مقدمه اول: میتوان گفت برای انسانها قطعیترین حقیقت زندگی در این دنیا مرگ است. مرگِ ما آدمیان انکارناپذیر است اما ما عمدتاً این حقیقت را پس میزنیم و نهایتاً مرگ را شامل دیگران میدانیم! اگر مرگ ایوان ایلیچ را خوانده باشید متوجه منظور خواهید شد. سازوکار بدن ما به گونهایست که در گذر زمان دچار مشکلات و فرسودگی خواهد شد و گوشهای از آن بالاخره دیر یا زود موجبات مرگ را به وجود میآورد. البته بشر همواره به دنبال تأخیر انداختن در این موضوع است و در این راستا تلاش کرده و میکند و هرچند اندک تاحدودی هم توفیقاتی داشته است اما درعینحال در هر دوره و زمانهای، کارهایی کرده و میکند که ناخواسته این فرایند را تسریع میکند؛ مثل بیماریها، جنگها و... تلاشهای انسان تنها در جهت به تأخیر انداختن مرگ نبوده بلکه از دیرباز به دنبال دور زدن آن بوده است؛ از جستجوی اکسیر حیات گرفته تا خلق جاودانگی. اکسیر در دوره و زمانهی ما میتواند خودش را در تعویض اندامهای بدن نشان بدهد (هرگز رهایم مکن ایشیگورو) اما خلق مفهوم جاودانگی راهی بوده است که به قول شخصیت اصلی این داستان، ناخودآگاهِ انسان در تقابل با مرگِ گریزناپذیر دست و پا کرده است: اینکه انسان و هستی معنایی دارند و فاقد هدف و غایت و معنا نیستند ولذا با فرمولهای مختلف، پس از این مرگ، زندگی جاودانه آغاز خواهد شد. این تیپ باورها به شکلهای متفاوت از دیرباز پدید آمده و پس از آن نیز در اشکال جدید ظهور کرده و در آینده نیز ادامه خواهد داشت چرا که انسانها احساس میکنند برای زندگی به این باورها احتیاج دارند اما طنز قضیه در اینجاست که بیشتر آنها مستقیم و غیرمستقیم، «زندگی» خود را فدای این باورها و یا به عبارتی نامیرایی و جاودانگی میکنند. این قضیه منحصر در باور دینی و مذهب و خدا نیست؛ شخصیت اصلی داستان جزء از کل یک آتئیست است (پدر و پسر هر دو، به ویژه در اینجا پدر مد نظرم است) اما مفهوم مرگ و در تقابل با آن میل به نامیرایی و جاودانگی، تمام زندگی او را تحت تاثیر قرار داده و به تعبیرِ پسر، نابود کرده است. دنیا اگرچه از یک زاویه به یک فاضلاب میماند اما یک «فاضلاب دلانگیز» است و ترک و دل کندن از آن آسان نیست.
مقدمه دوم: نگاه راویان داستان به دنیا و بهخصوص انسانها تاحدودی بدبینانه است؛ طبیعت انسان را هیولاگونه میدانند و برای اثبات آن به رفتارهای کودکان با یکدیگر استناد میکنند. در واقع تجربیات این پدر و پسر از کودکی و رفتار خشونتبار کودکان با یکدیگر در مدرسه منشاء چنین نگاهی است. در کنار این تجربههای زیسته که در کتاب با طنزی درخشان کنار هم آمده است، یک ریشه از بدبینی آنها در این باور است که خوشبختی و خیر در این دنیا محدود است ولذا همانند بازی صندلیها هنگام قطع شدن موزیک جای نشستن برای همه وجود ندارد و در نتیجه برای موفقیت باید به یکدیگر چنگ و دندان نشان داد. پدر در این زمینه از پسر بدبینتر است و نویسنده اندکی از این دو معتدلتر! چند اصل از اصول پدر در مورد انسانها چنین است: «مردم» اهل فکر کردن و تحلیل نیستند و صرفاً چیزهایی را که وارد ذهنشان شده (اخیراً یا از زمان طفولیت) تکرار و نشخوار و غرغره میکنند. انسانها عاشق آزادیِ خیالی خود هستند اما درعینحال میلشان برای بردگی بیانتهاست. آدمها عاشق باورهایشان هستند و نمیتوانند قبول کنند که حقیقتشان ممکن است فقط جزئی از حقیقت را داشته باشد (صفر و یکی) و اینکه انسان در تنهایی احمق است و در جمع رسماً بدل به الاغ میشود (برای این یکی بهترین مثال استادیومهای فوتبال و گروههای هواداری است) و... خلاصه اینکه باید توجه داشت توصیه راوی به مردمگریزی چنین مقدماتی دارد و نتیجه چنان نگاهی به انسان است.
مقدمه سوم: در دوران مشروطه یکی از باورهای همهگیر که در نقاط مختلف ایران هواخواه و عاشقان پیگیر داشت، راهاندازی مدارس جدید بود. این باور وجود داشت که مدارس جدید حلقه گمشدهی خروج از عقبماندگی است. پُر بیراه هم نبود. به هر حال هنوز هم میتوان برای آن دوره یکی از عوامل تاثیرگذار را به بیسوادی مردم و عدم کفایت مدارس قدیم اختصاص داد. شیوه قبلی هم طولانی بود و هم بهرهوری پایینی داشت. یک و نیم قرن از آن دوران گذشته است و به نظرم مدارس ما جایگاهی همچون مکتبخانههای آن دوران دارند: اگر همه کلاهمان را قاضی کنیم تقریباً قبول خواهیم کرد این سیستم آموزشی بسیار بسیار ناکارآمد است. خروجیهای چنین سیستمی نه قدرت تفکر دارند و نه قدرت تصمیمگیری و نه خیلی چیزهای دیگر! اگر حتی مثل راویان داستان (مقدمه دوم) به طبیعت انسانها بدبین نباشیم، باز هم ریسک فرستادن کودکان به چنین مکان خطرناکی بالاست! هم به واسطه سیستم معیوب که خرفکننده، مبتذل و نابودکنندهی خلاقیت شده است و هم به خاطر انواع آسیبهایی که در چنین محیطی از سوی قلدرها یا گروههای رسمی و غیررسمی و... به کودک وارد میشود. البته این ریسک را میپذیریم چون چارهی چندانی نداریم! وقتی در این کتاب به شرح دوران مدرسهی پدر و پس از آن پسر میرسیم، مواردی را خواهیم دید که سنگین و آسیبزا هستند اما برای ما غریب نیستند!
******
لینک چند صفحه ابتدایی کتاب به صورت صوتی در کانال گذاشته شد: اینجا (آدرس کانال تلگرامی بالای صفحه آمده است)
«جسپر دین» روایتش را از داخل زندان آغاز میکند و ما بدون اینکه بدانیم راوی کیست و چگونه و چرا زندانی است با او همراه میشویم. انگیزه او برای روایت، شرایطی است که در زندان دارد، و بهطور مشخص برای فرار از ملال و رهایی از دروننگری فاجعهبار، تنها کاری که به نظرش میرسد نوشتن و پنهان کردن کاغذهاست. چه بنویسد؟ طبیعتاً داستان زندگیاش را که در واقع یک سفر اودیسهوار عجیب و غریب است و از پیش از به دنیا آمدن او آغاز میشود. شخصیت محوری در زندگی جسپر بدون شک پدرش (مارتین دین) است لذا طبیعی است که خیلی زود به سرگذشت او بپردازد.
مارتین شخصیت عجیب و غریبی دارد. بیشتر عمر خود را بیکار بوده و با کمکهزینه اجتماعی دولت و... زندگی کرده است، به شدت اهل مطالعه و فکر کردن و نوشتن در دفترچههایش است. او یک بدبینِ خستگیناپذیر است که به قول راوی به زندگی خودش و پسرش توجهی ندارد و عشق متعصبانهای به نفرت از جامعه دارد. بسیار ایدهپرداز است اما اجرای ایدههایش به فاجعه منتهی میشود. در مقاطعی(پیشدبستانی و دبستان) آموزش فرزندش را خود به عهده میگیرد که مواد آموزشی جالب توجه است: نامههای ونسان ونگوک یا کتابی از نیچه یا روزنامهها! این پدرِ فیلسوف دوست دارد آموزش فرزندش را بر اساس دیالوگهای سقراطی پیش ببرد اما طبعاً این درسها به مونولوگهای گیجکننده برای فرزند تبدیل میشود که نمونههای آن برای مایِ خواننده جذاب هستند. او درسهای روزانه را با داستانهای شبانه تکمیل میکرد؛ داستانهایی سیاه و چندشآوری که خودش خلق میکرد و نقش اصلی در آنها را پسری به نام کسپر بر عهده داشت و حاوی پندهای اخلاقی بود که معمولاً با این نتیجه همراه بود که «اگر بدون فکر کردن از باورهای مردم پیروی کنی، مرگی ناگهانی و هولناک در انتظارت است»! در این داستانها کسپر هرگز موفق نمیشد چون این داستانها ماحصل تجربیات و ذهنیات پدر بود و در ذهن مارتین هرگز «آرامش پایدار و پیروزی حقیقی» وجود نداشت. این عناصر در کنار هم خانوادهای را شکل میدهد که مشکلاتش هم عجیب و غریب است: «به خانوادههای عادی فکر کردم که مشکلات عادی از قبیل الکلیسم، قمار، همسرآزاری و اعتیاد دارند. بهشان حسودی کردم.»
در همان صفحات ابتدایی ذکر میشود که اهالی استرالیا همگی از مارتین نفرت دارند و به برادرش «تری دین» که یکی از بزرگترین و مشهورترین خلافکاران و جنایتکاران استرالیاست عشق میورزند! برای اینکه از علت این تناقضات و چند و چون آنها باخبر بشوید چارهای نیست جز همراه شدن با روایت جسپر که چندین نوبت به نوشتههای پدرش ارجاع میدهد ولذا در مقاطعی راوی مارتین خواهد بود؛ روایتی طولانی اما روان، جذاب و طنازانه، با قلمی رها و دوستداشتنی. در ادامه مطلب به برداشتها و برشهایی از داستان خواهم پرداخت و امیدوارم نامهای از یکی از شخصیتهای موثر داستان هم به دستم برسد و آن را در ادامه بیاورم.
******
استیو تولتز متولد سال 1972 در سیدنی استرالیا است. او تا پیش از چاپ اولین رمانش مشاغل مختلفی از نگهبانی تا فروشندگی تلفنی و تدریس زبان تجربه کرده است اما در سال 2008 با انتشار جزء از کل به موفقیت بزرگی دست یافت؛ به لیست نهایی نامزدی جایزه بوکر راه پیدا کرد و فروش فوقالعادهای را نیز به دست آورد. او در مصاحبهای چنین بیان کرده است: «آرزوی من نویسنده شدن نبود، ولی همیشه مینوشتم. زمان بچگی و نوجوانی شعر و داستان کوتاه مینوشتم و رمانهایی را آغاز میکردم که بعد از دو و نیم فصل، علاقهام را برای به پایان رساندنشان از دست میدادم. بعد از دانشگاه دوباره به نوشتن رو آوردم. درآمدم خیلی کم بود و فقط میخواستم با شرکت در مسابقات داستاننویسی و فیلمنامهنویسی پولی دست و پا کنم تا بتوانم زندگیام را بگذرانم که البته هیچ فایدهای نداشت. زمانی که دائم شغل عوض میکردم یا بهتر بگویم، از نردبان ترقی هر کدام از مشاغل پایینتر میرفتم، برایم روشن شد هیچ کاری جز نویسندگی بلد نیستم. نوشتن یک رمان تنها قدم منطقیای بود که میتوانستم بردارم. فکر میکردم یک سال طول میکشد ولی پنج سال طول کشید. زمان نوشتن تحت تاثیر کنوت هامسون، لویی فردینان سلین، جان فانته، وودی آلن، توماس برنارد و ریموند چندلر بودم.»
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار نشر چشمه، چاپ نوزدهم بهار 1396، تیراژ 2500 نسخه، 656 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.14 است)
پ ن 2: اگر بخواهم از بین نویسندگانی که تولتز به آنها اشاره کرده یکی را انتخاب کنم (به عنوان کسی که تاثیرش در این داستان به نظر من آمده) جان فانته را انتخاب خواهم کرد.
پ ن 3: کتاب بعدی «نگهبان» اثر پیمان اسماعیلی خواهد بود. پس از آن به سراغ رمان پطرزبورگ اثر «آندرِی بیِهلی» خواهم رفت.
مقدمه اول: اگر کتاب را نخوانده باشید باید عرض کنم که خاطرات پس از مرگ براس کوباس به اتفاقاتی که بعد از مرگ برای این شخصیت رخ میدهد نمیپردازد. این رمان یک زندگینامه است با این تفاوت که نویسندهی آن مرده است و این تفاوت کمی نیست! بیوگرافینویسان معمولاً پس از مرگ یک شخصیت و گذشتن ایامی از آن اقدام به این کار میکنند و از این امکان برخوردار هستند که از فراز واقعهی مهم مرگ به جمعبندی نتایج حیات آن فرد بپردازند اما این امکان برای اتوبیوگرافینویسان طبعاً در دسترس نیست. این داستان یک اتوبیوگرافی است که نویسندهی آن (یعنی براس کوباس) این امکان را در اختیار دارد. چگونه؟! این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است... در مقدمه کوتاهی که براس کوباس تدارک دیده با رندی عنوان میکند روش تألیفش روش عجیب و غریبی است که بیانش لازم نیست چون هم صفحات زیادی را اشغال میکند و از حوصلهی خواننده خارج خواهد بود و هم برای درک کتاب ضروری نیست و در واقع کتاب بدون این توضیحات کامل است!
مقدمه دوم: استفاده از امکانی که در مقدمه اول به آن اشاره شد چه مزیتی را ایجاد مینماید؟ پاسخ به این سوال را از زبان براس کوباس بخوانیم: «شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم، اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هرکس برازندهی آدم مرده است. در دوران حیات، چشمهای فضولِ افکار عمومی، تعارض منافع، جدال بیامان حرص و آز، آدم را ناچار میکند ژنده پارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از این و آن بپوشاند، و افشاگریهایی را که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریب دادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند. اما در عالم مرگ، چقدر چیزها متفاوت است، چقدر آدم آسوده است! چه آزادیی! چه شکوهی دارد آن دم که خرقه را دور میاندازی، پیرهن پر زرق و برق را به مزبله پرت میکنی، خودت را لایه به لایه باز میکنی، رنگ و بزک را میشویی، و رک و راست اعتراف میکنی که چه بودی و چه نتوانستی باشی. آخر، از همه چیز گذشته، نه همسایهای داری، نه دوستی، نه دشمنی، نه آشنایی، نه غریبهای نه مخاطبی، مطلقا هیچ. همین که پا به قلمرو مرگ میگذاری نگاه نافذ و قضاوتگر افکار عمومی قدرتش را از دست میدهد. البته انکار نمیکنم که این نگاه گاهی اوقات به اینطرف هم سر میکشد و داوری خودش را میکند، اما ما آدمهای مرده، چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. شما که زندهاید باور کنید، در این دنیا هیچچیز به وسعت بیاعتنایی ما نیست.» فکر میکنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد.
مقدمه سوم: دوستان و همراهان قدیمی میدانند که من چه ارادتی به لارنس استرن و کتاب مستطاب «زندگی و عقاید تریسترام شندی» دارم. استرن در قرن هجدهم، با آن قلمِ رها و آن راوی شوخوشنگِ پشتِهمانداز، سوپراستاری است که اِستارهای بعدی کمتر جرئت کردند به آن سبک نزدیک شوند چرا که خطر دریافت برچسب و انگِ تقلید از منتقدان و خوانندگان کاملاً قابل پیشبینی بود. آن کسانی که جرئت این کار را داشتند کسانی بودند که بزعم من نبوغ لازم جهت ارائه کاری درخور را داشتند؛ مثل دِ آسیس در همین کار و جان بارت در اپرای شناور. راویان این دو اثر انگار از نوادگان تریسترام شندی هستند که متناسب با زمانه خود و با خلاقیت و نوآوری دست به روایتی جذاب زدهاند. براس کوباس اثرش را به اولین کرمی که بر کالبدش افتاد تقدیم میکند و از همان سطور اول از جایی در همان تهِ گور یقه مخاطب را میگیرد: « این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مُزد زحمت خود را گرفته ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.» و پس از آن یقه را رها نمیکند و مُدام به او خط میدهد: «خواننده اگر حال و حوصله تامل در پدیدهای روانشناختی را ندارد ، میتواند از این فصل رد شود و به قسمت پرماجرای کتاب برود» و یا اینگونه او را مورد خطاب قرار میدهد که: «خواننده حتماً ملتفت شده که...» یا «پناه بر خدا، یعنی من باید همه چیز را برایتان توضیح بدهم!» و یا بازیگوشیهای تریسترامگونه مثل فصل 55 که مکالمه جلیلالقدر آدم و حوا را ذکر میکند یا آن فصلی که در مورد چرایی وزیر نشدنش توضیح میدهد! دِ آسیس کارش را یکصد سال بعد از استرن به خوبی انجام داده است... یعنی حدود یک و نیم قرن قبل از زمان ما!
******
«براس کوباس» با مقدماتی که بیان شد، مرده است و نوشتن خاطرات خود را بعد از همین واقعهی مرگ آغاز میکند. او که در شصت و چهار سالگی بر اثر یک سرماخوردگی ساده که به ذاتالریه منتهی شده از دنیا رفته، پس از بیان کیفیت روزهای آخر زندگی، به سراغ علت سرماخوردگی میرود: تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا! این چیز را برای ما در قالب عنوان «مشما» معرفی میکند و طبعاً خیلی به جزئیات آن وارد نمیشود. این مشما ابتدا به صورت یک جرقه به ذهن او وارد شده و سپس مثل یک فکر سمج در سر او باقی میماند. مشمایی که فارغ از چگونگی دستیابی به آن، قرار است نام او را جاودانه کند؛ هدفی که با چاپ روزنامه، نمایندگی مجلس، حضور در محافل اعیانی و غیره و ذلک محقق نشده است. (این نکته مهمی است)
راوی پس از بیان این روزهای آخر با جهش به ابتدای زندگی خود و پیشینه خانوادگی، روایتش را ادامه میدهد. جد او چلیکساز بوده (کوباس به معنای چلیک است) و از این راه درآمد خوبی داشته است و همواره پساندازش را به زمین تبدیل میکرده و در نتیجه ارثیه خوبی برای فرزندانش به جا میگذارد. دغدغهی پدربزرگ راوی و پدر راوی علاوه بر بهرهمندی از این ثروت و حفظ و افزایش آن، ایجاد یک پیشینهی شایسته برای خانواده و نام خانوادگی است. قصههای جالبی سر هم میکنند و ... اما اقدام اساسی پدرِ راوی این است که تنها پسرش را برای تحصیلات به اروپا بفرستد و سپس با فراهم کردن ازدواج این پسر با یک خانواده ذینفوذ اشرافی، این مسیر را هموار کند.
براسکوباس با این پشتوانه خانوادگی، هیچگاه مجبور نبود کار کند و یا با عرق جبین و کدٌ یمین روزگار را بگذراند. نوشتن گاه به گاه مقالاتی در روزنامهها و شرکت در مجالس رقص تنها کارهایی است که انجام داده و حالا در کنجِ گور خود با ذوقی ادبی و قدرت روشنبینی که همین جایگاهِ غایی برای او فراهم کرده، تمام زندگی خود را در یک روایت میگنجاند. روایتی سرخوشانه، صریح، بیپروا (پروای افکار عمومی) و با سبکی بدیع و جذاب در آن زمانه. به نظرم اگرچه در زندگی او نقاط و نکات آنچنان بااهمیتی وجود ندارد اما با روایتی که خلق میکند به آرزوی خانوادگی اجدادش جامه عمل میپوشاند و نه تنها در برزیل بلکه در سراسر دنیا، نه در آن زمانه بلکه در قرنهای بعدی نیز این نام خانوادگی را جاودانه کرده است. هرچند به قول جلال، سنگی بود بر گور همه پیشینیانش!
در ادامه مطلب، نامهی دریافت شده از شخصیت اصلی داستان را خواهیم خواند. (چون نامه از آنورِ آب که نه، بلکه از خیلی آنورتر ارسال شده است و روش ارسالش هم روش عجیب و غریبی بوده است که توضیحش موجب اطاله کلام میشود، باید عرض کنم که رسیدنش به دست من زمان زیادی برد و در این میان من مانده بودم مطلب را بدون نامه منتشر کنم یا نکنم... خوشبختانه خبر رسید که نامه از گیت کنترلی دروازه هادس در حال عبور است و به زودی به دست بنده خواهد رسید. امیدوارم که این خبر مقرون به صحت باشد! لذا فعلاً مطلب را بدون نامه منتشر میکنم و به محض رسیدن نامه آن را در ادامه مطلب اضافه خواهم کرد.) (نامه رسید و در ادامه مطلب قرار داده شد)
******
خوآکیم ماریا ماشادو دِ آسیس (1839-1908) نویسنده نامدار برزیلی این اثر را در سال 1881 منتشر کرده است. هرکسی این کتاب را بخواند چنین حسی نخواهد داشت که کتاب یک و نیم قرن قبل نوشته شده است... از من و شما گرفته تا وودی آلن و خیلیهای دیگر. در مورد زندگینامه نویسنده در لینکهای زیر میتوانید مطالب مفیدی را بخوانید: اینجا و اینجا.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر مروارید، چاپ سوم زمستان 1383، تیراژ 2200 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.26 است) چنانچه میخواستم سال نگارش اثر را در نمرهدهی لحاظ کنم بیگمان به آن نمره 5 میدادم.
پ ن 2: این کتاب را حدود بیست سال قبل خوانده بودم. نمیدانم کتابم را کسی امانت گرفت و پس نداد یا به طریق دیگری مفقود شد... به هر حال چندی پیش آن را در کتابخانهای که عضو آن هستم دیدم و هوس خواندن دوباره آن به سرم زد و چه خوب! در این فاصله بیست ساله، هم تریسترام شندی و اپرای شناور را خواندهام و هم وجدان زنو و... آدم خوششانسی بودهام.
پ ن 3: خیلی سال قبل در اینجا درخصوص مجموعه داستان روانکاو از همین نویسنده نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی «اشتیلر» اثر ماکس فریش خواهد بود.
مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد مینوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفههای لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مکگاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدینترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمانهای قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!
مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) بهگونهایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر میکند؛ حداقل برای من اینگونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بیارتباط با سنگ نبود... آن هم بیتحرکی یا بیتصمیمی و بهنوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرماندهی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد میکرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شدهایم و سنگِ پرتابشده خود نمیتواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی میکند... این نوع جبر یا این نوع بیاختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکیندهنده است: شکستهای کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخمهای حاصل از شکستهای کوچک و بزرگ را قدری التیام میبخشیم و خودمان را در آغوش میگیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بیپناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی میکنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بیسروصدا در جایی که قابل پیشبینی بود سقوط کرد.
مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلیترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجهی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر میرسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!
******
«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزدهسالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشتهی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبهی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همانجا تدریس میکرد. او هرگز به رتبهای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دورهشان را پیش او تمام میکردند او را از یاد میبردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخهی دستنوشتهای از سدههای میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»
این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح میدهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو میرود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیبهایش میپردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده میکنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه میشود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشتهاش را به ادبیات تغییر میدهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول میشود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز میکند. آشناییاش با همسر آیندهاش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یکسویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت میکند.
روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی میکنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علیرغم استعداد و تواناییهایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمانهای بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کردهام)
پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمههای فارسی دیده میشود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرفهای جدی میزنند متنِ فارسی دچار ابهام میشود. یک مثال کوتاه در حد پینوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سالهای طولانی فهمیده بود خرد دستنیافتنی است.»
پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت میکنم به نظرم جمله پایانی هم سوالبرانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتابهای خطی و امثالهم گشتهاند و یک نسخه دستنویس از قرون وسطی را خریدهاند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کردهاند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دستنوشتههای استونر در مورد ادبیات سدههای میانه (قرون وسطی) را جمعآوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کردهاند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقالهای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشتهاند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامهای برای استونر منتشر کردهاند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!
پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.
مقدمه اول: در اوایل قرن بیستم جریان مدرنیسم در هنر، نمودهای مختلفی در عرصه ادبیات داستانی پیدا کرد که تکنیک جریان سیال ذهن یکی از آن نمودهاست. همین ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که این روشِ روایت ناگهان در آثار یک نویسنده بخصوص متولد نشد بلکه در یک روند تدریجی از چند دهه قبل آغاز شده بود و در آثار نویسندگانی همچون تولستوی تا ریچاردسون نمود پیدا کرده بود و سپس توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و ویرجینیا وولف به نقطه اوج خود رسید. در واقع توجه به افکار و احساسات شخصیتهای داستانی و روایت آنها، امر جدیدی نبود و نویسندگان گذشته به آن اهتمام داشتند اما در این تکنیک، همت ویژهای صرف میشود تا خواننده بتواند در جریان این افکار و احساسات به همان شکل و ترتیبی که در ذهن این شخصیتها شکل میگیرند، قرار بگیرد. این جریان (هم در مقوله تفکر و هم در مقوله احساس) ماهیتی سیال دارد و هیچ قاعده و قانونی ما را مجبور نمیکند که در قلمرو ذهن، ترتیب زمانی یا موضوعی یا دستور زبان و غیره و ذلک را رعایت کنیم. به همین خاطر بازنمایی واقعیت ذهنی شخصیتها در قالب روایت چیزی میشود شبیه آنچه که وولف در این داستان انجام داده است. فصل اول این داستان با عنوان «پنجره» که بخش عمده داستان را شامل میشود میتواند یکی از بهترین مثالها برای این تکنیک باشد؛ پنجرههای متعددی که برای خواننده باز میشود تا به همراه راوی سومشخص، به ذهن شخصیتهای مختلف داستان وارد و این جریان سیال ذهن را تجربه کند. طبعاً این همت ویژهای که نویسنده به کار برده است میبایست با همت ویژه خواننده همراه باشد! وگرنه کار نیمهکاره خواهد ماند. البته بدیهی است که در صورت همت ویژهی خواننده هم هیچ تضمینی نیست که نتیجه نهایی مطلوب باشد!
مقدمه دوم: مدت زمان واقعی روایت در فصل اول چند ساعت است. فصل سوم هم همینطور است. اما فصل دوم با عنوان «زمان میگذرد» که به نسبتِ فصل اول خیلی کوتاهتر است شامل چیزی حدود ده سال است. زمان در فصل ابتدایی انگار کش میآید و نویسنده توانایی خود را در کش آوردن نشان داده است. آبی به کار نبسته است. از قضا اتفاق آنچنان ویژهای هم در این چند ساعت رخ نمیدهد! نویسنده بهزعم من همچون نقاشان امپرسیونیست به دنبال به تسخیر درآوردن و ثبت «لحظه» است؛ کاری که در نهایت مخلوق او «لیلی بریسکو» در فصل سوم موفق به انجام آن میشود. بدینترتیب هم نویسنده و هم نقاش، که هر دو زن هستند، موفق میشوند بر آنچه آقای «تنسلی» به زبان آورده و شاید باور خیلیها در آن زمان بوده، خط بطلان بکشند؛ آنجا که گفته بود زنان نمیتوانند نقاشی بکشند و داستان بنویسند.
مقدمه سوم: با توجه به دو مقدمه بالا میتوان گفت این کتاب شاید بیشتر به کار نویسندگان و خوانندگان حرفهای ادبیات بیاید تا خوانندگانِ عام و معمولی چون خودم. گاهی ما دچار این غرور و باور غلط میشویم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم... شاید این باور از آنجا بیاید که آدمی قادر به انجام هر کاری است که بخواهد... اما به واقع این گونه نیست؛ هرکسی ظرفیت و استعداد خاص خودش را دارد و بزعم من این باورِ غلط، هم منشاء تولید استرس و هم منبعِ اتلاف انرژی است. بهتر است به عالم ادبیات و کتاب برگردیم! وقتی این باور را داشته باشیم که از عهده خواندن هر کتابی برمیآییم و آنگاه با کتابی چغر مانند به سوی فانوس دریایی روبرو میشویم و در میمانیم، گاه بدون هیچ تردیدی انگشت را به سمت مترجم میگیریم! من دو ترجمه از سه ترجمه موجود را خواندم و علیرغم وجود تفاوتهای جزئی و خطاهای جزئی و غیرجزئی در هر دو، معتقدم اشکال کار در ترجمهها نیست. اینجا بهواقع جایی است که عقاب پر بریزد!
******
خانواده رمزی برای گذراندن تعطیلات به ویلای تابستانی خود در جزیرهای در اسکاتلند رفتهاند و مطابق معمول مهمانانی آنها را همراهی میکنند. پدر خانواده یک فیلسوف است که در جوانی یک کتاب تألیفی درخشان در این زمینه داشته و اگرچه کتابهای بعدی او بهنوعی تکرار آن کتاب است اما به هرحال در محافل آکادمیک اسم و رسمی دارد و هنوز هم دانشجویان جوانی پیدا میشوند که او را تحسین کنند. البته خیلی کم! خانم رمزی همانند یک زن ایدهآل دوران ویکتوریایی این کمبود را جبران میکند و حواسش کاملاً متوجه نیازهای روحی روانی همسرش و همچنین هشت(!) فرزندش هست. خانم رمزی ستون داستان است، هم به واسطه نقشی که در خانواده دارد و هم در ارتباط با مهمانان و خدمه خانه... او یک «بانوی میزبان تمامعیار» است، همانگونه که کلاریسا دَلووِی دوست نداشت باشد اما بود.
داستان از بعد از ظهری آغاز میشود که خانم رمزی در پاسخ به درخواست پسر کوچکش «جیمز» برای رفتن به فانوس دریایی، عنوان میکند: «بله، البته اگر فردا هوا خوب باشد.» لازم به ذکر است که این یکی از معدود مکالمات داستان است! پدر بلافاصله با نگاهی که از پنجره به بیرون میاندازد از طوفانی بودن فردا خبر میدهد و از بیان این واقعیت علیرغم تاثیر بدی که روی فرزند خردسال دارد، ابایی ندارد. از همینجا ما وارد ذهن اشخاص حاضر در صحنه و داستان میشویم و افکار و احساساتی را تجربه میکنیم که ندرتاً به کلام منتهی میشوند. این روند تا شب ادامه دارد و در این میان تنها کنشهایی که میتوان از آن یاد کرد این است که خانم رمزی برای خرید پاکت و تمبر بیرون میرود، پسر و دختر جوانی از مهمانان به همراه یکی از دختران خانواده رمزی برای گردش بیرون میروند و آن پسر از دختر جوان تقاضای ازدواج میکند، تعدادی از بچهها کریکت بازی میکنند، لیلی بریسکو به نقاشی مشغول است، آقای کارمایکل که بعدها شاعر معروفی میشود به تنهایی جایی در حیاط، رو به پنجرههای ساختمان نشسته است. نقاش هم در چنین زاویهای نسبت به ساختمان قرار دارد. زمان شام فرا میرسد و مهمانان سر میز حاضر میشوند و البته دو سه نفر با تاخیر میرسند و خوراک گوشت فرانسوی را میل میکنند و بچهها برای خواب به اتاقشان میروند و باقی نیز مطابق پروتکلهای معمول عمل میکنند.
فصل دوم خیلی سریع به برخی اتفاقات که در ده سال پس از فصل اول رخ میدهد اشاراتی دارد. خانه ویلایی به واسطه مرگ تعدادی از اعضای خانواده و البته جنگ جهانی اول و... متروکه شده است. اما در فصل سوم اعضای بازمانده خانواده و برخی از همان مهمانان در ویلا حاضر شدهاند و پدر میخواهد به همراه جیمز و یکی از دخترانش به فانوس دریایی بروند و...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
آدلاین ویرجینیا استیون در سال 1882 در لندن متولد شد. پدرش لسلی استیون منتقد و پژوهشگر نامدار عصر ویکتوریا و مادرش نیز اهل هنر و ادب و به زیبایی شهره بود (خیلی به آقا و خانم رمزی در این داستان شباهت دارند و جملات آینده نیز!). ویرجینیا در خانه آموزش دید اما مرگ ناگهانی مادرش در سیزده سالگی منجر به اولین ضربهی روانی به او شد. با وجود این بین سالهای 1897 تا 1901، موفق شد در کالج سلطنتی لندن درسهایی در زبان یونانی و تاریخ بگذراند. او کتابخوان قهاری بود و کتابخانه غنی پدرش جایگزین خوبی برای آموزش او در دورهای بود که زنان حق ورود به دانشگاه را نداشتند. همچنین فرصتی یافت تا با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول آشنا شود.
او پس از مرگ پدرش در سال 1904 مجدداً دچار حملهی عصبی شد و سه ماه در بیمارستان بستری گردید. سپس به خانهای در محله بلومزبری نقل مکان کرد، جایی که بعدها به همراه تعدادی از روشنفکران و نویسندگانی که هسته اولیه آن دوستان برادرش بودند، گروه بلومزبری را تشکیل دادند. شرکت در محافل آنها در شکلگیری افکارش تاثیر بسزایی داشت. در این دوران نوشتن نقد و بررسی کتاب را آغاز نمود. علیرغم ضعف مزاجی و بستری شدن گاهبهگاه، به نقاط مختلف اروپا سفر کرد و در لندن هم زندگی اجتماعی پر تحرکی داشت. او از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش که در سال 1906 درگذشت، و ارثیه عمهاش، استقلال مالی مناسبی به دست آورد.
از سال 1907 کار بر روی اولین رمانش را آغاز کرد. در سال 1912 با لئونارد وولف دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد. در سال 1913 در پی یک دوره فروپاشی روانی اقدام به خودکشی کرد. اولین رمانش سرانجام در سال 1915 منتشر شد. او به همراه همسرش انتشارات هوگارث را در سال 1917 تاسیس کردند انتشاراتی که آثار وولف و نویسندگان و شاعران جوان و گمنام آن زمان (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس .الیوت) را منتشر کرد. در دو دهه بعدی زندگیش با اینکه به طور جدی درگیر بیماری و مشکلات روانی بود توانست 9 رمان سترگ که برخی از آنها در زمره بزرگترین شاهکارهای فرم در قرن بیستم به شمار میآیند یکی پس از دیگری به رشته تحریر درآورد.
شرایط اجتماعی ناشی از جنگ دوم، ویرانی خانهاش در لندن و عوامل دیگر، شرایط روحیاش را وخیمتر کرد و باعث افسردگی شدید او شد. در نهایت در 48 سالگی پس از اتمام آخرین رمانش، با جیبهای پر از سنگ خود را در رودخانه اوز غرق کرد.
بهسوی فانوس دریایی در سال ۱۹۲۷ و دو سال بعد از خانم دلووی منتشر شده است. این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد و تاکنون سه بار و توسط صالح حسینی، سیلویا بجانیان و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شدهاست.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه خجسته کیهان، انتشارات نگاه، چاپ اول 1387، تیراژ 2000 نسخه، 261 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.8)
پ ن 2: لینک دو مطلبی که قبلاً در مورد نویسنده و شاهکارش نوشتهام: اینجا و اینجا
پ ن 3: کتابهای بعدی مطابق نتایج انتخابات پست قبل تعیین خواهد شد.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و اینطور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینهی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوتنشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خواندهام میدانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج میشود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!
مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود میپردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل میشود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزدهسالگی میپردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه میرود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران میپردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در یکسوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده میرویم... زمانی که به این نتیجه میرسد که همهی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار میبندد!
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دههی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسنها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونهای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانهها دستشویی نداشتهاند و یا آدمهایی وجود داشتهاند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
وقتهایی که مادرم از دستم عصبی میشد (اغلب هم از دستم عصبی بود) میگفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچهی شیطونی!»
اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مککارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گولزدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی بهنظر میرسید. مادرم افسردهای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمالهای گردگیریْ هفتتیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه میداشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار میماند و کیک میپخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگشدگی قلب بود، زانویش بهعلت واریس همیشه خدا زخموزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».
این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر بهفردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکلگیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره میبرد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه میکند و تکیهکلامهایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراهکننده میداند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه میکند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناهآلود است و در مقابل تصور میکرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخواندهاید هم تأیید میفرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبهای چه زخمهای عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.
جِنِت در چنین فضایی که بیشباهت به داستانهای دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه میکند و میخواند و آنها را در اتاقش پنهان میکند. پنهان میکند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همهی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده میشود و ورقپارههای سوخته و نیمسوخته در سراسر حیاط پخش میشود (میتوان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار میشود و در این مورد از جنت سوال میکند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن میگوید ایشان میفرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی!؟
«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکانپذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی میاندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمرهی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزدهسالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عینحال یک رمانخوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس میکند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99 و در سایت آمازون 4.2)
پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.
ادامه مطلب ...