میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

دلبند – تونی موریسون


« 124 کینه‌جو بود.

پر از زهر کودکی شیرخواره. زنهای خانه این را می‌دانستند؛ همین‌طور بچه‌ها. سالهای سال هرکسی به رسم خودش با این کینه کنار آمده بود؛ ولی از 1873، ست و دخترش دنور تنها قربانیان آن بودند. مادربزرگ بیبی ساگز مرده بود و پسرها، هاوارد و باگلار سیزده سالشان که شد فرار کردند. به‌محض آن‌که نگاهی ساده، آینه را از هم پاشید (این برای باگلار اعلام خطر بود)؛ تا جای دو دست کوچک روی کیک افتاد (این هم برای هاوارد حکم اعلام خطر را داشت) هیچیک از دو پسر صبر نکردند تا چیزهای بیشتری ببینند: دیگ نخودی که روی کف اتاق جزغاله می‌شد، خطی از بیسکوییت‌های خرد شده‌ای که نزدیک در ریخته بود. نه.»

داستان با این جملات آغاز می‌شود. خانه شماره 124 در حومه‌ی شهر جایی است که زنی سی و هفت هشت ساله (ست) به همراه دختر هجده ساله‌اش (دنور) در آن زندگی می‌کنند. به دلایلی که در داستان خواهیم خواند و به گوشه‌ای از آن در همین جملات ابتدایی اشاره شده (وجود روح کینه‌جوی یک کودک شیرخواره) نه تنها اهالی چندان روی خوشی به این خانه و ساکنان آن نشان نمی‌دهند بلکه برخی ساکنین داخل آن هم (باگلار و هاوارد) از آن گریزان شده‌اند.

روایت چند سال پس از اتمام جنگهای داخلی و لغو نظام برده‌داری آغاز می‌شود. ست در یک رستوران آشپزی می‌کند و به همراه دخترش فارغ از تمام همسایگان زندگی خود را می‌گذرانند. داستان با ورود «پُل‌دی» به این خانه آغاز می‌شود؛ مردی که سال‌ها قبل به همراه ست و شوهرش و دیگران در یک مزرعه، برده بودند و از هجده سال قبل که ست و بچه‌هایش اقدام به فرار کردند از آنها بی‌خبر بوده است. با ورود او تعادلِ پیشین به هم می‌خورد و رمز و رازهای فراموش‌شده‌ای عیان می‌شود و...  

بدون شک هر کدام از ما داستانها و فیلمهای متفاوتی در خصوص دوران برده‌داری و تبعیض نژادی خوانده‌ یا دیده‌ایم. در بیشتر آنها به جنبه‌های خشن و ظلم و ستمی که رنگین‌پوستان با آن مواجه بودند، پرداخته شده است. در واقع از یک جایی به بعد نویسندگانی که بخواهند در مورد این دوره داستان بنویسند باید زوایای جدید انتخاب و نگاهی نو در اختیار خوانندگان خود قرار دهند، اتفاقی که در این کتاب رخ داده است. این‌که در ذیل چنین نظم و نظامی، عشق (حتی عشق به فرزندان) به مقوله‌ای خطرناک و دردسرساز تبدیل می‌شود و در واقع خیل کثیری از آدمیان مجبور به چشم‌پوشی از آن شده‌اند و این ظلم بسیار بزرگی است. در مورد داستان در ادامه مطلب بیشتر خواهم نوشت و البته خوشبختانه به دلیل نامه‌ای که دریافت کردم نیاز نبود بیشتر بنویسم.  

فرصت‌ها:

از هر نظر خواندن این کتاب فرصت است!

تهدیدها:

شروع روایت نیاز به این دارد که با تمرکز بالا خوانده شود. در غیر این صورت ممکن است عواقب این عدم تمرکز را بر سر مترجم و غیره و ذلک بکوبید که کار نادرستی است.

به دلیل برخی رفت و برگشت‌های زمانی و سبک داستان اگر دو بار کتاب را بخوانید همه ابهامات برطرف شده و تجربه‌ای به یادماندنی شکل خواهد گرفت. همانطور که قبلاً هم نوشته‌ام دوباره‌خوانی بسیار مفید و حتی ضروری است. به قول ناباکوف اگر کسی بخواهد حس کنجکاوی خود را ارضا کند کتاب را یک بار می‌خواند اما خواننده‌ی خوب و واقعی یک دوباره‌خوان است.

********

خوشبختانه اکثر آثار این نویسنده به فارسی ترجمه شده است. دلبند هم این سعادت را داشته است که چهار بار ترجمه شود!

مشخصات کتاب من: ترجمه شیرین‌دخت دقیقیان، انتشارات روشنگران و نشر چشمه، چاپ اول زمستان 1373، تیراژ 3000 نسخه، 405صفحه.

.......................

پ ن 1: نمره من به کتاب 5 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 3.87 و در آمازون 4.5)

پ ن 2: کتاب بعدی «اروپایی‌ها» اثر هنری جیمز خواهد بود.

 

 روح و رئالیسم جادویی

یکی از سوالاتی که ممکن است به ذهن مخاطب پس از خواندن داستان خطور کند این است که آیا «دلبند» واقعاً روح بود!؟ چطور ممکن است روح یک کودک یکساله تجسد پیدا کند و به دنیا بازگردد؟ آیا دلبند و قضایای مرتبطه صرفاً تصورات ساکنین خانه بر اثر عذاب وجدان و ... است؟! و سوالاتی از این دست.

وقتی از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند چگونه موارد خیالی و افسانه‌ای را اینطور واقعی روایت می‌کنید ایشان پاسخ دادند چیزی که در نقاط دیگر جهان افسانه است در آمریکای لاتین واقعیت است! در «رئالیسم جادویی» علیرغم وجود عناصری غیرطبیعی و خارق‌العاده، روایت کاملاً عادی و واقعی بیان می‌شود و شخصیت‌های داستان نیز خیلی ساده و عادی با آن مسائل روبرو می‌شوند. در مورد این داستان و بخش‌های مرتبط با دلبند بهتر است که از این زاویه نگاه کنیم.

صحنه ابتدایی ورود پل‌دی به خانه‌ی ست (ص20) را دوباره مرور کنید. پل‌دی وقتی وارد خانه می‌شود ناگهان با فضایی با نور قرمز مواجه می‌شود و جا می‌خورد. بلافاصله از ست می‌پرسد که: «تو یه همنشین داری؟» منظورش دقیقاً اشاره به وجود روح در خانه است، ست هم خیلی ساده جواب می‌دهد «بعضی وقتا»، پل‌دی سریع به ایوان بازمی‌گردد و بعد از توضیحات ست که این روح باصطلاح شر نیست و فقط غمگین است حاضر می‌شود پا به داخل خانه بگذارد و هنگام گذشتن از نور قرمز «موجی از اندوه، چنان ته دلش را چنگ زد که دلش خواست گریه کند» و وقتی ست توضیح می‌دهد که این روح متعلق به چه کسی است، رنگ قرمز در نگاه پل‌دی محو می‌شود و به جای آن یک‌جور صدای هق‌هق گریه را می‌شنود.

وقتی دنور برای پیدا کردن کار به سراغ خانه بودوین‌ها می‌رود و در مورد وضعیت مادرش با خدمتکار سیاه‌پوست آنها صحبت می‌کند، این خدمتکار خیلی ساده و سرراست از دنور می‌پرسد «درباره اون زنی که تو خونه‌تونه برام بگو. همون دخترعموهه. کف دستش خط داره؟»... مواردی از این دست حاکی از آن است که شخصیت‌های اصلی داستان در یک فضای واقعی (از نگاه خودشان) با یکدیگر دیالوگ برقرار می‌کنند و از یک‌سری امور کاملاً واقعی با یکدیگر صحبت می‌کنند.

تمام سیاه‌پوستانِ داستان اینگونه نیستند که ذهنشان پر از ارواح باشد. آنها در مواجهه با قضیه ست به سه دسته قابل تقسیم هستند: الف) کسانی که باور داشتند و به بدترین حالت هم باور داشتند! ب) کسانی که هیچ‌یک از اینها را باور نداشتند. ج) کسانی که به قول راوی با «پختگی» به موضوع فکر می‌کردند. طبعاً گروه الف و ب خودشان را از مرکز وقایع دور نگه می‌داشتند و لذا جایگاه چندانی در روایت پیدا نکرده‌اند! برای کسی که می‌خواهد حداکثر لذت و بهره را از این داستان ببرد همین «پختگی» مورد نیاز است.

ظلم مضاعف

نام‌گذاری بردگان عمدتاً توسط صاحبان آنها صورت می‌پذیرفت و معمولاً اسامی عام مانند تامی و جینی و امثالهم بر روی آنها گذارده می‌شد و اگر احیاناً نیاز به نام فامیلی بود از نام ارباب استفاده می‌شد. مثلاً در همین داستان: پل‌دی گارنر و برادرانش پل‌ای و پل‌اف که هر سه متعلق به آقای گارنر بودند. درواقع این بردگان فاقد اولین و ساده‌ترین نشانه‌ی هویتی بودند. از هویت اسمی که بگذریم به هویت و تعلق خانوادگی می‌رسیم؛ بنا به عرف، سعی می‌شد چیزی تحت عنوان خانواده در میان بردگان شکل نگیرد. این کار از طریق جداسازی و فروش صورت می‌گرفت. بردگان زن قیمت بالاتری نسبت به بردگان مرد داشتند چرا که آنها علاوه بر کار کردن، قدرت تولید و بازتولید برده را داشتند. با توجه به جدایی حتمی فرزندان از مادر، زنانِ برده ظلمی فراتر از مردان برده متحمل می‌شدند: مثلاً «بیبی‌ساگز» هشت شکم زاییده است (از شش مرد) و غیر از فرزند آخر، حتی تصویری از فرزندان قبلی به خاطر ندارد و تنها چیزی که از آنها برایش باقی مانده است این است که یکی از آنها از بوی نان سوخته خوشش می‌آمده است.

«ست» چیزی که از مادر خودش به یاد دارد زنی است که در مزرعه کار می‌کرد و حتی این فرصت را نداشت که دختر خودش را در آغوش بگیرد و یا شیر بدهد. دایه‌ای در مزرعه بود که ابتدا بچه‌های سفیدپوست را شیر می‌داد و نهایتاً اگر چیزی در انتها باقی می‌ماند به بچه‌های سیاه می‌داد. تنها فرصتی که مادر ست می‌یابد تا پنهانی با دخترش چند کلمه‌ای صحبت کند به نشان دادن داغی که زیر سینه‌های مادر گذاشته شده و دختر می‌تواند از روی آن مادر را شناسایی کند صرف می‌شود. نشانه‌ای که بعدها دخترک بر روی بدن‌های آویزان از چوبه دار به دنبال آن می‌گردد!

در تقابل با چنین فضایی، ست هویتی مادرانه برای خود تعریف می‌کند. وقتی اولین نشانه از احتمال جداسازی و فروش فرزندانش را دریافت می‌کند به صورت جدی به گزینه فرار فکر می‌کند. در ص51 در مورد فرار چنین می‌خوانیم «وقتی ست برای دنور بازگو می‌کرد که چگونه سخت در اندیشه نجات مادر بچه‌هایش بوده...» در این عبارت خودش را به عنوان «مادر بچه‌هایش» خطاب می‌کند. او نمی‌خواهد سرنوشت مادر و مادرشوهرش را داشته باشد. می‌خواهد هرطور شده فرزندانش را حفظ کند. می‌خواهد هرطور شده عشق مادرانه‌اش را به فرزندانش بروز دهد. نمی‌خواهد آنها سرنوشتی مشابه خودش داشته باشند. خُب این چیزی است که ذیل نظام بردگی امکان‌پذیر نیست و همین عشقِ «سنگین» و تضادش با نظام برده‌داری است که تراژدی داستان را رقم می‌زند.

جالب است که در زمان حال روایت (که اوایل دهه 80 در قرن نوزدهم است) با اینکه جنگهای داخلی پایان یافته است و شخصیت‌های داستان در محیطی آزاد به سر می‌برند (و آن دغدغه‌های پیشین منتفی شده است) وقتی پل‌دی با حساسیت ست نسبت به فرزندش (دنور) مواجه می‌شود، احساس خطر می‌کند چرا که «برای یک برده زن سابق تا این حد دوست داشتن خطرناک بود؛ مخصوصاً اگر خیال دوست داشتن فرزندانش را در سر داشت. پل دی می‌دانست که کمی کمتر دوست داشتن بهتر بود؛ هر چیزی را کمی دوست داشتن. در این صورت روزی که آن چیز را می‌شکستند یا توی یک گونی می‌چپاندند شاید کمی عشق برای چیز بعدی توی وجود آدم باقی می‌ماند.»

نظام برده‌داری در کنار تمام آن ظلم‌ها ستم‌ها و خشونت‌هایی که دیده و خوانده‌ایم چنین اثر مخربی هم داشته است که طبعاً بیشتر لبه تیز چاقویش متوجه زنان بوده است. در دوران بردگی دوست داشتن و دلبستگی امکان‌پذیر نبود و «آزادی» شرایطی است که در در ذیل آن می‌توان دیگری را هر که باشد «دوست داشت».

برده‌دار خوب!، دیکتاتور صالح!!

سه مرد سفیدپوست در داستان حضور دارند: گارنر، بودوین و معلم مدرسه که تقریباً سه تیپ متفاوت هستند. گارنر اربابی مهربان است و در نقطه مقابلش معلم مدرسه قرار دارد که در اعمال خشونت و فشار کم نمی‌گذارد. بودوین‌ها هم که اساساً مخالف برده‌داری هستند. وقتی گارنر مطابق وعده‌ای که داده بیبی‌ساگز را آزاد می‌کند و او را به نزد بودوین می‌برد، گفتگوی کوتاهی درمی‌گیرد که مناسب حال اینجاست. گارنر در تایید روش خودش بیبی‌ساگز را خطاب قرار می‌دهد که آیا در ده سالی که در مزرعه او بوده پیش آمده است که گرسنه مانده باشد؟ آیا شبی بوده است که سرما آزارش داده باشد؟ آیا در این دوران کتک خورده است؟ آیا به وعده‌اش در مورد آزاد شدن در ازای اضافه‌کاری پسرش عمل نکرده است؟ که در همه موارد پیرزن سیاه‌پوست او را تایید می‌کند. گارنر در نگاه خودش یک برده‌دار خوب است و انصافاً نسبت به همسایگانش در تراز متفاوتی قرار دارد و شاید به همین خاطر نام مزرعه‌اش «سرپناه مهربان» است. سرپناه مهربان اما یک دروغ زیبا بود! دلایل بسیاری می‌توان آورد (آزادی، کرامت انسان و... و... که در همین وضعیتِ به نسبت بهتر پایمال می‌شود) اما آخرین دلیل این است که همه‌چیز در این مزرعه مبتنی بر وجود آقای گارنر بود و کمی بعد از مرگش همه چیز از هم پاشید و با ورود «معلم مدرسه» به جایی بدتر از مزارع همسایه تبدیل شد!

برده‌دارِ خوب هم ترکیبی متناقض مانند دیکتاتوری صالح است. همین که یک دیکتاتور می‌تواند تمام موجودیت انسان‌های تحت امر خود را در اختیار بگیرد خط قرمزی بر روی صلاح و صالح و تمام مشتقات دیگرش کشیده می‌شود؛ چه در اختیار بگیرد و چه از این قابلیتش استفاده نکند. از نگاه برده‌داران، دادن آزادی به رعایا و بردگان موجب می‌شود تا آنها مثل این داستان مرتکب قتل شوند یا اینکه خدای ناکرده به قاتلان رای بدهند! از نظر آنها «دیگران» در زندگی خود به «همه مراقبتها و پندهای دنیا احتیاج دارند» تا به زندگی آدمخوارانه و یا لهو و لعب و بدویت بازنگردند.

این خوبان و صالحان علاوه بر اینکه آدمیان را از هر چیز زیبا و البته زیباترین چیز (آزادی) محروم می‌کنند، بذر کینه و نفرت را در دل این زیردستان بی‌نوا می‌کارند و خلاصی از این کینه و نفرت خودش به تنهایی داستانی است پر ز آب چشم! این کینه و نفرت مبدل به زخم‌هایی می‌شود که نسل‌های آتی را هم مثل خوره در کام خود می‌کشد.

.................................................................

نامه وارده

سلام میله عزیز

سال نو بر شما هم مبارک.

از اینکه نوشته‌ها و تاملات خود را برای من فرستادید متشکرم. نمی‌دانم از من چه انتظاری دارید اما تلاش می‌کنم مواردی که کمتر مورد توجه قرار گرفته است را توضیح بدهم.

همانطور که می‌دانی من دو سال اول زندگیم را به همراه مادر در زندان بودم و پس از آن هم به واسطه‌ی ترسی که از سفیدها در خانه ما نهادینه شده بود به نوعی خودخواسته در خانه زندانی بودم باضافه اینکه از مادرم هم به‌دلیل القائاتی که از دیگران دریافت کرده بودم می‌ترسیدم. همیشه انتظار داشتم روزی از خواب بیدار شوم و او را با چاقو یا ساطور بالای سر خود ببینم! دوران کودکی درب و داغانی را سپری کردم. علاوه بر این روح خواهرم نیز حضور داشت که البته این فقره آخر برای شما شاید چندان قابل درک نباشد. این جریان به همین ترتیب بعد از مرگ مادربزرگ بیبی‌ساگز حدود هشت سالی ادامه پیدا کرد تا زمانی که پل‌دی از راه رسید.

شاید فکر کنی با توجه به اینکه بخشی از توجه مادر خواه‌ناخواه معطوف به او شده بود من حسادت به خرج می‌دادم که اگر می‌دادم هم رفتار من غیرطبیعی نبود. من نوجوان بودم و نوجوانی با شرایط نامتعارف. با این حال الان که به آن دوران نگاه می‌کنم حضور پل‌دی واقعاً برای ما مفید بود. روح از خانه خارج شد و ما برای اولین‌بار بعد از مدتها بیرون رفتیم و روز خوشی را گذراندیم. برای تو عجیب نیست که درست همان روزی که مادر احساس خوشبختی کرد سر و کله‌ی دلبند با لباس و کفش نو و کف دستانِ بدونِ خط پیدا شد. به نظر می‌رسد عذاب وجدانی که در وجود مادرم و حتی من بود شاید ناخودآگاه موجب احضار خواهرم شد.

بگذار حرف آخرم را در مورد خواهرم و کاری که مادرم مرتکب شده بود همین اول بزنم. من رابطه بین مادر و خواهرم را بهتر از هرکس دیگری متوجه شدم؛ مادرم می‌خواست به خاطر اَرٌه تاوان پس بدهد و دلبند هم او را وادار به پس دادن تاوان می‌کرد و این فرایند پایانی نداشت. مادرم می‌ترسید که نکند دلبند به ناگهان برود و او هنوز برایش نگفته باشد که وقت ارٌه کشیدن چه کشیده است... قابل بیان نبود... دردناک بود... چطور می‌شود یک مادر حاضر به چنین کاری بشود؟ من اما مادرم را درک می‌کنم. می‌دانید بدترین چیز (به قول خانم موریسون «واقعاً بدنترین چیز») که مادرم، مادربزرگم، پل‌دی، خانم الا، آقای از دِین آزاد، و دیگران با پوست و گوشت خود حس کرده بودند چه بود؟این که هر سفیدی حق داشت هر طور که دوست داشت موجودیت آدم را توی چنگ خودش بگیرد. نه فقط برای کار کشیدن از آدم یا شکنجه و کشتن، بلکه حتی برای به لجن کشیدن آدم. آنچنان لجن کشیدنی که آدم فراموش کند که بوده و هست. مادرم نمی‌خواست بچه‌هایش به چنین سرنوشتی دچار شوند. شاید کارش را هیچ‌کس تایید نکند، که نمی‌کند، اما او چه کار می‌کرد؟ خود شما درجات ملایمی از این استیصال را تجربه کرده‌اید و شاید شما هم درک کنید. مادرم در آن لحظه خاص هیچ کار دیگری ازش برنمی‌آمد. البته بعدها اگر دقت کرده باشید زمانی که آقای بودوین برای بردن من به سر کار از راه رسید و مادرم با دیدن یک سفید که به خانه‌اش نزدیک می‌شد دچار همان حالت جنون‌آمیز پیشین شد، رفتار متفاوتی از خود نشان داد. این بار سراغ من نیامد! بلکه یکراست سیخ را برداشت و به سمت بودوین دوید. البته خوشبختانه به خیر گذشت و آقای بودوین هم تقریباً متوجه موضوع نشد و یا اگر هم شد خودش را به آن راه زد. اما همین راهکار در زمان ورود «معلم مدرسه» و شکارچیان همراهش جواب نمی‌داد. مادرم بی‌تردید کشته می‌شد و ما هم به تملک او درمی‌آمدیم و معلوم نبود سرنوشتمان را بعدها چه کسی به رشته تحریر درمی‌آورد.

قضاوت در مورد مادر من ساده نیست. مادر من در چنان شرایطی که دوست داشتن بچه‌ها موجب زجر و عذاب خود آدم می‌شد چنین عشقی به بچه‌هایش داشت. این را حتماً باید در نظر گرفت. همین خانم الا را در نظر بگیر؛ او هم شرایط بسیار سختی را تجربه کرده بود. در مزرعه‌ای برده بود که ارباب و پسرش مشترکاً به او تجاوز می‌کردند (آن هم در ابتدای دوران بلوغ). اسم آنجا را گذاشته بود «پست‌ترین جای دنیا». او به واسطه آن تجربیات، عشق و دوست داشتن را نوعی ضعف و ناتوانی می‌دانست. نوزادی که زاییده بود را اصلاً نه بغل کرد و نه شیر داد و نه هیچ کاری تا ظرف پنج روز از دنیا رفت. کسی در مورد کار او همانند مادرم قضاوت نکرد. قضاوت در مورد مادر من ساده نیست؛ نکند او را در کنار چند مورد کودک‌کشی وحشیانه‌ای که دور و برتان رخ داده است و عمدتاً محصول تعصبات و کینه و نفرت برخاسته از آن است، قرار بدهید! هر دو جان‌سوزند اما این کجا و آن کجا.

قضاوت در مورد مادر من بدون در نظر گرفتن شرایط آن زمان به جایی نخواهد رسید. حتی وقتی جنگ داخلی به پایان رسید و برده‌داری عملاً لغو شد وضعیت به گونه‌ای پیش رفت که برخی شهرها تماماً از سیاه‌پوستان پاکسازی شد، هشتاد و هفت مورد لینچ در عرض یکسال فقط در کنتاکی! مدارس رنگین‌پوستان به آتش کشیده می‌شد و آن‌قدر قتل و غارت و تجاوز زیاد بود که الان برای شما شاید قابل باور نباشد. مخصوصاً برای شما که رئیس‌جمهوری سیاه‌پوست را در این کشور دیده‌اید تعجب‌آور است (همانطور که خودتان برایم نوشته‌اید). اما باید بدانید که میلیون‌ها نفر در این راه تلاش کرده‌اند (و جا دارد که باز هم تلاش کنند) تا ما به اینجا رسیده‌ایم. سر جای خود ننشستیم تا معجزه شود و یا دیگران کاری بکنند تا ما نجات یابیم!   

در مورد مسئله هویت شما به مقدماتی اشاره کردید ولی بحث خیلی فراتر از این حرفهاست. به زبان باید اشاره می‌کردید. به مذهب اشاره می‌کردید. به رسم و رسومات و آداب فرهنگی اشاره می‌کردید. مسئله فقط محدود به نام و نام خانوادگی و عدم حق برای تشکیل نهادی به عنوان خانواده نبود بلکه در همه زمینه‌های عمده‌ی هویت‌ساز، اجداد ما سرکوب و محدود شده بودند. جا دارد یادی از رفیق مشترک‌مان «کینتا کونته» بکنیم که با چه همت والایی در راستای حفظ هویت تلاش کرد و در روایت «آلکس هیلی» آمده است. مادربزرگ من در نگاه اطرافیان فرد مقدسی بود از این جهت که به برخی از این امور همت گماشت. مردم در خانه ما دور هم «جمع» می‌شدند؛ مردم در میان جنگل به موعظه‌های او گوش می‌دادند؛ مردم به همراه او می‌رقصیدند. رقص همان زمان و هنوز عنصر بسیار مهمی در این راستا بود. خارج از موضوع، راستی شما مفاصل و عضله‌‌هایتان نمی‌خشکد!؟ اینکه بر زبان آوردن این واژه برای برخی از شما هزینه ایجاد می‌کند برای من با این پیشینه‌ی تاریخی خودم جای تعجب دارد! چه کردید با خودتان!؟

می‌دانید چرا موعظه‌های مادربزرگم در جان مخاطبانش می‌نشست؟ او به مردم نمی‌گفت پاک باشند و گناه مرتکب نشوند؛ نمی‌گفت زمین و ملکوت به آنها به ارث خواهد رسید و وعده‌ی افتخار و شکوه نمی‌داد. می‌گفت همین جسم خودتان را دوست داشته باشید. می‌گفت سفیدا جسم شما را دوست ندارند اما شما دوستش داشته باشید. می‌گفت آنها دستهای شما را می‌بندند و از دستهای شما کار می‌کشند اما شما دستان خودتان را دوست داشته باشید و با آن همدیگر را لمس و نوازش کنید؛ آنها دهان و لبهای شما را دوست ندارند و به آن لگام می‌زنند اما شما آن را دوست داشته باشید. می‌گفت پاهایتان استراحت و رقص می‌خواهند، پشت‌هایی که شلاق می‌خورند نیاز به پشت‌های دیگر دارند، گردن شما افراشتگی می‌خواهد و خلاصه دوست داشتن همه اعضای بدن از جمله اندام تناسلی را توصیه می‌کرد و سرآمد همه را هم قلب قرار می‌داد و حرف‌های ناگفته قلبش را در قالب رقص بیان می‌کرد.

زیاد حرف زدم! در مورد قیاس برده‌داری و دیکتاتوری چیزهایی نوشته بودی که فکر می‌کنم بیشتر به کار خودت می‌آمد و البته بد هم نبود. به این نکته توجهت را جلب می‌کنم که همه اربابان مزارع اعم از خوب و بد به زعمِ برخی، یک نگاه اقتصادی به برده‌های خود داشتند مثل سایر اموال و دارایی‌های خودشان. آقای گارنر فکر می‌کرد با روش خودش بهتر می‌تواند دارایی‌هایش را حفظ یا توسعه بدهد. ببینید، آزادی مادربزرگ برای او منفعت بالایی داشت؛ از پدرم کار بیشتر و سود بیشتری کسب می‌کرد و از همین منبع برده نوجوانی که مادرم باشد را جایگزین کرد که می‌توانست چندین برده دیگر تولید کند. تاریخ مصرف مادربزرگم سر رسیده بود و گارنر روغن ریخته را به قول شما نذر امامزاده‌ی آزادی کرد. «معلمِ مدرسه» سبک دیگری عمل می‌کرد (گارنر دنبال مرد بارآوردن بردگانش بود و او دنبال تنزل آنها به طفولیت) اما هدف همان بود: حفظ و توسعه دارایی‌ها. پیش‌فرض هم همان بود: اینکه سیاهان از جنس دارایی‌ و اموال محسوب می‌شود. همه حرف هم همین است. اینکه کسی می‌تواند خود را مالک و صاحب نفوس دیگر بداند و اینکه برخی دیگر به این امر صحه بگذارند. پدر من با اینکه سوادی به آن معنا نداشت و تجربه‌ای از زیستن در آزادی نداشت اما می‌دانست هیچ چیزی بهتر از آن در دنیا نیست لذا در مورد آن افرادی که در نامه‌تان توصیف کردید نمی‌دانم چه بگویم... هر چیزی که در مقابل این موضوع بدیهی قرار بگیرد مشکوک و محل اشکال است. فکر می‌کنم اگر ما هم چنین درگیر دوگانه‌سازی و سیاه و سفید دیدن می‌شدیم وضعمان خیلی بدتر از اینها بود.

در مورد بودوین‌ها هم اگرچه در زمان خودشان بسیار آدم‌های مترقی محسوب می‌شدند اما چنانچه الان با همان خصوصیات ظهور پیدا کنند حتماً به نژادپرستی محکوم می‌شوند. البته برخی از ما هم به دیرپا شدن این تبعیض بسیار کمک کردیم و حافظ برخی از این سنت‌های ظالمانه شدیم. شما را ارجاع می‌دهم به برخی آثار دیگر خانم موریسون و کارهایی از این دست. یکی از دلایلی که ما توانستیم تا حدودی از آن اوضاع خراب و چرخه‌ی معیوب خلاص شویم همین نگاه‌های روشنگرانه بود. نگفتیم ما خوبیم اونا بد و همینطور با شاخِ تیزِ قضیه درگیر بشویم و خودمان و بخصوص آن اعضایی که مادربزرگ توصیه‌شان را کرده بود، جر بدهیم! قبل از نوشتن این نامه در احوال شما مختصری نظر کردم و برایم واقعاً عجیب بود! درکتان نمی‌کنم، گاهی اوقات انگار اصلاً روی زمین نیستید یا در این زمان روی زمین نیستید یا بهتر بگویم در حالی که رویتان به گذشته است عقب‌عقب به سمت فردا و فرداها می‌روید. زمانی هم که نظر به آینده دارید بیشتر به یکسری مفاهیم و مناظر تخیلی نظر دارید. خانواده من یک‌چیز را تجربه کرده است و آن هم این است که خطاهای گذشته نباید زمان حال را توی چنگ خودش بگیرد. شما بیشتر از هرکس دیگری دیروز دارید واقعاً کمی هم فردا لازم دارید. طبعاً باید آن را حل کنید تا بتوانید رها شوید. مادرم و پل‌دی و خیلی از دوستان دیگرم به همین‌ترتیب خودشان را رها کردند.

من هم حال و روزم خوب است. صدای بانو جونز در حال بیان آن کلمه جادویی هنوز توی گوشم است، الان با نلسون زندگی می‌کنم و بسیار هم راضی هستم. مامان هم هنوز با سری افراشته (و شاید کمی هم بیش از حد افراشته) به همراه پل‌دی در 124 زندگی می‌کند و وضعیت مثل سابق نیست که تقریباً همه شهر آرزو می‌کردند به روز سیاه بیفتد! اتفاقاً الان پشیمان هستند که سالهایی را به نفرت گذرانده‌اند.

این روزها اصلاً باب نیست این نوع روده‌درازی کردن اما چون خودت هم اهل این کار هستی رعایت نکردم!

 

سلامت و شاد باشید

ارادتمند شما

دنور ساگز

4 ژانویه 2021

.........................

بعدالتحریر :

چندین قسمت از ترجمه فارسی را نگاه کردم و به نظرم نیامد که چیز خاصی سانسور شده باشد.

پل‌دی در زمینه همدردی و اشک درآوردن و قابلیت‌های اینچنینی هیچ دوره و سمیناری برگزار نکرده و نمی‌کند!

من زیاد از سبک‌ها و دسته‌بندی‌های ادبی سر در نمی‌آورم لذا این سوال برایم پیش آمد که آیا داستانی که خانم موریسون از خانواده ما نوشته است ذیل رئالیسم جادویی قرار می‌گیرد؟

 


نظرات 16 + ارسال نظر
سمیره دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1399 ساعت 06:44 ب.ظ

سلام
تازه میخواستم برم شاگرد قصاب رو بخرم اما با تعریفایی که شما کردید احتمالا این کتاب رو بخرم. چرا باعث میشد من دو دل بشم اخه

سلام
نمی‌خواهم مقایسه کنم اما طبعاً دلبند را بیشتر می‌پسندم. دودلی و شک و تردید چیز خوبی است از آن نگران نباشیم حداقلش این است که مصداق آن توصیف دهخدا (شک نیاوردگانِ کرده یقین) نیستیم.

زهرا محمودی دوشنبه 15 دی‌ماه سال 1399 ساعت 09:40 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام و ارادت !
با این امتیازی که شما دادید، ظاهرا هیچ تردیدی جایز نیست!

سلام
لازم به توضیح نیست که این البته امری سلیقه‌ایست... در صورت تصمیم به خواندن کتاب آن قضیه دوباره‌خوانی فراموش نشود.
ممنون

مراد سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1399 ساعت 11:32 ق.ظ

درود بر حسین آقای گرامی،
طبق روال، خواستم کتابی را معرفی کنم،خصوصا که انتخاب کتاب در میان این حجم از کتابهای چاپ شده کاری دشوار است. به هرحال:
کتاب: " داستان همیشگی" _ 524 صفحه- نه هزار تومان - پالتوئی
نویسنده: ایوان گانچاروف (گنچاروف)
ترجمه: حشمت کامرانی
کتابی زیبا و دلنشین با ترجمه ای عالی. اگر از کتاب آبلوموف گنچاروف خوشتان آمده باشد،قطعا از این کتاب هم لذت خواهید برد.

پاراگرافی از کتاب:
- یک بوسه از نادیا! آه چه پاداش عالی و آسمانی!
- آسمانی؟
- و شما آن را زمینی میدانید؟
- بدون شک. اثر نیروی برق. عاشق و معشوق خیلی ساده یک جفت باطری اند که حسابی پر شده اند، بوسه ها برق را خلاص میکند و وقتی کاملا تخلیه شد، خداحافظ عشق! مرحله سردی شروع می شود.

بدرود

سلام
اتفاقاً پس از دو کتاب بعدی که از حوزه ادبیات داستانی آمریکاست باید به سراغ روسیه و اروپای شرقی بروم.
داستان همیشگی مدتهاست در گزینه‌های انتخابات این خطه قرار دارد امیدوارم این سری رای بیاورد.
ممنون

مدادسیاه سه‌شنبه 16 دی‌ماه سال 1399 ساعت 12:47 ب.ظ

دلبند یکی از تاثیر گزارترین داستان هایی است که تا کنون خوانده ام. به نظرم همین یک اثر هم برای اعطای نوبل به موریسون کفایت می کرد.طبعا با نمره 5 از 5 موافقم و معتقدم تهدیدهای این داستان هم فرصت است.

سلام بر مداد گرامی
برخی از صحنه‌ها یا بهتر بگویم آن صحنه‌ی اصلی که در چند دور دایره‌وار از زوایای متفاوتی روایت می‌شود چنان گلوی آدم را می‌چسبد که ...
تجربه خواندن جاز را هم تا جایی که زیر زبانم باقی مانده نشان می‌دهد انصافاً انتخاب خوبی کرده است آکادمی نوبل...
مممنون

خسرو چهارشنبه 17 دی‌ماه سال 1399 ساعت 08:36 ق.ظ http://Treememories.blogfa.com

چاپ قدیم این کتاب رو تو کتابفروشی دیدم ولی اشتباه کردم و نخریدمش ، و بعد که اومدم دیدم نیست ... . امیدوارم فرصتی باشه و بخرم و بخونمش .

سلام
من به شما عرض می‌کنم که خرید کتاب مثل خرید طلا و ارز می‌ماند
این از باب خرید و ارزش مادی آن که ضرر ندارد.
از حیث خواندن و مطالب آن که جای خود دارد.
موفق باشید

سعید پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1399 ساعت 06:15 ب.ظ

سلام آقا حسین
متاسفانه این کتاب را در فروشگاه‌های اینترنتی پیدا نکردم و فکر کنم چاپش هم متوقف شده، پی دی افش هم پیدا نکردم.
حقیقت رفتم سراغ کتاب پاپ سبز میگل آنخل استوریاس.
اگر فیلم هم می‌بینید، لطفا در مورد فیلم هم بنویسید. اگر نمی‌بینید جسارتا چرا؟
ممنون

سلان سعید عزیز
عجب... فکر نمی‌کردم این کتاب کمیاب یا نایاب باشد.
چقدر دوست دارم به سراغ آمریکای جنوبی بروم!! آقای رئیس جمهور از آستوریاس که فوق‌العاده بود.
راستش هفته‌ای یک فیلم را تقریباًَ می‌بینم. اتفاقاً پریشب یک فیلم خیلی خوب دیدم که حسابی چسبید به نام «ترومبو» ... در مورد فیلم به مقدار لازم در فضای مجازی نوشته می‌شود و من هم استفاده می‌کنم از آنها.
ممنون از شما

سعید پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1399 ساعت 06:34 ب.ظ

حقیقتش فراموش کردم بگم من اواسط داستان بودم که متن شما را خواندم، بعد از خوانش متن شما درک و همدلیم با داستان چند برابر شد و به نظرم اول نقدهای شما را بخوانم بعد داستان‌ها را، شیوه بهتری خواهد بود.
ممنون

این کامنت یا کامنت پایینی (یکی از آنها) احتمالاً مربوط به این پست نیست
سبک و سلیقه ‌ها متفاوت است در مورد خواندن کتاب... دوستی دارم که اصلاً و ابداً حساسیتی نسبت به مشخص شدن و لو رفتن داستان ندارد و گاهی اصرار هم دارد که آن را لو بدهم! (نکات و مضامین و غیره که جای خود دارد). برخی از دوستان هم هستند که اگر احتمال بدهند ده سال بعد ممکن است این کتاب را بخوانند راضی نمی‌شوند یک نگاه به صفحه اول مطلب (که هیچ عنصر لو دهنده‌ای ندارد) بیاندازند.

محبوب پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1399 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام
آنقدر مطلب خوب و جذاب و کامل بود که خیلی حرفی به زبونم نمی یاد. جز اینکه باید یک بار دیگه دلبند رو بخونم چون خیلی سال پیش خونده بودمش.
توی نوجوانی کلبه عمو توم رو خونده بودم. یک کتاب جیبی کاغذ کاهی کثیف که یادم نیست ازکجا پیداش کرده بودم. من تو بچگی و نوجوانی و حتی اولین سالهای جوانی پولی برای خرید کتاب نداشتم. توی خانواده ما هم ماشاالله کسی اهل کتاب خوانی نبود. کلا سه تا کتاب توی خونه ما روی طاقچه بود. یکی قران. یکی مفاتیح و یکی هم یک شاهنامه کهنه پاره که تا جایی که یادم میاد کسی بهش دست نمی زد.چون کافی بود بهش دست بزنی تا کاغذهاش پودر و تکه پاره بشه و بریزه زمین. می گفتن یادگار بابا کلونه. (تو مشهد به بابای بابای بابا بزرگ می گن بابا کلون) خلاصه سرتون رو به درد نیارم. کلبه عمو توم رو تو نوجوانی خونده بودم و دیگه کتابی در مورد سیاهان نخوندم تا رسیدم به محبوب. که همسرم به عنوان کادوی تولد برام خریده بود. خودش هم نه خونده بود و نه تونی مریسون رو می شناخت. فقط به دلیل همنام بودن من با عنوان کتاب خریده بودش. یعنی با تونی مریسون این جوری آشنا شدم. اون وقتها مثل حالا نبود که سریع در مورد یک نویسنده بشه تو اینترنت سرچ کرد و اطلاعات گرفت و... دلبند ازاون کتاب هایی بود که یک نفس خوندم. یعنی توی دو روز تمومش کردم. به نظرم یک شاهکار اومد. با نثرروان و جذاب و گیرایی که داشت به شدت من رو مجذوب خودش کرد. ضمن اینکه مفاهیم عمیقی هم داشت.من بعدها سریال ها و فیلم های دیگه یی هم درمورد تبعیض نژادی و زندگی برده ها دیدم. حتی کلبه عمو توم رو هم دوباره بازخوانی کردم.اما هیچ کدوم به اندازه دلبند (البته کتابی که من داشتم عنوانش محبوب بود نه دلبند) خلاصه هیچ کدوم به این اندازه برای من به شخصه تاثیرگذارو دوست داشتنی نبودند. و تا جایی که من اطلاع دارم هنوز کتابی به این اندازه خوب در مورد زندگی سیاهان در دوران برده داری نوشته نشده. وبا اینکه سالها از خوندنش گذشته هنوز هم خیلی از صحنه ها توی ذهنم هست که فراموش شدنی نیست. بخصوص اینکه دنیای زنانه رو هم با تمام ظرافت ها و البته رنج هاش، خیلی خوب به تصویرکشیده بود. تمام اون هول و هراس هایی که تجربه کرده بود. اون فراربزرگ. اون شرایط سخت و طاقت فرسایی که ازسرگذروند. و اون تصمیم وحشتناک و کاری که در مورد بچه هاش کرد.... یعنی نمی خوام قصه رو لو بدم. فقط به شدت ازیاداوری ش هیجان زده شدم. قصه رو لو نمی دم چون شاید خیلی از خواننده های اینجا هنوز این کتاب رو نخونده باشند. خلاصه کلام اینکه این کتاب بی نظیربود و من دلم می خواد یکباره دیگه بخونمش.
وخیلی ممنون و متشکراز شما دوست خوب

سلام
همین که میل دوباره خواندن کتاب را در شما بیدار کرده است مرا تشویق می‌کند
نوجوانی نسل ما با کمی بالا و پایین شباهت‌هایی دارد بخصوص این قضیه که پول چندانی در کار نبود من البته این شانس را داشتم که کتابهای بیشتری در کتابخانه در دسترسم بود چون بالاخره سه تا برادر و خواهر از خودم بزرگتر داشتم.
بابا کلون چه واژه بامزه‌ایست... الان دیگه بیشتر از بابابزرگ نداریم!
چه کادوی جالبی
تلاشتان را برای لو نرفتن می‌ستایم بخصوص چون می‌دانم آن صحنه مورد نظر چه لرزه‌ای بر روح و جسم خواننده می‌اندازد که از پس سالها هنوز هم آثار خودش را حفظ کرده است و شاید به همین دلیل است که این رمان در سال 2006 از سوی نویسندگان به عنوان برترین رمان ربع قرن گذشته انتخاب شد.
ممنون از به اشتراک گذاشتن تجربه و حس خودتان از کتاب

ماهور پنج‌شنبه 18 دی‌ماه سال 1399 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام
ممنون از مطلب مثل همیشه خوبتون
شروع داستان عجیب و کمی گیج کننده و البته پرکشش بود
به شدت کتاب رو دوست داشتم.
و حتما جاز و بقیه اثارش را بزودی خواهم خواند.
نامه ی دنور رو هم دوست داشتم. مرور جالبی بر کل ماجراهای داستان بود.

عجب شخصیت پردازی ای داشت

ترسیم حسشون به ازادی خیلی عمیق و تاثیرگذار بود. اولین خرید شلغمی که پل دی داشت.
حس بیبی بعد از ازادی.

اخر داستانو هم دوست داشتم خیلی

سلام
خوشحالم که همزمان کتاب را خواندید.
شروع داستان در نوبت اول همانطور که گفتی کمی گیج کننده است (و البته پر کشش) اما جالب است که در نوبت دوم آدم از خودش تعجب می‌کند چون دیگر اصلاً شروع داستان گیج کننده به نظر نمی‌رسد!
جاز را هم به تو توصیه می‌کنم.
ایشالا سال بعد اگر عمری بود به سراغ یکی دیگر از آثارش مثلاً سرود سلیمان خواهیم رفت.
انتظار نداشتم دنور در تعطیلات کریسمس وقت بگذارد و این نامه را بنویسد. با این نامه کار من را سبک کرد.
در مورد آزادی و حس شخصیت‌های داستان در این باره به مثالهای خوبی اشاره کردی... یکی از نکات جالب همانجایی است که بیبی ساگز در این خصوص صحبت می‌کند و یاد می‌کند از هال که چه اصراری بر این امر داشت با اینکه هال هیچ تجربه‌ای از آزادی نداشت و بیبی ساگز از این احساس دچار وحشت شد. این دو سه جمله عمیقاً تاثیرگذار بود. البته از این تاثیر و تاثرات کم نداشت داستان.
بخشی از سهم شاهکارخوانی امسال رو تامین کرد

محبوب شنبه 20 دی‌ماه سال 1399 ساعت 08:59 ب.ظ

من از شما بابت این مطالب ارزشمند ممنونم دوست خوبم.
بله آن دوره یعنی دوره ما، بچه ها پول توجیبی نداشتند. خانواده ها هم به جز سیرکردن شکم بچه ها و سالی یکی دو بار رخت و لباس خریدن برای آنها خرج دیگری برای بچه هایشان نمی کردند. عید تا عید با کلی چاپلوسی کردن برای پدربزرگ ها و مادربزرگ ها و عمو ها و دائی ها، یک قران دو زار کاسب می شدیم که آن را هم بعد ازعید مادرجانمان با هزاربهانه و دوز و کلک ( راستش اسم دیگری برای این کار به ذهنم نمی رسد که جایش بگذارم) خلاصه به هرشکلی بود پولمان را می گرفتند تا بگذارند کنارپرطاووس لای قرآن تا برایمان بچه کند. بزرگترهم که شدیم. می گفتند پولمان را می برند توی حساب قرض الحسنه بانک می گذارند تا سود کند و زیاد شود و خرج جهیزیه مان کنند... جالب ترش اینجاست که هرسال هم گول می خوردیم ودرس عبرت هم نمی گرفتیم و باز پولمان را بعد از شمردن و بالا پائین کردن و حسرت خوردن به پول خواهر بزرگترمان که همیشه بیشتر از ما داشت. سرآخر،همگی، پول هایمان را دو دستی تقدیم مادرمان می کردیم. تا بخواباند توی حساب :‌))) ساده دل بودیم آنوقت ها. مثل بچه های حالا نبودیم ما.... چرا شاید ماهی ، این سال به آن سالی، چطور می شد که، گل سری، دمپائی پلاستیکی پروانه دار خوش رنگی، از دمپائی فروش دوره گرد، یایک دفترمشق نو اضافه بر حق و حقوقمان از شرکت تعاونی محله، جورابی، لیف بافتنی نو مثلا. ازاین خنزرپنزرهای ساده گاهی، نصیبمان می شد. ما چهارخواهر بودیم و برادرم کوچکترین ما بود. بیشترازآنکه او مراقب ما باشد ما مراقبش بودیم. پدررا هم که خیلی زود از دست دادیم و خلاصه ازهمان بچگی یادگرفتیم مستقل باربیایم و ازکسی هم چیزی نخواهیم. فامیل زیاد داشتیم. پدربزرگ ها بودند.عموها دائی ها خاله ها و همه هم ماشالله کاسب بودند و دستشان به دهانشان می رسید اما ما،جوری بارآمدیم که همه آرزوهایمان را یکجا بگذاریم توی صندوق و ببریم خانه خودمان و آنجا برآورده ش کنیم...بچه های هم نسل ما همگی اگر نه، بیشترشان شبیه ما بودند.
بابا کلون همان بابا کلان است. یعنی بابای بزرگتر. :‌)
گفته بودم که، همسرم هم دانشجو بود و هم توی کتاب فروشی کارمی کرد. آن یکی دو سال اول ازدواجمان بیشتر از نان و میوه و خوردنی، کتاب برایم می آورد. : )
شمابزرگوارید بله واقعا آن صحنه تمام سنگینی روایت را یک جا می کوبد تخت سینه آدم و درجا از شدت غصه زمین گیرش می کند. با ما که چنین کرد. : ) و امیدوارم با این اوصاف آنهایی که دلبند را نخواندند. حس کنجکاوی شان حسابی تحریک شده باشد و نتوانند دربرابر نخواندنش مقاومت کنند: )
کتابی که من داشتم فکر می کنم نسخه قدیمی تر این یکی ها باشد. به ترجمه ساناز صحتی و طرح روی جلدش هم یادم هست، خیلی وحشتناک بود و مثل طرح روی جلد دلبند. اینقدر دلبرنبود)،
بازهم ممنون و متشکر از شما دوست خوب

ممنون از لطف شما
داستان اولین پول عیدی که به یادم مانده است را قبلاً در این پست نوشته‌ام:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/10/08/post-198/
الان قضیه کاملاً فرق کرده است... بچه ها پول عیدی شان را جمع می‌کنند و مثلاً می‌شود A ریال و بعد ما باید مضربی از آن را (مثلاً 2A , 5A و...) روی پول بگذاریم و چیز مورد نظر را بخریم تا بعد بچه‌ها بگویند آن چیز را خودمان با پول عیدی خریدیم
...
شغل همسر مرا به یاد این ضرب المثل انداخت: چه خوش است میوه فروشی، اگرم کس نخرد خودت بنوشی
....
فکر می‌کنم کنجکاو شده باشند
سلامت باشید

محبوب شنبه 20 دی‌ماه سال 1399 ساعت 09:25 ب.ظ

متاسفانه هنوز بعد از چند ماه، حتی یک کتاب درست و حسابی هم دست نگرفتم.
کمی هم تقصیر فیلم هاست. بیشتر از صد تا فیلم دیده و ندیده،جدید و قدیمی، ریخته م توی هارد و هر شب یکی می بینم. زیاد هم بد نیست. می دونم جای کتاب رو نمی گیرنداما فیلم های خوبی هستند. ارزش تماشا کردن و وقت گذاشتن دارند. اما خب،حق با شماست. این تنبلی را باید کنار بگذارم.
یکی دو تا نسخه پی دی اف از آثار جناب سلمان رشدی دم دستم هست. بچه های نیمه شب رو قدیم ها خونده بودم.کتاب نبود. یک نسخه کپی شده ازروی کتاب اصلی بود انگار. تا جایی که یادمه، بچه های نیمه شب خیلی به دلم نشسته بود.همان وقت هایی بود که خواندن آثار ایشان، زیادی خطرناک بود. حالا شاید باز، بچه های نیمه شب رو بخونم. اون یکی هم شرم هست. احتمالا به زودی همین ها روبخونم : )

امیدوارم هرچه زودتر با یک رمان شاهکار همراه شوید
شرم و بچه‌های نیمه‌شب هر دو در لیست 1001 کتاب حضور دارند. اوه یادم آمد که برچسب 1001 را برای دلبند هم بزنم!

مهرداد دوشنبه 22 دی‌ماه سال 1399 ساعت 12:54 ب.ظ http://ketabnameh.blogsky.com

سلام
بعد از خواندن بخشهایی که از کتاب آوردی متوجه شدم که این همه سر و صدا درباره ترجمه این کتاب چیست. چنین سر و صداهایی حتی برای ترجمه نجف دریابندری از کتاب گور به گور هم شنیده بودم. در واقع گویا این جا هم مشکل عدم ارتباط اولیه خواننده به متن از نوع نوشتن نویسنده است نه نقص در ترجمه.
یادداشت(بخصوص بخش دوم) و نامه دریافتی ات را خواندم اما با توجه به این که کتاب را نخوانده‌ام چیز زیادی از آن سر در نیاوردم و به این فکر کردم که ای کاش کتاب را خوانده بودم. البته خوبی وبلاگ همین است که این یادداشت باقی خواهد ماند و روزی به سراغش خواهم آمد.
از موریسون کتابِ "خانه" را چند سال پیش خوانده‌ام اما همانطور که خودت هم اشاره کردی علی الخصوص کتابهای این نویسنده را باید حداقل دوبار خواند. بزودی برای دوباره و سه باره خوانی آن کتاب کم حجم(خانه) مجدداً به سراغش خواهم رفت. سرود سلیمان را هم دارم که احتمالا بشود آن را با زمان خوانشت در سال آینده هماهنگ کرد.
سرود سلیمان را 7هزار تومان خریده بودم

سلام
من فقط ترجمه‌ای که خودم خوانده‌ام را عرض می‌کنم که در کل اثر شاید ده دوازده مورد نیاز به اصلاح دارد که برای این حجم کاملاً طبیعی است و می‌توان گفت ترجمه خوبی است. از طرفی من پنج شش پاراگراف را مقابله کردم (جاهایی که احتمال دادم حذف یا خطایی رخ داده است) همگی موارد مرا به این نتیجه رساند که کار به درستی ترجمه شده و کامل است. در نتیجه نظر من همانطور که اشاره کردم این است که دوستانی که از ترجمه نالیده‌اند صرفاً به واسطه اینکه نتوانسته‌اند با متن ارتباط برقرار کنند (و با توجه به اینکه نویسنده نوبلیست و ... است) انگشت اشاره را به سمت ترجمه گرفته‌اند.
دوباره‌خوانی بسیار واجب و ضروری است.
ایشالا

محبوب چهارشنبه 24 دی‌ماه سال 1399 ساعت 09:46 ب.ظ

سلام و شب بخیر
خاطره شیرین و جالبی بود. درست گفتید که فقط یک دهه پنجاهی می فهمد، وقتی از کانادا حرف می زنیم دقیقا داریم از چه حرف می زنیم :)
و متاسفانه به قول فروغ. آن روزها رفتند آن روزهای سالم سرشار...
بچه های ما هم همین طورند دوست من. ماشاالله نسل حالا حواسشان به همه چیز هست : )
بله حتما دلبند هم درلیست صد و یک کتاب برتر قرار می گیرد.
فقط اگرخواستید روزی لیست صد و یک کتاب برتر را بنویسید. یادم بماند بیایم بخوانم ببینم، چقدرشان را خوانده م و چقدرشان را نخوانده م. این طوری آدم می فهمد، چه اندازه کتاب خوان خوبی بوده یا نبوده.:‌)
و همیشه شاد و سلامت و برقرار باشید

سلام و صبح به خیر
واقعاً کانادا و مزه‌اش و اینکه همیشه در دسترس نبود یک حس عجیبی را به آدم می‌داد موقع خوردنش که الان اصلاً قابل تجربه نیست
فکر کنم پنج الی ده سال دیگر قادر به پیشنهاد دادن چنین لیستی باشم (با کمال پررویی )
موفق باشید

مهدی شنبه 27 دی‌ماه سال 1399 ساعت 10:08 ق.ظ

با سلام
امیدوارم سالم و سلامت باشید و سپاس از مطالب که نوشتید.
خوشحالم از اینکه دوباره نامه نوشتن را شروع کردین قسمت جذابی از پست های شما این نامه ها بود. اگر چه سایر مطالب شما قابل تقدیر هست. لطفا مکانیزم های ارتباطی دیگر در وبلاگ خود معرفی کنید که اگر خدای نکرده سرویس وبلاگ از رده خارج شد ما بتوانیم از مطالب شما استفاده کنیم.
با مقایسه برده داری با دیکتاتوری شما موافقم تا حدودی مشابهت های دارد. ما در تمدنمان اگر برده داری نداشته ایم تا بخواهیم دیکتاتوری داشته ایم.
سپاس

سلام
ممنون دوست عزیز. امیدوارم شما هم از گزند بیماری و بدبیاری در امان باشید.
امیدوارم حس و حالی به وجود بیاورم در خودم که نامه‌ها بامزه‌تر از این باشند. ممنون از توجه شما.
اگر خدای ناکرده چنان اتفاقی بیافتد در کانال تلگرامی به اطلاع خواهم رساند .
بله صغیرداری وجوه مشترک زیادی با برده‌داری دارد!

مارسی دوشنبه 29 دی‌ماه سال 1399 ساعت 08:50 ق.ظ

خب ما هم چند دهه هست که برده هستیم حالا به روش گارنر و یا معلم مدرسه این دیگه تشخیص خودمونه...ولی نظر من بخاطر چماق و همچنین کشتن به معلم مدرسه نزدیکه

همونطور که دیکتاتور خوب وجود نداره استبداد خوب هم وجود نداره حالا میخواد ۱۵ قرن قبل باشه چه حالا و اینکه کلا برده داری از بیخ و بن غلطه چه ۱۵ قرن پیش باشه ...

در واقع مهمترین نکته ی نامه در متن اینه که پیامبر واقعی کسی نیست که بزور بخواد بگه من از اسمون اومدم و شما نمیدونید اونجا چه خبره...به نظرم پیامبر واقعی افرادی هستن که باعث آزادی شدن و یا خدمتی به مردم کردن که تو تاریخ نام های زیادی هست از این دست افراد

سانسور کم به انتشاراتی هم برمیگرده

در مورد سوال آخر پاسخ خیر هست

نکته ی یکی مونده به آخر نظر شما در مورد خرید کتاب که مثل طلا و ارز هست رو قبول دارم فقط مشکل جا داریم.کتابخونه ی من از بس سنگین شده شکم آورده.(لنگر)

و نکته ی اخر هم اینه که اروپایی ها کتابیه که آهرین بار سال ۸۲ چاپ شده طبق تحقیقات من و کلا دیگه پیدا نمیشه.مگر در کتاب خونه های عمومی شهر های بزرگ مثلا شهر شما
فکر کنم در اروپایی ها همراه نداشته باشی حداقل من که نیستم

سلام بر مارسی
دیکتاتور خوب وجود نداره اما متاسفانه تا وقتی شهروندان بیشتر به رعیت شبیه باشند مدام فیلشان یاد هندوستان می‌کند! هم دیکتاتور خلق می‌کنند و هم در آرزوی دیکتاتوری با روحیات متفاوت می‌گردند! خب در چنین جوامعی داستان همین است و خواهد بود.
نکته خوبی رو اشاره کردی از نامه ...
باید فکری به حال کتابخانه کرد... تبدیل و تبادل هم بد فکری نیست.
در مورد اروپایی ها چیزی از دست نمی دهید. چندان قابل توجه نبود.
موفق باشی

پیرو جمعه 6 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام بر میله عزیز
سال نو مبارک، امیدوارم از تعطیلات تون لذت ببرید.
بعد از کلی کش آوردن خوانش لذتبخش این کتاب، بالاخره امروز رضایت دادم به تمام کردنش!
واقعا ممنون بابت معرفی این کتاب، در وضعیت خاصی هم بدستم رسید و رویش هم نوشتم که یادم باشد وقتی بخاطر قرنطینه در خانه ام محبوس شدم دستم رسید. کمی بگذرد جاز را هم که همزمان با دلبند خریدم، خواهم خواند.
چیزی درباره دلبند ندارم که اضافه کنم، نوشته شما حق مطلب را تمام و کمال ادا می کند. باز هم ممنون.

سلام بر رفیق قدیمی
خوشحالم که خوانش کتاب چنین لذت بخش بوده است.
کامنت شما وقتی به اینجا رسید که من در قرنطینه هستم
ایشالا کامنت جاز رو وقتی می خونم که اوضاع بهتر از الان باشد
ممنون از لطفت رفیق

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد