دچار مشکلاتی شد و نهایتاً او جدا شده و به انگلستان بازگشت و در لندن ساکن شد تا بدینترتیب جنگ را از نزدیک تجربه کند. او تا انتهای جنگ دوم در بخش اطلاعات مشغول به کار بود. پس از جنگ فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را با نوشتن نقدهای ادبی آغاز کرد. در دهه پنجاه به کلیسای کاتولیک پیوست. اولین رمانش با عنوان «تسلی دهندگان» در سال 1957 با استقبال قابل توجهی مواجه شد و کتاب بعدیاش «بهار زندگی دوشیزه برودی» در سال 1961 او را به شهرت بینالمللی رساند. «دختران نحیف» در ادامه همین مسیر موفقیت، در سال 1963 منتشر شد.
او عمدهی سالهای زندگی خود را در لندن و نیویورک و رم سپری کرد. در ایتالیا با پنولوپه ژاردن آشنا شد و این آشنایی بیش از سه دهه ادامه یافت و در نهایت اسپارک او را وارث اموال و داراییهای خود از جمله حقوق نشر و زندگینامه و... قرار داد. موریل اسپارک جوایز و افتخارات زیادی در عرصه نویسندگی کسب کرده و خودش و کارهایش در لیستهای مختلفی حضور دارند. دو کتاب از او در لیست هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید خواند آمده است که دختران نحیف یکی از آنهاست.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، ترجمه شهریار وقفیپور، چاپ دوم 1395، تیراژ 1000 نسخه، 151صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.65 و در سایت آمازون 3.8)
پ ن 2: در نمره بالا وضعیت ترجمه لحاظ شده است. (به مثالهایی که در ادامه مطلب آمده مراجعه فرمایید)
پ ن 3: کتاب بعدی آخرین اثر نویسنده برزیلی، خانم کلاریس لیسپکتور است که در ایران با عناوین ساعت ستاره، وقت سعد و دختری از شمال شرقی منتشر شده است.
ادامه مطلب ...
پس از اتمام جنگ داخلی اسپانیا و یکسره شدن کار گروههای چپگرا و جمهوریخواهان، بخشی از آنهایی که زنده ماندند به تبعیدی خودخواسته در فرانسه تن دادند و با توجه به طولانی شدن حاکمیت فرانکو، خیلی از آنها دور از وطن پیر و فراموش شدند و نهایتاٌ از دنیا رفتند. برخی از آنها قهرمانانی محبوب در نگاه طرفدارانشان بودند اما زندگی در تبعید و روزمرگی و بیعملی و قطع ارتباط مؤثر و عوامل دیگر، سکهی آنها را از رونق انداخت. قهرمانِ خوب از نگاه عامه کسی است که جلوی جوخه اعدام یا زیر شکنجه، لبخند بر لب خواستههای مردم را فریاد بزند و خود را فدا کند! قهرمانِ خوب قهرمان مرده است.
******
این داستان از لحاظ زمانی حدوداً دو دهه پس از پایان جنگ داخلی جریان دارد. «پابلو داگلاس» پسر نوجوان یکی از مبارزین قدیمی است که به تازگی دستگیر و زیر شکنجهی عوامل پلیس شهر پامپلونا به سرکردگی «وینیولاس» کشته شده است. در صحنه آغازین داستان پابلو به کمک یکی از بستگانش از مرز فرانسه عبور میکند تا خود را به خانه عمویش در شهر «پاو» رسانده و با آنها زندگی کند. آرزوی قلبی او دیدار با یکی از انقلابیون مشهور به نام «مانول آرتیگز» است که در ذهن این نوجوان جایگاه رفیعی دارد؛ تقریباً همان جایگاهی که بیست سال قبل از آن، در میان طیف وسیعتری داشته است. علاوه بر این آرتیگز در نگاه او کسی است که میتواند انتقام خون پدرش را از وینیولاس بگیرد. خروج پابلو از اسپانیا با بستری شدن مادر آرتیگز در بیمارستان همزمان میشود. وینیولاس در نظر دارد از فرصت استفاده کرده و این عنصر سابقهدار را به داخل خاک اسپانیا بکشاند. مادر که از این دام باخبر شده علیرغم ضدیت با مذهب و مذهبیون، برای نجات فرزندش به یکی از کشیشهای فعال در بیمارستان به نام «فرانسیسکو» متوسل میشود و...
داستان در یک بازهی زمانی محدود چند روزه جریان دارد و از دیدگاه چهار شخصیت اصلی داستان (پابلو، مانول، وینیولاس و پدر فرانسیسکو) در قامت راویان اولشخص، روایت میشود. با توجه به سوابق نویسنده که عمدتاً در زمینه فیلمنامهنویسی است، کتاب خیلی تصویری و سینمایی از کار درآمده است. اگر فرصت لازم را هنگام خواندن داشتم حتماً یکنفس تا انتهای آن میرفتم؛ این یعنی داستان روان و پرکشش است. فیلمی که بر اساس کتاب ساخته شده به مراتب از خود اثر معروفتر است: «اسب کهر را بنگر» به کارگردانی فرد زینمان با بازی گریگوری پک، آنتونی کوئین و عمر شریف. فیلم را یکی دو روز پس از خواندن کتاب دیدم. فیلم خوبی بود اما کتاب به مراتب قویتر بود. در ادامه مطلب بیشتر در مورد کتاب خواهم نوشت.
******
امریک پرسبرگر (1988-1902) فیلمنامهنویس و کارگردان مجار-بریتانیایی است که دو رمان در کارنامه خود دارد. این رمان در سال 1961 منتشر شده و در سال 1964 بر اساس آن فیلم ساخته شده است. پرسبرگر در راه خلق این کتابِ تریلر گونه، نیمنگاهی به زندگی و مرگ یکی از انقلابیون اسپانیایی معروف به «اِل کوئیکو» داشته است.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه آرش گنجی، نشر چشمه، چاپ دوم بهار 1393، شمارگان 1200نسخه، 213 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.9 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.46)
پ ن 2: ترجمه به نظرم خوب بود و در متن هم فقط تعداد انگشتشماری غلط تایپی وجود داشت که جای تشکر دارد. فقط در هنگام نوشتن این مطلب با «مانول» مشکل پیدا کردم... به «مانوئل» عادت داریم و گمان هم میکنم مانوئل گزینه بهتری است. این را نوشتم که بگویم در ادامه مطلب اگر «مانوئل» دیدید تعجب نکنید.
پ ن 3: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو است. پس از آن به سراغ کتاب «مارش رادتسکی» اثر یوزف روت خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
چند وقت پیش یکی از آشنایان در مورد گربهای که در انباری باغشان زایمان کرده صحبت میکرد و اینکه چند روز بعد روباهی به سروقت بچهها آمده و.... در واقع روباه مورد نظر به حکم غریزه جان بچهگربههایی که در محدوده او اضافه شده بودند گرفته است. من هرچه فکر کردم متوجه نشدم واقعاً آن گربهها چه خطری برای قلمرو او داشتند و چه چیز از روباه کم میکردند و اینکه روباه پس از این عملیات چه چیزی اضافهتر دارد!
******
«معمولاً، دو دختر را به نام خانوادگیشان میشناختند، بنفورد و مارچ. مزرعه را با هم گرفته بودند و قصد داشتند همه کارها را خودشان انجام دهند: یعنی، میخواستند مرغداری کنند، از فروش طیور اموراتشان را بگذرانند، و در کنارش ماده گاوی نگه دارند، و یک یا دو چهارپای دیگر هم پرورش بدهند. متأسفانه، اوضاع بر وفق مرادشان نشد.»
پاراگراف ابتدایی داستان مرزهای داستان را تقریباً روشن میکند. این دو دوست رویای خود را با خرید مزرعه عملی کردهاند تا روی پای خویش بایستند، بیشترِ پول خرید را بنفورد که پدرش تاجر است پرداخت کرده و در مقابل فعالیتهای اجرایی مزرعه را مارچ که قویبنیهتر است و دورههای نجاری را دیده است انجام میدهد. در ابتدای کار پدربزرگ بنفورد که تجاربی در این زمینه دارد همراه آنهاست اما او خیلی زود از دنیا میرود و دخترها خیلی زود از خیر نگهداری چهارپایان گذشته و حوزه فعالیت خود را محدود به نگهداری ماکیان میکنند. آنها در آغاز داستان علیرغم تمام کموکاستیها مشغول زندگی روزمره خود هستند. یکی از مشکلات آنها روباهی است که گاه و بیگاه به مرغداری آنها میزند.
این موقعیت تقریباً پایدار با ورود پسر جوانی از تعادل خارج میشود. «هنری» سربازی است که در ایام مرخصی به مزرعه پدربزرگش آمده و با مالکین جدیدِ آن مواجه میشود و سپس با تعارف دخترها، در آنجا اتراق میکند و...
لارنس در این داستان کوتاه تبحر خود را در نمایش دادن ترکیبی از عواطف انسانی و غرایز حیوانی در شخصیتهای داستانش نشان میدهد. شخصیتهایی که گرفتار نوعی جبر غریزی میشوند. این رمان کوتاه از دیدگاه سومشخص دانای کل روایت شده است و بزعم من قدرتمند آغاز و کمتوان به پایان میرسد. در ادامه مطلب بیشتر در مورد آن خواهم نوشت.
******
دیوید هربرت لارنس (1885-1930) زندگی پرفراز و نشیب و البته کوتاهی داشت. پدرش یک معدنچی و مادرش معلم بود. عمدتاً با بیماریهای ذاتالریه و آنفولانزا و سل دست و پنجه نرم میکرد و سر آخر بر همین نمط خیلی زود روی در نقاب خاک نهاد. در زمان مرگ شهرت او نزد عوام بیشتر چیزی شبیه به یک نویسنده پورنوگرافی بود اما به هرحال بودند کسانی مثل ادوارد مورگان فورستر که او را در همان زمان «بزرگترین رماننویس نسل ما» خطاب کردند.
پس از «زنی که گریخت» این دومین اثری است که از ایشان میخوانم ومتاسفانه هیچکدام جزء شاهکارهای او محسوب نمیشوند! در این دو اثری که من خواندم نویسنده بیشتر به پسری خجالتی میماند تا آنچه که صد سال قبل به آن شهرت داشت! شاهکارهای او که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارند عبارتند از: پسران و عشاق (1913)، رنگین کمان (1915)، زنان عاشق (1920) و عاشق لیدی چاترلی (1928).
روباه در سال 1922 نوشته شده است و تا سال 2006 در این لیست هزار و یک کتابی حضور داشت اما به همراه دو اثر دیگر ایشان خارج شد تا جا برای آثار غیر انگلیسیزبان در این لیست اندکی باز شود.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، نشر باغ نو، چاپ اول 1382، شمارگان 3300نسخه، 104 صفحه.
............
پ ن 1: نمره من به داستان 3.3 از 5 است. گروه A ( نمره در گودریدز 3.42 نمره در آمازون 3.7)
پ ن 2: مطلب کوتاهی درباره نویسنده: اینجا
پ ن 3: چند سال قبل مستندی در مورد زندگی این نویسنده دیدم. فکر کنم کاری بود که سی چهل سال قبل توسط شبکه بی.بی.سی در یک مجموعه مستند در مورد نویسندگان و شاعران انگلیسی ساخته شده بود. حدود بیست قسمت از آن را داشتم و دیدم. نکته جالب برایم این بود که خانههایی که این بزرگان در صد، صد و پنجاه سال قبل زندگی میکردند همگی موجود بودند. یا به صورت موزه و یا در حال استفاده شخصی! اینگونه هم نبود که خانهی مورد نظر با خانههای اطراف متفاوت باشد... در این فاصله خانههای ما چند نوبت کوبیده و از نو ساخته شده است و باز هم دقیق که نگاه میکنیم کلنگی است! آن مجموعه را به علاقمندان شدیداً توصیه میکنم.
پ ن 4: کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «کشتن موش در یکشمبه» اثر امریک پرسبرگر است. پس از آن به سراغ کتاب «فداکاری مظنون X» اثر کیگو هیگاشینو خواهم رفت.
ادامه مطلب ...