میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی

 

منظره ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره دنیاست...

قسمت اول

چو تیره شود مرد را روزگار      همه آن کند کش نیاید به کار

کتاب با این بیت از فردوسی آغاز می شود که بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. قبل از شروع مطلب باید عرض کنم که من به پشتوانه این وبلاگ و خوانندگانش این کتاب را در لیست 1001 کتابی که می بایست قبل از مرگ خواند جای می دهم! من به پشتوانه این خوانندگان و کامنت گذاران لیست تهیه می کنم. من توی دهن اون لیست می زنم! آقای لیست تهیه کن تو نمی خواهی آزاد باشی؟ نمی خوای آقای خودت باشی؟ آدم باش و به ادبیات جهان سی و سوم احترام بگذار و کلاهت را بردار!

و اما بعد:

داستان روایتی خاص از زندگی تعدادی از مهاجرین ایرانی (تبعیدیان خود خواسته یا ...) در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در فرانسه است. جایی که تعدادی ایرانی در اتاق های زیر شیروانی به همراه تعدادی دیگر (فرانسوی و مهاجرین خارجی دیگر) ساکنین این طبقه را تشکیل می دهند. اما چرا روایتی خاص!؟ راوی داستان آدمی خاص است (لطفاٌ تصویر مورینیو  را از ذهنتان بیرون کنید!) راوی به گفته خودش دارای سه بیماری مهلک است: وقفه های زمانی, خودویرانگری و آینه.

وقفه های زمانی:شده بود که وقت دوش گرفتن ده ها بار سرم را بشویم, چون هر بار  در میانه کار دچار وقفه های زمانی شده ام و چون نفهمیده ام  سرانجام سرم را شسته ام یا نه روزه شک دار نگیرم و از نو دست به کار شوم. طبیعی است که ما ایرانی ها از لحاظ تاریخی با این بیماری غریبه نیستیم! و شده که بارها یک مسیر را از نو شروع کنیم بدون آنکه بدانیم قبلاٌ این مسیر را رفته ایم و... اما این بیماری راوی در نوع روایت و به خصوص مسئله زمان که اشاره خواهد شد بی تاثیر نبوده است.

خودویرانگری البته نیاز به توضیح ویژه ندارد راوی نیز به مانند ما تبحر خاصی در لگد زدن به بخت خویش دارد (مورد برنارد و اینگرید, مورد م ا ر, مورد رعنا و...) و علت را در این می بیند که اگر هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می کنم , از آن روست که من خودم نیستم که این نکته نیز هوشمندانه است چرا که طبیعی است وقتی خود خویش را گم کرده باشیم هر بلایی سر خود می آوریم. اما راوی چنان که در روایت بیان می شود در 14 سالگی دوستش (سمیلو – دختر) را در رودخانه از دست می دهد و آن زمان که سر ظهر بوده است و سایه آدم کوتاه است و در نوک ناخن انگشت پا (گویی سایه از نوک انگشت وارد بدن میشود) به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

اما بیماری آینه: به نسبت دو بیماری دیگر این یکی تمثیلی تر و البته بدیع تر است. راوی خود را در آینه نمی تواند ببیند و فقط قادر است که در آینه اشیاء بی جان را ببیند! در مورد این موضوع می توان توسن خیال را تازاند! شاید اشاره ای باشد به اینکه چنان هویت خود را از دست داده ایم که آینه نیز توان بازنمایاندن ما را ندارد یا شاید تنها کارکرد آینه و مقولات آینه وار برای ما این باشد که ما خود را زنده بدانیم و حس کنیم چیزی هست! اگر چه ندانیم چه چیزی هست ! یا ... وقتی هم که روزی در آینه خود را می بینیم خود را نمی شناسیم و آن را بیگانه ای می پنداریم (اشاره به زمانی که راوی 40 ساله ما خود را به صورت یک پیرمرد با خطوط شیطانی در آینه می بیند و حیرت می کند).

علاوه بر این سه بیماری که راوی خود به آن معترف است, راوی (و البته بیشتر شخصیت های رمان و حتی بیشتر از آن!) دچار پارانویا است. هرچند از قول فروید گفته شده است که این بیماری خاص روشنفکران است ;که من قبول ندارم, چرا که در این صورت الحمدلله ما در ایران فقط روشنفکر خواهیم داشت! بگذریم!

علاوه بر پارانویا (که از عوارض تبعید و مهاجرت خوانده می شود! تعجب به این خاطر که در داخل هم همه ظاهراٌ تبعیدی هستیم) راوی دچار تعدد شخصیت نیز هست و البته این باز هم مختص راوی نیست باقی هم دچارند:

اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیت های من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم.دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو می شدم, گاه ژرار فیلیپ, گاه ژان پل سارتر, گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس.... حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی می کرد!

با توجه به موارد بالا بدیهی است که داستانی که از زبان چنین راویی می شنویم روایتی خاص و بعضاٌ غیر قابل اعتماد باشد و این به زیبایی داستان افزوده است.خواننده بعضاٌ نمی تواند به صورت قطعی مطمئن باشد که آیا اتفاقی که بیان می شود به واقع رخ داده است یا خیر و یا از این هم بالاتر برخی اشخاص اساساٌ وجود خارجی دارند یا زاییده توهم راوی هستند. راوی در جاهایی برای مبرا نمودن خود وارد عمل می شود و در جاهایی از روی شفقت نسبت به قهرمانان داستانش! و تازه در صفحه 166 برای اولین بار تصمیم می گیرد که با صداقت به سوالات پاسخ دهد!

رمان به طرزی کوبنده آغاز می شود (همانگونه که من و کالوینو دوست داریم! آقا ما سه تا رو کجا می برید!؟) و در همان بدو امر و همزمان با راوی که از پله های ساختمان پایین می رود ما هم در زمان بالا و پایین می رویم و به نحوی پر کشش پس از طی 194 صفحه دقیقاٌ به صفحه اول برمی گردیم, یعنی به زمان به ظاهر حال! حالی که گذشته است!

رمان از لحاظ زمانی به چند قسمت قابل تقسیم است: زمان وقوع حادثه مهم (حادثه ای که کشتی بدون لنگر طبقه ششم را دچار تلاطم می کند یعنی حمله پروفت به سید) , زمان پیش از حادثه که به عنوان شناخت و چرایی وقوع حادثه از ذهن راوی می گذرد (یعنی یکی دو ماه گذشته و درست از زمانی که پروفت ساکن این طبقه می شود) , زمان پس از حادثه که راوی آن را مقدمه ای از وقوع یک فاجعه می داند , زمان بازجویی راوی توسط فاوست مورنائو و رفیق سرخپوستش (همان سرخپوست فیلم دیوانه از قفس پرید) که البته همان نکیر و منکر شب اول قبر هستند (همینجا داخل پرانتز بگویم که پاره دوم از فصل ابتدایی که به گفتگوی راوی و همین دو نفر اختصاص دارد از قسمتهای بسیار جالب توجه بود که حظی بردیم) این زمانی است که راوی ظاهراٌ در قبر است و مورد بازخواست قرار می گیرد و آن تصمیم عجیب! در موردش گرفته می شود. علاوه بر این زمان ها گاهی نیز به گذشته های دورتر نقبی زده می شود (مثلاٌ همان 14 سالگی یا فعالیت های سابق, یدالله!, خاتون , م ا ر ...) .

ممکن است تا اینجا با این توضیحات شما خواننده ای که تا کنون توفیق خواندن این کتاب را نداشته اید, از این رمان تصویر آشفته ای در ذهنتان متبادر شده باشد اما همین جا باید اذعان کنم که اتفاقاٌ مصداق کلمه اول اسم دراز رمان , همین موضوع است, "همنوایی", این پاره های مختلف زمانی در کنار هم به یک همنوایی دلنشین رسیده است که احتمالاٌ محصول بازنویسی های متعدد نویسنده باشد. در همین رابطه به بازی های لوپ گونه نویسنده اشاره می کنم که در قسمتهایی به خود کتاب "همنوایی..." که توسط راوی نوشته شده اما در زمان حیات ناشرین چاپش ننموده اند اشاره می شود. مثلاٌ در همان شب اول قبر ص 35:

-          حاشیه نروید! این نوشته از شماست؟

-          بله همین طور است.

-     تایید می کنید که این یادداشتها مربوط به کتابی است با نام "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" که شما با امضایی دروغین منتشر کرده اید؟

-          حقیقت ندارد. این کتاب هرگز منتشر نشده است.

      رفیق بغل دستی گفت این همان پاسخی است که در آن کتاب می دهید!

      گفتم شما هم همان سوال را کردید!

بیش از پنجاه صفحه بعد فاوست مورنائو به راوی گوشزد می کند که این کتاب منتشر شده است و دارند دست به دست می برند به دلیل آنکه نویسنده خوب نویسنده مرده است بالاخص که به طرز فجیعی شهید شده باشد! بله ما هموطنانمان را می شناسیم!

و باز در همین رابطه (و البته در راستای همان موضوع روایت غیر قابل اعتماد) چنین می خوانیم:

- این روایت حقیقت دارد یا آن که در کتابتان نوشته اید؟

کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" را من سال ها پیش نوشته بودم, خیلی پیشتر از آن که همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملاٌ خیالی.در آن هنگام هیچ کدام از شخصیت ها را هم نمی شناختم. حتا سید و رعنا را. بعد زندگی ام شبیه این کتاب شد.پس از حمله پروفت طوری شده بود که دیگر سر کار نمی رفتم... بیشتر شب ها کتاب را بازنویسی می کردم... می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم...

یا مثلاٌ وقتی اریک فرانسوا اشمیت از شب تا صبح یک کله این کتاب را خوانده است و صبح پس از اندکی استراحت می خواهد خواندن را ادامه دهد صفحه 177 را که علامت گذاشته است را باز می کند و ادامه می دهد و ما این موضوع را در صفحه 177 می خوانیم (مشابه اگر شبی از شب های زمستان مسافری و...)

ادامه دارد

پ ن1: به پیشنهاد دوستان این مطلب در دو قسمت نوشته می شود تا ببینیم نظر شما چیست, مطلوب است یا خیر؟

پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در پست قبلی نوشته ام ادامه دارد.

پ ن 3: لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 4: نمره کتاب 4.8 از 5 می‌باشد.

نظرات 17 + ارسال نظر
فرانک یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:26 ق.ظ http://bestbooks.blogfa.com

من خودم نوشته های کوتاه را ترجیح می دم چون فرصت خوندنشو دارم
این کتاب را هم خیلی دوست می داشتم

سلام
باید یک مقدار برای کوتاه نویسی تمرین کنم
البته این کتاب آنقدر مطلب دارد که لامصب نمیشه کوتاهش کرد!

هادی فخرائیان یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://playtime.blogsky.com

من این کتاب رو چند سال پیش که تازه چاپ شده بود شروع به خوندن کردم اما به علت کمبود امکانات و فقر فرهنگی،نیمه کاره رهاش کردم.
راستی اون لینکی که دادی به پارانویا مشکل داره..

سلام
حتماٌ برو سراغش ...
و حتماٌ دو بار پشت سر هم بخون!
اون لینک را دوباره گذاشتم ولی نمی دونم چرا درست نشد!
ممنون

ویکیپدیا است

نعیمه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://n1350.wordpress.com/

عجب موشکافی دقیق.
من اما آخر داستان را از همه بیشتر دوست دارم.
.
.
.
راستی در مورد کودکان سه ساله حق با شماست باید از پدر و مادر آنها هر دو پرسید.
پسر من که در سه سالگی دیوانه ام کرد.

سلام
همانطور که گفتم این کتاب آنقدر مطلب دارد که کار یه نفر و دو نفر و یه قسمت و دو قسمت نیست...
اون سکانس آخر! که واقعاٌ کوبنده است...آدم را وا می دارد که حتماٌ دوباره بخواند...
در مورد راستی ... هم ممنون
در هر سنی توانایی دیوانه کردن را دارند!!!!

محمدرضا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
کتاب را خوانده ام. کتاب سختی ست. سختی اش البته شیرین است. گره های زیادی دارد که البته کتابخوانان حرفه ای مثل شما می توانند بازش کنند.
گاهی فکر می کنم شاید این کتاب را اگر من به عنوان مثلا یک لهستانی یا یک برزیلی می خواندم این قدر خوب با آن رابطه برقرار می کردم و می پسندیدمش؟
از لحاظ فرم بسیار قوی ست و از منظر محتوا برای ایرانیان بسیار دلپسند اما نظر دادن در مورد محتوای داستان برای یک خواننده ی فراملیتی ... نمی دانم.
دو قسمت نوشتن را می پسندم

سلام
البته من که چندان حرفه ای نیستم تازه اول راهم اما کاملاٌ باهات موافقم که لذت این کتاب برای ما چندین و چند برابر خواننده فراملیتی است...اضافه می کنم همین کتاب را هم اگر نویسنده ای چک یا پرتقالی می نوشتند اینقدر فاز نمی داد ...این طور نیست؟
از لحاظ فرم همانطور که گفتم واقعاٌ نویسنده روی آن کار کرده و قطعاٌ چندین بار بازنویسی کرده تا این همنوایی به وجود بیاد.
ممنون

فرزانه یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
آقا با این جملات کوبنده ای که وعده لیست 1001 تایی را دادید فکمان برید و اصلاً موضوع کتاب را فراموش کردیم !!
ملاحظه قلب و عروق خواننده را هم بفرمایید این وعده ها آمد و نیامد دارد ....

اما کتاب ، همنوایی شبانه ارکستر چوبها که هم اسمش عجیب است و هم نوع روایتش و هم روای داستانش و روی هم رفته آن قدر غافلگیری دارد برای خواننده و او را در گیر خودش می کند که می شود گفت از مدرن ترین رمانهای فارسی است .
حالا مگر چند رمان مدرن فارسی داریم ؟
روایت غیر خطی و تو در توی قاسمی از زمان ، تمام ذهن خواننده را به چالش می کشد تازه راوی های متفاوتی هم هست و در عین حال همه شان یک نفرند یادم می آید جایی گفته بود که تعداد شخصیت هایش بی نهایت است و چون نمی تواند قائم به ذات باشد باید به یکی تکیه کند و و بنابراین بی نهایت انتخاب دارد.بازی با زمان و با شخصیت ها آن هم شخصیت های روان پریش
تمام کتاب شاید به نوعی روایت مبارزه این شخصیت هاست .که البته مبارزه ای بی ثمر هم هست . ولی قاسمی چقدر خوب و صریح توانسته این ها را رو کند ؟ به نظر من خیلی عالی از عهده اش بر آمده .
بار اول وقتی می خواندمش احساس سردرد می کردم کتاب به نظرم خیلی پر سرو صدا بود تویش پر از صداهای ناهنجار بود...ولی آخرش به همنوایی این صداها عادت کردم . فهمیدم راهی که راوی داستان برای درست کردن خودش می رود ویران کردن خودش است .
فقط به همین فکر کنید ! چند بار همه ما چنین راهی را کم و بیش رفته ایم ؟ حالا با شدت کم یا زیاد ....پس نویسنده شناخت محشری دارد.

جابجای کتاب پر از جملاتیست که می توانیم بعنوان جملات قصار نقل کنیم یک جور خداحافظ گری کوپر ایرانی . که البته خبری از عصیان تویش نیست . جابجا نگاه قضا و قدری نویسنده تعقیبت می کند . حالا اصل نظرم را در قسمت بعدی می گویم اینها مقدمه بود!!!

برای رای گیری پست قبلی بخاطر اون گزینه (ه) من انتخابات را تحریم می کنم!!
تا با وجود چنین کاندیداهایی نمایش دموکراتیک راه نیفتد




سلام
البته اون جملات کوبنده اشاره ای تاریخی هم داشت! قبلاٌ به ققنوس گفتم ما هم برای خودمون آقایی هستیم! چه اشکالی داره وعده ای بدهیم که به آن عمل نکنیم!!
این کتاب در یک رای گیری از جمعی از اهالی هنر بیشترین رای را در بهترین رمان سی سال اخیر آورده است...
برخی از مواردی که اشاره کردی در قسمت دوم نوشته ام پس منتظر می مونم تا در قسمت دوم بیشتر بحث کنیم... البته نمی دونم قسمت دوم را باید با چه فاصله زمانی بگذارم!!
لطفاٌ تحریم نکنید و کاری به مواضع نویسنده هم نداشته باشید! کتاب و خالقش را همیشه نمی شود در یک سمت قرار داد و فراتر از اون اثر مکتوب حیاتی مجزا از نویسنده خود دارد.
ممنون

ندا یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 07:55 ب.ظ http://secondwindow.blogsky.com

قبل از عید بود کتاب را خریدم. ولی نمی دونم چرا هنوز نخووندمش

سلام
حتماٌ بخوانید و دوبار هم بخوانید
پشت سر هم
یکی از بهترین رمان های ایرانی است که در 7000 سال اخیر نوشته شده است!
مطمئنم

نیکادل یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:35 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

سلام
منتظر می مونم قسمت دوم نوشته رو بذاری بعد نظرم رو می گم
رای ما : کافه پیانو
راستی بیا یه کتاب از جین آستین بخونیم

سلام
باشه منتظر می مونیم!
ممنون از رای
از جین آستین قبلاٌ (دوران نوجوانی یا اوایل جوانی!) غرور و تعصب را خوانده ام و همچنین می دانم که چند تایی در لیست 1001 کتاب از این نویسنده هست ولی در حال حاضر در کتابخانه ام کتابی از ایشان ندارم.
میریم سراغش نگران نباش (هرچند طلبه نیستم!)

نیکادل یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ب.ظ http://aftabsookhte.blogfa.com

راستی رای نیکادل : کافه پیانو

سلام مجدد
ممنون از رای مجدد!
اما رای شما را یک بار بیشتر حساب نمی کنیم! ققنوس هم نگران این موضوع نباشد!

فرزانه دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 08:22 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

اختیار دارید البته من هم به خاطر همان اشاره تاریخی اش گفتم .

نه نه تحریمم بخاطر مواضع نویسنده نیست بخاطر کپی کاری نویسنده از روی ناتور دشته بیشتر کسانی که کافه پیانو را خوانده اند و حتی خود نویسنده می گوید کتاب را از شخصیت هولدن کالفیلد گرفته و نوشته ... پس این مکتوب حیات چندان مجزایی هم ندارد.

با این همه به احترام تضارب آرای موجود در وبلاگ من اینجا تابع نظر اکثریتم .

سلام

انتظاری جز این از شما نداشتم
پس لطفا رای خودتان را نیزاعلام کنید

داستان تکراری مامان باران و بامداد دوشنبه 6 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:40 ب.ظ http://baharakmv2.blogfa.com

سلام من آپم ممنون میشم بیایید
ممنون از معرفی تان

سلام
می آیم

لیلی سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:25 ق.ظ http://lilymoslemi.blogfa.com

سلام آقا حسین ببخشید که دیر رسیدم ولی خوب خوبه هنوز داغه و از دهن نیوفتاده. من راستش این کتاب رو دهها بار بدست گرفتم بخونم نمیدونم چی شد نتونستم ادامه بدم. اولین بار فکر کنم ۱۸-۱۹ ساله بودم این کتاب رو دقیقا بعد از کتاب سمفونی مردگان دست گرفتم برای خوندن ولی شیوه ی رواییش خیلی اذیتم کرد . اما باید حتما بخونم و به قول شما تو دهن اون لیست بزنیم. اسم این کتاب مگه توی اون لیست نبود؟؟ جدی؟؟ عجیبا غریبا.

سلام
به موقع رسیدید
تازه گذاشتیم روی گاز
در اون لیست کتاب ایرانی نداریم
حتی کتابی از کل منطقه یعنی عربا و ترکا که وضعشون بهتر از ماست من ندیدم توی لیست

ققنوس خیس سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

آقا سلام، آقا ببخشید ما این کتاب را نخوانده ایم اما تا جایی که در خاطر داریم -کل یوم- دوستان این کتاب را خوانده اند ! یک چند تایی از همان دوستان هی به ما می گفتند که الان در وقفه فلان هستم و بهمان و ... از این جور حرفها که آدم شاخ در بیاورد ! ما آن اوایل فکر می کردیم که منظورشان اینتراپت یا همان مفهوم وقفه در برنامه نویسی کامپیوتر است !!! اما بعدتر فهمیدیم که بلهههههه !! قضیه از این قرار است !!
آقا ما این کتاب را نخوانده ایم اما از همین خلاصه ی تعریفی بانمک شما ، کلی ... (بادی است موسمی از معده) پیچ شدیم ! آقا باور بفرمایید ما کودن نیستیم ،‌ولی ....
آقا قول می دهیم که این کتاب را بخوانیم ، البته حداقل می ماند برای سه ماه بعد که دوباره می خواهم وقتم را برای داستان خواندن بگذارم .
آقا ممنون
....
آقا یادمان رفت بگوییم ، ولی با لیست شخصی دادن و توی دهن لیست زدن به شدت موافقیم. آقا با اجازه.

سلام رفیق
می بینم که بصیرتت بالا رفته ! ... کلک بگو چی کار کردی توی این مدت کم اینقدر افزایش بصیرت پیدا کردی... راه و رسمش رو به بقیه هم یاد بده
من هم از اختیارات آقایی خودم استفاده می کنم و تو را به لقب ققنوس بصیر مفتخر می کنم
اگه دوست نداری یه دونه "ابو بصیر "هم دارم که به حال و هوای مختارنامه هم می خوره هر کدوم رو دوست داری بردار
ممنون

درخت ابدی چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:04 ب.ظ http://eternaltree.wordpress.com

سلام.
نمی‌دونم این حرفم چقدر درسته اما فکر می‌کنم «همنوایی...» جزو داستان‌هاییه که با توجه به سنت «بوف کور» نوشته شده. روایت درون‌گرایانه و راوی اسکیزوفرنیک و فضاهای تیره بعضی از وجوه اشتراکن.
البته بهتره اصل رو کوتاه‌نویسی گذاشته بشه ولی دوقسمتی کردن رو به ادامه‌ی مطلب ترجیح می‌دم.

سلام
بله ...مقایسه های زیادی بین این دو صورت گرفته ...
من بوف کور را بیست سال پیش خوندم و چیز زیادی ازش یادم نیست !
من هم خودم به فکر کوتاه نوشتن هستم و از این به بعد بیشتر سعیم همین خواهد بود.
ممنون

نوشینه چهارشنبه 8 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:07 ب.ظ http://nargess777.blogfa.com

راستش کتاب را همان موقع که خریدم یعنی پارسال تا نیمه ها خواندم و به دلیل گرفتاری رها کردم دوباره که رفتم سراغش دیدم نیست . انگار کسی ار کتابخانه ام برداشته به ه رحال این بار هم نشد با هاتون همراه بشم اما اون سه تا بیماری که نوشتید در باره شخصیت داستان در همه هست و ندیدن در آینه خیلی هم تخیلی نیست خیلی از ما فقط دیگران را و یا اشیا را می بینیم و متوجه خودمان تصویر حقیقی و واقعیت وجودی خودمان نیستیم .
راستی من اندوه رهگذران مرده فتح الله بی نیاز را خواندم که پیشنهاد می کنم بخوانید الان هم تنهایی هرگز کورت وانه گت را شروع کردم نگران نیستم نسرین محبعلی را هم خواهم خواند

سلام
خوب با توجه به تجربه کتابی که از کتابخانه بدین شکل خارج میشه دیگه عمراٌ برگرده! یکی دیگه تهیه کنید!!
نکته خوبی در مورد آینه گفتید ... اینطوری هم میشه گفت و بهتر هم هست...
خوبه احسنت همین که با کتاب همراهی عالیه و مطمئناٌ بعد از مدت کوتاهی هم فاز میشویم
ممنون از معرفی که کردید
اگر مطلبی هم در موردشان بنویسید که نور علی نور می شود.

جیران چهارشنبه 15 دی‌ماه سال 1389 ساعت 02:11 ق.ظ http://jairanpilehvari.wordpress.com

فک کنم این کتاب از اون کتاباییه که به حق همه دوستش دارن و فکر می کنه بریا خودش واقعا کتابیه...
من چند بار تو فواصل حتی سالانه خوندمش و هرار شادی کردم...
ایده ی بدی نیس دو تیکه نوشتن. اگر تو هر تیکه جامع بررسی کنی ولی چیز متفاوتی رو..
دوباره میگم مارگارت اتوود رو از دست نده...
به خصوص آدمکش کور رو..
اون جایزه ی بوکر 2000 رو گزفته اگه اشتباه نکنم و واقعا عالیه...
ضمنا قرصی که نوشتی.. منم اولین بار که خوندم دنبالش گشتم که چیه!! چار پنج سال پیش بود و هنوز انقدر از دارو مارو سر در نمی آوردم :)
مسئله اینه که اینا معمولا اسامی تجاریه :)
مثلا روزنورتریپتیلین که چون روزدارو می زنه اسم روز رو اولش آورده!! یا شربت برونکوتیدی که تیدی آخرش ماله تولید داروست و در اصل معرفی برندشه :)

سلام جیران خانوم
سعی می کنم کوتاه تر بنویسم که دو تکه نشه ولی اگه نشد دیگه مجبورم...
من الان آدمکش کور را نخریدم ... و فقط عروس فریبکار رو دارم که هنوز نخوندم ... آدمکش کور هم در لیست 1001 کتاب هستش و حتماً خواهم خواند...این بار که اومد توی لیست رای گیری براش تبلیغ کن رای بیاره!!
منم حدس زدم که باید اسم تجاری باشه اما توی سرچ هیچی نیومد تعجب کردم...ممنون از توضیحاتت یه چیزی اضافه شد به معلوماتمان
ممنون

زهره دوشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 01:43 ق.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

بالاخره من هم تموم کردم. یعنی دوباره خواندنش رو. برای همین هم اومدم ببینم در باره اش چی نوشتی. تقریبا هم عقیده هستیم اما تو بسیار دقیق می نویسی و من بسیار شتاب زده. نظر درخت هم به نظرم درسته. یعنی تاثیر رو داره از بوف کور در عین حال بسیار سبک خودش و البته مدرن تر.
نظر فرانک هم خوب بود.
و دیگر این که تعجب می کنم کسی با شروع این رمان بتواند بگذارد زمین

سلام

تبریک می‌گویم... ممنون که آمدی و خواندی.
پس نظر من به نظر شما نزدیک است
هرچه قدر تلاش کردم که کوتاه بنویسم نشد که نشد...نه در این مورد و نه در موارد دیگر!
بله اون قضیه مایه تعجب است اما خب پیش می‌آید دیگر

مسعود پنج‌شنبه 15 آبان‌ماه سال 1399 ساعت 03:37 ب.ظ

داستان فوق العاده عالی و خوبی بود فقط پسر م الف ر و راوی چی شد چرا اومد و چیکار داشت ؟ پروفت چرا دنبال مهدی بود نه فریدون ؟

سلام دوست عزیز
هنوز مزه‌اش بعد از ده سال زیر زبانم هست اما طبعاً بعد از این همه سال نمی‌توانم جزئیاتی که سوال کردید را به یاد بیاورم
این البته تلنگری است که خواندن دوباره این رمان معرکه را توصیه می‌کند

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد