مقدمه اول: در مورد توهمات نازیها بسیار شنیده و خواندهایم. اگر بخواهیم از آقای هراری وام بگیریم میتوانیم بگوئیم از زمانی که اجتماع انسانهای نخستین از لحاظ تعداد نفرات، از میزان مشخصی عبور کرد؛ برای متحد کردن گروه و حرکت دادن آنها و نظم دادن به آنها، یک محورِ وحدتبخش نیاز بوده است. این البته به اندازهای بدیهی است که نیاز به ارجاع هم ندارد! انسانها در طول تاریخ، انواع و اقسامِ محورهای وحدتبخش را ابداع کرده و بسط دادهاند: زبان، نژاد، ملیت، مذهب، ایدئولوژی و... گاهی این محورها چنان مقبول میافتاده که قبیلههای همجوار مقهور قدرت آنها میشدند و بدینترتیب گسترش مییافتند و گاهی هم دیگران از ایدهی موفق در نقاط دیگرِ دنیا، کپیبرداری و یا آن را بومیسازی میکردند. خلاصه اینکه در طول تاریخ همواره این قضیه تداوم داشته است. در جامعهی از همپاشیدهی آلمانِ پس از جنگ جهانی اول، این نازیها بودند که با ارائه یک ایدئولوژی ملیگرایانه و نژادپرستانه، توانستند ملت آلمان را با خودشان همراه سازند.
مقدمه دوم: در ادامه مقدمه بالا به یکی از جنبههای هولناک تاریخ میرسیم؛ اینکه چگونه یک جامعه میتواند به تدریج در مسیر یک ایدئولوژی مخرب قرار بگیرد و همچون مسخشدگان به دنبال شعارها و ایدههای مطرحشده چهارنعل بتازد و به آنها باوری نه از روی مصلحت و منافع، بلکه باوری قلبی و تمامعیار پیدا کند. این باورها خیلی آرام و درعینحال عمیق، زندگی افراد را تغییر میدهد و حتی به زندگی «دیگران» نیز تحمیل میشود و گاه حتی تأثیراتی در حد چند نسل باقی میگذارد؛ هم از منظر تاریخی و هویت جمعی و هم از لحاظ روانی. این قضیه مختص آلمان دوران هیتلر نیست، ولی این دوره به دلایل مختلف به یک مورد ویژه پژوهشی در اینخصوص بدل شده است؛ یک موزه عبرت! البته ما که کلاً از این بابت خلاص هستیم و نشان دادهایم اهل عبرت گرفتن نیستیم چون تاریخمان مملو از عبرتمزگانهای بومی است! به هرحال، یولیا فرانک در زنِ ظهر با ظرافتی زنانه نشان میدهد که در دوره بین دو جنگ، چگونه این باورها، قاطعانه و ژرف، زندگی آدمها را تحتتأثیر قرار میدهد.
مقدمه سوم: به گمانم آن دعای معروف، منتسب به داریوش اول باشد که میفرماید دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. گوینده این دعا هر که بوده، قطعاً آدم مستجابالدعوهای نبوده است! هرچند مسلماً شخص حکیمی بوده است. در مطلب مربوط به نمایشنامه «خشکسالی و دروغ» خیلی کوتاه به اهمیت دروغ و آثارش اشاره کردهام. یکی از اقسام دروغ که به مقدمههای پیشین ارتباط دارد، همانا توهم است. توهم دروغی است که اول به خودمان میگوییم و بعد آنقدر تکرار میکنیم (یا برایمان تکرار میکنند) تا باورمان میشود. از ابتدای تاریخ تا الان را که با دقت نگاه کنیم، جای پای توهم در تمام سقوطها مشخص است. لذا فقط باید امیدوار بود بعد از این همه تجربههای تلخ، شاخکهایمان به توهمات از هر نوع، حساس شده باشد.
******
راوی سومشخص داستان در فصلِ آغازین، روایتش را در اولین روزهای پس از پایانِ جنگ دوم، از زاویه دید پسربچهای هفتهشتساله به نام «پیتر» آغاز میکند. پیتر به همراه مادرش «آلیس» که پرستار بیمارستان است، در شهر کوچکی به نام اشتتین در شرق آلمان زندگی میکند. چند روزی است که سربازان روسی وارد این شهر نیمهویران شدهاند و در کنار تمام سختیها و مخاطرات، خطر مورد تجاوز قرار گرفتن زنان کاملاً نزدیک و واقعی است. پیتر و مادرش چند روزی است که به ایستگاه قطار میروند تا بلکه بتوانند خود را به برلین یا هر جای دیگری برسانند اما موفق به اینکار نشدهاند. بالاخره در یکی از روزها گذر چند سرباز روس به آپارتمان آنها میافتد و پیتر در مراجعت به خانه با این صحنه مواجه میشود. این اتفاق باز هم تکرار میشود و شاید تحتتأثیر آن بالاخره این مادر و پسر میتوانند در میان انبوه جمعیت مستقر در ایستگاه، خود را به داخل قطاری بیاندازند و از مهلکه بگریزند اما...
این فصل کوتاه آغازین به شکل تکاندهندهای به پایان میرسد و خواننده به شدت تشنهی دانستن علت آن واقعهی خلاف انتظاری است که با آن روبرو میشود. فصل بعد اما، به کلی در دنیایی متفاوت، تقریباً سی سال پیش از وقایع فصل آغازین و با شخصیتهایی که ظاهراً هیچ ربطی به آلیس و پیتر ندارند، آغاز میشود...
مؤخره داستان دوباره از زاویه دید پیتر و تقریباً ده سال پس از فصل آغازین روایت میشود و بدین ترتیب حدود چهل سال از تاریخ آلمان، از پیش از جنگ جهانی اول تا بعد از جنگ جهانی دوم را پوشش میدهد. نویسنده در این داستان توانسته است به خوبی نشان بدهد که چگونه آلمانیها تحت تأثیر ایدئولوژی نازیسم قرار گرفته و دچار تنزل اخلاقی فاحشی در ارتباط با انسانهای «دیگر» شدند و به درستی نشان داده است که زمینههای این تغییرات در ذهنیت و اعتقادات آنها وجود داشت. البته داستان به چرایی آنها چندان ورود نکرده است اما موفقیت داستان در درگیر نمودن خواننده با موضوع است و با شروع و پایانی تکاندهنده، این فضا را برای خواننده ایجاد میکند که تا مدتها پس از پایان داستان به این مسائل بیاندیشد. ترجمه داستان به فارسی، اگرچه نواقصی دارد و کیفیت آن در برخی قسمتها پایین میآید، لیکن قوت داستان به اندازهای هست که در انتها خواننده احساس رضایت داشته باشد.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و برداشتها و برشهایی از آن خواهم پرداخت.
******
یولیا فرانک در سال 1970 در برلین شرقی در خانوادهای هنرمند به دنیا آمد. مادرش آنا فرانک، بازیگر و پدرش یورگن زمیش، کارگردان بود. او در هشت سالگی به همراه مادر و خواهر دوقلویش و دو خواهر دیگرش، به آلمان غربی مهاجرت کرد و مدتی در اردوگاه پناهندگان اقامت داشت. بعدها برای تحصیلات متوسطه به تنهایی به برلین غربی رفت. او پس از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه، ابتدا به تحصیل در رشته حقوق مشغول شد ولی در نهایت به سراغ فلسفه و ادبیات مدرن آلمانی رفت. او پیش از تثبیت جایگاهش در ادبیات، مشاغل متعددی را از نظافتچی و پرستاری کودک گرفته تا روزنامهنگاری آزاد تجربه کرد.
اولین اثر یولیا فرانک مجموعه داستانی با عنوان «آشپز جدید» بود که در سال 1997 منتشر شد. اثر مهم دیگرش رمان «آتش در هوای آزاد» است که در سال 2003 منتشر شد و در آن به زندگی پناهجویان آلمان شرقی در اردوگاه مارینفلد میپردازد که بعدها بر اساس آن فیلم سینمایی نیز ساخته شد. نقطه عطف کارنامه ادبی فرانک رمان زن ظهر است که جایزه معتبر کتاب سال آلمان را کسب کرد و جایگاه او را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. این کتاب به 35 زبان ترجمه شد و او را به شهرتی جهانی رساند. اقتباس سینمایی این اثر در سال 2023 به کارگردانی باربارا آلبرت ساخته شده است.
او در حال حاضر در برلین زندگی میکند.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهشید میرمعزی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 414صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 )
پ ن 2: نمره من به ترجمه 5 از 10 میباشد. (توضیحات در ادامه مطلب).
پ ن 3: مطلب بعدی درمورد داستان «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندره مکین خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «ریشههای آسمان» اثر رومن گاری خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: در زمان-مکانی که داستان ترز دوکرو در آن جریان دارد (اوایل قرن بیستم در فرانسه) خانواده سنتی (در طبقات متوسط و بالا) اغلب مبتنی بر پایه پدرسالاری و ارزشهای بورژوایی است؛ بدین ترتیب که نقشهای افراد در خانواده بر اساس جنسیت مشخص شده بود (مردان مسئول تأمین مالی خانواده هستند و زنان وظایف خانهداری دارند)، ازدواجها بر اساس منافع اقتصادی و اجتماعیِ خانوادهها شکل میگرفت و نه لزوماً بر پایه عشق و علاقه شخصی، رفتار اعضای خانواده بهویژه زنان تحت نظارت خانواده و جامعه قرار داشت (کنترل اجتماعی بالا)، ساختار خانواده شکل گسترده داشت و ارزشهای مذهبی بر رفتار و تصمیمات خانوادگی تأثیر زیادی داشتند. داستان در چنین فضایی جریان دارد و خواننده مستقیماً این ویژگیها را در داستان دریافت خواهد کرد.
مقدمه دوم: ترز دوکرو یک زن است و شرایط او بازتابی از شرایط بسیاری از زنان همطبقهی او در زمان-مکان داستان است. در آن دوره زنان طبقه متوسط و بالا اغلب از فعالیتهای اقتصادی و اجتماعی محروم بودند و نقش آنها به اجرای وظایفِ از پیش تعیینشده محدود بود. از اینکه شخصیت اصلی داستان تقریباً هیچ کار و فعالیت خاصی ندارد تعجب نکنید! زمانه اینگونه بود. ساختار پدرسالار جامعه، اجازه فعالیت اقتصادی مستقل را به زنان نمیداد و به ندرت این جواز به کسی داده میشد یا به ندرت کسی میتوانست آن را کسب کند. هم خانواده مانع بود و هم شرایط در جامعه محیا نبود. انتظار از زنان، همان امور خانه و حفظ جایگاه اجتماعی خانواده بود. به همین خاطر است که ترز همواره دچار رکود و رخوت ذهنی است و هیچ هدف خاصی در زندگی ندارد. البته تا زمانی که بدیلی برای وضع موجود وجود ندارد!
مقدمه سوم: مفهوم آزادی برای کسی مثل ترز که دچار یک ازدواج مصلحتی و سرد و تبعات آن شده، یک رویاست. طبعاً خلاصی از این شرایط به هر نحو ممکن، یک موفقیت به نظر میرسد اما آزادی، تنها رهایی از محدودیتها نیست، بلکه مستلزم درک و پذیرش پیامدهای آن نیز هست. وقتی این شناخت وجود نداشته باشد، محتمل است وضعیت اسارتگونهی جدیدی در پیش باشد. اما این به آن معناست که همینطور باید دست روی دست گذاشت؟! به هیچ وجه! تلاش برای شناخت و درک این مفهوم، خودش کلی کار است.
******
ترز زن جوانی است که در صحنۀ ابتدایی داستان از دادگاه خارج میشود؛ پدر در یک سمت و وکیل مدافع در سمت دیگر و این دو با یکدیگر در مورد موفقیت در گرفتن حکم توقف بازرسی و مختومه شدن پرونده سخن میگویند. گفتگوی آنها در همین ابتدا نشان میدهد که ترز و افکار و احساساتش محلی از اعراب در نزد این دو مرد ندارد. پروندهی ترز به اقدامِ او به قتلِ همسر از طریق مسموم کردن ارتباط دارد، اما همسر و پدر متفقاً برای حفظ آبروی خانواده این پرونده را لاپوشانی کردهاند. ترز در راه بازگشت به خانه، به گذشته میاندیشد و در عینحال به این فکر میکند که هنگام ورود به خانه چه چیزهایی در انتظار او خواهد بود. در فلشبکها ما متوجه شرایط ترز و ریشههای اقدام او خواهیم شد و سپس با ورود او به خانه...
ترز دُکرو داستان زنی است که فردیت خود را در سازوکار ازدواج و خانواده از دست داده و در اثر تجربیات ناخوشایند، دچار احساس بیاهمیتی، ملال و خفگی شده است. این داستان علاوه بر نشان دادن پیچیدگیهای روانشناختی ترز، به نقد جامعهای میپردازد که فرد را در نقشهای محدود و بدون حق انتخاب گرفتار کرده است.
******
فرانسوا موریاک در سال 1885 در شهر بوردو فرانسه در خانوادهای مذهبی و بورژوا به دنیا آمد. پدرش تاجری موفق بود اما وقتی فرانسوا دو ساله بود از دنیا رفت. مادرش که تربیت او را به عهده داشت، زنی کاتولیک و متعصب بود ولذا ارزشهای کاتولیکی در محیط رشد او پررنگ بود. از همان دوران کودکی و نوجوانی به مطالعه و نوشتن علاقه داشت. در سال 1905 از دانشگاه بوردو در رشته ادبیات فارغالتحصیل شد و اولین مجموعه شعر خود را در سال 1909 به چاپ رساند.
این نویسنده و شاعر و روزنامهنگار، با دو رمان برهوت عشق(1925) و ترز دُکرو(1927) به شهرت رسید. در سال 1933 به عضویت فرهنگستان فرانسه درآمد. در جنگهای داخلی اسپانیا به صف جمهوریخواهان پیوست و علیرغم اعتقادات مذهبی و باورهای کاتولیکی، از کلیسای کاتولیک به دلیل حمایتش از فرانکو انتقاد کرد. در سال 1941 به جنبش مقاومت ملی فرانسه پیوست. موریاک با ادامه حضور فرانسه در ویتنام مخالف بود و استفاده از شکنجه توسط ارتش فرانسه در الجزایر را به شدت محکوم کرد.
او نهایتاً در سال 1952 برنده جایزه نوبل ادبیات شد و مجموعه کامل آثار موریاک در دوازده جلد بین سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۵۶ منتشر گردید. از مهمترین آثار او میتوان به چنبره افعیها(1932)، پایان شب(1935)، فریسیها(1941) اشاره کرد. فرانسوا موریاک در ۱ سپتامبر ۱۹۷۰ در 85 سالگی در پاریس درگذشت.
ترز دوکرو شناختهشدهترین اثر موریاک است. در سال ۱۹۹۹، در یک نظرسنجی ملی برای انتخاب ۱۰۰ رمان برتر فرانسوی قرن بیستم، رتبه ۳۵ را کسب کرد. از این اثر تاکنون حداقل سه نسخه سینمایی و تلویزیونی تولید شده است.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد آجودانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم 1393، 127صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.68 )
پ ن 2: نمره من به ترجمه 4 از 10 میباشد. (از این پس به ترجمه هم نمره خواهم داد) ترجمهی احمد آجودانی یک ترجمه قدیمی است. در نسخهای که من خواندم، اشاره شده کتاب در زمان چاپ با ویرایش جدید منتشر شده است اما آنچه خواننده خواهد دید اشکالات ویرایشی متعدد و البته وجود نقص در ترجمه است. ترجمه دیگری از این کتاب با نام «یک تراژدی عاشقانه» منتشر شده است که بنده آن را ندیدهام.
پ ن 3: مطلب بعدی درمورد داستان « زن ظهر» اثر یولیا فرانک خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندره مکین خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: وقتی که آکادمی نوبل در سال 2008 لوکلزیو را انتخاب کرد، او را نویسندهای از سفر و جستجو عنوان کرد. نثر او در عین سادگی، شاعرانه و تأملبرانگیز است. روایتهای او مرز میان طبیعت، انسان و فرهنگهای گوناگون را درمینوردد و خواننده را به تفکر درباره طبیعت و هویت و معنای زندگی فرا میخواند. این امر شاید ناشی از سفرهای او به نقاط مختلف دنیا، یا مواجهه با انواع مهاجران با فرهنگهای متنوع در فرانسه باشد. شخصیت اصلی داستانِ موندو، کودکی است که اگرچه مشخص نیست از کدام دیار آمده است، اما مشخص است که متفاوت است و به دنیا متفاوت نگاه میکند. داستان او بسیار ساده و درعینحال مملو از توصیفات لطیف است.
مقدمه دوم: من دو ترجمهی متفاوت از این داستان را خواندم. اولی این سبک نویسنده که به توصیف اهمیت میدهد را تا حدودی انتقال میداد اما به عنوان خواننده یک متن فارسی، کاملاً این حس را داشتم که خطاهایی رخ داده است و کلمات گاه به درستی انتخاب نشده است. متن روان نبود و... دومی اما خیلی روان بود. یک متن کاملاً استاندارد فارسی که خواندن آن بسیار راحت و سریع پیش میرفت. فقط خیلی ساده شده بود و گاهی حس میکردم یک چیزهایی کم است! یعنی از آن توصیفات نویسنده چندان اثری نبود. بعد که مقابله کردم دیدم تقریباً به ازای هر صفحه، یک پاراگراف کم بود! بیاختیار یاد این مصرع حافظ افتادم که: لبِ لعل و خطِ مشکین چو اینش هست آنش نیست! به واقع این دو ترجمهای که من خواندم، آن دلبری نیستند که خواننده بخواهد به آن بنازد و احساس کند اثری از لوکلزیو را خوانده است. این دقیقاً چالش معروفی است که در بحث ترجمه معمولاً با آن روبرو میشویم: تعادل میان روانی متن و وفاداری به سبک نویسنده. ترجمه اول صادقانه متن اصلی را حفظ کرده است اما با خطاهایی که دارد، خواندنش جذاب نیست و ترجمهی دوم جذاب است اما از غنای ادبی متن کاسته شده است. البته ترجمه سومی هم هست که من نخواندم.
مقدمه سوم: جوامع بشری از نظر خیلی از پارامترهای بهداشتی، آموزشی، رفاهی و ... به سمتی حرکت میکنند که با کمی خوشبینی میتوان آیندهی مثبتی برای بشر پیشبینی کرد. در این مورد قبلاً در اینجا نوشتهام. نکتهای که پس از خواندن موندو به ذهنم رسید این است که اگر نگاه تاریخی داشته باشیم، جوامع همواره به سمت نظم و سازماندهی بیشتر حرکت کردهاند. ساختارهای اقتصادی و اجتماعی مانند شهرنشینی و نظامهای آموزشی و نظام کار و چارچوبهای قانونی و رسانهها و... افراد را در مسیرهای مشخصی محدود میکنند. انسان از آزادی مطلق به سمت آزادی کنترلشده حرکت کرده است و این مسیر در همین جهت ادامه دارد و دوام و بقای جوامع به این موضوع گره خورده است. موندو شخصیتی است که دوست دارد رها باشد (در شهر، در طبیعت و...) اما جامعه او را به قاعدههای خود بازمیگرداند. خودِ ما هم ممکن است گاهی در خلوت خودمان بگوییم از این مرحله که بگذریم، میرویم در گوشهای از طبیعت و گاهی صبحها به دیدن طلوع زیبای خورشید مشغول میشویم و شبها به آسمان... واقعیت اما این است که مرحلهی مورد نظر میگذرد و ما هنوز مشغول دم و بازدم دود و دم هستیم.
******
راوی سومشخص داستان, یکی از اهالی شهر است؛ شهری ساحلی در جنوب فرانسه. او روایتش را اینگونه آغاز میکند که هیچکس متوجه نشد از چه زمانی موندو وارد شهر آنها شده است. این پسر حدوداً دهساله احتمالاً با قطار یا قایق سر از آنجا درآورده و ماندگار شده است. نه خانوادهای دارد و طبعاً نه خانهای. رنگ چهره و مو کاملاً مشخص میکند که او از جای دوری آمده و اهل این دور و اطراف نیست. غیر از وجوه ظاهری یک وجه مشخصه دیگرش این است که خیلی به دقت به صورت آدمها نگاه کرده و گاه سوالهایی میپرسد که به چیستان شبیه است. اگر از کسی خوشش بیاید از او این سوال را میپرسد که: «مرا به فرزندی قبول میکنید؟» و قبل از اینکه طرف به خودش بیاید و پاسخی بدهد از آنجا دور میشود. موندو تقریباً هر روز به میدان ترهبار شهر میرود و در آنجا به تخلیه و جابهجایی بارها کمک میکند و بدینترتیب امورات خودش را میگذراند. او فقط باید حواسش جمع باشد که گرفتار گشتهایی نشود که کارشان جمعآوری حیوانات و آدمهای ولگرد است و...
موندو بزعم من نمونهی کودکی است که گرفتار نهادهای اجتماعی نشده است ولذا به طور غریزی به طبیعت و آدمهای اطرافش و به همه پدیدهها توجه کودکانه و کنجکاوانه دارد. بچهها را دیدهاید که تا قبل از رفتن به مدرسه همواره یک کوه سوال دارند اما بعد از چند سال مدرسه رفتن تقریباً از این جهت خنثی میشوند!؟ موندو تقریباً عکس چنین چیزی است!... به همین خاطر همیشه سوالاتی طرح میکند که برای مخاطبانش جدید است درحالیکه کاملاً بدیهی است. اینجا هم با جامعهای مواجه هستیم که متفاوتها را نمیپذیرد و طبعاً با روشهای مختلف سعی میکند با زدن سر یا ته، آنها را به یک اندازه استاندارد دربیاورد.
خلاصه اینکه هرکس دوست دارد همانطور که دلش میخواهد زندگی کند اما موانع درونی و بیرونی دست به دست هم میدهند و این کار را سخت میکنند، اگر نگوییم غیرممکن. در حال حاضر که با گسترش رسانهها و شبکههای اجتماعی، مشخص نیست چقدر آن چیزی که دلمان میخواهد واقعاً بر آنچه که دلمان میخواهد انطباق داشته باشد!
******
ژان ماری گوستاو لوکلزیو در سال 1940 در شهر نیس فرانسه به دنیا آمد. پدرش در دوران جنگ جهانی دوم در نیجریه خدمت میکرد و درنتیجه او بخشی از کودکی خود را در آفریقا گذراند. او تحصیلات اولیه را در نیس گذراند و سپس در دانشگاه بریستول و لندن به تحصیل زبان انگلیسی پرداخت و در سال 1964 با مدرک کارشناسی ارشد فارغالتحصیل شد. اولین اثر او رمان «بازجویی» در سال 1963 منتشر و بلافاصله مورد توجه قرار گرفت و جایزه رنودو را کسب کرد. در مجموع چهل کتاب تاکنون از او منتشر شده است که از مهمترینِ آنها میتوان به بیابان(1980)، ماهی طلایی(1997)، آفریقایی(2004)، موندو و داستانهای دیگر(1978)، جوینده طلا(1985) اشاره کرد. آثار او اغلب به موضوعات هویت، مهاجرت، طبیعت و فرهنگهای بومی و متفاوت میپردازد. او در سال 2008 برنده جایزه نوبل در ادبیات شد.
موندو و داستانهای دیگر همانگونه که از نامش مشخص است یک مجموعه شامل 8 داستان کوتاه است که بلندترینِ آنها موندو میباشد که در اینجا به صورت مستقل ترجمه و چاپ شده است... یعنی حداقل سه بار این داستان به فارسی ترجمه شده است. من اگر میخواستم الان انتخاب کنم شاید ترجمه سوم را انتخاب میکردم!
....................
مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه کبری فرهادروش، نشر افلاک، بهار 1382، تیراژ 3000 نسخه، 92صفحه. و ترجمه مصطفی طهمورثینژاد، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ اول 1376, تیراژ 3000نسخه، 67 صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.51 )
پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «ترز دوکرو» اثر فرانسوا موریاک خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «زن ظهر» اثر یولیا فرانک خواهم رفت.
مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس والاستریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالتهای دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشههای خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانوادههایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش میشدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار میگرفتند. جان فانته از ایتالیاییتبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساختهی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیتهای سخت زندگی روبرو میشود: فقر و از آن بالاتر، جامعهای که او را کاملاً نمیپذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستانهای دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیتهای سخت توجه کنیم!
مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همهی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسانها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا میآیند هرچند کلیسا راههای سادهای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیطهای تعصبآلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد میکنند بعضاً ویرانکننده هستند. باندینی در خانوادهای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد میجوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراکهای فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمیتواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار میکند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست میگیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.
مقدمه سوم: ما معمولاً فکر میکنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیدهاند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمیورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمیشوند، افعالِ تبعیضآمیز از آنها سر نمیزند، به عقیدهای تعصب نمیورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر اینچنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب میبود. تاریخ نشان داده که تجربهی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخمخوردهی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکیها و فیلیپینیها به کار میبرد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان میدهد که در سالهای بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که میزنیم خیلی زود به تن خودمان میخورد.
******
راوی اولشخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان اینکه پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغلهای زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز میکند. خیلی سریع از چاهکنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت میکند و مشخص میکند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرفنظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه میرویم و از علاقهی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر میشویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو میشویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کردهاند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که میخواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.
آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعهای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری میکند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم میکند. از اینرو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر میگیرد. روزی دایی او سر میرسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت میکند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی میکند. آرتورو در آنجا مشغول به کار میشود اما خود را نویسندهای معرفی میکند که به طور موقت این کار را میکند چون میخواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر میبرد و روزهایی را پیشبینی میکند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این داستان خواهم پرداخت.
******
جان فانته (1909-1983) در خانوادهای ایتالیاییتبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار میکرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبتنام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لسآنجلس رفت. تلاشهای فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامهنویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.
چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوبارهی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانسترین و نفرینشدهترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.
جاده لسآنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار میگیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.
....................
مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.
پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... بهویژه برای چنین کتابی.
پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.
پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: هر سال در چنین ایامی معمولاً بهترین کتابهایی را که سال گذشته خوانده و در موردشان چیری در وبلاگ نوشتهام، انتخاب کرده و در کنار منتخبین سالهای قبل قرار میدادم. در این چهارده پانزده سال به مرور لیستی به دست آمده که شاید به کار انتخاب رمان توسط شما بیاید. در مقابل هر عنوان کتاب لینک مطلبِ مربوطه جهت تسریع در دسترسی آمده است. امیدوارم در کنار بررسیها و تحقیقاتی که خودتان برای انتخاب کتاب میکنید این لیست و لینکها هم به کار بیاید.
مقدمه دوم: انتخاب لیست فوق با توجه به نمرهای که در زمان نوشتن مطلب به آنها دادهام، انجام میشود. در مورد نحوه نمرهدهی در این لینک توضیح دادهام. چنانچه خواندید و پیشنهادی در این زمینه داشتید، استفاده خواهم کرد.
مقدمه سوم: در کنار نمراتی که دادهام یکی از سه حرف (A,B,C) را استفاده کردهام که اینها نشاندهنده هیچ برتری و رجحانی نیست و صرفاً یک نوع دستهبندی بر مبنای سختخوانی و سادهخوان بودن کتاب است که قبلاً در این لینک توضیحاتی در این رابطه دادهام. در مورد انتخاب رمان و توصیه رمان توضیحاتی در اینجا نوشتهام که شاید به کار بیاید.
******
سال گذشته برای من سال بسیار سختی بود! بیشتر از این جهت که فرصت نوشتن در وبلاگ بسیار محدود بود. فرصت کتابخوانی محدود بود. محدود که چه عرض کنم، فاجعه بود. آمار میگوید که فقط پانزده رمان خواندهام. فلاکتبار است! مثل برخی چیزهای دیگر... آیا این وضعیت گریزناپذیر است؟! روی کاغذ و تئوری، کتابخوانی بیشتر و نوشتنِ بیشتر و لذت بردن از زندگی و طبیعتگردی و چه و چه همگی در دسترس به نظر میرسند اما چیز یا چیزهایی این وسط وجود دارند که دسترسی به این موارد را سخت میکند. درونی و بیرونی.
آزادی و رهایی در حرف ساده است! در عمل ساختارهای اجتماعی و گرههای درونی که بعضاً ریشه در همان ساختارها دارد چنان ما را چهارمیخ میکند که حتی متوجه آن نمیشویم. همیشه فکر میکنیم این پیچ حساس را که عبور کنیم، میتوانیم چنان کنیم و چنان بشویم، غافل از آنکه هر پیچ، پیچ دیگر یا پیچهای دیگری را به همراه میآورد.
پس آیا باید به مرگ تدریجی تن داد؟! نه! آسان نیست ولی... کاملاً در این لحظه خودم را در وضعیت خیره شدن به بیابان تاتارها احساس کردم... بگذریم... ترجیح میدهم تلاش خودم را بکنم که در نوبت بعدی حسرت زمانهای از دست رفته را کمتر بخورم.
در ادامه مطلب لیست کتابهای منتخب سال گذشته و سالهای قبل را آوردهام.