داستان روایتی است از زندگی یک سگ پیر به نام مستر بونز و البته صاحبش ویلی و...:
«اگر مستر بونز از نژاد مشخصی بود شاید در مسابقه روزانه سگهای خوشگل، صاحب پولداری تور میکرد، اما رفیق ویلی ملغمهای از نژادها بود... و برای فضاحت قضیه از پوست پشمالویش خارخسکهایی هم بیرون زده بود، دهانش بوی بدی میداد و چشمانش هم همیشه خون گرفته بود. هیچ کس رغبت نمیکرد نجاتش دهد، به قول دارودسته بیخانمانها عاقبت کار ردخور نداشت...»
او به همراه صاحبش ویلی سالها دورهگردی کرده است. ویلی هنگامی که دانشجویی جوان و معتاد بود با توجه به تاثیر مواد و زمینههای دیگر، متعاقب یک شوک، به نوعی بیمار شیزوفرنیک دچار میشود. پس از آن، یک روز پای تلویزیون از طریق بابانوئل به او الهام میشود تا شیوه زندگی خود را تغییر دهد و او تصمیم میگیرد که به کل کشور مسافرت و زندگی خود را وقف انتقال پیام کریسمس کند.
«مستر بونز همه آرزویم این بود که دنیا را بهتر کنم...هر کاری توانستم کردم، اما خب، گاهی هر کاری از دست آدم برمیآید، کافی نیست.» او دورهگردی فقیر و شیرینعقل است و البته به نویسندگی هم میپردازد و گاهی هم با فروش شعرهایش امرار معاش میکند اما فلسفه خاص خود را دارد.
« گاهی آدم از تعجب شاخ در میآورد یک کسی پیدا میشود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچ کس دیگر خطور نکرده ... مثلاً چمدان چرخدار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدانهایمان را به زحمت حمل کردیم ، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیبمان شد درد عضلانی، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج میکند چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟... مسئله آن طور که به نظر میآید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آنقدرها هم بهتر از کرمهای بی ارزش باغچه نیستیم.»
ویلی به همراه مستر بونز با پای پیاده مسافرتها کردهاند و حالا ویلی سخت مریض است و به نظر میرسد که روزهای آخر عمر خود را میگذراند. او دو آرزو بیشتر ندارد یکی اینکه خانم سوانسون معلم ادبیات دوران دبیرستان خود را که همیشه او را در امر نوشتن تشویق میکرد (به قول ویلی: "هیچ کس در زندگی بدون وجود فردی که به او ایمان داشته باشد به جایی نمیرسد.") پیدا کند تا کلید صندوق اماناتی که دستنوشتههایش را در آن گذاشته است به او بدهد.
«نوشتههای آن صندوق همه چیزی بود که او به آن افتخار میکرد. اگر آن نوشتهها گم میشد مثل این بود که او هرگز وجود نداشته است».
و دوم اینکه جای مناسبی برای مستر بونز بیابد. آنها پیاده به شهر بالتیمور رفته و در آنجا به دنبال آدرس خانم سوانسون میگردند اما در کنار خانه ادگار آلنپو حال ویلی رو به وخامت میگذارد:
«نمیشه روی زندگی قیمت گذاشت و وقتی دم مرگ باشی هیچ قدرتی در جهان نمیتواند جلو آن را بگیرد»
*****
پی نوشت۱: این کتاب جزء لیست ۱۰۰۱ کتابیه که قبل از مرگ باید خواند که به نظر من هم انتخاب خوبیه. راستی برای اینکه قبل از مرگمون این تعداد کتاب رو بخونیم باید به مدت ۲۰ سال هفته ای یک کتاب بخونیم پس بجنبید بچهها.
پی نوشت 2: این کتاب را خانم شهرزاد لولاچی ترجمه نموده و نشر افق آن را منتشر کرده است.
پ ن 3 : نمره کتاب 4 از 5 میباشد.(نمره در سایت گودریدز 3.6)