مقدمه اول: در زمان-مکانی که داستان ترز دوکرو در آن جریان دارد (اوایل قرن بیستم در فرانسه) خانواده سنتی (در طبقات متوسط و بالا) اغلب مبتنی بر پایه پدرسالاری و ارزشهای بورژوایی است؛ بدین ترتیب که نقشهای افراد در خانواده بر اساس جنسیت مشخص شده بود (مردان مسئول تأمین مالی خانواده هستند و زنان وظایف خانهداری دارند)، ازدواجها بر اساس منافع اقتصادی و اجتماعیِ خانوادهها شکل میگرفت و نه لزوماً بر پایه عشق و علاقه شخصی، رفتار اعضای خانواده بهویژه زنان تحت نظارت خانواده و جامعه قرار داشت (کنترل اجتماعی بالا)، ساختار خانواده شکل گسترده داشت و ارزشهای مذهبی بر رفتار و تصمیمات خانوادگی تأثیر زیادی داشتند. داستان در چنین فضایی جریان دارد و خواننده مستقیماً این ویژگیها را در داستان دریافت خواهد کرد.
مقدمه دوم: ترز دوکرو یک زن است و شرایط او بازتابی از شرایط بسیاری از زنان همطبقهی او در زمان-مکان داستان است. در آن دوره زنان طبقه متوسط و بالا اغلب از فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی محروم بودند و نقش آنها به اجرای وظایفِ از پیش تعیینشده محدود بود. از اینکه شخصیت اصلی داستان تقریباً هیچ کار و فعالیت خاصی ندارد تعجب نکنید! زمانه اینگونه بود. ساختار پدرسالار جامعه، اجازه فعالیت اقتصادی مستقل را به زنان نمیداد و به ندرت این جواز به کسی داده میشد یا به ندرت کسی میتوانست آن را کسب کند. هم خانواده مانع بود و هم شرایط در جامعه محیا نبود. انتظار از زنان، همان امور خانه و حفظ جایگاه اجتماعی خانواده بود. به همین خاطر است که ترز همواره دچار رکود و رخوت ذهنی است و هیچ هدف خاصی در زندگی ندارد. البته تا زمانی که بدیلی برای وضع موجود وجود ندارد!
مقدمه سوم: مفهوم آزادی برای کسی مثل ترز که دچار یک ازدواج مصلحتی و سرد و تبعات آن شده، یک رویاست. طبعاً خلاصی از این شرایط به هر نحو ممکن، یک موفقیت به نظر میرسد اما آزادی، تنها رهایی از محدودیتها نیست، بلکه مستلزم درک و پذیرش پیامدهای آن نیز هست. وقتی این شناخت وجود نداشته باشد، محتمل است وضعیت اسارتگونهی جدیدی در پیش باشد. اما این به آن معناست که همینطور باید دست روی دست گذاشت؟! به هیچ وجه! تلاش برای شناخت و درک این مفهوم، خودش کلی کار است.
******
ترز زن جوانی است که در صحنۀ ابتدایی داستان از دادگاه خارج میشود؛ پدر در یک سمت و وکیل مدافع در سمت دیگر و این دو با یکدیگر در مورد موفقیت در گرفتن حکم توقف بازرسی و مختومه شدن پرونده سخن میگویند. گفتگوی آنها در همین ابتدا نشان میدهد که ترز و افکار و احساساتش محلی از اعراب در نزد این دو مرد ندارد. پروندهی ترز به اقدامِ او به قتلِ همسر از طریق مسموم کردن ارتباط دارد، اما همسر و پدر متفقاً برای حفظ آبروی خانواده این پرونده را لاپوشانی کردهاند. ترز در راه بازگشت به خانه، به گذشته میاندیشد و در عینحال به این فکر میکند که هنگام ورود به خانه چه چیزهایی در انتظار او خواهد بود. در فلشبکها ما متوجه شرایط ترز و ریشههای اقدام او خواهیم شد و سپس با ورود او به خانه...
ترز دُکرو داستان زنی است که فردیت خود را در سازوکار ازدواج و خانواده از دست داده و در اثر تجربیات ناخوشایند، دچار احساس بیاهمیتی، ملال و خفگی شده است. این داستان علاوه بر نشان دادن پیچیدگیهای روانشناختی ترز، به نقد جامعهای میپردازد که فرد را در نقشهای محدود و بدون حق انتخاب گرفتار کرده است.
******
فرانسوا موریاک در سال 1885 در شهر بوردو فرانسه در خانوادهای مذهبی و بورژوا به دنیا آمد. پدرش تاجری موفق بود اما وقتی فرانسوا دو ساله بود از دنیا رفت. مادرش که تربیت او را به عهده داشت، زنی کاتولیک و متعصب بود ولذا ارزشهای کاتولیکی در محیط رشد او پررنگ بود. از همان دوران کودکی و نوجوانی به مطالعه و نوشتن علاقه داشت. در سال 1905 از دانشگاه بوردو در رشته ادبیات فارغالتحصیل شد و اولین مجموعه شعر خود را در سال 1909 به چاپ رساند.
این نویسنده و شاعر و روزنامهنگار، با دو رمان برهوت عشق(1925) و ترز دُکرو(1927) به شهرت رسید. در سال 1933 به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد. در جنگهای داخلی اسپانیا به صف جمهوریخواهان پیوست و علیرغم اعتقادات مذهبی و باورهای کاتولیکی، از کلیسای کاتولیک به دلیل حمایتش از فرانکو انتقاد کرد. در سال 1941 به جنبش مقاومت ملی فرانسه پیوست. موریاک با ادامه حضور فرانسه در ویتنام مخالف بود و استفاده از شکنجه توسط ارتش فرانسه در الجزایر را به شدت محکوم کرد.
او نهایتاً در سال 1952 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و مجموعه کامل آثار موریاک در دوازده جلد بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۶ منتشر گردید. از مهمترین آثار او میتوان به چنبره افعیها(1932)، پایان شب(1935)، فریسیها(1941) اشاره کرد. فرانسوا موریاک در ۱ سپتامبر ۱۹۷۰ در 85 سالگی در پاریس درگذشت.
ترز دوکرو شناختهشدهترین اثر موریاک است. در سال ۱۹۹۹، در یک نظرسنجی ملی برای انتخاب ۱۰۰ رمان برتر فرانسوی قرن بیستم، رتبه ۳۵ را کسب کرد. از این اثر تاکنون حداقل سه نسخه سینمایی و تلویزیونی تولید شده است.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد آجودانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم 1393، 127صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.68 )
پ ن 2: نمره من به ترجمه 4 از 10 میباشد. (از این پس به ترجمه هم نمره خواهم داد) ترجمهی احمد آجودانی یک ترجمه قدیمی است. در نسخهای که من خواندم، اشاره شده کتاب در زمان چاپ با ویرایش جدید منتشر شده است اما آنچه خواننده خواهد دید اشکالات ویرایشی متعدد و البته وجود نقص در ترجمه است. ترجمه دیگری از این کتاب با نام «یک تراژدی عاشقانه» منتشر شده است که بنده آن را ندیدهام.
پ ن 3: مطلب بعدی درمورد داستان « زن ظهر» اثر یولیا فرانک خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندره مکین خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: در اوایل قرن بیستم جریان مدرنیسم در هنر، نمودهای مختلفی در عرصه ادبیات داستانی پیدا کرد که تکنیک جریان سیال ذهن یکی از آن نمودهاست. همین ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که این روشِ روایت ناگهان در آثار یک نویسنده بخصوص متولد نشد بلکه در یک روند تدریجی از چند دهه قبل آغاز شده بود و در آثار نویسندگانی همچون تولستوی تا ریچاردسون نمود پیدا کرده بود و سپس توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و ویرجینیا وولف به نقطه اوج خود رسید. در واقع توجه به افکار و احساسات شخصیتهای داستانی و روایت آنها، امر جدیدی نبود و نویسندگان گذشته به آن اهتمام داشتند اما در این تکنیک، همت ویژهای صرف میشود تا خواننده بتواند در جریان این افکار و احساسات به همان شکل و ترتیبی که در ذهن این شخصیتها شکل میگیرند، قرار بگیرد. این جریان (هم در مقوله تفکر و هم در مقوله احساس) ماهیتی سیال دارد و هیچ قاعده و قانونی ما را مجبور نمیکند که در قلمرو ذهن، ترتیب زمانی یا موضوعی یا دستور زبان و غیره و ذلک را رعایت کنیم. به همین خاطر بازنمایی واقعیت ذهنی شخصیتها در قالب روایت چیزی میشود شبیه آنچه که وولف در این داستان انجام داده است. فصل اول این داستان با عنوان «پنجره» که بخش عمده داستان را شامل میشود میتواند یکی از بهترین مثالها برای این تکنیک باشد؛ پنجرههای متعددی که برای خواننده باز میشود تا به همراه راوی سومشخص، به ذهن شخصیتهای مختلف داستان وارد و این جریان سیال ذهن را تجربه کند. طبعاً این همت ویژهای که نویسنده به کار برده است میبایست با همت ویژه خواننده همراه باشد! وگرنه کار نیمهکاره خواهد ماند. البته بدیهی است که در صورت همت ویژهی خواننده هم هیچ تضمینی نیست که نتیجه نهایی مطلوب باشد!
مقدمه دوم: مدت زمان واقعی روایت در فصل اول چند ساعت است. فصل سوم هم همینطور است. اما فصل دوم با عنوان «زمان میگذرد» که به نسبتِ فصل اول خیلی کوتاهتر است شامل چیزی حدود ده سال است. زمان در فصل ابتدایی انگار کش میآید و نویسنده توانایی خود را در کش آوردن نشان داده است. آبی به کار نبسته است. از قضا اتفاق آنچنان ویژهای هم در این چند ساعت رخ نمیدهد! نویسنده بهزعم من همچون نقاشان امپرسیونیست به دنبال به تسخیر درآوردن و ثبت «لحظه» است؛ کاری که در نهایت مخلوق او «لیلی بریسکو» در فصل سوم موفق به انجام آن میشود. بدینترتیب هم نویسنده و هم نقاش، که هر دو زن هستند، موفق میشوند بر آنچه آقای «تنسلی» به زبان آورده و شاید باور خیلیها در آن زمان بوده، خط بطلان بکشند؛ آنجا که گفته بود زنان نمیتوانند نقاشی بکشند و داستان بنویسند.
مقدمه سوم: با توجه به دو مقدمه بالا میتوان گفت این کتاب شاید بیشتر به کار نویسندگان و خوانندگان حرفهای ادبیات بیاید تا خوانندگانِ عام و معمولی چون خودم. گاهی ما دچار این غرور و باور غلط میشویم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم... شاید این باور از آنجا بیاید که آدمی قادر به انجام هر کاری است که بخواهد... اما به واقع این گونه نیست؛ هرکسی ظرفیت و استعداد خاص خودش را دارد و بزعم من این باورِ غلط، هم منشاء تولید استرس و هم منبعِ اتلاف انرژی است. بهتر است به عالم ادبیات و کتاب برگردیم! وقتی این باور را داشته باشیم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم و آنگاه با کتابی چغر مانند به سوی فانوس دریایی روبرو میشویم و در میمانیم، گاه بدون هیچ تردیدی انگشت را به سمت مترجم میگیریم! من دو ترجمه از سه ترجمه موجود را خواندم و علیرغم وجود تفاوتهای جزئی و خطاهای جزئی و غیرجزئی در هر دو، معتقدم اشکال کار در ترجمهها نیست. اینجا بهواقع جایی است که عقاب پر بریزد!
******
خانواده رمزی برای گذراندن تعطیلات به ویلای تابستانی خود در جزیرهای در اسکاتلند رفتهاند و مطابق معمول مهمانانی آنها را همراهی میکنند. پدر خانواده یک فیلسوف است که در جوانی یک کتاب تألیفی درخشان در این زمینه داشته و اگرچه کتابهای بعدی او بهنوعی تکرار آن کتاب است اما به هرحال در محافل آکادمیک اسم و رسمی دارد و هنوز هم دانشجویان جوانی پیدا میشوند که او را تحسین کنند. البته خیلی کم! خانم رمزی همانند یک زن ایدهآل دوران ویکتوریایی این کمبود را جبران میکند و حواسش کاملاً متوجه نیازهای روحی روانی همسرش و همچنین هشت(!) فرزندش هست. خانم رمزی ستون داستان است، هم به واسطه نقشی که در خانواده دارد و هم در ارتباط با مهمانان و خدمه خانه... او یک «بانوی میزبان تمامعیار» است، همانگونه که کلاریسا دَلووِی دوست نداشت باشد اما بود.
داستان از بعد از ظهری آغاز میشود که خانم رمزی در پاسخ به درخواست پسر کوچکش «جیمز» برای رفتن به فانوس دریایی، عنوان میکند: «بله، البته اگر فردا هوا خوب باشد.» لازم به ذکر است که این یکی از معدود مکالمات داستان است! پدر بلافاصله با نگاهی که از پنجره به بیرون میاندازد از طوفانی بودن فردا خبر میدهد و از بیان این واقعیت علیرغم تاثیر بدی که روی فرزند خردسال دارد، ابایی ندارد. از همینجا ما وارد ذهن اشخاص حاضر در صحنه و داستان میشویم و افکار و احساساتی را تجربه میکنیم که ندرتاً به کلام منتهی میشوند. این روند تا شب ادامه دارد و در این میان تنها کنشهایی که میتوان از آن یاد کرد این است که خانم رمزی برای خرید پاکت و تمبر بیرون میرود، پسر و دختر جوانی از مهمانان به همراه یکی از دختران خانواده رمزی برای گردش بیرون میروند و آن پسر از دختر جوان تقاضای ازدواج میکند، تعدادی از بچهها کریکت بازی میکنند، لیلی بریسکو به نقاشی مشغول است، آقای کارمایکل که بعدها شاعر معروفی میشود به تنهایی جایی در حیاط، رو به پنجرههای ساختمان نشسته است. نقاش هم در چنین زاویهای نسبت به ساختمان قرار دارد. زمان شام فرا میرسد و مهمانان سر میز حاضر میشوند و البته دو سه نفر با تاخیر میرسند و خوراک گوشت فرانسوی را میل میکنند و بچهها برای خواب به اتاقشان میروند و باقی نیز مطابق پروتکلهای معمول عمل میکنند.
فصل دوم خیلی سریع به برخی اتفاقات که در ده سال پس از فصل اول رخ میدهد اشاراتی دارد. خانه ویلایی به واسطه مرگ تعدادی از اعضای خانواده و البته جنگ جهانی اول و... متروکه شده است. اما در فصل سوم اعضای بازمانده خانواده و برخی از همان مهمانان در ویلا حاضر شدهاند و پدر میخواهد به همراه جیمز و یکی از دخترانش به فانوس دریایی بروند و...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
آدلاین ویرجینیا استیون در سال 1882 در لندن متولد شد. پدرش لسلی استیون منتقد و پژوهشگر نامدار عصر ویکتوریا و مادرش نیز اهل هنر و ادب و به زیبایی شهره بود (خیلی به آقا و خانم رمزی در این داستان شباهت دارند و جملات آینده نیز!). ویرجینیا در خانه آموزش دید اما مرگ ناگهانی مادرش در سیزده سالگی منجر به اولین ضربهی روانی به او شد. با وجود این بین سالهای 1897 تا 1901، موفق شد در کالج سلطنتی لندن درسهایی در زبان یونانی و تاریخ بگذراند. او کتابخوان قهاری بود و کتابخانه غنی پدرش جایگزین خوبی برای آموزش او در دورهای بود که زنان حق ورود به دانشگاه را نداشتند. همچنین فرصتی یافت تا با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول آشنا شود.
او پس از مرگ پدرش در سال 1904 مجدداً دچار حملهی عصبی شد و سه ماه در بیمارستان بستری گردید. سپس به خانهای در محله بلومزبری نقل مکان کرد، جایی که بعدها به همراه تعدادی از روشنفکران و نویسندگانی که هسته اولیه آن دوستان برادرش بودند، گروه بلومزبری را تشکیل دادند. شرکت در محافل آنها در شکلگیری افکارش تاثیر بسزایی داشت. در این دوران نوشتن نقد و بررسی کتاب را آغاز نمود. علیرغم ضعف مزاجی و بستری شدن گاهبهگاه، به نقاط مختلف اروپا سفر کرد و در لندن هم زندگی اجتماعی پر تحرکی داشت. او از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش که در سال 1906 درگذشت، و ارثیه عمهاش، استقلال مالی مناسبی به دست آورد.
از سال 1907 کار بر روی اولین رمانش را آغاز کرد. در سال 1912 با لئونارد وولف دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد. در سال 1913 در پی یک دوره فروپاشی روانی اقدام به خودکشی کرد. اولین رمانش سرانجام در سال 1915 منتشر شد. او به همراه همسرش انتشارات هوگارث را در سال 1917 تاسیس کردند انتشاراتی که آثار وولف و نویسندگان و شاعران جوان و گمنام آن زمان (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس .الیوت) را منتشر کرد. در دو دهه بعدی زندگیش با اینکه به طور جدی درگیر بیماری و مشکلات روانی بود توانست 9 رمان سترگ که برخی از آنها در زمره بزرگترین شاهکارهای فرم در قرن بیستم به شمار میآیند یکی پس از دیگری به رشته تحریر درآورد.
شرایط اجتماعی ناشی از جنگ دوم، ویرانی خانهاش در لندن و عوامل دیگر، شرایط روحیاش را وخیمتر کرد و باعث افسردگی شدید او شد. در نهایت در 48 سالگی پس از اتمام آخرین رمانش، با جیبهای پر از سنگ خود را در رودخانه اوز غرق کرد.
بهسوی فانوس دریایی در سال ۱۹۲۷ و دو سال بعد از خانم دلووی منتشر شده است. این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد و تاکنون سه بار و توسط صالح حسینی، سیلویا بجانیان و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شدهاست.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه خجسته کیهان، انتشارات نگاه، چاپ اول 1387، تیراژ 2000 نسخه، 261 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: لینک دو مطلبی که قبلاً در مورد نویسنده و شاهکارش نوشتهام: اینجا و اینجا
پ ن 3: کتابهای بعدی مطابق نتایج انتخابات پست قبل تعیین خواهد شد.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم میگیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهمترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزههای برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خوانندهای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق میدهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگیها و ابهامات اساسی بر خوانندهی پیگیر، آشکار میشود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا میکند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.
مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود مینویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچهای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز میکند و سپس با نظمی خاص به گذشتهی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال میپردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقاتهای پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخشها داستانی دنبالهدار را برای زن تعریف میکند. شاید تا حدود یکسوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمیهایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامههایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری میکند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحهای که در تاریخی مشخص در روزنامهای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوسپاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهرهی بهجا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.
مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازهی زمانی که شامل میشود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوهی یک کارخانهدار است که در توسعه آن شهر کوچک (تیکوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخشهایی از داستان به این پیشینه و ریشهها و همچنین دوران کودکی خود میپردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سالهای 1930 تا 1940 میگذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانوادهی راوی تاثیرات عمیقی میگذارد و آنها را به سمت زوال سوق میدهد.
******
«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»
همانطور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را میدهد که در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی میزند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق میدهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا میخواهد این موارد را روشن کند.
چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد میآورد که هر وقت حادثهای رخ میداد و جایی از بدن آنها زخم میشد و درد میگرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام میکرد و از محل زخم و درد میپرسید (این بخش را در کانال آوردهام). در واقع تلویحاً میگوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمیتواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و به همینخاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایاننامهاش را نیمهکاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بینالمللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده میتوان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشتهام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).
مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)
پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!
پ ن 3: کتاب بعدی «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عنوان اصلی داستان «بیوهها» است. در اولین ترجمه از کتاب در دهه 60 که به زمان انتشار اصل کتاب هم نزدیک است، عنوان آن «زنان گمشدگان» انتخاب شده است و در چاپهای بعدی به «ناپدیدشدگان» تغییر یافته است. به نظر میرسد مترجم و ناشر در نظر داشتهاند بار سیاسی داستان را به نوعی در عنوان آن به مخاطب انتقال دهند چون تصور میکردهاند عنوان اصلی، این مهم را انجام نمیدهد. زنانِ گمشدگان ترکیب غریبی است و ناپدیدشدگان هم اگرچه به موضوع کتاب اشاره دارد اما انتخاب خوبی نیست چون داستان پیرامون «فاعلیت» و نقش زنانی است که مردانِ خانوادهی آنها اعم از همسر و پدر و برادر و فرزند، توسط یک حکومت تمامیتخواهِ نظامی، دستگیر شدهاند و هیچ اطلاعی از سرنوشت آنها موجود نیست. در واقع داستان در مورد ناپدیدشدهها نیست بلکه در مورد بازماندگانِ آنهاست. به نظر میرسد کارِ مترجمین و ناشرین متأخر در حفظ عنوان اصلی درستتر باشد چرا که نام نویسنده برای انتقال بار سیاسی اثر کفایت میکند و باقی را باید به خوانندگان احتمالی سپرد. دورفمن که در زمان نگارش اثر (1981) یک تبعیدی است، مکان داستان را به منطقهای روستایی و بینامونشان انتقال داده است که از روی اسامی شخصیتها میتوان آنجا را یونان فرض کرد. زمان داستان هم با توجه به قراین، دوران جنگ جهانی دوم است و نظامیان حاکم در این منطقه بهنوعی دستنشاندگان جکومت نازی هستند. با همه تمهیداتی که برای امکان چاپ اثر در موطن نویسنده در نظر گرفته شده، مخاطب پس از چند صفحه خود را در آمریکای جنوبی خواهد یافت: مثلاً جایی در شیلی و آرژانتین در اواخر دههی هفتاد میلادی و البته این امکان هم کاملاً وجود دارد که خود را در جایی نزدیکتر تصور کند.
مقدمه دوم: فضای داستان در یک کلام، فضای غمبار زندگی در ذیل یک حکومت دیکتاتوری است. مردانی که ربوده شدهاند و زنانی که بر جای ماندهاند و هیچ امیدی به بازگشت مردان خود ندارند. هیچ خبری از آنان نیست و اگر کشته شدهاند هیچ جنازهای از آنان موجود نیست و طبعاً هیچ گوری هم ندارند که حتی بتوان بر سر آن گریست. زخمی که از ناپدید شدن آنها بر بازماندگان وارد شده همواره باز است، همانند چشمان مادربزرگ داستان که همواره باز است و بدون پلک زدن به فرمانده نظامی منطقه خیره میشود.
مقدمه سوم: داستان هم سختخوان هست و هم نیست! این به خاطر نوع راویان و روایت آن است وگرنه هم کمحجم است و هم پیچیدگی محتوایی و مضمونی ندارد. داستان عمدتاً توسط راوی سومشخص دانای کل و چند فصل از آن توسط راوی اولشخص روایت میشود. راوی سومشخص آن هم همیشه معمولی نیست و به عنوان نمونه یک بخش را در زمان آینده بیان میکند بدین نحو که یکی از شخصیتها قرار است به دیدار کشیش برود و راوی از گفتگوهای احتمالی آنها خبر میدهد و در انتهای این پاره آن شخصیت تازه به در خانه کشیش میرسد. گره کار اما وقتی است که راوی اولشخص عنان روایت را در دست میگیرد؛ این راوی در روایتش گاهی خودش را هم از بیرون نگاه میکند و لذا مخاطب دچار شوک میشود که این راوی کسی نیست که تا الان گمان میکرده! چند نوبت این کار را میکند و ممکن است مخاطبِ بیتمرکز را از میدان به در کند!
******
داستان با پیدا شدن یک جسد در رودخانه آغاز میشود. این دومین جسدی است که آب با خود به این روستا آورده است و به خاطر شرایطش کاملاً غیرقابل شناسایی است. در این روستا یک قرارگاه نظامی وجود دارد که اخیراً سروانی به فرماندهی آن منصوب شده است. در زمان فرمانده قبلی (گئورگاکیس) این منطقه با سیاست مشت آهنین اداره شده است و تقریباً تمام مردان روستا به عنوان خطرهای بالقوه دستگیر و ناپدید شدهاند. جسد اول همین یکی دو هفته قبل و در زمان فرمانده قبلی توسط سربازان دفن شده است. با ورود فرمانده جدید زنی به نام «سوفیا آنخلوس» به نزد سروان آمده و مدعی میشود که آن جسد دفنشده مربوط به پدرش بوده است و درخواست دارد که جسد جهت انجام تشییع جنازه به او تحویل داده شود. سوفیا به محض پیدا شدن جسد دوم مدعی میشود این جسدِ همسرش است؛ درخواستی که سروان را با چالش جدیدی روبرو میکند چرا که زنان دیگری هم ادعای مشابهی را طرح میکنند و...
زنان داستان تجربه سیاسی ندارند اما هوشمندانه مسیری را انتخاب میکنند که در نقطه مقابل اهداف نظامیان حاکم است. تمام تلاش حکومت در راستای حذف خطرات بالقوه است و این مهم را با ناپدید کردن آنها انجام داده است و هنر زنانِ داستان این است که از هر فرصتی در جهت ظاهر کردن آنها استفاده میکنند.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
«آریل دورفمن» متولد 1942 در پایتخت آرژانتین است. والدین یهودی او اصالت اوکراینی و رومانیایی داشتند. مدت کوتاهی پس از تولد او، خانواده به آمریکا مهاجرت کرد و او دههی ابتدایی زندگی خود را در آنجا گذراند. پدر او استاد اقتصاد در دانشگاه بود. آنها در سال 1954 به شیلی رفتند و آریل تحصیلات اولیه خود را در آنجا به پایان رساند و وارد دانشگاه شد. آغاز فعالیت ادبی او در همین دوران دانشجویی است. در سال 1966 ازدواج کرد و یک سال بعد به تابعیت شیلی در آمد. او طی سالهای 1968 و 1969 در دانشگاه برکلی کالیفرنیا ادامه تحصیل داد. در همین دوره مجموعه مقالات او تحت عنوان تخیل و خشونت که به موضوع ادبیات آمریکای لاتین میپردازد در آمریکا منتشر شد. او پس از اتمام تحصیلاتش به شیلی بازگشت و با روی کار آمدن سالوادور آلنده (اولین رهبر سوسیالیست در جهان که با فرایند دموکراتیک بر سر قدرت آمد) به عنوان مشاور فرهنگی رئیسجمهور در دولت مشغول به کار شد. بعد از کودتا از کشور خارج شد و مدتی در آمستردام و پاریس زندگی کرد و نهایتاً از سال 1985 در آمریکا اقامت گزید و در دانشگاه دوک مشغول تدریس شد. او از سال 2004 شهروند آمریکاست.
مشهورترین کار دورفمن شاید نمایشنامه «مرگ و دوشیزه» (1991) باشد که بارها در نقاط مختلف دنیا اجرا شده و بر اساس آن دو فیلم نیز ساخته شده است که اقتباس اول توسط رومن پولانسکی بسیار معروف است. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به اعتماد (که در مورد آن قبلاً در اینجا نوشتهام) ، در جستجوی فِرِدی، آلگرو و... اشاره کرد. بیوهها (ناپدیدشدگان) در سال 1981 و با نام مستعار (اریک لوهمان) منتشر و تاکنون حداقل سه بار به فارسی ترجمه شده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ سوم 1387، تیراژ 1650 نسخه، 218 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.43)
پ ن 2: در رابطه با مقدمه سوم مطلبی از مداد سیاه در اینجا دیدم که به طور مبسوطتری به نوع روایت پرداخته است.
پ ن 3: کتاب بعدی «رگ و ریشه» از جان فانته خواهد بود. پس از آن به سراغ «خورشید خانواده اسکورتا» اثر لوران گوده خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: زمان وقایع اصلی داستان، روزهای پایانی جنگ جهانی دوم است. منظور از روزهای پایانی جنگ مشخصاً حد فاصل تسلیم ارتش آلمان در اروپا (هشتم ماه مه سال 1945) تا تسلیم ارتش ژاپن (پانزدهم ماه اوت سال 1945) است. مکانِ وقایع اصلی داستان، عمارتی مختص سکونت زنانِ جوان در لندن است. در واقع چند دهه قبل از این تاریخ، یکی از اعضای خاندان سلطنتی، این عمارت را جهت سکونت موقت دختران و زنان جوانِ شهرستانی که پشتوانه مالی چندانی ندارند اما به دلایل تحصیلی و کاری و... گذرشان به لندن افتاده، اختصاص داده است. این عمارت البته مابهازای واقعی هم دارد. نویسندهی این داستان در اوایل سال 1944 بعد از مراجعت به بریتانیا، مدتها در باشگاهی مشابه اقامت داشته و طبعاً از تجربیات سکونت خود در چنین خوابگاهی، در نوشتن این داستان بهره برده است.
مقدمه دوم: ویژگیهای بدنی ما (بهخصوص زنان) معمولاً تحت تأثیر عوامل اجتماعی قرار دارد... شاید بپرسید مثلاً اندازه دور کمر، شکم، دور باسن که متأثر از ژنتیک و سبک تغذیه و زندگی فردی است چگونه به عوامل اجتماعی ربط پیدا میکند؟!...اتفاقاً این اندازهها از آن اندازههایی است که مستقیماً تحتتأثیر عوامل اجتماعی است (آیکون لبخند). کافی است به عکسهایی که ناصرالدینشاه از سوگلیهای خود گرفته است نگاه کنید و با این زمانه مقایسه کنید! این تغییر عظیم در سلیقه عمومی پدیدهایست که از اوایل قرن بیستم آغاز شده است. در دوران ما با توجه به گستردگی و سیطره کانالهای ارتباطی چندان لزومی ندارد که برای این ادعا صفرا کبرا بچینیم. این داستان در انگلستان جریان دارد و بهتر است از یک جامعهشناس انگلیسی مثال بیاورم و چه کسی بهتر از آنتونی گیدنز که نامی آشنا برای تمام دانشجویان این رشته است. ایشان معتقد است که «زنان بهویژه بر اساس ویژگیهای جسمانیشان مورد قضاوت قرار میگیرند، و احساس شرمساری نسبت به بدنشان رابطهی مستقیمی با انتظارات اجتماعی دارد. زنان در مقایسه با مردان بیشتر در معرض اختلالات تغذیهای قرار میگیرند که وی آنرا ناشی از چند دلیل عمده میداند: اول اینکه هنجارهای اجتماعی ما در مورد زنان بیشتر بر جذابیت جسمانی تاکید دارد. دوم اینکه، آنچه به لحاظ اجتماعی تصویری مطلوب از بدن تعریف میشود، در مورد زنان تصویری لاغراندام و نه عضلانی است. سوم اینکه، هرچند امروزه زنان در عرصهی عمومی و زندگی اجتماعی نسبت به قبل، فعالتر شدهاند، اما همچنان همانقدر بر اساس پیشرفتها و موفقیتهایشان مورد ارزیابی قرار میگیرند که بر یایهی وضعیت ظاهریشان.» کلمه «نحیف» در عنوان رمان در واقع میتواند اشارهای به همین باریکاندامیِ اشاعهیافته داشته باشد.
مقدمه سوم: وقتی خواندنِ کتاب را شروع کردم کمی در مورد ترجمه مردد بودم و به همین خاطر در اعلام کتاب بعدی کمی تأخیر انداختم. خوانشِ نوبت اول که به پایان رسید معتقد بودم کتاب نیازمند ویرایش سنگینی است تا خواننده بتواند متن را بخواند و به انتها برسد. شاید تعداد کم و چه بسا فقدان نظرات مخاطبان فارسیزبان به همین علت باشد. از حق نگذریم نظرات کاربران گودریدز نشان میداد که برخی مخاطبان انگلیسیزبان هم در ارتباط برقرار کردن با داستان ناتوان بودهاند. علتهای مختلفی میتوان برشمرد اما یکی از آنها احتمالاً در رفتوبرگشتهای زمانی است که در نسخه اصلی جابجا بین پاراگرافها رخ میدهد و خوانندگانِ عام را اذیت میکند. نسخه فارسی البته این مشکل را ندارد چون متن با توجه به تغییرات زمانیِ روایت با علامت *** از پیش و پسِ آن جدا شده است. مطابق معمول کتاب را برای خوانش دوم، دست گرفتم. در نوبت دوم طبیعتاً باید چالشهای کمتری با ترجمه، تجربه میکردم اما اینگونه نبود و در نیمههای کار از خیرش گذشتم. اینطور مواقع از خودم میپرسم برخی ناشران چگونه متنی را بدون ویراستاری و بدون نمونهخوانی زیر چاپ میفرستند؟! یعنی اعتبار خود را از جایی به غیر از محصولات خود به دست میآورند؟ یا ما خوانندگان معمولی را همانند ناظران «لباس تازه امپراتور» فرض میکنند؟! به شناسنامه کتاب مراجعه کردم و با کمال تعجب دیدم زیر اسم مترجم نامی هم به عنوان ویراستار ذکر شده است! واقعاً چه اعتماد به نفسی!! البته بین چاپ اول و دوم، دو سال فاصله است و این یعنی ما رمانخوانها هم کم مقصر نیستیم. در این مورد در ادامه مطلب مثالهایی خواهم آورد.
******
«جین رایت» خانم روزنامهنگاری است که یک روز صبح در اوایل دهه شصت، بر روی تلکس خبرگزاری رویترز خبری کوتاه در مورد کشته شدن فردی به نام «نیکلاس فارینگدن» میخواند که یک مبلغ مذهبی و شاعر سابق معرفی شده است. این نام برای او یادآور دوران اواخر جنگ و باشگاهی است که در آن زمان محل سکونت او و دختران دیگر بود. جین در آن زمان دختری بیست و یکیدوساله بود و در دفتر یک انتشاراتی کار میکرد و نیکلاس، جوانی جذاب و خوشچهره که دستنویس کتابش را برای چاپ به این انتشاراتی آورده بود. نیکلاس از طریقِ جین به برخی دخترانِ باشگاه معرفی شده و این ارتباط نهایتاً در فاجعهای که در آن روزهای پایانی جنگ رخ داد به پایان رسید. جین به چند نفر از این دوستان قدیمی زنگ میزند و خبر را با آنها به اشتراک میگذارد. او عقیده دارد که خبرگزاریها به گذشتهی این مرد نخواهند پرداخت چون خبر باید باب میل عامه مردم باشد. بدینترتیب ما کنجکاو میشویم تا از این گذشته و آن فاجعهای که به اختصار و به اشاره از آن یاد میشود، باخبر بشویم. راوی سومشخص در واقع کل داستان را با همین انگیزه روایت میکند.
«دختران نحیف» رمان کوتاهی است که فرم خاص آن مورد توجه کسانی مثل آنتونی برجس و تهیهکنندگان لیستهای صدتایی و هزارتایی قرار گرفته است. البته این فرم در ترجمه فارسی همانطور که در مقدمه سوم نوشتم به نفعِ خوانندگان عام، دچار سادهسازی شده است اما این عمل هم به نظرم موجب برقراری ارتباط آن قشر از کتابخوانان با این کتاب نخواهد شد. مشکلِ ترجمه فراتر از این حرفهاست.
در ادامه مطلب به محتوای داستان بیشتر خواهم پرداخت.
******
موریل اسپارک (1918-2006) با نام خانوادگی کامبرگ در منطقه ادینبورگ اسکاتلند به دنیا آمد. پدرش از والدینی لیتوانیایی و مهاجر در همین منطقه به دنیا آمده بود و مادرش اما اصالتاً بریتانیایی بود. قبل از شروع جنگ دوم در رودزیا (زیمبابوه فعلی) ازدواج کرد و نهایتاً در استرالیا ساکن شد. بعد از به دنیا آمدن پسرش زندگی زناشویی آنها دچار مشکلاتی شد و نهایتاً او جدا شده و به انگلستان بازگشت و در لندن ساکن شد تا بدینترتیب جنگ را از نزدیک تجربه کند. او تا انتهای جنگ دوم در بخش اطلاعات مشغول به کار بود. پس از جنگ فعالیت جدی خود در زمینه ادبیات را با نوشتن نقدهای ادبی آغاز کرد. در دهه پنجاه به کلیسای کاتولیک پیوست. اولین رمانش با عنوان «تسلی دهندگان» در سال 1957 با استقبال قابل توجهی مواجه شد و کتاب بعدیاش «بهار زندگی دوشیزه برودی» در سال 1961 او را به شهرت بینالمللی رساند. «دختران نحیف» در ادامه همین مسیر موفقیت، در سال 1963 منتشر شد.
او عمدهی سالهای زندگی خود را در لندن و نیویورک و رم سپری کرد. در ایتالیا با پنولوپه ژاردن آشنا شد و این آشنایی بیش از سه دهه ادامه یافت و در نهایت اسپارک او را وارث اموال و داراییهای خود از جمله حقوق نشر و زندگینامه و... قرار داد. موریل اسپارک جوایز و افتخارات زیادی در عرصه نویسندگی کسب کرده و خودش و کارهایش در لیستهای مختلفی حضور دارند. دو کتاب از او در لیست هزار و یک کتابی که پیش از مرگ باید خواند آمده است که دختران نحیف یکی از آنهاست.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نگاه، ترجمه شهریار وقفیپور، چاپ دوم 1395، تیراژ 1000 نسخه، 151صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 2.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.65 و در سایت آمازون 3.8)
پ ن 2: در نمره بالا وضعیت ترجمه لحاظ شده است. (به مثالهایی که در ادامه مطلب آمده مراجعه فرمایید)
پ ن 3: کتاب بعدی آخرین اثر نویسنده برزیلی، خانم کلاریس لیسپکتور است که در ایران با عناوین ساعت ستاره، وقت سعد و دختری از شمال شرقی منتشر شده است.
ادامه مطلب ...