مقدمه اول: در مورد توهمات نازیها بسیار شنیده و خواندهایم. اگر بخواهیم از آقای هراری وام بگیریم میتوانیم بگوئیم از زمانی که اجتماع انسانهای نخستین از لحاظ تعداد نفرات، از میزان مشخصی عبور کرد؛ برای متحد کردن گروه و حرکت دادن آنها و نظم دادن به آنها، یک محورِ وحدتبخش نیاز بوده است. این البته به اندازهای بدیهی است که نیاز به ارجاع هم ندارد! انسانها در طول تاریخ، انواع و اقسامِ محورهای وحدتبخش را ابداع کرده و بسط دادهاند: زبان، نژاد، ملیت، مذهب، ایدئولوژی و... گاهی این محورها چنان مقبول میافتاده که قبیلههای همجوار مقهور قدرت آنها میشدند و بدینترتیب گسترش مییافتند و گاهی هم دیگران از ایدهی موفق در نقاط دیگرِ دنیا، کپیبرداری و یا آن را بومیسازی میکردند. خلاصه اینکه در طول تاریخ همواره این قضیه تداوم داشته است. در جامعهی از همپاشیدهی آلمانِ پس از جنگ جهانی اول، این نازیها بودند که با ارائه یک ایدئولوژی ملیگرایانه و نژادپرستانه، توانستند ملت آلمان را با خودشان همراه سازند.
مقدمه دوم: در ادامه مقدمه بالا به یکی از جنبههای هولناک تاریخ میرسیم؛ اینکه چگونه یک جامعه میتواند به تدریج در مسیر یک ایدئولوژی مخرب قرار بگیرد و همچون مسخشدگان به دنبال شعارها و ایدههای مطرحشده چهارنعل بتازد و به آنها باوری نه از روی مصلحت و منافع، بلکه باوری قلبی و تمامعیار پیدا کند. این باورها خیلی آرام و درعینحال عمیق، زندگی افراد را تغییر میدهد و حتی به زندگی «دیگران» نیز تحمیل میشود و گاه حتی تأثیراتی در حد چند نسل باقی میگذارد؛ هم از منظر تاریخی و هویت جمعی و هم از لحاظ روانی. این قضیه مختص آلمان دوران هیتلر نیست، ولی این دوره به دلایل مختلف به یک مورد ویژه پژوهشی در اینخصوص بدل شده است؛ یک موزه عبرت! البته ما که کلاً از این بابت خلاص هستیم و نشان دادهایم اهل عبرت گرفتن نیستیم چون تاریخمان مملو از عبرتمزگانهای بومی است! به هرحال، یولیا فرانک در زنِ ظهر با ظرافتی زنانه نشان میدهد که در دوره بین دو جنگ، چگونه این باورها، قاطعانه و ژرف، زندگی آدمها را تحتتأثیر قرار میدهد.
مقدمه سوم: به گمانم آن دعای معروف، منتسب به داریوش اول باشد که میفرماید دور باد از این سرزمین دشمن و خشکسالی و دروغ. گوینده این دعا هر که بوده، قطعاً آدم مستجابالدعوهای نبوده است! هرچند مسلماً شخص حکیمی بوده است. در مطلب مربوط به نمایشنامه «خشکسالی و دروغ» خیلی کوتاه به اهمیت دروغ و آثارش اشاره کردهام. یکی از اقسام دروغ که به مقدمههای پیشین ارتباط دارد، همانا توهم است. توهم دروغی است که اول به خودمان میگوییم و بعد آنقدر تکرار میکنیم (یا برایمان تکرار میکنند) تا باورمان میشود. از ابتدای تاریخ تا الان را که با دقت نگاه کنیم، جای پای توهم در تمام سقوطها مشخص است. لذا فقط باید امیدوار بود بعد از این همه تجربههای تلخ، شاخکهایمان به توهمات از هر نوع، حساس شده باشد.
******
راوی سومشخص داستان در فصلِ آغازین، روایتش را در اولین روزهای پس از پایانِ جنگ دوم، از زاویه دید پسربچهای هفتهشتساله به نام «پیتر» آغاز میکند. پیتر به همراه مادرش «آلیس» که پرستار بیمارستان است، در شهر کوچکی به نام اشتتین در شرق آلمان زندگی میکند. چند روزی است که سربازان روسی وارد این شهر نیمهویران شدهاند و در کنار تمام سختیها و مخاطرات، خطر مورد تجاوز قرار گرفتن زنان کاملاً نزدیک و واقعی است. پیتر و مادرش چند روزی است که به ایستگاه قطار میروند تا بلکه بتوانند خود را به برلین یا هر جای دیگری برسانند اما موفق به اینکار نشدهاند. بالاخره در یکی از روزها گذر چند سرباز روس به آپارتمان آنها میافتد و پیتر در مراجعت به خانه با این صحنه مواجه میشود. این اتفاق باز هم تکرار میشود و شاید تحتتأثیر آن بالاخره این مادر و پسر میتوانند در میان انبوه جمعیت مستقر در ایستگاه، خود را به داخل قطاری بیاندازند و از مهلکه بگریزند اما...
این فصل کوتاه آغازین به شکل تکاندهندهای به پایان میرسد و خواننده به شدت تشنهی دانستن علت آن واقعهی خلاف انتظاری است که با آن روبرو میشود. فصل بعد اما، به کلی در دنیایی متفاوت، تقریباً سی سال پیش از وقایع فصل آغازین و با شخصیتهایی که ظاهراً هیچ ربطی به آلیس و پیتر ندارند، آغاز میشود...
مؤخره داستان دوباره از زاویه دید پیتر و تقریباً ده سال پس از فصل آغازین روایت میشود و بدین ترتیب حدود چهل سال از تاریخ آلمان، از پیش از جنگ جهانی اول تا بعد از جنگ جهانی دوم را پوشش میدهد. نویسنده در این داستان توانسته است به خوبی نشان بدهد که چگونه آلمانیها تحت تأثیر ایدئولوژی نازیسم قرار گرفته و دچار تنزل اخلاقی فاحشی در ارتباط با انسانهای «دیگر» شدند و به درستی نشان داده است که زمینههای این تغییرات در ذهنیت و اعتقادات آنها وجود داشت. البته داستان به چرایی آنها چندان ورود نکرده است اما موفقیت داستان در درگیر نمودن خواننده با موضوع است و با شروع و پایانی تکاندهنده، این فضا را برای خواننده ایجاد میکند که تا مدتها پس از پایان داستان به این مسائل بیاندیشد. ترجمه داستان به فارسی، اگرچه نواقصی دارد و کیفیت آن در برخی قسمتها پایین میآید، لیکن قوت داستان به اندازهای هست که در انتها خواننده احساس رضایت داشته باشد.
در ادامه مطلب بیشتر به داستان و برداشتها و برشهایی از آن خواهم پرداخت.
******
یولیا فرانک در سال 1970 در برلین شرقی در خانوادهای هنرمند به دنیا آمد. مادرش آنا فرانک، بازیگر و پدرش یورگن زمیش، کارگردان بود. او در هشت سالگی به همراه مادر و خواهر دوقلویش و دو خواهر دیگرش، به آلمان غربی مهاجرت کرد و مدتی در اردوگاه پناهندگان اقامت داشت. بعدها برای تحصیلات متوسطه به تنهایی به برلین غربی رفت. او پس از به پایان رساندن تحصیلات متوسطه، ابتدا به تحصیل در رشته حقوق مشغول شد ولی در نهایت به سراغ فلسفه و ادبیات مدرن آلمانی رفت. او پیش از تثبیت جایگاهش در ادبیات، مشاغل متعددی را از نظافتچی و پرستاری کودک گرفته تا روزنامهنگاری آزاد تجربه کرد.
اولین اثر یولیا فرانک مجموعه داستانی با عنوان «آشپز جدید» بود که در سال 1997 منتشر شد. اثر مهم دیگرش رمان «آتش در هوای آزاد» است که در سال 2003 منتشر شد و در آن به زندگی پناهجویان آلمان شرقی در اردوگاه مارینفلد میپردازد که بعدها بر اساس آن فیلم سینمایی نیز ساخته شد. نقطه عطف کارنامه ادبی فرانک رمان زن ظهر است که جایزه معتبر کتاب سال آلمان را کسب کرد و جایگاه او را به عنوان نویسنده تثبیت کرد. این کتاب به 35 زبان ترجمه شد و او را به شهرتی جهانی رساند. اقتباس سینمایی این اثر در سال 2023 به کارگردانی باربارا آلبرت ساخته شده است.
او در حال حاضر در برلین زندگی میکند.
....................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهشید میرمعزی، نشر مروارید، چاپ اول 1391، 414صفحه.
پ ن 1: نمره من به این کتاب 4.1 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.8 )
پ ن 2: نمره من به ترجمه 5 از 10 میباشد. (توضیحات در ادامه مطلب).
پ ن 3: مطلب بعدی درمورد داستان «عشقهای زودگذر ماندگار» اثر آندره مکین خواهد بود و پس از آن به سراغ کتاب «ریشههای آسمان» اثر رومن گاری خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس والاستریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالتهای دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشههای خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانوادههایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش میشدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار میگرفتند. جان فانته از ایتالیاییتبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساختهی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیتهای سخت زندگی روبرو میشود: فقر و از آن بالاتر، جامعهای که او را کاملاً نمیپذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستانهای دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیتهای سخت توجه کنیم!
مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همهی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسانها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا میآیند هرچند کلیسا راههای سادهای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیطهای تعصبآلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد میکنند بعضاً ویرانکننده هستند. باندینی در خانوادهای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد میجوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراکهای فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمیتواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار میکند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست میگیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.
مقدمه سوم: ما معمولاً فکر میکنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیدهاند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمیورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمیشوند، افعالِ تبعیضآمیز از آنها سر نمیزند، به عقیدهای تعصب نمیورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر اینچنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب میبود. تاریخ نشان داده که تجربهی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخمخوردهی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکیها و فیلیپینیها به کار میبرد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان میدهد که در سالهای بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که میزنیم خیلی زود به تن خودمان میخورد.
******
راوی اولشخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان اینکه پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغلهای زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز میکند. خیلی سریع از چاهکنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت میکند و مشخص میکند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرفنظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه میرویم و از علاقهی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر میشویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو میشویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کردهاند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که میخواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.
آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعهای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری میکند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم میکند. از اینرو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر میگیرد. روزی دایی او سر میرسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت میکند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی میکند. آرتورو در آنجا مشغول به کار میشود اما خود را نویسندهای معرفی میکند که به طور موقت این کار را میکند چون میخواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر میبرد و روزهایی را پیشبینی میکند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...
در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از این داستان خواهم پرداخت.
******
جان فانته (1909-1983) در خانوادهای ایتالیاییتبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار میکرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبتنام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لسآنجلس رفت. تلاشهای فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامهنویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.
چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوبارهی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانسترین و نفرینشدهترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.
جاده لسآنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار میگیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.
....................
مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.
پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... بهویژه برای چنین کتابی.
پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.
پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیتها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس میاندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل غزلها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کردهاند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزلهای سلیمان را انتخاب کردهام که بیمناسبت نیست: «به جستجوی تو میآیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود میکش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جانات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تمهای مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژهای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خواندهام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما اینگونه نیست! رنگینپوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران بردهداری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کردهاند. از نگاه نویسنده به نظر میرسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران بردهداری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کردهاند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی همپایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربههای زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقشهایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم میخورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونتورزی.
مقدمه سوم: ابتداییترین نمود هویت, نام است. حتماً میدانید که بردهداران برای اینکه بردههای سربراه و بهدردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش میکردند تمام عوامل هویتزا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع میکردند. موجودات بیریشه راحتتر شکلِ دلخواه را میگیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِیکِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائمالخمر در مدارک پدربزرگش اینگونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.
******
داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز میشود. این تاریخ اهمیت ویژهای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بالهای آبیرنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز میکند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان میشود و بهخاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پلههای بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگینپوست داخل بیمارستان شهر زایمان میکند. نوزادی که به دنیا میآید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث میبرد: «مِیکن دِد»!
میکن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعهای چشمنواز برپا کرده است اما بهسبب بیسوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست میدهد. پسر نوجوانِ او, میکن دد دوم و خواهر خردسالش (پایلت) جان سالم به در میبرند. پایلت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل میگذارد و کلمهای را انتخاب میکند: از بد حادثه کلمهای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! میکن دد دوم تصمیم میگیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان میآید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق میشود. او با اجارهداری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کمکم به هدف خود نزدیک میشود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروفترین و ثروتمندترین رنگینپوست شهر میرود و با دخترِ او روث ازدواج میکند و بعد از دو دختر صاحب پسری میشود که در پاراگراف اول داستان به دنیا میآید: مِیکن دد سوم.
در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیتهای اصلی داستان حضور دارند. میکن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را میدهد صاحبِ نامِ میلکمن میشود. میلکمن در دوازدهسالگی با عمهاش پایلت و دختر و نوهاش ملاقات میکند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون بهنوعی با بخشی از ریشههای پنهانشدهی خانواده خود روبرو میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر میدهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشتهام.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیهای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.
پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز میشود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.
پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: یکی از موضوعات محوری مورد توجه یوسا در رمانهایی که بنده از ایشان خواندهام مسئلهی خشونت و ریشههای شکلگیری آن در فرد و جامعه است. در جنگ آخرزمان، نقش باورهای مذهبی و عدم شکلگیری گفتگو و در نتیجه شناختِ معیوب از یکدیگر، در بروز خشونت را میبینیم. در مرگ در آند، نقش باورهای سنتی و خرافی... در زندگی واقعی آلخاندرو مایتا نقش باورهای ایدئولوژیک و آرمانی... در سالهای سگی، نقش نظامیگری... در گفتگو در کاتدرال و سور بز، عشق به قدرت و دیکتاتوری... در رویای سلت هم حرص پول و البته حفظ قلمرو. در این داستان هم بزعم من موضوع اصلی همین است، هرچند که ممکن است حس کنیم مسئلهی اصلی معمای یک قتل است!
مقدمه دوم: داستان در یکی از شهرهای پرو به نام «تالارا» جریان دارد. حدوداً در دهه 50 قرن بیستم. وقتی اسپانیاییها در این مناطقِ سرخپوستنشین مستقر شدند؛ از اختلاط آنها با سرخپوستان بومی، نژادی شکل گرفت که به آنها «مستیزو» میگفتند. بعدها که بردگان سیاهپوست از راه رسیدند حاصل اختلاطشان با اسپانیاییها را «مولاتو» میگفتند. حالا اگر یک مستیزو با یک اسپانیایی اختلاط پیدا کند حاصل کار را «کاستیسو» و اگر یک مستیزو با یک سرخپوست ازدواج کند، محصول آنها «چولو» خواهد شد. این تفکیک خیلی درازدامنتر از این حرفهاست و اسامی دیگری نظیر موریسکو، آلبینو، چینو، لوپو، بارسینو، آلباراسودو، چامیسو و... نیز برای انواع اختلاطهای بعدی تعریف شده است. در مستعمرات چنین خطکشیهای دقیقی وجود داشت. در این داستان، مقتول و «لیتوما»، چولو هستند که در نگاه دیگران نژاد حقیری است و در چندین نوبت این نگاه تحقیرآمیزِ نژادی در داستان انعکاس یافته است.
مقدمه سوم: یکی از شخصیتهای داستان در توجیه اعمال خود از بیماری دخترش صحبت میکند: دیلوژن، «خیالات آکنده از دروغ». این شخص معتقد است چیزهایی که دختر برعلیه او تعریف کرده به خاطر ابتلا به این بیماری است. دیلوژن به عنوان باورهای ثابت و نادرستی تعریف میشود که با واقعیت در تضاد است. هرچهقدر برای این افراد استدلال بیاورید یا شواهد غیرقابل انکار رو کنید آنها نمیتوانند باورها و عقاید خود را رها کنند. آنها در مقابل، تفسیرهای خاص خودشان را ارائه میکنند و همین تحلیل نادرست وقایع و رویدادها باعث تقویت اختلال آنها میشود. یوسا این اصطلاح را در دهان یکی از شخصیتها قرار میدهد و ما نمیدانیم که کاربرد آن به چه میزان درست است اما به طور قطع بعد از خواندن داستان پی خواهیم برد که مردم این شهر به درجاتی دچار این اختلال هستند!
******
داستان با حضور «لیتوما» بر سرِ صحنهی یک جنایت آغاز میشود. لیتوما یک سرباز تازهکار در اداره پلیس این شهر کوچک و به نوعی وردستِ «ستوان سیلوا» رئیس کلانتری محسوب میشود. مقتول، مرد جوانی است که به شکل فجیعی شکنجه و به قتل رسیده است. این تیمِ دونفره میبایست معمای این قتل را حل کرده و آن را به سرانجام برسانند. ستوان سیلوا پلیس ماهری است و لیتومای تازهکار در محضر او کار یاد میگیرد و راوی سومشخص داستان هم در بسیاری از نقاط داستان از ذهن لیتوما ما را باخبر میسازد و همین باعث میشود لیتوما یک شخصیت کلیدی در داستان باشد. یوسا چند سال بعد این شخصیت را در کتاب مرگ در آند هم به کار میگیرد. تا جایی که در خاطرم هست لیتوما در مرگ در آند، گروهبان شده است و آموختههایش در محضر ستوان سیلوا را در آن کوهستان دهشتناک به اجرا درمیآورد.
آنها با کشف هویت جسد و تحقیق در مورد او آغاز میکنند اما مانع بزرگی جلوی راهشان قرار میگیرد. مقتول سربازِ پایگاه نیروی هوایی است و فرمانده پایگاه سرهنگی است که اجازه دسترسی این دو پلیس را به همخدمتیها و دیگر پرسنل پایگاه، نمیدهد. در این شهر کوچک شایع شده است که پلیس به دنبال حل این معما نیست چون پای «کله گندهها» در میان است. در چنین فضایی کار به سختی پیش میرود اما خیلی زود گشایشی حاصل میشود و....
من از علاقمندان داستانهای جنایی هستم اما با خیلی از خوانندگانی که این کتاب را در ذیل این عنوان طبقهبندی کردهاند مخالف هستم و دلایل خود را در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
در مورد یوسا قبلاً در اینجا نوشتهام. این هشتمین رمانی است که از این نویسنده خواندم و از این حیث رکورددار است. به خیال خودم میخواستم یک نمره متوسط به یوسا بدهم تا جلوی شبههی دلبستگی و وابستگی را بگیرم. به قول محسن چاوشی وای از این وابستگی! اما چه کنم!؟ در سادهترین داستانهایش رد پای نبوغ دیده میشود. البته امید دارم که شاید در نوبت بعدی بتوانم این شبهه را از دامان وبلاگ پاک کنم.
این کتاب در سال 1986 منتشر و سال بعد به انگلیسی ترجمه شده است. در مورد ترجمههای فارسی اثر میتوان گفت که حداقل سه نوبت ترجمه شده اما یکی از آنها منتشر نشده است: احمد گلشیری (1383)، اسدالله امرایی (1387). ترجمه عبدالله کوثری هم همانی است که به انتشار نرسیده است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه احمد گلشیری، انتشارات نگاه، چاپ دوم 1387، تیراژ 3000 نسخه، 159صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.56 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: مطلب بعدی درخصوص رمان «شماره صفر» از اومبرتو اکو خواهد بود و سپس نوبت به «وردی که برهها میخوانند» از رضا قاسمی خواهد رسید. پس از آن «بچههای نیمهشب» از سلمان رشدی، «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر.
ادامه مطلب ...
«این قصه از آن من نیست، نقل سرگذشت دیگری است. با واژههایی خاص خودش که من تنها در بعضی موارد، برای رفع ابهام و ایجاد انسجام، جا به جا کردهام. با حقایقی که به اندازه هر حقیقت دیگری ارزش دارد.
یعنی ممکن است در برخی موارد به من دروغ گفته باشد؟ نمیدانم. در مورد او نه! یعنی در مورد زنی که دوست داشته، همینطور، درباره دیدارها، اشتباهات، اعتقادات و ناکامیهایشان، مدرک دارم. فقط شاید درباره انگیزههایش در هر یک از مراحل زندگی همه چیز را نگفته باشد، درباره خانواده عجیب و غریبش، درباره آن جزر و مد شگفتانگیز عقلش – منظورم نوسان دائمی از جنون به عقل و از عقل به جنون است با اینحال من از روی حسننیت به گفتههایش اعتماد میکنم. قبول دارم که دچار ضعف حافظه و کاهش قدرت تصمیمگیری بود. با وجود این، از سر حسننیت حرفهایش را باور میکنم.»
این آغاز داستان بندرهای شرق است. یک راوی اولشخص داریم که سرگذشت فرد دیگری را برای ما تعریف میکند. هویت راوی چندان اهمیتی ندارد کما اینکه در طول داستان حتی متوجه اسم او نمیشویم و فقط اینقدر خواهیم دانست که در پاریس زندگی میکند و اصالتی شرقی و به طور خاص لبنانی دارد و باصطلاح خوره تاریخ است... شبیه خود نویسنده! اما آن فرد دیگر که قرار است سرگذشت او را بشنویم کیست؟ در پاراگراف اول اطلاعاتی از او به ما داده میشود که ما را به خواندن سرگذشتش علاقمند میکند: دارای خانوادهای عجیب و غریب! نوسان بین عقل و جنون!
من چند صفحه پیشتر میروم تا شما در مورد خواندن یا نخواندن داستان بتوانید تصمیم بگیرید؛ راوی از کتابهای درسی تاریخ خود در زمان مدرسه، عکسی را در خاطر دارد که در آن، استقبالی پرشور از یک رزمنده نهضت مقاومت فرانسه که پس از اتمام جنگ جهانی دوم به زادگاهش در بیروت بازگشته به نمایش درآمده بود. حالا پس از گذشت چند دهه از آن زمان، همان فرد را، که طبعاً پیر شده، در یکی از ایستگاههای متروی پاریس میبیند و ... بالاخره موفق میشود باب گفتگویی طولانی که چند روز طول میکشد را با این فرد باز کند. این فرد همان است که قرار است سرگذشتش را دنبال کنید.
نام این فرد عصیان است، پدرش یک ترک مسلمان از خاندان سلطنتی عثمانی و مادرش یک ارمنی است و عصیان درست در اوج کشمکشهای بین این دو نژاد و در واقع کشتار ارمنیها به دنیا آمده است. پدرِ عصیان نیز حاصل ازدواج یک پزشک ایرانیتبار با دخترِ مجنونشدهی یکی از سلاطین مخلوع عثمانی است و خود عصیان هم بعدها با دختری یهودیتبار ازدواج میکند و همه اینها یعنی «خاور میانه»!
داستان در واقع یادآوری و تذکری است بر این امر بدیهی که انسانیت چیزی مستقل از جنسیت، مذهب و زبان است و ارزشمندتر از آنها... بهگونهای که تفاوت در آنها موجب کاهش و افزایش ارزش انسان نمیشود. به عبارت دیگر داستان فراخوانی است برای تحمل، عشق و صلح در منطقه و حتی جهانی که از ضربات جنگ و تعصب، چاکچاک است.
درست است که ازدواجها و همراهیهایی که در داستان با آن مواجه میشویم بیشتر به یک رویا میماند اما بالاخره ما باید یکجایی این همزیستی را تجربه کنیم و چه جایی بهتر از رمان!؟ برای تصمیمگیری بهتر باید یادآور شوم که وقایع سیاسی-اجتماعی چون نسلکشی ارامنه، نهضت مقاومت فرانسه، فروپاشی امپراتوری عثمانی، فروپاشی نظم در لبنانِ دههی هفتاد و... همواره در پسزمینه داستان قرار دارند و هیچگاه داستان مستقیم بر روی آنها متمرکز نمیشود. یک داستان ساده.
******
امین معلوف متولد سال 1949 در بیروت لبنان از پدری کاتولیک و مادری مسیحی مارونی (در واقعیت معمولاً در همین حد تلرانس رخ میدهد!) است. او تا سال 1975 به عنوان روزنامهنگار در روزنامه النهار لبنان به فعالیت مشغول بود اما پس از آغاز جنگهای داخلی در لبنان به فرانسه رفت و تا کنون در آنجا زندگی میکند. اولین اثر او کاری است غیرداستانی تحت عنوان «جنگهای صلیبی از دیدگاه اعراب» که در سال 1983 به چاپ رسید و باعث شهرت او شد. رمان «صخره تانیوس» در سال 1993 برای او جایزه گنکور را به ارمغان آورد. او جوایز متعددی دریافت و اکنون عضو آکادمی فرانسه است. اگرچه زبان مادری معلوف عربی است اما آثار خود را به زبان فرانسوی مینویسد.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه داوود دهقان، انتشارات روزنه، جاپ اول 1381، تیراژ 3000 نسخه، 238 صفحه
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.13 و در سایت آمازون 4.8 )
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: مرد بدون وطن (وونهگات)، طومار شیخ شرزین (بهرام بیضایی)، پرواز بر فراز آشیانه فاخته (کن کیسی)، دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: در واقع به خاطر بیماری مدتی را دور از کتاب گذراندم و سرد شدم لذا دوباره باید با تلاش مستمر موتور را گرم کنم!
ادامه مطلب ...