میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

به سوی فانوس دریایی - ویرجینیا وولف

مقدمه اول: در اوایل قرن بیستم جریان مدرنیسم در هنر، نمودهای مختلفی در عرصه ادبیات داستانی پیدا کرد که تکنیک جریان سیال ذهن یکی از آن نمودهاست. همین ابتدا باید به این نکته اشاره کرد که این روشِ روایت ناگهان در آثار یک نویسنده بخصوص متولد نشد بلکه در یک روند تدریجی از چند دهه قبل آغاز شده بود و در آثار نویسندگانی همچون تولستوی تا ریچاردسون نمود پیدا کرده بود و سپس توسط نویسندگانی چون جیمز جویس و ویرجینیا وولف به نقطه اوج خود رسید. در واقع توجه به افکار و احساسات شخصیت‌های داستانی و روایت آنها، امر جدیدی نبود و نویسندگان گذشته به آن اهتمام داشتند اما در این تکنیک، همت ویژه‌ای صرف می‌شود تا خواننده بتواند در جریان این افکار و احساسات به همان شکل و ترتیبی که در ذهن این شخصیت‌ها شکل می‌گیرند، قرار بگیرد. این جریان (هم در مقوله تفکر و هم در مقوله احساس) ماهیتی سیال دارد و هیچ قاعده و قانونی ما را مجبور نمی‌کند که در قلمرو ذهن، ترتیب زمانی یا موضوعی یا دستور زبان و غیره و ذلک را رعایت کنیم. به همین خاطر بازنمایی واقعیت ذهنی شخصیت‌ها در قالب روایت چیزی می‌شود شبیه آنچه که وولف در این داستان انجام داده است. فصل اول این داستان با عنوان «پنجره» که بخش عمده داستان را شامل می‌شود می‌تواند یکی از بهترین مثال‌ها برای این تکنیک باشد؛ پنجره‌های متعددی که برای خواننده باز می‌شود تا به همراه راوی سوم‌شخص، به ذهن شخصیت‌های مختلف داستان وارد و این جریان سیال ذهن را تجربه کند. طبعاً این همت ویژه‌ای که نویسنده به کار برده است می‌بایست با همت ویژه خواننده همراه باشد! وگرنه کار نیمه‌کاره خواهد ماند. البته بدیهی است که در صورت همت ویژه‌ی خواننده هم هیچ تضمینی نیست که نتیجه نهایی مطلوب باشد!  

مقدمه دوم: مدت زمان واقعی روایت در فصل اول چند ساعت است. فصل سوم هم همین‌طور است. اما فصل دوم با عنوان «زمان می‌گذرد» که به نسبتِ فصل اول خیلی کوتاه‌تر است شامل چیزی حدود ده سال است. زمان در فصل ابتدایی انگار کش می‌آید و نویسنده توانایی خود را در کش آوردن نشان داده است. آبی به کار نبسته است. از قضا اتفاق آن‌چنان ویژه‌ای هم در این چند ساعت رخ نمی‌دهد! نویسنده به‌زعم من همچون نقاشان امپرسیونیست به دنبال به تسخیر درآوردن و ثبت «لحظه» است؛ کاری که در نهایت مخلوق او «لی‌لی بریسکو» در فصل سوم موفق به انجام آن می‌شود. بدین‌ترتیب هم نویسنده و هم نقاش، که هر دو زن هستند، موفق می‌شوند بر آنچه آقای «تنسلی» به زبان آورده و شاید باور خیلی‌ها در آن زمان بوده، خط بطلان بکشند؛ آنجا که گفته بود زنان نمی‌توانند نقاشی بکشند و داستان بنویسند.

مقدمه سوم: با توجه به دو مقدمه بالا می‌توان گفت این کتاب شاید بیشتر به کار نویسندگان و خوانندگان حرفه‌ای ادبیات بیاید تا خوانندگانِ عام و معمولی چون خودم. گاهی ما دچار این غرور و باور غلط می‌شویم که از عهده خواندن هر کتابی برمی‌آییم... شاید این باور از آنجا بیاید که آدمی قادر به انجام هر کاری است که بخواهد... اما به واقع این گونه نیست؛ هرکسی ظرفیت و استعداد خاص خودش را دارد و بزعم من این باورِ غلط، هم منشاء تولید استرس و هم منبعِ اتلاف انرژی است. بهتر است به عالم ادبیات و کتاب برگردیم! وقتی این باور را داشته باشیم که از عهده خواندن هر کتابی برمی‌آییم و آنگاه با کتابی چغر مانند به سوی فانوس دریایی روبرو می‌شویم و در می‌مانیم، گاه بدون هیچ تردیدی انگشت را به سمت مترجم می‌گیریم! من دو ترجمه از سه ترجمه موجود را خواندم و علیرغم وجود تفاوت‌های جزئی و خطاهای جزئی و غیرجزئی در هر دو، معتقدم اشکال کار در ترجمه‌ها نیست. اینجا به‌واقع جایی است که عقاب پر بریزد!

******

خانواده رمزی برای گذراندن تعطیلات به ویلای تابستانی خود در جزیره‌ای در اسکاتلند رفته‌اند و مطابق معمول مهمانانی آنها را همراهی می‌کنند. پدر خانواده یک فیلسوف است که در جوانی یک کتاب تألیفی درخشان در این زمینه داشته و اگرچه کتابهای بعدی او به‌نوعی تکرار آن کتاب است اما به هرحال در محافل آکادمیک اسم و رسمی دارد و هنوز هم دانشجویان جوانی پیدا می‌شوند که او را تحسین کنند. البته خیلی کم! خانم رمزی همانند یک زن ایده‌آل دوران ویکتوریایی این کمبود را جبران می‌کند و حواسش کاملاً متوجه نیازهای روحی روانی همسرش و همچنین هشت(!) فرزندش هست. خانم رمزی ستون داستان است، هم به واسطه نقشی که در خانواده دارد و هم در ارتباط با مهمانان و خدمه خانه... او یک «بانوی میزبان تمام‌عیار» است، همانگونه که کلاریسا دَلووِی دوست نداشت باشد اما بود.

داستان از بعد از ظهری آغاز می‌شود که خانم رمزی در پاسخ به درخواست پسر کوچکش «جیمز» برای رفتن به فانوس دریایی، عنوان می‌کند: «بله، البته اگر فردا هوا خوب باشد.» لازم به ذکر است که این یکی از معدود مکالمات داستان است! پدر بلافاصله با نگاهی که از پنجره به بیرون می‌اندازد از طوفانی بودن فردا خبر می‌دهد و از بیان این واقعیت علیرغم تاثیر بدی که روی فرزند خردسال دارد، ابایی ندارد. از همین‌جا ما وارد ذهن اشخاص حاضر در صحنه و داستان می‌شویم و افکار و احساساتی را تجربه می‌کنیم که ندرتاً به کلام منتهی می‌شوند. این روند تا شب ادامه دارد و در این میان تنها کنش‌هایی که می‌توان از آن یاد کرد این است که خانم رمزی برای خرید پاکت و تمبر بیرون می‌رود، پسر و دختر جوانی از مهمانان به همراه یکی از دختران خانواده رمزی برای گردش بیرون می‌روند و آن پسر از دختر جوان تقاضای ازدواج می‌کند، تعدادی از بچه‌ها کریکت بازی می‌کنند، لی‌لی بریسکو به نقاشی مشغول است، آقای کارمایکل که بعدها شاعر معروفی می‌شود به تنهایی جایی در حیاط، رو به پنجره‌های ساختمان نشسته است. نقاش هم در چنین زاویه‌ای نسبت به ساختمان قرار دارد. زمان شام فرا می‌رسد و مهمانان سر میز حاضر می‌شوند و البته دو سه نفر با تاخیر می‌رسند و خوراک گوشت فرانسوی را میل می‌کنند و بچه‌ها برای خواب به اتاقشان می‌روند و باقی نیز مطابق پروتکل‌های معمول عمل می‌کنند.

فصل دوم خیلی سریع به برخی اتفاقات که در ده سال پس از فصل اول رخ می‌دهد اشاراتی دارد. خانه ویلایی به واسطه مرگ تعدادی از اعضای خانواده و البته جنگ جهانی اول و... متروکه شده است. اما در فصل سوم اعضای بازمانده خانواده و برخی از همان مهمانان در ویلا حاضر شده‌اند و پدر می‌خواهد به همراه جیمز و یکی از دخترانش به فانوس دریایی بروند و...

در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیت‌های داستان را خواهیم خواند.

******

آدلاین ویرجینیا استیون در سال 1882 در لندن متولد شد. پدرش لسلی استیون منتقد و پژوهشگر نامدار عصر ویکتوریا و مادرش نیز اهل هنر و ادب و به زیبایی شهره بود (خیلی به آقا و خانم رمزی در این داستان شباهت دارند و جملات آینده نیز!). ویرجینیا در خانه آموزش دید اما مرگ ناگهانی مادرش در سیزده سالگی منجر به اولین ضربه‌ی روانی به او شد. با وجود این بین سالهای 1897 تا 1901، موفق شد در کالج سلطنتی لندن درسهایی در زبان یونانی و تاریخ بگذراند. او کتابخوان قهاری بود و کتابخانه غنی پدرش جایگزین خوبی برای آموزش او در دوره‌ای بود که زنان حق ورود به دانشگاه را نداشتند. همچنین فرصتی یافت تا با بعضی از پیشگامان مدافع آموزش زنان مانند کلارا پیتر، جرج وار و لیلیان فیتفول آشنا شود.

 او پس از مرگ پدرش در سال 1904 مجدداً دچار حمله‌ی عصبی شد و سه ماه در بیمارستان بستری گردید. سپس به خانه‌ای در محله بلومزبری نقل مکان کرد، جایی که بعدها به همراه تعدادی از روشنفکران و نویسندگانی که هسته اولیه آن دوستان برادرش بودند، گروه بلومزبری را تشکیل دادند. شرکت در محافل آنها در شکل‌گیری افکارش تاثیر بسزایی داشت. در این دوران نوشتن نقد و بررسی کتاب را آغاز نمود. علیرغم ضعف مزاجی و بستری شدن گاه‌به‌گاه، به نقاط مختلف اروپا سفر کرد و در لندن هم زندگی اجتماعی پر تحرکی داشت. او از طریق ارثیه مختصر پدرش، ارثیه برادرش که در سال 1906 درگذشت، و ارثیه عمه‌اش، استقلال مالی مناسبی به دست آورد.

از سال 1907 کار بر روی اولین رمانش را آغاز کرد. در سال 1912 با لئونارد وولف دوست قدیمی برادرش ازدواج کرد. در سال 1913 در پی یک دوره فروپاشی روانی اقدام به خودکشی کرد. اولین رمانش سرانجام در سال 1915 منتشر شد. او به همراه همسرش انتشارات هوگارث را در سال 1917 تاسیس کردند انتشاراتی که آثار وولف و نویسندگان و شاعران جوان و گمنام آن زمان (از جمله کاترین منسفیلد و تی. اس .الیوت) را منتشر کرد. در دو دهه بعدی زندگیش با اینکه به طور جدی درگیر بیماری و مشکلات روانی بود توانست 9 رمان سترگ که برخی از آنها در زمره بزرگترین شاهکارهای فرم در قرن بیستم به شمار می‌آیند یکی پس از دیگری به رشته تحریر درآورد.

شرایط اجتماعی ناشی از جنگ دوم، ویرانی خانه‌اش در لندن و عوامل دیگر، شرایط روحی‌اش را وخیم‌تر کرد و باعث افسردگی شدید او شد. در نهایت در 48 سالگی پس از اتمام آخرین رمانش، با جیب‌های پر از سنگ خود را در رودخانه اوز غرق کرد.

به‌سوی فانوس دریایی  در سال ۱۹۲۷ و دو سال بعد از خانم دلووی منتشر شده است. این کتاب نیز در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد و تاکنون سه بار و توسط صالح حسینی، سیلویا بجانیان و خجسته کیهان به فارسی برگردانده شده‌است.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه خجسته کیهان، انتشارات نگاه، چاپ اول 1387، تیراژ 2000 نسخه، 261 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.8)

پ ن 2: لینک دو مطلبی که قبلاً در مورد نویسنده و شاهکارش نوشته‌ام: اینجا و اینجا

پ ن 3: کتاب‌‌های بعدی مطابق نتایج انتخابات پست قبل تعیین خواهد شد.

  

ادامه مطلب ...

سال های سگی (1) ماریو بارگاس یوسا


 

وقایع رمان سالهای سگی در دبیرستان نظام جریان دارد, این مکان جایی است که هم دبیرستان است و هم پادگان, و همین به خودی خود نزدیک به فاجعه است. چند تن از دانش آموزان سال آخر می خواهند سوالات امتحان شیمی را بدزدند. قرعه کشی می کنند و کسی که می بایست نقشه را عملی کند مشخص می شود. این کار انجام می شود اما ردپایی برجا می ماند و پایه ای می شود برای اتفاقات سلسله وار بعدی و بنای داستان...

***

در بخش اول که در ادامه مطلب می آید کمی در مورد فرم روایت و حواشی کار نوشتم و در بخش دوم که به صورت مجزا خواهم نوشت به محتوا و برداشت هایم از کتاب خواهم پرداخت.

از یوسا فقط دو کتاب در لیست 1001 کتاب حضور دارد اما من تصمیم گرفتم کارهای این نویسنده را به ترتیب زمان نزول بخوانم و لذا به سراغ این کتاب که اولین کار اوست آمدم. این کتاب و مرگ در آند(اینجا) و گفتگو در کاتدرال(اینجا و اینجا) هیچ کدام در آن لیست نیستند اما در این لیست هستند!

پ ن: مشخصات کتاب من؛ترجمه احمد گلشیری, انتشارات نگاه, چاپ سوم 1386, تیراژ 3000 نسخه, 559 صفحه, 6000تومان

 

 

ادامه مطلب ...

همنوایی شبانه ارکستر چوبها قسمت دوم


 

قسمت دوم

محل وقوع داستان ساختمانی قدیمی متعلق به یک دکتر پیر فرانسوی است, دکتری که در جوانی برای ساختن جهانی سرشار از عدالت مبارزه کرده است اما پس از شکست در این زمینه تصمیم گرفته است عدالت را در عرصه اقتدار خود یعنی همین ساختمان پیاده کند. به همین خاطر است که حاضر می شود علیرغم تعلق خاطری که به کمونیسم دارد (و حتا فروپاشی بلوک شرق را نتیجه توطئه غرب می داند) اتاقی نیز به مهاجری که از بلوک شرق گریخته است با بهایی ناچیز اجاره دهد کاری که بی شک از نوادگان ولتر بر می آید و حتی فراتر از آن اجاره یک سال طرف هم عقب افتاده است! کاری که از خود ولتر هم بر نمی آید! اوضاع طبقه ششم این ساختمان که دارای 12 اتاق و یک دستشویی است بی شباهت به اوضاع کشوری پس از انقلاب نیست! در برهه ای دار و دسته کلانتر به قدرت می رسد و سید فراری می شود و در برهه ای دیگر سید زیرآب کلانتر و باقی را می زند و... ایرانیان ساکن این طبقه که هر کدام چند اسم مستعار دارند , هر کدام رویایی دارند, یکی می خواهد عدالت را در طبقه برقرار کند(کلانتر) یکی می خواهد همه اتاق ها را تصاحب کند و دیوارهای بین اتاق ها را بردارد تا فضای حیاتی خویش را گسترش دهد (سید) و یکی هم می خواهد در هر اتاق یک حواری داشته باشد (پروفت که ادعای اتصال به خدا را دارد و خود را مجری دستورات او می داند) و البته اینجا هم این ایرانیان واقعی! چشم دیدن همدیگر را ندارند و سر هم را کلاه می گذارند.

شما ایرانی ها دیگر اعتقادی به شب اول قبر ندارید. حتا وقتی پایتان به اینجا می رسد! ما از شما چیز دیگری می پرسیم و شما دائم داستان های صد تا یک غاز تحویل می دهید.

البته در همین راستا بهترین معرفی از زبان اولین نماینده شرکت گرامافون ماکسیم پیک و به نقل از کتاب گنج سوخته او ارائه می شود: ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و با هوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملا آسیایی است. آنان در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هرآنچه نظرشان را جلب کند, بی توجه به قیمت آن , خریداری می کنند.ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند.چیز های جدید ,سروصدادار  و براق نظرشان را جلب می کند... من البته همه مواردی که این اجنبی در زمان مظفرالدین شاه بیان کرده تایید نمی کنم ولی آخه ما چرا هیچ تغییری نکردیم!! فکر کنم همه به بیماری وقفه های زمانی مبتلا شدیم.

در ادامه بحث خلق و خوی ما این پاراگراف معروف که دوست خوبمان نیکادل هم به آن اشاره کرد نیز قابل توجه است:

تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب هایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود،کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیم ها شریک باشد اما همه مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش، اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود، اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد. از زندگی زناشوئیش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت و نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت، اما وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانیش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد. بی گمان زنانی هم بودند که در یکی از دو منتها الیه این طیف ایستاده بودند. اما رعنا درست وسط این طیف بود.

این جمله آخر را که معمولاٌ دیده نمی شود را بولد کردم تا نویسنده به داشتن دیدگاه ضد زن و ... متهم نشود.

از دیگر مشخصات ذکر شده از خلق و خوی ما: حس شهادت طلبی و مظلومیت که مشخصه ای کاملاٌ ایرانی است.هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم; گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم و من که در این لحظه, به تمام معنا, با تاریخمان یکی شده بودم, مثل شهیدی مظلوم, روزنامه را برداشتم و...

از صفات دیگر ما سرسپردگی غیر منطقی و احساسی است که در مورد برخی ساکنین به خوبی بیان می شود و نکته ظریفی که راوی از گذشته ها یادآوری می کند; روحانی روشنفکری که به غرب کشور رفته بود توسط اهالی آن منطقه به عنوان منجی وعده داده شده دوره می شود و علیرغم امتناع او اهالی باز هم ول کن نیستند! و او در جواب سوال راوی در این خصوص می گوید: من نه طبیبم, نه مهندس و نه نویسنده. اگر آنها خیال می کنند برای دردهای بی درمانشان مرهمی دارم دریغ چرا؟ بله واقعاٌ دریغ چرا؟ وقتی ما خودمان تنمان می خارد, خارشگران را ملامت نشاید!

مولفه دیگر اعتقاد به قضا و قدر است. اتفاقاٌ من بر خلاف برخی که معتقدند از نقاط ضعف این رمان گرفتار شدن در چنبره تقدیرگرایی است, چنین فکر نمی کنم. از این جهت که بدبختی راوی بعضاٌ به همین امر بر می گردد. ما همانگونه زندگی می کنیم که فکر می کنیم. اگر آدمی فکر می کند در ساختن سرنوشتش نقشی ندارد طبیعی است که در واقع نیز همین اتفاق برای او خواهد افتاد. راوی چند بار در ابتدا این جمله را در خصوص بعضی وقایع بیان می کند: این از قضای روزگار خالی نیست! اتفاقاٌ در بار اول بلافاصله این توضیح را اضافه می کند که این نخستین بار نبود که خرافات را به جای عقل چراغ راه می کردم. نکته همین جاست که اینگونه نیست که ما با تغییر برخی افکار برای همیشه از شر آنها راحت می شویم, خیر! رسوبات برخی اعتقادات سالهای سال و شاید تا چند نسل باقی خواهد ماند و این است که می بینیم کسی که اصلاٌ به خدا اعتقاد ندارد دنبال غذای نذری می دود و از آن بالاتر غذای نذری می دهد!!

...

من این کتاب را دو بار پشت سر هم خواندم که به نظرم از خواندن بار دوم بیشتر لذت بردم. بار سوم برای نوشتن مطلب, جاهایی را که علامت زده بودم خواندم (خیلی زیاد بود!) و... مطالب گفتنی زیاد دارد که به همین مقدار بسنده می کنم. اما نکته ای در باب نقشه اتاق های این طبقه است که باید اضافه کنم. من با توجه به توضیحات نویسنده در فصول مختلف این نقشه را رسم کردم که این کار به درک فضای داستان کمک می کند اما به دو اشکال کوچک برخوردم.مطابق روایت از راه پله که وارد طبقه می شویم (راهروی درازی را تصور کنید که اتاق ها در طرفین آن است) مقابل راه پله اتاق بندیکت (زن میانسال فرانسوی) است و در سمت چپ اتاق 1 (راوی) و 2(پروفت) قرار دارد (که سمت روبروی بندیکت می شود) و روبروی آنها اتاق 3و4 (سید) و 5 (فریدون) قرار دارد, یعنی یک سمت دو اتاق و روبرو سه اتاق, قاعدتاٌ باید جایی اشاره می شد که اتاق پروفت مساحتی دو برابر اتاق های دیگر دارد که اشاره نشده است (یا اتاق های سید نصف اتاق های دیگر مساحت دارد) ولی چون جایی به تفاوت اتاق ها اشاره نشده ما قاعدتاٌ تصور می کنیم که اتاق ها مساحتی برابر دارند که این امر با توصیف راوی نمی خواند.همین اشکال در سمت دیگر راهرو هم بروز می کند , جایی که در سمت بندیکت اتاق های 7 (کلانتر با آن ناله های جانسوز زنش...!) و 8 (علی) و 9 (امانوئل با آن صدای اپرای کارمن جهت پوشش صدای ناله!) قرار می گیرد و در روبرو اتاقهای 10 (میلوش) و 11 (آشپزخانه علی) و 12 (آشپزخانه راوی) باضافه یک دستشویی که بین 10 و 11 قرار دارد. به نظرم اگر نویسنده دستشویی را به مجاورت اتاق 2 انتقال می داد مشکل هر دو سمت حل می شد!! اشکال دوم مربوط به ص 188 است که راوی بیان می کند "سمت چپ آشپزخانه ام که همان سمتی که دستشویی بود" این مشخصاٌ غلط در می آید چون دستشویی سمت راست آشپزخانه قرار دارد.(دو تا غلط تایپی هم بود که بی خیال می شوم!! ص151 و ص158)

باقی مسائل و موضوعات بماند اگر بحثی شد در بخش کامنت ها (مثلاٌ ماندن در گذشته یا به قول راوی چهار میخ اقتدار گذشته شدن, قرص لیزانکسیا که من مطلب پزشکی در موردش نیافتم و خواهران و برادران پزشک یاری می کنند , اسم زیبای رمان,کنایه های سیاسی و این مطلب که برخی از ساکنین با توجه به کار نکردن از کجا میارن بخورن! و...). کتابی است خواندنی که علیرغم اینکه کلاٌ قرار نبود توصیه ای بکنم به دوستانی که نخوانده اند این کتاب را توصیه می کنم.

این کتاب را انتشارات نیلوفر در 208 صفحه منتشر نموده است.(کتاب من چاپ نهم و به قیمت 4000 تومان است)


لینک قسمت اول

پ ن 1:مطلب بعدی در مورد خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف است. 

پ ن 2: کتابی که الان باید بخونم منوط به انتخاب دوستانه: 

 الف) جاز  تونی موریسون   ب) رهایی  ژوزف کنراد  ج)عروس فریبکار  مارگارت اتوود  د) نخستین روز مرگم  ژاک آتالی  ه) کافه پیانو  فرهاد جعفری (دوباره خوانی) 

تا الان کافه پیانو 3 جاز 2 و عروس فریبکار 1 رای آوردند. منتظر باقی دوستان هستم.

پ ن 3: نمره کتاب 4.8 از 5 می‌باشد.

همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی

 

منظره ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره دنیاست...

قسمت اول

چو تیره شود مرد را روزگار      همه آن کند کش نیاید به کار

کتاب با این بیت از فردوسی آغاز می شود که بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. قبل از شروع مطلب باید عرض کنم که من به پشتوانه این وبلاگ و خوانندگانش این کتاب را در لیست 1001 کتابی که می بایست قبل از مرگ خواند جای می دهم! من به پشتوانه این خوانندگان و کامنت گذاران لیست تهیه می کنم. من توی دهن اون لیست می زنم! آقای لیست تهیه کن تو نمی خواهی آزاد باشی؟ نمی خوای آقای خودت باشی؟ آدم باش و به ادبیات جهان سی و سوم احترام بگذار و کلاهت را بردار!

و اما بعد:

داستان روایتی خاص از زندگی تعدادی از مهاجرین ایرانی (تبعیدیان خود خواسته یا ...) در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در فرانسه است. جایی که تعدادی ایرانی در اتاق های زیر شیروانی به همراه تعدادی دیگر (فرانسوی و مهاجرین خارجی دیگر) ساکنین این طبقه را تشکیل می دهند. اما چرا روایتی خاص!؟ راوی داستان آدمی خاص است (لطفاٌ تصویر مورینیو  را از ذهنتان بیرون کنید!) راوی به گفته خودش دارای سه بیماری مهلک است: وقفه های زمانی, خودویرانگری و آینه.

وقفه های زمانی:شده بود که وقت دوش گرفتن ده ها بار سرم را بشویم, چون هر بار  در میانه کار دچار وقفه های زمانی شده ام و چون نفهمیده ام  سرانجام سرم را شسته ام یا نه روزه شک دار نگیرم و از نو دست به کار شوم. طبیعی است که ما ایرانی ها از لحاظ تاریخی با این بیماری غریبه نیستیم! و شده که بارها یک مسیر را از نو شروع کنیم بدون آنکه بدانیم قبلاٌ این مسیر را رفته ایم و... اما این بیماری راوی در نوع روایت و به خصوص مسئله زمان که اشاره خواهد شد بی تاثیر نبوده است.

خودویرانگری البته نیاز به توضیح ویژه ندارد راوی نیز به مانند ما تبحر خاصی در لگد زدن به بخت خویش دارد (مورد برنارد و اینگرید, مورد م ا ر, مورد رعنا و...) و علت را در این می بیند که اگر هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می کنم , از آن روست که من خودم نیستم که این نکته نیز هوشمندانه است چرا که طبیعی است وقتی خود خویش را گم کرده باشیم هر بلایی سر خود می آوریم. اما راوی چنان که در روایت بیان می شود در 14 سالگی دوستش (سمیلو – دختر) را در رودخانه از دست می دهد و آن زمان که سر ظهر بوده است و سایه آدم کوتاه است و در نوک ناخن انگشت پا (گویی سایه از نوک انگشت وارد بدن میشود) به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

اما بیماری آینه: به نسبت دو بیماری دیگر این یکی تمثیلی تر و البته بدیع تر است. راوی خود را در آینه نمی تواند ببیند و فقط قادر است که در آینه اشیاء بی جان را ببیند! در مورد این موضوع می توان توسن خیال را تازاند! شاید اشاره ای باشد به اینکه چنان هویت خود را از دست داده ایم که آینه نیز توان بازنمایاندن ما را ندارد یا شاید تنها کارکرد آینه و مقولات آینه وار برای ما این باشد که ما خود را زنده بدانیم و حس کنیم چیزی هست! اگر چه ندانیم چه چیزی هست ! یا ... وقتی هم که روزی در آینه خود را می بینیم خود را نمی شناسیم و آن را بیگانه ای می پنداریم (اشاره به زمانی که راوی 40 ساله ما خود را به صورت یک پیرمرد با خطوط شیطانی در آینه می بیند و حیرت می کند).

علاوه بر این سه بیماری که راوی خود به آن معترف است, راوی (و البته بیشتر شخصیت های رمان و حتی بیشتر از آن!) دچار پارانویا است. هرچند از قول فروید گفته شده است که این بیماری خاص روشنفکران است ;که من قبول ندارم, چرا که در این صورت الحمدلله ما در ایران فقط روشنفکر خواهیم داشت! بگذریم!

علاوه بر پارانویا (که از عوارض تبعید و مهاجرت خوانده می شود! تعجب به این خاطر که در داخل هم همه ظاهراٌ تبعیدی هستیم) راوی دچار تعدد شخصیت نیز هست و البته این باز هم مختص راوی نیست باقی هم دچارند:

اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیت های من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم.دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو می شدم, گاه ژرار فیلیپ, گاه ژان پل سارتر, گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس.... حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی می کرد!

با توجه به موارد بالا بدیهی است که داستانی که از زبان چنین راویی می شنویم روایتی خاص و بعضاٌ غیر قابل اعتماد باشد و این به زیبایی داستان افزوده است.خواننده بعضاٌ نمی تواند به صورت قطعی مطمئن باشد که آیا اتفاقی که بیان می شود به واقع رخ داده است یا خیر و یا از این هم بالاتر برخی اشخاص اساساٌ وجود خارجی دارند یا زاییده توهم راوی هستند. راوی در جاهایی برای مبرا نمودن خود وارد عمل می شود و در جاهایی از روی شفقت نسبت به قهرمانان داستانش! و تازه در صفحه 166 برای اولین بار تصمیم می گیرد که با صداقت به سوالات پاسخ دهد!

رمان به طرزی کوبنده آغاز می شود (همانگونه که من و کالوینو دوست داریم! آقا ما سه تا رو کجا می برید!؟) و در همان بدو امر و همزمان با راوی که از پله های ساختمان پایین می رود ما هم در زمان بالا و پایین می رویم و به نحوی پر کشش پس از طی 194 صفحه دقیقاٌ به صفحه اول برمی گردیم, یعنی به زمان به ظاهر حال! حالی که گذشته است!

رمان از لحاظ زمانی به چند قسمت قابل تقسیم است: زمان وقوع حادثه مهم (حادثه ای که کشتی بدون لنگر طبقه ششم را دچار تلاطم می کند یعنی حمله پروفت به سید) , زمان پیش از حادثه که به عنوان شناخت و چرایی وقوع حادثه از ذهن راوی می گذرد (یعنی یکی دو ماه گذشته و درست از زمانی که پروفت ساکن این طبقه می شود) , زمان پس از حادثه که راوی آن را مقدمه ای از وقوع یک فاجعه می داند , زمان بازجویی راوی توسط فاوست مورنائو و رفیق سرخپوستش (همان سرخپوست فیلم دیوانه از قفس پرید) که البته همان نکیر و منکر شب اول قبر هستند (همینجا داخل پرانتز بگویم که پاره دوم از فصل ابتدایی که به گفتگوی راوی و همین دو نفر اختصاص دارد از قسمتهای بسیار جالب توجه بود که حظی بردیم) این زمانی است که راوی ظاهراٌ در قبر است و مورد بازخواست قرار می گیرد و آن تصمیم عجیب! در موردش گرفته می شود. علاوه بر این زمان ها گاهی نیز به گذشته های دورتر نقبی زده می شود (مثلاٌ همان 14 سالگی یا فعالیت های سابق, یدالله!, خاتون , م ا ر ...) .

ممکن است تا اینجا با این توضیحات شما خواننده ای که تا کنون توفیق خواندن این کتاب را نداشته اید, از این رمان تصویر آشفته ای در ذهنتان متبادر شده باشد اما همین جا باید اذعان کنم که اتفاقاٌ مصداق کلمه اول اسم دراز رمان , همین موضوع است, "همنوایی", این پاره های مختلف زمانی در کنار هم به یک همنوایی دلنشین رسیده است که احتمالاٌ محصول بازنویسی های متعدد نویسنده باشد. در همین رابطه به بازی های لوپ گونه نویسنده اشاره می کنم که در قسمتهایی به خود کتاب "همنوایی..." که توسط راوی نوشته شده اما در زمان حیات ناشرین چاپش ننموده اند اشاره می شود. مثلاٌ در همان شب اول قبر ص 35:

-          حاشیه نروید! این نوشته از شماست؟

-          بله همین طور است.

-     تایید می کنید که این یادداشتها مربوط به کتابی است با نام "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" که شما با امضایی دروغین منتشر کرده اید؟

-          حقیقت ندارد. این کتاب هرگز منتشر نشده است.

      رفیق بغل دستی گفت این همان پاسخی است که در آن کتاب می دهید!

      گفتم شما هم همان سوال را کردید!

بیش از پنجاه صفحه بعد فاوست مورنائو به راوی گوشزد می کند که این کتاب منتشر شده است و دارند دست به دست می برند به دلیل آنکه نویسنده خوب نویسنده مرده است بالاخص که به طرز فجیعی شهید شده باشد! بله ما هموطنانمان را می شناسیم!

و باز در همین رابطه (و البته در راستای همان موضوع روایت غیر قابل اعتماد) چنین می خوانیم:

- این روایت حقیقت دارد یا آن که در کتابتان نوشته اید؟

کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" را من سال ها پیش نوشته بودم, خیلی پیشتر از آن که همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملاٌ خیالی.در آن هنگام هیچ کدام از شخصیت ها را هم نمی شناختم. حتا سید و رعنا را. بعد زندگی ام شبیه این کتاب شد.پس از حمله پروفت طوری شده بود که دیگر سر کار نمی رفتم... بیشتر شب ها کتاب را بازنویسی می کردم... می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم...

یا مثلاٌ وقتی اریک فرانسوا اشمیت از شب تا صبح یک کله این کتاب را خوانده است و صبح پس از اندکی استراحت می خواهد خواندن را ادامه دهد صفحه 177 را که علامت گذاشته است را باز می کند و ادامه می دهد و ما این موضوع را در صفحه 177 می خوانیم (مشابه اگر شبی از شب های زمستان مسافری و...)

ادامه دارد

پ ن1: به پیشنهاد دوستان این مطلب در دو قسمت نوشته می شود تا ببینیم نظر شما چیست, مطلوب است یا خیر؟

پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در پست قبلی نوشته ام ادامه دارد.

پ ن 3: لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 4: نمره کتاب 4.8 از 5 می‌باشد.

خشم و هیاهو ویلیام فالکنر

 

زندگی افسانه ای است که از زبان دیوانه ای نقل شود, آکنده از خشم و هیاهو که هیچ معنایی ندارد. (مکبث  ویلیام شکسپیر)

داستان,حکایت زوال یک خانواده جنوبی در آمریکای ابتدای قرن بیستم است. خانواده ای که بیشتر در گذشته زندگی می کند. خانواده ای که شامل پدر (جیسون کامپسن) مادر (کاولین باسکومپ) سه پسر به نامهای کونتین , جیسون , بنجامین و یک دختر به نام کدی و دایی آنها به نام موری و تعدادی خدمه سیاه پوست است.

کتاب چهار فصل دارد و هر فصل راوی متفاوتی دارد و البته سبک روایی هم متفاوت است. فصل اول از زبان بنجامین (بنجی) بیان می شود. بنجی عقب مانده ذهنی است (البته به نظر من که او یک بیمار اوتیسمی است که این را با توجه به تجربه خودم می گویم وگرنه تخصص آکادمیک در این خصوص ندارم ولی با توجه به متن به نظرم اوتیست آمد – به کتاب ماجرای عجیب سگی در شب که معرفی کردم مراجعه شود البته این نوع حاد است). این فصل خفن ترین قسمت داستان است بدین سبب که تشخیص زمان اتفاقات و ... این فصل خواننده را مستاصل می کند. عنوان فصل هفتم آوریل 1928 است و کل اتفاقات این روز از زبان بنجی روایت می شود(روز تولد 33 سالگی اوست) اما بنجی در خود مانده است در گذشته مانده است هر چیزی برای او تداعی گذشته و البته بخش خاصی از گذشته را می نماید. این است که روایت او مدام تغییر زمان می دهد و خواننده گیج می شود. فرض کنید من و شما با هم در حال قدم زدن هستیم, من با دیدن مکان ها یا شنیدن برخی کلمات در ذهنم خاطره ای زنده می شود و آن را مرور می کنم و شما و دیگران هم گاهی دیالوگی را برقرار می کنید. حالا اگر من چیزهای که در ذهن و بیرون در جریان است را پشت سر هم (با توجه به توالی بروز آن در ذهنم و بدون توجه به تقدم تاخر زمانی وقوع در بیرون) روی کاغذ بیاورم چه می شود؟ فصل اول می شود! تازه با یک راوی آنورمال!

کدی گفت: بگذار بگه من که باکم نیست. ورش موری را کول کن از تپه ببرش بالا.

ورش چمبک زد و من سوار کولش شدم.

لاستر گفت: به امید دیدار تا امشب موقع نمایش. بیا اینجا. باید اون ربع دلاریو بجوریم.

کونتین گفت: اگر یواش بریم تا برسیم آنجا هوا تاریک میشه.

خط اول و دوم مربوط به 5 سالگی بنجی است (بنجامین وقتی به دنیا آمد اسم موری روی آن گذاشته شد که همنام دایی اش است ولی وقتی مشخص شد که مشکل روانی دارد به خواسته مادر اسمش را عوض کردند) و خط سوم مربوط به 33  سالگی اوست و خط چهارم برگشت به همان 5 سالگی است.

چند سال قبل که این کتاب را برای بار اول دستم گرفتم وسط همین فصل ناک اوت شدم! گیج شده بودم که چی به چیه و یا به عنوان مثال نفهمیدم این کونتین پسر است یا دختر!! البته این بار عزمم را جزم کردم تا انتها بروم و از فصل یک و دو گذر کردم و در فصل سوم فهمیدم که دو تا کونتین داریم!! یکی پسر بزرگ خانواده است و دیگری دختر کدی است! لذا بعد از تمام کردن داستان دوباره فصل اول و دوم را خواندم که به مراتب از بار اول راحت تر بود.

عجالتاٌ در این فصل متوجه می شویم که بنجی نا آرام با چند چیز آرام می شود که در رتبه نخست خواهرش کدی قرار دارد (آتش و دمپایی ها و گل نرگس و مزرعه اش هم هستند). حضور او موجب آرامشش است و هنگامی که کدی به مدرسه می رود او در پشت دروازه منتظر است تا برگردد و این عادت را سالها بعد از خروج کدی از خانواده انجام می دهد و گویا در پی اشتباهی که نسبت به تشخیص یک دختر بچه انجام می دهد او را اخته می کنند. متوجه می شویم که پدر توجه ویژه ای به کدی و کونتین و بنجی دارد و مادر همیشه متمارض, توجه ویژه ای به جیسون (برادر وسطی که در بچگی هم بدجنس است) و برادر خودش موری دارد. متوجه می شویم که در تاریخ عنوان فصل, پدر مرده است, کونتین (پسر) مرده است , کدی از خانواده خارج شده است و کسی حق ندارد اسم او را ببرد و ...

فصل دوم , دوم ژوئن 1910 و راوی آن کونتین پسر بزرگ خانواده است. او را به هاروارد فرستاده اند تا درس بخواند. پول این کار را از فروش قسمتی از مزرعه که متعلق به بنجی است پرداخت کرده اند. نوع روایت مشابه فصل قبل است مضاف بر اینکه ذهن کونتین از ذهن بنجی پیچیده تر است و در این فصل وسط جمله تغییر زمان داریم! ولی خوب شما کمی نوع روایت دستتان آمده است! البته زمانهای مورد اشاره بیشتر به دو سه سال منتهی به تاریخ فصل می باشد.کونتین به کدی علاقه ویژه ای دارد و از طرفی کدی بعد از بلوغ روابط خلاف عرفی با پسران دارد و این کونتین را به واسطه همان علاقه ویژه عذاب می دهد. کدی در یکی از همین ارتباطات دچار مشکل بارداری ناخواسته می شود و کونتین در یادآوری گفتگویی که با کدی دارد سعی دارد این را از زبان کدی بشنود که آن فرد خلاف خواسته کدی به او تجاوز کرده است و این را نمی شنود. می خواهد طرف را بکشد زورش نمی رسد... مادر پس از اطلاع از بارداری دختر, او را به شهر دیگری می برد و یک شوهر دم دستی (یا مصلحتی به قول مترجم که البته به نظرم جور نمی آمد و به وقایع بعدی آن نمی خورد) برایش تور می کند. کونتین با این قضیه هم مخالف است تا حدی که حاضر است تجاوز به کدی را به عهده بگیرد و با کدی و بنجی از خانه فرار کند. همین سرخوردگی ها و نومیدی ها وقایع روز مذکور را رقم می زند.

فصل سوم ششم آوریل 1928 و راوی آن جیسون برادر دیگر است. این فصل روایت ساده ای دارد. شما گردنه ها را رد کرده اید و مناظر اطراف و اکناف داستان برایتان پدیدار می شود. حدود 15 سال است که جیسون عهده دار امور خانواده شده است. کدی بعد از ازدواج ناموفقش حق بازگشت به خانه و حتی حق دیدن دخترش را ندارد. پول می فرستد اما توسط جیسون بالا کشیده می شود. این جیسون آدم حرص در آوری است, خیلی کثافت است. حاضر است بلیط ربع دلاری را به آتش بیاندازد ولی آن را به خدمتکار سیاهپوست ندهد.

فصل چهارم هشتم آوریل 1928 و راوی آن دانای کل است و این فصل هم ساده است و خبری از جریان سیال ذهن نیست. آسوده باشید داستان را به پایان برده اید حالا فقط لازم است که برگردید و فصل اول و دوم را دوباره بخوانید تا پازل تکمیل شود...

گویا هنگامی که فالکنر برنده جایزه نوبل شد ضمیمه ای بر این داستان نوشت که کمی توضیحات جهت فهم بهتر داستان در آن فصل ارائه شده است. البته کتابی که من خواندم (نیلوفر چاپ 1384) فاقد این فصل است و به جای آن در انتها چند مقاله تفسیری دارد که یکی از آنها مقاله زمان در نظر فاکنر از ژان پل سارتر با ترجمه ابوالحسن نجفی است که جالب توجه است:

http://www.dibache.com/text.asp?id=347&cat=38

این کتاب دو ترجمه دارد: آقای بهمن شعله ور در سال های دور و آقای صالح حسینی در سال های نزدیک... من ترجمه آقای حسینی را خواندم و به نظرم باز هم نیاز به بازنگری دارد به عنوان مثال:

بدبختی آدمی آن وقتی نیست که پی ببرد هیچ چیز نمی تواند یاریش کند _ نه مذهب, نه غرور, نه هیچ چیز دیگر _ بدبختی آدمی آن وقتی است که پی ببرد به یاری نیاز ندارد. (متن کتاب ص 95)

فقط پس از آن که فهمیدی که هیچ‌چیز نمی‌تواند کمکت کند ـ نه مذهب، نه غرور، نه هیچ‌چیز دیگر ـ وقتی این را فهمیدی آن‌وقت به هیچ کمکی نیاز نداری. (از مقاله سارتر با ترجمه نجفی ص 387)

خوب به نظر من که این دو جمله خیلی خیلی خیلی با هم مغایرت دارد و ...

فالکنر در خطابه خود هنگام دریافت جایزه نوبل می گوید:

... نویسنده جوان امروزی مسائل دل آدمی را از یاد برده است, دل در کار کشمکش با خود: که مایه نوشته خوب است و بس, چه تنها همین است که ارزش نوشتن دارد و رنج و عرق ریزی روح برازنده آن است... خواستم بگویم که نویسنده مطمئناٌ رنج و عرقریزی زیادی در هنگام خلق این داستان کشیده است و خواننده در هنگام خواندن آن بیشتر! (مگر اینکه به تورقی بسنده نماید).

این کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند موجود است. من این کتاب را به کسانی که تعداد زیادی کتاب نخوانده در قفسه های کتابخانه شان دارند توصیه نمی کنم. به کسانی که به پازل های بالای 1000 تکه علاقه ای ندارند توصیه نمی شود.

...........................

پ ن: نمره کتاب 3.9 از 5 می‌باشد.