میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

استونر- جان ویلیامز

مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد می‌نوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفه‌های لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مک‌گاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدین‌ترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمان‌های قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!     

مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) به‌گونه‌ایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر می‌کند؛ حداقل برای من این‌گونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بی‌ارتباط با سنگ نبود... آن هم بی‌تحرکی یا بی‌تصمیمی و به‌نوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرمانده‌ی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد می‌کرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شده‌ایم و سنگِ پرتاب‌شده خود نمی­تواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی می­کند... این نوع جبر یا این نوع بی‌اختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکین‌دهنده است: شکست‌های کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخم‌های حاصل از شکست‌های کوچک و بزرگ را قدری التیام می‌بخشیم و خودمان را در آغوش می‌گیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بی‌پناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی می‌کنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بی‌سروصدا در جایی که قابل پیش‌بینی بود سقوط کرد.

مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلی‌ترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجه‌ی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر می‌رسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!  

******

«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزده‌سالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشته‌ی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبه‌ی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همان‌جا تدریس می‌کرد. او هرگز به رتبه‌ای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دوره‌شان را پیش او تمام می‌کردند او را از یاد می‌بردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخه‌ی دست‌نوشته‌ای از سده‌های میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»

این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح می‌دهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو می‌رود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیب‌هایش می‌پردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده می‌کنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه می‌شود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشته‌اش را به ادبیات تغییر می‌دهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول می‌شود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز می‌کند. آشنایی‌اش با همسر آینده‌اش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یک‌سویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت می‌کند.

روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی می‌کنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علی‌رغم استعداد و توانایی‌هایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمان‌های بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کرده‌ام)

پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمه‌های فارسی دیده می‌شود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرف‌های جدی می‌زنند متنِ فارسی دچار ابهام می‌شود. یک مثال کوتاه در حد پی‌نوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سال‌های طولانی فهمیده بود خرد دست‌نیافتنی است.»

پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت می‌کنم به نظرم جمله پایانی هم سوال‌برانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتاب‌های خطی و امثالهم گشته‌اند و یک نسخه دست‌نویس از قرون وسطی را خریده‌اند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کرده‌اند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دست‌نوشته‌های استونر در مورد ادبیات سده‌های میانه (قرون وسطی) را جمع‌آوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کرده‌اند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقاله‌ای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشته‌اند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامه‌ای برای استونر منتشر کرده‌اند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!

پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.  

 


جناب میله‌ی بدون پرچم عزیز

خیر! شما اولین نفر نبوده‌اید. در این دو دهه‌ی اخیر، پیام‌های دیگری از خوانندگان کتابِ آقای ویلیامز دریافت کرده‌ام! با این‌که ایشان اسم واقعی مرا تغییر داد و نشانی درستی از دانشگاه محل تدریس من ارائه نکرد باز هم خوانندگان پیگیر مرا می‌یابند و سوالات و درخواست‌های خود را مطرح می‌کنند. در حقیقت نمی‌توانم زحمت شما را برای یافتن آدرس من از طریق جستجوی کتابی که در سال 1949 چاپ و تقدیم به و. اس. شده باشد، نادیده بگیرم، لذا مطمئن باشید به سوالات شما شفاف و صریح پاسخ خواهم داد.

بله! از اینکه بیل تلاش بیشتری نکرد گله‌ای ندارم و بلکه خوشحال هم هستم. نامه شما را دو بار خواندم و تا جایی که متوجه شدم منشاء نظرتان در باب ناراحتیِ من از نوع پایان یافتنِ رابطه‌ام با بیل را در جهان‌بینی شما یافتم. شما فکر می‌کنید جهان همان چیزی است که دوست دارید باشد اما جهان هیچ‌گاه آن‌گونه نبوده و نخواهد بود. بیماری خوش‌باوری به شما هم سرایت کرده است. در جهانِ توهمی شما همه امور ایده‌آل و ابدی هستند و تصور می‌کنید هر چیز مثبتی باید ابدی و ایده‌آل و در اوج کمال باشد درحالیکه اتفاقاً برعکس، این جهان نه در کلیت و نه در اجزایش این‌گونه نیست. این اختلاف نگاه سبب می‌شود هر چیز کوتاه و گذرایی حتی اگر زیبا و دلنشین باشد، از نظر شما نقص داشته باشد؛ چون کوتاه است! میله‌ی عزیز این دنیا همه چیزش کوتاه است. کوتاه و گذرا.

هر انسانی یک قوطی کبریت نیمه‌پُر از امکانات و انتخاب در اختیار دارد. با کشیدن هر چوب کبریت آتشی روشن می‌شود و گرما و نوری در حد خودش ایجاد می‌کند. این کبریت مدت زیادی روشن نمی‌ماند. تمام می‌شود. تعداد کبریت‌ها به شدت محدود است. خیلی از آدمها قوطی کبریتشان نم‌کشیده است و درواقع هر کاری می‌کنند نمی‌توانند آتشی روشن کنند! بعضی آدمها فقط یکی دو تا از چوب کبریت‌هایشان می‌گیرد. رابطه‌ی من و بیل یکی از معدود چوب‌کبریت‌های من بود که روشن شد. بزعم شما خیلی کوتاه بود اما هنوز هم که به آن روزها فکر می‌کنم گرم می‌شوم. من به هر چیزی در این دنیا می‌توانم شک کنم به جز دوستت دارم‌هایی که از بیل شنیدم. پس چرا باید از آن رابطه پشیمان باشم. لذت شدید، پایانی شدید به همراه دارد. مانند باروت و آتش که در لحظه‌ای که با یکدیگر همراه می‌شوند، با هم یکی می‌شوند و سپس در زمان کوتاهی نابود می‌شوند.

بیا در فضای داستانی تصور کنیم که من و بیل، هر دو ایستادگی می‌کردیم! چه اتفاقی رخ می‌داد؟ من که کلاً از چرخه‌ی کار دانشگاهی به بیرون پرت می‌شدم، بیل شاید همانطور تحت فشار می‌توانست چند ترم دیگر ادامه بدهد. در این‌صورت پایان بدتری در انتظار ما بود. آیا جان ویلیامز می‌توانست به‌نحوی ما را تا آخر عمر در کنار هم خوشبخت نگاه دارد؟! نمی‌توانست. نمی‌توانست چون از نگاه او (و البته من و خیلی‌های دیگر) انسان در برابر نیروهای محیطی بسیار ناتوان است. ما موجوداتی مختار نیستیم که هر کاری دلمان خواست بتوانیم انجام بدهیم. به قول آن ادیب سده‌های میانه «به‌سان مگس‌هایی که ملعبه دست پسران شرور و بازیگوش هستند ما نیز ملعبه دست خدایانیم که محض تفریح و سرگرمی ما را می‌کُشند». این دنیا در حال هضم تدریجی ماست و سرانجام همه چیز به نیستی و فراموشی منتهی می‌شود. هر آنچه که امروز جان دارد، لاجرم روزی جان می‌سپارد. سرشت زندگی، مرگ است.

نوشته بودید که در کتاب نشانه‌های قدرتمندی که نشان از عشق استونر به ادبیات داشته باشد، نیافته‌اید. من به روایت ویلیامز و کتابی که خواندید و نحوه‌ی خوانشِ شما کاری ندارم؛ من در کلاس‌های آن مرحوم حضور داشتم و برق چشمان او را هنگام خواندن اشعار شعرای عصر باستان تا قرون وسطی دیده‌ام. آن شیوه دلیرانه و سرانجام با افتخار او را در تدریس دیده‌ام. تصور می‌کنید بدون عشق به ادبیات، استونر می‌توانست آنچنان که خواندید برای پایان‌نامه‌های دانشجویانش وقت بگذارد؟ شما خودتان تا جایی که می‌دانم تجربه چنین پایان‌نامه‌هایی را داشته‌اید! آیا با استادی برخورد کرده‌اید که یک دهم استونر برای این کار وقت بگذارد؟! عشق همین است دیگر!

جملاتی از کتاب در مورد عشق نقل کرده بودید که همگی ابهام داشتند. به کمک یکی از همکارانم که هم‌وطن شماست این جملات را به قول خودش حلاجی کردیم اما باز مفهوم نبودند. این دوستم به شدت معتقد است که یکی از آن نقل‌ها مربوط به رجال سیاسی-مذهبی کشور شماست و به داستان استونر ربطی ندارد: «آن که انسان در آغاز عاشقش می‌شود کسی نیست که در آخر عاشق اوست»!

در مورد خانم ادیت پرسیده بودید. حقیقت امر این است که بیل هیچ‌گاه در مورد او با من حرف نزد و من هم چیزی از او نپرسیدم. بعدها که روایت ویلیامز را خواندم بیشتر با او آشنا شدم. در این مورد به شما حق می‌دهم؛ کمی غیرمنطقی و غیرقابل درک است. بعضی رفتارهای او و علت جنگش با استونر آنچنان مفهوم نیست. آن شکلِ باخبر بودن او از اتفاقات بیرون از خانه عجیب است. به گمانم آقای ویلیامز برای اینکه به حضور من مقبولیت و مشروعیت بدهد کمی در مورد ادیت زیاده‌روی کرده باشد! البته شما هم توجه داشته باشید که هر شخصیت را باید در ظرف زمانی و مکانی خودش قرار بدهید و تحلیل بکنید. نسلِ ادیت، مربوط به دوران گذار از انسان تکلیف‌محور به انسان حقوق‌محور است و امثال او در خانواده‌هایی تربیت شدند که در آن زنان هیچ وظیفه‌ای نداشتند جز این‌که یک وسیله و اسبابِ مکمل و برازنده و دلنشین برای محافظت از خانواده باشند. این دختران خود را مکلف به انجام وظیفه می‌دانستند. ازدواج برای آنها یک کاری بود که باید انجام می‌دادند. به همین خاطر سردی و بی‌هیجانیِ او در هنگام ازدواج برای من عجیب نبود. اتفاقات بعدی برای من هم البته عجیب بود. ویلیام و ادیت به یکدیگر آسیب‌های سختی وارد کردند، عمر خود را تلف کردند و زندگی خانوادگی‌شان به جنگی نامفهوم گذشت. البته به خوانندگان جوان یاد می‌دهند این‌گونه ازدواج نکنند!

در مورد این‌که واکر چه هدفی داشت و کارش به کجا کشید، من هم اطلاعی ندارم. این‌که لوماکس چه پدرکشتگی با بیل داشت و چه صنمی با واکر داشت که آن‌گونه، حیثیتی، از او دفاع می‌کرد بر من هم معلوم نشد. این موارد را به عنوان سوراخ و حفره‌ی داستان قلمداد کرده و آن را در گروه سرگرم‌کننده و عامه‌پسند قرار داده بودید؛ باید بگویم این قضیه مورد پسند عامه بودن و سرگرم‌کنندگی باعث افتخار جان ویلیامز خواهد بود چون ایشان معتقد بود خواندن کتاب بدون لذت و سرگرمی کاری احمقانه است.

در انتها عرض می‌کنم که استونر موجود خارق‌العاده‌ای نبود. شورشی نبود. قهرمان نبود. اسطوره بی‌تفاوتی نبود. او یک آدم معمولی بود. معمولی‌تر از یورگن کلوپ!

 

ارادتمند

ما.شا. (کاترین دریسکول)

 

بعدالتحریر: امیدوارم این نامه برای شما اشکالی ایجاد نکند. به هر حال من شهروند یک دولت متخاصم به حساب می‌آیم. در حال حاضر این بیماری همه جوامع است، همه جهان و حتی کشور من... نفرت و بدگمانی بدل به نوعی جنون شده و سراسر دنیا را مانند طاعون سریعی فرا گرفته است.   

 


نظرات 8 + ارسال نظر
Z جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 01:01 ب.ظ

سلام، کتاب "درک یک پایان" رو خوندم بد نبود و از روش فیلم هم ساختن که اونم دیدم. مرسی از شما

سلام
مدتی است قصد دارم این کتاب را به کتابخانه‌ام اضافه کنم اما تاکنون مقدور نشده است. شاید هم مقدر نشده است
ممنون از لطف شما

محمدرها دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 04:42 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
پازل را تعمدا بهم ریخته می کنید یا ناخواسته؟ مثلا ارتباط جولیان بارنز با داستان یا نویسنده چه بود؟ و سوال دوم شخصی که پاسخ به نامه شما داده بجز دانشجو بودن در کلاس نویسنده چخ رابطه دیگری با کتاب استونر داشته؟

سلام
اگر مقدمه اول ارتباط جولیان بارنز را با کتاب مشخص نمی کند اشکال وارد است... یا از عدم دقت من در شفاف نوشتن یا از عدم دقت شما در خواندن
اما نامه خانم دریسکول طبعا به دنبال این نیست که داستان را شرح بدهد چون داستان را که خوانندگان کتاب خوانده و می دانند. این نامه فقط مکملی است از نگاه ایشان بر داستان و پاسخی به سوالات و نظرات من عجالتا بدانید این دو رابطه دوستانه ای داشته اند.

محمدرها دوشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 09:57 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

بنده رو ببخشید هم با عجله خوندم و هم فکرم متمرکز نبود. الان خط ارتباطی رو یافتم یعنی توصیه و معرفی توسط جولیان بارنز باعث شد کتاب بعد از چندین نوبت انتشار یک دفعه پرفروش (تا ۳ برابر) بشود.
نتیجه اینکه در دنیا اینگونه است که اگر یک چهره نسبتا مشهور تبلیغ چیزی را بکند ملت بدون آنکه از کم و کیفش خبر داشته باشند به سمت آن هجوم می آورند.
یاد تبلیغ غیرمستقیم کتاب آیات شیطانی افتادم. علی رغم اینکه بنظر بنده داستانش چندان جذاب و گیرا نبود اما فتوی خم.ینی باعث فروش انفجاری کتاب شد و عوایدش بیشتر نصیب ناشران بین المللی گردید و سلمان رشدی هم توانست پول هنگفتی به جیب بزند اما خوب در ازای بدست آوردن سرمایه، جانش را کف دستش گذاشت و مجبور شد از دست تندروها ازین سوراخ به آن سوراخ برود و مخفی شود.
و سوالم اینجاست آیا برای گفتن اینکه فلان کس سفارش کتاب را نموده لازم بود یک مقدمه را اختصاص به آن بدهید؟ علی رغم اینکه کتاب نمره عالی هم از شما دریافت نکرد، بنظر میرسد تخته پاره روی موجی بوده که روکش طلایی به آن زده باشند...

سلام مجدد
خواهش می‌کنم. من درک می‌کنم که خواندن مطلب در مورد کتابی که نخوانده باشیم چقدر سخت است. گاهی حتی درک می‌کنم خواندن مطلبی در مورد کتابی که خوانده‌ایم آسان نیست و گاهی وقتی مطالبق قدیمی خود را می‌خوانم حتی درکم از اینها هم فراتر می‌رود واقعاً باید تلاشم را بیشتر کنم. کار من هم باعث تشدید این اشکال می‌شود.
کتاب در چهل سال ابتدایی پس از انتشارش چندان توجهی را جلب نکرد... اما بعد تجدید چاپ با مقدمه نویسنده‌ای صاحبنام و پس از آن چند توصیه محکم دیگر باعث اقبال به کتاب شد. تیر آخر را جولیان بارنز زد (بزعم من البته) و فروشی که مدام در حال افزایش بود افزایشی‌تر کرد.
لذا
تبلیغ آدمهای مشهور تاثیر دارد.
این کتاب هم بی کیفیت نیست کما اینکه همان ملتی که هجوم بردند برای بالاتر بردن فروش کتاب به آن نمره بسیار بالایی داده‌اند. این یعنی کاری که خوانده‌اند باب طبعشان بوده است.
مگر اینکه بخواهیم بگوییم به خاطر تاولهای کف پایشان نمره بالا داده باشند که من این نتیجه‌گیری را دوست ندارم. به نظرم این داستان باب طبع خیلی از مردم است.
آن تبلیغ غیرمستقیم به دیگران نشان داد که در کاری که تخصص ندارند وارد نشوند. امیدوارم که همه این درس را گرفته باشند. انشاءالله.
در مورد مقدمه اول چیز بهتری به ذهن من نرسید که اولویت بیشتری داشته باشد.
داستان به هیچ وجه چو تخته پاره بر موج نبود, خیلی هم چفت و بست خوبی داشت... داستان عامه‌پسند اصولا نمی‌تواند بدون چفت و بست و هردمبیل باشد. این شخصیت اصلی داستان بود که چنین خصوصیتی داشت.
نمره 3.7 نمره خوبی است... عالی نیست ولی نمره خوبی است... عواملی که باعث کاهش نمره شد در انتهای نامه خانم دریسکول به اشاره بیان شده است.
ممنون

مدادسیاه سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 11:10 ق.ظ https://frnouri.blogsky.com

چه تعبیر خوبی است «خود را در آغوش گرفتن»
جمله ی اسپینوزا را ژاک قضا و قدری یادم نبود. ایده ی درخور تأملی است.

سلام
احتمالا باید جایی به گوشم خورده باشد این تعبیر یا مشابه آن
داشتم با خودم فکر می‌کردم در کدام داستانی که قبلاً خوانده‌ام شخصیت داستان این چنین انفعالی داشته است, انفعال یا به عبارت دیگر مقهور جبرهای محیطی بودن... در وبلاگ گشت و گذاری کردم... صدای افتادن اشیا را دیدم, موشها و آدمها را دیدم.... به ژاک قضا و قدری که رسیدم در جملاتی که از کتاب نقل کرده بودم این تعبیر با واسطه از اسپینوزا را دیدم و به کارم آمد

الهام سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 02:28 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام رفیق جان
واقعاً وبلاگستان بی میله به چه می‌ماند؟ لابد به زنبور بی‌عسل ...
به اندازه‌ای از تعابیرت مربوط به کبک خندیدم که گمانم تبسم گوشه‌ی لبم تا آخر امروز و شاید فردا دوام می‌آورد. عالی بود.
نوشته‌ات اشارات خیلی خوبی داشت در مورد اقبال آوردن و دیده شدن کتاب که با نوشتن اطراف کتاب اتفاق می‌افتد و برای تشخیص دوغ از دوشاب خیلی مهم است. در نامه به خوبی تنه زده‌ به این واقعیت که شما فکر می‌کنید جهان همان چیزی است که دوست دارید باشد اما جهان هیچ‌گاه آن‌گونه نبوده و نخواهد بود.
همین طور در مورد بیماری خوش بینی که سلیم سینایی هم در هند خوب تشخیصش داده بود. البته آخرین جمله‌ات گویاست که همین بیماری رویه‌ی دیگرش هم بدگمانی است و انگار دیگر جا و مکان نمی‌شناسد.
ترجمه ی سعید مقدم معمولاً بد نیست ولی امیدوارم این طور موارد هم از ورای همین یادداشت ها دیده و برطرف شوند.

سلام
فکر کنم تقریباً همزمان در وبلاگ یکدیگر بوده‌ایم
نمی‌دانم به چه ماند اما همینقدر دوست دارم که خداوند قادر متعال, وبلاگستان را از ما نگیرد و ما را نیز از آنجا... آمین.
لبتان خندان باد.
ما وسیله بودیم! حافظ به خودش نهیب می‌زند که دیدی آن قهقهه کبک خرامان... احتمالاً شاهین قضا آن کبک را شکار کرده و خلاصه خلاص! من میگم سرنوشت با کمی بالا و پایین یکی است ولذا خرامان بودن به از خرامان نبودن خاصه در بهار
البته من هم آنچنان که خانم دریسکول گفته کمالگرا نیستم اما معتقد نیستم که کمر ایده‌آل‌ها را با بازتعریف بشکنیم تا قابل دسترس شوند. ولی ایشان برداشتش این بوده که من صفر و یکی هستم و...
آخ آخ سلیم سینایی
اون آخرین جمله را در بعدالتحریر خانم دریسکول از کتاب وام گرفته است. یکی از دوستان استونر چنین دیدگاهی داشت. استونر کلاً دو تا دوست بیشتر نداشت ولذا جملات زیادی از دوستانش نشنیده بود قاعدتاً ... و احتمالاً این جمله را برای کاترین بازگو کرده و او هم در نامه من کارسازی کرده است! دنیای کوچکی است. اون دوست استونر گمانم اسمش مسترز بود و بدبین بود.
ترجمه بطور کلی مشکلی نداشت اما در همه آثار ترجمه‌ای چنین ابهاماتی وجود دارد. این بخاطر این است که مترجمها معمولاً سعی می‌کنند امانتدارانه ترجمه کنند که این امر خودش ظرایفی دارد و سر درازی دارد.
ارادتمند

محمدرها سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 06:38 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

استاد درینکه من نوعی نادانم شک نکنید.
اما فرض کنید شما داستان زندگی یک نفر آدم معمولی یا بالاتر از معمولی (مثلا خودتان) را بنویسید. و در خلال آن کمی هم جذابیت چاشنی از وقایع زندگی شخصی یا اجتماعی قهرمان را ضمیمه کار کنید مثلا خلق صحنه های طنز آلود یا دلهره آور یا چه میدانم وارد خط قرمزهای جوامع ناسیونال و مذهبی بشوید یا گیر بدهید به خلقت آثار طبیعی و معایب صنایع بشری یا گریزی بزنید به افکار فلاسفه شرق و غرب.
خوب تا بدینجا شما زحمت کشیده و یک دفترچه کامل از زندگی یک انسان بقولی معمولی را پیش روی خوانندگان گذاشته اید. حالا صد سال بعد یک نفر مفسر مشهور لایه های زیرین کتاب را بالا بیاورد که شاید در مخلیه شما هم خیلی دارای وزن نبوده باشد. و یک دفعه ثروت زیادی ناشی از شهرت کتاب شما نصیب نواده اتان و شهرت فامیلی اتان میشود.
و بعدا از نواده شما سوال میکنند آیا جدت بزرگوار خدابیامرزت منظورش همینها بود؟ نواده شما هم میگوید فردا جواب سوالات را میدهم. شما هم یحتمل پس از کلی خواهش (تمنای اینطرفی از سوی نواده و آنطرفی از سوی خودتان) به خواب نواده می آیید و با زبان اشاره میگویید در زمان نشر داستان کسی نخواند و کسی هم سوالی نپرسید، الان هم یادم نمی آید هدفم از نگاشتن کلمات و عبارات چه بوده؟
نواده شما کتاب زندگیتان را مجددا مرور میکند و روزهای بعد در یک نشست خبری قرار است به تعدادی سوال و احیانا ابهامات پاسخ دهد و ته کار تعدادی ارزیاب به کار شما نمره بدهند. چه اتفاقی خواهد افتاد؟
آیا شما ملاک را میگذارید روی خوانندگان بسیار زیادی که دفعتا یک زندگی مربوط به صدسال پیش را خواندند و لذت بردند یا آن خوانندگان اندکی که در زمان خلق اثر آنرا خواندند و چیز تازه ای در آن پیدا نکردند؟ یا ملاک را میگذارید روی نمره ارزیابی که در نتیجه دفاع نواده از اثر بوده؟ یا به همه اینها وزن میدهید و میگویید کم و کیف کار همین است. یا کلهم مسیر دیگری را باید برویم؟

اختیار دارید قربان
در مورد مثال شما من ملاک را می‌گذارم بر روی لذتی که از کتاب در هنگام خواندن برده‌ام و بهره‌ای که از آن در هنگام فکر کردن به داستان برده‌ام.
اما برایم جالب است اگر بین قضاوت خودم و قضاوت دیگران تفاوتهایی دیدم به علل احتمالی آن فکر کنم.
ولی یک نکته هم تکمیلی عرض کنم در مورد برداشت و تصورتان از این کتاب که در مثال به گونه‌ای بروز یافته است. این کتاب آنچنان لایه زیرینی ندارد. تقریباً هرچه دارد رو است. نویسنده همان زمان هم دوست داشته یک اثر پرفروش بنویسد لذا معیارهای پرفروش شدن را رعایت کرده است اما ذائقه مخاطب را به نظرم در نظر نگرفته بود. اما از خوش‌شانسی فرزندانش ذائقه مخاطبان به مرور تغییر کرد و رسید به جایی که در مقدمه اول نوشتم. مثل تکه زمینی که بعد پنجاه سال ناگهان جلوی ایستگاه مترو قرار گرفت و بسیار مناسب پاساژ از کار درآمد

سمره شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 12:21 ق.ظ

سلام
خداقوت

سلام
ممنون. سلامت باشید

درخت ابدی شنبه 17 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 08:51 ق.ظ

سلام.
رمان خوبیه و چندبعدی و طبعاً نوشتن در موردش هم کار راحتی نیست. دست شما درد نکنه.
مثلاً این لینک حاوی تحلیلی از زندگی دانشگاهی استونره:
https://tarjomaan.com/%D8%AF%D9%86%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%BE%D8%AF%DB%8C%D8%AF%D8%B4%D8%AF%DB%80-%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D9%88%D9%86%D8%B1/
نکته‌ای که در پ‌ن۲ در مورد ترجمه گفتی آفتیه که از ترجمه‌ی تحت‌اللفظی/وفادارانه ناشی می‌شه، یعنی کار به مرحله‌ی بازآفرینی نرسیده و فقط ایده‌های کلی منتقل شده. مواردی در رمان هست که شبیه جملات قصاره، اما کلام اون قوت لازم رو نداره.

سلام
این مطلب را خواندم و جا داشت لینک آن را بگذارم که شما زحمتش را کشیدید.
در مورد ترجمه این قضیه خیلی تاثیرگذار است و همانطور که گفتم فقط محدود به این اثر نیست و در خیلی از موارد قابل مشاهده است. بازآفرینی هم جسارت می خواهد و هم توان و هم فرصت.... در این بازار مسابقه گونه معمولا همه این عناصر غایب می شوند.
ارادتمند

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد