مقدمه اول: با کمی بالا و پایین میتوان گفت ادیان و مکاتب از دیرباز انسانها را به «خودشناسی» توصیه کردهاند. امری که در ذات خود ابهامات زیادی دارد و حد و حدودش، و دال و مدلولش نامشخص است؛ اما با توجه به جمیع جهات میتوانیم بگوییم که با هر تعریفی از خودشناسی، این کار، کار سختی بود. در دوران جدید، آموزههای فروید تا حدودی نشان داد که احاطه به این «خود» نه تنها سخت است بلکه شاید ناممکن باشد! عجالتاً بیایید ناممکن بودن را کنار بگذاریم و بر سر «سخت بودن» به توافق برسیم. آیا در این حوزه و حوزههای مرتبط کاری سختتر از شناخت خود داریم؟! بعد از خواندن اشتیلر جواب ما مثبت خواهد بود: بله، داریم! سختتر از آن «پذیرش خود» است. ما به انحاء مختلف، خودآگاه و ناخودآگاه تلاش میکنیم از پذیرش خودمان سر باز بزنیم... خودمان را طور دیگری میبینیم، سعی میکنیم طور دیگری جلوه کنیم، تلاش میکنیم شکستها و ناتوانیهای خود را مدفون کنیم اما شوربختانه این ضعفها و ناکامیها مدفونشدنی نیستند. آنها همواره با ما هستند! این هم در حوزه فردی و هم در سطح جامعه مصداق دارد.
مقدمه دوم: رمان اشتیلر تمرکز زیادی بر مسئله هویت دارد. در تعریف هویت معمولاً میگویند آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ما را تشکیل میدهد. در این تعریف روی فعلِ متمایز کردن باید تأمل کنیم؛ مثلاً به این نکته بیاندیشیم که فاعل یا فاعلانِ این عمل تمایز چه کسی یا کسانی هستند!؟ به نظر میرسد درصد قابل توجهی از این تمایز به نگاه دیگران ارتباط دارد و این یعنی بخشی از هویت ما مستقیم یا غیرمستقیم متأثر از نگاه دیگران است! به چه دنیایی پا گذاشتهایم؟! اجداد و پیشینیان ما در اینکه ما در بدو تولد چه ویژگیهایی داشته باشیم به شدت تأثیرگذار هستند (ژن، ناخودآگاه جمعی و...) و پس از آن اطرافیان (والدین، دوستان و آشنایان و...) در اینکه ما در چه فضایی رشد کنیم و چه ویژگیهایی در ما شکوفا بشود یا نشود، نقش دارند ولذا قبل از آنکه به خودمان بیاییم «خود»ِ ما شکل میگیرد و وقتی هم شکل گرفت تغییر آن چندان ساده نیست. در واقع کاری که از خودشناسی و پذیرش خود سختتر است همین تغییر خود است! تازه اگر به جایی رسیدیم که گمان کردیم تغییر کردهایم، این تغییر باید توسط دیگران شناسایی و تایید شود و چنانچه آنها به این نتیجه برسند که ما همان آدم سابق هستیم، طبعاً ما همان آدم سابق خواهیم بود! مگر اینکه بهنحوی خود را رها کنیم که این مسئله در واقع محتوای داستان اشتیلر را تشکیل میدهد؛ داستانی که کل تلاشهای راوی اول شخصِ آن بر این امر متمرکز است که جلوی تأثیر دیگران بر اثبات وجود خویش را بگیرد.
مقدمه سوم: در چند فراز مهم از داستان به قضیه ممنوعیت تصویرسازی از دیگران در مذاهب (بهویژه کتاب مقدس و عهد عتیق) اشاراتی میشود و البته با نگاه و تفسیری مدرن به آن میپردازد. نویسنده این نکته را پررنگ میکند که هرگونه تصویرسازی یا پرترهسازی از دیگری در ذهنِ ما، سبب میشود آن فرد در مختصاتی که ما برای او در نظر گرفتهایم زندانی شود. این ربط محکمی با مقدمه دوم دارد. تصورات ما از دیگری باعث در بند شدن او میگردد و همینطور ما در بند تصورات دیگران قرار میگیریم. یکی از مدعاهای اصلی داستان همین است: داشتن تصویری مطلق از دیگری دست کمی از جنایت ندارد! نویسنده از همین دروازه به روابط سه زوج ورود پیدا میکند (اشتیلر-یولیکا، رولف-زیبیله، اشتیلر-زیبیله) و روایت روانکاوانه و قابل تأملی از روابط آنها به دست میدهد؛ شرکایی که معتقدند شریکشان هرگز عوض نشده و نخواهند شد و از طرفی برخی از آنها رسالت خود را در متحول کردن دیگری تعریف میکنند. از این زاویه کتاب را میتوان یک داستان پیرامون موضوع ازدواج یا رابطه تلقی کرد. روابطی معیوب که در آن یکی از طرفین یا هر دو، خود را نجات دهنده دیگری فرض میکنند و... در مقدمههای قبل در سلسلهمراتب «سخت بودن!» به آنجا رسیدیم که تغییر کردن چیزی شبیه به معجزه است، در اینجا باید گفت تغییر دادنِ دیگری فراتر از معجزه و بلکه امری جنونآمیز و چه بسا یک توهم است.
******
«من اشتیلر نیستم»
داستان با این جمله آغاز میشود. راوی اولشخص که خود را یک آمریکایی با نام «جیمز لارکین وایت» معرفی میکند به صورت بازداشت موقت در زندان است. او در سفری از پاریس به سوییس، در قطار درگیر ماجرایی عجیب میشود. یکی از مسافران داخل کوپه مدعی میشود راوی، مجسمهسازی به نام اشتیلر است که شش هفت سال قبل در زوریخ ناپدید شده. ادعای این مسافر در هنگام حضور ماموران کنترل گذرنامه، سبب میشود آنها به مدارکِ راوی که از قضا در آن زمان حسابی مست بوده است مشکوک شوند و او را در توقفگاه مرزی از قطار پیاده کنند. درگیری راوی با یکی از ماموران کار را سختتر میکند و بدینترتیب او سر از زندان درمیآورد. بررسیهای تکمیلی نشان میدهد پاسپورت راوی جعلی است و از طرفی عکسهایی که از او انداخته و برای همسر (یولیکا) و برادر اشتیلر فرستادهاند توسط ایشان به عنوان اشتیلر شناسایی میشود... (این چند صفحه ابتدایی را به صورت صوتی در کانال گذاشتهام)
داستان دو بخش کلی دارد؛ بخش اول که عمدهی کتاب را شامل میشود، دستنوشتههای راوی در زندان است که در آن علاوه بر توصیف زندان و ثبت وقایع روزانه، با نقل خاطرات و داستانهایی کوتاه از دوران گذشته در آمریکا و مکزیک ادامه مییابد. ملاقاتهای راوی با یولیکا و صحبتهایش با دادستان و ... این امکان را فراهم میکند که راوی، روایتی بازسازیشده از روابط «اشتیلرِ گموگور شده» با همسرش یولیکا، روابط اشتیلر با معشوقهاش زیبیله، و روابط زیبیله و همسرش رولف ارائه کند. راوی در طول این بخش تمام تلاش خود را میکند تا به دیگران و مخاطب دستنوشتههایش این را تفهیم کند که: «من اشتیلر نیستم»!
بخش دوم با عنوان «پسگفتار داستان» توسط یک راوی اولشخص متفاوت روایت میشود که در آن وقایع پس از زندان به صورت کوتاه در اختیار مخاطب قرار داده میشود. در ادامه مطلب نامهی همین شخص را خواهیم خواند.
******
زندگینامه نویسنده را میتوانید در این دو لینک بخوانید: اینجا و اینجا
معرفی خوب از داستان در اینجا
نگاه قابل تأمل به داستان در اینجا
مصاحبه مترجم کتاب در اینجا
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه علیاصغر حداد، نشر ماهی، چاپ اول بهار 1386، تیراژ 2000 نسخه، 447 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.9 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.03 است)
پ ن 2: حجم کتاب با آنچه که در نگاه اول به نظر میرسد خیلی تطابق ندارد! هم فونت کمی کوچکتر از معمول است و هم تعداد سطور در صفحه بیشتر است و خلاصه اینکه حداقل به اندازه یک کتاب 600 صفحهای حجم دارد. البته مقدمه و موخرهها هم هست... بخصوص کتابی که من خواندم حاوی دو نقد است که یکی از آنها کار فردریش دورنمات است که همان ایام انتشار کتاب یعنی سال 1954 نوشته شده است.
پ ن 3: کتاب بعدی «زوال بشری» اثر اوسامو دازای خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: عنوان کتاب, اسامی برخی شخصیتها و فرازهای انتهایی آن طبعاً ما را به یاد کتاب مقدس میاندازد. اتفاقاً بخشی از کتاب مقدس تحت عنوان «غزل غزلها» شعری عاشقانه منتسب به سلیمان نبی است که ظاهر آن در تمجید عشق زمینی است, هرچند بدیهی است که مفسران یهودی و مسیحی آن را به رابطه خدا و بنده و امثالهم تعبیر کردهاند. این بخش را که شامل هشت سرود است, احمد شاملو به فارسی و البته نظم درآورده است. بخشی از غزل غزلهای سلیمان را انتخاب کردهام که بیمناسبت نیست: «به جستجوی تو میآیم ای دلارام من / زیر درختی که به یکدیگر دل سپردیم / هم در آن جای که شور عشقت از خواب بر آمد» یا «مرا از پسِ خود میکش تا بدویم / که تو را / بر اثر بوی خوشِ جانات / تا خانه به دنبال خواهم آمد.»
مقدمه دوم: آن چیزهایی که ما را از دیگران متمایز میکند هویت ماست. مسئله هویت یکی از تمهای مورد توجه در عرصه ادبیات داستانی است و به دلایل واضح - از جمله مسئله تبعیض نژادی و تبعات آن – برای تونی موریسون این موضوع اهمیت ویژهای دارد. این سومین رمانی است که از ایشان خواندهام و شاید برای گفتن جمله قبل کمی زود به نظر بیاید اما اینگونه نیست! رنگینپوستان آمریکا سالیان سال, چه در دوران بردهداری و چه پس از لغو آن, با این مسئله دست و پنجه نرم کردهاند. از نگاه نویسنده به نظر میرسد بازیابی و حفظ هویت, یک رویکرد استراتژیک در مقابله با این پدیده باشد. در «دلبند» که تاکنون از نگاه من بهترین اثر اوست, به موضوع هویت در دوران بردهداری و کمی پس از آن پرداخته شده است اما سرود سلیمان در زمانی جریان دارد که سالها از آن دوران گذشته است. دهه سی تا شصت قرن بیستم. در این داستان برادر و خواهری حضور دارند که هرکدام مسیری متفاوت را طی کردهاند؛ یکی به دنبال کسب ثروت و دست یافتن به جایگاهی همپایه سفیدپوستان است و دیگری به سنت آفریقایی-آمریکایی پایبند و به دنبال افزایش تجربههای زیستن و انتخاب سبک زندگی متناسب با نقشهایی است که در زندگی دارد. یکی به دنبال داشتن و دیگری به دنبال بودن. خانه یکی پر از عشق است و خانه دیگری پر از نفرت. در میان نسل بعدی رویکردهای دیگری هم به چشم میخورد: از انفعال گرفته تا خشم و خشونتورزی.
مقدمه سوم: ابتداییترین نمود هویت, نام است. حتماً میدانید که بردهداران برای اینکه بردههای سربراه و بهدردبخوری تربیت و تکثیر کنند, تلاش میکردند تمام عوامل هویتزا را از پیرامون آنها بتارانند, مثلاً اسم آنها را خودشان و معمولاً به صورت یکسان و غیرقابل تمایز (تامی و جینی) انتخاب و سپس ارتباط آنها را با پدر و مادر قطع میکردند. موجودات بیریشه راحتتر شکلِ دلخواه را میگیرند. نام شخصیت اصلی داستان «مِیکِن دِد» است, نامی که به واسطه اشتباه یک مامور دائمالخمر در مدارک پدربزرگش اینگونه ثبت شده و سه نسل ادامه یافته است. نامی عجیب که به جایی وصل نیست. روی هواست.
******
داستان از روز چهارشنبه 18 فوریه سال 1931 آغاز میشود. این تاریخ اهمیت ویژهای دارد. در این روز مرد سیاهپوستی طبق اعلام قبلی, از بالای ساختمان بیمارستان, با بالهای آبیرنگی که به خود بسته است, اقدام به پرواز میکند. در همان لحظات زنی دورگه به نام روث در مقابل بیمارستان دچار درد زایمان میشود و بهخاطر بلبشویی که در اثر اقدام به پرواز رخ داده است به جای اینکه روی پلههای بیمارستان بزاید بطور کاملاً اتفاقی به عنوان اولین زن رنگینپوست داخل بیمارستان شهر زایمان میکند. نوزادی که به دنیا میآید پسری است که بلافاصله نام پدر و پدربزرگش را به ارث میبرد: «مِیکن دِد»!
میکن دد اول, مردی است که با تلاش و کوشش در سرزمینی متفاوت از جایی که به دنیا آمده, مزرعهای چشمنواز برپا کرده است اما بهسبب بیسوادی و توطئه یکی از سفیدپوستان تمام دارایی خود و حتی جانش را از دست میدهد. پسر نوجوانِ او, میکن دد دوم و خواهر خردسالش (پایلت) جان سالم به در میبرند. پایلت در واقع همان پیلاطس است؛ پدر برای انتخاب یک نام شایسته, انگشت روی کلمات انجیل میگذارد و کلمهای را انتخاب میکند: از بد حادثه کلمهای که انتخاب کرده نام «پیلاطس» فرمانروای رومی است که مسیح در زمان او مصلوب شد! میکن دد دوم تصمیم میگیرد به هر روش ممکن ثروتمند و قدرتمند شود. به میشیگان میآید و با پشتکار صاحب چند کلبه و اتاق میشود. او با اجارهداری و باز کردن مغازه معاملات ملکی کمکم به هدف خود نزدیک میشود و برای ازدواج به سراغ دکتر فاستر معروفترین و ثروتمندترین رنگینپوست شهر میرود و با دخترِ او روث ازدواج میکند و بعد از دو دختر صاحب پسری میشود که در پاراگراف اول داستان به دنیا میآید: مِیکن دد سوم.
در همین صحنه ابتدایی در مقابل بیمارستان, تقریباً تمام شخصیتهای اصلی داستان حضور دارند. میکن دد سوم به سبب اینکه مادرش تا چندین سال به او شیر خودش را میدهد صاحبِ نامِ میلکمن میشود. میلکمن در دوازدهسالگی با عمهاش پایلت و دختر و نوهاش ملاقات میکند و از این مواجهه احساس خوبی دارد چون بهنوعی با بخشی از ریشههای پنهانشدهی خانواده خود روبرو میشود. این آشنایی مسیر زندگی او را کاملاً تغییر میدهد اما نه ناگهانی و ارادی, بلکه خیلی آرام و تصادفی و شاید دیر...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه تونی موریسون قبلاً در اینجا چیزهایی نوشتهام.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه علیرضا جباری، نشر چشمه، چاپ اول پاییز 1387، تیراژ 2000 نسخه، 445 صفحه, قیمت 7000 تومان!
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.14 است) اگر قصد دارید فقط یک بار کتاب را بخوانید من توصیهای در مورد خواندن نخواهم داشت! به همین خاطر در گروه B قرار گرفت.
پ ن 2: در جمله اول قسمت معرفی داستان نوشتم که تاریخی که داستان آغاز میشود اهمیتی ویژه دارد. اهمیتش این است که این تاریخ دقیقاً تاریخ تولد خانم تونی موریسون است.
پ ن 3: در مورد دلبند اینجا و در مورد جاز اینجا و اینجا چیزهایی نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی نویسنده» اثر لوئیجی پیراندلو خواهد بود.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: سالِ دومِ دبیرستان برای آشنایی با جو کنکور در آزمون دانشگاهِ آزاد شرکت کرده بودم. نتیجه خوبی گرفتم و بخصوص از اینکه خیلی از تستها را به قولِ خودم شانسی زده بودم و این نتیجه حاصل شده بود خوشخوشانم بود... (قاعدتاٌ نباید به کسی از شانسی زدن تستها میگفتم اما خُب از همان دوران یک جاهایی از کار من میلنگید!)... من اشتباه میکردم و این تیپ تست زدن را نمیشد شانسی خطاب کرد. در صورتی عمل من شانسی بود که بدون خواندن سوالات، پاسخنامه را پر میکردم یا کسی مثل پدربزرگم به جای من شرکت میکرد و به سوالات نگاهی میانداخت و از بین گزینهها یکی را انتخاب میکرد. ذهنِ من به هر حال با خیلی از موارد مطرح در سؤالات آشنا بود و این آشنایی مانع از وقوع تصادفِ محض بود.
مقدمه دوم: بداههنوازی در موسیقی و بهطور کلی بداهه در برخی هنرهای دیگر امری غیرمعمول نیست؛ شدنی است و گاهی از دل آن آثار قابل توجهی بیرون میآید. در مورد رمان اما این قضیه جای تأمل دارد. رمان کلیتی است متشکل از اجزای به هم پیوسته که با بداههنویسی جور در نمیآید. نویسنده هم این را بهتر از هرکسی میداند اما خودش را با این چالش روبرو میکند: نسخه ابتدایی این کتاب در چهل و دو شب نگاشته شده و هر قسمت در همان زمان نگارش بر روی سایت شخصی نویسنده قرار گرفته است. دوست داشتم زمان به عقب بازمیگشت و من هم خواننده و ناظر این چالش میبودم چون حس میکنم از بعضی جهات فرایند لذتبخشی بوده است. به هر حال پس از پایان، این نسخه از روی سایت برداشته شده و تا زمان چاپ رمان، یعنی از لحاظ زمانی: 5 سال، بازنویسیها و پرداختِ آن، زمان برده است. در واقع مخاطبانِ حاضر در دوران طلایی وبلاگنویسی، قسمت به قسمت، ناظر شکلگیری نطفه رمان (پیشنویسِ آن) بودهاند. رمانی که ابتدا قرار بود عنوانش «چهل پله تا آن سهتار جادویی» باشد و در حینِ متولد شدن به «دیوانه و برج مونپارناس» تغییر نام داد و در نهایت با «وردی که برهها میخوانند» منتشر شد.
مقدمه سوم: وقتی نویسندهای از بداههنویسی سخن به میان میآورد ممکن است ما چنین تصور کنیم که نویسنده قلم را روی کاغذ گذاشته و بدون برنامه و طرح شروع به نوشتن کرده است. این تصور اشتباهی است به همان دلیلی که در مقدمه اول آمد. راوی اولشخص داستان که شخصیت و محور اصلی روایت است، سالیان سال به انحاء مختلف در ذهن نویسنده چرخ میخورده است، ضمن اینکه انفصال راوی اولشخص از نویسنده مستلزم تلاش بسیار است که حتی میتوان گفت استقلالِ کامل، ناشدنی است. موضوعات و دغدغههایی همچون هویت و معنایابی و... نیز همواره با نویسنده بوده و هستند، خاطرات سالهای دور کودکی نیز به همچنین! و از طرف دیگر نویسنده در هر نوبت هرآنچه تا پیش از آن نوشته است میخواند و سپس اقدام به نوشتن قسمت بعدی میکند... لذا تصور ما از بداههنویسی غلط است. بداهه به هر حال پایی در ذهنیات و تجربیات نوازنده و نقاش و کارگردان و بازیگر و نویسنده دارد و همینطوری خلق نمیشود. تا اینجای قضیه، این اتفاقی است که برای همه نویسندگان و آثار آنها کمابیش رخ میدهد اما تفاوت در اینجا این است که قسمت به قسمتِ آن جلوی چشم مخاطبین قرار گرفته است. تقریباً آنلاین. و این ریسک بزرگی است. به هر روی پس از آفرینش متن اولیه، چند سالی زمان گذشته است، بازنویسی و اصلاح و... انجام شده است، و البته هنوز در برخی از فصلها و عبارات آن کاملاً شرایط شکلگیری متن اولیه را حس میکنیم و اگر دقیق خوانده باشیم برخی از مواردی که بعداً اضافه شده است را نیز احساس خواهیم کرد.
******
راوی داستان مردی میانسال است که برای انجام عملِ چشم در بیمارستانی در پاریس بستری است و خاطرات دور و نزدیک خود را مرور میکند؛ دورترین خاطرات مربوط به دوران کودکی او در ماهشهر است، و بخشِ مهم دیگر مربوط به تصمیمی است که در جوانی برای ساخت چهل سهتار گرفته و ماجراهای مرتبط با این تصمیم در ذهن او مرور میشود. این دوره از زندگی راوی حدوداً ربعِ قرن زمان برده است و از جوانیِ او در وطن تا پس از مهاجرت به فرانسه و تا همین اواخر را در بر میگیرد. او امید دارد که چهلمین سهتاری که میسازد نوایی جادویی داشته باشد.
کتاب حاوی سی و نه فصل است و در هر فصل، این رفتوآمدهای زمانی از حالِ روایت تا آن گذشتههای دور و سالهای میانه به چشم میخورد. راوی در این بازیابی گذشته به دنبال چیست؟! در اینخصوص و موارد دیگر در ادامه مطلب خواهم نوشت.
******
رضا قاسمی نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر، متولد سال 1328 در اصفهان، دوران کودکی خود را در ماهشهر سپری کرده است. در هجده سالگی اولین نمایشنامه خود را به نگارش درآورد و دو سال بعد در دانشگاه تهران، آن را به روی صحنه برد. او پس از فارغالتحصیلی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعدادی تئاتر را تا زمان انقلاب و پس از آن کارگردانی کرد که یکی از آنها با عنوان «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» در سال 1355 برنده جایزه نخست تلویزیون ملی ایران گردید. او در سال 1365 مهاجرت کرد و در پاریس اقامت گزید. در این دوران به غیر از نوشتن نمایشنامه به سراغ داستاننویسی و آهنگسازی و تدریس موسیقی رفت. اولین رمان و مهمترین اثر او در سال 1996 با عنوان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» در آمریکا منتشر شد که چند سال بعد در سال 1381 در ایران نیز به چاپ رسید و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد. از نگاه من همنوایی شبانه یکی از ده رمان برتر تاریخ رماننویسی ایران تا کنون است و در اوایل وبلاگنویسی خودم در مورد آن نوشتهام (اینجا و اینجا). البته موقع مراجعه به این لینکها حتماً عینکِ اغماض را به چشمانتان بزنید چون مربوط به سالها قبل است و خودم موقع خواندنِ آنها احساس گسیختگی و خامی میکنم اما این باعث نمیشود که به جایگاه رمان در ذهن من خدشهای وارد شود و کماکان آن را لایق حضور در لیست رمانهایی که قبل از مرگ باید خواند، میدانم. دوستِ عزیز! خواندن این آثار را به بعد از مرگ حوالت ندهید که مطابقِ تمامِ روایات عامه و خاصه، آنجا جای کتاب خواندن نیست! از ما گفتن بود.
...................
مشخصات کتاب من: نشر گردون، جاپ بیستم 1391، تیراژ 5000نسخه، 215 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.95)
پ ن 2: مطلب بعدی به رمان « بچههای نیمهشب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتاب قطوری است و خواندن آن از روی گوشی زمان خواهد برد و تا آن زمان احتمالاً یکی دو مطلب دیگر خواهم نوشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.
ادامه مطلب ...
راوی اولشخص داستان با بیان دو مقدمه به سراغ روایت میرود. در مقدمهی اول خودش را با عبارت «من ماتیا پاسکال هستم.» معرفی و عنوان میکند زمانی که نتوانیم همین عبارت ساده را بیان کنیم پی به اهمیت آن میبریم. راوی زمانی به عنوان کتابدار از طرف شهرداری در یک کلیسای کوچک مشغول به کار بوده است. وضعیت نگهداری از کتابها بهگونهایست که نشان میدهد راوی اهمیتی به کتاب و نوشتن نمیدهد اما بواسطه سرگذشت عجیبی که از سر گذرانده است در همان مکان مشغول نوشتن این روایت است و توصیه میکند این نوشتهها بعد از گذشت 50 سال از «سومین و آخرین مرگ قطعی» او خوانده شود! این حرف طبعاً ما را کنجکاو میکند تا بدانیم چگونه یک راویِ حی و حاضر از دو بار مرگ خود سخن میگوید.
*****
من و شاید نسل ما با فیلمی که بر اساس داستان کوتاه «خمره» ساخته شد با این نویسنده آشنا شدیم؛ استادکاری که برای بندزدن یک خمره بزرگ که متعلق به یک فرد ثروتمند خسیس بود وارد خمره شد و آن را تعمیر و نهایتاً نمیتوانست بدون شکستن آن از آن خارج شود، کاری که صاحب خمره به آن راضی نمیشد و...
لوئیجی پیراندلو در سال 1867 در خانوادهای ثروتمند در سیسیل به دنیا آمد. پدرش معدندار بود اما بر اثر حادثهای طبیعی دچار ورشکستگی شد و خانواده به ورطهی فقر و تنگدستی افتاد. لوئیجی در سال 1887 برای تحصیل در رشته ادبیات وارد دانشگاه رم شد. او که طبع شعر داشت اولین دفتر شعر خود را با عنوان «درد مطبوع» در 22 سالگی منتشر کرد. پس از فارغالتحصیلی به آلمان رفت و در رشته زبانشناسی در دانشگاه بن دکتری گرفت. بعد از بازگشت به ایتالیا به روزنامهنگاری و تدریس مشغول شد و در عینحال نخستین رمان خود را با عنوان «مطرود» در سال 1893 و اولین مجموعه داستان کوتاه خود را در سال 1894 به چاپ رساند. دو سال بعد نخستین نمایشنامه خود را نوشت. جنگ جهانی اول و مصائب آن گویا خلاقیتش را به کار انداخت و تعداد زیادی نمایشنامه در آن دوره منتشر کرد. شهرت در سال 1921 و پس از انتشار نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده» به سراغ او آمد. از آثار مطرح این نویسنده میتوان به مرحوم ماتیا پاسکال (1904)، هانری چهارم (1922)، یکی هیچکس صدهزار (1926) اشاره کرد که این آخری در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. او که یکی از تأثیرگذاران در عرصه نمایشنامهنویسی در قرن بیستم است در سال 1934 موفق به دریافت جایزه نوبل گردید. این استاد سبکشناسی دانشگاه رم در سال 1936 از دنیا رفت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم1397، شمارگان 1000 نسخه، قطع جیبی 290 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.1)
پ ن 2: نام نویسنده در فارسی هم پیراندلو و هم پیراندللو ذکر شده است. من هم هر دو را به کار بردم!
پ ن 3: کتابهای بعدی که در موردشان خواهم نوشت «سمفونی مردگان» و «موشها و آدمها» هستند.
«ما» در ابتدای دههی 1920 نگاشته شده و آرمانشهری را در بیش از هزار سال بعد به تصویر کشیده است. در این فاصله جنگهای طولانی رخ داده و فقط حدود 0.2 مردم زمین زنده ماندهاند که بخش اعظم آنها در «یکتاکشور» و تحت لوای حکومت «نیکوکار» کبیر زندگی میکنند. این کشور با دیواری شیشهای از نقاط دیگر این کرهی خاکی جدا شده؛ مناطقی که در آنها ظاهراً تعداد اندکی انسان در وضعیت بدوی زندگی میکنند. اما در یکتاکشور همهچیز بر مدار علم و علیالخصوص ریاضیات قرار گرفته است تا آحاد این ملت به سعادت و خوشبختی رهنمون شوند!
در این آرمانشهر، آدمها اسمی ندارند و هرکس با یک کد مشخص میشود. لباسها متحدالشکل است، خانه ها یکسان هستند و از شیشه ساخته شدهاند بنحویکه حرکات همه در پیش چشم ناظرین و پاسداران قرار دارد. برنامهی زندگی مردم تقریباً بهصورت کامل در «جدول ساعات» مشخص شده است؛ سرِ ساعت بیدار میشوند و سرِ ساعت به محل کار میروند و غذا میخورند و به پیادهروی اجباری میروند و مطابق برنامه در کلاسهای آموزشی شرکت میکنند. خلاصه اینکه همهچیز خطکشی شده و مشخص است حتی روابط جنسی... میزان این روابط نیز بر اساس آزمایشهای پزشکی برای هر فرد معین شده است و آنها میتوانند بر اساس کوپنهایی که دارند شرکای جنسی خود را انتخاب کنند. میلیونها آدم بر اساس جدول ساعات زندگی میکنند؛ جدولی که فقط اندکی از آن به خواست شخصی افراد تعلق دارد و امید میرود که به زودی این ساعات محدود شخصی نیز فرموله و مشخص گردد. در این دنیای آرمانی فردیت محلی از اعراب ندارد و همگی «من»ها در «ما» مستحیل شده است.
«ما» مجموع نوشتههایی است که شخصیت اصلی داستان با نام D-503 در چهل فصل کوتاه روی کاغذ میآورد. او ریاضیدانی است که بر روی ساخت سفینهای فضایی به نام «انتگرال» کار میکند. قرار است انتگرال به زودی به فضا برود و برخی مجهولات باقی مانده را حل کند:
«کلمهبهکلمه اعلامیهای را که امروز در روزنامه رسمی یکتاکشور به چشم میخورد، رونویسی میکنم:
ساخت انتگرال ظرف صدوبیست روز به پایان خواهد رسید. ساعت پرشکوه و تاریخی پرواز اولین انتگرال به فضا فرا میرسد. هزار سال پیش نیاکان قهرمان شما تمام جهان خاکی را مطیع قدرت یکتاکشور ساختند. شاهکار شما افتخارآمیزتر خواهد بود. شما با کمک انتگرالِ شیشهای آتشین دَم، معادلهی کائنات را حل خواهید کرد. شما، موجودات ناشناس سایر کُرات را - که شاید هنوز در وضع بدوی آزادی به سر میبرند - به زیر یوغ پرخیر عقل خواهید کشاند. اگر نخواهند درک کنند که ما برای آنان سعادتی میآوریم که از لحاظ ریاضی خطاناپذیر است، وظیفهمان خواهد بود که ایشان را مجبور به زندگی باسعادت سازیم. اما پیش از آن که دست به اسلحه ببریم، از قدرت کلمات استفاده خواهیم کرد.
بنابراین، به نام نیکوکار به تمام اعداد یکتا کشور اعلام میداریم:
هر کس استعداد چنین کاری را در خود میبیند، باید به تصنیف تراکت، چکامه، بیانیه، شعر یا سایر آثاری که در تجلیل زیبایی و عظمت یکتاکشور باشد، بپردازد.
این اولین محمولهای خواهد بود که انتگرال حمل خواهد کرد. زنده باد یکتاکشور، زنده باد اعداد، زنده باد نیکوکار!»
راوی میخواهد پیرو همین اطلاعیه چیزهایی بنویسد تا با انتگرال به فضا بفرستد. او تلاش میکند آنچه را که میبیند و میاندیشد به رشته تحریر درآورد. البته با عنایت به اینکه این نوع نگارش در چنان فضایی کاری خلافِ عادت و بهنوعی نقض غرض است، همان ابتدا راوی تأکید میکند چیزهایی که من میاندیشم همان است که «ما» میاندیشیم و دقیقاً به همین دلیل، عنوان نوشتههایش را «ما» میگذارد. طبعاً همین میزان اندیشیدن موجبات تمایز و قوام یافتن فردیت را فراهم میآورد و با ورود فردی مؤنث به داستان و قدرت گرفتن تخیل و احساسات در راوی، این امر تشدید میشود و تناقضات و کشمکشهایی شکل میگیرد که داستان را پیش میبرد و...
*****
یوگنی زامیاتین در سال 1884 در منطقه لبدیان روسیه به دنیا آمد. در سال 1905 در دوران دانشجویی به واسطه پارهای فعالیتهای سیاسی و انقلابی دستگیر و پس از طی نمودن دوران زندان از پایتخت تبعید شد. پس از مدتی به سنپترزبورگ بازگشت و توانست ضمن ادامه تحصیل (رشته مهندسی کشتی) داستانهایی بنویسد که مورد توجه منتقدین و نویسندگانی همچون ماکسیم گورکی قرار بگیرد. پس از انقلاب خیلی زود از روند وقایع احساس خطر کرد. «ما» محصول این دوران است و نسخه اولیه آن در کمیته انقلابی مربوط به نویسندگان خوانده شد و مورد انتقاد قرار گرفت و اجازه چاپ نیافت. پس از آن نویسنده همواره زیر فشار و حمله منتقدین و نویسندگانِ رسمی! و جماعتی بود که تحت لوای انقلابی بودن به خود اجازه هر کاری میدادند. بهمرور امکان هرگونه فعالیت ادبی از او سلب شد. در سال 1931 طی نامهای به استالین ضمن بیان مشکلاتش خواستار مجوز خروج از کشور شد که با وساطت گورکی این امر میسر شد و او به پاریس رفت. دور شدن از وطن چندان به مزاج او سازگار نیافتاد و زامیاتین در سال 1937 در سن 53سالگی از دنیا رفت.
«ما» در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. این کتاب دو مرتبه به فارسی ترجمه شده است؛ بهروز مشیری (1352) و انوشیروان دولتشاهی (1379) ... البته هر دو نایاب هستند و من این کتاب را خوشبختانه در کتابخانه یافتم.
...................
مشخصات کتاب: ترجمه انوشیروان دولتشاهی، نشر دیگر، 266صفحه، چاپ اول 1379، شمارگان 2200 نسخه
پ ن 1: نمره من به داستان 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 3.94 نمره در سایت آمازون 4)
پ ن 2: بر اساس آرای اخذ شده در انتخابات قبلی، برنامههای بعدی به ترتیب «مردی که همهچیز همهچیز همهچیز داشت» از آستوریاس و «زندگی واقعی آلخاندرو مایتا» از یوسا خواهد بود.
ادامه مطلب ...