مقدمه اول: سالِ دومِ دبیرستان برای آشنایی با جو کنکور در آزمون دانشگاهِ آزاد شرکت کرده بودم. نتیجه خوبی گرفتم و بخصوص از اینکه خیلی از تستها را به قولِ خودم شانسی زده بودم و این نتیجه حاصل شده بود خوشخوشانم بود... (قاعدتاٌ نباید به کسی از شانسی زدن تستها میگفتم اما خُب از همان دوران یک جاهایی از کار من میلنگید!)... من اشتباه میکردم و این تیپ تست زدن را نمیشد شانسی خطاب کرد. در صورتی عمل من شانسی بود که بدون خواندن سوالات، پاسخنامه را پر میکردم یا کسی مثل پدربزرگم به جای من شرکت میکرد و به سوالات نگاهی میانداخت و از بین گزینهها یکی را انتخاب میکرد. ذهنِ من به هر حال با خیلی از موارد مطرح در سؤالات آشنا بود و این آشنایی مانع از وقوع تصادفِ محض بود.
مقدمه دوم: بداههنوازی در موسیقی و بهطور کلی بداهه در برخی هنرهای دیگر امری غیرمعمول نیست؛ شدنی است و گاهی از دل آن آثار قابل توجهی بیرون میآید. در مورد رمان اما این قضیه جای تأمل دارد. رمان کلیتی است متشکل از اجزای به هم پیوسته که با بداههنویسی جور در نمیآید. نویسنده هم این را بهتر از هرکسی میداند اما خودش را با این چالش روبرو میکند: نسخه ابتدایی این کتاب در چهل و دو شب نگاشته شده و هر قسمت در همان زمان نگارش بر روی سایت شخصی نویسنده قرار گرفته است. دوست داشتم زمان به عقب بازمیگشت و من هم خواننده و ناظر این چالش میبودم چون حس میکنم از بعضی جهات فرایند لذتبخشی بوده است. به هر حال پس از پایان، این نسخه از روی سایت برداشته شده و تا زمان چاپ رمان، یعنی از لحاظ زمانی: 5 سال، بازنویسیها و پرداختِ آن، زمان برده است. در واقع مخاطبانِ حاضر در دوران طلایی وبلاگنویسی، قسمت به قسمت، ناظر شکلگیری نطفه رمان (پیشنویسِ آن) بودهاند. رمانی که ابتدا قرار بود عنوانش «چهل پله تا آن سهتار جادویی» باشد و در حینِ متولد شدن به «دیوانه و برج مونپارناس» تغییر نام داد و در نهایت با «وردی که برهها میخوانند» منتشر شد.
مقدمه سوم: وقتی نویسندهای از بداههنویسی سخن به میان میآورد ممکن است ما چنین تصور کنیم که نویسنده قلم را روی کاغذ گذاشته و بدون برنامه و طرح شروع به نوشتن کرده است. این تصور اشتباهی است به همان دلیلی که در مقدمه اول آمد. راوی اولشخص داستان که شخصیت و محور اصلی روایت است، سالیان سال به انحاء مختلف در ذهن نویسنده چرخ میخورده است، ضمن اینکه انفصال راوی اولشخص از نویسنده مستلزم تلاش بسیار است که حتی میتوان گفت استقلالِ کامل، ناشدنی است. موضوعات و دغدغههایی همچون هویت و معنایابی و... نیز همواره با نویسنده بوده و هستند، خاطرات سالهای دور کودکی نیز به همچنین! و از طرف دیگر نویسنده در هر نوبت هرآنچه تا پیش از آن نوشته است میخواند و سپس اقدام به نوشتن قسمت بعدی میکند... لذا تصور ما از بداههنویسی غلط است. بداهه به هر حال پایی در ذهنیات و تجربیات نوازنده و نقاش و کارگردان و بازیگر و نویسنده دارد و همینطوری خلق نمیشود. تا اینجای قضیه، این اتفاقی است که برای همه نویسندگان و آثار آنها کمابیش رخ میدهد اما تفاوت در اینجا این است که قسمت به قسمتِ آن جلوی چشم مخاطبین قرار گرفته است. تقریباً آنلاین. و این ریسک بزرگی است. به هر روی پس از آفرینش متن اولیه، چند سالی زمان گذشته است، بازنویسی و اصلاح و... انجام شده است، و البته هنوز در برخی از فصلها و عبارات آن کاملاً شرایط شکلگیری متن اولیه را حس میکنیم و اگر دقیق خوانده باشیم برخی از مواردی که بعداً اضافه شده است را نیز احساس خواهیم کرد.
******
راوی داستان مردی میانسال است که برای انجام عملِ چشم در بیمارستانی در پاریس بستری است و خاطرات دور و نزدیک خود را مرور میکند؛ دورترین خاطرات مربوط به دوران کودکی او در ماهشهر است، و بخشِ مهم دیگر مربوط به تصمیمی است که در جوانی برای ساخت چهل سهتار گرفته و ماجراهای مرتبط با این تصمیم در ذهن او مرور میشود. این دوره از زندگی راوی حدوداً ربعِ قرن زمان برده است و از جوانیِ او در وطن تا پس از مهاجرت به فرانسه و تا همین اواخر را در بر میگیرد. او امید دارد که چهلمین سهتاری که میسازد نوایی جادویی داشته باشد.
کتاب حاوی سی و نه فصل است و در هر فصل، این رفتوآمدهای زمانی از حالِ روایت تا آن گذشتههای دور و سالهای میانه به چشم میخورد. راوی در این بازیابی گذشته به دنبال چیست؟! در اینخصوص و موارد دیگر در ادامه مطلب خواهم نوشت.
******
رضا قاسمی نویسنده، آهنگساز و کارگردان تئاتر، متولد سال 1328 در اصفهان، دوران کودکی خود را در ماهشهر سپری کرده است. در هجده سالگی اولین نمایشنامه خود را به نگارش درآورد و دو سال بعد در دانشگاه تهران، آن را به روی صحنه برد. او پس از فارغالتحصیلی از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تعدادی تئاتر را تا زمان انقلاب و پس از آن کارگردانی کرد که یکی از آنها با عنوان «چو ضحاک شد بر جهان شهریار» در سال 1355 برنده جایزه نخست تلویزیون ملی ایران گردید. او در سال 1365 مهاجرت کرد و در پاریس اقامت گزید. در این دوران به غیر از نوشتن نمایشنامه به سراغ داستاننویسی و آهنگسازی و تدریس موسیقی رفت. اولین رمان و مهمترین اثر او در سال 1996 با عنوان «همنوایی شبانه ارکستر چوبها» در آمریکا منتشر شد که چند سال بعد در سال 1381 در ایران نیز به چاپ رسید و جوایز متعددی را به خود اختصاص داد. از نگاه من همنوایی شبانه یکی از ده رمان برتر تاریخ رماننویسی ایران تا کنون است و در اوایل وبلاگنویسی خودم در مورد آن نوشتهام (اینجا و اینجا). البته موقع مراجعه به این لینکها حتماً عینکِ اغماض را به چشمانتان بزنید چون مربوط به سالها قبل است و خودم موقع خواندنِ آنها احساس گسیختگی و خامی میکنم اما این باعث نمیشود که به جایگاه رمان در ذهن من خدشهای وارد شود و کماکان آن را لایق حضور در لیست رمانهایی که قبل از مرگ باید خواند، میدانم. دوستِ عزیز! خواندن این آثار را به بعد از مرگ حوالت ندهید که مطابقِ تمامِ روایات عامه و خاصه، آنجا جای کتاب خواندن نیست! از ما گفتن بود.
...................
مشخصات کتاب من: نشر گردون، جاپ بیستم 1391، تیراژ 5000نسخه، 215 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.95)
پ ن 2: مطلب بعدی به رمان « بچههای نیمهشب » از سلمان رشدی تعلق خواهد داشت. کتاب قطوری است و خواندن آن از روی گوشی زمان خواهد برد و تا آن زمان احتمالاً یکی دو مطلب دیگر خواهم نوشت. کتابهای بعدی «تبصره 22» از جوزف هلر، «سه نفر در برف» از اریش کستنر خواهد بود.
ادامه مطلب ...