میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جاده لس‌آنجلس – جان فانته

مقدمه اول: بحران اقتصادی دهه 1930 که با سقوط بورس وال‌استریت در سال 1929 آغاز شد که یکی از شدیدترین رکودهای اقتصادی تاریخ بود. این بحران باعث افزایش نرخ بیکاری تا 25 درصد در آمریکا شد و بسیاری از مردم را مجبور کرد برای یافتن کار به ایالت‌های دیگر مهاجرت کنند (نگاه کنید به خوشه‌های خشم). در چنین وضعیتی وجود مهاجرانِ خارجی و حتی خانواده‌هایی که محصول مهاجرت نسل گذشته بودند به یک معضل تبدیل و باعث افزایش تنش می‌شدند و معمولاً هدف تحقیر نژادی قرار می‌گرفتند. جان فانته از ایتالیایی‌تبارهای آمریکایی است که با گوشت و پوست این شرایط را تجربه کرده بود و این تجارب در خلق شخصیت آرتورو باندینی (شخصیت برساخته‌ی او در این رمان و سه رمان دیگرش) نمود یافته است. باندینی در این کتاب نوجوانی است که رویاهای بزرگی دارد اما با فوت پدرش، باید سخت کار کند و در نتیجه با واقعیت‌های سخت زندگی روبرو می‌شود: فقر و از آن بالاتر، جامعه‌ای که او را کاملاً نمی‌پذیرد. در هنگام خواندن این داستان و داستان‌های دیگرِ باندینی و تحلیل شخصیت او باید به این واقعیت‌های سخت توجه کنیم!

مقدمه دوم: ممکن است الان خیلی از مردم نگاهشان به دودِ سفید و سیاهی که این روزها قرار است از دودکش کلیسای سیستین بیرون بیاید با طنز و فانتزی آمیخته باشد!(این مقدمه دو هفته قبل نوشته شده است) طبعاً صد سال قبل چنین نبود. در همه‌ی شئونات زندگی وضعیت متفاوت بود. از زاویه نگاه مسیحیت کاتولیک، انسان‌ها به واسطه گناه آدم و حوا، در بدو تولد گناهکار به دنیا می‌آیند هرچند کلیسا راه‌های ساده‌ای برای رهایی از آن طراحی کرده است (غسل تعمید، اعتراف و...) ولی مشکل آنجایی است که در محیط‌های تعصب‌آلود، استانداردهای الهی مدام در حال رشد و توسعه هستند و اضطرابی که این استانداردها به فرد وارد می‌کنند بعضاً ویران‌کننده هستند. باندینی در خانواده‌ای کاتولیک رشد یافته و از خلال روایت کاملاً مشخص است که خانواده در چه سطحی کاتولیک هستند. باندینی شدیداً به دنبال رهایی از این فشار است و در این راه از نیچه و اشپنگلر و مارکس و امثالهم مدد می‌جوید اما توان فکری او در حدی نیست که خوراک‌های فکری ثقیل را هضم کند و درنتیجه نمی‌تواند نقد عمیقی داشته باشد؛ نقدی که راه بگشاید! پیوسته کلمات و جملاتی از این بزرگان را تکرار می‌کند اما در لحظات بحرانی، همان رسوباتِ احساس گناه کاتولیکی است که زمامِ امور او را به دست می‌گیرد (این حالت هم حتماً آشناست!). به هر حال مقدمتاً باید گفت هنگام خواندن داستان، چالش روانیِ احساسِ گناه را در کنار آن دو واقعیت سختِ اجتماعی که در مقدمه اول اشاره شد، حتماً در نظر داشته باشید.   

مقدمه سوم: ما معمولاً فکر می‌کنیم کسانی که دردِ استبداد، دردِ تحقیر نژادی، درد تبعیض، دردِ تعصب و دردهایی از این دست را چشیده و کشیده‌اند، در شرایط نرمال و آزاد، هیچگاه استبداد نمی‌ورزند، مرتکب تحقیر نژادی نمی‌شوند، افعالِ تبعیض‌آمیز از آنها سر نمی‌زند، به عقیده‌ای تعصب نمی‌ورزند و ... این فکرِ بسیار اشتباهی است! به این دلیل ساده: اگر این‌چنین بود اکنون دنیا باید عاری از استبداد و نژادپرستی و تبعیض و تعصب می‌بود. تاریخ نشان داده که تجربه‌ی درد، همیشه مانعی برای بازتولید آن نیست. خلاص شدن از اینها ساده نیست. باندینی خودش زخم‌خورده‌ی تحقیر نژادی است اما در مواقع حساس بدترین الفاظ را در مورد مکزیکی‌ها و فیلیپینی‌ها به کار می‌برد. ارتباط باندینی و کامیلا در رمان شاهکار «از غبار بپرس» نشان می‌دهد که در سال‌های بعدی نیز این مشکل پابرجاست! عجالتاً مراقب باشیم حتی ناخواسته یا به طنز هم مرتکب تحقیر نژادی نشویم! از مبانی موضوع که بگذریم؛ متوجه این امر بدیهی باشیم: زخمی که می‌زنیم خیلی زود به تن خودمان می‌خورد.  

******

راوی اول‌شخص داستان، آرتورو باندینی، با بیان این‌که پس از به پایان رساندن دبیرستان به دلیل مرگ پدر و فقر خانواده مجبور شده است شغل‌های زیادی را تجربه کند، روایتش را آغاز می‌کند. خیلی سریع از چاه‌کنی و ظرفشویی و پادویی و... صحبت می‌کند و مشخص می‌کند که هر بار چگونه از ادامه دادن به آن شغل صرف‌نظر کرده است. بعد همراه با او به کتابخانه می‌رویم و از علاقه‌ی آرتورو به کتابخوانی و کتابدارِ کتابخانه باخبر می‌شویم! در خانه با مادر و خواهری روبرو می‌شویم که برای گذران زندگی روی کار کردن او حساب کرده‌اند. مادری کاتولیک که نگران فرزندش است و خواهری زیبا که می‌خواهد راهبه شود و با آرتورو حسابی سر ناسازگاری دارد.

آرتورو اوقات فراغت خود را با خیالبافی با مجموعه‌ای عکس از زنانِ مدلی که از مجلات مختلف بریده است سپری می‌کند؛ در کمد یا روی کاناپه و البته با احساس گناه ناشی از این کار، دست و پنجه نرم می‌کند. از این‌رو متقابلاً به طور مداوم در خانه، اعتقادات مادر و خواهرش را به باد تمسخر می‌گیرد. روزی دایی او سر می‌رسد و با او درخصوص کار کردن و حواشی آن صحبت می‌کند و در نهایت او را برای کار به یک کارخانه کنسروسازی معرفی می‌کند. آرتورو در آنجا مشغول به کار می‌شود اما خود را نویسنده‌ای معرفی می‌کند که به طور موقت این کار را می‌کند چون می‌خواهد کتابی در مورد شیلات بنویسد. آرتورو همواره در خیالات و توهمات خود به سر می‌برد و روزهایی را پیش‌بینی می‌کند که مشهور شده و زنانِ متعددی، هیجانِ آشنایی با او را دارند و...  

در ادامه مطلب به برش‌ها و برداشت‌هایی از این داستان خواهم پرداخت.

******

جان فانته (1909-1983) در خانواده‌ای ایتالیایی‌تبار در ایالت کلرادو در شهر دنور به دنیا آمد. مادرش کاتولیکی معتقد بود و پدرش یک استادکار بنا و سنگتراش که تقریباً تمام درآمدش را صرف مشروب و قمار می‌کرد. او در مدارس کاتولیکی درس خواند و در دانشگاه ثبت‌نام کرد اما دانشگاه را به منظور نویسنده شدن رها کرد و برای تمرکز روی نویسنده شدن به لس‌آنجلس رفت. تلاش‌های فانته برای نوشتن داستان کوتاه و ارسال به نشریات معتبر و تداوم و ممارست در این مسیر در داستان از غبار بپرس به خوبی نشان داده شده و البته در رگ و ریشه هم بخشی از آن بازتاب داده شده است. او در سال 1937 ازدواج کرد و اولین رمانش را در سال 1938 به چاپ رساند (تا بهار صبر کن باندینی) و سال بعد شاهکارش از غبار بپرس را منتشر کرد که با بدشانسی کامل با جنگ جهانی دوم مصادف شد و فاجعه اینکه ناشرش از بد حادثه ناشر کتاب نبرد من هیتلر هم بود و با توقف فعالیت ناشر، شاهکار فانته توزیع مناسبی پیدا نکرد و... کارهای او آنچنان که باید و شاید دیده نشد درنتیجه برای امرار معاش در دهه 50 و 60 به فیلمنامه‌نویسی روی آورد. در سال 1955 به بیماری دیابت مبتلا شد و در این مسیر بسیار آسیب دید. در اواخر دهه هفتاد کور شد و در سال 1980 مجبور شد به قطع پاهایش رضایت دهد و نهایتاً در سال 1983 از دنیا رفت در حالیکه تا آخرین لحظات نوشتن را ادامه داد و رمان رویاهایی از بانکرهیل را روی تخت بیمارستان برای همسرش دیکته کرد.

چارلز بوکوفسکی به طور اتفاقی با یکی از آثار فانته در کتابخانه روبرو شد و به نوعی او کاشفِ دوباره‌ی فانته بود که چاپ مجدد آثار این نویسنده را به ناشر خودش پیشنهاد و این امر را پیگیری کرد. بوکوفسکی فانته را خدای خود نامید و او را بدشانس‌ترین و نفرین‌شده‌ترین نویسنده آمریکایی لقب داد چرا که در زمان حیات نویسنده، قدر او دانسته نشد. هفت رمان، سه رمان کوتاه و سه مجموعه داستان ماحصل کار جان فانته است.

جاده لس‌آنجلس در سال 1936 نوشته شده است اما انتشار آن بعد از فوت نویسنده محقق شد. از لحاظ زمانی این کتاب در چهارگانه باندینی بین رمان تا بهار صبر کن باندینی و از غبار بپرس قرار می‌گیرد و رویاهای بانکرهیل آخرینِ آنهاست.

....................

مشخصات کتاب من: دو ترجمه از کتاب را خواندم؛ ترجمه محمدرضا شکاری، نشر افق، چاپ چهارم 1400، تیراژ 550، 215صفحه. و ترجمه مهیار مظلومی، انتشارات چارلز بوکوفسکی، 209 صفحه.

پ ن 1: قصد داشتم این دو ترجمه را تطبیق بدهم اما برتری آشکار یا تفاوت فاحشی در آنها ندیدم جز اینکه دومی به دلیل PDF بودن از لحاظ سانسور و کاربرد کلماتی که لحن اثر را بهتر نمایش دهد، دستش بازتر بوده است و این هم البته امتیاز کمی نیست... به‌ویژه برای چنین کتابی.

پ ن 2: مطلب بعدی درمورد داستان «موندو» اثر ژان ماری گوستاو لوکلزیو خواهد بود.

پ ن 3: نمره من به این کتاب 4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.79 )

 

ادامه مطلب ...