میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

استونر- جان ویلیامز

مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد می‌نوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفه‌های لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مک‌گاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدین‌ترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمان‌های قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!     

مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) به‌گونه‌ایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر می‌کند؛ حداقل برای من این‌گونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بی‌ارتباط با سنگ نبود... آن هم بی‌تحرکی یا بی‌تصمیمی و به‌نوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرمانده‌ی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد می‌کرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شده‌ایم و سنگِ پرتاب‌شده خود نمی­تواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی می­کند... این نوع جبر یا این نوع بی‌اختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکین‌دهنده است: شکست‌های کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخم‌های حاصل از شکست‌های کوچک و بزرگ را قدری التیام می‌بخشیم و خودمان را در آغوش می‌گیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بی‌پناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی می‌کنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بی‌سروصدا در جایی که قابل پیش‌بینی بود سقوط کرد.

مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلی‌ترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجه‌ی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر می‌رسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!  

******

«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزده‌سالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشته‌ی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبه‌ی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همان‌جا تدریس می‌کرد. او هرگز به رتبه‌ای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دوره‌شان را پیش او تمام می‌کردند او را از یاد می‌بردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای از سده‌های میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»

این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح می‌دهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو می‌رود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیب‌هایش می‌پردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده می‌کنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه می‌شود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشته‌اش را به ادبیات تغییر می‌دهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول می‌شود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز می‌کند. آشنایی‌اش با همسر آینده‌اش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یک‌سویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت می‌کند.

روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی می‌کنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علی‌رغم استعداد و توانایی‌هایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمان‌های بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کرده‌ام)

پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمه‌های فارسی دیده می‌شود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرف‌های جدی می‌زنند متنِ فارسی دچار ابهام می‌شود. یک مثال کوتاه در حد پی‌نوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سال‌های طولانی فهمیده بود خرد دست‌نیافتنی است.»

پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت می‌کنم به نظرم جمله پایانی هم سوال‌برانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتاب‌های خطی و امثالهم گشته‌اند و یک نسخه دست‌نویس از قرون وسطی را خریده‌اند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کرده‌اند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دست‌نوشته‌های استونر در مورد ادبیات سده‌های میانه (قرون وسطی) را جمع‌آوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کرده‌اند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقاله‌ای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشته‌اند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامه‌ای برای استونر منتشر کرده‌اند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!

پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.  

 


ادامه مطلب ...

اتحادیه ابلهان – جان کندی تول

در یکی از قصه‌های عامیانه خودمان به نام حسن‌کچل، با فردی آشنا می‌شویم که دوست ندارد برای کار کردن از خانه خارج شود و مادرش به لطایف‌الحیل که خود بهتر می‌دانید او را به خارج از خانه هدایت می‌کند و...

شخصیت اصلی داستان اتحادیه ابلهان «ایگنِیشِس جی.رایلی»، جوانی است که از دانشگاه با مدرک فوق‌لیسانس در رشته فلسفه قرون وسطا فارغ‌التحصیل شده است و در زمان حالِ روایت چند سالی است که در خانه تن‌پروری می‌کند. فعالیت‌های روزانه‌ی او عبارت است از خوردن و اندیشیدن و دیدن و... عمل خوردن که در هیکل عظیمش قابل رویت است، اندیشیدن و تاملات فکری او در نوشته‌های پراکنده و خط‌خطی کردن دفترچه‌های متعددی که در جای‌جای اتاقش پخش‌وپلاست نمود می‌یابد؛ نوشته‌هایی که به قول خودش قرار است یک پژوهش فوق‌العاده یا یک کیفرخواست تاریخی علیه مسیری باشد که جهان در چند قرن گذشته طی کرده است. فعالیت دیگر او دیدن تلویزیون و رفتن به سینماست که از نگاه او مظاهر انحطاط و فساد جامعه هستند.

در شروع روایت، سلسله اتفاقاتی رخ می‌دهد که او مجبور به جستجوی کار می‌شود و .... ایگنیشس پیش‌فرض‌های ذهنی مستحکمی دارد و از دریچه ذهن خود به مسائل و راهکارهای حل آن نگاه می‌کند. فعالیت‌های جدید او در کنار فعالیت‌های سابق فضایی طنزآلود ایجاد می‌کند که برای طیفی از خوانندگان جذاب خواهد بود. اقدامات او و شخصیت‌های دیگر داستان در کنار یکدیگر کلیتی را شکل می‌دهد که بهترین گزینه برای معرفی آن همین عنوان کتاب است: اتحادیه ابلهان!

در ادامه مطلب در حد توان خودم به محتوای داستان خواهم پرداخت.

بخش کوتاهی از داستان را هم به صورت صوتی در اینجا آورده‌ام تا با نثر کتاب آشنا شوید و چنانچه تاکنون این کتاب را نخوانده‌اید در مورد خواندنش تصمیم‌گیری کنید. (اینجا)

*******

جان کندی تول (1937-1969) در نیواورلئان ایالت لوئیزیانا به دنیا آمد. در شانزده سالگی رمانی به نام «انجیل نئون» نوشت که بعدها پس از شهرت اتحادیه ابلهان منتشر شد. پس از دوران موفقیت‌آمیزی که در دانشگاه سپری کرد و در حین تحصیل در مقطع دکترا به خدمت سربازی رفت و اتحادیه ابلهان را در همان دوران نوشت. بعد از اتمام خدمت به دنبال چاپ این کتاب بود اما در این امر توفیقی نیافت. مشکلات روحی و شرایط زندگیِ او به سمت و سویی رفت که نهایتاً در سی و دو سالگی خودکشی کرد. سرنوشت کتاب همانطور که در پست قبلی نوشتم این شد که پس از گذشت یازده سال از مرگ نویسنده چاپ شود و بلافاصله جایزه پولیتزر را کسب کند و بسیار مورد توجه قرار گیرد.

مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار، نشر به‌نگار، چاپ اول 1391، تیراژ 1500 نسخه، 467 صفحه.

..............................

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است.گروهB (نمره در گودریدز 3.9  نمره در آمازون4.2)

پ ن 2: ترجمه کتاب تقریباً سی سال پس از چاپ آن در آمریکا صورت پذیرفته است اما پس از ترجمه و گل کردن کتاب و بر سر زبان افتادن اسمش ظاهراً دو ترجمه دیگر از آن هم به بازار آمده است. جز این بود جای تعجب داشت!

پ ن 3: کتاب بعدی پریرا چنین می‌گوید اثر آنتونیو تابوکی خواهد بود.


 

ادامه مطلب ...

مسئولیت خطیر من

خوان پابلو از پشت میز بلند می شود و به سمت پنجره می رود و آن را باز می کند. گرمش شده است. یاروسلاو وارد سالن می شود و یک راست به سمت میزش که جلوی پنجره است می رود.هنوز جابجا نشده است که چشمش به پنجره نیمه باز می افتد.دستش را دراز می کند و پنجره را می بندد. یاروسلاو که مهندسی 40 ساله است کمی در ناحیه کمرش احساس درد می کند و نسیم , یا به قول خودش سوز سردی که از پنجره به پهلویش می خورد , او را دچار مشکل می کند.

- اوووفففف

این صدای خروج هوای جمع شده در ریه خوان پابلو است که با خشم و عصبانیت از سینه اش ,همچون خروج بخار از دیگ جوشان لکوموتیو, بیرون می آید. خوان پابلو مهندسی 41 ساله است که میزش جلوی میز یاروسلاو است. پشتش به یاروسلاو , و من پشتم به هر دو تای آنهاست. فضا آبستن حادثه است. یاروسلاو از پشت میزش بلند می شود و با یکی از زیردستانش ,دیوید, که میزش کنار میز من است سرگرم گفتگوی کاری می شود. من هم پنجره وبلاگ یکی از دوستان را که باز است مینیمایز می کنم و خود را سرگرم نشان می دهم! معتقدم که خوانندگان این سطور نباید لبخند شبهه ناک بر لب بیاورند چرا که من کارهایم را سر وقت انجام داده ام و اکنون کاری ندارم و اصولاً ثبت وقایع مهم و خواندن و نوشتن و انجام امور فرهنگی در نزد من جایگاه ویژه ای دارد و اساساً آن را به خرید و فروش سهام و سکه و ارز که بعضاً دیگران بدان مشغول می شوند، ترجیح می دهم. در این فاصله که من سرگرم توجیه ذهنی خود هستم خوان بلند می شود و دوباره پنجره را باز می کند و با اعتماد به نفس کامل سر جای خود می نشیند.

یاروسلاو از زیر چشم حرکات او را زیر نظر دارد. بعد از تمام شدن صحبتش با دیوید اول به سمت پنجره می رود و آن را می بندد و بلافاصله وارد اتاق رئیس می شود.اتاق مهندس عبدالقادر که رئیس ماست, در واقع پارتیشنی است که درش همیشه باز است و دقیقاً روبروی نیمرخ راست من قرار دارد. به عبارت دیگر علاوه بر یازده مهندسی که دید کامل روی مونیتور من دارند خود عبدالقادر هم اشراف مناسبی روی قضیه دارد. یاروسلاو و عبدالقادر آرام مشغول صحبت هستند و کلماتی نظیر پنجره و سرما و احترام متقابل و کار و گوسفند... به گوش می رسد.

مدتهاست که یاروسلاو و خوان با هم صحبت نمی کنند. این البته در اداره ما امری غیرعادی نیست, ترکیبات گوناگونی از افراد با هم حرف نمی زنند...مردان بزرگسال و قهر؟! ...نه , قهر نیستند بلکه فقط وقت خودشان را صرف صحبتهای بی موردی نظیر سلام و احوالپرسی و چیزهای دیگر نمی کنند. آنها مردان فهمیده ای هستند و مطمئناً به فرزندانشان در مواقع لزوم هشدار می دهند که قهر کردن امری ناپسند و مذموم است. به هر حال چشم امید جامعه و تاریخ به ما مردان روشنفکریست که در این برهه , پرچم پرافتخار سازندگی و پیشرفت "گالند" را به دوش می کشیم تا دوشادوش در کنار هم...

-اوووفففف

بعد از بیست دقیقه یاروسلاو از اتاق رییس بیرون می آید و لباس کارش را برمی دارد و از سالن خارج می شود. بلافاصله خوان که از ترغیب من و کازوئیشی (تنها کسانی که با آنها حرف می زند!) برای همراهی اش در صحبت با رئیس ناامید شده است , به تنهایی داخل اتاق رئیس می شود و ...بعد از چهل دقیقه از اتاق خارج می شود و مستقیم به سمت من می آید...

- آقای مهندس ... , آقای رئیس فرمودند از این به بعد شما مسئول پنجره هستید و قرار شد ما هر موقع نیاز داشتیم از شما درخواست کنیم...

- !!!!!!!

- حالا ... لطف ... پنجره ...باز... گرما...

-....

-....

یاروسلاو به خاطر گل روی من پنجره را باز می کند. وقت اداری به پایان می رسد و من که زیر بار این مسئولیت های خطیر کمر خم نموده ام وسایلم را جمع می کنم و از خیل همکارانم که خود را برای انجام فریضه مستحب اضافه کار آماده می کنند خداحافظی می کنم و از یکی از معظم ترین سازمان های گالند خارج می شوم.

***

پ ن 1: این داستان هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد ، لذا به دنبال زمان و مکان آن نگردید!

پ ن 2: طبق برنامه ریزی دقیق به عمل آمده ظرف شش ماه آتی باید 900 بازدید از شرکت ها و کارگاه های مختلف داشته باشم. به عبارتی یعنی یک عمل غیر ممکن ، من شیفته این برنامه ریزی های دقیق هستم.