میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وردی که بره‌ها می‌خوانند – رضا قاسمی

مقدمه اول: سالِ دومِ دبیرستان برای آشنایی با جو کنکور در آزمون دانشگاهِ آزاد شرکت کرده بودم. نتیجه خوبی گرفتم و بخصوص از این‌که خیلی از تست‌ها را به قولِ خودم شانسی زده بودم و این نتیجه حاصل شده بود خوش‌خوشانم بود... (قاعدتاٌ نباید به کسی از شانسی زدن تست‌ها می‌گفتم اما خُب از همان دوران یک جاهایی از کار من می‌لنگید!)... من اشتباه می‌کردم و این تیپ تست زدن را نمی‌شد شانسی خطاب کرد. در صورتی عمل من شانسی بود که بدون خواندن سوالات، پاسخنامه را پر می‌کردم یا کسی مثل پدربزرگم به جای من شرکت می‌کرد و به سوالات نگاهی می‌انداخت و از بین گزینه‌ها یکی را انتخاب می‌کرد. ذهنِ من به هر حال با خیلی از موارد مطرح در سؤالات آشنا بود و این آشنایی مانع از وقوع تصادفِ محض بود.  

مقدمه دوم: بداهه‌نوازی در موسیقی و به‌طور کلی بداهه در برخی هنرهای دیگر امری غیرمعمول نیست؛ شدنی است و گاهی از دل آن آثار قابل توجهی بیرون می‌آید. در مورد رمان اما این قضیه جای تأمل دارد. رمان کلیتی است متشکل از اجزای به هم پیوسته که با بداهه‌نویسی جور در نمی‌آید. نویسنده هم این را بهتر از هرکسی می‌داند اما خودش را با این چالش روبرو می‌کند: نسخه ابتدایی این کتاب در چهل و دو شب نگاشته شده و هر قسمت در همان زمان نگارش بر روی سایت شخصی نویسنده قرار گرفته است. دوست داشتم زمان به عقب بازمی‌گشت و من هم خواننده و ناظر این چالش می‌بودم چون حس می‌کنم از بعضی جهات فرایند لذت‌بخشی بوده است. به هر حال پس از پایان، این نسخه از روی سایت برداشته شده و تا زمان چاپ رمان، یعنی از لحاظ زمانی: 5 سال، بازنویسی‌ها و پرداختِ آن، زمان برده است. در واقع مخاطبانِ حاضر در دوران طلایی وبلاگ‌نویسی، قسمت به قسمت، ناظر شکل‌گیری نطفه رمان (پیش‌نویسِ آن) بوده‌اند. رمانی که ابتدا قرار بود عنوانش «چهل پله تا آن سه‌تار جادویی» باشد و در حینِ متولد شدن به «دیوانه و برج مونپارناس» تغییر نام داد و در نهایت با «وردی که بره‌ها می‌خوانند» منتشر شد.     

مقدمه سوم: وقتی نویسنده‌ای از بداهه‌نویسی سخن به میان می‌آورد ممکن است ما چنین تصور کنیم که نویسنده قلم را روی کاغذ گذاشته و بدون برنامه و طرح شروع به نوشتن کرده است. این تصور اشتباهی است به همان دلیلی که در مقدمه اول آمد. راوی اول‌شخص داستان که شخصیت و محور اصلی روایت است، سالیان سال به انحاء مختلف در ذهن نویسنده چرخ می‌خورده است، ضمن اینکه انفصال راوی اول‌شخص از نویسنده مستلزم تلاش بسیار است که حتی می‌توان گفت استقلالِ کامل، ناشدنی است. موضوعات و دغدغه‌هایی همچون هویت و معنایابی و... نیز همواره با نویسنده بوده و هستند، خاطرات سالهای دور کودکی نیز به همچنین! و از طرف دیگر نویسنده در هر نوبت هرآنچه تا پیش از آن نوشته است می‌خواند و سپس اقدام به نوشتن قسمت بعدی می‌کند... لذا تصور ما از بداهه‌نویسی غلط است. بداهه به هر حال پایی در ذهنیات و تجربیات نوازنده و نقاش و کارگردان و بازیگر و نویسنده دارد و همین‌طوری خلق نمی‌شود. تا اینجای قضیه، این اتفاقی است که برای همه نویسندگان و آثار آنها کمابیش رخ می‌دهد اما تفاوت در اینجا این است که قسمت به قسمتِ آن جلوی چشم مخاطبین قرار گرفته است. تقریباً آنلاین. و این ریسک بزرگی است. به هر روی پس از آفرینش متن اولیه، چند سالی زمان گذشته است، بازنویسی و اصلاح و... انجام شده است، و البته هنوز در برخی از فصل‌ها و عبارات آن کاملاً شرایط شکل‌گیری متن اولیه را حس می‌کنیم و اگر دقیق خوانده باشیم برخی از مواردی که بعداً اضافه شده است را نیز احساس خواهیم کرد.    

******

راوی داستان مردی میانسال است که برای انجام عملِ چشم در بیمارستانی در پاریس بستری است و خاطرات دور و نزدیک خود را مرور می‌کند؛ دورترین خاطرات مربوط به دوران کودکی او در ماهشهر است، و بخشِ مهم دیگر مربوط به تصمیمی است که در جوانی برای ساخت چهل سه‌تار گرفته و ماجراهای مرتبط با این تصمیم در ذهن او مرور می‌شود. این دوره از زندگی راوی حدوداً ربعِ قرن زمان برده است و از جوانیِ او در وطن تا پس از مهاجرت به فرانسه و تا همین اواخر را در بر می‌گیرد. او امید دارد که چهلمین سه‌تاری که می‌سازد نوایی جادویی داشته باشد.

کتاب حاوی سی و نه فصل است و در هر فصل، این رفت‌وآمدهای زمانی از حالِ روایت تا آن گذشته‌های دور و سالهای میانه به چشم می‌خورد. راوی در این بازیابی گذشته به دنبال چیست؟! در این‌خصوص و موارد دیگر در ادامه مطلب خواهم نوشت.

******

رضا قاسمی نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر، متولد سال 1328 در اصفهان، دوران کودکی خود را در ماهشهر سپری کرده است. در هجده سالگی اولین نمایشنامه خود را به نگارش درآورد و دو سال بعد در دانشگاه تهران، آن را به روی صحنه برد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعدادی تئاتر را تا زمان انقلاب و پس از آن کارگردانی کرد که یکی از آنها با عنوان «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» در سال 1355 برنده جایزه نخست تلویزیون ملی ایران گردید. او در سال 1365 مهاجرت کرد و در پاریس اقامت گزید. در این دوران به غیر از نوشتن نمایشنامه به سراغ داستان‌نویسی و آهنگ‌سازی و تدریس موسیقی رفت. اولین رمان و مهمترین اثر او در سال 1996 با عنوان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» در آمریکا منتشر شد که چند سال بعد در سال 1381 در ایران نیز به چاپ رسید و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد. از نگاه من همنوایی شبانه یکی از ده رمان برتر تاریخ رمان‌نویسی ایران تا کنون است و در اوایل وبلاگ‌نویسی خودم در مورد آن نوشته‌ام (اینجا و اینجا). البته موقع مراجعه به این لینکها حتماً عینکِ اغماض را به چشمانتان بزنید چون مربوط به سالها قبل است و خودم موقع خواندنِ آنها احساس گسیختگی و خامی می‌کنم اما این باعث نمی‌شود که به جایگاه رمان در ذهن من خدشه‌ای وارد شود و کماکان آن را لایق حضور در لیست رمان‌هایی که قبل از مرگ باید خواند، می‌دانم. دوستِ عزیز! خواندن این آثار را به بعد از مرگ حوالت ندهید که مطابقِ تمامِ روایات عامه و خاصه، آنجا جای کتاب خواندن نیست! از ما گفتن بود.  

...................

مشخصات کتاب من: نشر گردون، جاپ بیستم 1391، تیراژ 5000نسخه، 215 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.95)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان « بچه‌های نیمه‌شب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتاب قطوری است و خواندن آن از روی گوشی زمان خواهد برد و تا آن زمان احتمالاً یکی دو مطلب دیگر خواهم نوشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.

 

 

پاراگراف نخست، مدخلی برای ورود!

«چه شد که ناگهان یادم آمد به آن چهلمین پله؟ آنهم پس از گذشت اینهمه سال؟ راست است که حالا، همینطور که دراز کشیده‌ام روی تخت، هیچ کار دیگری ندارم جز آنکه فکر کنم به همه چیز؛ به «س» که وقتی می‌آید به کلاس من دلم می‌لرزد و می‌دانم که او هم دلش می‌لرزد و یک ضربه، فقط یک ضربه‌ی کوچک کافی‌ست تا این دیوار شیشه‌ای فرو ریزد و نمی‌زنم این ضربه‌ی کوچک را چرا که می‌ترسم؛ و نمی‌زنم این ضربه‌ی کوچک را؛ چرا که می‌ترسم؛ می‌ترسم از همه چیز...»

راوی اول‌شخص روی تخت بیمارستان با یادآوری چهلمین پله و سه‌تار چهلم، فکر کردن خود را به همه‌چیز آغاز می‌کند. معمولاً باید در زمان گذشته نزدیک مسئله‌ای پیش آمده باشد که برای حلاجی آن نیاز به خودکاوی و کنکاش در گذشته باشد. سؤالاتی به ذهن می‌آید و پاسخ به آنها، انگیزه روایت را شکل می‌دهد. سؤالاتی نظیر این‌که چه شد که به اینجا رسیدم یا رسیدیم طرح می‌شود و این راویان به سراغ خاطرات دور و نزدیک می‌روند و سفری معنا‌یابانه را آغاز می‌کنند. مسئله‌ی راوی با دیدن «س» و لرزش دلش آغاز می‌شود و این‌که جلوی خودش را می‌گیرد. چرا؟! برای اینکه می‌ترسد. ترس از چه؟ ترس از تکرار تقدیروار، ترس از پایان، ترس از مورد هجمه قرار گرفتن دوباره، ترس از نیاز به فرار دوباره، ترس از ویرانی دوباره یا چندباره! تقریباً تمام فصل‌های داستان و رفت و برگشت‌ها را می‌توان در راستای بیان و جستجوی ریشه‌ی این ترس‌ها ارزیابی کرد.

 

سرگردان میان سه جبهه!  

راویِ این داستان همانند برخی اساتید، هویت خود (و ما ایرانیان) را حاصل داد و ستد سه نیروی هویت‌بخش می‌داند: ایرانیت، اسلام و غرب. در جایی از داستان که به اولین ساعات ورود خودش به دنیا اشاره می‌کند می‌بینیم که او در یک بیمارستان مسیحی و توسط یک دکتر انگلیسی وارد این دنیا می‌شود و باصطلاح نافش را در چنین مکانی می‌بُرند و بعد پدرش  با قرائت اذان و اقامه، در یک گوش نام سیاوش و در گوش دیگر نام رضا را می‌خواند. این صحنه به صورت سمبلیک این چندگانگی را نشان می‌دهد. این تعامل که گاهی به نبرد منتهی می‌شود در بسیاری از خاطره‌ها خودش را نشان می‌دهد. شاید حتی بتوان با کمی اغماض دوره‌های زمانی روایت شده را به سه بخش و هر بخش را تحت تسلط یکی از این نیروها قلمداد کرد. دوره طفولیت که با ختنه‌ی راوی آغاز و با توبه‌ی پدر تحکیم می‌شود دوره‌ی سیطره مذهب است و ما آثار و عوارض آن را می‌بینیم. البته نه اینکه آن دو نیروی دیگر وجود نداشته باشند، هستند، ماهشهر به عنوان مکان رشد و نموِ راوی یک شهرِ انگلیسی‌ساز است و البته سنت‌های بومی محلی ایرانی هم با قدرت حضور دارند، منتها منظورم آن است که مذهب غلبه پیدا می‌کند و دست بالاتر را می‌گیرد. راوی به درستی و تیزیابانه اشاره می‌کند که برای او انقلاب نه در سال 57 که در سال 35 رخ داد. این نکته به غایت مهمی است. پدر در این ایام است که رادیو را در خانه ممنوع می‌کند و آن سفت و سختی در احکام و عبادات را آغاز می‌کند و ... فرایندی که چند سال بعد ظهورش را در جامعه می‌توان در کارگاه‌‌های ساخت آلات موسیقی و یا بالاخص در سرنوشت جمعه دید و البته پس از آن در انقلاب.

زمانِ حال روایت و زمان‌های منتهی به آن در پاریس جریان دارد: غرب. و دوران مابین این دو، یعنی زمانی که راوی، شیفته موسیقی سنتی ایرانی است و برای ساخت سه‌تار (آموختن فن و فوت و یافتن کنده‌ی توت) گوشه‌گوشه‌ی ایران را می‌پیماید: ایرانیت. این سه جریان هویت‌ساز و به نوعی، سرگردانی میان آنها را می‌توان در فصول مختلف داستان دید. هر کدام به نحوی موجب بریده شدن بخشی از بدن یا فضای حیاتی راوی می‌شوند و او را تکه‌تکه می‌کنند (تکه‌تکه از تن تو می‌کنند تا تو را بدل کنند به چیزی که می‌خواهند). از ختنه بگیر تا جیغ آسیه و غیرت برادر پروین و تیغ و چاقوکشی و یازده سپتامبر و حتی ماساژ طبی نوین!   

 

چه می‌دیده‌ست آن غمناک به روی جاده نمناک!

نوع نگاهِ راوی به زندگی و دنیا را، با عنایت به تجربیاتی که در طول داستان بیان شده، می‌توان این‌گونه فرموله کرد: «ما» به صورت مداوم از بدو تولد، در حال حرکت به سمت قربانگاه‌های مختلف هستیم. لذا طبیعی است که از پایان بترسیم چون پایان معادل قربانی شدن است. وجه بیرونی و درونی ما در لحظات نزدیک شدن به پایان همانند بره‌هایی است که به قربانگاه می‌روند و بدیهی است کلمات ما در چنین موقعیتی به وردی که بره‌ها می‌خوانند شبیه می‌شود. شاید بتوان گفت که کل روایتِ راوی در واقع همین ورد است.

این نگاه بدبینانه‌ایست؟ بدبینانه یا واقع‌بینانه، هر کدام که باشد تلخ است. یکی از جاهایی که این نوع نگاهِ راوی عیان می‌شود وقتی است که در همان صفحات ابتدایی، تجربه‌ی خود را در زمینه ساخت چهل سه‌تار، «شبیه‌سازی» کرده و به صورت تمثیلی برای ما بیان می‌کند. او در اوایل جوانی این تصمیم را گرفته است و با توجه به این‌که چهل بار انجام کاری آن را به کمال می‌رساند انتظار دارد سه‌تار چهلم دارای نوایی جادویی باشد. در ص9 کل این فرایند را به پایین رفتن از سی و نه پله در یک سرداب تاریک تشبیه می‌کند که هرچه پایین‌تر می‌رود فضا تاریک‌تر می‌شود. خوشبین‌ها معمولاً در چنین وضعیتی خود را در حال بالا رفتن از سی و نه پله در یک برج تصویر می‌کنند که با بالا رفتن از هر پله اندکی از تاریکی کاسته می‌شود.

پایان داستان هم از این زاویه قابل توجیه است؛ با این نوع نگاه، منطقی‌ترین تصمیم همان است که گرفته شد. در واقع اگر جز این بود جای سؤال داشت.

 

کابوس‌هایی که پهن شد و پرده‌هایی که کنار رفت!

در انتهای فصل سوم راوی خبر از چیزی می‌دهد که پدرش در باغچه جلوی خانه چال کرده و سایه‌اش در تمام عمر مثل کابوس روی زندگیش پهن شده است. این از آن جملاتی است که جذابیت و کشش ایجاد می‌کند و آنلاین و غیرآنلاین هم ندارد. در فصل دهم دوباره به این موضوع می‌پردازد و این بار به ما اطمینان می‌دهد که آن شیء چال شده بخشی از تنِ مادر است. با توجه به این‌که در این صفحات به موضوع ختنه دختران اشاراتی دارد این به ذهن ما (و راوی) متبادر می‌شود که آن بخش چال شده به این موضوع ارتباط دارد. این «جنایت» که ریشه‌اش در مصر باستان است، کاملاً قابلیت کابوس شدن را دارد اما مگر می‌شود در این سن؟ نه که نشود اما معمولاً در سنین پایین انجام می‌شود. به هر حال این تصوری است که در ذهن راوی نقش می‌بندد و فارغ از صحت وقوع یا عدم آن، طبعاً می‌تواند روانِ او را تحت‌تاثیر قرار دهد.

راوی در فصل 34 زمانی را به یاد می‌آورد که بالاخره دل به دریا زده و باغچه را می‌کند... شیء مشکوکی را هم پیدا می‌کند که اندکی آن تصور قبلی را لق می‌کند و بعد در فصل 38 وقتی پدر ناخن‌های گرفته‌شده‌اش را به راوی می‌دهد تا در باغچه چال کند و این ناخن‌ها به شدت آشنا می‌زند، به نظر می‌رسد تصور راوی غلط بوده است!

مشکل اما اینجاست که اگر راوی در همان کودکی متوجه اشتباه خودش شده است پس چگونه آن تصور اولیه مثل کابوس در «تمام» زندگی‌اش پهن شده است؟

پ ن: در مورد چال کردن ناخن و مو اگر ندیده و نشنیده‌اید روایت‌هایی هست که باید آنها را دفن کرد و قدیمی‌ها بعضاً این کار را می‌کردند.

 

نکته‌ها و برداشت‌ها و برش‌ها

1) «س» راوی را به یاد «ش» می‌اندازد و به همین خاطر است که در پاراگراف دوم از این می‌نالد که هیچ خلوت عاشقانه‌ای وجود ندارد.

2) راوی در بیمارستان اتاقی خصوصی گرفته و خود را از تلفن محروم کرده تا از همه ارتباطات خلاص شود... حتی ارتباط تلفنی با آقای معتمدی... این را در همان ابتدا گوشزد می‌کند و ما بعدها متوجه می‌شویم که آقای معتمدی چه کسی است. این از مواردی است که در بازنویسی اضافه شده است چرا که اگر از همان ابتدا این شخصیت کاملاً فرعی در ذهن نویسنده وجود می‌داشت به معنای وجود طرحی کامل قبل از نوشتن بود و الی آخر... مگر اینکه یک اسمی پرانده باشد و بعداً برایش نقشی در نظر گرفته شود. این هم می‌شود! ولی من با اولی موافق‌ترم.    

3) این کنده‌ی درخت توت هم داستانی است. دوستی داشتم که مثل راوی گاهی دربه‌در به دنبال چوب توت بود... کارش را در همین طرشت راه انداختم!... از نفرین بریدن درخت اطلاعی نداشتم اما کاش در مورد بیشتر درختان از این چیزها جاری و ساری بود! برای استحکام بخشیدن به این قضیه باید بگویم در ولایت ما کسانی اقدام به بریدن تعدادی چنار و یک توت کردند... هرچند تاکنون سنگ نشده‌اند اما خیر ندیده‌اند!

4) حقیقت چیزی است میان بنفش و خاکستری... همین را اگر بفهمیم رستگار می‌شویم. اکثر جنایات تاریخ و زمانِ حال را کسانی مرتکب می‌شوند که خود را واجدِ بی‌کم‌وکاست حقیقت می‌دانستند و می‌دانند. تقاص اعمال اینان را متاسفانه همه می‌پردازیم. این بنفش و خاکستری هم تفاوت دیدِ دو چشمِ راوی است که یکی را عمل کرده و دیگری را هنوز عمل نکرده است.

5) شالِ هلنا ورژن خلاقانه‌ای از افسانه سیزیف است.  

6) راوی ملزوماتی برای مهاجرت می‌شمارد: ماجراجویی، جاه‌طلبی، نفرت از هندسه! این آخری به این دلیل است که از نگاه راوی راه مستقیم و صاف به هدف منتهی نمی‌شود. این ملزومات در مورد عدم مهاجرت من که صادق است! نمی‌دونم چرا همیشه عاشق هندسه بودم!!   

7) ساعت هم نمی‌بندم که بندش نیاز به تعویض پیدا کند! ولی حواسم باید به لحنم باشد.

8) خلاقیت «جمعه» در «کاردستی» واقعاً جای تحسین دارد! اما کدام مادری در چنین محصول خلاقانه‌ای شیشه‌خرده می‌ریزد!؟ نامرد! همین‌جا از فرصت استفاده کنم و بنویسم که آن اطلاعِ تقریباً ماورایی ننه‌دوشنبه از حضور راوی در بندرعباس انتخاب جالبی نیست! از شوخی گذشته غیر از اینکه با همین خرده‌شیشه ریختن تناقض دارد، بطور کلی قائل شدن این خصوصیات، ما را گمراه می‌کند... از لحاظ اجتماعی عرض می‌کنم نه ادبیات.  

9) در جملات آخر برخی از فصل‌ها یک جذابیت کلامی تعبیه شده است و این می‌تواند ناشی از نحوه تولد پیش‌نویس باشد. مثلاً آخر فصل 16:«... پس از سی سال برخوردم به ننه‌دوشنبه تا پرده بردارد از راز ویرانی رویاها.» و یا آخر فصل 21: «... به جسدی اندیشیدم که مجبور است تا ابدالآباد غوطه بخورد در یکی از مخازن فلزی عظیم و سرپوشیده‌ی نفت.». حالا باز در مورد دومی می‌توان حدس‌هایی زد که آن جسد، جسد پروین است اما مورد اول تقریباً پا در هوا باقی می‌ماند.  

10) این‌که دنیا کوچک است و به قول داریوش «زمین بزرگ و باز نیست» درست اما این سبک تصادف‌ها که راوی برای یافتن چوب توت به اصفهان برود و در آنجا سراغ خانه‌ای برود که اکنون هلنا در آن ساکن است و یا در بندرعباس نوک چاقویش را به دری قدیمی فرو کند که از قضا محل سکونت ننه‌دوشنبه باشد. اینکه زایمان مادر در بیمارستانی انجام شود که هلنا پرستار آن است و همان شب از او خواستگاری بشود کاملاً معقول است ولی اینکه هم خانواده راوی و هم هلنا و شوهرش سر از ماهشهر دربیاورند و... دوز تصادفات بالاست.

11) در فصل 29 راوی بعد از گذشت 16 سال به ساخت سی و دومین سه‌تار نائل می‌شود. تا رسیدن به سه‌تار جادویی فقط هشت تا فاصله است. اینجا متوجه می‌شود که دارد راه را کج می‌رود (ظرافت دستش را در هنگام ساخت از دست می‌دهد درحالیکه از نوازندگی اموراتش را می‌گذراند و باید ظرافت دستش را حفظ کند) و تصمیم می‌گیری هر سال یک نوبت ساز بسازد ولی در هر نوبت دوتا با هم بسازد. نکته اول اینکه راوی با توجه به نفرتش از هندسه و تجربیاتش در رسیدن به مقصود از راه کج قاعدتاً نباید نگران کج شدن راهش می‌شد! (گیر سه‌پیچ) نکته دوم اینکه ظاهراً این تصمیم عملیاتی نشده است چون زمان زیادی از آن تاریخ باید گذشته باشد چرا که در این فصل راوی هنوز با همسرش زندگی می‌کند و در جایی دیگر وقتی تلفنی در مورد ارتباطش با «ش» از خود دفاع می‌کند(ص165) متوجه می‌شویم که بین طلاق از همسر و رابطه با «ش» حدود 4 سال فاصله است و می‌دانیم که رابطه با «ش» هم رفت و برگشتهای گاه یک‌ساله داشته است و در زمان بستری شدن راوی در بیمارستان حدود 5 سال است که «ش» برای همیشه رفته است. البته این زمان‌بندی لازم است چون جمله اول داستان را منطقی می‌کند: «چه شد که ناگهان یادم آمد به آن چهلمین پله؟ آنهم پس از گذشت اینهمه سال؟»

12) در باب تشخیص ایرانی‌ها در بلاد غربت: «... توی خیابان یا مترو، ایرانی‌ها را از نگاهشان می‌شناختم؛ از حالت بدن؛ انگار وزن سیاره‌ای سنگینی می‌کرد روی دوش‌شان».

13) منظور از هشت کلمه در ص159 چیست؟

14) امان از پدرانی که می‌خواهند به زور فرزندان خود را به بهشت ببرند. اکثراً هم قپی زیادی می‌آیند و چیزی در چنته ندارند. یاد پدرِ برادران لیلا افتادم.

15) سرزمین‌هایی که در آن نکلیف عشق را اسید یا چاقو مشخص می‌کند و یا مشخص می‌کرد، به لعنت گرفتارند و نیازی به لعنت فرستادن ندارند. یاد یکی از دوستان قدیمی خودم افتادم که معتقد بود شصت هفتاد سال قبل مردم داشتند زندگی خودشان را می‌کردند و... ما واقعیات را گاهی در جهت اعتقادات شخصی خودمان بدجور تحریف می‌کنیم.

16) اعضای بدن ما قرار است در آن دنیا شهادت بدهند اما راوی با طنازی و زیبایی نشان می‌دهد که برخی از آنها در این دنیا هم چیزی جز حقیقت بروز نمی‌دهند! چشمها، دست‌ها و البته...

17) فصل آخر دو هفته بعد از انجام عمل چشم روایت می‌شود که اگر این فاصله رعایت نمی‌شد خیلی بد می‌شد. در واقع نمی‌شد از داخل کمد گذاشتن و اینها صحبت کرد.  

 


 


نظرات 20 + ارسال نظر
مشق مدارا پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:33 ب.ظ

سلام
این کتاب را همراهتان خواندم و خوشبختانه کتاب بعدی را هم پیش از این خوانده‌ام. آمدم بنویسم چند ماه پیش، در نهایت شگفتی یادداشت‌هایم گفتند کجای کاری؛ شهریور 1401 بود که بچه‌های نیمه‌شب را خواندی! تصاویرش چنان در ذهنم زنده‌اند که فکر نمی‌کردم آن را حدود نه‌ماه پیش خوانده‌م.
اما درباره‌ی این اثر، شال هلنا علاوه بر داستان سیزیف، مرا به یاد پنه‌لوپه انداخت که نماد وفاداری بود و داشت پارچه‌ای را می‌بافت؛ کامل که می‌شد می‌شکافتش.
دو سه‌تا از آن تصادفات اخیرا شامل حالم شده که حسابی غافلگیرم کرده، برای همین ماجرای دیدن دوباره‌ی هلنا و پای به هوا رفته‌ی خانم عبادی و سایر تصادفات تاحدودی برایم باورپذیر شد.
بند 11 باز هم تلنگری بود به ذهنم که چقدر بد است آدم بیشتر عمرش هی با کلمات محشور شود و از اعداد و هندسه و معادله چیزی نداند.
من هم آن هشت کلمه را درنیافتم. منتظرم اینجا کشفش کنم.
در آخر هم انتظار نداشتم "ش" آن‌طوری بگذارد و برود. رفتنش را جور دیگری تصور می‌کردم.
ممنون

سلام
بسیار خوشحالم از همراهی دوستان و در واقع وقتی کتابی را کسی همراهی نمی‌کند یا کسی در گذشته نزدیک (و حتی دور) نخوانده باشد، نوشتنِ من حکم صحبت کردن در مقابل دیوار را دارد یا انداختن نان در دجله... که شاید روزی کسی یا کسانی از راه برسند...
در مورد بچه‌های نیمه‌شب باید عرض کنم که دارم به نیمه‌های آن می‌رسم.
و همچنین هیهات که گذران زمان ظاهراً سرعتش بیشتر از پیش شده است
و اما بعد
درباره شال هلنا مثالی که زدید از لحاظ شکلی شباهت بیشتری دارد اما از لحاظ محتوایی یک تفاوت بارز دارد و آن هم این بود که پنه‌لوپه برای دست به سر کردن خواستگاران این کار را می‌کرد و در واقع هدفی پشت این بافتن و شکافتن بود اما شال هلنا صرفاً برای گذران زمان بافته و شکافته می‌شد و یک نوع بیهودگی و تکرار پشت آن بود.
بله من هم گاهی با تصادفاتی روبرو می‌شوم که از کوچک بودن دنیا حیرت کنم... پل اُستر هم جمله‌ای داشت با این مضمون که واقعی‌ترین عنصر این دنیا تصادف است... من کاملاً باهاش اوکی هستم اما غلظت آن در اینجا برایم قابل توجه بود با توجه به اینکه با داستان حجیمی روبرو نیستیم و برخی از این تصادفات هم خیلی در پیشبرد داستان کمکی نمی‌کنند.
در مورد بند یازده من در خوانش اول به نظرم رسید که واقعاً با یک مشکل و تناقض روبرو هستم و راستش خیلی توی ذوقم خورد اما در خوانش دوم دیدم که نه... اتفاقاً هوشمندانه موضوع را حل کرده است.
در مورد هشت کلمه دوتایی منتظر می‌مانیم
در مورد «ش» هم به هرحال ما داریم از نگاه راوی به موضوع نگاه می‌کنیم و چه بسا اگر خود «ش» بخواهد موضوع را بیان کند مسئله ابعاد دیگری به غیر از آن قضیه‌ای که راوی اشاره کرد داشته باشد.
سپاس از شما

الهام پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:11 ب.ظ https://yanaar.blogsky.com/

سلام
وردی که بره‌ها می‌خوانند، اولین کتابی بود که از رضا قاسمی خواندم. آن موقع خبری از پرآوازه‌ترین رمانش نداشتم. خودش را هم نمی‌شناختم ولی اسم کتاب به همراه یک منتخب چند سطری از رمان جذبم کرد. زمانه‌ی رونق فیس بوک بود و دوستان از اقصی نقاط عالم همدیگر را با ذوق و شوق پیدا می‌کردند و جالب‌ترین چیزها را برای هم می‌فرستادند.
بعدها کتاب‌های دیگرش را هم با اشتیاق و کنجکاوی خواندم. چیزی در همه‌ی رمان‌های قاسمی هست که باعث می‌شود شکاف‌های روایت و گاهی حتی نقص‌ها را ببینی و به روی خودت نیاوری. چیزی که در غالب رمان‌های فارسی به جز انگشت شماری وجود ندارد و باعث می‌شود صداهای مختلفی را همزمان بشنوی و رمان محاط بر تو شود.(این کلمه را صرفاً به خاطر علاقه‌ی مشترک به هندسه نوشتم)
بعدها فهمیدم این همان ویژگی است که باختین تئوریزه‌اش کرده با اسم خاصیت کارناوالی. کارناوالیزه کردن خیلی خلاصه یعنی این بتوانی در یک توده و انبوهه‌ی بی‌شکل صداهای مختلفی بشنوی و علاوه بر شنیدن همزمان صداها تأثیر آ‌ن‌ها بر یکدیگر را هم ببینی.

سلام
عجب زمانه و عجب شور و شوقی بود... هوا پر از عطر خوش امیدواری بود... به راحتی می‌توانستیم با دوستان و یا همفکران و یا کسانی که دارای علایق مشترک بودند دور هم جمع شویم درحالیکه تا کمی پیش از آن دوران این امر بسیار سخت و در بسیاری از موارد ناشدنی بود. دیشب به این فکر می‌کردم که چطور این منبع امیدواری، ضد خودش را تولید کرد و مسائلی از این دست که جای دیگر در مورد آن باید صحبت کرد.
همنوایی شبانه را اوایل وبلاگ‌نویسی خواندم و تقریباً یکی از اولین کتابهایی بود که دوبار پشت سر هم خواندم که البته بعدها تبدیل به عادت شد اما همنوایی چنان جذبم کرد که نه برای نوشتن مطلب بلکه برای دل خودم دوبار خواندم.
این علاقه مشترک باعث شد چراغمان در همین مرزوبوم روشن بماند من یه دوره‌ای هندسه درس می‌دادم و این یعنی عمراً مهاجرت بکنم
چندصدایی و تأثیری که بر یکدیگر می‌گذارند نکته مهمی است و از توضیحت استفاده کردم. گاهی برخی رمانها فقط شلوغ پلوغی کارناوال را دارند و صداها بی ارتباط با هم بلند می‌شوند و در نهایت هدفی از این سروصدا دستگیرِ آدم نمی‌شود. در واقع اگر از همان تمثیل کارناوال کمک بگیریم باید بگوییم به هر حال هر کارناوالی هدفی دارد و... همنوایی شبانه ارکستر چوبها اتفاقاً همانند عنوانش در این زمینه بسیار موفق بود. یکی دیگر از داستانهای موفق ایرانی در این زمینه سمفونی مردگان بود...
به نظرم تاثیر مستقیم موسیقی دربه گوش رسیدن نوای خوش در این دو اثر تصادفی نیست

ر.ر.م جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:08 ق.ظ

کنجکاو شدم!

سلام
کنجکاوی خوبه

محمد جمعه 19 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:59 ب.ظ

سپاس بابت نوشته زیباتون

سلام
ممنون از لطف شما

مشق مدارا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:35 ب.ظ

سلام دوباره
به تازگی به مخاطب جملاتم کمتر توجه می‌کنم. منظورم از بند 11 خودم بودم که توی این چند هفته سر مراقبت در آزمون‌های ریاضی و هندسه و غیره... طفلکی بچه‌ها مدام دست یاری به سویم دراز کردند و من نتوانستم هیچ کمکی بهشان بکنم. باورشان نمی‌شد به اندازه‌ی نیم نمره هم نتوانم دستشان را بگیرم والا هوشمندی نویسنده که مبرهن بود. تلنگر و پتک نمی‌دانم‌های خودم را عرض کردم.

سلام
دقیقاً متوجه منظورتان شده بودم و در همان راستا نوشتم... منتها من هم منظورم رو خوب نرسوندم چون منظور من این بود که در خوانش اول، زمان‌بندی‌ها را خوب متوجه نشدم و فکر کردم که اشتباه بزرگی رخ داده است اما در خوانش دوم دیدم نه... یعنی نمی‌خواستم هوشمندی نویسنده را نشان بدهم که بحث علیحده‌ایست بلکه می‌خواستم بگویم برای منِ خواننده‌ای که اهل ریاضیات و هندسه هستم نیز اینطوری بود که گفتم (در واقع همان تلنگر شما را به خودم هم زدم)
یادش به خیر چند بار در دوران دانشجویی مراقب و رابط بودن را در آزمونهای آزمایشی تجربه کردم... کنکور آزمایشی... برخی داوطلبها تقاضای کمک می‌کردند و من هم اوکی بودم ولی بهشون می‌گفتم آخه این آزمون برای محک زدن خودتان است و تقلبی که من به شما می‌رسانم چه حکمتی دارد!!!؟ آنها هم تقریباً به سبک راوی این داستان می‌گفتند: تو برسون و به کارهای دیگه کار نداشته باش جیگر خسته می‌شی!

پروانه یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:43 ب.ظ http://www.chapandargheichi.blogfa.com

سلام
ممنون از مطالب مفیدتون

سلام
سپاس از توجه شما

سمره دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام
بعد از مدت ها میخوام با شما این کتاب رو بخوانم ،البته بعد از شما ...
فعلا تا ص ۳۰ گمانم خواندم
البته بریده بریده و وسط کارهای دیگه

سلام
به قول شاعر: صد بار اگر فاصله افتاد باز آ (این را هم به شما میگم و هم به دوستانی که توجه می‌کنند!)
با توجه به نحوه آفرینش داستان می‌توان پیش‌بینی کرد با شرایط شما همخوانی دارد.

نیکی سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:18 ب.ظ

درود
من می خواستم تو خوانش کتاب ها به شما برسم که موفق نشدم راستش فعلا مجبورم با این شرایط اقتصادی با کتاب هایی که دارم بسازم و هوس خردیدن کتاب های تازه را در دلم خاموش کنم فعلا هرچی اهم فی الاهم می کنم کتاب توش جایی ندارد (البته تا زمانی که کتاب نخوانده برای خواندن هست) . برای همین برادران کارامازوف رو شروع کردم حالا که صغری کبری کردن فئودور تموم شده و می خواد اصل مطلب رو بگه ساعات ادارات شده گرگ و میش صبح و من واقعا دارم چرت می زنم و هر چی می خوام تمرکز کنم فایده نداره و دوباره بر می گردم سر خط اول. راستی یه سوال داستایسفکی موافق کومونیسته؟

سلام
به هر حال مسائل اقتصادی در این امر بسیار تاثیرگذارند و از این قضیه گریزی نیست... که البته هست.... یعنی راه های گریزی هست.... اول اینکه تا زمانی که کتاب ناخوانده در خانه وجود دارد به همانها بپردازید.... سپس در اطرافتان به دنبال کتابخانه باشید... ما بچه که بودیم با رفقایمان کتاب رد و بدل می‌کردیم و این هم یک گزینه دیگر است... خلاصه اینکه راه های رسیدن به کتاب زیاد است. مثلاً الان من دارم بچه های نیمه شب را از روی گوشی می‌خوانم و خودم را با این حالت هم منطبق می کنم.
واقعاً این قضیه ساعت و تغییر آن یاد و خاطره ملانصرالدین را زنده کرد. البته کلاً دل هر ذره را که بشکافی/ آفتابیش در میان بینی ... و آفتاب آمد دلیل آفتاب!
سعی کنید تمرکزتان را حفظ کنید. این یکی از مهمترین کارهای استاد است و فکر کنم آخرین اثرش...
در مورد سوال آخر:
مقدمتاً عرض کنم ما برای ساده‌سازی تحلیل معمولاً از طبقه‌بندی استفاده می‌کنیم و سعی می کنیم موضوعات و وقایع و انسانها و ... و... را با خطکش‌هایی اندازه بزنیم و در گروه و دسته خودش قرار بدهیم تا قضاوت و نظر خود را تسهیل کنیم. این یک فعالیت منطقی است اما غالباً دچار خطا می‌شویم و به بیراهه می‌رویم.
و اما بعد
فرض کنیدمن در یک کشور دموکراتیک زندگی کنم و همواره آرای خودم را در انتخابات به سبد حزب کمونیست بریزم؛ در این صورت تقریباً می‌توان گفت که من دل در گرو کمونیسم دارم. از واژه تقریباً استفاده کردم چون حالت‌های نقضی به ذهنم رسید که در آنها من می‌توانستم اعتقاد و باوری به ایده کمونیسم نداشته باشم اما بنا به شرایط ترجیح بدهم رای خود را به این گروه اختصاص بدهم. از این که بگذریم بطور کلی نمی‌توان یک فرد را در قالب یک اسم و یک عنوان محدود کرد چه برسد که آن فرد کسی مثل داستایوسکی باشد.
حالا اگر من بخواهم به ساده سازی تن بدهم و جوابی صریح بدهم باید پاسخ سوال شما را اینگونه بدهم: خیر به هیچ وجه!
دلیل اول: در همین کتاب برادران کارامازوف که آخرین اثر اوست از نمونه آرمانی مورد نظرش که آلیوشا باشد پرده‌برداری می‌کند که فردی مذهبی است. مذهب به طور عام و مذهب مورد نظر نویسنده (مذهب انسان دوستی که در مطلب مربوط به همین کتاب در موردش نوشته‌ام) بطور خاص با آنچه که چهل پنجاه سال بعد در روسیه رخ داد کاملاً متفاوت است و همخوانی ندارد.
دلیل دوم: در همین داستان برادران کارامازوف شخصیتهایی وجود دارد که به سوسیالیست‌ها و آنارشیست‌ها نزدیکی فکری دارند و نویسنده آنها را به نوعی با واژه شیطانی توصیف می‌کند.
به نظرم همین دو دلیل کفایت می‌کند.
موفق باشید

محمد رها پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:20 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

درود بر استاد
وقتی پای هندسه به میان آمد یاد اصل، قضیه و برهان افتادم که بچه دبیرستانی در سالهای ۷۰ تا ۷۴ مثل من دائما ذهنش را در این مقوله ها گم میکرد و خدا خدا میکرد بجای این تئوری بافیها ۴ تا مساله مثلثاتی یا مرتبط با خط و دایره و لوزی در امتحان بیاید نه اینکه با دانستن مفاهیم اصل و قضیه از یک چیزی که سرش معلوم نبود برسی به تهی که نمی فهمیدی درست است یا غلط
و نه تنها نمره ۲۰ نمیگرفتم که سال آخر و در زمان امتحانات نهایی با اجازه شما از هندسه ۷ گرفتم و با تک ماده دیپلم را زدم زیر بغلم و رفتم برای ادامه تحصیل!
نمیدانم کدام شیرپاک خورده ای برنامه امتحانی را جوری داده بود که فرضا امروز امتحان برنامه نویسی داشتم و فردا امتحان هندسه تحلیلی. درست در ذهنم حک شده و تا به امروز خاطره را مزه مزه میکنم.
شب امتحان هندسه و پس از دادن امتحان برنامه نویسی داشتم یک کدمورد علاقه ام و بیربط به امتحان را به زبان Basic مینوشتم تا مثلا یک دونده را با استفاده از دستورات Draw و Pallete ترسیم و سپس رنگ آمیزی کند. کامپیوتر هم نداشتم که لااقل آنجا بنویسم و ذخیره کنم. روی کاغذهای پراکنده عینهو ورقهای خاطرات مانده در ذهنم...
بیچاره خواهرم هرچه اصرار کرد که این دفتر و دستک پیش رویم را بگذارم کنار تا بعد از آخرین امتحان و بپردازم به خواندن کتاب هندسه موفق نشد که نشد و آخری که در آن فضای نیمه آزاد، نوشتن کد را تا جایی پیش بردم. آخر شب شده بود و بزور ورقی در هندسه زدم و فردا اول وقت با نفرت تمام رفتم سرجلسه و خوب طبیعیست که آزمون را خراب کردم.
در راه بازگشت به خانه هم پشیمان بودم ازینکه هندسه را خوب نخواندم و هم بی انگیزه برای ادامه دادن آن کد برنامه نویسی!!!

خیلی روده درازی کردم. الان حسی نسبت به هندسه ندارم جز اینکه به ابعاد و خطوط و خیلی که میخواست شیرین و جذاب شود به بحث بردارها و رابطه های مثلثاتی می پرداخت.
القصه که دربدر بدنبال کاربرد هندسه در زندگی روزمره ام یا با نگاه کلی تر برای زدن پلی میان گذشته، حال و آینده یا یافتن روابط علل و معلولی میان هست و نیست میگردم با عرض معذرت از جنابعالی، اقلیدس، تالس، فیثاغورث، بطلمیوس و سایر فامیلهای وابسته خواندن چنین مباحثی واقعا در آن برهه از زندگی چرند و مخ خراب کن بود. درست شبیه چرندیاتی که در دوران کارشناسی ارشد در درسی اجباری بنام contiuum mechanics داشتم.
البته برای اینکه دلتان نشکند قضیه ۳،۴،۵ یا ۵،۱۲،۱۳ فیثاغورث در ساختمانسازی برای یافتن کنج قائمه توسط اوستابناها کاربرد عملی دارد. به همین سادگی و به همان خوشمزگی
اینکه محل قرارگیری راس هرم مصر را با چه ترسیماتی تخمین زده اند؟ یا برج پیزا چرا کج شد و فرو نریخت؟ یا طاق کسری چرا تا به امروز نصف و نیمه مانده و کعبه مدام در حال تعمیر است؟ احتمالا ناشی از ضعف مغزی بنده در محاسبات است وگرنه بخواهیم با علم مواد، استاتیک و مقاومت مصالح جلو برویم هندسه در حد همان ترسیمه های اولی بدرد میخورد و الباقی قضایا و اصول بنظرم کاربردی در روی زمین ندارد و تنها بدرد تدریس، غرق شدن در مباحث هم اندیشی با سایر علاقمندان به هندسه و سیر در فضا میخورد البته با اجازه ستاره شناسان که متاسفانه یا خوشبختانه منجمین با هندسه کمی تا قسمتی رفاقت دارند و دانسته هایشان بدرد زن و زندگی نمیخورد
ببخشید اینها را گفتم. در خلال خواندن متن چندتایی سوال در ذهنم شکل گرفت که در دوباره خوانی احتمالی متن آنها را خواهم پرسید

سلام
من گجا و استادی کجا مخصوصاً در این دوره زمانه که کاربردهای فرعی هم دارد این کلمه
و اما هندسه
مشکل از آنجایی آغاز می‌شود که من و شما و کثیری دیگر در این میانه، سلایق و علایق و استعدادهای متفاوتی داریم اما برای همه‌ی ما یک سری دروس یکسان در نظر گرفته‌اند و لذا هر کدام از ما بخشی از زمان باارزش خود را صرف سر و کله زدن با موضوعاتی می‌کنیم که از آنها نه تنها خوشمان نمی‌آید بلکه نفرت هم داریم... نفرت هم نداشته باشیم در اثر آن اجبار دچار نفرت می‌شویم.
در مورد کاربرد هندسه و خیلی چیزهای دیگر حرف بسیار می‌توان زد اما به سبب مورد فوق از آن درمی‌گذرم. تقریباً نود و نه درصد آموخته‌های ما (در تمام حوزه‌ها) کاربرد مستقیم ندارند اما همین آموخته‌ها و تجارب مرتبط با آنهاست که بخشی از ذهن ما را می‌سازد و ... گاهی بدون آنکه متوجه بشویم آثار خود را در تصمیمات ما گذاشته‌اند... که خودِ همین هم نشان می‌دهد آن اجبار تا چه حد می‌تواند بی‌فایده و بلکه مضر باشد.

محمد رها جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 05:59 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

پستت رو دوباره خونی میکنم و هرجا نکته ای به ذهنم رسید فی الفور مینویسم تا از ذهنم فرار نکرده
و اما...
در مقدمه اول روش حل مساله ات شانسی به اون شکل توصیفی سوال نخونده و یا آزمون پدربزرگی نبوده. یکجورایی میان شک بین ۴ گزینه بالاترین آیتم شک برانگیز رو انتخاب میکردی و علامت میزدی و نتیجه اینکه احتمالا بین ۵۰٪ تا ۷۵٪ تستها رو صحیح زده بودی. ۲۵٪ که صحیح میخوردن تستهای ساده و دم دستی بودن دیگه با اون هوش خاص نکنه توقع داشتی مثل دخترای خرخونی که تاریخ رو بجای چیدمان سلسله واری در ذهنشون مثل اسامی جک و جونورهای زیست شناسی یا نهایتا عوارض زمین در جغرافی (مثل اسامی شهرها، کوه ها، رودها و دشتها و...) طوطی وار حفظ کرده باشی. نه دیگه اینقدرا هم خودتو دست کم نگیر
نکته سوم (بقول مقام رهبری) ۲۵٪ هم مال کسایی بود که کتابا درسی و کمک درسی و تست زدنای مشابه رو خورده باشن تا امتیاز کامل رو بگیریش. پس تا بدینجا ۲۵٪ داشتی و ۲۵٪ نداشتی. یا بهتر بگم ۲۵٪ جوابا مثل آب خوردن و ۲۵٪ هم خود انشتین هم نمیتونست ادعا کنه سوال اشتباهه یا اصلا گزینه درست بینشون هست و میگفت علی برکت الله از بین ۴ تا یکی رو بزن. بازم همونی که شک اشد روش داری.
بریم سروقت نکته وسط (همون دوم یا پای وسط مقام عظمی) ۵۰٪ دایره مشکوکات بودن که با دوباره خونی و شایدم ۳باره خونی بین فرضا الف غیرمحتمل که قبلا روی پرسشنامه خط خورده. ج هم که حسهات میگفتن طراح تعمدا اینو انداخته وسط گمراهم کنه پس خط میخوره. میرفتی سراغ شیر و خط ذهنی بین ب و د و یا الهامی از درون مغز یا نجوایی از فضای بیرون میشد بالاخره یا ب رو میزدی یا د رو.
با روده درازیم یاد داستان شیوخ افتادم که میگن یکی اومد پیش علی و گفت قران رو برام تفسیر کن تا بفهمم چی گفته. علی خان یک شب تا صبح برا طرف گفت و آخرش که احتمالا طرف در حالتی از خواب و بیداری قصد رفتن کرده ایشون گفتن این همه گفتم تفسیر ب از بسم الله بود.

سلام مجدد
بابت تاخیر در پاسخگویی عذر می‌خواهم از شما و دوستان دیگری که احیاناً این گفتگوها را دنبال می‌کنند. راستش برای فردا باید گزارشی ارائه بدهیم و چند روز است حسابی سرمان شلوغ است.
روش تست‌زنی من متاثر از برداشتهایم از خواندن یک مقاله در مجله دانشمند بود در آنجا بر اساس اصول آمار و احتمالات اثبات کرده بود که اگر بتوانیم یکی از گزینه‌ها را کنار بگذاریم و بعد بین آن سه گزینه باقیمانده انتخاب کنیم (تصادفی) در مجموع به احتمال فلان درصد (درصدی بالا!) در مجموع نتیجه کلی منفی نخواهد بود. و بعد در مورد نتایج این فرایند که دو گزینه را بتوانیم کنار بگذاریم ادامه داده بود و پیش از آن هم در مورد انتخاب تصادفی بین چار گزینه نوشته بود و ... لذا من در آن سال دوم دبیرستان که خیلی از مباحث برایم غریب بود بر همین اساس پیش رفتم... بعد از امتحان و دریافت نتایج یادم هست وقتی در مورد آن با برادر بزرگترم صحبت می‌کردم او برایم اثبات کرد (به همان شیوه که در مقدمه ذکر کردم) که انتخاب تصادفی شامل حال من نمی‌شود.
والللا می‌گفتند متعلقات وسطی دچار بیماری است و غیره و ذلک... نوه‌ی عمه‌ی ما با پانزده سال سن از دنیا رفت اما...

محمد رها جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:20 ق.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

خوب تفسیر ب تموم شد برم سراغ اعوذ بالله منم شیطان رجیم.
درباره مقدمه دوم در باب فی البداهه نویسی، چون که ذهن مدام داره طوفانی تر از قبل میشه دیگه اگر شانس بیاری صاعقه نزنه به دکل بادبان و کشتی به قعر آب نره. بعد از ۴۲ شب متوالی که احتمالا اگرم میخوندی حافظ خط به خط نمیشدی، جایی هم که ثبت و ضبط نشده الا پرینت یادداشتهای خود اون نویسنده و ۵ سال بعد وقفه افتاده بین اونچه که خوندی و اونچه که بیرون اومده و احتمالا تحریف در گذشته هم رخ داده نکنه میخوای دنبال نسخه اولیه بگردی و ببینی چی بود و چی شد
همین نکته بس که عنوان کتاب از مرحله پیدایش، ویرایش و انتشار ۳ بار اسم عوض کرده و تو خود بخوان حدیث مفصل ازین حکایت.
راستی نکنه فقط از اون نویسنده آفتابپرست نمره کم کردی؟ چکار کنم توهم توطئه میگه هوای نویسنده وطنی رو داری و با پارتی بازی اینجا نمره کم نکردی یا کردی نه به اون شدتی که برا اون نمره خط زدی. شایدم کردی تو این پست به رو نیاوردی. من بعد به جهت کاهش شکیات امثال من ریز نمراتی که به کتاب میدی عین همون جدول ارزیابی و نمره دادن بفرست به دایره ممیزی وزارت ارشاد. منم خودمو در آینده مثلا سال ۲۰۵۶ میرسونم به مطالعه جدول.

خوب فعلا تا همین مرحله ثبت بشه. بحث بعدی میشه کامنت متناظر با مقدمه سوم. الان فرصتی نیست و آفتاب صبح جمعه داره میاد بالا. شکم هم به غار و غور افتاده و مغز مدام آلارام میده تا زن و بچه رو سرت خراب نشدن بیا از تو گوشی بیرون و برو به فکر نان باش. علی برکت الله

در مورد تمایلم برای خواندن آنلاین این داستان در زمان تولدش جهت مقایسه و کشف تغییرات نبود بلکه صرفاً دنبال کردن نحوه شکل‌گیری و مسیری که طی می‌کرد و از همه مهمتر حضور در فضایی که این اتفاقات رخ می‌داد... آن دوران شور و حال عجیبی داشت وبلاگ.
من رسماً اعلام کرده‌ام که هوای وطنی‌ها را بیشتر دارم چون به هر حال رمان در ایران ریشه و تاریخچه قدرتمندی ندارد و نهایتاً صد سال می‌توان برای آن قدمت در نظر گرفت و هنوز نوپاست... از طرف دیگر اینجا از لحاظ مالی وضعیت به گونه‌ای نبوده است که یک نویسنده بتواند به صورت حرفه‌ای نویسنده باشد و مسائلی از این دست... پس باید هوای هموطن را به این دلایل داشت.

اسماعیل جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:14 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

سلام حسین آقا،
واقعا دلم خواست وقتی که قسمت به قسمت روی سایت قرار می گرفته، خواننده اش بودم!
اما کتاب در دست گرفتن و پس و پیش رفتن در جملات هم لذت خاصی داره!
"همنوایی..." رو سال ۸۳ خوندم و هنوز هم برخی تصاویرش پیش چشمم زنده ست و دوستش داشتم.
خیلی ممنون بابت نوشته های خوبتون.

سلام
ما که به کتاب کاغذی عادت داریم برایمان سخت است روشهای جایگزین... این روزها کتاب بعدی را دارم از روی گوشی می‌خوانم و یک جورایی برایم غریب است اما خب به هر حال باید به روز بشویم
ممنون از لطفتان

مدادسیاه جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 10:16 ق.ظ

به شکلی مبهم ماجرای جالب خلق این داستان را به یاد می آورم. شاید آن را از برادرم شنیده باشم. در مورد این که آیا می شود داستانی بداهه نوشت حداقل می شود گفت سوررئالیست ها در این راه تلاش هایی کرده اند اما این داستان را نمی توان در آن زمره به حساب آورد.
در مورد همنوایی شبانه با تو موافقم گرچه زبان آن خالی از اشکال نیست.

سلام
بله این داستان را نمی‌توان در آن دسته قرار داد. همان واژه آنلاین مناسب‌تر است.

محمد رها شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 11:30 ب.ظ http://Ikhnatoon.blogfa.com

یکی از کاربردهای هندسه این است که دو نقطه را بهم وصل میکند حالا این وصل کردن از کدام مسیر و با چند جزء دیگر باشد میشود بحث دوم که آیا فرایند اتصال شامل تعداد نامنتاهی نقطه بوده اند یا یک سری خطوط از پیش تعیین شده نقاط را بهم رسانده اند؟ مثلا قرار است لامپی در نقطه A روشن شود و منبع الکتریکال در نقطه B قرار دارد چند تکه سیم نقش همان پاره خطها را دارند و تعداد اتمهای مس که در کنار هم قرار دارند نقش همان نقاط.
البته جناب اتم خانواده ایست متشکل از آقای پروتون، خانم الکترون و نوترون هم سایر تنبلهای بی خاصیت مستقر در خانه اند منتظر پول و غذا.
بگذریم اگر بداهه نویسی را ادامه دهم در داستان پیوندهای فلزی می افتند وسط ماجرا که الکترون در حال چرخش و یا جابجایی بار الکتریکی مال کدام پروتون است؟ و بدلیل مسائل فرهنگی در امر شیرین ازدواج، اغلب الکترونها تمایل دارند فمنیست شوند و به جهت روشن نمودن لامپ اول ماجرا موجی از فرکانس ۵۰ هرتز تولید نمایند و اختلاف پتانسیل سبب روشن شدن لامپ و رهانیدن از جهل و تاریکیست. عدم انجام وظیفه سیمها و اتمها سبب خاموش شدن لامپ میگردد. در واقع قضیه وصل کردن دو نقطه تئوری و دیداری جواب داده اما عملی و کاربردی جواب نداده!
و در این اوضاع که فرمودید امروزه استاد بمانند مهندس معانی دیگری یافته و یحتمل یکی از معانیش حمل گونی آرد در زمان تخلیه از روی ۱۸ چرخ بداخل انبار محتکرین است که خودشان به کارگرش میگویند مهندس و به محتکرش استاد.
روح سرکار علیه مادام کوری در میان ابری از رادیواکتیویته بدیدار جناب لاوازیه زیر گیوتین انقلابیون فرانسه رفته و می گوید: "سر درس هندسه میگم این درسا بسه" و الباقی اساتید همیشه در صحنه میگن قِرش بده حالا فِرش بده!
خداییش استندآپم خوبه مگه نه؟
راستی تا یادم نرفته در پاسخی که فرمودید ۹۹٪ دانسته ها و آموخته ها کاربرد ندارند و بعدا موضوعیت پیدا میکنند یا بالاجبار یا در نقش ابزار. اولا ۱٪ مانده در برخی شاخه ها بقدری جای رشد و بسط دارد که ناخواسته اندازه را از ۹۹٪ تغییر میدهد به عدد کمتر. ثانیا برای شخص خودم تاریخ پیچیده ترین و درعین حال شیرین ترین موضوعیست که در مانده عمر با علاقه و حظ وافر بدان خواهم پرداخت هرچند جسته و گریخته. تاریخ از اولین ابزارالات پارینه سنگی و نقاشیهای غارها تا پیدایش علم، دین و اسطوره ها تا به امروز که انسان خود مولد در قالب دستاوردهای ژنتیک و الگوریتم دست به خلقت پندارهای پیشینیان می زند برایم جذاب و شیرین است.

پ.ن: آمدم ادامه نقد پیرامون مقدمه سوم را بنویسم که رفتم سراغ پاسخی که به کامنت اولم دادید. شدم مثل شهرزاد فعلا شب بخیر تا هزار و یک شب دیگر

سلام
واقعاً بداهه‌نویسی چیز خوبی نیست
به همین دلیل نوشتم که این داستان بداهه‌نویسی نیست ...
زمانه خوبی نیست زمانه‌ای که واژه‌ها نیز بی‌آبرو شده باشند...
نه اینکه آن 99 درصد بعدها موضوعیت پیدا کنند و یا کاربردی برای آنها یافت شود، نه ، بلکه آموخته‌های ما و تجارب مرتبط با آن، ما را شکل می‌دهند و این مای شکل گرفته حرف می‌زند و می‌نویسد و در جامعه حضور دارد و کار می‌کند و رابطه برقرار می‌کند و غیره و ذلک و در همه این امور نقش آنها مستتر است.
مثلاً همین تاریخ که مورد علاقه من هم هست؛ آیا اگر در جمعی و جایی در مورد آن سخن گفتیم کاربرد پیدا کرده است؟ اگر در جمعی و جایی مستند به آن تحلیلی ارائه دادیم کاربرد پیدا کرده است؟ ... به نظرم در تمام رفتار و سکنات ما حتی اگر در جمعی و جایی سکوت اختیار کنیم هم نمود پیدا می‌کند.
عدد نود و نه هم تقریباً یعنی تمام موارد منهای استثنائاتی که ممکن است به ذهن برسد کلک کلامی
آفرین... پندارهای پیشینیان از اتفاقات رخ داده اگر مهمتر نباشد کم‌ارزش‌تر نیست که به نظرم مهمتر است. به همین دلیل بالا

شقایق چهارشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 12:02 ق.ظ

سلام و شب بخیر. از ده سال پیش که وبلاگ شما رو دنبال میکردم، جایی لینکش رو یادداشت کرده بودم با عنوان: «میله بدون پرچم (نقد)»، امشب که بعد از مدتها سری به لیست وبلاگهای منتخبم زدم و توضیحات زیر عنوان وبلاگتون رو دیدم، ناخودآگاه خنده‌م گرفت:)) بسیار خوشحال شدم که همچنان مینویسید

سلام
ده سال... زود گذشتن و تلخ و شیرینی‌هایش به کنار... اینکه پس از این مدت به اینجا سر می‌زنید باعث خوشحالی است.
ممنون

zmb جمعه 2 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 01:45 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
کتاب جنوبی ها تیرماه تموم میشه، با چند نفر آشنا شدم که خوب بود واقعا، و اینطور اقلیمی خوندن مزایایی داشت که تا امروز نمی دونستم، کاش یکی ۲۰ سال پیش بهم گفته بود

از اول مرداد میرم سراغ اصفهانی ها... با همنوایی ...رضا قاسمی یحتمل شروع کنم

سلام
این سبک خواندن شما برایم جالب و جذاب است...
اصفهانی‌ها از جمالزاده تا گلشیری و بعد اخوت و قاسمی و اوه یادم افتاد جعفر مدرس صادقی... چون اقلیمی نخواندم بیشتر از این یادم نیافتاد! یکی دو تا مشکوک یادم افتاد که به لطف گوگل از شک بیرون آمدم.
سوال: الان مثلاً ابوتراب خسروی را کجایی محسوب می‌کنید؟ شیرازی یا اصفهانی؟

zmb شنبه 3 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 07:11 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

ابوتراب رو می بریم تو مکتب اصفهان :)))

اصلا موضوعی خوندن، یا تو ژانر خوندن یا اقلیم یا کشور خیلی خوبه، دیر فهمیدم

سمره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 01:16 ب.ظ

سلام
به خودم تبریک میگم که بعد از آمدن قدم نو رسیده تونستم یه کتاب بخونم
کتاب آقای قاسمی طلسم رو شکست

سلام
من هم به شما تبریک می‌گویم بابت شکستن طلسم
نورسیده پسر است یا دختر؟

سمره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 03:29 ب.ظ

سلام
پسره
اسمش آرتین ه
وقراره پیرمون کنه ، طبق تحقیقات دانشمندان کسایی که پسر دارن زودتر پیرمیشن
البته ناگفته نمانه که این چند وقت کتاب های دیگه ای بوده که روزی چند بار حواندم
خروس و خرگوش و پستانک چی چیل کو و.....

به سلامتی ... نامدار باشند ایشالله
در باب پسرداری و پیر شدن هنوز زود است صحبت کنید من خودم با سه پسر در این زمینه زنبیل گذاشتم هنوز نوبتم نشده
از آن کتابهای دیگر بخوانید و سعی کنید همیشه شما را با کتاب ببیند... حالا نه همیشه ولی تا جایی که می‌شود...

سمره سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1402 ساعت 05:33 ب.ظ

ممنون

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد