میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

وردی که بره‌ها می‌خوانند – رضا قاسمی

مقدمه اول: سالِ دومِ دبیرستان برای آشنایی با جو کنکور در آزمون دانشگاهِ آزاد شرکت کرده بودم. نتیجه خوبی گرفتم و بخصوص از این‌که خیلی از تست‌ها را به قولِ خودم شانسی زده بودم و این نتیجه حاصل شده بود خوش‌خوشانم بود... (قاعدتاٌ نباید به کسی از شانسی زدن تست‌ها می‌گفتم اما خُب از همان دوران یک جاهایی از کار من می‌لنگید!)... من اشتباه می‌کردم و این تیپ تست زدن را نمی‌شد شانسی خطاب کرد. در صورتی عمل من شانسی بود که بدون خواندن سوالات، پاسخنامه را پر می‌کردم یا کسی مثل پدربزرگم به جای من شرکت می‌کرد و به سوالات نگاهی می‌انداخت و از بین گزینه‌ها یکی را انتخاب می‌کرد. ذهنِ من به هر حال با خیلی از موارد مطرح در سؤالات آشنا بود و این آشنایی مانع از وقوع تصادفِ محض بود.  

مقدمه دوم: بداهه‌نوازی در موسیقی و به‌طور کلی بداهه در برخی هنرهای دیگر امری غیرمعمول نیست؛ شدنی است و گاهی از دل آن آثار قابل توجهی بیرون می‌آید. در مورد رمان اما این قضیه جای تأمل دارد. رمان کلیتی است متشکل از اجزای به هم پیوسته که با بداهه‌نویسی جور در نمی‌آید. نویسنده هم این را بهتر از هرکسی می‌داند اما خودش را با این چالش روبرو می‌کند: نسخه ابتدایی این کتاب در چهل و دو شب نگاشته شده و هر قسمت در همان زمان نگارش بر روی سایت شخصی نویسنده قرار گرفته است. دوست داشتم زمان به عقب بازمی‌گشت و من هم خواننده و ناظر این چالش می‌بودم چون حس می‌کنم از بعضی جهات فرایند لذت‌بخشی بوده است. به هر حال پس از پایان، این نسخه از روی سایت برداشته شده و تا زمان چاپ رمان، یعنی از لحاظ زمانی: 5 سال، بازنویسی‌ها و پرداختِ آن، زمان برده است. در واقع مخاطبانِ حاضر در دوران طلایی وبلاگ‌نویسی، قسمت به قسمت، ناظر شکل‌گیری نطفه رمان (پیش‌نویسِ آن) بوده‌اند. رمانی که ابتدا قرار بود عنوانش «چهل پله تا آن سه‌تار جادویی» باشد و در حینِ متولد شدن به «دیوانه و برج مونپارناس» تغییر نام داد و در نهایت با «وردی که بره‌ها می‌خوانند» منتشر شد.     

مقدمه سوم: وقتی نویسنده‌ای از بداهه‌نویسی سخن به میان می‌آورد ممکن است ما چنین تصور کنیم که نویسنده قلم را روی کاغذ گذاشته و بدون برنامه و طرح شروع به نوشتن کرده است. این تصور اشتباهی است به همان دلیلی که در مقدمه اول آمد. راوی اول‌شخص داستان که شخصیت و محور اصلی روایت است، سالیان سال به انحاء مختلف در ذهن نویسنده چرخ می‌خورده است، ضمن اینکه انفصال راوی اول‌شخص از نویسنده مستلزم تلاش بسیار است که حتی می‌توان گفت استقلالِ کامل، ناشدنی است. موضوعات و دغدغه‌هایی همچون هویت و معنایابی و... نیز همواره با نویسنده بوده و هستند، خاطرات سالهای دور کودکی نیز به همچنین! و از طرف دیگر نویسنده در هر نوبت هرآنچه تا پیش از آن نوشته است می‌خواند و سپس اقدام به نوشتن قسمت بعدی می‌کند... لذا تصور ما از بداهه‌نویسی غلط است. بداهه به هر حال پایی در ذهنیات و تجربیات نوازنده و نقاش و کارگردان و بازیگر و نویسنده دارد و همین‌طوری خلق نمی‌شود. تا اینجای قضیه، این اتفاقی است که برای همه نویسندگان و آثار آنها کمابیش رخ می‌دهد اما تفاوت در اینجا این است که قسمت به قسمتِ آن جلوی چشم مخاطبین قرار گرفته است. تقریباً آنلاین. و این ریسک بزرگی است. به هر روی پس از آفرینش متن اولیه، چند سالی زمان گذشته است، بازنویسی و اصلاح و... انجام شده است، و البته هنوز در برخی از فصل‌ها و عبارات آن کاملاً شرایط شکل‌گیری متن اولیه را حس می‌کنیم و اگر دقیق خوانده باشیم برخی از مواردی که بعداً اضافه شده است را نیز احساس خواهیم کرد.    

******

راوی داستان مردی میانسال است که برای انجام عملِ چشم در بیمارستانی در پاریس بستری است و خاطرات دور و نزدیک خود را مرور می‌کند؛ دورترین خاطرات مربوط به دوران کودکی او در ماهشهر است، و بخشِ مهم دیگر مربوط به تصمیمی است که در جوانی برای ساخت چهل سه‌تار گرفته و ماجراهای مرتبط با این تصمیم در ذهن او مرور می‌شود. این دوره از زندگی راوی حدوداً ربعِ قرن زمان برده است و از جوانیِ او در وطن تا پس از مهاجرت به فرانسه و تا همین اواخر را در بر می‌گیرد. او امید دارد که چهلمین سه‌تاری که می‌سازد نوایی جادویی داشته باشد.

کتاب حاوی سی و نه فصل است و در هر فصل، این رفت‌وآمدهای زمانی از حالِ روایت تا آن گذشته‌های دور و سالهای میانه به چشم می‌خورد. راوی در این بازیابی گذشته به دنبال چیست؟! در این‌خصوص و موارد دیگر در ادامه مطلب خواهم نوشت.

******

رضا قاسمی نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر، متولد سال 1328 در اصفهان، دوران کودکی خود را در ماهشهر سپری کرده است. در هجده سالگی اولین نمایشنامه خود را به نگارش درآورد و دو سال بعد در دانشگاه تهران، آن را به روی صحنه برد. او پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعدادی تئاتر را تا زمان انقلاب و پس از آن کارگردانی کرد که یکی از آنها با عنوان «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» در سال 1355 برنده جایزه نخست تلویزیون ملی ایران گردید. او در سال 1365 مهاجرت کرد و در پاریس اقامت گزید. در این دوران به غیر از نوشتن نمایشنامه به سراغ داستان‌نویسی و آهنگ‌سازی و تدریس موسیقی رفت. اولین رمان و مهمترین اثر او در سال 1996 با عنوان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» در آمریکا منتشر شد که چند سال بعد در سال 1381 در ایران نیز به چاپ رسید و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد. از نگاه من همنوایی شبانه یکی از ده رمان برتر تاریخ رمان‌نویسی ایران تا کنون است و در اوایل وبلاگ‌نویسی خودم در مورد آن نوشته‌ام (اینجا و اینجا). البته موقع مراجعه به این لینکها حتماً عینکِ اغماض را به چشمانتان بزنید چون مربوط به سالها قبل است و خودم موقع خواندنِ آنها احساس گسیختگی و خامی می‌کنم اما این باعث نمی‌شود که به جایگاه رمان در ذهن من خدشه‌ای وارد شود و کماکان آن را لایق حضور در لیست رمان‌هایی که قبل از مرگ باید خواند، می‌دانم. دوستِ عزیز! خواندن این آثار را به بعد از مرگ حوالت ندهید که مطابقِ تمامِ روایات عامه و خاصه، آنجا جای کتاب خواندن نیست! از ما گفتن بود.  

...................

مشخصات کتاب من: نشر گردون، جاپ بیستم 1391، تیراژ 5000نسخه، 215 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.95)

پ ن 2: مطلب بعدی به رمان « بچه‌های نیمه‌شب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتاب قطوری است و خواندن آن از روی گوشی زمان خواهد برد و تا آن زمان احتمالاً یکی دو مطلب دیگر خواهم نوشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

همنوایی شبانه ارکستر چوبها قسمت دوم


 

قسمت دوم

محل وقوع داستان ساختمانی قدیمی متعلق به یک دکتر پیر فرانسوی است, دکتری که در جوانی برای ساختن جهانی سرشار از عدالت مبارزه کرده است اما پس از شکست در این زمینه تصمیم گرفته است عدالت را در عرصه اقتدار خود یعنی همین ساختمان پیاده کند. به همین خاطر است که حاضر می شود علیرغم تعلق خاطری که به کمونیسم دارد (و حتا فروپاشی بلوک شرق را نتیجه توطئه غرب می داند) اتاقی نیز به مهاجری که از بلوک شرق گریخته است با بهایی ناچیز اجاره دهد کاری که بی شک از نوادگان ولتر بر می آید و حتی فراتر از آن اجاره یک سال طرف هم عقب افتاده است! کاری که از خود ولتر هم بر نمی آید! اوضاع طبقه ششم این ساختمان که دارای 12 اتاق و یک دستشویی است بی شباهت به اوضاع کشوری پس از انقلاب نیست! در برهه ای دار و دسته کلانتر به قدرت می رسد و سید فراری می شود و در برهه ای دیگر سید زیرآب کلانتر و باقی را می زند و... ایرانیان ساکن این طبقه که هر کدام چند اسم مستعار دارند , هر کدام رویایی دارند, یکی می خواهد عدالت را در طبقه برقرار کند(کلانتر) یکی می خواهد همه اتاق ها را تصاحب کند و دیوارهای بین اتاق ها را بردارد تا فضای حیاتی خویش را گسترش دهد (سید) و یکی هم می خواهد در هر اتاق یک حواری داشته باشد (پروفت که ادعای اتصال به خدا را دارد و خود را مجری دستورات او می داند) و البته اینجا هم این ایرانیان واقعی! چشم دیدن همدیگر را ندارند و سر هم را کلاه می گذارند.

شما ایرانی ها دیگر اعتقادی به شب اول قبر ندارید. حتا وقتی پایتان به اینجا می رسد! ما از شما چیز دیگری می پرسیم و شما دائم داستان های صد تا یک غاز تحویل می دهید.

البته در همین راستا بهترین معرفی از زبان اولین نماینده شرکت گرامافون ماکسیم پیک و به نقل از کتاب گنج سوخته او ارائه می شود: ایرانیان نژادی تاجر مسلکند. زیرک و با هوشند اما روش فکر کردن و مبادلاتشان کاملا آسیایی است. آنان در هر کاری تعلل می کنند و همه چیز را به تعویق می اندازند. قولی که ایرانی بدهد پایه محکمی ندارد و گفتن حرف ناصواب عملی قابل چشم پوشی است. زنان بسیار ولخرجند و هرآنچه نظرشان را جلب کند, بی توجه به قیمت آن , خریداری می کنند.ایرانیان از جهات مختلف به کودکان شبیه هستند. میل دارند که متعجب و مبهوت شوند.چیز های جدید ,سروصدادار  و براق نظرشان را جلب می کند... من البته همه مواردی که این اجنبی در زمان مظفرالدین شاه بیان کرده تایید نمی کنم ولی آخه ما چرا هیچ تغییری نکردیم!! فکر کنم همه به بیماری وقفه های زمانی مبتلا شدیم.

در ادامه بحث خلق و خوی ما این پاراگراف معروف که دوست خوبمان نیکادل هم به آن اشاره کرد نیز قابل توجه است:

تاریخچه اختراع زن مدرن ایرانی بی شباهت به تاریخچه اختراع اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود (یعنی اسب هایش را برداشته و به جای آن موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب این محتوا شده بود و زن مدرن ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال محتوای مناسبی افتاده بود،کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع زن سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هرکس، به تناسب امکانات و ذائقه شخصی، از ذهنیت زن سنتی و مطالبات زن مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه تصمیم ها شریک باشد اما همه مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنسیتش، اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می آمد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما اگر کسی به او چیزی می گفت از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب شرکت پایاپای مرد در امور خانه بود، اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت قلمداد می کرد. خواستار اظهار نظر در مباحث جدی بود اما برای داشتن یک نقطه نظر جدی کوشش نمی کرد. از زندگی زناشوئیش ناراضی بود اما نه شهامت جدا شدن داشت و نه خیانت. به برابری جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت، اما وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانیش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تاسف می خورد. بی گمان زنانی هم بودند که در یکی از دو منتها الیه این طیف ایستاده بودند. اما رعنا درست وسط این طیف بود.

این جمله آخر را که معمولاٌ دیده نمی شود را بولد کردم تا نویسنده به داشتن دیدگاه ضد زن و ... متهم نشود.

از دیگر مشخصات ذکر شده از خلق و خوی ما: حس شهادت طلبی و مظلومیت که مشخصه ای کاملاٌ ایرانی است.هیچ گاه در طول تاریخ اجازه نداده است تا مسائلی را که با یک سیلی حل می شود به موقع رفع و رجوع کنیم; گذاشته ایم تا وقتی که با کشت و کشتار هم حل نمی شود خونمان به جوش آید و همه چیز را به آتش بکشیم و هیچ چیزی را هم حل نکنیم و من که در این لحظه, به تمام معنا, با تاریخمان یکی شده بودم, مثل شهیدی مظلوم, روزنامه را برداشتم و...

از صفات دیگر ما سرسپردگی غیر منطقی و احساسی است که در مورد برخی ساکنین به خوبی بیان می شود و نکته ظریفی که راوی از گذشته ها یادآوری می کند; روحانی روشنفکری که به غرب کشور رفته بود توسط اهالی آن منطقه به عنوان منجی وعده داده شده دوره می شود و علیرغم امتناع او اهالی باز هم ول کن نیستند! و او در جواب سوال راوی در این خصوص می گوید: من نه طبیبم, نه مهندس و نه نویسنده. اگر آنها خیال می کنند برای دردهای بی درمانشان مرهمی دارم دریغ چرا؟ بله واقعاٌ دریغ چرا؟ وقتی ما خودمان تنمان می خارد, خارشگران را ملامت نشاید!

مولفه دیگر اعتقاد به قضا و قدر است. اتفاقاٌ من بر خلاف برخی که معتقدند از نقاط ضعف این رمان گرفتار شدن در چنبره تقدیرگرایی است, چنین فکر نمی کنم. از این جهت که بدبختی راوی بعضاٌ به همین امر بر می گردد. ما همانگونه زندگی می کنیم که فکر می کنیم. اگر آدمی فکر می کند در ساختن سرنوشتش نقشی ندارد طبیعی است که در واقع نیز همین اتفاق برای او خواهد افتاد. راوی چند بار در ابتدا این جمله را در خصوص بعضی وقایع بیان می کند: این از قضای روزگار خالی نیست! اتفاقاٌ در بار اول بلافاصله این توضیح را اضافه می کند که این نخستین بار نبود که خرافات را به جای عقل چراغ راه می کردم. نکته همین جاست که اینگونه نیست که ما با تغییر برخی افکار برای همیشه از شر آنها راحت می شویم, خیر! رسوبات برخی اعتقادات سالهای سال و شاید تا چند نسل باقی خواهد ماند و این است که می بینیم کسی که اصلاٌ به خدا اعتقاد ندارد دنبال غذای نذری می دود و از آن بالاتر غذای نذری می دهد!!

...

من این کتاب را دو بار پشت سر هم خواندم که به نظرم از خواندن بار دوم بیشتر لذت بردم. بار سوم برای نوشتن مطلب, جاهایی را که علامت زده بودم خواندم (خیلی زیاد بود!) و... مطالب گفتنی زیاد دارد که به همین مقدار بسنده می کنم. اما نکته ای در باب نقشه اتاق های این طبقه است که باید اضافه کنم. من با توجه به توضیحات نویسنده در فصول مختلف این نقشه را رسم کردم که این کار به درک فضای داستان کمک می کند اما به دو اشکال کوچک برخوردم.مطابق روایت از راه پله که وارد طبقه می شویم (راهروی درازی را تصور کنید که اتاق ها در طرفین آن است) مقابل راه پله اتاق بندیکت (زن میانسال فرانسوی) است و در سمت چپ اتاق 1 (راوی) و 2(پروفت) قرار دارد (که سمت روبروی بندیکت می شود) و روبروی آنها اتاق 3و4 (سید) و 5 (فریدون) قرار دارد, یعنی یک سمت دو اتاق و روبرو سه اتاق, قاعدتاٌ باید جایی اشاره می شد که اتاق پروفت مساحتی دو برابر اتاق های دیگر دارد که اشاره نشده است (یا اتاق های سید نصف اتاق های دیگر مساحت دارد) ولی چون جایی به تفاوت اتاق ها اشاره نشده ما قاعدتاٌ تصور می کنیم که اتاق ها مساحتی برابر دارند که این امر با توصیف راوی نمی خواند.همین اشکال در سمت دیگر راهرو هم بروز می کند , جایی که در سمت بندیکت اتاق های 7 (کلانتر با آن ناله های جانسوز زنش...!) و 8 (علی) و 9 (امانوئل با آن صدای اپرای کارمن جهت پوشش صدای ناله!) قرار می گیرد و در روبرو اتاقهای 10 (میلوش) و 11 (آشپزخانه علی) و 12 (آشپزخانه راوی) باضافه یک دستشویی که بین 10 و 11 قرار دارد. به نظرم اگر نویسنده دستشویی را به مجاورت اتاق 2 انتقال می داد مشکل هر دو سمت حل می شد!! اشکال دوم مربوط به ص 188 است که راوی بیان می کند "سمت چپ آشپزخانه ام که همان سمتی که دستشویی بود" این مشخصاٌ غلط در می آید چون دستشویی سمت راست آشپزخانه قرار دارد.(دو تا غلط تایپی هم بود که بی خیال می شوم!! ص151 و ص158)

باقی مسائل و موضوعات بماند اگر بحثی شد در بخش کامنت ها (مثلاٌ ماندن در گذشته یا به قول راوی چهار میخ اقتدار گذشته شدن, قرص لیزانکسیا که من مطلب پزشکی در موردش نیافتم و خواهران و برادران پزشک یاری می کنند , اسم زیبای رمان,کنایه های سیاسی و این مطلب که برخی از ساکنین با توجه به کار نکردن از کجا میارن بخورن! و...). کتابی است خواندنی که علیرغم اینکه کلاٌ قرار نبود توصیه ای بکنم به دوستانی که نخوانده اند این کتاب را توصیه می کنم.

این کتاب را انتشارات نیلوفر در 208 صفحه منتشر نموده است.(کتاب من چاپ نهم و به قیمت 4000 تومان است)


لینک قسمت اول

پ ن 1:مطلب بعدی در مورد خنده در تاریکی اثر ولادیمیر ناباکوف است. 

پ ن 2: کتابی که الان باید بخونم منوط به انتخاب دوستانه: 

 الف) جاز  تونی موریسون   ب) رهایی  ژوزف کنراد  ج)عروس فریبکار  مارگارت اتوود  د) نخستین روز مرگم  ژاک آتالی  ه) کافه پیانو  فرهاد جعفری (دوباره خوانی) 

تا الان کافه پیانو 3 جاز 2 و عروس فریبکار 1 رای آوردند. منتظر باقی دوستان هستم.

پ ن 3: نمره کتاب 4.8 از 5 می‌باشد.

همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی

 

منظره ویرانی آدم ها غم انگیز ترین منظره دنیاست...

قسمت اول

چو تیره شود مرد را روزگار      همه آن کند کش نیاید به کار

کتاب با این بیت از فردوسی آغاز می شود که بسیار هوشمندانه انتخاب شده است. قبل از شروع مطلب باید عرض کنم که من به پشتوانه این وبلاگ و خوانندگانش این کتاب را در لیست 1001 کتابی که می بایست قبل از مرگ خواند جای می دهم! من به پشتوانه این خوانندگان و کامنت گذاران لیست تهیه می کنم. من توی دهن اون لیست می زنم! آقای لیست تهیه کن تو نمی خواهی آزاد باشی؟ نمی خوای آقای خودت باشی؟ آدم باش و به ادبیات جهان سی و سوم احترام بگذار و کلاهت را بردار!

و اما بعد:

داستان روایتی خاص از زندگی تعدادی از مهاجرین ایرانی (تبعیدیان خود خواسته یا ...) در طبقه ششم ساختمانی قدیمی در فرانسه است. جایی که تعدادی ایرانی در اتاق های زیر شیروانی به همراه تعدادی دیگر (فرانسوی و مهاجرین خارجی دیگر) ساکنین این طبقه را تشکیل می دهند. اما چرا روایتی خاص!؟ راوی داستان آدمی خاص است (لطفاٌ تصویر مورینیو  را از ذهنتان بیرون کنید!) راوی به گفته خودش دارای سه بیماری مهلک است: وقفه های زمانی, خودویرانگری و آینه.

وقفه های زمانی:شده بود که وقت دوش گرفتن ده ها بار سرم را بشویم, چون هر بار  در میانه کار دچار وقفه های زمانی شده ام و چون نفهمیده ام  سرانجام سرم را شسته ام یا نه روزه شک دار نگیرم و از نو دست به کار شوم. طبیعی است که ما ایرانی ها از لحاظ تاریخی با این بیماری غریبه نیستیم! و شده که بارها یک مسیر را از نو شروع کنیم بدون آنکه بدانیم قبلاٌ این مسیر را رفته ایم و... اما این بیماری راوی در نوع روایت و به خصوص مسئله زمان که اشاره خواهد شد بی تاثیر نبوده است.

خودویرانگری البته نیاز به توضیح ویژه ندارد راوی نیز به مانند ما تبحر خاصی در لگد زدن به بخت خویش دارد (مورد برنارد و اینگرید, مورد م ا ر, مورد رعنا و...) و علت را در این می بیند که اگر هماره بر خلاف مصلحت خویش عمل می کنم , از آن روست که من خودم نیستم که این نکته نیز هوشمندانه است چرا که طبیعی است وقتی خود خویش را گم کرده باشیم هر بلایی سر خود می آوریم. اما راوی چنان که در روایت بیان می شود در 14 سالگی دوستش (سمیلو – دختر) را در رودخانه از دست می دهد و آن زمان که سر ظهر بوده است و سایه آدم کوتاه است و در نوک ناخن انگشت پا (گویی سایه از نوک انگشت وارد بدن میشود) به چشم خویش دیدم که سایه ام در من ماند و مرا از زیر ناخن پاها بیرون کرد.

اما بیماری آینه: به نسبت دو بیماری دیگر این یکی تمثیلی تر و البته بدیع تر است. راوی خود را در آینه نمی تواند ببیند و فقط قادر است که در آینه اشیاء بی جان را ببیند! در مورد این موضوع می توان توسن خیال را تازاند! شاید اشاره ای باشد به اینکه چنان هویت خود را از دست داده ایم که آینه نیز توان بازنمایاندن ما را ندارد یا شاید تنها کارکرد آینه و مقولات آینه وار برای ما این باشد که ما خود را زنده بدانیم و حس کنیم چیزی هست! اگر چه ندانیم چه چیزی هست ! یا ... وقتی هم که روزی در آینه خود را می بینیم خود را نمی شناسیم و آن را بیگانه ای می پنداریم (اشاره به زمانی که راوی 40 ساله ما خود را به صورت یک پیرمرد با خطوط شیطانی در آینه می بیند و حیرت می کند).

علاوه بر این سه بیماری که راوی خود به آن معترف است, راوی (و البته بیشتر شخصیت های رمان و حتی بیشتر از آن!) دچار پارانویا است. هرچند از قول فروید گفته شده است که این بیماری خاص روشنفکران است ;که من قبول ندارم, چرا که در این صورت الحمدلله ما در ایران فقط روشنفکر خواهیم داشت! بگذریم!

علاوه بر پارانویا (که از عوارض تبعید و مهاجرت خوانده می شود! تعجب به این خاطر که در داخل هم همه ظاهراٌ تبعیدی هستیم) راوی دچار تعدد شخصیت نیز هست و البته این باز هم مختص راوی نیست باقی هم دچارند:

اگر او (رعنا) سه شخصیت داشت تعداد شخصیت های من بینهایت بود. من سایه ای بودم که نمی توانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم می شدم.دامنه انتخاب هم بی نهایت بود. گاه ماکس فن سیدو می شدم, گاه ژرار فیلیپ, گاه ژان پل سارتر, گاه داستایوسکی و گاهی هم جان کاساویتس.... حالا تصور کنید در آن ده روزی که من و رعنا با هم بودیم چه کسی با چه کسی عشق بازی می کرد!

با توجه به موارد بالا بدیهی است که داستانی که از زبان چنین راویی می شنویم روایتی خاص و بعضاٌ غیر قابل اعتماد باشد و این به زیبایی داستان افزوده است.خواننده بعضاٌ نمی تواند به صورت قطعی مطمئن باشد که آیا اتفاقی که بیان می شود به واقع رخ داده است یا خیر و یا از این هم بالاتر برخی اشخاص اساساٌ وجود خارجی دارند یا زاییده توهم راوی هستند. راوی در جاهایی برای مبرا نمودن خود وارد عمل می شود و در جاهایی از روی شفقت نسبت به قهرمانان داستانش! و تازه در صفحه 166 برای اولین بار تصمیم می گیرد که با صداقت به سوالات پاسخ دهد!

رمان به طرزی کوبنده آغاز می شود (همانگونه که من و کالوینو دوست داریم! آقا ما سه تا رو کجا می برید!؟) و در همان بدو امر و همزمان با راوی که از پله های ساختمان پایین می رود ما هم در زمان بالا و پایین می رویم و به نحوی پر کشش پس از طی 194 صفحه دقیقاٌ به صفحه اول برمی گردیم, یعنی به زمان به ظاهر حال! حالی که گذشته است!

رمان از لحاظ زمانی به چند قسمت قابل تقسیم است: زمان وقوع حادثه مهم (حادثه ای که کشتی بدون لنگر طبقه ششم را دچار تلاطم می کند یعنی حمله پروفت به سید) , زمان پیش از حادثه که به عنوان شناخت و چرایی وقوع حادثه از ذهن راوی می گذرد (یعنی یکی دو ماه گذشته و درست از زمانی که پروفت ساکن این طبقه می شود) , زمان پس از حادثه که راوی آن را مقدمه ای از وقوع یک فاجعه می داند , زمان بازجویی راوی توسط فاوست مورنائو و رفیق سرخپوستش (همان سرخپوست فیلم دیوانه از قفس پرید) که البته همان نکیر و منکر شب اول قبر هستند (همینجا داخل پرانتز بگویم که پاره دوم از فصل ابتدایی که به گفتگوی راوی و همین دو نفر اختصاص دارد از قسمتهای بسیار جالب توجه بود که حظی بردیم) این زمانی است که راوی ظاهراٌ در قبر است و مورد بازخواست قرار می گیرد و آن تصمیم عجیب! در موردش گرفته می شود. علاوه بر این زمان ها گاهی نیز به گذشته های دورتر نقبی زده می شود (مثلاٌ همان 14 سالگی یا فعالیت های سابق, یدالله!, خاتون , م ا ر ...) .

ممکن است تا اینجا با این توضیحات شما خواننده ای که تا کنون توفیق خواندن این کتاب را نداشته اید, از این رمان تصویر آشفته ای در ذهنتان متبادر شده باشد اما همین جا باید اذعان کنم که اتفاقاٌ مصداق کلمه اول اسم دراز رمان , همین موضوع است, "همنوایی", این پاره های مختلف زمانی در کنار هم به یک همنوایی دلنشین رسیده است که احتمالاٌ محصول بازنویسی های متعدد نویسنده باشد. در همین رابطه به بازی های لوپ گونه نویسنده اشاره می کنم که در قسمتهایی به خود کتاب "همنوایی..." که توسط راوی نوشته شده اما در زمان حیات ناشرین چاپش ننموده اند اشاره می شود. مثلاٌ در همان شب اول قبر ص 35:

-          حاشیه نروید! این نوشته از شماست؟

-          بله همین طور است.

-     تایید می کنید که این یادداشتها مربوط به کتابی است با نام "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" که شما با امضایی دروغین منتشر کرده اید؟

-          حقیقت ندارد. این کتاب هرگز منتشر نشده است.

      رفیق بغل دستی گفت این همان پاسخی است که در آن کتاب می دهید!

      گفتم شما هم همان سوال را کردید!

بیش از پنجاه صفحه بعد فاوست مورنائو به راوی گوشزد می کند که این کتاب منتشر شده است و دارند دست به دست می برند به دلیل آنکه نویسنده خوب نویسنده مرده است بالاخص که به طرز فجیعی شهید شده باشد! بله ما هموطنانمان را می شناسیم!

و باز در همین رابطه (و البته در راستای همان موضوع روایت غیر قابل اعتماد) چنین می خوانیم:

- این روایت حقیقت دارد یا آن که در کتابتان نوشته اید؟

کتاب "همنوایی شبانه ارکستر چوبها" را من سال ها پیش نوشته بودم, خیلی پیشتر از آن که همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملاٌ خیالی.در آن هنگام هیچ کدام از شخصیت ها را هم نمی شناختم. حتا سید و رعنا را. بعد زندگی ام شبیه این کتاب شد.پس از حمله پروفت طوری شده بود که دیگر سر کار نمی رفتم... بیشتر شب ها کتاب را بازنویسی می کردم... می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم...

یا مثلاٌ وقتی اریک فرانسوا اشمیت از شب تا صبح یک کله این کتاب را خوانده است و صبح پس از اندکی استراحت می خواهد خواندن را ادامه دهد صفحه 177 را که علامت گذاشته است را باز می کند و ادامه می دهد و ما این موضوع را در صفحه 177 می خوانیم (مشابه اگر شبی از شب های زمستان مسافری و...)

ادامه دارد

پ ن1: به پیشنهاد دوستان این مطلب در دو قسمت نوشته می شود تا ببینیم نظر شما چیست, مطلوب است یا خیر؟

پ ن 2: رای گیری برای کتاب بعدی که در پست قبلی نوشته ام ادامه دارد.

پ ن 3: لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 4: نمره کتاب 4.8 از 5 می‌باشد.