مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم میگیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهمترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزههای برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خوانندهای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق میدهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگیها و ابهامات اساسی بر خوانندهی پیگیر، آشکار میشود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا میکند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.
مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود مینویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچهای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز میکند و سپس با نظمی خاص به گذشتهی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال میپردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقاتهای پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخشها داستانی دنبالهدار را برای زن تعریف میکند. شاید تا حدود یکسوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمیهایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامههایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری میکند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحهای که در تاریخی مشخص در روزنامهای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوسپاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهرهی بهجا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.
مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازهی زمانی که شامل میشود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوهی یک کارخانهدار است که در توسعه آن شهر کوچک (تیکوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخشهایی از داستان به این پیشینه و ریشهها و همچنین دوران کودکی خود میپردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سالهای 1930 تا 1940 میگذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانوادهی راوی تاثیرات عمیقی میگذارد و آنها را به سمت زوال سوق میدهد.
******
«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»
همانطور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را میدهد که در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی میزند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق میدهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا میخواهد این موارد را روشن کند.
چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد میآورد که هر وقت حادثهای رخ میداد و جایی از بدن آنها زخم میشد و درد میگرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام میکرد و از محل زخم و درد میپرسید (این بخش را در کانال آوردهام). در واقع تلویحاً میگوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمیتواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و به همینخاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایاننامهاش را نیمهکاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بینالمللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده میتوان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشتهام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).
مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)
پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!
پ ن 3: کتاب بعدی «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: مکزیک از آن کشورهایی است که گذر من زیاد به آنجا میافتد! آخرین بار به گمانم با زیر کوه آتشفشان به آن دیار رفتم و پیش از آن هم در جلال و قدرت به تاریخ مکزیک در نیمه اول قرن بیستم اشارتی داشتم. این هر دو کتاب از نویسندگان غیرمکزیکی بودند اما در میان نویسندگان مکزیکی بدون شک فوئنتس جایگاه ویژهای دارد. این داستانِ کمی بلند یا رمانِ خیلی کوتاه، از لحاظ زمانی به سه بخش قابل تقسیم است: یکی زمان حال روایت است و آن دو مورد دیگر در گذشتههای دور و دورتر! گذشتهی دورتر مربوط به یک واقعهی خاص در سالهای انقلاب مکزیک است. مکزیک با یک رئیسجمهور مادامالعمر به نام «پروفیریو دیاز» وارد قرن بیستم شد؛ در واقع ایشان از سال 1876 تا 1911 حکومت خود را تداوم داد. او هم مثل همه دیکتاتورهای دیگر منافذ اصلاح را چنان بست که لاجرم وضعیت به سمت شورش چرخید و انقلاب مکزیک به وقوع پیوست. انقلاب مکزیک در واقع به وقایع بین سالهای 1910 تا 1920 اطلاق میشود که با شورشهای مسلحانه آغاز شد (نامهای زاپاتا و پانچو وییا به عنوان فرماندهان ارتشهای آزادیبخش جنوب و شمال قاعدتاً برایتان آشناست) و خیلی زود منجر به سقوط دیاز و خروج او از کشور شد و خونریزی زیادی هم (به نسبت!) شکل نگرفت. دولت موقت توسط فرانسیسکو مادرو شکل گرفت اما از اینجا به بعد دورهای خونین آغاز شد که به روایتی حدود سه میلیون نفر کشته بر جای گذاشت و بسیاری از رهبران انقلابی در آغاز این دهه، در مقابل یکدیگر قرار گرفتند بطوریکه خیلی از آنها، علیرغم سن کمی که داشتند، پایان این دهه را به چشم ندیدند! و چنین شد که در انتهای این دوره خونریزی و کشتار، قدرت و حاکمیت به مدت دو دهه به صورت کامل در اختیار نظامیان قرار گرفت.
مقدمه دوم: خواندن داستانهای آمریکای لاتینی معمولاً آسان نیست، این گزاره در مورد هر نویسندهای صادق نباشد در مورد فوئنتس صادق است! پوست انداختنش که به واقع پوست میکند و... یاد پدرو پارامو اثر خوان رولفو دیگر نویسنده مکزیکی افتادم... چه سخت و چه باشکوه... سوال اما این است که چه چیزی در ادبیات آمریکای لاتین وجود دارد که طرفداران زیادی در نقاط مختلف عالم دارد؟ کاری به جاهای دیگر ندارم اما در همین سرزمین خودمان که چندان سنت قدرتمند کتابخوانی در آن به چشم نمیخورد گاهی میبینیم که برخی از آثار این خطه قبل از ترجمه شدن به انگلیسی به زبان فارسی ترجمه شده است. رمز و راز را دوست داریم؟ پیچیدگی را میپسندیم؟ شباهتهای فرهنگی داریم؟ احتمالاً همه اینها هست و دلایل دیگری هم میتوان برشمرد. دلیلی که به نظرم میتوان به موارد فوق اضافه کرد این است که آمریکای لاتین بالاخره مجموعهای از جوامعی است که از لحاظ سیاسی شکستهای زیادی را تجربه کردهاند و نویسندگان این خطه تحت تاثیر تاریخ خودشان روایتهایی را خلق کردهاند که برای ما کاملاً قابل درک است! این روایتهای به شکست آمیخته یا از شکست برآمده، انگار تارهایی در ناخودآگاه ما را به ارتعاش درمیآورد. کمی شاذ است ولی به نظرم قابل بررسی باشد.
مقدمه سوم: قدیمها یک همکاری داشتم که در زمینه ندادنِ اطلاعات اسطوره بود! اطلاعات به جانش بسته بود و گاهی با منقاش هم نمیشد از او چیزی درآورد حتی اطلاعات بسیار ساده کاری. اگر غریبهای از او آدرس دستشویی را میپرسید حتماً قبل از پاسخ دادن موضوع را سبکسنگین میکرد! طفلکی چیزهایی در باب قدرت اطلاعات شنیده بود و در جمعآوری و احتکار آن تلاش میکرد. راستش ایشان تنها نبود! ابداً تنها نبود! الان که به دو سه دهه قبل فکر میکنم میبینم اکثریت پرسنل اینگونه بودند. بیسبب هم نبود. بعضیها فلسفه وجودیشان بر همین اطلاعات احتکار شده استوار بود و اگر آنها را در اختیار دیگران میگذاشتند تمام میشدند! در مقابل، دیدگاه دیگری هم وجود دارد: اطلاعات و دانش خود را به راحتی در اختیار دیگران بگذار و به سوی کرانههای جدید حرکت کن. توسعه با این دیدگاه دوم شکل میگیرد.
******
رمان با این جملات آغاز میشود:
«داستانی که میخواهم تعریف کنم آنقدر باورنکردنی است که شاید بهتر باشد از همان اول شروع کنم و یکراست تا پایان ماجرا بروم اما گفتنش آسان است. همین که دستبهکار میشوم، میبینم ناچارم از معمایی شروع بکنم. آنوقت میفهمم که مشکل یکی دو تا نیست. اَه، گندش بزنند!کاریش نمیشود کرد؛ این داستان با رازی شروع میشود. اما باور کنید امید من این است که شما وقتی به آخرش میرسید همهچیز را درک کرده باشید؛ مرا درک کرده باشید. خودتان خواهید دید که هیچ چیز را ناگفته نمیگذارم.»
در گرماگرم انقلاب مکزیک (حدود سال 1915) یک گروه نظامی وارد سانتا ائولالیا شده و بر یک کارخانه شکر و املاک آن مسلط میشود. فرماندهی واحد که یک سرهنگ است بعد از مصادره تمام وجوه نقد کشف شده، حکم اعدام مالک کارخانه و خانوادهاش به همراه تمامی خدمتکاران و کارگران حاضر در این ملک را صادر میکند. سروان جوانی به نام پرسکیلیانو در مقابل این دستور مقاومت میکند و از سربازان میخواهد که مردم فقیر را نکشند. کشمکش بین سروان و سرهنگ به نفع سروان به پایان میرسد و جملهی سروان با این مضمون که «سربازهای مکزیک مردم را نمیکشند چون خودشان از مردم هستند» جاودانه میشود و او به عنوان قهرمانِ سانتا ائولالیا به درجه سرهنگی ارتقا مییابد و کمی بعد به مقام ژنرالی میرسد.
چهل و پنج سال بعد از این واقعه، راوی که وکیل جوان و مفلوکی به نام نیکولاس سارمینتو است، خاطرهای از پدر معشوقش در مورد واقعهی بالا میشنود که با دانستههای او و روایت رسمی تفاوتهای ریزی دارد ولذا این خاطره در ذهن راوی به اطلاعات ارزشمندی بدل میشود. طبعاً با اتکا به این اطلاعات به سراغ ژنرال میرود که از قضا ساعات پایانی عمر خود را در بیمارستان طی میکند. حاصل این ملاقات، تصاحب خانه مجللی است که در خیابان لاسلوماس قرار دارد و ژنرال که وارثی ندارد در ازای باقی ماندن نام نیکش، آن را به راوی انتقال میدهد.
در زمان حالِ روایت، راوی بیست و پنج سالی است که در این عمارت، شاهانه زندگی میکند و برای اینکه هیچ خاطره و گذشتهای در ذهن معشوقهها و خدمتکارانش شکل نگیرد، مُدام آنها را عوض میکند اما...
در ادامه مطلب نامهای را آوردهام که برای راوی داستان نوشته و پست کردهام!
******
کارلوس فوئنتس (1928-2012) در پاناماسیتی به دنیا آمد. پدر وی از دیپلماتهای مشهور مکزیک بود و از این رو کودکی و نوجوانیاش در پایتختهای مختلف آمریکای شمالی و جنوبی سپری شد. شروع تحصیلاتش در شهر واشنگتن به زبان انگلیسی بود، دورهی متوسطه را در شیلی گذراند و در شانزده سالگی به مکزیک بازگشت و در رشته حقوق از دانشگاه مکزیکوسیتی فارغالتحصیل شد. در همین دوره نوشتن داستانهای کوتاه را اغاز کرد.
سپس به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی مکزیک در سازمان بینالمللی کار در ژنو به فعالیت پرداخت و تحصیلات تکمیلی خود را در انستیتو مطالعات بینالملل ژنو پیگیری کرد. نخستین مجموعه داستانهای کوتاهش در سال 1954 منتشر شد. مدتی در یک سمت فرهنگی در دانشگاه و وزارت خارجه فعالیت کرد. در 29سالگی نخستین رمان خود با عنوان «جایی که هوا صاف است» را نوشت و با فروش مناسب آن ترغیب شد که بصورت جدی به نویسندگی بپردازد. در این دوره، آئورا، مرگ آرتیمو کروز، پوست انداختن و ترانوسترا را نوشت. برخی منتقدین "مرگ آرتیمو کروز" را یکی از مهمترین رمانهای آمریکای لاتین دربارهی فرجام انقلابهای این قاره میدانند. او از سال 1975 سفیر مکزیک در فرانسه شد اما در سال 1978 در اعتراض به انتخاب رییسجمهور سابق مکزیک به عنوان سفیر اسپانیا، از این سمت کنارهگیری کرد.
فوئنتس در سال 1985 «گرینگوی پیر» را به چاپ رساند که اولین رمان پرفروش آمریکا از یک نویسنده مکزیکی نام گرفت و در سال 1989 فیلمی با همین عنوان بر اساس آن ساخته شد. او موفق شد در سال 1987 جایزه ادبی سروانتس را به دست بیاورد. او با سبک نگارشیای که ویژه خود او بود به ادبیات معاصر مکزیک جانی تازه بخشید و نام خود را در کنار نویسندگان نامدار اسپانیاییزبان همچون مارکز و یوسا قرار داد. او در لایهلایه آثار خود به بازگویی تاریخ مکزیک در آمیزش با تمهای عشق، مرگ و خاطره پرداخته است.
در دانشگاههای مطرحی چون پرینستون، هاروارد، پنسیلوانیا، کلمبیا، کمبریج، براون و جورجمیسون تدریس کرد. از دیگر افتخارات این نویسنده میتوان به دریافت نشان لژیون دونور فرانسه، مدال پیکاسو یونسکو و جایزه پرنس آستوریاس اشاره کرد. علیرغم مطرح شدن چندباره اسمش در میان کاندیداهای نوبل ادبیات، موفق به کسب این جایزه نشد. او تا روزهای پایانی عمرش مشغول نوشتن بود؛ در همان روز درگذشت مقالهای از وی با موضوع تغییر قدرت در کشور فرانسه در روزنامه ریفورما به چاپ رسید. او در ۸۳ سالگی در مکزیک از دنیا رفت.
این داستان در مجموعه «کنستانسیا و چند داستان دیگر» به چاپ رسیده است که نشر ماهی آن را به صورت مجزا و به همراه ترجمه مصاحبهی نویسنده با پاریس ریویو منتشر کرده است.
...................
مشخصات کتاب من: نشر ماهی، ترجمه عبدالله کوثری، چاپ دوم بهار 1395، تیراژ 2000 نسخه، 143صفحه قطع جیبی.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.28 )
پ ن 2:
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: هند با وجود پنج هزار سال سابقه تاریخی، به عنوان یک واحد مستقل به این نام، یکی از کشورهای متأخری است که بعد از جنگ جهانی دوم موجودیت پیدا کرد. برای رسیدن به این موقعیت، مبارزات زیادی طی یک قرن صورت پذیرفت و علاوه بر روشهای معمول، سازوکارهای خلاقانهای هم پیاده شد که کمابیش از طریق فیلمهای سینمایی و مستند از آن باخبر هستیم. در سالهای منتهی به 1947 مشخص شده بود با توجه به تفاوتهای مذهبی و نفرتهای انباشته شدهی ناشی از آن که گاه ظهور و بروز خونین پیدا میکرد؛ امکان فعالیت و همزیستی در یک واحد سیاسی مقدور نیست. به همین خاطر شبهقاره هند در نیمهی ماه اوت سال 1947 به صورت دو کشور مجزا متولد شد: هند و پاکستان. پاکستان هم با دو بخش غربی (همین پاکستان فعلی) و شرقی (بنگلادش فعلی) شکل گرفت. امیرنشینهای مستقل مثل کشمیر هم مخیر بودند که بین این دو واحد انتخاب کنند. «بچههای نیمهشب» به نوزادانی اشاره دارد که در نیمهشب پانزدهم اوت و در ثانیههای ابتدایی استقلال، به دنیا آمدند. داستان از لحاظ مکانی تقریباً در کل شبهقاره هند جریان پیدا میکند: آغاز آن از کشمیر است و بعد به واسطه تغییر مکان شخصیتهای اصلی داستان به آگرا و دهلی و بمبئی میرویم و پس از آن به همراه راوی در پاکستان و بنگلادش هم خواهیم بود. این پیمایش از لحاظ زمانی، بازهای تقریباً سی ساله قبل از استقلال و همین میزان پس از استقلال را در بر میگیرد و تقریباً بخشهای مهمی از تحولات این دوران را نشانهگذاری کرده است. از نظر من، با یکی از داستانهای قابل تأمل در زمینهی زمان-مکان مورد اشاره روبرو هستیم.
مقدمه دوم: یک بار در مقدمهای بر مطلب مربوط به بوف کور (که از قضا به هند هم بیارتباط نیست!) به پدیدهی «سازههای ماکارونی» اشارهای داشتم (اینجا)، شاید فراموش کرده باشید؛ یک زمانی دانشگاههای این مرز و بوم روی دست هم بلند میشدند و رکورد بزرگترین سازههای ماکارونی (سازههایی که با رشتههای ماکارونی ساخته میشد) را جابجا میکردند و احتمالاً نماینده کتاب گینس، یک لنگه پا، بین این مراکز در تردد بود و صداوسیما هم متداوماً این پیشرفتها را پوشش میداد تا مبادا کام ما برای لحظاتی فاقد شیرینیهای مفید باشد و احیاناً قندمان بیافتد. بعید میدانم از دل این کارهای خنک، تجربه و تخصصی در زمینه سازه بیرون بیاید کما اینکه از موارد مشابه مثل درازترین ساندویچِ دو عالم هم چیزی جز مسخرهبازی و آبروریزی بیرون نیامد و از طویلترین و ترینترینهای دیگر هم شاید بتوان گفت آن کارکردی که در موصوف باید باشد بیرون نمیآید. غرض اینکه معمولاً در مورد هند یکی از این صفتها به کار برده میشود که بزعم من همین حکم بر آن قابل اطلاق است: بزرگترین دموکراسی! اینکه رویا و آرزوی برخی (و شاید حتی خودم در برخی مواقع) رسیدن به چنین موقعیتی باشد موضوع دیگری است اما جمعیت بالای رایدهندگان واقعاً کفایت دارد برای اطلاق آن صفت!؟ تبعیض ساختاری و فقر و بیسوادی و خرافه و غیره و ذلک هم که بماند!
مقدمه سوم: پس از خواندن کتاب برایم مثل روز روشن است که نویسنده علیرغم اینکه در هند به دنیا آمده و بخشی از کودکی و نوجوانی خود را در پاکستان گذرانده است و در فرازهایی از داستان عشق و حسرتش در مورد کل شبهقاره مشهود است، به هیچ عنوان در این دو کشور محبوبیتی نداشته باشد! مطمئناً سیاستمداران حزب کنگره و یا احزاب دست راستی هندو نظیر جاناتا سایهی او را با تیر میزنند و نظامیان پاکستانی هم که به طریق اولی! به نظرم این کتاب که در زمان خود بسیار مورد توجه قرار گرفت و خوانده شد در شکلگیری وقایع بعدی موثر بود. هند و پاکستان علیرغم وجوه متعدد اختلافشان، اشتراکاتی هم دارند که یکی از آنها خدایگونه بودن مسئولینِ امر در نگاه خود و مردمشان و به تبع آن شکل گرفتن رابطه خدا-بنده بین رهبران و رعایا است. این همان چیزی است که سازه ماکارونی مقدمهی قبلی را به یک شوخی تلخ تبدیل میکند. به هر حال خواستم مقدمتاً عرض کنم که ما نسبت به تأثیراتی که از سرزمینهای آن سمت مرزهای غربی خود پذیرفتهایم حساستر هستیم و از سمت سرزمینهای شرقی غافل ماندهایم.
******
راوی داستان مردی سی ساله به نام «سلیم سینایی» است که در آستانه تولد سی و یک سالگی خود به دلایلی کاملاً قابل قبول، اقدام به روایت سرگذشت خود میکند. از آنجایی که بسیاری از امور تأثیرگذار بر آنچه که «او» را به سلیمِ راوی تبدیل کرده از پیش از تولدش ظهور و بروز پیدا کرده، طبعاً او مجبور است سرگذشت خود را از کمی پیشتر آغاز کند. لذا به سراغ جوانیهای پدربزرگش میرود که پس از تحصیل در رشته پزشکی از آلمان به زادگاهش کشمیر بازگشته است. آشنایی پدربزرگ با مادربزرگِ آینده و مهاجرت به آگرا در هند و مراحل بعدی است که فصل به فصل داستان را به پیش میبرد تا بالاخره راوی در انتهای فصل هشتم (حدود یک چهارم از حجم کتاب) و درست در ثانیههای آغازین تولدِ هندِ مستقل به دنیا میآید. به حکم این همزمانی، تقدیر او و تاریخ هند با یکدیگر پیوستگی مییابند و انگار با زنجیری نامرئی به یکدیگر بسته شده باشند: مثل دوقلوها! نوعِ روایت راوی هم بهگونهایست که این عجین شدن سرنوشت بیشتر به چشم بیاید.
انگیزه راوی از یادآوری این وقایع و بازخوانی و ثبت آن تقریباً با شهرزاد هزار و یکشب ارتباط دارد، شهرزاد روایت میکند تا زنده بماند و او روایت میکند تا به زندگیش معنا بدهد یا در آنها معنایی بیابد. ترس از پوچی و بیهودگی و البته ترسی بزرگتر از فراموشکاری ملت! علاوه بر این به واسطهی برخی شرایط او باید خیلی فرزتر از شهرزاد عمل کند.
داستان سه بخش اصلی (کتاب اول و دوم و سوم) دارد که در مجموع حاوی سی فصل است و هر فصل عنوانی مستقل و جذاب دارد. طبعاً تواناییهای خاص راوی و سنش در زمان آغاز روایت و اینکه از چه زمانی داستانش را آغاز میکند ما را به یاد طبل حلبی میاندازد (اگر آن کتاب را خوانده باشید) اما به طور کلی این روایت جذابتر است و برای ما عبرتآموزتر...
در ادامه مطلب بیشتر به این داستان خواهم پرداخت.
******
این کتاب دومین اثر نویسنده است؛ کتاب اول چندان جلب توجه نکرد اما بچههای نیمهشب باعث شهرت نویسنده شد و در همان سال 1981 یک میلیون نسخه از آن فقط در بریتانیا به چاپ رسید و جایزه بوکر را برای او ارمغان آورد. این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه مهدی سحابی، انتشارات تندر، چاپ اول 1363، 687 صفجه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.98 نمره در آمازون 4.3)
پ ن 2: مطلب بعدی به رمان «سه نفر در برف» از اریش کستنر تعلق خواهد داشت. پس از آن بلافاصله یا بافاصله به سراغ «تبصره 22» از جوزف هلر خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور میتوانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانهها از رواج افتاده باشد.
از یک دورهای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل همراستایی با گشادهگراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافتهایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش میدهد و حتی جرواجر میکند، به چه سختی صورت میپذیرد. بههرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.
از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی میتوان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان میرسانم تا به خاطرهای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلولهای خاکستری ما میدهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!
******
دهه شصت به نیمه خود نزدیک میشد و من دانشآموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاهقامت؛ بهطوریکه توی صف، نفر اول دوم میایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته میرفتیم و معلم سوالاتی را میپرسید و جواب میدادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ میخواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ میکردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتابهای درسی حفظ کند یک نمرهی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر میبایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانشآموزانِ آن زمان مثل دانشآموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه اینگونه نبود!
شب قبل از امتحان شفاهی وقتی میخواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام میبایست از قفسهها بالا میرفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوهای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمیدانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که میکردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را میخواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر میدانستم:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
نگارش و نحوه چاپ و صفحهآرایی کتابهای آن زمان بهگونهای بود که خواندنشان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمیخواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری میروم و این دیوان حافظ را نگاه میکنم به خودم حق میدهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصلهای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم میکند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم چسبیده است! نیمفاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیتها را میخواندم و با چندبار تکرار حفظ میکردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:
صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند
آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسلههای قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسلههای مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا میشد و توضیح میداد سلسله به زلف بافتهی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه میشد!
نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسطچین و زیر هم و با حروف پررنگتر چاپ شده بود و فاصلهاش با شعر بعدی کمتر از فاصلهاش با خود شعر بود و صفحهآرایی هم بهگونهای بود که گاه این بیت آخر میافتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحهای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.
اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافهتر داشت و نمیخواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!
روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلیام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و تلاش همکلاسان و ایراداتی که معلم از آنها میگرفت نظاره میکردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفتهام اما نمیشد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که میخواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان میداد و همین مرا مستحکمتر میکرد تا رسیدم به سلسلهی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمیآمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچهای خود را روی صورتش گذاشت. شانههایش تکان میخورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما همکلاسیها متوجه خندهی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با اینکه اصلاً نمیدانستند بابت چه چیزی میخندند، ناگهان ترکیدند.
اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمیدادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسیمان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دستمایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمیدانستم که نام غزلسرا در بیت انتهایی ذکر میشود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانشآموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم میشوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.
چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی میخندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من میدرخشد!
...............................
پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل میشود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشهورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرنها و بخصوص زمانی که انواع چراغها در این سرزمین یکییکی خاموش شد، توانست با سختجانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.
پ ن 2: نقل است یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمرهاش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظهی ما گشته است!
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.
شنبه روز پرهیجانی بود. البته ما در روزهای عادی هم هیجان زیادی داشتیم: فوتبال و شطرنج! ممکن است شما فکر کنید شطرنج چه هیجانی میتواند داشته باشد؟ اگر آن روزها گذارتان به محل تحصیل ما در بوگوتا افتاده بود حتماً همان روبروی درب ورودی دانشکده با جمعی از دانشجویان روبرو میشدید که همگی دور یک صفحه شطرنج جمع شده بودند و با هیجان زیادی به دو نفری که مشغول بازی بودند حرکت پیشنهاد میدادند و بلافاصله هم پیشنهادات مطرح شده یکدیگر را نقد و تحلیل میکردند. در جذابیت آن همین بس که گاهی این جماعت به صورت برندهبهجا هفتهشت ساعت مشغول بودند و خم به ابرو نمیآوردند.
کلاسها تعطیل بود و ما مشغول شطرنج بودیم. طرفهای ظهر یکی از دوستان قدیم خبر داد که تعدادی از بچههای کومونیداد را بچههای بالا (خیلی بالا!) خواستهاند و خلاصه گوش آنها را اندکی پیچاندهاند که چرا هنوز از راهروهای دانشکده بوی افکار «دون اینفنیرو امپرِساریو» به مشام میرسد. و بعد مقرر شده بود روز یکشنبه جلوی دانشکده تریبون آزادی شکل بگیرد و نمایندگانی از دو طرف صحبت کنند و ماجرا به پایان برسد و تعطیلی کلاسها پایان یابد. بعد از صرف ناهار وقتی مطابق عادت داشتم به یکی از تابلوهای ستون آزاد دانشکده نگاه میکردم، توجهم به بریدههای «ال پریودیکو کاسموس» که شرحی از وقایع چهارشنبه در آن درج شده بود جلب شد. من و دو سه هزار نفر دیگر شاهد تمام اتفاقات بودیم اما در روزنامه، داستانی کاملاً متفاوت نقل شده بود. آن زمان هنوز افتخار آشنایی با هاینریش بل و کتاب مستطابش «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» نصیبم نشده بود ولی بعدها که این کتاب را میخواندم همیشه این روزنامه جلوی چشمانم بود! در داستانی که روزنامه خلق کرده بود؛ سخنرانی انجام شده و تعدادی از دانشحویان سؤالاتی را از سخنران پرسیده و او را به چالش میکشند! سپس سخنران که از عهده پاسخ به سوالات برنیامده فرار را بر قرار ترجیح میدهد و برگزارکنندگان جلسه هم به تلافی این مزاحمت بر سر سؤالکنندگان ریخته و آنها را حسابی کتک میزنند! بیخود نیست که کلمبیا در نگاه عامه پرچمدار رئالیسم جادویی در آمریکای لاتین به حساب میآید.
آن شب وقتی در خانه، پدرم جلوی تلویزیون مشغول انجام مناسکش بود، هنوز هم بدم نمیآمد که عَلم مخالفت در برابرش بیافرازم. تقریباً اواخر اخبار ناگهان خبری در رابطه با اتفاقات چهارشنبه پخش شد. خبر عیناً خلاصهای از همان مطلب کاسموس بود. پدر نگاهی پرسشگرانه به من انداخت، گویی میخواست با توجه به محل وقوع خبر، از اطلاعات احتمالی من جهت تعیین کیفیت عکسالعملش استفاده کند. کاملاً گنگ بودم و سکوت کردم. گمانم از چشمانم خواند که باید آخرین ضربه را محکمتر بنوازد!
فردای آن روز، مطابق برنامه مراسم تریبون آزاد برگزار شد. ابتدا یکی از بچههای کومونیداد در مورد اینکه خود آنها به افکار و عقاید سخنران دعوتشده در روز چهارشنبه انتقادات جدی دارند صحبت کرد و پس از آن به این مسئله پرداخت که ما باید نظرات و آرای گوناگون را بشنویم و مقابله صحیح با نظرات مخالف برخورد فیزیکی نیست. بعد از او گادبستووال پشت تریبون رفت. او گویی به میان جمعی از دشمنان مسلح خود آمده باشد چندین بار تأکید کرد که دست به عملی شجاعانه زده است و تنهای تنها برای بیان حرف حق پشت این تریبون آمده است. او سپس در واکنش به صحبتهای سخنران قبلی گفت که این آقایانی که صحبت از شنیدن نظر مخالف میزنند اعمالشان چیز دیگری است. او گفت که در شب وقوع حوادث به صورت اتفاقی با یکی از دوستانم در کنار درب خروجی دانشگاه ایستاده بودم که همین آقایان به من حمله کردند و یکی از آنها با مشت چنان به سینه من کوبید که قلب من برای لحظاتی دچار مشکل شد و یکی دیگر از آنها با وارد کردن ضرباتی محکم به خودروی من اقدام به تخریب آن کرد! او در میان سخنانش کلماتی را به عنوان فحش به کار برد که برای من در آن سن کاملاً جدید بود: سکولار و لیبرال! او بعد از به پایان رساندن سخنرانی به سمت بخشی از جمعیت رفت و همراه با آنها با خواندن سرود تشکیلاتیشان دورِ دانشکده چرخیدند و رفتند. تقریباً یکسوم جمعیت از همراهان این مردِ شجاعِ تنها! بودند که به سختی میشد در میان آنها یک دانشجو پیدا کرد.
******
در آن دوران در بوگوتا باجههای تلفن همگانی قرمزرنگی وجود داشت که با انداختن سکههای دو پزویی داخل آن به کار میافتاد. گاهی برخی سکهها توسط دستگاه خورده میشد و گاهی سکهها بدون اینکه کاری انجام بدهد از طرف دیگر خارج میشد. اگر کاربر خوششانسی بودید و دو پزویی شما هم ایرادی نداشت با انداختن آن در داخل دستگاه بوق آزاد را میشنیدید و توانایی برقراری ارتباط را پیدا میکردید. به همین خاطر ضربالمثلی شکل گرفت که مشابه آن را حتماً شنیدهاید؛ وقتی کسی بعد از طی مراحلی بالاخره متوجه موضوعی میشد میگفتند دو پزوییاش افتاد!
دو پزویی من هم بعد از این جریانات افتاد. این از خوششانسیهای من بود که برای آوردن کتانی از داخل کمدها، زمین فوتبال را ترک کردم و در مسیر وقایعی قرار گرفتم که موجب این افتادن شد. آن روز متوجه شدم که چرا برخی کلمبیاییها به مدل مویی شبیه کارلوس والدراما گرایش دارند؛ آنها با این مدل مو میخواهند شاخهایی را که بر سرشان میروید بپوشانند! بعد از اتمام این مراسمِ سرِ دستی، کلاسها دوباره برقرار شد. آن روز پس از خروج از دانشگاه وقتی مطابق معمول در «پلازا دِ لا رولوسیون» کنار دکه روزنامهفروشی ایستادم تا تیترهای روزنامهها و مجلات ورزشی را بخوانم، تیتری بر روی جلد یکی از ماهنامهها توجهم را جلب کرد: معنا و مبنای سکولاریسم. در قیاس با تیتر روزنامهها البته تیتر بسیار ریزی بود و هفتههای قبل اصلاً به چشمم نیامده بود اما با چیزهایی که شنیده بودم این بار به چشمم آمد! ماهنامه را خریدم و به سمت «کایه دو لیبرتا» حرکت کردم.
........................
پ ن 1: مطلب بعدی در مورد رمان «عامهپسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود.