میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جزء از کل – استیو تولتز

مقدمه اول: می‌توان گفت برای انسان‌ها قطعی‌ترین حقیقت زندگی در این دنیا مرگ است. مرگِ ما آدمیان انکارناپذیر است اما ما عمدتاً این حقیقت را پس می‌زنیم و نهایتاً مرگ را شامل دیگران می‌دانیم! اگر مرگ ایوان ایلیچ را خوانده باشید متوجه منظور خواهید شد. سازوکار بدن ما به گونه‌ایست که در گذر زمان دچار مشکلات و فرسودگی خواهد شد و گوشه‌ای از آن بالاخره دیر یا زود موجبات مرگ را به وجود می‌آورد. البته بشر همواره به دنبال تأخیر انداختن در این موضوع است و در این راستا تلاش کرده و می‌کند و هرچند اندک تاحدودی هم توفیقاتی داشته است اما درعین‌حال در هر دوره و زمانه‌ای، کارهایی کرده و می‌کند که ناخواسته این فرایند را تسریع می‌کند؛ مثل بیماری‌ها، جنگ‌ها و... تلاش‌های انسان تنها در جهت به تأخیر انداختن مرگ نبوده بلکه از دیرباز به دنبال دور زدن آن بوده است؛ از جستجوی اکسیر حیات گرفته تا خلق جاودانگی. اکسیر در دوره و زمانه‌ی ما می‌تواند خودش را در تعویض اندام‌های بدن نشان بدهد (هرگز رهایم مکن ایشی‌گورو) اما خلق مفهوم جاودانگی راهی بوده است که به قول شخصیت اصلی این داستان، ناخودآگاهِ انسان در تقابل با مرگِ گریزناپذیر دست و پا کرده است: این‌که انسان و هستی معنایی دارند و فاقد هدف و غایت و معنا نیستند ولذا با فرمول‌های مختلف، پس از این مرگ، زندگی جاودانه آغاز خواهد شد. این تیپ باورها به شکل‌های متفاوت از دیرباز پدید آمده و پس از آن نیز در اشکال جدید ظهور کرده و در آینده نیز ادامه خواهد داشت چرا که انسان‌ها احساس می‌کنند برای زندگی به این باورها احتیاج دارند اما طنز قضیه در اینجاست که بیشتر آنها مستقیم و غیرمستقیم، «زندگی» خود را فدای این باورها و یا به عبارتی نامیرایی و جاودانگی می‌کنند. این قضیه منحصر در باور دینی و مذهب و خدا نیست؛ شخصیت اصلی داستان جزء از کل یک آتئیست است (پدر و پسر هر دو، به ویژه در اینجا پدر مد نظرم است) اما مفهوم مرگ و در تقابل با آن میل به نامیرایی و جاودانگی، تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و به تعبیرِ پسر، نابود کرده است. دنیا اگرچه از یک زاویه به یک فاضلاب می‌ماند اما یک «فاضلاب دل‌انگیز» است و ترک و دل کندن از آن آسان نیست.

مقدمه دوم: نگاه راویان داستان به دنیا و به‌خصوص انسان‌ها تاحدودی بدبینانه است؛ طبیعت انسان را هیولاگونه می‌دانند و برای اثبات آن به رفتارهای کودکان با یکدیگر استناد می‌کنند. در واقع تجربیات این پدر و پسر از کودکی و رفتار خشونت‌بار کودکان با یکدیگر در مدرسه منشاء چنین نگاهی است. در کنار این تجربه‌های زیسته که در کتاب با طنزی درخشان کنار هم آمده است، یک ریشه از بدبینی آنها در این باور است که خوشبختی و خیر در این دنیا محدود است ولذا همانند بازی صندلی‌ها هنگام قطع شدن موزیک جای نشستن برای همه وجود ندارد و در نتیجه برای موفقیت باید به یکدیگر چنگ و دندان نشان داد. پدر در این زمینه از پسر بدبین‌تر است و نویسنده اندکی از این دو معتدل‌تر! چند اصل از اصول پدر در مورد انسان‌ها چنین است: «مردم» اهل فکر کردن و تحلیل نیستند و صرفاً چیزهایی را که وارد ذهن‌شان شده (اخیراً یا از زمان طفولیت) تکرار و نشخوار و غرغره می‌کنند. انسان‌ها عاشق آزادیِ خیالی خود هستند اما درعین‌حال میل‌شان برای بردگی بی‌انتهاست. آدم‌ها عاشق باورهایشان هستند و نمی‌توانند قبول کنند که حقیقت‌شان ممکن است فقط جزئی از حقیقت را داشته باشد (صفر و یکی) و اینکه انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ می‌شود (برای این یکی بهترین مثال استادیوم‌های فوتبال و گروه‌های هواداری است) و... خلاصه اینکه باید توجه داشت توصیه راوی به مردم‌گریزی چنین مقدماتی دارد و نتیجه چنان نگاهی به انسان است.     

مقدمه سوم: در دوران مشروطه یکی از باورهای همه‌گیر که در نقاط مختلف ایران هواخواه و عاشقان پیگیر داشت، راه‌اندازی مدارس جدید بود. این باور وجود داشت که مدارس جدید حلقه گمشده‌ی خروج از عقب‌ماندگی است. پُر بیراه هم نبود. به هر حال هنوز هم می‌توان برای آن دوره یکی از عوامل تاثیرگذار را به بی‌سوادی مردم و عدم کفایت مدارس قدیم اختصاص داد. شیوه قبلی هم طولانی بود و هم بهره‌وری پایینی داشت. یک و نیم قرن از آن دوران گذشته است و به نظرم مدارس ما جایگاهی همچون مکتبخانه‌های آن دوران دارند: اگر همه کلاه‌مان را قاضی کنیم تقریباً قبول خواهیم کرد این سیستم آموزشی بسیار بسیار ناکارآمد است. خروجی‌های چنین سیستمی نه قدرت تفکر دارند و نه قدرت تصمیم‌گیری و نه خیلی چیزهای دیگر! اگر حتی مثل راویان داستان (مقدمه دوم) به طبیعت انسان‌ها بدبین نباشیم، باز هم ریسک فرستادن کودکان به چنین مکان خطرناکی بالاست! هم به واسطه سیستم معیوب که خرف‌کننده، مبتذل و نابودکننده‌ی خلاقیت شده است و هم به خاطر انواع آسیب‌هایی که در چنین محیطی از سوی قلدرها یا گروه‌های رسمی و غیررسمی و... به کودک وارد می‌شود. البته این ریسک را می‌پذیریم چون چاره‌ی چندانی نداریم! وقتی در این کتاب به شرح دوران مدرسه‌ی پدر و پس از آن پسر می‌رسیم، مواردی را خواهیم دید که سنگین و آسیب‌زا هستند اما برای ما غریب نیستند!

******

لینک چند صفحه ابتدایی کتاب به صورت صوتی در کانال گذاشته شد: اینجا (آدرس کانال تلگرامی بالای صفحه آمده است)

«جسپر دین» روایتش را از داخل زندان آغاز می‌کند و ما بدون اینکه بدانیم راوی کیست و چگونه و چرا زندانی است با او همراه می‌شویم. انگیزه او برای روایت، شرایطی است که در زندان دارد، و به‌طور مشخص برای فرار از ملال و رهایی از درون‌نگری فاجعه‌بار، تنها کاری که به نظرش می‌رسد نوشتن و پنهان کردن کاغذهاست. چه بنویسد؟ طبیعتاً داستان زندگی‌اش را که در واقع یک سفر اودیسه‌وار عجیب و غریب است و از پیش از به دنیا آمدن او آغاز می‌شود. شخصیت محوری در زندگی جسپر بدون شک پدرش (مارتین دین) است لذا طبیعی است که خیلی زود به سرگذشت او بپردازد.

مارتین شخصیت عجیب و غریبی دارد. بیشتر عمر خود را بیکار بوده و با کمک‌هزینه اجتماعی دولت و... زندگی کرده است، به شدت اهل مطالعه و فکر کردن و نوشتن در دفترچه‌هایش است. او یک بدبینِ خستگی‌ناپذیر است که به قول راوی به زندگی خودش و پسرش توجهی ندارد و عشق متعصبانه‌ای به نفرت از جامعه دارد. بسیار ایده‌پرداز است اما اجرای ایده‌هایش به فاجعه منتهی می‌شود. در مقاطعی(پیش‌دبستانی و دبستان) آموزش فرزندش را خود به عهده می‌گیرد که مواد آموزشی جالب توجه است: نامه‌های ونسان ون‌گوک یا کتابی از نیچه یا روزنامه‌ها! این پدرِ فیلسوف دوست دارد آموزش فرزندش را بر اساس دیالوگ‌های سقراطی پیش ببرد اما طبعاً این درس‌ها به مونولوگ‌های گیج‌کننده برای فرزند تبدیل می‌شود که نمونه‌های آن برای مایِ خواننده جذاب هستند. او درس‌های روزانه را با داستان‌های شبانه تکمیل می‌کرد؛ داستان‌هایی سیاه و چندش‌آوری که خودش خلق می‌کرد و نقش اصلی در آنها را پسری به نام کسپر بر عهده داشت و حاوی پندهای اخلاقی بود که معمولاً با این نتیجه همراه بود که «اگر بدون فکر کردن از باورهای مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است»! در این داستان‌ها کسپر هرگز موفق نمی‌شد چون این داستان‌ها ماحصل تجربیات و ذهنیات پدر بود و در ذهن مارتین هرگز «آرامش پایدار و پیروزی حقیقی» وجود نداشت. این عناصر در کنار هم خانواده‌ای را شکل می‌دهد که مشکلاتش هم عجیب و غریب است: «به خانواده‌های عادی فکر کردم که مشکلات عادی از قبیل الکلیسم، قمار، همسرآزاری و اعتیاد دارند. به‌شان حسودی کردم.»

در همان صفحات ابتدایی ذکر می‌شود که اهالی استرالیا همگی از مارتین نفرت دارند و به برادرش «تری دین» که یکی از بزرگترین و مشهورترین خلافکاران و جنایتکاران استرالیاست عشق می‌ورزند! برای اینکه از علت این تناقضات و چند و چون آنها باخبر بشوید چاره‌ای نیست جز همراه شدن با روایت جسپر که چندین نوبت به نوشته‌های پدرش ارجاع می‌دهد ولذا در مقاطعی راوی مارتین خواهد بود؛ روایتی طولانی اما روان، جذاب و طنازانه، با قلمی رها و دوست‌داشتنی. در ادامه مطلب به برداشت‌ها و برش‌هایی از داستان خواهم پرداخت و امیدوارم نامه‌ای از یکی از شخصیت‌های موثر داستان هم به دستم برسد و آن را در ادامه بیاورم.

******

استیو تولتز متولد سال 1972 در سیدنی استرالیا است. او تا پیش از چاپ اولین رمانش مشاغل مختلفی از نگهبانی تا فروشندگی تلفنی و تدریس زبان تجربه کرده است اما در سال 2008 با انتشار جزء از کل به موفقیت بزرگی دست یافت؛ به لیست نهایی نامزدی جایزه بوکر راه پیدا کرد و فروش فوق‌العاده‌ای را نیز به دست آورد. او در مصاحبه‌ای چنین بیان کرده است: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه می‌نوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه می‌نوشتم و رمان‌هایی را آغاز می‌کردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقه‌ام را برای به پایان رساندن‌شان از دست می‌دادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط می‌خواستم با شرکت در مسابقات داستان‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگی‌ام را بگذرانم که البته هیچ فایده‌ای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض می‌کردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایین‌تر می‌رفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقی‌ای بود که می‌توانستم بردارم. فکر می‌کردم یک سال طول می‌کشد ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت تاثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»

...............

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار نشر چشمه، چاپ نوزدهم بهار 1396، تیراژ 2500 نسخه، 656 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 است)

پ ن 2: اگر بخواهم از بین نویسندگانی که تولتز به آنها اشاره کرده یکی را انتخاب کنم (به عنوان کسی که تاثیرش در این داستان به نظر من آمده) جان فانته را انتخاب خواهم کرد.

پ ن 3: کتاب بعدی «نگهبان» اثر پیمان اسماعیلی خواهد بود. پس از آن به سراغ رمان پطرزبورگ اثر «آندرِی بیِه‌لی» خواهم رفت.

  ادامه مطلب ...

یادداشت‌های شیطان – لیانید آندریف

مقدمه اول: نگاه هر نویسنده‌ای به انسان خواه‌ناخواه از وقایع زمانه‌اش تاثیر می‌پذیرد. در واقع اگر در اطراف آنها انسان‌ها در حال کشت و کشتار یکدیگر باشند، دور از انتظار نیست که رد پای این پلیدی و پلشتی در نگاه این نویسندگان به انسان، قابل مشاهده باشد. جنگ جهانی اول یکی از وقایعی است که از این زاویه شدیداً اثرگذار بوده است. «جنگ بزرگ» یا آنکه بعدها معروف به جنگ جهانی اول شد، جنگی بود که از لحاظ تلفات نظامی و غیرنظامی تا آن زمان، یگانه بود و رکورددار، جنگی بود که از جهاتی خیلی از «اولین‌ها» در آن بروز پیدا کرد: اولین استفاده از سلاح‌های شیمیایی و بمباران گسترده مناطق غیرنظامی برای اولین بار که در اثر آن میلیون‌ها نفر به کام مرگ رفتند. این جنگ تراژدی عظیمی بود؛ انسان‌ها دمار از روزگار هم درآوردند! شکل دنیا تغییر کرد و استخوان‌های بسیاری لای زخم‌ها باقی ماند که یک قلم آن همین خاور میانه ماست؛ هنوز هم که هنوز است دورنمایی از آرامش در آن قابل رویت نیست. از موضوع مقدمه دور نشویم! لیانید آندریف مشخصاً تحت تاثیر این جنگ قرار گرفته و با توجه به مشاهده آثار این جنگ مخرب به این نتیجه رسیده است که این بشر دوپا هیچ نیازی به وسوسه شیطان ندارد و خودش در این زمینه استادی است که صد شیطان را درس خواهد داد!

مقدمه دوم: یادداشت‌های شیطان به علت مرگ نویسنده، در میان یک جمله ناگهان به پایان می‌رسد. به همین خاطر این کتاب به «ناتمام» بودن معروف است. احتمالاً دوستانی که کتاب را خوانده‌اند با من هم‌نظر باشند که اطلاق رمان ناتمام به این داستان صحیح نیست. نویسنده بزعم بنده هر آنچه مد نظر داشته روی کاغذ آورده و تقریباً در دو سه صفحه آخر، کتاب از منظر داستانی پایان یافته است. در واقع خواننده منتظر اتفاق دیگری نیست ولذا داستان تمام و کامل است و شاید بتوان گفت فقط جمله آخر ناتمام مانده است. چه بسا نویسنده به همین خاطر (یعنی به پایان رساندن داستان) با فراغ خاطر از دنیا رفته باشد. طبعاً اگر نویسنده زنده می‌ماند با پرداخت و بازنویسی و ... شکل بهتری به کار می‌داد اما به هرحال این کتابی که دست ماست ناتمام نیست.

مقدمه سوم: شخصیت اصلی داستان «گرنی واندرهود» است که پیش از شروع روایت از دنیا رفته است و هیچ فلش‌بک و اشاره‌ای هم به گذشته‌ی او نمی‌شود! این‌که چگونه او با این اوصاف شخصیت اصلی داستان است در ادامه خواهم گفت. این شخصیت یک مابه‌ازای واقعی معروف دارد: «آلفرد گوین واندربیلت»، یکی از اعضای خانواده ثروتمند واندربیلت در ایالات متحده. پدربزرگ ایشان در قرن نوزدهم از طریق سرمایه‌گذاری در ساخت راه‌آهن در آمریکا به ثروتمندترین فرد آن کشور بدل شد. آلفرد واندربیلت در آستانه جنگ جهانی اول در سفری از آمریکا به اروپا با کشتی لوسیتانیا، در اثر غرق شدن کشتی به واسطه شلیک اژدر از یک زیردریایی آلمانی، جان خود را در 38 سالگی از دست داد. این خانواده اهل کار خیر هم بودند و در زمینه ساخت دانشگاه و ... نیز فعالیت‌هایی داشتند. در مورد مرگ آلفرد هم روایت‌هایی هست که جلیقه نجات خود را به زنی که نوزادی در آغوش داشت، داده است و... در داستان او برای انجام یک فعالیت نیکوکارانه قصد دارد به اروپا بیاید و به کمک سه میلیارد دلار ثروتی که دارد شرایط را که در آستانه جنگ است، تاحدودی بهبود بدهد اما شیطانِ داستان او را به‌نحوی (؟) به قتل می‌رساند و کالبد او را تسخیر می‌کند و شیطان در قالب او سفر را ادامه می‌دهد و ما یادداشت‌هایش را می‌خوانیم. با این توصیف من متوجه نشدم چرا برخی دوستانی که در مورد معرفی این داستان اظهار نظر کرده‌اند، انتخاب واندرهود را نمادی از انتقاد نویسنده به سرمایه‌داری و بورژوازی و امپریالیسم و غیره و ذلک تلقی کرده‌اند! انگار فرض کرده‌اند در داستان، واندرهود واجد خصایصی است که موجب انتخاب شدنش توسط شیطان شده است. تازه این به کنار...! شیطانِ داستان که از انسان‌های داستان خیلی اخلاقی‌تر است!! وقتی چند تا انگاره ثابت در ذهن داشته باشیم و با خط‌کش آنها به سراغ تحلیل کتاب و وقایع و حوادث برویم، نتیجه همین خواهد شد. 

******

شیطان با این هوس که انسان‌ها را بازیچه دست خود نماید روی زمین می‌آید و چون برای این کار باید به هیئت انسان دربیاید، کالبد «گرنی واندرهود» را به همان ترتیبی که در مقدمه سوم عرض کردم به تسخیر در می‌آورد. او به همراه دستیارش «توبی»، که شیطانکی است با سابقه کشیشی، راهی رُم می‌شوند. یادداشت‌های شیطان از اینجا آغاز می‌شود. آنها در راه رسیدن به رم دچار حادثه می‌شوند و ناخواسته به عمارتی در حومه رم وارد می‌شوند. در این عمارت فردی دانشمند و اهل مطالعه به نام «فاما مگنوس» به همراه دخترش ماریا زندگی می‌کند. پیش از ورود واندرهود به اروپا و ایتالیا، روزنامه‌ها در مورد مقاصد خیرخواهانه و انسان‌دوستانه او قلم‌فرسایی کرده و این نوید را داده‌اند که او می‌خواهد ثروت کلان خود را در مسیر صلح و انسان‌دوستی در اروپا مصرف کند. شیطان پس از روبرو شدن با مگنوس تلاش می‌کند او را با خود همراه کند تا در مورد هزینه کردن سه میلیارد دلار ثروتش از او مشورت بگیرد اما مگنوس صراحتاً اهداف او را به ریشخند می‌گیرد. قبل از خروج شیطان از عمارت و رهسپار شدن به سوی رم، ماریا وارد می‌شود. چهره‌ی او چنان زیباست که شیطان، تحت‌تأثیر قرار می‌گیرد و او را به یاد مریم مقدس می‌اندازد. این مواجهه البته مسیر داستان را تغییر می‌دهد. طبعاً آدمهای مختلفی شتابان به سوی واندرهود و پول‌هایش روانه می‌شوند؛ از اسقف گرفته تا یک پادشاه مخلوع و... و شیطان در راستای هدفش سعی می‌کند با آنها بازی کند اما...

در ادامه مطلب نامه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان را خواهیم خواند.

******

لیانید آندریف (1871-1919) نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس روسی است که به عنوان پدر اکسپرسیونیسم در ادبیات روسی شناخته می‌شود. او در رشته حقوق تحصیل کرد و پس از آن در همین زمینه به کارمندی در دادگاه مسکو مشغول شد. در کنار کارهای روزمره به سرودن شعر پرداخت اما در انتشار آنها توفیقی نیافت. در 27 سالگی یک داستان کوتاه از او در روزنامه‌ای منتشر و مورد توجه ماکسیم گورکی قرار گرفت. به توصیه گورکی تمرکز خود را بر کار ادبی قرار داد و خیلی زود به چهره‌ای معروف در زمینه داستان‌نویسی تبدیل شد. اولین مجموعه داستان او در سال 1901 منتشر و فروشی بالغ بر 250 هزار نسخه داشت. در دهه اول قرن بیستم کارهای زیادی از او منتشر شد و در این دوره یکی از پرکارترین و مشهورترین نویسنده‌های روس بود. در همین دوره نمایشنامه‌نویسی را هم آغاز کرد و کارگردانان به‌نامی همچون استانیسلاوسکی و میرهولد آثار او را به روی صحنه بردند. در انقلاب 1905 روسیه به عنوان یک نویسنده پرشور دموکرات فعالیت داشت اما پس از آن شاید به واسطه شکست انقلاب، یا مرگ همسرش در اثر عفونت ناشی از زایمان در سال 1906، روحیه بدبینی و نگاه ناامیدانه بر او غلبه کرد. در دهه دوم قرن بیستم کارهای کمتری از او به چاپ رسید. او که در ابتدا از انقلاب روسیه حمایت می‌کرد از پیروزی بلشویک‌ها اظهار نگرانی می‌کرد. در سال 1917 به فنلاند نقل مکان کرد. یادداشت‌های شیطان را در این دوره آغاز کرد و در سال 1919 درحالیکه داستان را به پایان رسانده بود یا در حال به پایان رساندن آن بود، در فقر و ناامیدی مطلق به دلیل سکته قلبی از دنیا رفت. بزعم من شاید اگر در روسیه مانده بود چند سال بیشتر عمر می‌کرد و بعد در تصفیه‌های استالینی حذف می‌شد.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه حمیدرضا آتش‌برآب، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم 1397، تیراژ 2000 نسخه، 278 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.7)

پ ن 2: انصافاً باید گفت طرح جلد ترجمه فارسی از لحاظ محتوایی یک سر و گردن از طرح جلدهای انگلیسی بالاتر است. تابلویی از «جیمز انسور» نقاش اکسپرسیونیست بلژیکی که به نقاش نقاب‌ها و صورتک‌ها شهره بود. نام این اثر دسیسه است و بسیار با محتوای داستان همخوانی دارد.

پ ن 3: کتاب‌ بعدی «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهد بود. پس از آن سراغ «به سوی فانوس دریایی» اثر ویرجینیا وولف خواهم رفت، حالا چرا در این شرایط سخت چنین کتاب سختی را انتخاب کرده‌ام، خودم هم نمی‌دانم!

 

 

ادامه مطلب ...

اومون‌را - ویکتور پِلِوین

مقدمه اول: ما عمدتاً ادبیات روسیه را با غول‌های قرن نوزدهمی آن دیار می‌شناسیم. البته پس از آنها بچه‌غول‌های قابل توجهی ظهور کردند که شاید در شرایط نرمال می‌توانستند در کنار اسلافشان عرض‌اندام کنند. پس از انقلاب روسیه و شکل‌گیری اتحاد جماهیر شوروی، به تدریج برخوردهای مختلفی با نویسندگان آغاز شد، عده‌ای ممنوع‌القلم شدند و عده‌ای دیگر ممنوع‌النفس! کتاب روشنفکران و عالیجنابان خاکستری به این برخوردها مفصلاً پرداخته است. مدت‌ها کنجکاو بودم پس از فروپاشی شوروی، آیا دوباره در حوزه ادبیات با نویسندگان قدرتمند روسی روبرو می‌شویم یا خیر؟ هنوز هم هستم.

مقدمه دوم: برخی تحلیل‌ها سقوط اتحاد جماهیر شوروی را به تحرکات غرب در حوزه رسانه و تبلیغات نسبت می‌دهند که تقریباً خنده‌دار است! مثل این می‌ماند خانه‌ای چوبی دچار موریانه‌زدگی شدید شده باشد و یک بولدوزر از کنار آن عبور کند و آن خانه فرو بریزد و بعد برخی ناظران با دیدن ریزش خانه و حضور بولدوزر حکم بدهند که کار، کارِ بولدوزر بوده است. این تحلیل‌گران معمولاً یا دل در گرو ایدئولوژی و نظامِ ساقط شده دارند، یا دست در جیب نظامی مشابه! به‌هرحال این داستان به گوشه‌ای از آن خانه پرداخته و نکات جالبی را طرح می‌کند.  

مقدمه سوم: آنطور که از طرح‌های روی جلد برمی‌آید، داستان حول محور فضا و فضانوردی است اما باید ذکر کنم این یک داستان از گونه علمی-تخیلی نیست. به هیچ وجه! اما لحظاتی از داستان به یاد داستانی افتادم که خیلی سال قبل در ویژه‌نامه داستانهای علمی-تخیلی مجله دانشمند خوانده بودم. در آن داستان کوتاه، کاپیتانِ یک سفینه فضایی فداکاری می‌کند و روی ماه (یا شاید هم سیاره‌ای دیگر) باقی می‌ماند تا گروه بتوانند اکسیژن کافی برای برگشت داشته باشند. این فداکاری واقعاً مرا که دانش‌آموز دبیرستان بودم تحت‌تأثیر قرار داده بود. به همین خاطر است که پس از گذشت بیش از سه دهه هنوز در ذهنم مانده است. به هر حال نیاز به فداکاری معمولاً نشان از وجود خطا و نقصان در آن بخش یا بخش‌های دیگر دارد و وقتی یک مجموعه‌ای برای سرپا ماندن نیاز روزافزون به فداکاری پیدا کند فاتحه‌اش خوانده است.   

******

اومون اسمی معمولی نیست و شاید بهترین هم نباشد. انتخاب پدرم بود. تمام عمرش در نیروی پلیس خدمت کرده بود و دوست داشت من هم پلیس بشوم. معمولاً بعد از این‌که دُمی به خمره می‌زد به من می‌گفت، «ببین چی می‌گم اومی، اگه با همچین اسمی عضو نیروی پلیس بشی... بعد اگه عضو حزب بشی...»

داستان با این جملات آغاز می‌شود. نام راویِ اول‌شخص اومون است؛ «اومون کریوومازوف». اومون نام اختصاری نیروی ویژه پلیس شوروی است. در واقع مثل این می‌ماند که پدری در ایران نام پسرش را ناجا یا نوپو بگذارد و انتظار داشته باشد فرزندش با رعایت یک سری مسائل به مدارج بالایی دست پیدا کند. راوی از کودکی خودش آغاز می‌کند و خیلی خلاصه و سریع به زمینه‌هایی که باعث گرایش او به آسمان و خلبانی و فضا شده اشاره می‌کند. تمام خاطرات کودکی‌اش به‌نوعی با رویای آسمان ارتباط پیدا می‌کند. همانطور که آندره ژید نوشت «بکوش زیبایی در نگاه تو باشد»؛ او در کودکی آموخت که از درون خود بیرون را به گونه‌ای نگاه کند که آن‌چه را دوست دارد ببیند:

«هر بار که در خیابان‌های پوشیده از برف راه می‌رفتم خودم را تصور می‌کردم که بر فراز مزارع سفید پرواز می‌کنم و هر بار که سر تکان می‌دهم، دنیا فرمان‌بردارانه به چپ و راست حرکت می‌کند.»

در دوره نوجوانی با دیدن اوضاع و احوال پیرامون خود به این درک می‌رسد که آرامش و آزادی روی زمین به دست نمی‌آید و برای رسیدن به آنها باید به فضا رفت لذا برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ویژه هوانوردی شده و ...

فضا و تحقیقات فضایی برای شوروی از جنبه‌های مختلف اهمیت داشت؛ مسائل امنیتی و تسلیحاتی یک طرف و مسئله‌ی حیثیتی در طرف دیگر. وقتی آمریکایی‌ها و یا بطور کلی بلوک غرب به موفقیتی مثلاً در زمینه قدم گذاشتن بر روی ماه دست می‌یابند، برای بلوک شرق این یک شکست بزرگ محسوب می‌شد اگر نمی‌توانستند کاری در سطحی بالاتر انجام بدهند چرا که بنیان آموزه‌های ایدئولوژیک آنان بر این مسئله استوار بود که نظام کمونیستی برترین نظام است ولذا این نظام برتر نمی‌تواند در هیچ زمینه‌ای عقب بماند. به همین خاطر شوروی می‌بایست با رقابت در همه‌ی عرصه‌ها پیروز می‌شد تا حقانیت و مشروعیتش زیر سوال نرود!

کتاب حاوی پانزده فصل کوتاه است و در قالب داستانی جذاب از یک زاویه خاص به برنامه‌های فضایی شوروی نگاه می‌کند: این‌که «انسان» در چنین نظامی جایگاهش کجاست؟ این داستان به‌زعم من در سه نوبت خواننده را شگفت‌زده می‌کند. کوبنده و خلاقانه هم این کار را می‌کند. در ادامه‌ی مطلب به داستان بیشتر خواهم پرداخت.

******

ویکتور اولگویچ پلوین (1962) در مسکو به دنیا آمد. در سال 1985 در رشته مهندسی الکترومکانیک فارغ‌التحصیل شد. بعد از خدمت سربازی به فعالیت در زمینه روزنامه‌نگاری روی آورد و در یک دوره نویسندگی خلاق در موسسه گورکی شرکت کرد. در 1991 اولین مجموعه داستان کوتاهش منتشر شد و سال بعد «اومون را» به عنوان اولین رمان او به چاپ رسید و مورد توجه منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. از پلوین تاکنون بیست رمان و چند مجموعه داستان کوتاه به چاپ رسیده است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر زاوش، چاپ اول زمستان 1392، شمارگان 2000 نسخه، 162صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.9 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: این نویسنده پُرکار و پُرفروش اصلاً اهل حضور در مراسم عمومی نیست و ظاهراً در هیچ شبکه اجتماعی هم فعالیتی ندارد بطوریکه گاه شایعاتی رواج پیدا می‌کند که او ممکن است وجود خارجی نداشته باشد!!

پ ن 3: از این نویسنده دو رمان زندگی حشرات و انگشت کوچک بودا در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. اگر داوری‌ها دقیق باشند من با توجه به کیفیت اومون‌را حتماً به سراغ این دو خواهم رفت.

پ ن 4: کتاب بعدی باباگوریو اثر بالزاک و پس از آن زیر کوه آتشفشان اثر مالکوم لاوری خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

رویای سلت - ماریو بارگاس یوسا

محور این رمان یوسا «سِر راجر کِیسمِنت» است؛ فردی که شاید در حال حاضر به واسطه سرانجام تلخ فعالیت‌هایی که در زمینه استقلال ایرلند داشت، شناخته می‌شود. شخصیتی که هنوز مقاله‌نویسان با وجود گذشت بیش از یک قرن از مرگش، به سراغ حواشی پیرامون زندگی‌اش می‌روند و در مورد صحت و سقم برخی ادعاها، مقاله و کتاب می‌نویسند و بعید است که این چالش‌ها روزی به پایان برسد. ساخت یادبودها به پاس تلاش‌های او در زندگی نیم قرنی‌اش در حوزه‌های حقوق بشری و البته در راستای استقلال ایرلند، پس از گذشت چند دهه از مرگش آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد (مثلاً همین رمان)، و به همین ترتیب اقداماتی در جهت تخریب این یادبودها کماکان مشاهده می‌شود. اما چرا این شخصیت چنین ذومراتب است!؟ اگر علاقمند به این سوال و پاسخ آن باشید به سراغ این اثر یوسا خواهید رفت!

جمله‌ای که نویسنده به نقل از «نشانه‌های پروتئوس» اثر «خوسه انریکه رودو» مقاله‌نویس مشهور اروگوئه‌ای قبل از آغاز روایتش آورده است در همین راستا قابل تأمل است: «هر کدام از ما نه یک فرد بلکه، متوالیاً، افراد متعددی است. و این شخصیت‌های متوالی، که از دل یکدیگر بیرون می‌آیند، معمولاً بین خودشان غریب‌ترین و حیرت‌انگیزترین تضادها را آشکار می‌سازند.» این در واقع عصاره‌ی رویکرد یوسا به زندگی این شخصیت است که در ادامه مطلب در حد توان به آن خواهم پرداخت.   

یوسا نقطه آغاز روایت را در سال 1916 و زمانی قرار می‌دهد که راجر در زندان است و حکم اعدامش به جرم خیانت به کشور (بریتانیا) به دلیل تبانی با کشور متخاصم (آلمان، با توجه به اینکه در میانه جنگ اول جهانی هستیم) جهت ایجاد شورش مسلحانه صادر شده و تنها روزنه امید برای زنده ماندنش، قبول تخفیف مجازات توسط دولت یا پادشاه است. با توجه به شهرت او در محافل ادبی و سیاسی، کارزارهایی در بیرون زندان برای قبول این درخواست در جریان است اما ناگهان مطالبی پیرامون گرایشات و رفتارهای جنسی این شخصیت به استناد دفترچه خاطرات شخصی او که به دست مقامات امنیتی افتاده، در روزنامه‌ها منتشر می‌شود و آن کارزارها را مورد تهدید قرار می‌دهد اما...!

کتابی که ما می‌خوانیم سه بخش اصلی (کنگو، آمازون، ایرلند) و پانزده فصل دارد که فصل‌های فرد در زمان حالِ روایت و در زندان جریان دارد و فصل‌های زوج به گذشته‌ی این شخصیت نقب می‌زند. گذشته‌ای که شاخصه اصلی‌اش ارائه گزارش‌های افشاگرانه در مقام یک دیپلمات بریتانیایی، در باب ظلم و ستمی است که به بومیان مناطق کنگو و آمازون از طرف کمپانی‌های فعال در حوزه تجارت کائوچو اعمال می‌شود.

رود آمازون پرآب‌ترین رودخانه دنیاست و بد نیست بدانید میزان دِبی این رودخانه به تنهایی از مجموع آب ده رودخانه‌ی پرآب بعدی جهان بیشتر است. این رودخانه در هزار و ششصد کیلومتر انتهایی مسیرش با یک شیب بسیار بسیار کمی به سمت اقیانوس اطلس می‌رود و در واقع اختلاف ارتفاع در این محدوده فقط چهل متر است!! یعنی به شدت آرام و یکنواخت. فکر می‌کنم روایت هم در برخی قسمت‌ها چنین وضعیتی دارد و باصطلاح پیش نمی‌رود. یک دلیل مهم در این راستا تلخی وقایعی است که نویسنده ترجیح داده به دقت ترسیم شود هرچند گاه تکراری و ملال‌آور باشد. چنانچه عاشق یا مؤمن به یوسا باشید به سلامت عبور خواهید کرد. طبعاً به کم‌حوصلگان توصیه نمی‌شود! به آن دوستانی که از یوسا کمتر از چهار پنج اثر خوانده‌اند توصیه نمی‌شود چرا که عشق و ایمان با خواندن یکی دو اثر به دست نمی‌آید!

*******

این هفتمین اثری است که از یوسا می‌خوانم و طبیعتاً ایشان از نویسنده‌های مورد وثوق بنده است. جنگ آخرزمان، گفتگو در کاتدرال، سور بز، زندگی واقعی آلخاندرو مایتا، مرگ در آند، سالهای سگی. این کتاب به‌نوعی یکی از ساده‌ترین‌ها در میان آثاری است که از ایشان خوانده‌ام؛ تمام اثر یک راوی ثابت (سوم‌شخص) دارد و یا رفت و برگشت‌هایی که خواننده را به چالش بکشد ندارد و... اما به‌زعم من خوشخوان‌ترین آنها نیست.

این رمان در سال 2010 (همان سالی که یوسا برنده جایزه نوبل شد) منتشر شده و با فاصله زمانی کمی به فارسی ترجمه شده ولی با تاخیر، مجوزهای لازم را کسب و منتشر شده است. خوشبختانه من چاپ‌های اولیه کتاب را خواندم چون با تطبیق جسته گریخته‌ای که داشتم مشخص شد در چاپ‌های بعدی در یکی دو قسمت از جاهایی که گرایشات جنسی راجر عیان می‌شود تعدیل‌هایی صورت پذیرفته است! چاپ اول هم طبعاً تعدیل‌هایی داشته است اما خوشبختانه با توجه به ردپاهای برجامانده می‌توان متوجه موضوع شد و یا آنها را ردیابی کرد کما اینکه من نسخه پی.دی.اف اسپانیولی را یافتم و به هر سختی و مشقتی که بود آن بخش‌ها را بررسی کردم و در ادامه مطلب اشارات بیشتری به این قضیه خواهم داشت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه کاوه میرعباسی، انتشارات صبح صادق (قم)، چاپ دوم 1392، شمارگان 1500 نسخه، 464 صفحه.

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.8 نمره در آمازون 4.3)

پ ن 2: کتاب بعدی «از غبار بپرس» اثر «جان فانته» خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

کمدی انسانی - ویلیام سارویان

این داستان در سال 1942 در ابتدا به صورت فیلمنامه به نگارش درآمده و سپس در قالب رمان در آمریکا منتشر شده است؛ یعنی درست در اوج جنگ جهانی دوم. این نکته مهمی است که باید همین ابتدا اشاره می‌کردم! داستان با محوریت خانواده‌ متوسطی شکل می‌گیرد که پدر را اخیراً از دست داده‌اند، پسر ارشد به جبهه‌های نبرد اعزام شده است و برادر کوچکتر (چهارده ساله) برای کمک به معیشت خانواده به صورت پاره‌وقت در تلگراف‌خانه مشغول به کار شده است. او به فراخور کارش تلگراف‌هایی را به مقصد می‌رساند که برخی شادی‌آور و بعضاً غم‌انگیز هستند نظیر آنهایی که حاوی خبر کشته شدن فرزندانی است که به جنگ اعزام شده‌اند؛ وضعیتی که هر لحظه ممکن است برای خانواده آنها نیز پیش بیاید...

فکر کنم نیاز به طول و تفصیل نیست. برخی شرایط سخت، می‌طلبد که فیلم‌ها و سریال‌ها و داستان‌هایی ساخته شود که توسط آنها به جامعه امید تزریق شود و یا روی خصوصیات اخلاقی مورد نیاز جامعه (انسانیت، همدردی، حفظ همبستگی و...) تأکید شود. با توجه به نکته‌ای که در ابتدا به آن اشاره کردم کاملاً درک می‌کنم چرا این داستان در آن زمان مورد توجه قرار گرفته و حتی اسکار مربوط به فیلمنامه را کسب کرده است. معمولاً در چنین شرایطی داستان‌هایی که عمق چندانی هم ندارند به شرط رعایت موارد مورد نیاز (تزریق امید و...) ممکن است مورد استقبال قرار بگیرند. نمی‌خواهم بگویم این داستان خوب نبود بلکه می‌خواهم بگویم واقعاً خوب نبود! دلایل من برای خوب نبودن داستان:

الف) توصیه‌های اخلاقی گل‌درشت، شخصیت‌های داستان در هر موقعیتی که دست می‌دهد خطابه‌ای اصولی و اخلاقی ایراد می‌کنند!

ب) به نحو مبتذلی همه اعضای جامعه خوبند، عنوان اثر نیم‌نگاهی به کمدی الهی دانته دارد و تقریباً می‌شود گفت بخش بهشت آن را البته با پسوند انسانی شرح می‌دهد؛ جایی که همه هوای یکدیگر را دارند. علیرغم اینکه عاشق زندگی کردن در چنین فضایی هستم (حتی نصف چنین فضایی!) باید بگویم بیشتر به کمدی به معنای مصطلحش شبیه بود!

ج) مادر خانواده مانند مجریان تلویزیونی که قبل از برنامه به فراخور موضوع جملات قصاری برای ارائه انتخاب می‌کنند هربار که در داستان ظاهر می‌شود سخن‌سرایی می‌کند! مجریان تلویزیونی گوگل می‌کنند اما این مادر به گمانم علم لدنی داشت!

د) جامعه‌ای که در آن تبعیض نژادی یا نیست یا اگر احیاناً ناخواسته بروز پیدا کند بلافاصله با برخورد همگانی مواجه و در نطفه خفه می‌شود!

ه) اسامی انتخاب شده برای شخصیت‌ها و مکان (هومر، یولیسس، ایثاکا و...) انتظاراتی ایجاد می‌کند که اصلاً و ابداً متن در آن جهت حرکتی نمی‌کند. گو اینکه همانند عنوان فقط اشارات و ارجاعاتی به اسامی شناخته‌شده دارد و این اشارات فقط در سطح و در حد اسامی باقی می‌ماند. 

و) در داستان همه چیز همانگونه پیش می‌رود که بعد از ورود به داستان حدس می‌زنید.

البته علیرغم موارد فوق داستان حاوی جملات قابل توجهی است که در صورت خواندن کتاب می‌توانید با بازخوانی آنها خودتان را دلداری بدهید. ترجمه کتاب هم در سال 1334 انجام شده است که طبعاً برای ما سلیس و روان نیست هرچند به نظر من فارغ از شرایط زمانی، ترجمه کاستی‌هایی دارد.

*******

ویلیام سارویان (1908-1981) داستان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی (ارمنی)، در سال 1940 برای نمایشنامه دوران زندگی نو برنده جایزه پولیتزر و در سال 1943 برنده جایزه اسکار برای فیلمنامه کمدی انسانی شده است. از معروف‌ترین کارهای او در حوزه داستان مجموعه داستان کوتاه «نام من آرام است» (1940) می‌باشد.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه سیمین دانشور، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم  1380، شمارگان 5500 نسخه، 291 صفحه

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 2.5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.02 نمره در آمازون 4.6)

پ ن 2: چرا نمرات بالا با نمره من اختلاف فاحش دارد؟! از سلایق شخصی متفاوت خوانندگان که بگذریم ظاهراً در سال 1966 نسخه اصلاح شده‌ای از این کتاب منتشر شده است که چهل پنجاه صفحه از آن تراشیده شده است. حدس می‌زنم این ویرایش خیلی مؤثر بوده است. کتابی که ما به فارسی می‌خوانیم نسخه اولیه اثر است. نگاهی متفاوت به این رمان را در نوشته دوستمان سعید در اینجا بخوانید. ممنون سعیدجان.

پ ن 3: اقتباس جدیدتری از این کتاب تحت عنوان «ایثاکا» در سال 2015 به فیلم درآمده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود که فضای کتابش صد و هشتاد درجه با فضای این کتاب متفاوت است.

 

ادامه مطلب ...