مقدمه اول: اگر کتاب را نخوانده باشید باید عرض کنم که خاطرات پس از مرگ براس کوباس به اتفاقاتی که بعد از مرگ برای این شخصیت رخ میدهد نمیپردازد. این رمان یک زندگینامه است با این تفاوت که نویسندهی آن مرده است و این تفاوت کمی نیست! بیوگرافینویسان معمولاً پس از مرگ یک شخصیت و گذشتن ایامی از آن اقدام به این کار میکنند و از این امکان برخوردار هستند که از فراز واقعهی مهم مرگ به جمعبندی نتایج حیات آن فرد بپردازند اما این امکان برای اتوبیوگرافینویسان طبعاً در دسترس نیست. این داستان یک اتوبیوگرافی است که نویسندهی آن (یعنی براس کوباس) این امکان را در اختیار دارد. چگونه؟! این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است... در مقدمه کوتاهی که براس کوباس تدارک دیده با رندی عنوان میکند روش تألیفش روش عجیب و غریبی است که بیانش لازم نیست چون هم صفحات زیادی را اشغال میکند و از حوصلهی خواننده خارج خواهد بود و هم برای درک کتاب ضروری نیست و در واقع کتاب بدون این توضیحات کامل است!
مقدمه دوم: استفاده از امکانی که در مقدمه اول به آن اشاره شد چه مزیتی را ایجاد مینماید؟ پاسخ به این سوال را از زبان براس کوباس بخوانیم: «شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم، اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هرکس برازندهی آدم مرده است. در دوران حیات، چشمهای فضولِ افکار عمومی، تعارض منافع، جدال بیامان حرص و آز، آدم را ناچار میکند ژنده پارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از این و آن بپوشاند، و افشاگریهایی را که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریب دادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند. اما در عالم مرگ، چقدر چیزها متفاوت است، چقدر آدم آسوده است! چه آزادیی! چه شکوهی دارد آن دم که خرقه را دور میاندازی، پیرهن پر زرق و برق را به مزبله پرت میکنی، خودت را لایه به لایه باز میکنی، رنگ و بزک را میشویی، و رک و راست اعتراف میکنی که چه بودی و چه نتوانستی باشی. آخر، از همه چیز گذشته، نه همسایهای داری، نه دوستی، نه دشمنی، نه آشنایی، نه غریبهای نه مخاطبی، مطلقا هیچ. همین که پا به قلمرو مرگ میگذاری نگاه نافذ و قضاوتگر افکار عمومی قدرتش را از دست میدهد. البته انکار نمیکنم که این نگاه گاهی اوقات به اینطرف هم سر میکشد و داوری خودش را میکند، اما ما آدمهای مرده، چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. شما که زندهاید باور کنید، در این دنیا هیچچیز به وسعت بیاعتنایی ما نیست.» فکر میکنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد.
مقدمه سوم: دوستان و همراهان قدیمی میدانند که من چه ارادتی به لارنس استرن و کتاب مستطاب «زندگی و عقاید تریسترام شندی» دارم. استرن در قرن هجدهم، با آن قلمِ رها و آن راوی شوخوشنگِ پشتِهمانداز، سوپراستاری است که اِستارهای بعدی کمتر جرئت کردند به آن سبک نزدیک شوند چرا که خطر دریافت برچسب و انگِ تقلید از منتقدان و خوانندگان کاملاً قابل پیشبینی بود. آن کسانی که جرئت این کار را داشتند کسانی بودند که بزعم من نبوغ لازم جهت ارائه کاری درخور را داشتند؛ مثل دِ آسیس در همین کار و جان بارت در اپرای شناور. راویان این دو اثر انگار از نوادگان تریسترام شندی هستند که متناسب با زمانه خود و با خلاقیت و نوآوری دست به روایتی جذاب زدهاند. براس کوباس اثرش را به اولین کرمی که بر کالبدش افتاد تقدیم میکند و از همان سطور اول از جایی در همان تهِ گور یقه مخاطب را میگیرد: « این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مُزد زحمت خود را گرفته ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.» و پس از آن یقه را رها نمیکند و مُدام به او خط میدهد: «خواننده اگر حال و حوصله تامل در پدیدهای روانشناختی را ندارد ، میتواند از این فصل رد شود و به قسمت پرماجرای کتاب برود» و یا اینگونه او را مورد خطاب قرار میدهد که: «خواننده حتماً ملتفت شده که...» یا «پناه بر خدا، یعنی من باید همه چیز را برایتان توضیح بدهم!» و یا بازیگوشیهای تریسترامگونه مثل فصل 55 که مکالمه جلیلالقدر آدم و حوا را ذکر میکند یا آن فصلی که در مورد چرایی وزیر نشدنش توضیح میدهد! دِ آسیس کارش را یکصد سال بعد از استرن به خوبی انجام داده است... یعنی حدود یک و نیم قرن قبل از زمان ما!
******
«براس کوباس» با مقدماتی که بیان شد، مرده است و نوشتن خاطرات خود را بعد از همین واقعهی مرگ آغاز میکند. او که در شصت و چهار سالگی بر اثر یک سرماخوردگی ساده که به ذاتالریه منتهی شده از دنیا رفته، پس از بیان کیفیت روزهای آخر زندگی، به سراغ علت سرماخوردگی میرود: تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا! این چیز را برای ما در قالب عنوان «مشما» معرفی میکند و طبعاً خیلی به جزئیات آن وارد نمیشود. این مشما ابتدا به صورت یک جرقه به ذهن او وارد شده و سپس مثل یک فکر سمج در سر او باقی میماند. مشمایی که فارغ از چگونگی دستیابی به آن، قرار است نام او را جاودانه کند؛ هدفی که با چاپ روزنامه، نمایندگی مجلس، حضور در محافل اعیانی و غیره و ذلک محقق نشده است. (این نکته مهمی است)
راوی پس از بیان این روزهای آخر با جهش به ابتدای زندگی خود و پیشینه خانوادگی، روایتش را ادامه میدهد. جد او چلیکساز بوده (کوباس به معنای چلیک است) و از این راه درآمد خوبی داشته است و همواره پساندازش را به زمین تبدیل میکرده و در نتیجه ارثیه خوبی برای فرزندانش به جا میگذارد. دغدغهی پدربزرگ راوی و پدر راوی علاوه بر بهرهمندی از این ثروت و حفظ و افزایش آن، ایجاد یک پیشینهی شایسته برای خانواده و نام خانوادگی است. قصههای جالبی سر هم میکنند و ... اما اقدام اساسی پدرِ راوی این است که تنها پسرش را برای تحصیلات به اروپا بفرستد و سپس با فراهم کردن ازدواج این پسر با یک خانواده ذینفوذ اشرافی، این مسیر را هموار کند.
براسکوباس با این پشتوانه خانوادگی، هیچگاه مجبور نبود کار کند و یا با عرق جبین و کدٌ یمین روزگار را بگذراند. نوشتن گاه به گاه مقالاتی در روزنامهها و شرکت در مجالس رقص تنها کارهایی است که انجام داده و حالا در کنجِ گور خود با ذوقی ادبی و قدرت روشنبینی که همین جایگاهِ غایی برای او فراهم کرده، تمام زندگی خود را در یک روایت میگنجاند. روایتی سرخوشانه، صریح، بیپروا (پروای افکار عمومی) و با سبکی بدیع و جذاب در آن زمانه. به نظرم اگرچه در زندگی او نقاط و نکات آنچنان بااهمیتی وجود ندارد اما با روایتی که خلق میکند به آرزوی خانوادگی اجدادش جامه عمل میپوشاند و نه تنها در برزیل بلکه در سراسر دنیا، نه در آن زمانه بلکه در قرنهای بعدی نیز این نام خانوادگی را جاودانه کرده است. هرچند به قول جلال، سنگی بود بر گور همه پیشینیانش!
در ادامه مطلب، نامهی دریافت شده از شخصیت اصلی داستان را خواهیم خواند. (چون نامه از آنورِ آب که نه، بلکه از خیلی آنورتر ارسال شده است و روش ارسالش هم روش عجیب و غریبی بوده است که توضیحش موجب اطاله کلام میشود، باید عرض کنم که رسیدنش به دست من زمان زیادی برد و در این میان من مانده بودم مطلب را بدون نامه منتشر کنم یا نکنم... خوشبختانه خبر رسید که نامه از گیت کنترلی دروازه هادس در حال عبور است و به زودی به دست بنده خواهد رسید. امیدوارم که این خبر مقرون به صحت باشد! لذا فعلاً مطلب را بدون نامه منتشر میکنم و به محض رسیدن نامه آن را در ادامه مطلب اضافه خواهم کرد.) (نامه رسید و در ادامه مطلب قرار داده شد)
******
خوآکیم ماریا ماشادو دِ آسیس (1839-1908) نویسنده نامدار برزیلی این اثر را در سال 1881 منتشر کرده است. هرکسی این کتاب را بخواند چنین حسی نخواهد داشت که کتاب یک و نیم قرن قبل نوشته شده است... از من و شما گرفته تا وودی آلن و خیلیهای دیگر. در مورد زندگینامه نویسنده در لینکهای زیر میتوانید مطالب مفیدی را بخوانید: اینجا و اینجا.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر مروارید، چاپ سوم زمستان 1383، تیراژ 2200 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.26 است) چنانچه میخواستم سال نگارش اثر را در نمرهدهی لحاظ کنم بیگمان به آن نمره 5 میدادم.
پ ن 2: این کتاب را حدود بیست سال قبل خوانده بودم. نمیدانم کتابم را کسی امانت گرفت و پس نداد یا به طریق دیگری مفقود شد... به هر حال چندی پیش آن را در کتابخانهای که عضو آن هستم دیدم و هوس خواندن دوباره آن به سرم زد و چه خوب! در این فاصله بیست ساله، هم تریسترام شندی و اپرای شناور را خواندهام و هم وجدان زنو و... آدم خوششانسی بودهام.
پ ن 3: خیلی سال قبل در اینجا درخصوص مجموعه داستان روانکاو از همین نویسنده نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی «اشتیلر» اثر ماکس فریش خواهد بود.
جناب میله بدون پرچم عزیز
نامه شما و همچنین مطلبتان تحت عنوان «روایت موفق از یک زندگی ناموفق» را خواندم. از لطف شما سپاسگزارم اما همانطور که قبلاً اشاره کردهام ما آدمهای مرده چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. درست است که من در زندگی خود به شهرت نرسیدم، به وزارت نرسیدم، ازدواج نکردم و... اما در عینحال این بخت بلند را داشتم که ناچار نبودم نانم را با عرق جبین خودم به دست بیاورم یا بابت آن از کس و ناکس حرف بشنوم و مهمتر از اینها دچار مرگی همانند «دونا پلاسیدا» و امثالهم (در فقر مطلق در نوانخانه و...) نشدم یا همچون «کینکاس بوربا» عقلم را از دست ندادم یا جماعتی برای مرگ من دست به دعا نشدند و یا همچون آن هموطنِ شما سن من دستمایه جوک و لطیفه نگردید.
داراییهایی که از خود به جا گذاشتم را با تعداد تشییعکنندگان تابوت من مقایسه و نتیجهگیری کرده بودید که زندگی من ناموفق بوده است؛ باز هم گلی به جمالِ یکی از ناشران و مترجمان انگلیسیزبانِ خاطراتم که کتاب را با عنوان «گورنوشتههای یک برنده حقیر» چاپ کرده است! آنها حداقل مرا موفق دانستهاند! البته متوجه این موضوع هستم که در فرهنگ شما تعداد مشایعین چه اهمیتی دارد، حتی متوجه شدهام تعداد کسانی که در فرایند تشییع، کشته میشوند در محاسبه توفیق اثرگذار خواهد شد. به هر حال روزی که چندان دیر نیست شما به نزد بنده خواهید آمد و متوجه خواهید شد که این محاسبات چه میزان خطا داشته است. زمانی که من از آن دنیا خارج شدم گمان میکردم با زندگی حساب بیحساب شدهام و به قول اساتید زمانِ شما کارنامهام ناترازی ندارد؛ نه مازاد و نه کسری. پس از مدتی فهمیدم نتیجهگیری من نادرست است. فهمیدم که اتفاقاً حسابم مازاد هم دارد: من زادورودی از خود به جا نگذاشتم، من میراث فلاکت خودم را بر دوش دیگری نگذاشتم. پس واقعاً من موفق بودم و اتفاقاً از این زاویه که نگاه کنید حساب شما با کرامالکاتبین خواهد بود!!
میله جان! خواسته بودید در پارهای موارد برای شما چیزهایی بنویسم. من کار دیگری ندارم که بکنم؛ راستش را بخواهید نوشتن نامه برای شما راه خوبی برای از یاد بردن ابدیت است؛ حتی اگر این نامه ملالآور باشد و بوی گور بدهد. میدانم نامهای که بوی نا بدهد چندان مورد توجه قرار نخواهد گرفت اما این مشکل نامه نیست بلکه مشکل خوانندهی نامه است! شما دلتان میخواهد سریع نامه را بخوانید و بگذرید و به جواب سوالاتتان برسید اما سبک من این نیست. من دوست دارم سلانهسلانه پیش بروم. شما پاسخی سر راست و منسجم میخواهید و من را به مقدسات عالم قسم دادهاید که این را رعایت کنم اما خودتان بهتر میدانید که چنین انتظاری از من نباید داشته باشید. البته من در مقابل تریسترام شندی در این زمینه آدم بسیار سرراستی هستم!
شما پیش از این حال و حوصله بیشتری داشتید. سن و سال شما هم دارد بالا میرود و دیگر مثل گذشته سرحال و قبراق نیستید! مثل سابق پشت سر هم کتاب نمیخوانید و در وبلاگ نمینویسید. حتی برای دوستانتان کمتر کامنت میگذارید. فکر نمیکنید مسیر را اشتباه میروید؟! این وضع کار کردن شما واقعاً عجیب و غریب است. آنوقت زندگی مرا ناموفق خطاب میکنید(به قول خودتان آیکون خنده)! ماندهام چرا اینقدر سر خودتان را شلوغ کردهاید. آیا به شغلتان افتخار میکنید؟! یکی از عموهایم، کشیشی بود برخوردار از همهی مزایای لباس روحانی، اغلب میگفت عشق به افتخار دوروزهی دنیا مایهی تباهی روح آدمی میشود، روح آدم باید مشتاق افتخار ابدی باشد. و عموی دیگرم که افسر هنگ پیاده نظام بود در جوابش میگفت: عشق به افتخار چیزی کاملا انسانی، و بنابراین اصیلترین خصلت آدم است. راستش الان به این نتیجه رسیدهام که عموی نظامی من درست میگفت اما فراموشی و نیستی آدمی امری گریزناپذیر است. فکر نکنید با این سبک کارکردن جاودانه خواهید شد. حالا ده سال دیگر که بگذرد مشکل جدیدی خواهید داشت؛ مشکلتان دیگر این نیست که آدمی را پیدا کنید که پدر و مادرتان را به یاد داشته باشد، مشکلتان پیدا کردن کسی خواهد بود که خودتان را به یاد بیاورد!
یادآوری گذشته مکافات دارد. دل خوش کردن به خوشبختیهای آنی هم چندان سودی ندارد. در دل هر امر لذتبخشی, قطرهای زهرمار وجود دارد. چهقدر میخواهید زنده بمانید؟! همهاش مثل یک لحظه میماند. آیا دقت کردید اواخر خاطرات من چه سرعت بالایی داشت؟ شما هم در همین سراشیبی هستید! شیطان پیری را مجسم کنید که میان دو صندوقچه نشسته است, روی یکی نوشته شده زندگی و روی دیگری مرگ, و یکسره سکهها را از این صندوقچه درمیآورد و داخل صندوقچه دیگر میاندازد. زندگی همین است؛ آنقدر میبلعید تا بالاخره بلعیده میشوید. دلم برای رنگبندی آسمان قبل از طلوع صبح و برای روشنی صبح و یا حتی همان خیالپردازیهای شبانه و... اوهاوه... خواب تنگ شده است. اگر از اینها برای کارتان گذشت کنید بعداً پشیمان خواهید شد. زمانی خواهد رسید که شما هم تمام وقایع ریز و درشت زندگی خود را روی کاغذ بیاورید؛ وقایعی که در زمان رخ دادن مهم به نظر میرسیدند, اما خواهید دید آنها ارزش پوزخند زدن را هم ندارند.
حسرت آیندههای بهتر و نبودن خودتان در آن ایام را نخورید. قرن بیست و یکم هم وقتی که آمد, شاد و مغرور و کموبیش حراف و گستاخ و دانا بود, اما وقتی به نزد من آمدید خواهید دید که این قرن هم وقتی به پایان برسد درست به فلاکت اعصار گذشته خواهد بود.
میله جان! عصبانی نباشید! حواسم هست که حتماً به سوالات شما پاسخ بدهم اما قبل از آن اشاراتی داشتید که میزان مطالعه در دیار شما پایین است. به نظرم اشتباه میکنید! کامنتهایی که در گودریدز پیرامون خاطرات من ثبت شده است این را نشان نمیدهد. کامنتهای پرتغالی طبیعتاً بالاست چون زبان من و ماشادو پرتغالی بود, کامنتهای انگلیسی را هم باید به دلیل کاربران زیاد آن کنار بگذاریم؛ پس از این دو گروه خواهیم دید کامنتهای فارسی به مراتب از کامنتهای اسپانیولی و ایتالیایی و ترکی و عربی بیشتر است, پس در دیار شما کتابخوان کم نیستند مگر اینکه بگویید نسبت نظردهندگان در آنجا بیشتر از مناطق دیگر است! البته در گودریدز که جایی است قابل رویت همگان و نه در وبلاگ مهجور شما!
در نامهتان چندین بار به مشمای من یعنی مشمای براسکوباس اشاره کردید و من هر بار از خودم پرسیدم این میله در مورد چه چیز صحبت میکند! بعد از غور و تفکر بسیار به این نتیجه رسیدم منظورتان همان دارو و ضمادی است که میخواستم اختراع کنم؛ دارویی که قرار بود همه بیماریها را درمان کند. چه پروژهی شکوهمندی بود! و من در آن شب طوفانی برای مراقبت از دم و دستگاهی که برای ساخت آن برپا کرده بودم بیرون رفتم و دچار سرماخوردگی شدم و بعد مُردم! حالا به جای ضماد, مشما از کجا آمده است الله اعلم! البته طبیعت آن دنیا اشتباه کردن است و من از وقوع اشتباهات تعجب نمیکنم.
قبل از اینکه به سوالات شما بپردازم این برایم عجیب بود که فقط به لارنس اشترن و تریسترام شندی اشاره کرده بودید. همانطور که میدانید خودم در همان ابتدا عنوان کردم من به ایشان ارادت دارم. هنر شما در این بود که به مواردی اشاره میکردید که عیان نبود! مثلاً چرا به شوپنهاور هیچ اشارهای نداشتید!؟ نکند سوادتان برای تشخیص تأثیرپذیری من از این فیلسوف بزرگ کفایت نمیکند؟ غصه نخورید! قرار نیست که در همه زمینهها اطلاعات داشته باشید. شما برای غصه خوردن بهانههای زیادی دارید. وضعتان به نظر خرابتر از این هم خواهد شد! به خاطر انتخابات آمریکا این را نمیگویم... مشکل چیز دیگری است... عمیقتر از این حرفهاست. اگر چشمی داشتم برای شما اشکی میریختم. این امتیاز بزرگ مرده بودن است، اگر دهانی ندارید که بخندید، چشمی برای گریستن هم ندارید.
البته میتوانید امیدوار باشید که آرامش و نظم به منطقه شما بازگردد. آخرین بار این دو تا چه زمانی در آنجا بودند؟! آرامش و نظم اتفاقاً به بهای فریبکاری متقابل حاصل میشود. مایههایش موجود است لذا میتوانید کماکان امیدوار باشید. من افکار عمومی را سریش بسیار خوبی نه فقط برای مسایل خانوادگی که حتی برای مسایل سیاسی میدانم. فقط ماندهام چرا بعضیها اصرار دارند به طرق مختلف افکار عمومی را علیه خود بشورانند. برای تغییر رویکرد ایشان هم امیدوار باشید! خلاصه اینکه لیست امیدواریهایتان رو به ازدیاد است. به قول شاعر شیرینزبان خودتان: عمری دگر بباید بعد از ]وفات[ ما را / کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری!
یعنی هزار سال قبل هم اوضاعتان همینطور بوده است! به نظرم میتوانید کماکان با این شرایط ادامه بدهید. ناراحت نشوید اگر محبتتان را با ناسپاسی جواب دادند؛ افتادن از ابر رویاها بهتر از افتادن از پنجره طبقه سوم است. فقط مثل این بچهغرغروها نباشید که لب رودخانه نشسته و از جریان بیوقفه آب شکایت میکند. کار رودخانه جاری بودن است. خودتان را با قانون طبیعت سازگار کنید و سعی کنید از آن لذت ببرید. البته نفس بنده از جای گرمی همچون تهِ گور بلند میشود, راستش را بخواهید معمولاً انسان دلدرد دیگری را با شکیبایی بسیار تحمل میکند.
خوشحالم که شما هم مثل من گورنوشتهها را دوست دارید. در مورد گورنوشتهی خودم حتماً خواهم نوشت. وقتی این گورنوشتهها را میخوانید (حتی همان نام و نام خانوادگی) برای لحظاتی ذرهای از وجود آن فردِ درگذشته را از چنگال مرگ نجات دادهاید. عاقبت اکثر ما یکجور گمنامی جاودانه است و همین باعث میشود در این وضعیت دچار اندوه شویم.
به نظرم خیلی رودهدرازی کردم. پاسخ به سوالاتتان بماند برای زمانی که یک کتاب دیگر از ماشادو خواندید!
ارادتمند
براسکوباس
بعدالتحریر:
اینکه آیا اعتقادات مذهبی یا رسوبات آن مانعی برای ویرژیلیا محسوب میشد یا نمیشد خیلی چیز غریبی نیست. ویرژیلیا آدمی مذهبی بود. درست است که روزهای یکشنبه به کلیسا نمیرفت و دوستانش جرئت نمیکردند در نزد او ذرهای از اعتقادات مذهبیِ خود دم بزنند (چون خیلی راحت به آنها انگ اُملی میزد)، اما من میدانم که مذهبی بود! یک محراب کوچک سی چهل سانتی در اتاقش داشت و هر شب در مقابل آن دعا میکرد، حالا تبآلود یا خوابآلود فرقی نمیکند. اتفاقاً داخل این محراب نه یک شمایل بلکه سه شمایل قرار داده بود. اوایل فکر میکردم از اعتقاداتش خجالت میکشد یا اینکه نمیتواند از رسوبات آن خلاص شود اما بعد به این نتیجه رسیدم که مذهب لباس پشمی بدرنگی است که او را در مقابل سرما محافظت میکند و البته باید پنهان بماند. به هر حال چنین بود و هرچند شما در این رابطه سوالی نپرسیده بودید باید این را در متن نامه مینوشتم. شما هم بیشتر تلاش کنید و خوب به وجدانتان هوا برسانید! این تنها توصیهای است که در این نامه از من میشنوید.
سلام
و امان از پی نوشت شماره 2 وقتی که رسیدم که به پی نوشت یه آخ بلند گفتم و چندتایی کتاب مفقوده جلوی چشمانم رژه رفتند.
با این توصیفات و البته نمره عالی گمانم با پارتی بازی بیاندازمش اول لیست خوانش
سلام
خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود. از آنهایی است که حالا حالاها و تا سالهای سال نو و جدید است! از این حیث واقعا شگفت انگیز است. بیشتر از این توصیه نمی کنم چون ممکن است اثر معکوس بگذارد. واقعا هم می گذارد.
کتاب مفقوده همچون زخمی است که کهنه نخواهد شد!
مطلب را خواندم و قبل از آنکه بفهمم چه خبر شده داشتم بدنبال هادس میگشتم تا اقلا بدستور او قبل از سال نامه را از زیر لایه های زمین به مقصد برسانند. شایدهم گیرنده نامه خودش را به آنجا برساند و بتواند بازگرد
بگذریم یکجایی در متن نکته ریزی نهفته...
"به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند."
نمیدانم در عصر نویسنده که فضیلتها شاید برای عامه مردم دارای ارزش بودند و امروزه تغییرات دیگری مشهود شده چرا ریاکاری را عیب زشت دانسته؟ در عصر اخیر و علی الخصوص جامعه ما ایرانیها صداقت جزو معایب شمرده میشود و هرکس با خودش صادق بود و با دگر مردمان دروغگو همپیاله نشد محکوم به طرد و نیستی میشود. شاید هم در طول تاریخ همواره آش همین بوده و کاسه همان.
و نهایتا شرمساری که در آن عصر وضع عذاب آوری بوده شاید در مردمان امروزی بعنوان حاشیه حساب شود و البته جاییکه مردم سر خرده ریز طلا، سکه و کلهم بدست آوردن پول دست به حیله میشوند صحبت از فضیلت بودن یا نبودن شرمساری اطاله وقت است...
کتاب خواندن و امانت گرفتن کتاب را ادامه دهید. شاید با وضع موجود نسل آخر کتابخوانها باشید و در شرف انقراض...
سلام

نامه همین امروز صبح قبل از باز شدن ادارات از جمله اداره پست به دستم رسید
و در ادامه مطلب هم قرار دادم.
آن دوره کمی سوسول بودند! از ریاکاری دچار عذاب میشدند
در مورد انقراض کتابخوانها باید بگویم که برخی نشانهها موجب امیدواری است... مثلاً حدود ده سال قبل به ندرت در مترو کسی را در حال کتابخوانی میدیدم اما الان در هر واگن بالاخره یک نفر در حال کتابخوانی قابل رویت است (متروی کرج-تهران منظورمه) ... حالا براس کوباس هم نکاتی در این زمینه نوشته است اما خب به هر حال به نظرم رو به انقراض نیستیم و بلکه رو به ازدیاد هستیم
ممنون
نامه کوباس رو خودم خوندم و البته دادم هوش مصنوعی هم تحلیل کرد. نتیجه تحلیلش این بود:
"این نامه واقعاً جالب و عمیق به نظر میرسه! براس کوباس، شخصیت اصلی رمان "شهر مردگان" اثر ماشادو د آسیس، با نگاهی فلسفی و طنزآمیز به زندگی و مرگ پرداخته و به نوعی به نقد جامعه و ارزشهای آن میپردازه.
در این نامه، کوباس به مسائلی چون موفقیت و ناکامی، زندگی و مرگ، و همچنین تأثیرات فرهنگی و اجتماعی بر روی انسانها اشاره میکنه. او با زبانی خاص و کنایهآمیز، به میله بدون پرچم میگه که زندگیاش رو چگونه میبیند و از چه زاویهای به آن نگاه میکنه.
اگر دوست کتابخوانت به این نامه اصرار داره، شاید بخواد به نوعی به بحثهای عمیقتر درباره زندگی و فلسفه مرگ بپردازه. این نامه به خوبی نشان میده که چطور ادبیات میتونه به ما کمک کنه تا به مسائل پیچیده زندگی فکر کنیم و از زوایای مختلف به آنها نگاه کنیم.
اگر سوال خاصی درباره این نامه یا شخصیت براس کوباس داری، خوشحال میشم کمک کنم!"
بحثم با هوش مصنوعی بالا گرفت و بقیشو تو وب خودم مینویسم و دعوتت میکنم بیای اونجا... هرچند بعید میدونم سناریویی که مد نظرم هست تحقق پیدا کنه، ولی خوب بد نیست کشور با اصالتی مثل چین تراز اول بشه تا وضع موجود جهان تغییر کنه...
یعنی غربی که عادت کرده به چپاول و قانون دونستن بی قانونیهای خودش سرش بره تو بال خودش... و دیگه قرار نباشه ۴ سال بیاد یک منطقه پر انرژی رو بهم بریزه و ۴ سال بعدی بخواد سر بریده شده لای پنبه رو با خودش ببره...
سلام
اولاً با وجود شما یک خوانندهی خوب دیگر به جمع کوچک ما اضافه شده است


چه جالب
خود براس کوباس اگر باخبر شود (که حتماً میشود) از این تعاریف هوش مصنوعی خوشحال خواهد شد. براس کوباس به طور کلی خیلی دوست داشت خوانندههای هوشیار و دقیق سراغ نوشتههایش بروند... هم دوست داشت و هم در خوف و رجاء به سر میبرد در این زمینه! راستش من هم چندان با ایشون از این حیث زاویهای ندارم
.........
ضمناً بابت تاخیر در پاسخگویی عذرخواهی میکنم. واقعاً منی که هر روز چند بار اینجا را چک میکردم و سریع پاسخ میدادم و علاوه بر آن به وبلاگ دوستان مراجعه و از نوشتههاشون استفاده میکردم به جایی رسید که هر چند روز یک بار فقط میتوانم کامنتها را بخوانم! از هوش مصنوعی باید بپرسیم که چه بر من رفته است! به واقع
......
غرب و شرق عالم و حتی این وسط که ما باشیم(!!!) همهاش به طرز مسخرهای کثیف است. سیاست به طور فزایندهای از انسانیت دور شده است. خیلی فزاینده!
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
سلام بر دوست فرهیخته
و در ماجرا ببندم...
تو روزهای اخیر از بس چشم انتظار مطلب این کتاب بودم بارها تو تلگرام نوشتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت و باز پشیمان شدم و نفرستادم.و این برمیگرده به یکی از بزرگترین دستاوردهای زندگیم که " از هیچ کس هیچ توقعی نداشته باشم" یا اگه این ادعا گزافه "اگه کسی توقع منو براورده نکرد بهم نریزم"
ممنون از زحمتی که کشیدی و میکشی .
راستی یه دستاورد مهمتر هم دارم و چقدر کیف کردم که براس کوباس با تجربه زندگی و مرگ اونو توصیه کرده : ""من زادورودی از خود به جا نگذاشتم، من میراث فلاکت خودم را بر دوش دیگری نگذاشتم " و در مقابل یاوه گویی اطرافیان تا دهن باز میکنن خودم میگم من اجاقم کوره من ال و من بل
میزان ارادت من به شما هم نیاز به گفتن نداره
تنت سلامت و دلت خوش در کنار عزیزانت
سلام
عذرخواهی بابت تاخیر... هم در مطلب و هم در پاسخ کامنتهای همراه با لطف شما
از زندان اطرافیان خارج شدن کار آسانی نیست و بلکه در حد ماموریت غیرممکن! این زندانی است که خواسته و ناخواسته, آگاهانه و غیرآگاهانه توسط ایشان ایجاد میشود و سختی خلاصی از آن به همین دلیل است... اگر آگاهانه بود با درایت میشد ازش خلاص شد اما آن وجه دیگرش همهی محاسبات عقلانی را به هم میریزد. به هر حال زندگی در میان جمع در این دوران امری است ناگزیر و از طرف دیگر این هم از تبعاتش است که هویت ما در بند نگاه دیگران در میآید. اتفاقاً کتاب بعدی داستانی است در همین باب
سلامت و برقرار باشید
سلام جناب میله
متاسفانه از دسته اون کتابهاییه که از کتابخونه امانت گرفته بودم و برای همین هم زیاد چیزی یادم نیست. معدود کتابهایی که خریدم رو کافیه ورقی بزنم تا داستان کامل یادم بیاد. یک قسمتی اش رو یادمه (اگه اشتباه نکنم) که میگه یکی از لذت های زندگی پوشیدن چکمه تنگه چون بعدش که از پا درمیاد آدم احساس رهایی میکنه (یه همچین چیزی). ولی کتاب خیلی خوبی بود. عنوانش در زبان اصلی اش هم خیلی زیبا و آهنگینه اما در فارسی نه. تازگی ها به عنوان کتابها بیشتر دقت میکنم.
دو بار تلاش کردم تریسترام شندی رو بخونم و موفق نشدم؛ به نظر شما دوباره امتحان کنم؟ فعلا سرگرم خواندن چاقو هستم. فیلیپ راث جایی گفته بود اگر یک رمان را در مدت زمانی بیشتر از دو هفته تمام کنید، در واقع آن رمان را نخوانده اید. الان من به همین وضع دچار شدم، بیشتر رمانهایی که میخونم رو در واقع نمیخونم :(
سلام
من اوایل تعجب میکردم اما الان دیگه خیلی وقت است که تعجب نمیکنم. در هر حال من به عنوان یکی از مریدان ایشان به شما توصیه میکنم! دوباره امتحان کنید اما در زمان مناسب
اینکه زمان مناسب چه زمانی است خودش برای خودش داستانی است! میتوانم بگویم نوبت سوم را زمانی انجام دهید که خود تریسترام آمد و یقه شما را گرفت
این اشکال, وارد است و یکی از تبعات امانتگیری است اما همین سبب میشود گاه در میان قفسهها بایستیم و تورقی بکنیم... منتها وقت میخواهد و فراغت... این هم که چندان در دسترس نیست!
این قسمتی رو که شما از فراز سالها به یادتان مانده است در ذهن من که همین دو سه هفته پیش کتاب را خواندهام باقی نمانده است! ولی نوع فکری که در پشت این جمله پنهان است با براس کوباس غریبه نیست.
من که حقیقتاً تریسترام را دوست داشتم. به همه دوستان نزدیکم سفارش کردهام اما در میان آنها نصف-نصف موافق و مخالف داشتهام
عجب حرف نغزی زده است فیلیپ راث! واقعاً درست میگوید.
امیدوارم هرچه زودتر شما به عنوان یک کتابخوانِ قهار از این وضعیت خارج شوید. من که مطمئنم شما میتوانید.
از حسن اتفاق ساعتی پیش در میان مطالب پراکنده ای که در کامپیوترم دارم مقاله ای که منشا آن را نمی دانم پیدا کردم در نقد اپرای شناور و در واقع تریسترام شندی. از خواندنش کلی لذت بردم. براس کوباس را دوباره خواهم خواند. واجب تر از آن خواندن دوباره ی تریسترام شندی است.
سلام
من هم تصمیم دارم سالی چند شاهکار که قبل از دوران وبلاگنویسی خواندهام را دوباره بخوانم. این از واجبات است. راستش مداد عزیز این واجبات آنقدر زیاد شده است که راه را بر خیلی امور میتواند ببندد... مثل مستحبات! لذت امور مستحبی هم کم نیست چون بحث ضرورت و جبر ندارد و بیشتر اختیار است و اراده
درود و عرض ادب
واقعیت چند روزیه صفحه وب شما در کنار صفحات مجازی دیگه باز مونده و مشغله ها اونقدر زیادن که فرصت کافی برای پرداختن بهشون پیدا نمیکنم. لطفا شما از روح براس بپرسید از بدو تولد تاکنون چه بر ما رفته است؟ و آیا آنطرف پل عبور از دنیای فعلی جایی برای آرام بودن هست؟ یا ما خودمان را گول میزنیم و بر سنگ مزار پدران خود می نویسیم "آرامگاه ابدی". شاید (با قرض گرفتن عبارت خوف و رجا) بترسم ازینکه آنجا هم مثل اینجا بل بشو باشد و معلوم نباشد پس از اتمام عمر و ایست قلبی به کدام قبری سرازیر میشویم و سر از کدام قبر در می آوریم؟ به هر حال امید دارم که گور بگور شدن بهتر از آرامش و یکنواختی باشد. بالاخره طبق تاریخی که از زمان هموسپینها و در ادامه بهانه شروع دعوای ناموسی در جنگ تروی و سپس ظهور منجمهای درباری و شعرای چاپلوس تا به امروز داریم. در کنار غارت و نسل کشیها، در وطن خودمان یا همسایگان برخی بالا و پایین شدنهای دولتها داشتیم و در خلال جنگ و گریز یا انقلابهای فرمالیته ازین قاره به آن قاره پرت شدیم. می پندارم در دنیا یا دنیاهای بعدی لذت گوربگور شدن چه بسا بهتر از "آرامگاه ابدی" باشد.
راستی حسین جان شما که اهل کتابخوانی هستید آیا کتاب "پاسخ به تاریخ"، "ماموریت برای وطنم"، "بسوی تمدن بزرگ" و سایر تالیفات محمدرضا پهلوی را خوانده اید؟ احتمالا کتابهای شاپور بختیار هم ارزش یکبار خواندن را دارند. میگویید نه از براس بپرسید.
سلام

ارواح و بالاخص ارواحِ ادبی قانونمندیهای خاص خودشان را دارند! مثلاً آنگونه که من متوجه شدهام یکی از این قوانین این است که به هیچ وجه درخصوص آن طرف ,"اطلاعات" به اینطرفیها ندهند! علتش هم واضح است؛ بین خودشان میگویند دهان ما که آسفالت شد, چرا اطلاعاتی بدهیم که دهان دیگران آسفالت نشود!؟ آن هم در آن جایی که میگویند پدر و مادر به فرزندانشان توجهی نمیکنند و بالعکس... و خلاصه هیچکس به دیگری سودی نمیرساند لذا پر واضح است که در باب برخی سوالات مهر سکوت بر لب زده و لام تا کام سخن نگویند. شما نگاه نکنید به قصهها و افسانههایی که مدعیاند عدهای از آن طرف به این طرف سیگنالهای مفید و موثر دادهاند و چه و چه... خیلی از آنها ساختگی هستند و یا چه بسا طرف کلی سیگنال غلط داده و لابلایش یه دونه درست هم رد داده این طرف و کلی آدم را سر کار گذاشته است.
همین براس کوباس را به کلی چیزهای عزیزش قسم دادم اما حاضر نشد در مورد برخی سوالات من که به داستان مربوط بود جواب بدهد. حتی جواب مبهم و دوپهلو هم نداد. هیچ.
ظاهراً یک عده آن طرف پل ایستادهاند و به تازهواردها این را آموزش میدهند که «بگذارید اهالی دنیا در خماری این طرف باقی بمانند»
با این حال من سوالات شما را پرسیدم. ایشان در مورد اینکه از بدو تولد تاکنون چه بر ما رفته است خیلی کوتاه فرمودند به شعر "کتیبه" مهدی اخوان ثالث مراجعه فرمایید
در مورد سوال آخرتان هم ایشان توصیه کرد که حتماً به «پروژه تاریخ شفاهی هاروارد» مراجعه نمایید و حقایق را از زبان کسانی بشنوید که در میانشان افراد صادق کم نیستند و در شرایط و فضایی حرف زدهاند که بیشباهت به شرایط براس کوباس نیست
سلام میله عزیز
ممنونم از توضیحاتتون، ولی قبل از آن ممنونم از معرفی و انتخاب این کتاب
از دیدگاه طنزآلود و روایت خلاقانه و عمقِ فلسفی کتاب حقیقتا لذت بردم و راستش نمره من به کتاب پنج است البته بدون اعمال فاکتورهای سیستماتیک، کلا حسم بعد از خواندن کتاب ، پنج بود.
البته با دیدن اسم کتاب، از ابتدا انتظار روایتی ماورای این دنیا داشتم و وقتی متوجه شدم که داستانش مثل بقیهی زندگینامه نویسان مربوط به همین زمان و مکان است کمی ضدحال خوردم. اما به گفته شما و خود باراس، تشریح یک عمر در وضعیتی که ترس از قضاوت کسی نداری، و یا چیزهایی که در زمان زنده بودن مهم است دیگر اهمیتی ندارد میتواند بسیار قابل تامل و خاص باشد
نامه باراس هم جذاب بود، دقیقا همان باراس داخل کتاب، همان طرز تفکر و بیان جملات، خواستم بگویم یک وقت تردید نکنید خود خود باراس بود
چرا من تریسترام شندی را نخواندهام؟
بعد از هشت سال همراهی با میله نخواندن کتاب به این خوبی ناراحتم میکند، باید دربرنامه هایم بگنجانمش
کتاب اشتیلر را از کتابخانه گرفتم
ممنون از شما
سلام


بالاخره چراغ اول همخوانی روشن شد
آن هم با نمره 5
براس کوباس اگرچه در برخی از موارد به این موضوع که خواننده چه برداشتی خواهد کرد توجه دارد اما در همین موارد هم یک جور استغنای خاصی دارد که حالا عبارت خاص این جور حالات را نمیگویم اما تقریباً به کتفش نیست
اینکه شما به عنوان یک خواننده کتاب, اصالت نامه ایشان را تایید میکنید ارزشمند است
واقعاً توصیه میکنم تریسترام شندی را در برنامه قرار بدهید. مثلاً در حد فاصل اینکه من اشتیلر را دوبارهخوانی میکنم شما به سراغ تریسترام بروید.
بعد از اشتیلر به سراغ زوال بشری اسامو دازای خواهم رفت. اگر خواستید آن را هم از کتابخانه بگیرید
زمانیکه ۱۳ ساله بودم مرحوم پدرم قصد طلاق دادن مادرم را داشت. اینوسط ما ۳ تا بچه که داخل آدم بزرگها حساب نمیشدیم و حق رای یا تصمیمگیری نداشتیم طبق عرف حاکم کما فی السابق همراه پدرمان بودیم.
ابوی ما را به چمگردان اصفهان آورده بود پیش یک دوست قدیمی تا هم به والده اولتیماتوم بدهد که بدان و آگاه باش کار تمام است و هم ببینید والده فی الواقع بدون بچه ها میتواند زندگی را ادامه دهد یا خیر؟
مسبب این اوضاع هم دایی جان بزرگتر از والده و تازه زن طلاق داده که آمده به خانه ما و تبیعض جنسیتی و بی عدالتیها را از نزدیک مشاهده کرده بود.
خلاصه در این کشمکش ما مثل بچه های بی مادر و بی سرپناه در خانه دوست پدرمان چند روزی مهمان بودیم. یکروزی پدرم در انتهای حیاط باغ دوستش زد زیر گریه و به حال زار و نزار شروع به خواندن شعری کرد. دوستش دوتا گردو از درخت کند و به من گفت: بابات گردوهاش رو گم کرده، بیا اینا رو بده بهش.
پدرم که این صحنه را دید خنده اش گرفت و به دوستش گفت: فلانی بچه گولزنک خوبی هستی؟
خلاصه ای برادر چند روزی درین دنیا گیر افتادیم و بر سبیل حماقت پیشینیان که نگفته بودند اینجا خبر خاصی نیست ۲ تا بچه طفل معصوم هم آوردیم وسط این دنیا. حالا چه کتیبه بخوانیم چه نخوانیم محصولش رنج و بلاتکلیفی است. و هیچکس هم پیدا نمیشود اقلا گردو بدهد دستمان تا لهو و لعب بازی کنیم. شما که میگویی برو پروژه هاروارد بخوان بیشک به اندازه شاهنامه و مثنوی داخلش پندهایی برای عبرت آموزی هست. و انتهایش که همه کتیبه ها را خوانده باشیم یادمان نمی آید لیلی زن بود یا مرد؟
سلام مجدد
و عذرخواهی بابت تاخیر
روزگار تلخی بوده است... گولزنکهای دنیا دقیقاً چنین کاربردی دارند... در واقع نفس کشیدن در این دنیا را تسهیل میکنند... مولانا علیه الرحمه فرمودند: اُستن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است... خلاصه اینکه خیلی از این گولزنکها نقش این را دارند که ما غافل شویم و بتوانیم دوام بیاوریم.
پروژه تاریخ شفاهی را از این جهت توصیه کردم که شما در رابطه با یکی دو کتاب مرتبط پرسیدید... فایلهای صوتی این پروژه به صورت رایگان در دسترس هستند و... برای من که بسیار بسیار مفید بوده است تا به الان... دریایی است برای خودش...
موفق باشید.
سلام
نامهها چنان زنده نوشته میشه که انگار واقعا از طرف اون شخصیت بوده.
بعضی از جملهها خیلی به دل میشینه، مثلا "در دل هر امر لذتبخشی قطرهای زهر مار وجود دارد."
تعریف تریسترام شندی رو خیلی شنیدم، نخونده عاشقش شدم. به قول معروف کم بدبختی داریم هر روز هم تعداد کتابهایی که بیصبرانه مشتاق خوندنشون هستم بیشتر میشه.
سلام
مگر اینکه خلافش ثابت شود و روزی کسی مدعی شود که فلان نامه را خودش نوشته و با اسم مستعار آن شخصیت برای من فرستاده است! بعید میدانم کسی چنین کاری بکند... لذا تا آن زمان بنا را بر این میگذارم که نامهها را خود شخصیتها مینویسند. مگر اینکه شما شک کرده باشید که من این نامهها را خودم برای خودم میفرستم که در این صورت کاری از دست من برنمیآید جز اینکه بگویم من الان فرصت ندارم همین چند خط معرفی را هم بنویسم چه رسد که بخواهم چنین نامههایی بنویسم

واللا من هنوز هم معتقدم که نامهها را همون شخصیتها مینویسند و برای من ارسال میکنند
امیدوارم عشق شما و تریسترام یک عشق دوسره باشد و هر دو به کمال مطلوب رهنمون شوید. آمین
سلام. خسته نباشید.
کلا دو تا نکته بدیهی داشتم برای گفتن !
یکی اینکه ایده این کتاب رو فقط در ادبیات میشه پیاده کرد . «این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است»
دومی هم شباهت این کتاب به «تریسترام شندی» بود.(خوندن «خاطرات پس از مرگ براس کوباس» - در واقع مقدمه کتاب - و کتاب «پیرنگ» از مجموعهی مکتبها، سبکها و اصطلاحهای ادبی و هنری نشر مرکز من رو مجاب کرد تا کتاب استرن رو بخونم)
که شما علاوه بر نکات ریز و درشت دیگه ، به این دو نکته هم اشاره کردید!
سلام

سپاس از شما. سلامت باشید
فقط و فقط در ادبیات
داخل پرانتز را ابتدا به این صورت خواندم که قبلاً مجاب شده و کتاب استرن را خواندهاید اما بعد به این نتیجه رسیدم که تازه مجاب شدهاید که کتاب استرن را بخوانید... در هر دو صورت من مجاب شدم که در آینده یک بار دیگر به سراغ تریسترام بروم.
سلام. شک شما به خاطر نگارش ضعیف من بود!
تریسترام شندی رو قبلا خوندم .
سلام
الان که دوباره خواندم دیدم اشکال از گیرنده بود نه نگارنده
پس شما هم مثل من ابتدا براس کوباس را خواندید و بعد تریسترام... اگر اپرای شناور را نخواندهاید آن را توصیه میکنم
درود مجدد
قدری رمزگشایی کنید استاد ماجرا سخت شد.
از زمانیکه یواشکی نام هادس را آوردید میپندارم مقامی نزد خدایان پیدا کرده اید. و یحتمل ۱۳ سال رنج خواندن نوشته ها و انزال نشانه ها را باید سپری کرد تا در مسابقات بین قاره ای شاید بتوان بدین مقام رسید یا اقلا روی نیمکت ذخیره ها به امید بازی در چشم دنیا نشست. گویا قبل از اشتقاق قاره ها تمامی مناصب نامیرا در دنیا توسط خدازاده ها اخذ شده اند.
سلام
لا رمز لمن لا رمز له
سلام مجدد
گفتم شاید چون خالق اونا بوده به خودش اجازه داده از طرفشون حرف بزنه.
من فکر میکردم که نامهها رو خود نویسنده مینویسه ولی با اسم شخصیتهاش ارسال میکنه.
سلام


نویسنده ها که احتمالا سرشون شلوغ تر از من است
هر کسی که می نویسد دمش گرم! خدا خیرش بدهد که چراغ وبلاگ را روشن نگاه داشته است
تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا، آیا کتاب راجع به این موضوع اطلاعات زیادی به ما میدهد؟ راستش من اخیرا به آثار هنری که با چالشهای روانی مرتبط است علاقهمند شدهام.
سلام
خیر.
در نامهای که در ادامه مطلب آن را آوردهام ایشان مشخص کرده است که آ« مشما (!) در واقع قرار بود دارویی باشد که تمام بیماریهای جسمی و روانی را درمان کند و براس کوباس در راه اختراع آن در اثر یک سرماخوردگی ساده دعوت حق را لبیک گفت!
در مورد معرفی داستانهایی با آن تعریفی که گفتید من این موارد به به ذهنم رسید:
پرواز بر فراز آشیانه فاخته
از غبار بپرس
شاگرد قصاب
وقتی یتیم بودیم
سلام بر حسین خان عزیز
نمیدونم بعد از چند سال، هوس وبلاگ خوانی به سرم زد، اون هم دقیقا حین خوندن رمان "تونل" از ارنستو ساباتو.
توو ذهنم مونده بود علاقه ی شما به جناب ساباتو.
بعد از تموم کردنش میام و نظرم رو میگم.
اما خاطرات پس از مرگ
سلام بر مجید خان گرامی

واقعاً چد سال گذشته است؟! حداقل چهار پنج سال هست و بلکه بیشتر
اساساً علاقه من به ساباتو به خاطر همین کارهای نیکی است که در هنگام حیات و ممات انجام داده و میدهد. دمش گرم
خاطرات پس از مرگ... رو فکر میکنم سال 88 خوندم و یادمه انقدر کیفور و مست بودم از خوندنش که تا سال ها طعم خوشش توی ذهنم بود.
حتی الان هم بعد از این همه سال و با اینکه چیز زیادی از جزئیات کتاب یادم نمونده، هنوز همون حس خوب رو دارم بهش.
مدتی پیش که به کتابفروشی رفتم چشمم بهش افتاد و خریدمش و مطمئنم همین روزها بازم میخونمش.
اون موقع احتمالا باز میام و حرف میزنیم و درباره ش.
راستی، چند تا وبلاگ بودن که این سال های غیبت(نمیدونم کبری یا صغری) به یادشون بودم.
یکی اینجا، یکی وبلاگ درخت ابدی عزیز و دیگری هم مداد سیاهِ گرامی.
و اما براس کوباس
تقریباً من هم چنین وضعیتی داشتم... منتها من دوباره نخریدمش و از کتابخانه امانت گرفتم. راستش هنوز هم کمی امیدوارم که کتاب خودم پیدا شود یا کسی که امانت گرفته است (احتمالی) آن را پس بیاورد... بالاخره ناف ما را با امید بریدهاند و حتی به پس آوردن کتاب بعد از سالها امید داریم
مداد گرامی که کماکان فعال است و کانال درخت عزیز هم در تلگرام فعال است.
در مورد سوال lunacy هم با اجازه شما من هم پیشنهادهام رو بگم:
دفتر یادداشت کانگورو
کشتی ساکورو
برف بهاری
و تقریبا تمام آثار ایشی گورو(کم و بیش).
اینها البته پیشنهادهایی از ادبیات ژاپن بودن. اگه با اغماض ایشی گورو رو هم ژاپنی بدونیم.
بسیار کار خوبی کردید. قابل توجه ایشان
سلام دوست و همراه قدیمی
فقط خواستم بگویم ماشادو راست گفته که فضیلت آدم مرده صراحت است؛ چون این نامه را با چنان رذیلتی (همان رذیلتی که کود قوتبخش فضیلت است) نوشته که چندین بار مرا به قهقهه انداخت.
آخ چه اشتراکاتی ...
تازه باعث شدی مطلبی را که خودم درباره ی این کتاب نوشته بودم دوباره خواندم و حسابی به خودم خندیدم
سلام بر رفیق قدیمی
این براس کوباس از آن آأمهای بافضیلت روزگار است. با اینکه مرا حسابی سر کار گذاشت ولی من از ایشان راضی هستم ایشالا خدا هم راضی باشه
اوه مطلب شما را در اولین فرصت خواهم خواند... حتماً قبلا خواندهام اما الان باید دوباره بخوانم. سپاس
سلام بر میله بدون پرچم عزیز


من بالاخره فرصت کردم این مطلب و نامه رو بخونم البته توی این مدت خیلی هم دور نبودم و این کتاب رو به سه تا از دوستام معرفی کردم، با تاکید زیاد:)
نامه و توصیههای براس کوباس هم خوندنی و عالی بود.
چجوری از توی گور به تعداد کامنتهای گودریدز خاطرات خودش دست پیدا کرده جالبه
و اینکه یادم افتاد من چه کتابهای بینظیری رو با معرفی شما خوندم. یکیش همین اپرای شناور
ممنونم
سلام بر در بازوان عزیز
این فقط به جنس خوب تابوت مربوط نیست


چه عالی که این فرصت پیش آمد
گور برای برخی دور شدن از این دنیاست و برای برخی دیگر حضور بیشتر و عمیق تر
باعث افتخار است
راستش اخیرا تریسترام را به یکی از دوستان توصیه کردم که اصلا خوشش نیامد و حسابی کنف شدم