میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

به سوی فانوس دریایی - ویرجینیا وولف

مقدمه اول: در اوایل قرن بیستم جریان مدرنیسم در هنر، نمودهای مختلفی در عرصه ادبیات داستانی پیدا کرد که تکنیک جریان سیال ذهن یکی از آن نمودهاست. همین ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که این روشِ روایت ناگهان در آثار یک نویسنده بخصوص متولد نشد بلکه در یک روند تدریجی از چند دهه قبل آغاز شده بود و در آثار نویسندگانی همچون تولستوی تا ریچاردسون نمود پیدا کرده بود و سپس توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و ویرجینیا وولف به نقطه اوج خود رسید. در واقع توجه به افکار و احساسات شخصیت‌های داستانی و روایت آنها، امر جدیدی نبود و نویسندگان گذشته به آن اهتمام داشتند اما در این تکنیک، همت ویژه‌ای صرف می‌شود تا خواننده بتواند در جریان این افکار و احساسات به همان شکل و ترتیبی که در ذهن این شخصیت‌ها شکل می‌گیرند، قرار بگیرد. این جریان (هم در مقوله تفکر و هم در مقوله احساس) ماهیتی سیال دارد و هیچ قاعده و قانونی ما را مجبور نمی‌کند که در قلمرو ذهن، ترتیب زمانی یا موضوعی یا دستور زبان و غیره و ذلک را رعایت کنیم. به همین خاطر بازنمایی واقعیت ذهنی شخصیت‌ها در قالب روایت چیزی می‌شود شبیه آنچه که وولف در این داستان انجام داده است. فصل اول این داستان با عنوان «پنجره» که بخش عمده داستان را شامل می‌شود می‌تواند یکی از بهترین مثال‌ها برای این تکنیک باشد؛ پنجره‌های متعددی که برای خواننده باز می‌شود تا به همراه راوی سوم‌شخص، به ذهن شخصیت‌های مختلف داستان وارد و این جریان سیال ذهن را تجربه کند. طبعاً این همت ویژه‌ای که نویسنده به کار برده است می‌بایست با همت ویژه خواننده همراه باشد! وگرنه کار نیمه‌کاره خواهد ماند. البته بدیهی است که در صورت همت ویژه‌ی خواننده هم هیچ تضمینی نیست که نتیجه نهایی مطلوب باشد!  

مقدمه دوم: مدت زمان واقعی روایت در فصل اول چند ساعت است. فصل سوم هم همین‌طور است. اما فصل دوم با عنوان «زمان می‌گذرد» که به نسبتِ فصل اول خیلی کوتاه‌تر است شامل چیزی حدود ده سال است. زمان در فصل ابتدایی انگار کش می‌آید و نویسنده توانایی خود را در کش آوردن نشان داده است. آبی به کار نبسته است. از قضا اتفاق آن‌چنان ویژه‌ای هم در این چند ساعت رخ نمی‌دهد! نویسنده به‌زعم من همچون نقاشان امپرسیونیست به دنبال به تسخیر درآوردن و ثبت «لحظه» است؛ کاری که در نهایت مخلوق او «لی‌لی بریسکو» در فصل سوم موفق به انجام آن می‌شود. بدین‌ترتیب هم نویسنده و هم نقاش، که هر دو زن هستند، موفق می‌شوند بر آنچه آقای «تنسلی» به زبان آورده و شاید باور خیلی‌ها در آن زمان بوده، خط بطلان بکشند؛ آنجا که گفته بود زنان نمی‌توانند نقاشی بکشند و داستان بنویسند.

مقدمه سوم: با توجه به دو مقدمه بالا می‌توان گفت این کتاب شاید بیشتر به کار نویسندگان و خوانندگان حرفه‌ای ادبیات بیاید تا خوانندگانِ عام و معمولی چون خودم. گاهی ما دچار این غرور و باور غلط می‌شویم که از عهده خواندن هر کتابی برمی‌آییم... شاید این باور از آنجا بیاید که آدمی قادر به انجام هر کاری است که بخواهد... اما به واقع این گونه نیست؛ هرکسی ظرفیت و استعداد خاص خودش را دارد و بزعم من این باورِ غلط، هم منشاء تولید استرس و هم منبعِ اتلاف انرژی است. بهتر است به عالم ادبیات و کتاب برگردیم! وقتی این باور را داشته باشیم که از عهده خواندن هر کتابی برمی‌آییم و آنگاه با کتابی چغر مانند به سوی فانوس دریایی روبرو می‌شویم و در می‌مانیم، گاه بدون هیچ تردیدی انگشت را به سمت مترجم می‌گیریم! من دو ترجمه از سه ترجمه موجود را خواندم و علیرغم وجود تفاوت‌های جزئی و خطاهای جزئی و غیرجزئی در هر دو، معتقدم اشکال کار در ترجمه‌ها نیست. اینجا به‌واقع جایی است که عقاب پر بریزد!

******

خانواده رمزی برای گذراندن تعطیلات به ویلای تابستانی خود در جزیره‌ای در اسکاتلند رفته‌اند و مطابق معمول مهمانانی آنها را همراهی می‌کنند. پدر خانواده یک فیلسوف است که در جوانی یک کتاب تألیفی درخشان در این زمینه داشته و اگرچه کتابهای بعدی او به‌نوعی تکرار آن کتاب است اما به هرحال در محافل آکادمیک اسم و رسمی دارد و هنوز هم دانشجویان جوانی پیدا می‌شوند که او را تحسین کنند. البته خیلی کم! خانم رمزی همانند یک زن ایده‌آل دوران ویکتوریایی این کمبود را جبران می‌کند و حواسش کاملاً متوجه نیازهای روحی روانی همسرش و همچنین هشت(!) فرزندش هست. خانم رمزی ستون داستان است، هم به واسطه نقشی که در خانواده دارد و هم در ارتباط با مهمانان و خدمه خانه... او یک «بانوی میزبان تمام‌عیار» است، همانگونه که کلاریسا دَلووِی دوست نداشت باشد اما بود.

داستان از بعد از ظهری آغاز می‌شود که خانم رمزی در پاسخ به درخواست پسر کوچکش «جیمز» برای رفتن به فانوس دریایی، عنوان می‌کند: «بله، البته اگر فردا هوا خوب باشد.» لازم به ذکر است که این یکی از معدود مکالمات داستان است! پدر بلافاصله با نگاهی که از پنجره به بیرون می‌اندازد از طوفانی بودن فردا خبر می‌دهد و از بیان این واقعیت علیرغم تاثیر بدی که روی فرزند خردسال دارد، ابایی ندارد. از همین‌جا ما وارد ذهن اشخاص حاضر در صحنه و داستان می‌شویم و افکار و احساساتی را تجربه می‌کنیم که ندرتاً به کلام منتهی می‌شوند. این روند تا شب ادامه دارد و در این میان تنها کنش‌هایی که می‌توان از آن یاد کرد این است که خانم رمزی برای خرید پاکت و تمبر بیرون می‌رود، پسر و دختر جوانی از مهمانان به همراه یکی از دختران خانواده رمزی برای گردش بیرون می‌روند و آن پسر از دختر جوان تقاضای ازدواج می‌کند، تعدادی از بچه‌ها کریکت بازی می‌کنند، لی‌لی بریسکو به نقاشی مشغول است، آقای کارمایکل که بعدها شاعر معروفی می‌شود به تنهایی جایی در حیاط، رو به پنجره‌های ساختمان نشسته است. نقاش هم در چنین زاویه‌ای نسبت به ساختمان قرار دارد. زمان شام فرا می‌رسد و مهمانان سر میز حاضر می‌شوند و البته دو سه نفر با تاخیر می‌رسند و خوراک گوشت فرانسوی را میل می‌کنند و بچه‌ها برای خواب به اتاقشان می‌روند و باقی نیز مطابق پروتکل‌های معمول عمل می‌کنند.

فصل دوم خیلی سریع به برخی اتفاقات که در ده سال پس از فصل اول رخ می‌دهد اشاراتی دارد. خانه ویلایی به واسطه مرگ تعدادی از اعضای خانواده و البته جنگ جهانی اول و... متروکه شده است. اما در فصل سوم اعضای بازمانده خانواده و برخی از همان مهمانان در ویلا حاضر شده‌اند و پدر می‌خواهد به همراه جیمز و یکی از دخترانش به فانوس دریایی بروند و...

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

آدلاین ویرجینیا استیون در سال 1882 در لندن متولد شد. پدرش لسلی استیون منتقد و پژوهشگر نامدار عصر ویکتوریا و مادرش نیز اهل هنر و ادب و به زیبایی شهره بود (خیلی به آقا و خانم رمزی در این داستان شباهت دارند و جملات آینده نیز!). ویرجینیا در خانه آموزش دید اما مرگ ناگهانی مادرش در سیزده سالگی منجر به اولین ضربه‌ی روانی به او شد. با وجود این بین سالهای 1897 تا 1901، موفق شد در کالج سلطنتی لندن درسهایی در زبان یونانی و تاریخ بگذراند. او کتابخوان قهاری بود و کتابخانه غنی پدرش جایگزین خوبی برای آموزش او در دوره‌ای بود که زنان حق ورود به دانشگاه را نداشتند. همچنین فرصتی یافت تا با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول آشنا شود.

 او پس از مرگ پدرش در سال 1904 مجدداً دچار حمله‌ی عصبی شد و سه ماه در بیمارستان بستری گردید. سپس به خانه‌ای در محله بلومزبری نقل مکان کرد، جایی که بعدها به همراه تعدادی از روشنفکران و نویسندگانی که هسته اولیه آن دوستان برادرش بودند، گروه بلومزبری را تشکیل دادند. شرکت در محافل آنها در شکل‌گیری افکارش تاثیر بسزایی داشت. در این دوران نوشتن نقد و بررسی کتاب را آغاز نمود. علیرغم ضعف مزاجی و بستری شدن گاه‌به‌گاه، به نقاط مختلف اروپا سفر کرد و در لندن هم زندگی اجتماعی پر تحرکی داشت. او از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش که در سال 1906 درگذشت، و ارثیه عمه‌اش، استقلال مالی مناسبی به دست آورد.

از سال 1907 کار بر روی اولین رمانش را آغاز کرد. در سال 1912 با لئونارد وولف دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد. در سال 1913 در پی یک دوره فروپاشی روانی اقدام به خودکشی کرد. اولین رمانش سرانجام در سال 1915 منتشر شد. او به همراه همسرش انتشارات هوگارث را در سال 1917 تاسیس کردند انتشاراتی که آثار وولف و نویسندگان و شاعران جوان و گمنام آن زمان (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس .الیوت) را منتشر کرد. در دو دهه بعدی زندگیش با اینکه به طور جدی درگیر بیماری و مشکلات روانی بود توانست 9 رمان سترگ که برخی از آنها در زمره بزرگترین شاهکارهای فرم در قرن بیستم به شمار می‌آیند یکی پس از دیگری به رشته تحریر درآورد.

شرایط اجتماعی ناشی از جنگ دوم، ویرانی خانه‌اش در لندن و عوامل دیگر، شرایط روحی‌اش را وخیم‌تر کرد و باعث افسردگی شدید او شد. در نهایت در 48 سالگی پس از اتمام آخرین رمانش، با جیب‌های پر از سنگ خود را در رودخانه اوز غرق کرد.

به‌سوی فانوس دریایی  در سال ۱۹۲۷ و دو سال بعد از خانم دلووی منتشر شده است. این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد و تاکنون سه بار و توسط صالح حسینی، سیلویا بجانیان و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شده‌است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه خجسته کیهان، انتشارات نگاه، چاپ اول 1387، تیراژ 2000 نسخه، 261 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.8)

پ ن 2: لینک دو مطلبی که قبلاً در مورد نویسنده و شاهکارش نوشته‌ام: اینجا و اینجا

پ ن 3: کتاب‌‌های بعدی مطابق نتایج انتخابات پست قبل تعیین خواهد شد.

  

 

سلام جناب میله‌ی عزیز

سپاس ویژه از اینکه من را در میان شخصیت‌های مختلف این داستان برای مکاتبه انتخاب کردید. در طول این سالها توقع و انتظار داشتم که بالاخره یکی از خوانندگان کتاب یادی از من بکند و سراغی از من بگیرد. توقع بی‌جا و زیاده از حدی نبود چون به‌هرحال من نزدیک‌ترین شخصیت در داستان به نویسنده بودم و هستم. ویرجینیا من را از گِل خودش شکل داد و از روح خودش در من دمید. واقعاً چرا کسی به آن دختر وحشی که دوان‌دوان در خانه و حیاط می‌دوید توجه نکرد؟! همه یا به دنبال رمزگشایی از نمادهایی خودساخته بودند یا دوگانه‌هایی خلق می‌کردند از پدر و مادرم یا از آن بیشتر میان مادرم و خانم بریسکو! حتی شما هم در نامه و مطلبی که برای من فرستادید به این موارد پرداخته بودید. می‌دانم که این نوع تحلیل کردن ساده‌تر است اما امیدوارم لااقل شما از این سبک نوشتن پرهیز کنید.

باور کنید من و جیمز حسابی می‌خندیم وقتی می‌نویسند که سفر به فانوس دریایی، سفر از خودپرستی است به عدم شخصیت! یا رسیدن به فانوس دریایی دستیابی به حقیقتی است بیرون از وجود شخص!! یا واگذار کردن فردیت به یک واقعیت غیرشخصی است!!! یا اینکه مثلاً فانوس دریایی همان مادر ماست که به زندگی همگان نور می‌اندازد و معنا می‌بخشد! یا خانم بریسکو نمادی از زن انقلابی یا زن مدرن است که در طول داستان دچار تحول می‌شود و سرانجام بر زن سنتی پیروز می‌شود!! شما لااقل این جملات بعضاً نامفهوم و یا متناقض را تکرار نکنید. روایت ما نمادین نیست و اتفاقاً بسیار رئالیستی است... فانوس همان فانوس است، باور کنید جمجمه گراز فقط جمجمه گراز است و آن سنجاق سینه‌ی گمشده هم واقعاً در آن شب گم شد... دریا همین دریا است با موج‌هایش! همه‌چیز همان است که در واقعیت هست. نمی‌خواهم مثل پدرم تدریس فلسفه کنم اما روایتی که از ما ارائه شده بازنمودی از واقعیت ماست چرا که بخش بزرگی از واقعیت ما افکار و احساساتی است که در ذهن ما نقش می‌بندد و اوج رئالیسم در واقع همین شیوه بازنمایی از واقعیت است. شاید بگویید این سبک روایت جذابیت ندارد، البته این حرف قابل تأمل است ولی این مشکلِ واقعیتِ زندگی و دنیاست، نه سبک روایت! زندگی هم در عین جریان دارد و هم در ذهن و در عین‌حال از حوادث کوچک مجزایی تشکیل شده که هرکس تک‌تک آن‌ها را زندگی می‌کند، اما همه‌ی اینها می‌تواند همچون امواج در هم بپیچد و آدم را بلند کند و سپس بر ساحل بکوبد.

نمی‌خواهم به ورطه‌ی دفاع از کتاب سقوط کنم چون کتابِ خوب، خودش از خودش دفاع می‌کند. شما به تصریح خودتان آن‌طور که به دلتان بچسبد نتوانستید برای کتاب وقت بگذارید و شاید به همین خاطر است که خانم دَلووِی را یکی دو پله بالاتر قرار داده‌اید و می‌دانم پس از دریافت این نامه هم در قضاوت خود هیچ تردید و در آن نمره‌ی سه و نه دهمی بازنگری نخواهید کرد. به نظرم در این لحظه لبخند هم می‌زنید! مرا یاد پدر می‌اندازید. پدرم از آن دسته آدم‌هایی بود که اگر با فرزندانش بازی می‌کرد، در شکست دادن آنها تردیدی به خود راه نمی‌داد. بعد با تمسخر لبخندی به لب می‌آورد و از قضاوت درستش به خود می‌بالید. از این زاویه جیمز و البته من، مادر را شاید ده‌هزار مرتبه خوش‌تر داشتیم. اگرچه مادر هم زن سخت‌گیری بود با آن دگرخواهی‌هایش و با آن مسئولیت‌پذیری خاصش و آن تلاشی که در انتقال این مفاهیم به ما داشت و در این کار بسیار مبالغه می‌کرد. خصوصیتی از او که برای من به‌شخصه اعصاب‌خردکن بود همان حمایتی بود که از جنس مخالف داشت و معتقد بود که مردان کارهای سنگینی در زمینه‌های سیاست و اقتصاد و علم می‌کنند ولذا نیاز به حمایت زنان دارند. البته من می‌دانم که این عقایدش ریشه در باورهای زمانه و رفتار توأم با احترام و تحسین‌آمیزی داشت که مردان به واسطه زیبایی‌اش با او داشتند.

آدم‌ها معمولاً از مادرم خوششان می‌آمد. به هر اتاقی که وارد می‌شد بی‌اختیار مشعل زیباییش را راست نگاه می‌داشت. نگاهِ خیلی از مهمانان به او ستایش‌آمیز بود به نحوی که حتی من هم نمی‌توانستم به آن شکل، مادرم را ستایش کنم و شاید بهتر باشد بگویم که هیچ زنی نمی‌تواند زن دیگری را آن‌گونه ستایش کند. دوست‌داشتنی بود. حتی خانم بریسکو هم تایید می‌کند که مادرم دوست‌داشتنی‌ترین بود. این دست خودش نبود که دیگران را چنین تحت‌تاثیر قرار می‌داد. بعضی می‌گفتند که او در کارهای دیگران دخالت می‌کند و همه را به انجام دادن کارهایی که می‌خواهد وادار می‌کند، اما این قضاوت قطعاً منصفانه نیست.

مادرم نمونه بارزی از یک بانوی عصر ویکتوریا بود. البته که او نمی‌خواست یک زن عادی باشد و به همین دلیل آن کارهای خیرخواهانه را با آن دقت و موشکافی انجام می‌داد و دوست داشت خود را به عنوان یک محقق اجتماعی تحسین کند. به نظرم او هم صرفاً از داشتن نقش یک بانوی میزبان تمام‌عیار راضی نبود اما در ذهنِ تعلیم‌ندیده‌اش راه‌حل دیگری وجود نداشت. او یاد گرفته بود تبعیت همه‌ی زنان از شوهران و کار و حرفه‌ی آنها واجب است و گاهی به طور ضمنی بالا بودن شعور مردان، حتی هنگام ضعف و زوال را می‌ستود. اما با همه‌ی این کاستی‌ها او مادر ما بود و خصلت‌های خوب و کم‌نظیر کم نداشت.

او دوست داشت که در جزیره یک بیمارستان و یک کارگاه نمونه تولید فراورده‌های لبنی تأسیس کند. طبعاً با این همه بچه چطور می‌توانست این ایده را عملی کند؟! همیشه دوست داشت یک بچه کوچک داشته باشد! وقتی نوزادی را در آغوش می‌گرفت بیشتر احساس خوشبختی می‌کرد. می‌دانم که او هم غالباً زندگی را وحشت‌آور و خصم‌آمیز می‌یافت به‌طوری که اگر به آن مجال داده شود به‌سرعت حمله‌ور خواهد ‌شد. مشکلات ابدی زندگی در این دنیا را می‌فهمید، رنج را می‌فهمید (به قول شما متوجه بود که هزینه‌ی گلخانه پنجاه پوند می‌شود!)، فقر و مرگ را درک می‌کرد و اینکه همیشه امکان داشت زنی از سرطان بمیرد. همه‌ی اینها را متوجه بود اما به آن شادی‌های کوچک، به آن لذت‌های کوچک، به منزله یک راه فرار باور داشت. مادر به طور غریزی می‌دانست که همه‌چیز بی‌دوام و فانی است. صدای امواجی که خود را به ساحل می‌کوبیدند، این را به او فهمانده بود اما حتی در همین صدای امواج هم می‌توانست صدای منظم و آرام‌بخش یک طبل را بشنود؛ همان چیزی که شما از آن با عنوان ساختن و ارائه یک تصویر کامل و هماهنگ از اتفاقات پیش‌پاافتاده و روزمره‌ی زندگی یاد کردید.

من و پرو و نانسی و رز طبعاً رویاپردازی‌های متفاوتی در ذهن خود می‌پروراندیم؛ یک زندگی کاملاً متفاوت با مادرمان و آن‌چه که از آن آداب مبالغه‌آمیز به ما می‌آموخت. یک زندگی آزادتر و پرجنب‌وجوش‌تر که در آن ناچار نباشیم مدام از مردی مراقبت و رسیدگی کنیم. در ذهن ما سوال‌های بی‌شماری وجود داشت که چرا فقط مردان باید آن کارهای مهم در عرصه‌های مختلف را انجام بدهند؟ و آن وقت از ما توقع حمایت و همدلی داشته باشند. مادر ما محصول دوره‌ی خود بود و ازدواج برایش یک اصل و دروازه‌ای به سوی خوشبختی بود. همه را به این امر تشویق می‌کرد. طفلک خواهرم که سر زایمان از دنیا رفت، نشان داد که این مسیر چندان کم‌خطر نیست! عشق هزار شکل دارد نه فقط آن شکلی که مادرم بلد بود و البته قرار نیست ما هم همانند او بیاندیشیم و عمل کنیم. به قول یکی از اساتید هموطن شما «هیچ چیزی در میان میراث‌ها شوم‌تر از میراث فکری نیست. از هر ارثی که از پدر و مادرتان به شما رسید، استفاده کنید اما افکار، میراث‌های شومی هستند. هیچ وقت فکر خود را از پدر و مادرتان به ارث نبرید. فکر را خودتان بدست آورید.»

پرسیده بودید که آیا پدرم می‌خواهد با خانم بریسکو ازدواج کند! شما مرا به یاد مادرم انداختید. طبعاً رسوبات مردسالارانه و آثار به‌جا مانده از آن به این آسانی‌ها زدوده نمی‌شود. من با ازدواج کردن یا نکردن مشکلی ندارم و چه بسا این کار را انجام بدهم اما با این اجبار مشکل دارم. اتفاقاً از نظر خانم بریسکو هم، ازدواج مانند یوغی است که در آن رشد شخصی و موفقیت‌های شغلی زنان مختل می‌شود. ده سال قبل که این نظر را داشت.

مادرم معتقد بود لی‌لی با آن چشم‌های ریز چینی‌ و صورت پُر از چروکش هرگز به خانه‌ی بخت نمی‌رفت. نقاشی او را زیاد جدی نمی‌گرفت اما اجازه داده بود پرتره‌ای از او بکشد. خانم بریسکو در نقاشی کشیدن یک مشکل اساسی داشت و آن هم این بود که مرحله‌ی گذار از خیال و رسیدن به عمل برایش بسیار پُر واهمه و سخت بود، مثل عبور یک کودک از دالانی تاریک! جامعه هم با آن آداب و سنت‌های محدودکننده باعث می‌شد ما زنان اضطراب عمیقی را تجربه کنیم. مخصوصاً آن باور عمومی که هنر مختص مردان است و ما نه می‌توانیم بنویسیم و نه می‌توانیم نقاشی کنیم.

شاید کمی متناقض به نظر برسد اما یک چیزهایی بود که مادرم در خانم بریسکو می‌ستود و آن هم استقلال و شعور بالاترش نسبت به دختران و زنان دیگر بود. این هم یکی دیگر از نشانه‌هایی بود که مرا پس از این همه سال که از مرگ مادر می‌گذرد بر آن می‌دارد که بگویم مادرم با آنکه عاشق شوهرش بود و پدرم بسیار به او وابسته بود، در تهِ تهِ دلش یا در ناخودآگاهش از بانوی میزبان تمام‌عیار بودن رضایت نداشت.

حالا چرا خانم بریسکو!؟ مگر در این ده سال چه اتفاقی رخ داده است؟ یادم هست که در نوبت قبل که به جزیره آمده بودیم آقای بنکس را با پدرم مقایسه می‌کرد و به خاطر مغرور نبودن و منصف بودن و برای علم زندگی کردن و رک بودن و ...، او را آدم بهتری می‌دانست  و همچون یک قهرمان می‌ستود (البته نداشتن زن و بچه هم در مقایسه با پدر که زن و هشت تا بچه داشت بی‌تاثیر نبود). درحالیکه رفتار بنکس با نوکرش را دیده بود، اعتراضش را به نشاندن سگ روی صندلی و وراجی‌هایش در مورد مسائلی چون نمک زدن به سبزیجات و بی‌انصافی آشپزهای انگلیسی شنیده بود. چطور می‌توانست آن‌گونه مقایسه و قضاوت کند؟ من البته تعجب نمی‌کنم! ذهن آدمیزاد خیلی پیچیده‌تر از آن است که خودِ آدم به آن احاطه پیدا کند.

خانم بریسکو علیرغم احتراماتی که به مادرم داشت به نظر از مادر خوشش نمی‌آمد و سعی می‌کرد از او دوری کند. اما مادرم که می‌دانید؛ نمی‌گذاشت! شاید این حالت تحکم‌آمیز، یا زیادی مثبت بودن، یا رو راست بودن موجب شده بود که از مادرم خوشش نیاید. تناسبات دنیای او را به هم می‌زد. نیمی از نظرات آدم نسبت به دیگران نامعقول است و به خواسته‌های شخصی و احساسات بازمی‌گردد. معتقد بود که مادر در مقابل شوهرش بسیار ضعیف است و نمی‌خواست ببیند که گاهی پدر چطور در مقابل همسرش به نرمی ابریشم می‌شد و مادرم تا مدتی با ناز و تکبری با او برخورد می‌کرد که زیباییش اجازه آن را می‌داد.

واقعاً دوست دارم این دو ازدواج کنند تا ببینم لی‌لی چه می‌کند. بیشتر که فکر می‌کنم می‌بینم امکانش هست! خانم بریسکو یک اخلاق خاصی دارد. باید به چیزهایی دست پیدا کند که از او می‌گریزند. در نقاشی کردن هم همیشه به دنبال لحظه‌هایی بود که از او می‌گریختند. آن‌طور که شما نوشته بودید ظاهراً موفق شده است که یکی از آن صحنه‌ها را تسخیر کند و نگذارد که چیزی آن را خراب کند. خوشحالم. پس در این صورت نقاشی او از مادرم باید تکمیل شده باشد. فکر کنم اخیراً چند باری حس کرده باشد که پدرم در حال گریختن از اوست! اگر آن دو از کنار هم بودن لذت می‌برند چه باک. شاید از این طریق سایه پدرم سبک‌تر شد و من هم توانستم به آرزوی نویسنده شدن برسم. وقتی پدرم را در حال نوشتن یا مطالعه تماشا می‌کردم به نظرم بسیار دوست‌داشتنی و باشعور می‌آمد. در آن زمان دیگر نه مغرور بود و نه مستبد. حتی مهربان هم می‌شد. من با این که می‌دانم در کنار پدرم نه از بالای کوه سقوط می‌کنم و نه در آب غرق می‌شوم اما این باور را دارم که در زیر سایه او من نویسنده نخواهم شد. پس فعلاً فقط می‌خوانم و می‌خوانم و می‌خوانم.

در همین سفر یکی دو روز قبل به فانوس دریایی، با اینکه بسیار سالخورده به نظر می‌رسید اما هنوز این توانایی را داشت که من و جیمز را به زور با خود همراه کند. در طول سفر داشت کتاب می‌خواند. شاید تعجب کنید! یکی از آثار والتر اسکات را می‌خواند. بسیار هم سریع می‌خواند. غرق کتاب شده بود. با این‌که با جیمز قلباً هم‌پیمان شده بودم تا در مقابل زورگویی او مقاومت کنم با دیدن این صحنه‌ها دلم نرم شد. اتفاق عجیبی در این سفر افتاد؛ موقعی که به اسکله فانوس رسیدیم، پدر از برادرم جیمز تعریف کرد! به او گفت کارش عالی بود. اولین‌بار بود که پدرم به خواسته فرزندانش توجه کرد. جیمز چنان خوشحال بود که حاضر نبود کمترین بخشی از شادی‌اش را به کسی واگذارد. این هم یک نمونه از شادی‌های کوچک! همانگونه که مادر مرحومم اعتقاد داشت.

مادر مُرد، پروی نازنین و اندرو هر دو جوان از دنیا رفتند. اثری از آنها بر جای نمانده جز در روایت خانم وولف. من هم روزی خواهم رفت، شما هم البته با این سنتان زودتر؛ هیچ چیز باقی نمی‌ماند ولی کلمه خواهد ماند، نقاشی خواهد ماند، (آیا وبلاگ هم خواهد ماند؟!)، هرچند پدر معتقد بود بالاخره روزی خواهد رسید که شکسپیر هم فراموش خواهد شد اما من به آن زمانِ دور فکر نخواهم کرد، شما هم فکر نکنید. به همین معجزه‌های کوچکِ زمانِ حال فکر کنید. مثل دریافت و خواندن همین نامه!

 

خوش باشید

ارادتمند

کاملیا رمزی (کام)

 

نظرات 9 + ارسال نظر
محمد رها چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:09 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود
هنگام خواندن نامه انتهایی برای خودم فضایی را تصور میکردم که برای تحقق ارتباط میله با کاملیا حداقل یک برش زمانی باید اتفاق بیفتد. مثلا شما در خلال دهه ۶۰ یا نهایتا ۷۰ میلادی مکاتبات خود را با کاملیا نموده باشید که البته بعید هم نیست

اما ازین نکته که بگذریم بقول استاد مرحومم پرفسور علی سینایی جنگ آن هم از نوع جهانی، دنیای مهندسی را خیلی جلو انداخت. بسیاری از سازه ها و مکانیزمهایی که در زندگی امروزی برایمان عادی شده در قبل از جنگ اول یا دوم وجود نداشتند. حتی دانش مخابرات و الکترونیک در خلال جنگهای جهانی جهش عجیبی داشت. جاییکه تنگناهای بوجود آمده در تامین غذا و انرژی + انتقال و توزیع منابع آب و پوشاک برای شهروندان و سربازان تیمهای مهندسی را وادار به نوآوری میکرد. شاید در زمان صلح چنین دستاوردهایی با سرعتی به مراتب کمتر تحقق می یافت.

و البته در زمان جنگهای جهانی ما (چه قبل و چه بعد از آن) خیلی عقبتر از اروپا بودیم. چراکه اساسا بفکر ارتقا نبودیم، تشکیل آکادمی و داشتن پژوهشگاه برایمان بی معنی بود و خود را با وجود ملاها بی نیاز از دانشطلبی و تحصیلات آکادمیک میدانستیم.

امروزه هم اگر جهش یا نوآوری درهر کجای دنیا اتفاق بیفتد منشاء اش میتواند زنجیره عرضه و تقاضا باشد. یا بزبان ساده تر طرح پرسش و در ادامه آن جستجو برای یافتن پاسخ و حل مساله.

در داستانی که ذکرش نمودید شاید برای منی که اصل کتاب را نخواندم و صرفا برداشتم از نوشته های شما و نامه آخری باشد نکات درخور تامل و بحث برانگیزی وجود دارد.

مثلا اینکه زنان زیبا و البته خویشتندار (نه مغرور) راغب به داشتن بچه های زیادند و در خلال زندگی به حمایت مردشان نیازمند و در جستجوی ستایش شدن از سوی مردان. و در پیامد آن قدردان وجود مردشان و البته اگر زنی را دیدید که شروع به تمجید از زن دیگر نمود احتمالا حس حسادت ندارد یا اینکه با زن دیگر پیوند خونی دارند.

سلام
در مورد مکاتبه باید عرض کنم که همین دو سه هفته قبل نامه را نوشتم و پاسخ هم پریروز دریافت شد. توجه داشته باشید که زمان برای شخصیت‌های داستانی امری متفاوت از زمان ماست چرا که ما هر وقت کتاب را بخوانیم شخصیت‌های یک داستان در حال انجام همان کاری هستند که در زمان نگارش اثر بودند لذا همانطور که در نامه مشخص است ایشان صحبت از سفر یکی دو روز قبل به سمت فانوس دریایی می‌کنند و...
....
برداشتهای شما از نوشته‌های من و نامه خانم رمزی با توجه به اینکه اصل کتاب را نخوانده‌اید خیلی دور از واقع است... طبیعی است... با این مقدمات مثل این می‌ماند که آدم سوار بر قایق باشد و بخواهد با تیرکمان هدف متحرک دیگری را بزند... امکانش کم است.

مدادسیاه چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:06 ب.ظ

به نظرم این که ما قادر به انجام هر کاری هستیم را اگر به این معنا نگیریم که هر کاری را به راحتی می توانیم انجام دهیم، قابل بحث است. به خصوص که اگر این فرض را بپذیریم که برخی کارها از ما ساخته نیست بلافاصله باید به این سئوال پاسخ داد که کدام کارها؟ و چطور می شود بدون درگیر شدن با یک مسئله از پیش دانست که مناسب ما هست یا نه؟
در مورد «افکار و احساساتی را تجربه می‌کنیم که ندرتاً به کلام منتهی می‌شوند»، قاعدتاً آن افکار و احساسات باید تبدیل به کلمه شده باشند تا به متن داستان راه بیابند. شاید منظور گفتار یا ایده هایی منسجم است.

سلام بر مداد گرامی
هر کاری طبعاً سختی‌های خودش را دارد اما انجام هر کاری مستلزم آماده شدن مقدمات آن است یعنی وقتی 100% مقدمات حاصل شود آن امر تحقق خواهد یافت. فکر کنم روی کاغذ بتوانیم بگوییم جفت و جور کردن مقدمات یک کار با درجات مختلف سختی و راحتی برای ما امکان‌پذیر است یعنی به صورت تئوریک محدودیتی برای انسان نمی‌توان متصور شد اما عملیک قضیه در برخی امور به گونه‌ایست که فراهم کردن آن مقدمات امکان‌پذیر نیست.
یک مثال واقعی و مرتبط بزنم: خواندن همین کتاب! (فقط خواندن کتاب!)
خواندن همین کتاب نیاز به چند مقدمه دارد. مثلاً فرصت و زمان و مکان مناسب که تقریباً برای همه کتابها کمابیش مشترک است + تجارب قبلی رمان‌خوانی + تجربه‌های قبلی در مورد خواندن رمانهایی با این سبک و...
می‌بینیم که بخشی از این مقدمات احاله می‌شود به کاری که باید قبلاً انجام داده شده باشد.
به طور کلی از لحاظ تئوریک و عملیک امکان ندارد بدون تجربه فشرده کتابخوانی کسی بتواند این کتاب را بخواند. فقط بخواند.
منظورم از کلام در واقع گفتگو است. گفتگوی بیرونی. مکالمه بین دو شخصیت داستانی. زیره به کرمان می‌برم چون خودتان بهتر از من می‌دانید که در این داستان عمده کلمات و حتی گفتگوها در عالم واقع شکل نمی‌گیرد و فقط در ذهن شخصیت‌ها شکل می‌گیرند و طبعاً این شکل به کلمه تبدیل می‌شود اما به کلام نمی‌آید.
ارادتمند

Ammar Poursadegh پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 01:12 ق.ظ https://360degree.blogsky.com/

دمت گرم. خیلی مطالبت عالیه گاهی تعقیب میکنم اگر فرصت بشه

سلام
ممنون از لطف شما
باعث خرسندی است.

مشق مدارا شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:53 ب.ظ

سلام
من با "اتاقی از آن خود" با ویرجینیا وولف آشنا و به آثارش بسیار علاقه‌‌مند شدم. هرچند خیلی جاها نتونستم با نتیجه‌ی این شیوه سیال ذهن کنار بیام یا بفهمم.
حدود چهارپنج سال پیش این کتاب رو با ترجمه‌ی صالح حسینی خوندم و خواستم با شما مرورش کنم اما نشد، شاید هم خاطره‌ی سخت‌خوانی دور اول اجازه نداد. هربار گریزی به کتاب زدم و خط داستانی تا حدودی در ذهنم بود و با مطلب خوب و کامل شما مطمئن شدم که این دشواری فهم به خاطر ترجمه‌ نبوده.
و در پایان آفرین به شما با این نامه‌های فوق‌العاده که نشان‌دهنده‌ی سیر رشد فکری و قلم قوی شماست‌.

سلام
تجربه قبلی من از این نویسنده خانم دالووی بود... خیلی وقت گذاشتم و نتیجه برایم بسیار خوب بود. برای این کتاب هم وقت گذاشتم اما نتیجه خیلی عالی نبود... خوب بود و بالاتر از متوسط... موتور را هم خاموش کرد
در مورد ترجمه هم باید گفت که کار ترجمه این کتاب خیلی سخت است... مترجمی که نامش را بردید فقط به سراغ کارهای سخت می‌رود و گاهی کار را سخت‌تر می‌کند! این هم هست
من پایه کار را گذاشتم بر روی ترجمه‌ای که نامش را آوردم.
درخصوص نامه‌ها هم امیدوارم اینطور باشد ممنون از لطف شما ... قبول دارم که این نامه‌ها خوب هستند اما خُب امیدوارم اون نامه‌هایی که من می‌نویسم و این جوابهای خوب را می‌گیرم به همین خوبی باشند

الهام یکشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 06:20 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام بر شما میله‌ی عزیز
جالب نیست که هنوز وولف را در رده‌ی نویسندگانی که اختلال روانی داشته‌اند طبقه‌بندی می‌کنند؟ گویا ذهن ما چنان‌که گفته‌اید تاب و توان دریافت تمام و حتی قسمتی از واقعیت را ندارد که هیچ، اغلب حتی به محدودیت‌های خودش هم اشرافی ندارد. بنابراین خیلی موافقم با این گفته‌ی کاملیا که ذهن آدمیزاد خیلی پیچیده‌تر از آن است که خودِ آدم به آن احاطه پیدا کند. البته امروزه شواهد زیست‌شناسانه در این مقوله هم یکی یکی از راه می‌رسند.
اگر به تمام این پیچیدگی‌ها نقاط عطف تاریخی را اضافه کنیم که برای زن انگلیسی دوران گذار بوده است و شرایط خانوادگی وولف و به همان ترکیب پرریزان عقاب می‌رسیم که به هر ترتیبی و با هر فرم و شکلی کلمه می‌یابد و خود را به امواج ساحل می‌کوبد که بازتابی از واقعیت را نمایان کند. واقعیتی که مثل ماهی لغزان است و هر لحظه از بند حواس و ذهن ما می‌گریزد.
باید خواند و خواند و خواند و اندیشید ...

سلام
خیلی طبیعی است! از این جهت که مرز اختلال را اگر با متغیری چون میزان حساسیت یک فرد در برابر محیط و اتفاقات اطراف و اکناف بسنجیم آن‌وقت کافی است برای اختلال روانی نداشتن مثل سیب‌زمینی بود! حالا وولف که حسابش روشن است! هم زن بود و هم یکصد سال قبل زندگی می‌کرد! نوشته‌هایش عامه‌پسند نیست! و آخرالامر خودکشی هم کرده است!
ذهن انسان مقوله عجیبی است... من هم با کام موافقم... از آدمهایی که خیلی قاطع در مورد شناخت خود یا دیگران صحبت می‌کنند تعجب می‌کنم.
پاراگراف دوم‌تان می‌توانست بخشی از نامه کاملیا باشد
خواندن کار سختی است و اندیشیدن از آن هم سخت‌تر...
ممنون

شیرین دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1403 ساعت 09:29 ب.ظ

برا! شما خواننده عام هستید واقعا؟!
نفرمایید میله جان از آن حرف هاست باعث می شود برگ های مخاطب بریزد!
از شوخی گذشته، خوانش خانوم وولف واقعا سخت است و تایید می کنم که ربطی به مترجم ندارد. ترجمه های ایتالیایی هم همین اثر را دارند. راستش را بگویم تنها کتابی که توانستم از این نویسنده بی نظیر تمام کنم مجموعه نامه هایش به یک دوست ویژه بود. بماند که حتی خواندن نامه ها هم بی دردسر نبود!
اوقاتت خوش رفیق خوش فکر بدون پرچم

سلام
بله بی‌تعارف
خوانندگان خاص در واقع شامل منتقدین ادبی, اساتید حوزه ادبیات داستانی, نویسندگان و اینها می‌شود که طبعاً من از آنها به حساب نمی‌آیم.
یک جور دیگر هم می‌توان خاص و عام کرد... خوانندگان عام می‌شوند کسانی که هدفشان از خواندن رمان کسب لذت و سرگرمی و نهایتاً کسب فیض است و خوانندگان خاص کسانی هستند که حرفه آنها ایجاب می‌کند که کتابی را بخوانند... از این لحاظ هم من خواننده‌ی عام هستم. طبعاً یک خواننده عام می‌تواند برای خواندن برنامه داشته باشد و پیگیر و سمج باشد, یک کتاب را دو سه بار بخواند, در موردش فکر کند و... و یا می‌تواند خیلی از این کارها را نکند و تفننی به موضوع مشغول شود... یک طیف است.
این تقسیم‌بندی ذهنی من از خاص و عام است که در متن استفاده شده بود.
...
حدس می‌زنم خواندن انگلیسی آن هم به همین شکل سخت باشد.
نامه‌ها به طور کلی جذاب‌اند... یاد نامه‌های صادق هدایت به حسن شهید نورایی افتادم... من که خیلی از خواندنشان فیض بردم
ممنون رفیق

لیلا دوشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 03:02 ق.ظ http://raaviyechaharom.blogsky.com

سلام
من جزو خواننده‌های خاص طبق تعریف شما نیستم. ولی از خوندن به سوی فانوس دریایی خیلی لذت بردم و واقعا باهاش ارتباط گرفتم. شاید باید یه گروه سوم هم وجود داشته باشه.

سلام
البته که گروه‌بندی در این زمینه‌ها چندان جامع و مانع نمی‌تواند باشد ولی «لذت بردن» از این کتاب به طور اخص و همه‌ی کتاب‌ها به طور اعم در هر دو گروهی که ذکر کردم قابل مشاهده و امکان‌پذیر است کما اینکه خود من نیز از خانم دلووی بسیار لذت بردم... فکر کنم نظر شما هم به پاسخ کامنت من به خانم شیرین برمی‌گردد و هم مقدمه سوم در متن مطلب... در آنجا با قید «شاید» اشاره کردم که این کتاب بیشتر به کار خوانندگان خاص بیاید... هنوز هم نظرم این است که درصد بالایی از خوانندگان عام نتوانند با کتاب رابطه خوبی برقرار کنند ولذا وجود چنین هشدارهایی لازم است تا برخی از خوانندگان احتمالی اینجا حواسشان بیشتر جمع گردد و در انتخاب دقت کنند و چنین کتابهایی را در ابتدای راه کتابخوانی دست نگیرند. طبعاً باز هم استثنائاتی را می‌توان پیدا کرد که فردی در همان ابتدای راه رمان‌خوانی هم بتواند از این داستان لذت ببرد.
ممنون از تذکرتان

Ulysses سه‌شنبه 13 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 08:14 ق.ظ

میله گرامی سلام
بسیار خوشحالم که ادبیات مدرن را فراموش نکردید و چه زیبا درباره‌اش می‌نویسید.
نکته‌ای به‌نظرم رسید. این‌که ادبیات مدرنیستی به‌اصطلاح ادبیات فرهیخته‌پسند شده احتمالا هیچ‌وقت هدف نویسنده‌هایش نبوده. اتفاقا تنها نویسنده‌هایی هستند که از معمولی‌ترین آدم‌ها و برای معمولی‌ترین آدم‌ها داستان می‌گویند. احتمالا موافق‌ید که در هیچ برهه از ادبیات این حجم از داستان‌های آدم معمولی گفته‌نشده.
شاید نقل گفتاری از جویس هم مفید باشد که روزی بلیطی برای تماشای اپرا خرید و به همراه‌ش گفت، یک‌روز این بلیط‌فروش خواننده یولسیز می‌شود. همین حرف را برای پسرک شیرفروشی که از روبه‌روی خانه‌اش می‌گذشت هم تکرار کرد.

پ. ن: کار بزرگ و مستمری که این‌جا انجام می‌دهید باعث انگیزه من شد که من هم خانه‌ای بسازم و مختصر مطالبی درون‌ش بگذارم. البته حوزه مطلب‌ها را کمی بزرگ‌تر از شما گرفتم. خوشحال می‌شوم که اگر وقت کردید نگاهی بیاندازید
https://t.me/Ulysses000

با تشکر
پاینده باشید

سلام بر جناب اولیس
ممنون از لطف شما همینکه خانه‌ای بسازید و در آن بنویسید و با دیگران تعامل کنید کار بزرگی است و اگر یک لحظه هم فکر کنم در این مسیر من تاثیری داشته‌ام در پوست خود نمی‌گنجم
با شما موافقم که این فرهیخته‌پسندی یک عارضه ناخواسته بود. یک زمانی رمان زیر 500 صفحه را رمان به حساب نمی‌آوردند! رمان کتابی بود که باید چندین و چند شب زمستانی باعث سرگرم شدن خواننده در جلوی شومینه یا زیر لحاف می‌شد! اما تحولات تکنولوژیک و گسترش رفاه باعث شد رقبای زیادی برای رمان در شبهای بلند زمستانی پدید بیاید! دیگه رمان بالای 300 صفحه رمان بلندی است... و در این بیست سی سال اخیر هم که دیگر حوصله برای خواندن چند صفحه هم کمیاب است... لذا طبیعی است که در این روزگار این تیپ کارها فقط مورد توجه افرادی خاص باشد. اگر هنوز شرایط زندگی مانند ابتدای قرن بیستم بود به نظرم خیلی از آدمهای معمولی به دنبال خواندن این نحله از ادبیات می‌شتافتند.
....
حتماً خواهم دید.
سلامت باشید

جان دو جمعه 23 شهریور‌ماه سال 1403 ساعت 06:47 ب.ظ

سلام

از خانم وولف متاسفانه یادم نمیاد تا حالا نخوندم البته امیدوارم پرش به پرم بگیره و مستفیض شویم

سلام
اگر پرش به پرتان خورده بود هیچگاه فراموش نمی‌کردید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد