میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

جامع المقدمات!

مقدمه اول: شاید شما هم در برخی سفرها تجربه کرده باشید؛ اینکه از روی نقشه‌ها و راهنماها چند نقطه را مشخص کنید و عازم شوید. آنهایی که داخل شهر هستند و یا کنار جاده و در دسترس، مد نظرم نیست. منظورم دقیقاً آنهایی است که دور از خطوط اصلی هستند. من آنها را به سه گروه عمده تقسیم می‌کنم. برخی از این جاده‌های فرعی از ابتدا جالب توجه هستند و هرچه‌قدر هم سخت‌تر یا طولانی‌تر از آن‌چه که برنامه‌ریزی کرده‌ یا در نظر داشته‌ایم، باشند، باز هم ملالی نیست و ما ادامه می‌دهیم. مسیر در این‌گونه موارد به‌واقع بخشی از مقصد است. در گروه دوم با جاده‌هایی طرف هستیم که یا ابتدایش سخت است و کم‌کم آسان می‌شود و یا ابتدایش ساده است و کم‌کم سخت می‌شود اما در هر صورت سختی‌اش چندان لذت‌بخش نیست و این جذابیتِ موردِ انتظار در مقصد است که ما را به ادامه مسیر ترغیب می‌کند. در این موارد وقتی به مقصد می‌رسیم و چرتکه می‌اندازیم، اگر کفه‌ی ترازو به سمت رضایت چربش کند آن‌گاه با یادآوری سختی‌های مسیر، از آن به عنوان لحظات لذت‌بخش یاد می‌کنیم. گروه سوم آنهایی هستند که در مقصد با چیزی که انتظارش را داشتیم روبرو نمی‌شویم؛ یا اساساً چیزی نیست، یا چیزکِ ناچیزی از آن چیزِ مورد نظر باقی مانده است! و امان از وقتی که مسیر این گروه سخت و صعب‌العبور هم باشد. غرض اینکه در حال خواندن کتابی هستم بسیار سخت‌خوان... به زمین و زمان بد و بیراه می‌گویم و به سختی ادامه می‌دهم... شما دعا کنید این سفر از آن گروهِ سومی‌ها نباشد!

مقدمه دوم: چند روز پیش تعدادی از دوستان بازنشسته شدند و رفتند. خیلی از آنها جوان‌تر از من بودند! از چند سال پیش به این طرف حس یک زندانی را دارم که با چوب‌خط کشیدن در انتظار روز آزادی خود است، با این تفاوت که ماندن در این زندان دست خودمان است اما به هزار و یک دلیلِ درست و نادرست، ماندن را انتخاب می‌کنیم! ترسناکیِ دنیای جدید و تناقضی که انسان گرفتار آن است همین است! به مسئول مربوطه مراجعه کردم. پرونده را بالا و پایین کرد هیچ راهی ندارد و باید مدتی دیگر دوام بیاورم!

مقدمه سوم: خدا رحمت کند سعیدی سیرجانی را... یکی از مقالاتش گاه و بیگاه به یادم می‌آید و هر بار از آن تمثیل ماندگار و کاربرد مکررش متعجب می‌شوم. «مشتی غلوم لعنتی» را عرض می‌کنم... این مقاله را در ایام سربازی در کتاب «در آستین مرقع» خواندم. ایشان ابتدا خاطره‌ای از دوران کودکیِ خود در سیرجان تعریف و شخصیت مشتی‌غلوم را به ما معرفی می‌کند: فردی شیرین‌عقل که در هنگام راه افتادن دسته‌های عزاداری جلوی دسته راه می‌رفته و بر اشقیا لعنت می‌فرستاده و جمعیت در پاسخ، «بیش باد» می‌گفتند. مرحوم سعیدی در ادامه به اولین مواجهه خود در حسینیه شهر با مشتی‌غلوم می‌پردازد و این‌که وقتی شورِ جمعیت از یک میزانی بالاتر می‌رفت مشتی‌غلوم به جای لعنت بر یزید و ابن‌زیاد و... شروع می‌کرد به دادن فحش‌های خاردار به جمعیت، اما جماعت به‌شورآمده بدون آنکه متوجه باشند با هیجان پاسخ می‌دادند که بیش باد! نویسنده با نقل این خاطره به تریبون‌ها و سخنرانی‌های آن زمان (تا جایی که یادمه تاریخ نگارش مقاله 58 یا 59 بود) اشاره و می‌گوید که سخنان و وعده‌هایی که سخنرانان می‌دهند کمتر از آن شعارهای مشتی‌غلوم نیست اما جمعیت با اشتیاق و شور آنها را تأیید می‌کنند. واقعاً خدا رحمتش کند... طوری مسئله را بیان کرده است که همیشه به یاد من می‌ماند و روند حوادث به‌گونه‌ایست که مدام تازه می‌شود!

مقدمه چهارم: یادمه که می‌گفتند دعا کن گذرت به دادگاه و بیمارستان نیافتد... وجوه مشترک این دو کمابیش بدون تجربه و یا با تجربه، برای ما قابل درک است اما اخیراً یک وجه مشترک جدیدی بر من مکشوف شده است: در این دو مکان هیچ مسئله‌ای کامل حل نمی‌شود! در دومی گاهی اتفاقات مثبتی رخ می‌دهد اما بدنِ انسان به‌گونه‌ایست که فی‌الواقع ما را به مرور به جایی می‌رساند که حس می‌کنیم مسائل حل نمی‌شوند. اما در اولی به جرئت و به تجربه می‌گویم هیچ مسئله‌ای حل نمی‌شود. من از این بابت حسابی غمگینم. از دویست سال قبل به این طرف نبود عدالتخانه واقعاً معضل بزرگی بوده است. دوباره یاد فیلم آرژانتین 1985 افتادم و حسرت خوردم.

مقدمه پنجم: در پیچ و خم تاریخ معمولاً فرصت‌هایی برای یادگیری جمعی پدید می‌آید و خوشا به حال آنان که می‌آموزند و خود را از دایره‌های تکرار خلاص می‌کنند و بدا به حال آنان که نمی‌آموزند... آنان محکوم به تکرار و تکرار و تکرار هستند. و نفرین ابدی بر آنان‌که در مقاطع حساسی که فرصت بالا پدید می‌آید برای یازده ثانیه یا یازده دقیقه لذت بیشتر از قدرت (یا قدرت احتمالی)، بساط یادگیری را فرو می‌کوبند و در هم می‌پیچانند.

...............

پ ن 1: خوانش اول زیر کوه آتشفشان احتمالاً تا دو سه روز دیگر به پایان می‌رسد و... نمی‌دانم نوشتن مطلبش به این طرف سال می‌رسد یا نه... حتی نمی‌دانم جرئت هم‌مسیر شدن دوباره با آن را دارم یا ندارم! اگر دوباره نخوانم چه بنویسم در موردش!؟ خلاصه این‌که معلوم نیست آخرین پست امسال را به خودش اختصاص می‌دهد یا خیر... حالا من هرچی از سخت‌خوان بودن کتاب بگویم باز عده‌ای بیشتر کنجکاو می‌شوند و احتمالاً بیشتر فحش می‌خورم!


پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند-– جیمز ام. کین

طرف‌های ظهر بود که از تو کامیونِ یونجه پرتم کردن بیرون. شب قبلش دوروبَرِ کامیونه ول گشته بودم و به محضِ این که خزیدم زیر برزنتش، خوابم بُرد. بعدِ سه هفته تو تیاجوآنا خیلی خواب لازم بودم و کماکان هم داشتم به خوابم می‌رسیدم که یه طرف برزنته رو -برا خاطرِ خنک شدنِ موتور- زدن کنار. یهو دیده بودن یه پایی از زیرش زده بیرون، پرتم کردن پایین. ولی یه سیگار بهم دادن؛ من هم دیگه زدم به جاده تا یه چیزی برا خوردن پیدا کنم.

این پاراگراف ابتدایی داستان است. راوی بعد از این اتفاق به یک غذاخوری کنارجاده‌ای برمی‌خورد و داستانی سرِ هم  می‌کند تا غذایی مجانی بخورد. اما در کمال تعجب علاوه بر غذا، صاحب یونانی غذاخوری به او پیشنهاد کار می‌دهد. "فرنک" اهل ماندن در یک مکان نیست و قصد ندارد آنجا بماند. اما بعد از دیدن "کورا" (همسر پاپاداکیس) تصمیم می‌گیرد که....

رمانی در ژانر جنایی با حجم کم و جذابیت زیاد، زبانی ساده و ریتمی عالی که خواننده را با خودش تا انتها خواهد برد. پرداخت خوب داستان به نوعی همه‌ی گوشه‌های تیز آن را از بین برده است... بدون حشو و زواید.

طبعاً ادامه مطلب خطر لوث شدن دارد.

*****

جیمز ام. کین (1892 – 1977) به همراه نویسندگانی چون داشیل همت و ریموند چندلر آغازگر نوشتن رمان در سبک نوآر آمریکایی است. کین در بیست‌سالگی  وارد عرصه‌ی روزنامه‌نگاری شد و بعد از سالها کسب تجربه در این امر به نویسندگی روی آورد. کین با دو اثر ابتدایی خود "پستچی همیشه دوبار زنگ می‌زند" و "غرامت مضاعف" نام خود را جاودانه کرد. او در ادامه کار به فیلم‌نامه‌نویسی هم روی آورد. بر اساس این کتاب و دیگر رمان‌های او فیلم‌های موفقی نیز ساخته شده است. این کتاب در فهرست پرفروش‌ترین کتابهای تاریخ، 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند و لیست‌هایی مشابه حضور دارد.

..............

پ ن 1:‌ نمره من به کتاب 4 از 5 است ( در گودریدز 3.8)

پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه بهرنگ رجبی، نشر چشمه، چاپ دوم پاییز 1393، تیراژ 1500 نسخه، 140 صفحه.

  ادامه مطلب ...

میدان ایتالیا - آنتونیو تابوکی

تاریخ ایتالیا و داستان سه نسل از یک خانواده روستایی... "پلی‌نیو" با ظهور گاریبالدی به او و یارانش می‌پیوندد. هدف او خروج از جور و ستم اربابان است و چنان به گاریبالدی ایمان دارد که تصمیم می‌گیرد اگر فرزندش پسر شد او را گاریبالدو بنامد و اگر دختر شد آنیتا، که نام همسرِ مبارزِ گاریبالدی است. همسرش در شکم اول دوقلوی پسر به دنیا می‌آورد و پلی‌نیو که نمی‌تواند نام هر دو را گاریبالدو بگذارد، یکی را کوارتو و دیگری را ولترنو نام می‌نهد که هر دو مکانهایی هستند که سفر تاریخی گاریبالدی برای فتح جنوب ایتالیا در آن مکان‌ها شروع و خاتمه یافته و خود پلی‌نیو نیز در آن نبرد شرکت داشته است. فرزندان بعدی او البته گاریبالدو و آنیتا نام‌گذاری می‌شوند.

داستان به سه زمان تقسیم شده است: زمان اول به پلی‌نیو می‌پردازد و زمان دوم به گاریبالدو... زمان سوم به فرزند گاریبالدو که ولترنو نام دارد اما همگان او را گاریبالدو می‌خوانند. پس... داستان پر از گاریبالدو است! به همین خاطر روی جلد کتاب سه چهره می‌بینیم که در واقع یک چهره هستند که توسط پرچم ایتالیا به سه قسمت تقسیم شده است. سرنوشت شخصیت‌های اصلی داستان به نحو عجیبی به یکدیگر گره خورده است و گویا از این تقدیر گریزی نیست و شخصیت‌ها روی دایره‌ای می‌چرخند که اگرچه رنگ آن عوض شده است لیکن راه به همانجایی می‌برد که قبلاً رفته است!

فرم داستان هم به همین‌ترتیب دایره‌ای شکل و خاص است. تا یادم نرفته است بگویم که این هم یک رمانِ تاریخیِ عجیب و جالب دیگر، با فرمی یگانه و بی‌نظیر... آخرین بار هنگام صحبت درخصوص "نامِ گلِ سرخ" از "ینگه دنیا"ی دوس‌پاسوس نام بردم و اظهار شگفتی و رضایت کردم از بیان تاریخ در یک فرم بدیع و جذاب؛ میدان ایتالیا نیز به‌نوعی در کنار آنها قرار می‌گیرد. داستان سه فصل کلی دارد که به سه زمان فوق الذکر اختصاص دارد. هر فصل به پاره‌های کوچکی تقسیم شده که هر کدام یک عنوان منحصر به فرد دارد. رمان البته یک پیش‌درآمد و یک ضمیمه هم دارد که به نظر من موجب شده است هم شروع و هم پایان داستان، درخشان و ماندگار شوند.

و اما میدان... در روستای محل زندگی پلی‌نیو که در انتهای داستان شهر کوچکی شده است، میدانی است که ابتدا مجسمه گراندوک در آنجا قرار داده شده است. وقتی گاریبالدی در اتحاد ایتالیا توفیق پیدا می‌کند، مجسمه‌های جدیدی در میدان نصب می‌شود: مجسمه گاریبالدی، دخترکی را در آغوش داشت که روی سینه‌اش نوشته شده بود ایتالیا، و او را به ویکتور‌امانوئل پادشاه ایتالیا تقدیم می‌کرد. تاریخ ایتالیا را می‌توان به‌طور خلاصه از تحولاتی که در همین میدان رخ داد نظاره کرد...تغییر مجسمه‌ها و تقدیر شخصیت‌های داستان... بخش کوچکی با عنوان "تحولی دیگر" در همین رابطه را در زیر می‌خوانید:

با دو اتوموبیل آمدند و سرود جوینتزا ]سرودی که به نماد فاشیست‌ها تبدیل شده بود[ را می‌خواندند. ده دوازده نفری بی‌سروپایان بودند که کلاه منگوله‌دار به سر و علامت جمجمه بر یقه داشتند. طنابی دور گردن مجسمه شاه انداختند و مجسمه بی‌هیچ مقاومتی به اولین تکان بر خاک افتاد و ابری از گرد و خاک به هوا بلند کرد. چند شبی گاریبالدی ایتالیا را به دکان سلمانی روبرو تقدیم می‌کرد.

چند هفته بعد اعلامیه‌ای از طرف فدراسیون منتشر شد که اقدام «اشرار ناشناس» را محکوم می‌کرد. ضمناً در اعلامیه پیشنهاد شده بود که جای مجسمه برداشته شده پر شود. صندوق بزرگی، مثل تابوت، که برچسب شکستنی بر آن بود، با قطار رسید و در حضور شهردار فاشیست باز شد.

مجسمه دوچه بود با بالاتنه برهنه و کلاه‌خود بر سر و چانه‌ای با غرور بسیار بالا گرفته، مثل این بود که گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به او خدمت بزرگی به او می‌کرد.

از بدِ حادثه یکی از جاهایی که به نظرم لغزشی کوچک در ترجمه رخ داده است همین جمله‌ی آخر است. احتمالاً نویسنده یکی از سه گزینه‌ی زیر را مد نظر داشته است: الف) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به ایتالیا می‌کرد. ب) گاریبالدی با تقدیم ایتالیا به دوچه خدمت بزرگی به خودش کرده است. ج) دوچه با قبول ایتالیا از گاریبالدی خدمت بزرگی به او و ایتالیا می‌کرد! در این سه حالت طنز تلخ نویسنده تکمیل می‌شود و غرور چهره موسولینی در مجسمه معنا می‌یابد.

*****

از تابوکی (1943 – 2012) نویسنده ایتالیایی و استاد زبان و ادبیات پرتغالی، کتابهای زیادی به فارسی ترجمه شده است و از این‌لحاظ خوش‌اقبال است. از ایشان یک اثر در لیست 1001 کتاب حضور دارد (پریرا چنین می‌گوید). این اولین اثری است که از این نویسنده می‌خوانم.

...........

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ ترجمه سروش حبیبی، نشر چشمه، چاپ سوم 1387، تیراژ 2000نسخه، 164 صفحه.

پ ن 2: نمره کتاب  4.5 از 5 است. (در گودریدز 3.5)  

پ ن 3: در ادامه‌ی مطلب به دلیل کوتاهی جواب گاریبالدو، نامه‌ی خودم به ایشان را هم آورده‌ام تا مطلب خدای‌ناکرده کوتاه نشود!

 



 

ادامه مطلب ...

زندگی در پیش رو رومن گاری

 

 

راوی نوجوانی چهارده ساله است که برای ما از آنچه پشت سر گذاشته است صحبت می کند. ما یعنی مای خواننده باضافه کسانی که در داستان مخاطب این نوجوان هستند و او دارد برای آنها به صورت شفاهی خاطراتش را می گوید...تقریبن می شود گفت که نویسنده تلاش نموده تا از زبان یک نوجوان سخن بگوید نه از قلم او , این تفاوت در نثر داستان و نظم و ترتیب حوادث خودش را نشان داده است به گونه ای که حتا مترجم را نیز نگران نموده است که مبادا این ویژگی ها به حساب ترجمه بد گذاشته شود.

این نوجوان (محمد) یک عرب فرانسوی است. در واقع وقتی او را در سه سالگی به رزا خانم سپرده اند سفارش کرده اند که او را به سبک یک عرب مسلمان بار بیاورد. رزا خانم, پیرزنی یهودی است که در یکی از محلات پست پاریس در طبقه آخر یک آپارتمان شش طبقه بدون آسانسور زندگی می کند و شغلش نگهداری از کودکانی است که غیرقانونی به دنیا آمده اند. بچه هایی که مادرانشان به قول راوی، خودشان جور خودشان را می کشند...این زنان طبق قانون حق نگهداری بچه هایشان را ندارند و حضانت آنها به خانواده های صلاحیت دار یا پرورشگاه سپرده می شود, لذا این زنان, بچه هایشان را پیش کسانی که مطمئن و رازدار هستند می گذارند.

محمد (مومو) از سه سالگی تا چهارده سالگی خود را تعریف می کند و طبیعتن بیشتر صحبت هایش پیرامون رزا خانم است که از علاقه شدید بین این دو سرچشمه می گیرد. با توجه به سن و سال و وضعیت رزا خانم می توان از این زاویه کتاب را مرثیه ای برای سالخوردگی و عمر در پشت سر, تلقی نمود اما برای راوی عمده زندگی, در پیش رو است...

باقی در ادامه مطلب...

***

این سومین کتابی است که از این نویسنده می خوانم و یکی از فصول مشترک آن با خداحافظ گاری کوپر, کثرت جملات طلایی است که از زبان شخصیت های داستان بیرون می آید...گویی لنی و مومو چند برابر سنشان تجربه کرده اند و فکر... البته اینجا مانند فصل اول و درخشان آنجا, با بیل جملات قصار را داخل کتاب نریخته است! اما در حدی هست که گاهی خواننده از غنای تجربی-فکری راوی انگشت به دهان بماند.

ظاهرن رومن گاری در زمینه انگشت به دهان نمودن مخاطبان موفق بوده است: چرا که آن مرحوم تنها کسی است که جایزه گنکور را برخلاف قوانین آن (که به هر نویسنده یک بار این جایزه تعلق می گیرد) دو بار دریافت نموده است! یک بار با اسم خودش و بار دیگر به نام امیل آژار به خاطر همین کتاب زندگی در پیش رو...گاری با چند نام مستعار, داستانهایی نوشته است و طرفه آن که در یک سال با سه اسم متفاوت سه اثر روانه بازار نموده است!

البته کسانی در زمان حیاتش به این موضوع شک داشتند اما در مصاحبه ها با رندی جماعت را می پیچاند و در نهایت با نوشتن کتاب "زندگی و مرگ امیل آژار" که پس از خودکشی اش منتشر شد پرده از این قضایا برداشت... راهش پر رهرو باد!

این کتاب که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد را خانم لیلی گلستان ترجمه و نشر بازتاب نگار روانه بازار نموده است.

مشخصات کتاب من: ویراست دوم, چاپ یازدهم 1387, تیراژ 1650 نسخه, 217صفحه, 3300 تومان   


 

نیاز به عشق

موضوع اصلی کتاب از نگاه من, رابطه زندگی و دوست داشتن است. اولین غم بزرگی که راوی از آن صحبت می کند مربوط به زمانی است که متوجه می شود رزا خانم بابت نگهداری او پولی را به صورت ماهیانه دریافت می کند. تا آن موقع احساسش این بوده است که رزا خانم او را به خاطر خودش دوست دارد و در واقع یک علاقه دوطرفه است. وقتی دچار این غم می شود از پیرمرد عرب همسایه (هامیل) می پرسد که آیا بدون عشق می شود زندگی کرد؟

این پیرمرد بعد از طفره رفتن (با در نظر گرفتن آن گریز کوتاه به گذشته هامیل) بالاخره جواب می دهد که "بله" (ص11)...بله ای که البته در خودش "نه" را مستتر نموده است! چرا که در فرازهای انتهایی راوی از این پیرمرد یادی می کند و می گوید حق داشت که می گفت نمی شود بدون دوست داشتن کسی, زنده ماند(ص217).

نیاز به جلب توجه

کودکان برای جلب توجه دیگران کارهای زیادی انجام می دهند, گریه کردن مشهور ترین این اعمال است. البته انحصار این روش محدود به کودکان نیست اما از کودکی است که ما شروع به کشف و عادت می کنیم.در حواشی این داستان یکی دو ترفند دیگر, قابل مشاهده است: خرابکاری, بیماری, دزدی و...مثلن مومو وقتی کشف می کند که مادر برخی از همخانه ای هایش پس از مریض شدن بچه ها پیدایشان می شود, دچار دل درد می شود تا بلکه مادرش ظهور کند.

دله دزدی کودکان هم از این منظر قابل درک است: همیشه هم منتظر می شدم که یک نفر نگاهم کند تا کارم دیده شود. وقتی مغازه دار می آمد و یک پس گردنی نثارم می کرد, داد و فریادم به هوا می رفت. اما بالاخره یکی پیدا شده بود که به من محل بگذارد.

نویسنده از همین منظر از زبان راوی علت تفنگ به دست گرفتن جوانک ها و عملیات مسلحانه را در همین عدم جلب توجه در بچگی و نیازی که هنوز سیراب نشده است بیان می کند. البته راوی این شانس را داشته است که به هرحال افراد زیادی در این محله به او توجه دارند و او را جدی می گیرند و به همین خاطر: چیزی که دوست دارم این است که کسی بشوم مثل ویکتور هوگو. آقای هامیل می گوید با کلمات می شود همه کار کرد, بی آنکه کسی را به کشتن بدهیم.(ص100)

نیاز به احساس امنیت

ترس از بی کسی و عدم امنیت, احساسی است که راوی در اثر آن آرزوی پلیس شدن را دارد. پلیس مظهر امنیت و قدرت است. راوی حداقل دو بار اظهار می کند که ترسیدن دلیل نمی خواهد و او همیشه و بدون دلیل می ترسد, هرچند با توجه به وضعیت راوی این ترس ها دلیل موجهی دارد اما به نظر می رسد که این ترس ها عمومیت دارد...کودکی نیست که در برهه ای از زمان آرزوی پلیس شدن نداشته باشد. راوی در جایی از داستان می گوید: بچه ای که پدرش پلیس باشد, مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد.

نیاز به احساس عدالت

این دنیا از نگاه راوی غیرعادلانه است.بخصوص وقتی سرنوشت آدمهای مهربانی همچون رزا خانم و لولا خانم و دیگران را می بیند.او در عوالم کودکی به این فکر می کند که اگر قدرت داشت این شرایط را عوض می کرد, شرایطی که در آن برخی همه بدبختی های ممکن را با هم دارند... طبعن راه حلش هم کودکانه است: اگر می توانستم, فقط به ج...های پیر رسیدگی می کردم چون جوان تر ها که جاکیش دارند اما پیرها هیچ کس را ندارند. آنهایی را انتخاب می کردم که پیر و زشت باشند و دیگر به درد هیچی نخورند, جاکیش شان می شدم, بهشان می رسیدم و عدالت را برقرار می کردم. بزرگترین پلیس و جاکیش دنیا می شدم و با این کارم, دیگر کسی ج...ی پیر تنهایی را نمی دید که در طبقه ششم یک عمارت بی آسانسور گریه کند.(ص106)

نیاز به خلاص شدن!

یکی از پرسش های مهم داستان این است که آیا مجاز هستیم که درد کشیدن یک بیمار لاعلاج را ببینیم و همه تلاش مان این باشد که او را بیشتر زنده نگه داریم تا بیشتر زجر بکشد؟ راوی به زبان خودش, به چندین شکل مختلف این موضوع را بیان می کند؛ یک بار از فشار دستان طبیعت بر حلقوم پیرها سخن می گوید و این که خلاص کردن پیرها ممنوع است و لاجرم باید نظاره کنیم تا طبیعت با ازدیاد فشار، کاری کند که چشم آنها از کاسه بیرون بزند. در جای دیگر, بیمارستان ها را عامل این شکنجه بیشتر عنوان می کند و باز هم از این عدم امکان خلاص کردن می نالد. در مهمترین فراز از این خط داستان, از بیماری آمریکایی یاد می کند که هفده سال در حالت کما زنده نگه داشته شد: فکر می کنم آن یارویی که رکورد زندگی گیاهان را در آمریکا شکسته, از عیسی هم مهمتر است. چون هفده سال و خرده ای روی صلیبش ماند.فکر می کنم هیچ چیزی کریه تر از این نیست که به زور زندگی را توی حلق آدمهایی بچپانند که نمی توانند از خودشان دفاع کنند و نمی خواهند به زندگی کردن ادامه بدهند.(ص209).

چند نکته

1- در این محله و این خانه و این داستان, آدمها از نژادهای مختلف و با مذاهب مختلف در کنار هم زندگی می کنند و هیچکدام نژادپرست نیستند و تعصبی روی این مسائل ندارند چرا که همگی در گه غوطه می خورند و لذا با گوشت و پوستشان درک کرده اند که: با هم فرقی ندارند و برابرند (ص45).

2- وقتی راوی از بچه های دیگر خانه رزا خانم یکی یکی یاد می کند, به کوچکترین آنها می رسد که همیشه خندان بوده است: این احمق مال این دنیا نبود. چهار سالش شده بود اما هنوز خوش بود.

3- کاری که با سگش می کند نشان دهنده کاری است که دوست دارد با خودش انجام شود...بدون چشمداشت به جایی برود که رفاه داشته باشد.

4- صحنه به یاد ماندنی: زمانی که رزا خانوم مریض است و یکی از دوستانش را برای تزریق آمپول به بالین او می آورد و او به اشتباه, هروئین خودش را به رزا تزریق می کند و در نتیجه به صورت غیر طبیعی غرق شادی و خوشبختی می شود, یکی از آن صحنه هاست.راوی در ادامه این صحنه چنین می گوید: آنهایی که از این چیزها به خودشان تزریق می کنند حتماً در جستجوی خوشبختی هستند و فقط احمق ترین احمق ها برای پیدا کردن آن, چنین راهی را انتخاب می کنند... اما من میل چندانی به خوشحالی نداشتم. زندگی را ترجیح می دادم.(ص73)


شوخی (2) میلان کوندرا


 

قسمت دوم

ترسیم جامعه

من با این جمله ای که از کوندرا در مقدمه کتاب آورده شده موافق هستم که این داستان , رمانی عاشقانه است یا شاید بهتر باشد بگوییم در مورد عشق است. البته ترسیم دقیق فضای اجتماعی (تحت لوای حکومتی ایدئولوژیک) , از طرف نویسنده ای که خودش صابون آن به تنش خورده است, ما را شگفت زده می کند و قاعدتاً به نظرمان می رسد که این کتاب یک بیانیه ضد کمونیستی است; قطعاً هست اما فقط این نیست. بعد از فوریه سال 1948 حکومت در چکسلواکی به دست کمونیست ها افتاد و یک زندگی حقیقتاً تازه و متفاوت برای مردم چک آغاز شد:

به مردم می گفتند که آن سالها مشعشعترین سالها هستند, و هر کس که نمی توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می گرفت که عزای پیروزی طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غمهای درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب می شد).

این شادمانی , سنگین و زاهدانه تصویر می شود (همان قضیه لبخند فردگرایانه!!). لودویک نیز مثل مردم دیگر مطابق روح زمانه (ارزشهای انقلابی) حتی خنده هایش را نیز کنترل می کند و : به زودی احساس کردم میان آدمی که بودم و آدمی که بر طبق روح زمانه می بایست باشم و سعی می کردم که باشم شکاف باریکی به وجود آمده است. اینگونه است که ریاکاری نهادینه می شود.

این مولفه ها برای ما غریبه نیست; اخم انقلابی یا مثلاً جایی که لباس های خودش و دوست دخترش را به سبک و سیاق آن روزها افراط در بد لباسی تصویر می کند (زمانی که هر چیز زمختی تحسین می شد و هرچیزی که بویی از ظرافت و زیبایی در خود داشت بد و زشت تلقی می شد), یا مثلاً جایی که لودویک حتی از درددل کردن با بهترین دوستش (یاروسلاو) دچار ترس می شود که مبادا این سخنان , خصوصی نماند, ترسی که نسبت به تمام دوستان و حتی اعضای خانواده در اثر پاکسازی ها و شرایط انقلابی به وجود آمده است, یا مثلاً جایی که از دولتی شدن زاد و ولد و تدفین و تعمید و ازدواج سوسیالیستی سخن به میان می آید.

کوستکا سالهای ابتدایی انقلاب را این گونه یادآوری می کند:

سالهایی را به یاد می آورم که مردم اینجا فکر می کردند تنها چند قدم با بهشت فاصله دارند. چقدر مغرور بودند که آن بهشت از آن خودشان است و برای رسیدن به آن نیازی به یاری خداوند ندارند, و آن بهشت ناگهان جلوی چشمهایشان ناپدید شد.

البته بهشت هایی که قرار بود به یاری خداوند بر روی زمین ساخته شود نیز سرنوشتی بهتر از این نیافت , اگر نگوییم بیراهه ای خوفناک تر بود. منظورم طبیعتاً قرون وسطی و نهایتاً همین طالبان است!

فراموشی

در قسمت بالا به پوشالی بودن بهشت آینده اشاره شد, کوندرا خود در مقدمه کتاب می گوید علیرغم از دست رفتن آن , بشر همچنان در رویای بهشت گذشته است و در این راستا به آیین سواری شاهان اشاره می کند که معنا و مفهوم آن سالهاست که از یادها رفته است. شاید در زمانی دور برخی مردم در خصوص آن حرف های مهمی داشته اند, اما اگر همان ها زنده می شدند هم نمی توانستند آن حرف ها را به نسل حاضر انتقال دهند چون نه مردم حوصله شنیدن را دارند و نه پیامهای قدیم و جدید با هم سنخیتی دارد.

جریان دیروز به وسیله امروز در محاق فرو می رود , و نیرومندترین رشته ای که ما را به زندگی پیوند می دهد و همواره , رفته رفته به دست فراموشی از میان می رود , غم دورماندگی (نوستالژی) است. غم دورماندگی دریغ آمیز و کلبی مسلکی عاری از دریغ , دو کفه ترازویی هستند که تعادل رمان را حفظ می کنند.

لودویک می خواهد از زمانک به سبب بیعدالتی ای که در حقش شده انتقام بگیرد, اما پس از گذشت این سال ها نه او لودویک سابق است و نه زمانک. زمانک چنان تغییر کرده است که انتقام گیری بی معنا شده است و اتفاقات 15 سال قبل هم قابل بازگشت نیست. این موضوع برای همه صادق است اما :

اکثر مردم از روی میل خودشان را با اعتقادی دروغین و دوجانبه گول می زنند; آنها به حافظه ابدی (آدمها , اشیا , اعمال , مردم) و به اصلاح (اعمال , اشتباه ها , گناه ها , بیعدالتیها ) اعتقاد دارند. هر دو دروغ است. حقیقت در جهت مخالف قرار دارد: همه چیز فراموش خواهد شد و هیچ چیز اصلاح نخواهد شد. نسیان بر انواع اصلاحها (هم انتقامجویی و هم بخشش) غلبه خواهد کرد.

و

حالا تاریخ جز رشته نازک به یاد مانده ها نیست که روی اقیانوس آنچه فراموش شده , کشیده شده است.

***

در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند غیر از این کتاب , سه کتاب دیگر از میلان کوندرا حضور دارد : بی خبری , بار هستی , کتاب خنده و فراموشی.

رمان شوخی توسط خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را به چاپ رسانده است. (مشخصات کتاب من: چاپ هشتم 1383 با تیراژ 2000 نسخه در 411 صفحه و به قیمت 4000 تومان)

پ ن 1: ناشر در ابتدای کتاب در سخنی با خواننده: امید داریم شما نیز پس از خواندن کتاب انگیزه ما را برای چاپ شوخی, هرچند با دستبردی اندک تایید نمایید. خواستم بگم درک می کنم, همین.

پ ن 2: نمره کتاب 4.2 از 5 است (در گودریدز 4 و در آمازون 4.6)

پ ن 3: لینک قسمت اول اینجا