مقدمه اول: میتوان گفت برای انسانها قطعیترین حقیقت زندگی در این دنیا مرگ است. مرگِ ما آدمیان انکارناپذیر است اما ما عمدتاً این حقیقت را پس میزنیم و نهایتاً مرگ را شامل دیگران میدانیم! اگر مرگ ایوان ایلیچ را خوانده باشید متوجه منظور خواهید شد. سازوکار بدن ما به گونهایست که در گذر زمان دچار مشکلات و فرسودگی خواهد شد و گوشهای از آن بالاخره دیر یا زود موجبات مرگ را به وجود میآورد. البته بشر همواره به دنبال تأخیر انداختن در این موضوع است و در این راستا تلاش کرده و میکند و هرچند اندک تاحدودی هم توفیقاتی داشته است اما درعینحال در هر دوره و زمانهای، کارهایی کرده و میکند که ناخواسته این فرایند را تسریع میکند؛ مثل بیماریها، جنگها و... تلاشهای انسان تنها در جهت به تأخیر انداختن مرگ نبوده بلکه از دیرباز به دنبال دور زدن آن بوده است؛ از جستجوی اکسیر حیات گرفته تا خلق جاودانگی. اکسیر در دوره و زمانهی ما میتواند خودش را در تعویض اندامهای بدن نشان بدهد (هرگز رهایم مکن ایشیگورو) اما خلق مفهوم جاودانگی راهی بوده است که به قول شخصیت اصلی این داستان، ناخودآگاهِ انسان در تقابل با مرگِ گریزناپذیر دست و پا کرده است: اینکه انسان و هستی معنایی دارند و فاقد هدف و غایت و معنا نیستند ولذا با فرمولهای مختلف، پس از این مرگ، زندگی جاودانه آغاز خواهد شد. این تیپ باورها به شکلهای متفاوت از دیرباز پدید آمده و پس از آن نیز در اشکال جدید ظهور کرده و در آینده نیز ادامه خواهد داشت چرا که انسانها احساس میکنند برای زندگی به این باورها احتیاج دارند اما طنز قضیه در اینجاست که بیشتر آنها مستقیم و غیرمستقیم، «زندگی» خود را فدای این باورها و یا به عبارتی نامیرایی و جاودانگی میکنند. این قضیه منحصر در باور دینی و مذهب و خدا نیست؛ شخصیت اصلی داستان جزء از کل یک آتئیست است (پدر و پسر هر دو، به ویژه در اینجا پدر مد نظرم است) اما مفهوم مرگ و در تقابل با آن میل به نامیرایی و جاودانگی، تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و به تعبیرِ پسر، نابود کرده است. دنیا اگرچه از یک زاویه به یک فاضلاب میماند اما یک «فاضلاب دلانگیز» است و ترک و دل کندن از آن آسان نیست.
مقدمه دوم: نگاه راویان داستان به دنیا و بهخصوص انسانها تاحدودی بدبینانه است؛ طبیعت انسان را هیولاگونه میدانند و برای اثبات آن به رفتارهای کودکان با یکدیگر استناد میکنند. در واقع تجربیات این پدر و پسر از کودکی و رفتار خشونتبار کودکان با یکدیگر در مدرسه منشاء چنین نگاهی است. در کنار این تجربههای زیسته که در کتاب با طنزی درخشان کنار هم آمده است، یک ریشه از بدبینی آنها در این باور است که خوشبختی و خیر در این دنیا محدود است ولذا همانند بازی صندلیها هنگام قطع شدن موزیک جای نشستن برای همه وجود ندارد و در نتیجه برای موفقیت باید به یکدیگر چنگ و دندان نشان داد. پدر در این زمینه از پسر بدبینتر است و نویسنده اندکی از این دو معتدلتر! چند اصل از اصول پدر در مورد انسانها چنین است: «مردم» اهل فکر کردن و تحلیل نیستند و صرفاً چیزهایی را که وارد ذهنشان شده (اخیراً یا از زمان طفولیت) تکرار و نشخوار و غرغره میکنند. انسانها عاشق آزادیِ خیالی خود هستند اما درعینحال میلشان برای بردگی بیانتهاست. آدمها عاشق باورهایشان هستند و نمیتوانند قبول کنند که حقیقتشان ممکن است فقط جزئی از حقیقت را داشته باشد (صفر و یکی) و اینکه انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ میشود (برای این یکی بهترین مثال استادیومهای فوتبال و گروههای هواداری است) و... خلاصه اینکه باید توجه داشت توصیه راوی به مردمگریزی چنین مقدماتی دارد و نتیجه چنان نگاهی به انسان است.
مقدمه سوم: در دوران مشروطه یکی از باورهای همهگیر که در نقاط مختلف ایران هواخواه و عاشقان پیگیر داشت، راهاندازی مدارس جدید بود. این باور وجود داشت که مدارس جدید حلقه گمشدهی خروج از عقبماندگی است. پُر بیراه هم نبود. به هر حال هنوز هم میتوان برای آن دوره یکی از عوامل تاثیرگذار را به بیسوادی مردم و عدم کفایت مدارس قدیم اختصاص داد. شیوه قبلی هم طولانی بود و هم بهرهوری پایینی داشت. یک و نیم قرن از آن دوران گذشته است و به نظرم مدارس ما جایگاهی همچون مکتبخانههای آن دوران دارند: اگر همه کلاهمان را قاضی کنیم تقریباً قبول خواهیم کرد این سیستم آموزشی بسیار بسیار ناکارآمد است. خروجیهای چنین سیستمی نه قدرت تفکر دارند و نه قدرت تصمیمگیری و نه خیلی چیزهای دیگر! اگر حتی مثل راویان داستان (مقدمه دوم) به طبیعت انسانها بدبین نباشیم، باز هم ریسک فرستادن کودکان به چنین مکان خطرناکی بالاست! هم به واسطه سیستم معیوب که خرفکننده، مبتذل و نابودکنندهی خلاقیت شده است و هم به خاطر انواع آسیبهایی که در چنین محیطی از سوی قلدرها یا گروههای رسمی و غیررسمی و... به کودک وارد میشود. البته این ریسک را میپذیریم چون چارهی چندانی نداریم! وقتی در این کتاب به شرح دوران مدرسهی پدر و پس از آن پسر میرسیم، مواردی را خواهیم دید که سنگین و آسیبزا هستند اما برای ما غریب نیستند!
******
لینک چند صفحه ابتدایی کتاب به صورت صوتی در کانال گذاشته شد: اینجا (آدرس کانال تلگرامی بالای صفحه آمده است)
«جسپر دین» روایتش را از داخل زندان آغاز میکند و ما بدون اینکه بدانیم راوی کیست و چگونه و چرا زندانی است با او همراه میشویم. انگیزه او برای روایت، شرایطی است که در زندان دارد، و بهطور مشخص برای فرار از ملال و رهایی از دروننگری فاجعهبار، تنها کاری که به نظرش میرسد نوشتن و پنهان کردن کاغذهاست. چه بنویسد؟ طبیعتاً داستان زندگیاش را که در واقع یک سفر اودیسهوار عجیب و غریب است و از پیش از به دنیا آمدن او آغاز میشود. شخصیت محوری در زندگی جسپر بدون شک پدرش (مارتین دین) است لذا طبیعی است که خیلی زود به سرگذشت او بپردازد.
مارتین شخصیت عجیب و غریبی دارد. بیشتر عمر خود را بیکار بوده و با کمکهزینه اجتماعی دولت و... زندگی کرده است، به شدت اهل مطالعه و فکر کردن و نوشتن در دفترچههایش است. او یک بدبینِ خستگیناپذیر است که به قول راوی به زندگی خودش و پسرش توجهی ندارد و عشق متعصبانهای به نفرت از جامعه دارد. بسیار ایدهپرداز است اما اجرای ایدههایش به فاجعه منتهی میشود. در مقاطعی(پیشدبستانی و دبستان) آموزش فرزندش را خود به عهده میگیرد که مواد آموزشی جالب توجه است: نامههای ونسان ونگوک یا کتابی از نیچه یا روزنامهها! این پدرِ فیلسوف دوست دارد آموزش فرزندش را بر اساس دیالوگهای سقراطی پیش ببرد اما طبعاً این درسها به مونولوگهای گیجکننده برای فرزند تبدیل میشود که نمونههای آن برای مایِ خواننده جذاب هستند. او درسهای روزانه را با داستانهای شبانه تکمیل میکرد؛ داستانهایی سیاه و چندشآوری که خودش خلق میکرد و نقش اصلی در آنها را پسری به نام کسپر بر عهده داشت و حاوی پندهای اخلاقی بود که معمولاً با این نتیجه همراه بود که «اگر بدون فکر کردن از باورهای مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است»! در این داستانها کسپر هرگز موفق نمیشد چون این داستانها ماحصل تجربیات و ذهنیات پدر بود و در ذهن مارتین هرگز «آرامش پایدار و پیروزی حقیقی» وجود نداشت. این عناصر در کنار هم خانوادهای را شکل میدهد که مشکلاتش هم عجیب و غریب است: «به خانوادههای عادی فکر کردم که مشکلات عادی از قبیل الکلیسم، قمار، همسرآزاری و اعتیاد دارند. بهشان حسودی کردم.»
در همان صفحات ابتدایی ذکر میشود که اهالی استرالیا همگی از مارتین نفرت دارند و به برادرش «تری دین» که یکی از بزرگترین و مشهورترین خلافکاران و جنایتکاران استرالیاست عشق میورزند! برای اینکه از علت این تناقضات و چند و چون آنها باخبر بشوید چارهای نیست جز همراه شدن با روایت جسپر که چندین نوبت به نوشتههای پدرش ارجاع میدهد ولذا در مقاطعی راوی مارتین خواهد بود؛ روایتی طولانی اما روان، جذاب و طنازانه، با قلمی رها و دوستداشتنی. در ادامه مطلب به برداشتها و برشهایی از داستان خواهم پرداخت و امیدوارم نامهای از یکی از شخصیتهای موثر داستان هم به دستم برسد و آن را در ادامه بیاورم.
******
استیو تولتز متولد سال 1972 در سیدنی استرالیا است. او تا پیش از چاپ اولین رمانش مشاغل مختلفی از نگهبانی تا فروشندگی تلفنی و تدریس زبان تجربه کرده است اما در سال 2008 با انتشار جزء از کل به موفقیت بزرگی دست یافت؛ به لیست نهایی نامزدی جایزه بوکر راه پیدا کرد و فروش فوقالعادهای را نیز به دست آورد. او در مصاحبهای چنین بیان کرده است: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندنشان از دست میدادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقیای بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت تاثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار نشر چشمه، چاپ نوزدهم بهار 1396، تیراژ 2500 نسخه، 656 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 است)
پ ن 2: اگر بخواهم از بین نویسندگانی که تولتز به آنها اشاره کرده یکی را انتخاب کنم (به عنوان کسی که تاثیرش در این داستان به نظر من آمده) جان فانته را انتخاب خواهم کرد.
پ ن 3: کتاب بعدی «نگهبان» اثر پیمان اسماعیلی خواهد بود. پس از آن به سراغ رمان پطرزبورگ اثر «آندرِی بیِهلی» خواهم رفت.