مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی میشود. راوی اولشخص این داستان از قضا نویسندهای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچکس نمیآید. او احساس وظیفه میکند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچکس او را نمیخواهد. باکرهای در قلب مرکز فحشاء. عمدهی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.
مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً میتوان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوههای ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخشهایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنیهای دیگر، به گردش در میان زاغهها (معروف به فاولا) پرداختند و میپردازند و حتی خوابیدن در چنین مکانهایی را تجربه میکنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمیدید که چهار دهه بعد، چنین مکانهایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبههای گردشگری تبدیل شوند.
مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا میشویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که میخواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچگرا یا هیچانگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان میشود و یا به حال سوژهاش دل میسوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیفتر از الان بود!
******
رودریگو نویسندهایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمالشرق را میبیند؛ چهرهای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست میدهد و تصمیم میگیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» میگذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازهها کار میکنند و شبها در زاغههای ریو از خستگی بیهوش میشوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمیکند. کسی صدای اعتراض آنها را نمیشنود چرا که اساساً اعتراضی نمیکنند. طبعاً داستان این آدمها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمیآید: نه حادثه آنچنانی و نه پایانی باشکوه!
تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا میکند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار میبندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمهچینی بسیار میکند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بیهویتی به سر میبرد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچگاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.
چهکسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمهای که بر سر این دختر میکوبید و ذهنش را از احساس گناه میانباشت؟ فقر و فساد سازمانیافته؟ بیاعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر میرسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچهها، قدری تأمل کنند و بهنحوی در آنها روح زندگی بدمند.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقهای روستایی در اوکراین و در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامههای معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامهنگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستوننویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبیاش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کردهام، نویسنده را با سیگاری در دست میبینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتشسوزی در خانهاش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».
در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد میکند: ساعت سعد، همهچیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغخیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.
پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.
ادامه مطلب ...
راویِ داستان نویسندهایست که روایتش را با توصیف برخی محلههای لیما (پایتخت پرو) آغاز میکند؛ جایی که خانهها در تقابلی آشکار با طبیعتِ آنجا زشت هستند و ساکنینِ آن نیز در کمال تعجب (البته نه عجیب برای ما) زبالههای خود را هرجایی که دم دست است میریزند... در واقع زیر دماغشان! و این حکایت هر مکانی است که سرمایه اجتماعی در آن به میزان قابل توجهی پایین است: من اگر آشغال نریزم، دیگری میریزد! خلاصه اینکه همیشه برای «دیگران» باید فرهنگسازی کرد. راوی پس از این مقدمه کوتاه نتیجه میگیرد که اگر بخواهی در لیما زندگی کنی یا باید به فلاکت و کثافت عادت کنی یا عقلت را از دست بدهی و بزنی مغزت را داغان کنی. بعد بلافاصله عنوان میکند که «مایتا» هیچ وقت عادت نمیکرد.
مایتا همکلاسیِ راوی بوده است؛ دانشآموزی که هیچگاه پدر نداشت و بعد از فوت مادرش در کلاس سوم، تحت سرپرستی خالهاش بزرگ شد. او یک کاتولیک مقید بود و همواره دغدغه فقرا را داشت و با اینکه خود فقیر بود، از غذای خودش به فقیرترها میداد. همکلاسیها فکر میکردند که او روزی کشیش خواهد شد. اما اینگونه نشد و او در دوران دانشجویی با افکار چپ آشنا شد و مذهب را کنار گذاشت و به یک انقلابی حرفهای تبدیل شد. سالهای جوانی را به فعالیت در احزاب چپ به همراه انشعابهای معمولِ آن گذراند و در میانسالی، در سال 1958، درگیر یک شورش مسلحانهی ناکام شد و به تاریخ پیوست.
حالا، یعنی 25 سال پس از آن جریان، راوی میخواهد زندگی او را دستمایه یک رمان کند لذا پس از تحقیق، به دیدار تمام کسانی میرود که با مایتا ارتباط داشتند و تلاش میکند خط سیر او در ایامی که منتهی به آن حرکتِ ناکام گردید را بازسازی کند.
کتاب ده فصل دارد که در هر فصل راوی در مکانی قرار میگیرد که به نوعی، مایتا در 25 سال قبل در آنجا حضور داشته است و بدینترتیب داستان در هر فصل، حداقل در دو زمانِ متفاوت روایت میشود؛ مثلاً در فصل اول وقتی به ملاقات خالهی مایتا میرود هم گفتگوی راوی با ایشان در خصوص مهمانیای که در آن، مایتا با ستوانِ جوان والاخوس آشنا شد جریان دارد و هم بازسازی آن مهمانی و گفتگوهایی که بین آن دو نفر شکل گرفته است (طبعاً در ذهن راوی). دوستانی که با آثار یوسا آشنایی دارند میدانند که این تغییر زمان گاه در وسط یک جمله میتواند رخ بدهد. البته این کتاب به مراتب سادهتر از گفتگو در کاتدرال و سالهای سگی است. برای گمراه نشدن نیاز نیست خیلی دست و پا بزنیم و فقط کافیست تمرکز داشته باشیم.
نُه فصل از ده فصل کتاب به همین شکل جلو میرود و ما به سرانجامی که از همان ابتدا حدس میزدیم نزدیک میشویم اما در انتهای فصل نهم، راوی مطلبی را برای ما آشکار میکند که افقهای کاملاً جدیدی پیشِ چشمِ خواننده باز میکند و بدینترتیب فصل دهم با شگفتیهای خود آغاز میشود و...
*****
این پنجمین کتابی است که در ایام وبلاگنویسی از یوسا میخوانم: مرگ در آند، سالهای سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان . تقریباً هر دو سال یک اثر از این نویسندهی متفکر... از این بابت آدم بختیاری هستم. ترجمه این کتاب توسط حسن مرتضوی انجام شده است و نشر دیگر آن را منتشر کرده است.
مشخصات کتاب من: چاپ یکم اسفند1377، تیراژ 2000 نسخه، 436صفحه
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است.گروه C ( در سایت گودریدز 3.77 و در آمازون 3.7)
پ ن 2: کتاب بعدی «بنگر فرات خون است» از یاشار کمال و پس از آن «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیارمحبوب خواهد بود.
خیلی از نویسندگان بزرگ و مطرح دنیا گذارشان به پاریس افتاده است؛ همینگوی، مارکز، فیتزجرالد، یوسا، کوندرا، فوئنتس، تورگنیف، آستوریاس و... در میان آنها نحوه حضور جورج اورول حکایت منحصر به فردی است. اورول در 25 سالگی به پاریس رفت و تجربه حضور چندین ماههاش در آنجا، دستمایه انتشار نخستین کتابش «آس و پاس در پاریس و لندن» شد.
او با نام اصلی اریک آرتور بلر در هندوستان از پدر و مادری انگلیسی متولد شد. اجدادش از اشراف برجسته انگلیسی بودند، اما از نظر مالی چیزی برایشان به ارث نرسیده بود. پدرش در ادارهٔ خدمات رفاهی هندوستان کار میکرد. زمانی که یکساله بود، مادرش او و خواهر بزرگترش را به انگلستان برد. در هشتسالگی با استعدادی که داشت توانست در یک مدرسه مناسب با هزینهای کمتر از معمول، ثبتنام کند و سرانجام به یکی از دبیرستانهای معروف کشور (ایتن) وارد شد. فارغالتحصیلان این مدرسه معمولاً به دانشگاههای معتبر وارد میشدند و پس از آن جایگاههای مناسبی را در مشاغل دولتی به خود اختصاص میدادند اما اریک به جای دانشگاه به خدمت پلیس سلطنتی درآمد. دلیل عدم ورودش به دانشگاه نمرههای پایین و فقر مالی عنوان شده است.
او به برمه اعزام شد و تجربیات ویژهای را از سر گذراند. زمانی که همسالانش در انگلستان در دانشگاه به سر میبردند، او ناچار بود مسئول امنیت ناحیهای با بیشتر از دویست هزار نفر باشد. آزردگی خاطر او از این دوران در رمانی که چندین سال بعد با نام روزهای برمه منتشر کرد نمایان است. در 1927 از سمت خود به عنوان پلیس استعفا داد و به انگلستان بازگشت و کوشید به نوشتن مطلب برای روزنامهها بپردازد. درآمد آنچنانی نداشت و از اندوختهی خودش در زمان کار در برمه زندگی میکرد. وقتی پساندازش رو به اتمام بود، در 1928 به پاریس که شهر ارزانتری نسبت به لندن بود، رفت و در منطقهای کارگرنشین اتاقی گرفت.
او در ابتدا با بودجهبندی سعی در اداره زندگیاش میکند و با گرفتن یکی دو شاگرد و تدریس زبان انگلیسی، به هر نحوی که هست زندگی را میگذراند اما با از دست دادن شاگردانش در سراشیبی فقر قرار میگیرد. کار به گرو گذاشتن لباسهایش میکشد و تحمل گرسنگی! در این دوران به سراغ دوستی میرود که سابقاً افسر ارتش تزاری روسیه بوده است و در پاریس از طریق کارهایی همچون خدمتکاری در هتل و... زندگی را میگذراند اما حالا او هم بیکار و وضعش بسیار بدتر از اوست. این دو نفر حکایتهای غریبی در هنگام تلاش برای یافتن کار و مبارزه با گرسنگی و فقر دارند که واقعاً خواندنی است... و قابل توصیه.
******
این کتاب اولین اثر نویسنده است که در سی سالگی و با نام مستعار جورج اورول منتشر شد. این کتاب، رمان نیست و تقریباً گزارش بخشی از زندگی نویسنده است. اگر بخواهم به نمونهای از این دست اشاره کنم به یاد «وازدگان خاک» آرتور کستلر خواهم افتاد. در هر دو مورد به نوعی شباهتهایی با داستان و رمان میبینیم و شاید به همین دلیل برای خواننده بسیار جذاب هستند. جالب است که انتشارات پنگوئن در نوبت دوم چاپ این کتاب، آن را در رده رمان طبقهبندی میکند که همین امر موجب فروش خوب اثر میشود.
..................
این کتاب هفت هشت باری به فارسی ترجمه شده است و طبق معمول با عناوین کمی متفاوت: آسوپاسها، محرومان پاریس و لندن، آسوپاسهای پاریس و لندن و آسوپاس در پاریس و لندن. در اوایل دهه 60 سه ترجمه همزمان توسط اکبر تبریزی، علی پیرنیا و اسماعیل کیوانی؛ حدود سی سال بعد سه ترجمه تقریباً همزمان دیگر توسط زهره روشنفکر، علی منیری و کار مشترک محمد نصیری دهفان و محمود حبیبالهی؛ و این اواخر دو ترجمه توسط آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی. ترجمههای اکبر تبریزی، آوینا ترنم و بهمن دارالشفایی به چاپهای مجدد رسیدهاند. من ترجمه آقای دارالشفایی را خواندم که انصافاً ترجمه خوبی هم بود.
.........................
مشخصات کتاب من: آس و پاس در پاریس و لندن، بهمن دارالشفایی، نشر ماهی، چاپ چهارم 1396
پ ن 1: نمره کتاب از نگاه من 4 از 5 است. (نمره در گودریدز 4.1 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: میخواهم یک دعا بکنم که طبعاً طنازانه است ولی شما آمین را بگویید جای دوری نمیرود: امیدوارم نرخ رشد تعداد خوانندگان یک کتاب از نرخ رشد تعداد مترجمینش پیشی بگیرد!
ادامه مطلب ...
سال های آخر دهه بیست میلادی در آمریکا , سال هایی است که با بحران اقتصادی شناخته می شود. "توم جاد" جوانی است که در نزاعی جمعی و در حالت مستی مرتکب قتل شده است و حالا بعد از چهار سال حبس , از زندان آزاد شده است و در حال بازگشت به خانه است. اما شرایط در این مدت تغییر کرده است. کشاورزان به دلیل چند خشکسالی پشت سر هم مجبور به گرفتن وام از بانک ها شده و قادر به بازپرداخت اقساط نبوده اند. لذا بانک ها اقدام به تملک زمین ها می کنند. همزمان بانک ها و شرکت های زراعی به وجود آمده , به دلیل ورود تراکتور(تکنولوژی) دیگر نیازی به این کشاورزان نداشتند. خانواده "جاد" نیز مانند کشاورزان دیگر زمین خود را از دست داده و بیکار شده اند. در این زمان در تمام این مناطق اعلامیه ها و آگهی های جذب نیروی کار به تعداد زیاد و حقوق مناسب جهت کار در کالیفرنیا پخش می شود. کشاورزان همه وسایل خود را می فروشند و با پول آن کامیون می خرند و به سوی غرب حرکت می کنند. خانواده جاد (پدر و مادر, پدربزرگ و مادربزرگ و عمو, سه پسر جوان, دختر جوان و باردار خانواده و شوهرش, پسر و دختر نوجوان خانواده, به همراه کشیش سابق (کیزی) که از کشیشی دست شسته است) نیز با رویای زندگی بهتر در کالیفرنیا;سرزمین خانه های سفید و درختان پرتقال و انگورهای آنچنانی و ...; روانه این سفر طولانی می شوند...
روی زمین ها , خانه ها متروک ماند و بر اثر آن زمین ها رها شد. فقط پناهگاه های تراکتور با شیروانی های موجدار , براق و درخشان در این دشت زندگی می کردند. این زندگی فلز , بنزین و روغن بود که بر خیش های پولادین می درخشید.
شرح بی عدالتی ها و محکومیت آن
فرض کنید کارفرمایی به ده نفر کارگر نیاز دارد و تعداد متقاضیان نیز به همین میزان یا کمتر باشد, نتیجه این می شود که در تعیین مزد, کارگران دست بالا را خواهند داشت. اما فرض کنید که برای همین تعداد فرصت شغلی صد نفر یا هزار نفر متقاضی باشند و متقاضیان و خانواده هایشان همگی گرسنه باشند! نتیجه این خواهد شد که کارفرمایان هر چه بخواهند می توانند مزد را پایین بیاورند و کارگران مجبورند برای سیر کردن شکم هر کاری را بکنند. اما این سیکل تا کجا می تواند ادامه داشته باشد؟
شرکت ها و بانک ها ندانسته گور خود را می کندند. باغ ها از میوه لبریز بود و جاده از گرسنگان. انبارها لبریز از محصول بود و فرزندان بی چیزان به استخوان سستی مبتلا می شدند و کورک همه جای بدنشان را فرا می گرفت. شرکت های بزرگ نمی دانستند رشته ای که گرسنگی را از خشم جدا می کند خیلی نازک است. به جای افزودن به مزدها پولشان را در راه تهیه نارنجک های گازدار , هفت تیر, استخدام محافظ , تهیه لیست سیاه و دست آموز کردن گروه های جیره خوار به کار می بردند.
روی جاده های بزرگ مردم مانند مورچه , در جستجوی کار و نان, سرگردان بودند. و خشم بارور می شد.
عمق فاجعه را در جایی از داستان می بینیم که زمینداران بزرگ برای پایین نیامدن قیمت محصول, در حالی که مردم گرسنه اند, اقدام به پاشیدن نفت روی پرتقال ها و خشکاندن درخت های انگور , سوزاندن ذرت و قهوه در کوره و ریختن سیب زمینی در رودخانه می کنند و علاوه بر آن نگهبانان مسلح در کنار رودخانه می گذارند تا کسی نتواند از آنها استفاده کند.
با توجه به گرسنه بودن این کارگران , کارفرمایان همیشه در هراس از شورش آنها هستند, برچسب "سرخ ها" را مثل شمشیر داموکلس بالای سر کارگران نگه می دارند و همراه با پلیس با آنها بد رفتاری می کنند و اردوگاه های آنها را تخریب می کنند و به آتش می کشند ; چرا که جمع شدن کارگران در کنار هم می تواند منشاء شورش باشد. در کل برخورد آنها با کارگران به زعم نویسنده انسانی نیست:
کسی که یک جفت اسب دارد و آنها را به گاو آهن یا خیش یا به غلتک کشاورزی می بندد, هرگز به خاطرش نمی گذرد آنها را رها کند و بگذارد گرسنگی بخورند, چون دیگر کاری برای آنها نیست. ولی این ها اسب هستن , ما آدم هستیم.
راه حل مقابله چیست؟
تصور کنید که متقاضیان کار دارای همبستگی و تشکل باشند. در این صورت واضح است که می توانند در مقابل زورگویی مقاومت کنند و با هماهنگی و اعتصاب و روش های مدنی جلوی کاهش مزد را بگیرند. می توانند به صورت دسته جمعی محل اسکان خود را سر و سامان بدهند (که یک نمونه از این کار را در اردوگاه دولتی می بینیم). کمک کردن به دیگران آغاز تحول از من به ما است. اما موانع شکل گیری این همبستگی با توجه به داستان چیست؟ می توان از دل داستان فاکتورهایی نظیر: عدم آگاهی , شدت فقر , ترس , برچسب های اجتماعی , برخی برداشت های دینی و... استخراج کرد. اما در مباحث جدید از اصطلاحی متاخر برای تحلیل این تیپ مسایل استفاده می کنند:سرمایه اجتماعی.
سرمایه اجتماعی ویژگی هایی از یک جامعه یا گروه اجتماعی است که ظرفیت سازماندهی جمعی و داوطلبانه برای حل مشکلات یا مسائل عمومی را افزایش می دهد. از جمله می توان از معیار رابطه متقابل , رفتار غیر خودخواهانه , اعتماد و هنجارهایی که کنش جمعی را تسهیل می کند نام برد. (در باب سرمایه اجتماعی که البته مبحث به نسبت جدیدی است درصورت نیاز, به صورت پاورقی! مطالبی در آینده خواهم نوشت) طبیعی است در جایی که سرمایه اجتماعی بالا باشد امکان عمل جمعی و سازماندهی بالاتر است. به عنوان مثال روز هوای پاک را در نظر بگیرید ; در این روز فرق بین جامعه برخوردار از این سرمایه و جوامع دیگر مشخص می شود , در یکی اکثریت مردم با دوچرخه بیرون می آیند و در دیگری تفاوتی با روزهای قبل مشاهده نمی شود. در چنین موقعیتی هر فرد انتظار رعایت موضوع توسط دیگران را دارد و چون هوای پاک منفعتی همگانی است که هر کسی می تواند بدون توجه به این که آیا برای تهیه آن کمکی نموده است یا خیر, به دست آورد, لذا هیچ کس خودش را به زحمت نمی اندازد! و از این دست مثال ها تو جیب همه ما هست.
پیام امید به خواننده وبلاگ!
جان اشتین بک در سال 1939 این کتاب را نوشت و موفق به کسب جایزه پولیتزر گردید و مورد ستایش قرار گرفت. همزمان در چندین ایالت و در حرکتی خودجوش! کشاورزان آمریکایی اقدام به سوزاندن این کتاب در محافل عمومی کردند. مستمسک آنها برای این کار (و تجدید آن در سال های بعد) ارایه تصویری خلاف واقع از کشاورزان و توصیف آنها به عنوان یک گروه وحشی گرسنه، حمله به بنیادهای مذهبی چون کلیسا، پرده دری و وقاحت در توصیف صحنه های زننده , بوده است.
با نوشتن پاراگراف بالا خواستم بگویم که نا امید نباید بود ... جوامع مدرن , مدرن به دنیا نیامدند, مدرن شدند! حالا به جای کلمه مدرن هر کلمه ای دوست دارید بگذارید (اخلاقی, با سرمایه اجتماعی بالا, توسعه یافته , کارآمد و امثالهم!).
***
کشیش (سابق): من استعداد راهنمایی مردم را دارم, اما به کجا راهنماییشون کنم, نمی دونم.
جاد گفت: یکریز مردمو دایره وار بگردونین. تو نهر آب فروشون کنین. بهشون بگین اگه با شما هم عقیده نباشن به آتش جهنم می سوزن. چه اصراری دارین که به جایی راهنماییشون کنین؟ همین که راهنماییشون می کنین کافیه.
.
عیسی پرستان,جلوی چادرهای خود نشسته و با چهره های خشمگین و تحقیرآمیز , دیده وری می کردند. حرف نمی زدند, در کمین گناه بودند, سیمای آنها نشان می داد که تا چه حد این کارهای زشت را محکوم می کنند. (منظور از کار زشت موسیقی و رقص است!)
***
این کتاب که در لیست 1001 کتاب حضور دارد تا کنون 4 بار ترجمه و دو بار تلخیص شده است:
شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی انتشارات امیرکبیر چاپ اول 1328
احمد طاهرکیش نشر زرین 1362
عبدالحسین شریفیان انتشارات بزرگمهر 1368
محمدصادق شریعتی نشر گویش نو 1386
تلخیص روزنامه همشهری 1387 در 40 صفحه
ترجمه و تلخیص مصطفی جمشیدی انتشارات امیرکبیر 1388 در 124 صفحه
کتابی که من خواندم ترجمه مسکوب و انتشارات امیرکبیر (چاپ هشتم 1361 در 520 صفحه با تیراژ 16500 عدد = داریم پسرفت می کنیم؟!)
فیلمی هم به کارگردانی جان فورد و با بازی هنری فوندا در سال 1940 بر اساس این رمان ساخته شده است.
.............
پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 میباشد (در سایت گودریدز 3.9 از 5)