مقدمه اول: اولین برخورد من با کارهای این نویسنده ایتالیایی برمیگردد به داستان «خمره». خود این داستان کوتاه که نه, بلکه در واقع فیلمی که چیچو و فرانکو در آن نقشآفرینی داشتند و بر اساس این داستان ساخته شده بود. دوران تلویزیون سیاه و سفید. ثروتمند خسیس و عصبی و بداخلاقی که برای تعمیر شکستگی خمرهی بزرگش به یک چینیبندزنِ دورهگردِ بسیار خونسرد متوسل شد و در نهایت حرص و عصبانیت صاحب خمره باعث شد کل خمره به فنا برود و خونسردی آن دورهگرد, موجب رهاییاش شد. نمیدانم آیا الان هم دیدن فیلم باعث خندهی من مثل آن دوران خواهد شد؟! فیلم همان فیلم است اما من خیلی تغییر کردهام.
مقدمه دوم: اهمیت این نمایشنامه در قدمت و تقدم آن در پرداختن به مفاهیم اساسی نمایش نظیر حقیقت, تخیل و واقعیت است. زمانی که اولین بار در سال 1921 در رم به روی صحنه رفت با واکنش منفی تماشاگران مواجه شد. فرم و شکل نمایش و شکستن قواعدی که تا آن زمان مرسوم و ناشکستنی به نظر میرسید باعث میشد تماشاگران و مخاطبینی که به آن شکل و قواعد خو کرده بودند, آن را برنتابند و واکنش نشان بدهند. جالب و قابل تامل آنجایی است که در همین سال, وقتی که در تئاتر میلان به روی صحنه میرود مورد استقبال قرار میگیرد. خودِ این اتفاق به نوعی یکی از مدعاهای مستتر در نمایشنامه را تایید میکند: آدمها, هرکس و هر چیز را از دید خود میبینند. ادعای سادهای به نظر میرسد! آنقدر ساده که خود مقدمهای دیگر را میطلبد.
مقدمه سوم: تا قبل از قرن بیستم عموم نویسندگان و خوانندگان و بینندگان بر این باور بودند که حقیقت امری ثابت و قابل دسترسی است؛ از طریق حواس پنجگانه با اندکی تفکر و جد و جهد. لذا در حوزه ادبیات داستانی, راویانِ دانای کل اکثریت قاطعی داشتند, راویانی که از سیر تا پیاز وقایع خبر داشت, از کنه ذهنیات شخصیتها مطلع بودند و هنرشان در این بود که چگونه و به چه شکلی آن را به مخاطب انتقال بدهند. اما در دوره جدید کمکم در این باور تَرَکهایی ایجاد شد. امکان دستیابی به حقیقت دشوارتر به نظر آمد و حتی گاهی غیرممکن, چرا که دیگر امر «مطلق» و «ثابت» در اذهان, کمرنگ و کمرنگتر شده و راه برای نسبیگرایی گشوده میشد.
******
یک گروه نمایشی مرکب از کارگردان و بازیگران و عناصر صحنه, در حال آماده شدن برای جلسهای تمرینی جهت اجرای نمایشنامهای از لوییجی پیراندلو با عنوان «بازی طرفین» هستند. تمرین آغاز میشود اما کمی بعد گروهی شش نفره وارد سالن شده و خود را به روی صحنه میرسانند. آنها صورتکهایی به چهره دارند و با لباسهایی بسیار ساده که به البسهی مجسمهها میماند وارد میشوند. این گروه شامل این افراد است: مردی پنجاهساله با صورتکی که نماد «عذاب وجدان» است به عنوان پدر, دختری حدوداً هجدهساله با نقابی که نقش «انتقام» را به ذهن متبادر میکند و پسری حدوداً بیست و دو ساله با صورتک «نفرت» و زنی میانسال به عنوان مادر با نقاب «غصه», و یک پسربچه چهارده ساله و یک دختربچه چهار ساله. آنها خودشان را شخصیتهای یک نمایشنامه ناتمام معرفی میکنند که نویسندهی خالقِ آنها, به هر دلیلی آن را به پایان نرسانده است و حالا این شخصیتها به دنبال نویسنده دیگری هستند که کار را به پایان برساند. کارگردان از آنها میخواهد که صحنه را ترک کنند اما سماجت این گروه و بخصوص صحبتهای رد و بدل شده بین پدر و دختر باعث میشود کمی کنجکاو شود و کمکم برای شنیدن حرفهای آنها نرم شده و حتی برای نوشتن و کارگردانی تراژدی این خانواده وسوسه میشود. بدین ترتیب داستانی دیگر آغاز میشود. این داستان دوم طبعاً حالت شسته و رفته ندارد و گویی در همان لحظه و روی صحنه شکل میگیرد. مثلاً پدر در مورد یک اتفاق, صحبتهایی میکند و دختر از زاویهای دیگر پدر را به چالش میکشد, کارگردان با توجه به نقش خود میخواهد در هر صحنه حک و اصلاحی انجام دهد و با مقاومت شخصیتها مواجه میشود و به همین ترتیب نمایشنامه پیش میرود اما...
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
در مورد زندگینامه نویسنده اینجا خواهم نوشت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن فرزانه، نشر کتاب پنجره، چاپ پنجم 1399، تیراژ 550 نسخه، 116 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.83 است).
پ ن 2: کتاب بعدی «مردی با کبوتر» اثر رومن گاری خواهد بود.
جناب میلهی بدون پرچم عزیز
تلاش شما برای متلاشی نشدن خانوادهی نیمبند ما ستودنی است! اگر برای من قابل تصور بود که روزی این امکان و احتمال وجود دارد که ما بتوانیم در کنار هم زندگی کنیم حتماً نقاب انتقام را از صورتم برمیداشتم, اما چه کنم که چنین چیزی محال است. برادر و خواهر کوچک من هیچگاه دوباره زنده نخواهند شد و آه... امکان شنیدن کلمات شیرین و بامزه خواهرم, دیگر وجود ندارد. مادرم از غصه رها نخواهد شد و حتی آن شخص که شما تلاش میکنید تا مورد بخشش قرار گیرد نیز هیچگاه از عذاب وجدان خلاص نخواهد شد. تفاوت ما و شما همین است. شما تغییر میکنید و ما نه!
تنها تغییری که ما داشتهایم این است که دیگر سرگردان نیستیم! سرگردانی ما مربوط به صد سال پیش بود. حالا مدام از این گوشه دنیا تا آن گوشه دنیا در سالنهای تئاتر یا در گوشهی خلوت یک خوانندهی علاقمند, جان میگیریم و همنفس دیگران میشویم؛ دیگرانی که سرشان به تنشان میارزد! سرگردانی ما مربوط به قبل از برخورد با پیراندلو بود. لوئیجی ما را در جهان «هنر» گنجاند.
ما واقعاً داشتیم افسوس میخوردیم؛ افسوسِ خلق شدن و در عینحال به یک شخصیت زنده تبدیل نشدن. کسانی که این سعادت یارشان میشود میتوانند حتی مرگ را هم به سخره بگیرند چرا که تا ابد زنده خواهند ماند. نویسنده میمیرد, خواننده میمیرد و حتی وبلاگنویسی مثل تو هم میمیرد اما ما شخصیتهایی هستیم که تا ابد زنده خواهیم ماند. یوساریان تا ابد زنده است, آرتورو باندینی و زنو کوزینی و تاد و ویلیام باسکرویل و مکمورفی همیشه زندهاند, شیمننائو و سلیم سینایی هم همینطور... استاد سلین هم به همین خاطر نام فردینان را روی شخصیت اصلی داستانهایش گذاشت. قبول نداری که ما از زندهها زندهتر هستیم؟ از خود آدمها واقعیتر هستیم.
آنچه که برای شما «تخیل» است و باید از خودتان اختراع کنید برای ما واقعیت محض است. تنها واقعیت ماست. به نظر خودت میله واقعیت بیشتری دارد یا آن فردی که نامش حسین نوروزپور است؟ کدام واقعیتر است؟! آیا او میتواند برای شخصیتهای داستانها نامه بنویسد و از آنها نامه دریافت کند؟ محال است که بتواند! اما تو میتوانی!
میلهی عزیز!
نوشته بودی چرا من و ناپدری یا آن جوانک حرف یکدیگر را نمیفهمیم. دوست من, هر یک از ما در درون خود چیزهایی را پنهان داریم و هر یک از ما آن چیزها را با کلمات خودمان بیان میکنیم. وقتی به آن چیزهای درونی خود با کلمات خودمان معنا و ارزش میدهیم دیگر چگونه میتوانیم حرف همدیگر را بفهمیم؟ شنونده برای خودش مفهوم و ارزش دیگری قایل میشود. ما همگی خیال میکنیم که حرف همدیگر را درک میکنیم. اما هرگز و هرگز هیچکس حرف دیگری را درک نمیکند. ظاهراً ما هیچوقت نمیتوانیم در این زمینه توفیقی به دست آوریم. ذهن ما همواره گزینش میکند و فقط آن چیزهایی که نیاز دارد یا دوست دارد, را میپذیرد. به همین خاطر وقتی در برابر یک موضوع واحد یا استدلال واحد یا متن واحد قرار میگیریم این همه اختلاف داریم.
میدانم که بدبختی فقط متعلق به من نیست (لازم نبود در نامهتان پنج بار این را تکرار کنید!)... ناپدری من هم آدم بدبختی است. به قول خودش قصد داشت به مادرم لطف کند و شاید به قول خودش ترحم کند و یا به عبارتی او را به سعادت برساند. اما داشتن قصد که کفایت نمیکند. ای کاش آدم میتوانست پیشبینی کند که وقتی خیال میکند دارد عمل خیری انجام میدهد چه عواقب بدی خواهد داشت! او سنگ بنای این مشکلات را گذاشت و مسئولیت تمام گناهان بعدی که پیش میآید بر عهده کسی است که باعث و بانی گناه اول است. من از ایشان برای حضور در خانه مادام پاچه متنفر نیستم... این یک تصادف بود... اما او باعث به وجود آمدن من بود اگرچه پدرم نبود! لذا مسئولیت بدبختی من با اوست و شما هم بهتر است مثل مادرم به دنبال حذف صحنههای تلخ نباشید.
ارادتمند
دختر
بعدالتحریر: تعجب میکنم که شما تغییر کردن را دلیل زنده بودن قلمداد کردید. آن کتابی را هم که توصیه کردید نخواندم... ابداع مورل... مطلب خودت را خواندم و متوجه شدم شاید منظورت این باشد که این ابدیت ما پوچ است! حالا شاید هم برداشت من اشتباه باشد. اما اصلاً مگر شما تغییر میکنید که پُز تغییر کردن میدهید!؟ نهایتاً در شکل و شمایل و ابعاد و اندازه تغییراتی دارید! من آدمهای زیادی را دیدهام و این را از روی تعصب نمیگویم. تغییرات سطحی را البته با شما موافقم, مثلاً صبح بگویید زندهباد و عصر بگویید مرده باد... در این فقره تجربیات زیادی در ناخودآگاه جمعیتان دارید. آیا این نوع تغییر کردنها دلیل زنده بودن است!؟
به نظرم شما خاورمیانهایها حق دارید که 124 هزار پیغمبر داشته باشید. با این بلاهایی که در طول تاریخ به سرتان آمده است باید هم چشمانتظار جهانِ دیگری باشید. البته بدبختی فقط متعلق به شما نیست! این هم در جواب آن پنج بار!!
در خلال خوانش حس ترس توام با برانگیخته شدن به من دست داد. میپندارم که حسین یا میله در نقش راوی در مرز میان دنیای زندگان و مردگان در تردد و بلاتکلیفی سرگردان است و بمانند من از خود میپرسد بالاخره به کدام دنیا تعلق دارم؟
و تخیل قوتی است که انگار با گذر زمان لایه های نفوذناپذیری بر ذهن ما میگذارد. ذهنی که دیگر نه کودک پرانرژی است نه جوان آرزومند نه میانسال کاسب تجربه. بلکه در انتظار ورود به دنیای مردگان و شانس تولدی بهتر است. دنیایی که میتواند هرکدام ازین شخصیتها را چه پر انرژی باشد چه خسته، چه آرزومند باشد چه افسرده دلمرده و چه مجرب باشد یا خام مانند اژدهایی ببلعد و دیگر هیچ.
این ۶ شخصیتی که مدام در انقلاب رفت و برگشتی با من وجودم عجین شده اند هیچگونه سنخیتی با نقابهای نویسنده ندارند، چراکه در تفاوت بیندیشیم آنها تیم یا خانواده ای هستند که بالاجبار یا به اختیار، به صحیح یا غلط کنار هم زیسته اند و بر پرده نمایش قصد نقد زندگیشان و ریشه یابی کاستیهایشان را دارند چه پسر نفرت و دختر انتقام باشند یا پدر عذاب وجدان و مادر غصه ها و چه کودکان تشنه محبت و رفاه...
بدبختی با من است چراکه با ترس و ولع در مغز نمایش برانگیختنم فرو رفته ام و از خود میپرسم چرا کودک درونم پرانرژی بود اما خسته، جوانیم آرزومند بود اما ناامید و دلخسته. انگار این تن رنجدیده در مرزهای خیال هم آغوشی با مرگ میخواهد خاک بی تجربگی اش را رنگ کند و بجای سفال آتش خورده قالب خودفریبی کند.
پ.ن ۱: خرده نگیرید که داستان را نخوانده و پابرهنه وسط صحنه نقدتان دویدم. اگرچه ۶ شخصیت من با ۶ شخصیت مطلب تفاوت دارند.
پ.ن ۲: ۱۲۴۰۰۰ پیامبر را اگر تقسیم بر ۳۰ حوزه جغرافیایی کنیم و به هر کدام ۳۰ سال عمر نبوت دهیم. محصولش اینست که ما ۱۲۴ هزاره را طی کرده ایم بی آنکه ارتباط بگیریم با هم. علی رغم آنکه حقیر اعتقاد دارد این اعداد تخیلی نظیر عمر هزارساله پیامبرانی چون آدم و نوح یا تعدادشان به رقم ۱۲۴هزار، ساخته و پرداخته ذهن نادان من مجاور به پادشاهی اسرائیل است. وگرنه آنچه که وجود دارد محرومیت ماندگار من بر کم هوشی و کم دانشی است...
پ.ن ۳: و دیگر هیچ!
سلام
اختیار دارید قربان چرا پابرهنه؟! اینجا، کامنتدونی است و به قول معروف هرچه می خواهد دل تنگت بگو
اتفاقا در همان مرز بودم و هستم
به همین خاطر دیدن کامنتها با تاخیر میسر شد.
بله این اعداد پایه و اساسی ندارد جز نشان دادن کثرت و دیرپایی آن
سلام بر میلهی عزیزی که به مراتب برای ما شناخته شده تر و به قول دختر، ماندگارتر از جناب حسین است.
امیدوارم خوب و سلامت باشی.
من این نمایشنامه رو نخوندم اما با توجه به یادداشتت به نظرم نمایشنامه جالبی بودو اگر درست متوجه شده باشم میتونم به شباهت هایی در نوع پرداخت این نمایشنامه و نمایشنامهی هنر نوشته یاسمینا رضا پیدا کنم. در اون نمایشنامه هم سه شخصیت وجود داشتند که به واسطه مسائلی که در داستان پیش میاد نسبت به یک تابلو نقاشی و در واقع نسبت به هنر و مسائل دیگهی مرتبط از نگاه و زاویه خودشون نگاه می کردند و در واقع نویسنده با نمایشنامه هنر گویا همین حرف پیراندلو یا در واقع حرف خودت در این یادداشت رو میزنه که: آدمها, هرکس و هر چیز را از دید خود میبینند. (حالا در اون نمایشنامه هنر).
از طرفی نوع متن که با آماده شدن گروه برای اجرای یک نمایش و در واقع نمایشنامه ای با موضوع نمایش هم منو به یاد مجلس ضربت زدن بهرام بیضایی انداخت.
سلام
ممنون از لطفت مهرداد عزیز
نمایشنامه مورد اشاره از خانم رضا را نخواندم اما یک کار دیگر که شاید معروفترین کارش هم باشد را خواندم ... خدای کشتار... که بسیار مورد پسند واقع شد.
مجلس ضربت زنی هم کار قابل اعتنایی بود.
اما کار پیراندلو در این زمینه فضل تقدم دارد و به فلسفه نمایش و هنر هم غیرمستقیم پرداخته است.
برای من خیلی پیش آمده است که از برداشت یک دوست از یک پاراگراف به منتهای درجه تعجب کرده باشم.... از این جهت که با برداشت خودم بسیار متفاوت بوده است و اصلا یک جورایی برداشت خودم را بدیهی می دونستم اما خب آدمی است دیگر.... پیش فرض های ذهنی متفاوت کاملا در این رابطه تاثیرگذار است.
اومدم سلامی عرض کنم و برم.
سلام
به به ... رسیدن به خیر
سربازی تمام شد؟
درود بر دوست فرهیخته
نکته ای دارم و میخوام از دانشمند مجلس بپرسم.مدتیه ذهنم بدجور درگیره حالا که عمرم داره میرسه به پنجاه ( و عوارض علیه ما علیه)و فرصت پیش رو کوتاهه بهتره برگردم کتابهایی که طی چهل سال گذشته خوندم و لذت بردم رو مرور کنم یا کتابهای تازه بخونم؟ممکنه ساده و کاملا شخصی باشه ولی دوس دارم نظر دوستان رو هم بدونم
سلام
چند روز تاخیر داشتم و از این بابت عذرخواهی می کنم.
من که در اون حد نیستم اما دو جور پاسخ می دهم به سوال شما رفیق همسن و سال :
اول اینکه استادی داشتم که حتما عنوان دانشمند بر ایشان قابل اطلاق است و ایشان در مورد سوال شما تاکید داشتند یک کتاب را چند بار بخوانید بسیار مفیدتر است تا چند کتاب را یک بار بخوانید. البته ایشان در حوزه علوم انسانی و فلسفه و اجتماعیات این صحبت را داشتند.
در حوزه ادبیات داستانی تجربه من می گوید دو بار پشت سر هم خواندن بسیار مفید است و من مقید هستم بیشتر اوقات این کار را انجام دهم و می دهم.
ناباکوف علیه الرحمه هم می فرماید ... قریب به مضمون... کتابی که نتوان دوبار خواند ارزش یک بار خواندن را هم ندارد این در حوزه داستان است.
حالا شما خودتان جمعبندی بفرمائید.
سلام رفیق
پیراندلو از معدود ایتالیاییهای جویای واقعیتی بوده که گویا به این نتیجه رسیده آدمها برای درک واقعیت هم به فضای فردی و خلوت احتیاج دارند و هم باید ارتباطی با دیگران داشته باشند. یعنی انگار باید میزی آن وسط باشد که در عین حالی که آدمها را کنار هم مینشاند که ذهنیت خودشان را باهم در میان بگذارند بین آنها فاصله هم ایجاد کند.
ولی خوب درآوردن این نتیجه در قالب نمایشنامه و ادبیات کار آسانی نیست. ایده جالب بوده ولی در عمل شخصیتهایش همین طور میآیند و میروند و آن ذهنیت فردی و اجتماعی نسبت به واقعیت شکل نمیگیرد. حتماً متوجه شباهتهای فرهنگی ما و آنها هستید.
سلام
نمایشنامه های خوبی به این موضوع پرداخته اند... در کامنت مهرداد و ذیل آن یادی از خدای کشتار شد که به همین میز و ارتباط و علی الخصوص "گفتگو پرداخته است اما خب این موضوع چنان گسترده است و چنان فراز و نشیب و نکات حساس متعدد دارد که طبعا در یک داستان نمی گنجد. داستانهای متعدد نیاز دارد.
ارادتمندیم
یاد پرواز ایکار نوشته ی رمون کنو افتادم. آنجا شخصیت های داستان هایی در حال نوشته شدن از داستان ها یشان می گریزند چرا که سرگذشت قابل پیش بینی خود را دوست ندارند و به این ترتیب داستان ها نیمه کاره می مانند. اینجا به عکس اشخاص یک نمایش نامه ی ناتمام دنبال کارگردانی می گردند که داستانشان را تمام کند.
باید کار جالبی باشد.
سلام
بله دقیقا عکس یکدیگرند
ادبیات داستانی امکانات گسترده ای دارد... واقعا... یاد آن مقاله جان بارت افتادم.... ادبیات داستانی دچار تهی شدگی نخواهد شد