مقدمه اول: میتوان گفت برای انسانها قطعیترین حقیقت زندگی در این دنیا مرگ است. مرگِ ما آدمیان انکارناپذیر است اما ما عمدتاً این حقیقت را پس میزنیم و نهایتاً مرگ را شامل دیگران میدانیم! اگر مرگ ایوان ایلیچ را خوانده باشید متوجه منظور خواهید شد. سازوکار بدن ما به گونهایست که در گذر زمان دچار مشکلات و فرسودگی خواهد شد و گوشهای از آن بالاخره دیر یا زود موجبات مرگ را به وجود میآورد. البته بشر همواره به دنبال تأخیر انداختن در این موضوع است و در این راستا تلاش کرده و میکند و هرچند اندک تاحدودی هم توفیقاتی داشته است اما درعینحال در هر دوره و زمانهای، کارهایی کرده و میکند که ناخواسته این فرایند را تسریع میکند؛ مثل بیماریها، جنگها و... تلاشهای انسان تنها در جهت به تأخیر انداختن مرگ نبوده بلکه از دیرباز به دنبال دور زدن آن بوده است؛ از جستجوی اکسیر حیات گرفته تا خلق جاودانگی. اکسیر در دوره و زمانهی ما میتواند خودش را در تعویض اندامهای بدن نشان بدهد (هرگز رهایم مکن ایشیگورو) اما خلق مفهوم جاودانگی راهی بوده است که به قول شخصیت اصلی این داستان، ناخودآگاهِ انسان در تقابل با مرگِ گریزناپذیر دست و پا کرده است: اینکه انسان و هستی معنایی دارند و فاقد هدف و غایت و معنا نیستند ولذا با فرمولهای مختلف، پس از این مرگ، زندگی جاودانه آغاز خواهد شد. این تیپ باورها به شکلهای متفاوت از دیرباز پدید آمده و پس از آن نیز در اشکال جدید ظهور کرده و در آینده نیز ادامه خواهد داشت چرا که انسانها احساس میکنند برای زندگی به این باورها احتیاج دارند اما طنز قضیه در اینجاست که بیشتر آنها مستقیم و غیرمستقیم، «زندگی» خود را فدای این باورها و یا به عبارتی نامیرایی و جاودانگی میکنند. این قضیه منحصر در باور دینی و مذهب و خدا نیست؛ شخصیت اصلی داستان جزء از کل یک آتئیست است (پدر و پسر هر دو، به ویژه در اینجا پدر مد نظرم است) اما مفهوم مرگ و در تقابل با آن میل به نامیرایی و جاودانگی، تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و به تعبیرِ پسر، نابود کرده است. دنیا اگرچه از یک زاویه به یک فاضلاب میماند اما یک «فاضلاب دلانگیز» است و ترک و دل کندن از آن آسان نیست.
مقدمه دوم: نگاه راویان داستان به دنیا و بهخصوص انسانها تاحدودی بدبینانه است؛ طبیعت انسان را هیولاگونه میدانند و برای اثبات آن به رفتارهای کودکان با یکدیگر استناد میکنند. در واقع تجربیات این پدر و پسر از کودکی و رفتار خشونتبار کودکان با یکدیگر در مدرسه منشاء چنین نگاهی است. در کنار این تجربههای زیسته که در کتاب با طنزی درخشان کنار هم آمده است، یک ریشه از بدبینی آنها در این باور است که خوشبختی و خیر در این دنیا محدود است ولذا همانند بازی صندلیها هنگام قطع شدن موزیک جای نشستن برای همه وجود ندارد و در نتیجه برای موفقیت باید به یکدیگر چنگ و دندان نشان داد. پدر در این زمینه از پسر بدبینتر است و نویسنده اندکی از این دو معتدلتر! چند اصل از اصول پدر در مورد انسانها چنین است: «مردم» اهل فکر کردن و تحلیل نیستند و صرفاً چیزهایی را که وارد ذهنشان شده (اخیراً یا از زمان طفولیت) تکرار و نشخوار و غرغره میکنند. انسانها عاشق آزادیِ خیالی خود هستند اما درعینحال میلشان برای بردگی بیانتهاست. آدمها عاشق باورهایشان هستند و نمیتوانند قبول کنند که حقیقتشان ممکن است فقط جزئی از حقیقت را داشته باشد (صفر و یکی) و اینکه انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ میشود (برای این یکی بهترین مثال استادیومهای فوتبال و گروههای هواداری است) و... خلاصه اینکه باید توجه داشت توصیه راوی به مردمگریزی چنین مقدماتی دارد و نتیجه چنان نگاهی به انسان است.
مقدمه سوم: در دوران مشروطه یکی از باورهای همهگیر که در نقاط مختلف ایران هواخواه و عاشقان پیگیر داشت، راهاندازی مدارس جدید بود. این باور وجود داشت که مدارس جدید حلقه گمشدهی خروج از عقبماندگی است. پُر بیراه هم نبود. به هر حال هنوز هم میتوان برای آن دوره یکی از عوامل تاثیرگذار را به بیسوادی مردم و عدم کفایت مدارس قدیم اختصاص داد. شیوه قبلی هم طولانی بود و هم بهرهوری پایینی داشت. یک و نیم قرن از آن دوران گذشته است و به نظرم مدارس ما جایگاهی همچون مکتبخانههای آن دوران دارند: اگر همه کلاهمان را قاضی کنیم تقریباً قبول خواهیم کرد این سیستم آموزشی بسیار بسیار ناکارآمد است. خروجیهای چنین سیستمی نه قدرت تفکر دارند و نه قدرت تصمیمگیری و نه خیلی چیزهای دیگر! اگر حتی مثل راویان داستان (مقدمه دوم) به طبیعت انسانها بدبین نباشیم، باز هم ریسک فرستادن کودکان به چنین مکان خطرناکی بالاست! هم به واسطه سیستم معیوب که خرفکننده، مبتذل و نابودکنندهی خلاقیت شده است و هم به خاطر انواع آسیبهایی که در چنین محیطی از سوی قلدرها یا گروههای رسمی و غیررسمی و... به کودک وارد میشود. البته این ریسک را میپذیریم چون چارهی چندانی نداریم! وقتی در این کتاب به شرح دوران مدرسهی پدر و پس از آن پسر میرسیم، مواردی را خواهیم دید که سنگین و آسیبزا هستند اما برای ما غریب نیستند!
******
لینک چند صفحه ابتدایی کتاب به صورت صوتی در کانال گذاشته شد: اینجا (آدرس کانال تلگرامی بالای صفحه آمده است)
«جسپر دین» روایتش را از داخل زندان آغاز میکند و ما بدون اینکه بدانیم راوی کیست و چگونه و چرا زندانی است با او همراه میشویم. انگیزه او برای روایت، شرایطی است که در زندان دارد، و بهطور مشخص برای فرار از ملال و رهایی از دروننگری فاجعهبار، تنها کاری که به نظرش میرسد نوشتن و پنهان کردن کاغذهاست. چه بنویسد؟ طبیعتاً داستان زندگیاش را که در واقع یک سفر اودیسهوار عجیب و غریب است و از پیش از به دنیا آمدن او آغاز میشود. شخصیت محوری در زندگی جسپر بدون شک پدرش (مارتین دین) است لذا طبیعی است که خیلی زود به سرگذشت او بپردازد.
مارتین شخصیت عجیب و غریبی دارد. بیشتر عمر خود را بیکار بوده و با کمکهزینه اجتماعی دولت و... زندگی کرده است، به شدت اهل مطالعه و فکر کردن و نوشتن در دفترچههایش است. او یک بدبینِ خستگیناپذیر است که به قول راوی به زندگی خودش و پسرش توجهی ندارد و عشق متعصبانهای به نفرت از جامعه دارد. بسیار ایدهپرداز است اما اجرای ایدههایش به فاجعه منتهی میشود. در مقاطعی(پیشدبستانی و دبستان) آموزش فرزندش را خود به عهده میگیرد که مواد آموزشی جالب توجه است: نامههای ونسان ونگوک یا کتابی از نیچه یا روزنامهها! این پدرِ فیلسوف دوست دارد آموزش فرزندش را بر اساس دیالوگهای سقراطی پیش ببرد اما طبعاً این درسها به مونولوگهای گیجکننده برای فرزند تبدیل میشود که نمونههای آن برای مایِ خواننده جذاب هستند. او درسهای روزانه را با داستانهای شبانه تکمیل میکرد؛ داستانهایی سیاه و چندشآوری که خودش خلق میکرد و نقش اصلی در آنها را پسری به نام کسپر بر عهده داشت و حاوی پندهای اخلاقی بود که معمولاً با این نتیجه همراه بود که «اگر بدون فکر کردن از باورهای مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است»! در این داستانها کسپر هرگز موفق نمیشد چون این داستانها ماحصل تجربیات و ذهنیات پدر بود و در ذهن مارتین هرگز «آرامش پایدار و پیروزی حقیقی» وجود نداشت. این عناصر در کنار هم خانوادهای را شکل میدهد که مشکلاتش هم عجیب و غریب است: «به خانوادههای عادی فکر کردم که مشکلات عادی از قبیل الکلیسم، قمار، همسرآزاری و اعتیاد دارند. بهشان حسودی کردم.»
در همان صفحات ابتدایی ذکر میشود که اهالی استرالیا همگی از مارتین نفرت دارند و به برادرش «تری دین» که یکی از بزرگترین و مشهورترین خلافکاران و جنایتکاران استرالیاست عشق میورزند! برای اینکه از علت این تناقضات و چند و چون آنها باخبر بشوید چارهای نیست جز همراه شدن با روایت جسپر که چندین نوبت به نوشتههای پدرش ارجاع میدهد ولذا در مقاطعی راوی مارتین خواهد بود؛ روایتی طولانی اما روان، جذاب و طنازانه، با قلمی رها و دوستداشتنی. در ادامه مطلب به برداشتها و برشهایی از داستان خواهم پرداخت و امیدوارم نامهای از یکی از شخصیتهای موثر داستان هم به دستم برسد و آن را در ادامه بیاورم.
******
استیو تولتز متولد سال 1972 در سیدنی استرالیا است. او تا پیش از چاپ اولین رمانش مشاغل مختلفی از نگهبانی تا فروشندگی تلفنی و تدریس زبان تجربه کرده است اما در سال 2008 با انتشار جزء از کل به موفقیت بزرگی دست یافت؛ به لیست نهایی نامزدی جایزه بوکر راه پیدا کرد و فروش فوقالعادهای را نیز به دست آورد. او در مصاحبهای چنین بیان کرده است: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندنشان از دست میدادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقیای بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت تاثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار نشر چشمه، چاپ نوزدهم بهار 1396، تیراژ 2500 نسخه، 656 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 است)
پ ن 2: اگر بخواهم از بین نویسندگانی که تولتز به آنها اشاره کرده یکی را انتخاب کنم (به عنوان کسی که تاثیرش در این داستان به نظر من آمده) جان فانته را انتخاب خواهم کرد.
پ ن 3: کتاب بعدی «نگهبان» اثر پیمان اسماعیلی خواهد بود. پس از آن به سراغ رمان پطرزبورگ اثر «آندرِی بیِهلی» خواهم رفت.
مقدمه اول: شخصیت اصلی این کتاب بدون شک یک خودویرانگر است. در خوردن الکل زیادهروی میکند، به مورفین اعتیاد پیدا میکند و در طول داستان دو مرتبه دست به خودکشی میزند و... و البته نشانههای دیگری هم در این زمینه دارد که ادعای خودویرانگری او را محکمتر میکند. خودویرانگری پدیدهای روانی است که در آن حالت، فرد نه تنها خود را موفق نمیداند و مدام خود را تخطئه میکند بلکه اگر دیگران او را موفق و خوشبخت یا باهوش بدانند آن را ناشی از بدفهمی و یا اغراق دیگران تلقی میکنند. آنها در این مسیر حتی تا جایی پیش میروند که احساس میکنند دیگران را فریب دادهاند و از این بابت احساس گناه و شرمساری میکنند و طبعاً مدام در این هراس هستند که دستشان رو خواهد شد و دیگران متوجه فریبکاری آنها میشوند. اضطراب و عدم اعتماد به نفس و افسردگی و ناامیدی، تبعات داشتن چنین رویکردی است. اوسامو دازای هم یک خودویرانگر بود! این را فقط به خاطر شش بار اقدام به خودکشی از نوزده سالگی تا سیونه سالگی نمیگویم بلکه بیشتر به خاطر عذرخواهیهایش بابت فریب دادن خوانندگان داستانهایش و آن شرمساری بابت داستاننویسی که در نامه آخرش قبل از خودکشی نهایی نوشت عرض میکنم. میگویند اکثر آدمها نشانههایی از این سندرم در خود دارند اما عوامل و شرایطی (تربیت و سنتهای خانوادگی، مقایسه، کمالگرایی و...) باعث فعال شدن یا فعالتر شدن آن میشود. این روزها با گسترش شبکههای اجتماعی و امکان مقایسه بیش از پیش خود با دیگری این احتمال بیشتر خواهد بود. مراقب باشیم!
مقدمه دوم: جایی در داستان شخصیت اصلی از رباعیات خیام یاد و چندین رباعی را پشت سر هم ذکر میکند. در نسخهای که من خواندم مترجم محترم که از ژاپنی اقدام به ترجمه کرده است تلاش کرده تا این اشعار را نیز از ژاپنی به فارسی ترجمه کند. نتیجه امری بسیار بامزه و شگفتانگیز است! خود ایشان هم عنوان کرده است که تشخیص اینکه کدام رباعیها مد نظر بوده امکانپذیر نیست و صرفاً به کمک ترجمه انگلیسی کتاب و همچنین استفاده احتمالی مترجم انگلیسی از ترجمه فیتزجرالد از خیام، سه رباعی از حدود ده رباعی استفاده شده در متن را شناسایی و در پانوشت آورده است. ترجمه پر تیراژ دیگری که از این کتاب به فارسی انجام شده را هم نگاه کردم و در آن ترجمه فقط همان سه رباعی، در متن آورده شده است (شاید ترجمه انگلیسی هم فقط همین سه رباعی را آورده باشد) به هر حال ترجمهی شعر امری سخت و به نظر من نشدنی است و حاصل هم کیلومترها با اصل شعر فاصله دارد. نمیدانم محمد قاضی بود یا مترجمی دیگر که جایی عنوان کرده بود ترجمه اشعار حافظ به این میماند که بلبلی را بکشیم و گوشت آن را انتقال بدهیم! گوشت بلبل توانایی نغمهخوانی ندارد. ترجمهی داستان و نثر البته این حکم را ندارد (انشاءالله که ندارد!).
مقدمه سوم: عنوان «زوال بشری» این را به ذهن متبادر میکند که داستان به از بین رفتن انسانیت و زوال آن میپردازد که بزعم من چنین نیست. عناوین ترجمههای دیگر از این داستان هم کمابیش چنین هستند: «نه آدمی»، «دیگر انسان نیست». شخصیت اصلی داستان دچار بیگانگی است. انسانها را موجودات ترسناکی میداند و خود را بیرون از گروه آنها میداند و میبیند. این ادعا را هم ندارد که آدمیان یک زمانی انسان بودند و دیگر انسان نیستند و انسانیت رو به زوال و سقوط است؛ انسانها همین هستند که او میشناسد و همین هم بودهاند. زوال و سقوطی در کار نیست. این شخصیت به واسطه مکانیزم دفاع از خود، از همان اوان کودکی و نوجوانی برای اینکه از گزند دیگران در امان باشد نقاب به چهره میزند و همه تلاشش در این است که این نقاب کنار نرود. در فرازی از داستان او بنا به شرایطی که قصد لو دادن آن را ندارم، احساس میکند داغ دیوانگی و ازکارافتادگی بر پیشانیاش نقش بسته است و بدین ترتیب عنوان میکند که به طور کامل از دایره انسانها خارج شده است. لذا وقتی عنوان را میخوانید این را مد نظر داشته باشید که منظور خروج یک فرد از گروه انسانهاست و یا با اغماض زیاد، زوال یک بشر.
******
کتاب یک پیشدرآمد و یک پینوشت دارد که توسط راویِ بدل از نویسنده نوشته شده و قسمت اصلی در واقع سه یادداشت است که مابین این دو بخش کوتاه قرار دارد و توسط مردی جوان به نام «یوزو» نوشته شده است. این راوی اولشخص یادداشتهایش را چنین آغاز میکند:
«کل زندگیام را با شرمساری گذراندهام»
یوزو کوچکترین فرزند یک خانواده اصیل شهرستانی و پایبندِ سنتهای قدیمی ژاپنی است. از آن خانوادههایی که پدر آن بالا مینشیند و فرزندان به ترتیب سن پایینتر از او در جای ثابت خود قرار میگیرند و طبعاً کوچکترها به حرف بزرگترها گوش میکنند و... یوزو از کودکی، ضعیف و مریض بوده است و به واسطه تربیت سنتی هیچگاه «نه گفتن» را نمیآموزد و هیچگاه توصیههای دیگران را حتی اگر مخالف میل خودش باشد، نمیتواند رد کند. شاید به همین خاطر باشد که ما با شخصیتی روبرو هستیم که چندان به خواستهها و امیال خودش واقف نیست. او به واسطه تجربیات دوران کودکی نمیتواند سر از کار انسانها دربیاورد و به قول خودش به ایشان بیاعتماد و تا سرحد مرگ از آنها میترسد. انسانها از نگاه او اگر حتی مثل یک گاو آرام به نظر برسند باز هم هر آن ممکن است با یک حرکت دُم و با یک ضربه، او را مثل مگس له کنند!
دیگران او را فردی خوشبخت میدانند اما یوزو چنین نمیاندیشد و اتفاقاً فکر میکند فقط یکی از بدبختیها و مصیبتهای او برای تلخ کردن زندگی هر فردی کافی است. این حتماً اغراقآمیز به نظر میرسد اما واقعیت این است که او جنس دردهای خودش را متفاوت از دیگران ارزیابی میکند؛ دیگران میتوانند بابت بدبختیهای خود اعتراض کنند و فریاد بزنند اما درد او به واسطه احساس گناه است و این در تمام عمر باعث رنج او میشود.
تمام این موارد سبب میشود یوزو در برقرار کردن ارتباط با دیگران مشکل داشته باشد و برای دفاع از خودش همواره نقاب بر چهره بزند و چهرهای دلقکگونه و خندان از خودش به نمایش بگذارد درحالیکه درونش از رنج و ناامیدی لبریز است.
یادداشت اول به دوران کودکی، و دومی به دوران تحصیل در شهر، و سومین یادداشت به دوران دانشجویی در توکیو و پس از آن میپردازد. روایتی تلخ و البته اغراقآمیز. در ادامه مطلب به برخی نکتهها و برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
اوسامو دازای (1909-1948) در عین اقامت کوتاهش در این دنیا، یکی از مهمترین نویسندگان دوران مدرن ژاپن به حساب میآید. زوال بشری به نوعی اتوبیوگرافی بخشی از زندگی این نویسنده است. دازای این کتاب را در ماههای پایانی عمر خود نوشت و نهایتاً پس از چندین بار خودکشی ناموفق توانست به زندگی خود خاتمه بدهد. سه نوبت از این خودکشیها به همراه یک زن انجام شده است (از جمله آخرین خودکشی). ترجمهای که من خواندم حاوی یک زندگینامه مفصل و مفید از نویسنده است. زندگینامه نویسنده را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید. ما در شوخیهای عامیانه خود عنوان میکنیم که ژاپنیها از همه چیز برق و انرژی تولید میکنند! حق داریم!! کافیست به انیمیشن سگهای ولگرد بانگو و استفاده از شخصیت اوسامو دازای (که اصولاً نویسندهای بدبین و تلخمزاج است) در آن نگاهی بیاندازیم.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه قدرتالله ذاکری، انتشارات وال، چاپ چهارم 1402، تیراژ 1000 نسخه، 166 صفحه (قطع جیبی که 20 صفحه از آن هم مقدمه مترجم است که چند صفحه از آن به تاریخچه ترجمههای ژاپنی از رباعیات خیام اختصاص دارد که بسیار جالب است).
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.97 است)
پ ن 2: کتاب بعدی «جزء از کل» اثر استیو تولتز خواهد بود.
پ ن 3: انتخابات پست قبل ادامه خواهد داشت.
ادامه مطلب ...
کتاب بعدی که در مورد آن خواهم نوشت «زوال بشری» اثر اوسامو دازای خواهد بود. پس از آن نوبت «جزء از کل» اثر استیو تولتز خواهد بود. یاد آن حکایت سعدی در جزیره کیش افتادم! لذا تا خاک گور چشم ما را کور نکرده خیلی زود به سراغ وطن خواهم آمد... پس برای انتخاب کتاب بعدی از بین عناوین زیر به یک گزینه رای بدهید.
1) آینههای دردار – هوشنگ گلشیری
2) آینههای روبرو – بهرام بیضایی
3) عقرب روی پلههای راهآهن اندیمشک – حسین مرتضائیان آبکنار
4) نگهبان – پیمان اسماعیلی
.............................
مقدمه اول: با کمی بالا و پایین میتوان گفت ادیان و مکاتب از دیرباز انسانها را به «خودشناسی» توصیه کردهاند. امری که در ذات خود ابهامات زیادی دارد و حد و حدودش، و دال و مدلولش نامشخص است؛ اما با توجه به جمیع جهات میتوانیم بگوییم که با هر تعریفی از خودشناسی، این کار، کار سختی بود. در دوران جدید، آموزههای فروید تا حدودی نشان داد که احاطه به این «خود» نه تنها سخت است بلکه شاید ناممکن باشد! عجالتاً بیایید ناممکن بودن را کنار بگذاریم و بر سر «سخت بودن» به توافق برسیم. آیا در این حوزه و حوزههای مرتبط کاری سختتر از شناخت خود داریم؟! بعد از خواندن اشتیلر جواب ما مثبت خواهد بود: بله، داریم! سختتر از آن «پذیرش خود» است. ما به انحاء مختلف، خودآگاه و ناخودآگاه تلاش میکنیم از پذیرش خودمان سر باز بزنیم... خودمان را طور دیگری میبینیم، سعی میکنیم طور دیگری جلوه کنیم، تلاش میکنیم شکستها و ناتوانیهای خود را مدفون کنیم اما شوربختانه این ضعفها و ناکامیها مدفونشدنی نیستند. آنها همواره با ما هستند! این هم در حوزه فردی و هم در سطح جامعه مصداق دارد.
مقدمه دوم: رمان اشتیلر تمرکز زیادی بر مسئله هویت دارد. در تعریف هویت معمولاً میگویند آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ما را تشکیل میدهد. در این تعریف روی فعلِ متمایز کردن باید تأمل کنیم؛ مثلاً به این نکته بیاندیشیم که فاعل یا فاعلانِ این عمل تمایز چه کسی یا کسانی هستند!؟ به نظر میرسد درصد قابل توجهی از این تمایز به نگاه دیگران ارتباط دارد و این یعنی بخشی از هویت ما مستقیم یا غیرمستقیم متأثر از نگاه دیگران است! به چه دنیایی پا گذاشتهایم؟! اجداد و پیشینیان ما در اینکه ما در بدو تولد چه ویژگیهایی داشته باشیم به شدت تأثیرگذار هستند (ژن، ناخودآگاه جمعی و...) و پس از آن اطرافیان (والدین، دوستان و آشنایان و...) در اینکه ما در چه فضایی رشد کنیم و چه ویژگیهایی در ما شکوفا بشود یا نشود، نقش دارند ولذا قبل از آنکه به خودمان بیاییم «خود»ِ ما شکل میگیرد و وقتی هم شکل گرفت تغییر آن چندان ساده نیست. در واقع کاری که از خودشناسی و پذیرش خود سختتر است همین تغییر خود است! تازه اگر به جایی رسیدیم که گمان کردیم تغییر کردهایم، این تغییر باید توسط دیگران شناسایی و تایید شود و چنانچه آنها به این نتیجه برسند که ما همان آدم سابق هستیم، طبعاً ما همان آدم سابق خواهیم بود! مگر اینکه بهنحوی خود را رها کنیم که این مسئله در واقع محتوای داستان اشتیلر را تشکیل میدهد؛ داستانی که کل تلاشهای راوی اول شخصِ آن بر این امر متمرکز است که جلوی تأثیر دیگران بر اثبات وجود خویش را بگیرد.
مقدمه سوم: در چند فراز مهم از داستان به قضیه ممنوعیت تصویرسازی از دیگران در مذاهب (بهویژه کتاب مقدس و عهد عتیق) اشاراتی میشود و البته با نگاه و تفسیری مدرن به آن میپردازد. نویسنده این نکته را پررنگ میکند که هرگونه تصویرسازی یا پرترهسازی از دیگری در ذهنِ ما، سبب میشود آن فرد در مختصاتی که ما برای او در نظر گرفتهایم زندانی شود. این ربط محکمی با مقدمه دوم دارد. تصورات ما از دیگری باعث در بند شدن او میگردد و همینطور ما در بند تصورات دیگران قرار میگیریم. یکی از مدعاهای اصلی داستان همین است: داشتن تصویری مطلق از دیگری دست کمی از جنایت ندارد! نویسنده از همین دروازه به روابط سه زوج ورود پیدا میکند (اشتیلر-یولیکا، رولف-زیبیله، اشتیلر-زیبیله) و روایت روانکاوانه و قابل تأملی از روابط آنها به دست میدهد؛ شرکایی که معتقدند شریکشان هرگز عوض نشده و نخواهند شد و از طرفی برخی از آنها رسالت خود را در متحول کردن دیگری تعریف میکنند. از این زاویه کتاب را میتوان یک داستان پیرامون موضوع ازدواج یا رابطه تلقی کرد. روابطی معیوب که در آن یکی از طرفین یا هر دو، خود را نجات دهنده دیگری فرض میکنند و... در مقدمههای قبل در سلسلهمراتب «سخت بودن!» به آنجا رسیدیم که تغییر کردن چیزی شبیه به معجزه است، در اینجا باید گفت تغییر دادنِ دیگری فراتر از معجزه و بلکه امری جنونآمیز و چه بسا یک توهم است.
******
«من اشتیلر نیستم»
داستان با این جمله آغاز میشود. راوی اولشخص که خود را یک آمریکایی با نام «جیمز لارکین وایت» معرفی میکند به صورت بازداشت موقت در زندان است. او در سفری از پاریس به سوییس، در قطار درگیر ماجرایی عجیب میشود. یکی از مسافران داخل کوپه مدعی میشود راوی، مجسمهسازی به نام اشتیلر است که شش هفت سال قبل در زوریخ ناپدید شده. ادعای این مسافر در هنگام حضور ماموران کنترل گذرنامه، سبب میشود آنها به مدارکِ راوی که از قضا در آن زمان حسابی مست بوده است مشکوک شوند و او را در توقفگاه مرزی از قطار پیاده کنند. درگیری راوی با یکی از ماموران کار را سختتر میکند و بدینترتیب او سر از زندان درمیآورد. بررسیهای تکمیلی نشان میدهد پاسپورت راوی جعلی است و از طرفی عکسهایی که از او انداخته و برای همسر (یولیکا) و برادر اشتیلر فرستادهاند توسط ایشان به عنوان اشتیلر شناسایی میشود... (این چند صفحه ابتدایی را به صورت صوتی در کانال گذاشتهام)
داستان دو بخش کلی دارد؛ بخش اول که عمدهی کتاب را شامل میشود، دستنوشتههای راوی در زندان است که در آن علاوه بر توصیف زندان و ثبت وقایع روزانه، با نقل خاطرات و داستانهایی کوتاه از دوران گذشته در آمریکا و مکزیک ادامه مییابد. ملاقاتهای راوی با یولیکا و صحبتهایش با دادستان و ... این امکان را فراهم میکند که راوی، روایتی بازسازیشده از روابط «اشتیلرِ گموگور شده» با همسرش یولیکا، روابط اشتیلر با معشوقهاش زیبیله، و روابط زیبیله و همسرش رولف ارائه کند. راوی در طول این بخش تمام تلاش خود را میکند تا به دیگران و مخاطب دستنوشتههایش این را تفهیم کند که: «من اشتیلر نیستم»!
بخش دوم با عنوان «پسگفتار داستان» توسط یک راوی اولشخص متفاوت روایت میشود که در آن وقایع پس از زندان به صورت کوتاه در اختیار مخاطب قرار داده میشود. در ادامه مطلب نامهی همین شخص را خواهیم خواند.
******
زندگینامه نویسنده را میتوانید در این دو لینک بخوانید: اینجا و اینجا
معرفی خوب از داستان در اینجا
نگاه قابل تأمل به داستان در اینجا
مصاحبه مترجم کتاب در اینجا
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه علیاصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول بهار 1386، تیراژ 2000 نسخه، 447 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.03 است)
پ ن 2: حجم کتاب با آنچه که در نگاه اول به نظر میرسد خیلی تطابق ندارد! هم فونت کمی کوچکتر از معمول است و هم تعداد سطور در صفحه بیشتر است و خلاصه اینکه حداقل به اندازه یک کتاب 600 صفحهای حجم دارد. البته مقدمه و موخرهها هم هست... بخصوص کتابی که من خواندم حاوی دو نقد است که یکی از آنها کار فردریش دورنمات است که همان ایام انتشار کتاب یعنی سال 1954 نوشته شده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «زوال بشری» اثر اوسامو دازای خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: اگر کتاب را نخوانده باشید باید عرض کنم که خاطرات پس از مرگ براس کوباس به اتفاقاتی که بعد از مرگ برای این شخصیت رخ میدهد نمیپردازد. این رمان یک زندگینامه است با این تفاوت که نویسندهی آن مرده است و این تفاوت کمی نیست! بیوگرافینویسان معمولاً پس از مرگ یک شخصیت و گذشتن ایامی از آن اقدام به این کار میکنند و از این امکان برخوردار هستند که از فراز واقعهی مهم مرگ به جمعبندی نتایج حیات آن فرد بپردازند اما این امکان برای اتوبیوگرافینویسان طبعاً در دسترس نیست. این داستان یک اتوبیوگرافی است که نویسندهی آن (یعنی براس کوباس) این امکان را در اختیار دارد. چگونه؟! این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است... در مقدمه کوتاهی که براس کوباس تدارک دیده با رندی عنوان میکند روش تألیفش روش عجیب و غریبی است که بیانش لازم نیست چون هم صفحات زیادی را اشغال میکند و از حوصلهی خواننده خارج خواهد بود و هم برای درک کتاب ضروری نیست و در واقع کتاب بدون این توضیحات کامل است!
مقدمه دوم: استفاده از امکانی که در مقدمه اول به آن اشاره شد چه مزیتی را ایجاد مینماید؟ پاسخ به این سوال را از زبان براس کوباس بخوانیم: «شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم، اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هرکس برازندهی آدم مرده است. در دوران حیات، چشمهای فضولِ افکار عمومی، تعارض منافع، جدال بیامان حرص و آز، آدم را ناچار میکند ژنده پارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از این و آن بپوشاند، و افشاگریهایی را که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریب دادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند. اما در عالم مرگ، چقدر چیزها متفاوت است، چقدر آدم آسوده است! چه آزادیی! چه شکوهی دارد آن دم که خرقه را دور میاندازی، پیرهن پر زرق و برق را به مزبله پرت میکنی، خودت را لایه به لایه باز میکنی، رنگ و بزک را میشویی، و رک و راست اعتراف میکنی که چه بودی و چه نتوانستی باشی. آخر، از همه چیز گذشته، نه همسایهای داری، نه دوستی، نه دشمنی، نه آشنایی، نه غریبهای نه مخاطبی، مطلقا هیچ. همین که پا به قلمرو مرگ میگذاری نگاه نافذ و قضاوتگر افکار عمومی قدرتش را از دست میدهد. البته انکار نمیکنم که این نگاه گاهی اوقات به اینطرف هم سر میکشد و داوری خودش را میکند، اما ما آدمهای مرده، چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. شما که زندهاید باور کنید، در این دنیا هیچچیز به وسعت بیاعتنایی ما نیست.» فکر میکنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد.
مقدمه سوم: دوستان و همراهان قدیمی میدانند که من چه ارادتی به لارنس استرن و کتاب مستطاب «زندگی و عقاید تریسترام شندی» دارم. استرن در قرن هجدهم، با آن قلمِ رها و آن راوی شوخوشنگِ پشتِهمانداز، سوپراستاری است که اِستارهای بعدی کمتر جرئت کردند به آن سبک نزدیک شوند چرا که خطر دریافت برچسب و انگِ تقلید از منتقدان و خوانندگان کاملاً قابل پیشبینی بود. آن کسانی که جرئت این کار را داشتند کسانی بودند که بزعم من نبوغ لازم جهت ارائه کاری درخور را داشتند؛ مثل دِ آسیس در همین کار و جان بارت در اپرای شناور. راویان این دو اثر انگار از نوادگان تریسترام شندی هستند که متناسب با زمانه خود و با خلاقیت و نوآوری دست به روایتی جذاب زدهاند. براس کوباس اثرش را به اولین کرمی که بر کالبدش افتاد تقدیم میکند و از همان سطور اول از جایی در همان تهِ گور یقه مخاطب را میگیرد: « این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مُزد زحمت خود را گرفته ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.» و پس از آن یقه را رها نمیکند و مُدام به او خط میدهد: «خواننده اگر حال و حوصله تامل در پدیدهای روانشناختی را ندارد ، میتواند از این فصل رد شود و به قسمت پرماجرای کتاب برود» و یا اینگونه او را مورد خطاب قرار میدهد که: «خواننده حتماً ملتفت شده که...» یا «پناه بر خدا، یعنی من باید همه چیز را برایتان توضیح بدهم!» و یا بازیگوشیهای تریسترامگونه مثل فصل 55 که مکالمه جلیلالقدر آدم و حوا را ذکر میکند یا آن فصلی که در مورد چرایی وزیر نشدنش توضیح میدهد! دِ آسیس کارش را یکصد سال بعد از استرن به خوبی انجام داده است... یعنی حدود یک و نیم قرن قبل از زمان ما!
******
«براس کوباس» با مقدماتی که بیان شد، مرده است و نوشتن خاطرات خود را بعد از همین واقعهی مرگ آغاز میکند. او که در شصت و چهار سالگی بر اثر یک سرماخوردگی ساده که به ذاتالریه منتهی شده از دنیا رفته، پس از بیان کیفیت روزهای آخر زندگی، به سراغ علت سرماخوردگی میرود: تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا! این چیز را برای ما در قالب عنوان «مشما» معرفی میکند و طبعاً خیلی به جزئیات آن وارد نمیشود. این مشما ابتدا به صورت یک جرقه به ذهن او وارد شده و سپس مثل یک فکر سمج در سر او باقی میماند. مشمایی که فارغ از چگونگی دستیابی به آن، قرار است نام او را جاودانه کند؛ هدفی که با چاپ روزنامه، نمایندگی مجلس، حضور در محافل اعیانی و غیره و ذلک محقق نشده است. (این نکته مهمی است)
راوی پس از بیان این روزهای آخر با جهش به ابتدای زندگی خود و پیشینه خانوادگی، روایتش را ادامه میدهد. جد او چلیکساز بوده (کوباس به معنای چلیک است) و از این راه درآمد خوبی داشته است و همواره پساندازش را به زمین تبدیل میکرده و در نتیجه ارثیه خوبی برای فرزندانش به جا میگذارد. دغدغهی پدربزرگ راوی و پدر راوی علاوه بر بهرهمندی از این ثروت و حفظ و افزایش آن، ایجاد یک پیشینهی شایسته برای خانواده و نام خانوادگی است. قصههای جالبی سر هم میکنند و ... اما اقدام اساسی پدرِ راوی این است که تنها پسرش را برای تحصیلات به اروپا بفرستد و سپس با فراهم کردن ازدواج این پسر با یک خانواده ذینفوذ اشرافی، این مسیر را هموار کند.
براسکوباس با این پشتوانه خانوادگی، هیچگاه مجبور نبود کار کند و یا با عرق جبین و کدٌ یمین روزگار را بگذراند. نوشتن گاه به گاه مقالاتی در روزنامهها و شرکت در مجالس رقص تنها کارهایی است که انجام داده و حالا در کنجِ گور خود با ذوقی ادبی و قدرت روشنبینی که همین جایگاهِ غایی برای او فراهم کرده، تمام زندگی خود را در یک روایت میگنجاند. روایتی سرخوشانه، صریح، بیپروا (پروای افکار عمومی) و با سبکی بدیع و جذاب در آن زمانه. به نظرم اگرچه در زندگی او نقاط و نکات آنچنان بااهمیتی وجود ندارد اما با روایتی که خلق میکند به آرزوی خانوادگی اجدادش جامه عمل میپوشاند و نه تنها در برزیل بلکه در سراسر دنیا، نه در آن زمانه بلکه در قرنهای بعدی نیز این نام خانوادگی را جاودانه کرده است. هرچند به قول جلال، سنگی بود بر گور همه پیشینیانش!
در ادامه مطلب، نامهی دریافت شده از شخصیت اصلی داستان را خواهیم خواند. (چون نامه از آنورِ آب که نه، بلکه از خیلی آنورتر ارسال شده است و روش ارسالش هم روش عجیب و غریبی بوده است که توضیحش موجب اطاله کلام میشود، باید عرض کنم که رسیدنش به دست من زمان زیادی برد و در این میان من مانده بودم مطلب را بدون نامه منتشر کنم یا نکنم... خوشبختانه خبر رسید که نامه از گیت کنترلی دروازه هادس در حال عبور است و به زودی به دست بنده خواهد رسید. امیدوارم که این خبر مقرون به صحت باشد! لذا فعلاً مطلب را بدون نامه منتشر میکنم و به محض رسیدن نامه آن را در ادامه مطلب اضافه خواهم کرد.) (نامه رسید و در ادامه مطلب قرار داده شد)
******
خوآکیم ماریا ماشادو دِ آسیس (1839-1908) نویسنده نامدار برزیلی این اثر را در سال 1881 منتشر کرده است. هرکسی این کتاب را بخواند چنین حسی نخواهد داشت که کتاب یک و نیم قرن قبل نوشته شده است... از من و شما گرفته تا وودی آلن و خیلیهای دیگر. در مورد زندگینامه نویسنده در لینکهای زیر میتوانید مطالب مفیدی را بخوانید: اینجا و اینجا.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر مروارید، چاپ سوم زمستان 1383، تیراژ 2200 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.26 است) چنانچه میخواستم سال نگارش اثر را در نمرهدهی لحاظ کنم بیگمان به آن نمره 5 میدادم.
پ ن 2: این کتاب را حدود بیست سال قبل خوانده بودم. نمیدانم کتابم را کسی امانت گرفت و پس نداد یا به طریق دیگری مفقود شد... به هر حال چندی پیش آن را در کتابخانهای که عضو آن هستم دیدم و هوس خواندن دوباره آن به سرم زد و چه خوب! در این فاصله بیست ساله، هم تریسترام شندی و اپرای شناور را خواندهام و هم وجدان زنو و... آدم خوششانسی بودهام.
پ ن 3: خیلی سال قبل در اینجا درخصوص مجموعه داستان روانکاو از همین نویسنده نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی «اشتیلر» اثر ماکس فریش خواهد بود.