میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

معمای آقای ریپلی - پانریشیا های‌اسمیت

مقدمه اول: میزانی از توانایی احساس گناه برای حیات اجتماعی ما لازم است. در واقع ما هرگاه کار خطایی می‌کنیم, به صورت نرمال باید دچار احساس گناه بشویم. این حس به ما کمک می‌کند آن خطا را تکرار نکنیم یا بابت آن عذرخواهی کنیم و طبعاً برای جامعه هم مفید است. شهروندی که مثلاً از چراغ قرمز عبور می‌کند چنانچه بابت عمل خود دچار احساس گناه شود این احتمال وجود دارد که دوباره مرتکب این خلاف نشود. البته اگر احساس گناه حالت افراطی به خود بگیرد نیاز به درمان دارد؛ افرادی که مدام خود را بابت کارهایی که کرده یا حتی نکرده‌اند سرزنش می‌کنند, گرفتار اضطراب و وسواس و افسردگی می‌شوند و به خود آسیب می‌رسانند. در طرف مقابل کسانی قرار دارند که بعد از انجام عمل خطا دچار احساس گناه نمی‌شوند. این گروه آدمهای بسیار خطرناکی هستند. آنها نه تنها خود را هیچگاه مقصر نمی‌دانند بلکه دیگرانی را که از عمل خطای آنها دچار آسیب شده‌اند, مقصر جلوه می‌دهند و سرزنش می‌کنند. آنها این آمادگی را دارند «هر کاری» را که به نفع خود ارزیابی می‌کنند, بدون هیچ قید و شرطی انجام دهند.

مقدمه دوم: بعد از خواندن کتاب به یاد شخصیت «دوریان گری» در داستان «تصویر دوریان گری» اثر «اسکار وایلد» افتادم. البته شباهت مستقیمی با «تام ریپلی» ندارد اما بی‌ربط هم نیست! در آنجا هر کار خطایی که از دوریان سر می‌زد بلافاصله بعد از بازگشت به خانه, تاثیر آن کار خطا را در پرتره خودش بر روی بوم نقاشی می‌دید به‌نحوی‌که در انتها آن نقاشی زیبای اولیه به هیولایی ترسناک بدل شده بود. آن بوم نقاشی منعکس کننده وضعیت روانی و یا وجدان آسیب‌دیده‌ی آقای گری است. در اینجا تام هرچه داستان به پیش می‌رود در زمینه آراستگی ظاهری مقبول‌تر می‌شود اما....

مقدمه سوم: آیا تام ریپلی آنطور که در معرفی‌های مختلف بیان شده شخصیتی دوست داشتنی است؟! به هر حال ما در طول روایت همراه او هستیم و طبعاً این انتظار هست که بخواهیم با او همدل شویم. برای من این‌چنین نبود. از او نفرت پیدا نکردم اما دوست‌داشتنی هم نبود... شاید قابل ترحم بود. این واکنش‌ها ترغیبم کرد تا دو اقتباس سینمایی معروف از این کتاب را پشت سر هم ببینم چون بعید است کسی کتاب را بخواند و تام را شخصیتی دوست‌داشتنی خطاب کند! گفتم شاید اثر فیلم باشد! «ظهر ارغوانی» به کارگردانی «رنه کلمان» و با حضور «آلن دلون» و «آقای ریپلی بااستعداد» به کارگردانی «آنتونی مینگلا» که نقش تام را «مت دیمون» بازی کرده است. در واقع با خواندن کتاب و دیدن این دو فیلم, داستان تام را با سه واریانت متفاوت دنبال کردم: در یکی تام گرفتار قانون و پلیس می‌شود چون به هر حال کار خطا باید عقوبت داشته باشد! در دیگری تام گرفتار نمی‌شود اما وجدانش سوراخ‌سوراخ می‌شود و در سومی تام گرفتار نمی‌شود و خیلی هم از نظر روحی روانی اوضاع بدی ندارد! این سه را به هم‌ریخته نوشتم که لو نرود! به هر حال در هیچ‌کدام تام به نظرم دوست‌داشتنی نبود. علیرغم همه تمهیداتی که کارگردان‌ها اضافه و کم کرده بودند, شخصیت تام حداکثر قابل درک و قابل ترحم بودند و نه بیشتر. حتی آلن دلونِ جوان و مت دیمونِ جوان هم به دوست‌داشتنی شدن او منتهی نمی‌شود!

******

«تام ریپلی» جوانی است که به دنبال دستیابی به پول است, پولی که بتواند توجه و احترام دیگران را جلب کند. او که در شهر نیویورک زندگی می‌کند تصمیم دارد به کمک استعدادهای خودش در زمینه ریاضیات, جعل آدرس و امضاء و... از تعدادی مالیات‌‌دهنده, کلاه‌برداری کرده و دو سه هزار دلاری به جیب بزند و با آن پول چند صباحی را به صورت اشرافی زندگی کند. در میانه‌ی این کار, او که خود را همه‌جا تحت کنترل یا تحت تعقیب پلیس می‌بیند, با یک پیشنهاد جالب‌توجه روبرو می‌شود؛ مالک ثروتمند یک شرکت کشتیرانی (هربرت گرین‌لیف) از او می‌خواهد تا به اروپا برود و در آنجا کاری کند تا تنها وارث گرین‌لیف که پسری جوان به نام «دیکی» است و در یک شهر بسیار کوچک در ایتالیا مشغول عشق‌وحال است, راضی شود به آمریکا و آغوش خانواده بازگردد. این مرد ثروتمند گمان می‌کند تام رفاقتی عمیق با دیکی دارد و تنها کسی است که می‌تواند این مأموریت را به سرانجام برساند.

تام با دریافت این پیشنهاد, از کلاه‌برداری مالیاتی منصرف شده و با هزینه آقای گرین‌لیف و پول‌توجیبی قابل توجه (هرچند که از آن مبلغی که از کلاه‌برداری قابل حصول بود کمتر است) راهی اروپا می‌شود تا علاوه بر انجام ماموریت, آن‌طور که همیشه دلخواهش بود زندگی کند. او به دیکی نزدیک می‌شود اما...

معمولاً سارقان و جانیان زیرک به دست کارآگاهان زیرک‌تر گرفتار می‌شوند یا اینکه به خاطر اشتباهات جزئی, کارشان بیخ پیدا می‌کند و نقشه‌های زیرکانه‌ی آنها نقش بر آب می‌شود. با مرور داستان‌های جنایی شاید بتوان گفت درصد کمی از آنها هستند که به‌نحوی از مهلکه رهایی می‌یابند؛ این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که آنها از تعقیب‌کنندگان خود بسیار باهوش‌ترند و مهم‌تر از آن مرتکب هیچ‌گونه اشتباهی نمی‌شوند, حتی اشتباهات جزئی. «تام ریپلی» به‌نوعی در هیچ‌کدام از این دو دسته قرار نمی‌گیرد! او فرد بسیار باهوشی نیست؛ شاید نهایتاً بتوان گفت نسبتاً باهوش است اگر نگوییم معمولی است. استعدادش در زمینه «تقلید» خوب است و گاهی جذاب, اما یک خصوصیت دارد که ترسناک است و آن هم دچار نشدن به «تردید» و «احساس گناه» است! آدم‌هایی که دچار شک و تردید و احساس گناه نمی‌شوند, در هر زمینه‌ای, آدم‌های بالقوه خطرناکی هستند.  

در ادامه داستان کمی بیشتر به روایت این سه نفر (های‌اسمیت, رنه کلمان و آنتونی مینگلا) از تام ریپلی خواهم پرداخت. خدا را چه دیدید شاید نفر چهارمی هم پا پیش بگذارد!  

******

پاتریشیا های‌اسمیت (1921-1995) جنایی‌نویس بزرگ آمریکایی ده روز پس از جدا شدن والدین خود در تگزاس متولد شد. بخشی از کودکی خود را در کنار مادربزرگی که اهل داستان و مطالعه بود سپری کرد و همین در شکل‌گیری علاقه‌ی او به داستان‌نویسی موثر بود هرچند همین ایام را به واسطه احساس طرد شدن توسط مادرش تلخ‌ترین دوران زندگی خود می‌دانست. اولین توفیق او در زمینه داستان‌نویسی کسب جایزه اُ هنری در سال 1946 برای داستان کوتاه هروئین بود. اولین رمان او «بیگانگان در ترن» در سال 1950 منتشر شد که با موفقیت همراه بود (کسب جایزه ادگار آلن پو) و یک سال بعد, آلفرد هیچکاک بر اساس آن فیلمی با همین عنوان ساخت. رمان دوم خود را با عنوان «قیمت نمک» با نام مستعار در سال 1952 منتشر کرد. این رمان چهار دهه بعد با نام خودش مجدداً منتشر و در سال 2015 بر اساس آن فیلمی با عنوان «کارول» ساخته شد.

«آقای ریپلی بااستعداد» در سال 1955 نوشته شد و های‌اسمیت بعدها چهار کتاب دیگر با شخصیت «تام ریپلی» نوشت. بر اساس این داستان, چند اقتباس سینمایی انجام شده است و اخیراً سریالی بر اساس کلیه داستانهای ریپلی ساخته شده است.  

از این خانم جنایی‌نویسِ آمریکایی 22 رمان و تعدادی داستان کوتاه چاپ شده است که از میان آنها همین کتاب (معمای آقای ریپلی یا آقای ریپلی بااستعداد) در لیست 1001 کتابی که می‌بایست قبل از مرگ خواند, حضور دارد. او در تمام آثارش به تحلیلِ روان‌های رنجور شخصیت‌های داستانی‌اش توجه داشت. او به واسطه گرایش‌ جنسی خود عمدتاً تنها بود و مراوداتش با دیگران بسیار کوتاه‌مدت بود. شاید به همین سبب در نگاه دیگران نویسنده‌ای افسرده, جدی, خشک و خشن جلوه پیدا کرده است. او در سن 74 سالگی به دلیل مشکلات ریوی در سوئیس از دنیا رفت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات طرح نو، چاپ دوم 1389، تیراژ 1500 نسخه، 286 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.94)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «یادداشت‌های شیطان» اثر لیانید آندریف خواهد بود. پس از آن سراغ «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهم رفت.

 

آقای میله بدون پرچم

 سلام

     در نامه‌ای که برای بنده فرستاده بودید و مطلب ضمیمه آن چنان تصویری از من خلق کرده‌اید که مرا دچار تردید کرد. یعنی منی که به قول شما دچار تردید نمی‌شوم شک کردم آیا این نامه را خطاب به من نوشته‌اید یا خیر! با دقت کردن به لابلای سطور این‌گونه به نظر می‌رسد که من در ذهن شما در هیبت یک هیولا ظاهر شده‌ام. یعنی واقعاً فکر می‌کنید من یک هیولا هستم؟! تعجب من بیشتر از این حیث است که شما در دوره‌ای زندگی می‌کنید که برخی آدمها با تصمیمات خود صدها صدها و هزارها هزار نفر را به کام مرگ می‌فرستند و خم به ابرو نمی‌آورند و چنانچه مورد هجمه جمع کثیری از ملت‌ها و دولت‌ها قرار بگیرند حداکثر عنوان می‌کنند موضوع را بررسی می‌کنند یا مثلاً فلان حرکت به نحو تراژیکی پیش رفت!! در دوره‌ای زندگی می‌کنید که قصاب‌ها مدال می‌گیرند و قدر می‌بینند. در دوره‌ای زندگی می‌کنید که عاملان جنایت‌های بزرگ با سری بالا عنوان می‌کنند که اگر برگردیم به قبل باز هم همان اقدامات را انجام می‌دهیم و بلکه بیشتر! در دوره‌ای زندگی می‌کنید که جلوی دوربین بدترین جنایت‌ها را انجام می‌دهند و کک‌شان هم نمی‌گزد. به قول همین راننده تاکسی که مرا به هتل رساند در دوره شما واقعاً جای مسائل مهم با مسائل بی‌اهمیت عوض شده است... دچار ابتذال اهمیت شده‌اید!... به اتفاقاتی که نیاز به واکنش دارد واکنش درستی نشان نمی‌دهید و در عوض مرا از لای کتاب‌ها و فیلم‌ها گیر آورده‌اید و بحث و بررسی که این آدم چرا احساس گناه ندارد!!

می‌دانم که اگر همین خاکریز را رها کنم شما در قدم بعدی همه مسائلی که در بالا اشاره کردم را گردن من می‌اندازید که من و امثال من باعث شدیم که دیگر هیچ ارزش انسانی و اخلاقی در جهان باقی نماند! مثل روز برایم روشن است که چنین قصدی دارید. به همین خاطر بعد از رسیدن به هتل (همان بهترین و بهترین و بهترین هتل که از راننده خواستم) اولین کارم نوشتن همین نامه است.

و اما بعد!

در مورد روایت پاتریشیا از خودم چه بگویم!؟ او خالق من بود و به قول شاعر هموطن شما: «پیر ما گفت خطا بر قلم صُنع نرفت» من لاجرم همانی هستم که پاتریشیا خلق کرد. ممکن است متنی که شما خوانده‌اید در برخی زمینه‌ها (همان که رئیس‌جمهور اسبق‌تان گفته بود در کشور شما وجود ندارد!!) کمرنگ شده باشد که البته شما اطمینان دادید مترجم خوبی این متن را کار کرده است... و این جای ابراز خوشحالی دارد. من برای کاری که با دیکی کردم دلایل خاص خودم را داشتم... متن کاملاً در این زمینه شفاف است... اما در روایت کلمان سعی شده تا دیکی را فردی نشان دهد که با تحقیرهای پیاپی و بخصوص آن صحنه‌ای که طفلکی آلن دلون را زیر آن آفتاب سوزان پشت قایق می‌کشید, من را برای انجام قتل تحریک کند! در روایت مینگلا هم هوشمندانه سعی شده بود دیکی را فردی زن‌باره و بی‌مسئولیت نشان بدهد که مدام تام را دیده و نادیده می‌گیرد تا بدین‌ترتیب باصطلاح عمل مرا توجیه کند. واقعیت این است: من عاشق دیکی بودم و او را برای خودم می‌خواستم اما او به من توجهی نداشت. دوست داشت برود به مارج بچسبد و من را مثل دستمال کاغذی‌ای که حتی استفاده نشده دور بیاندازد. این برای من قابل تحمل نبود.

از طرفی من باید بین بازگشتن به نیویورک و در احاطه پلیس و قانون قرار گرفتن و سگ‌دو زدن, و ماندن در ایتالیای آزاد از هر قید و بندی و ادامه زندگی دلخواهم, یکی را انتخاب می‌کردم. هر آدم عاقلی گزینه دوم را انتخاب می‌کرد. اساساً به خاطر همین انتخاب است که مخاطبان مرا دوست دارند. حالا شما مدام تکرار کنید من دوست‌داشتنی نیستم! من دوست‌داشتنی‌ام چون آدمهای منصف وقتی خودشان را جای من می‌گذارند دوست دارند همین مسیر را بروند. شما که مسیرت متفاوت است جامعه‌ستیز هستی و روانت رنجور است نه ما! 

در مورد روایت کلمان باید عرض کنم که به‌شخصه حال مرا دگرگون کرد... چرا که مرا یک هتروسکشوال نشان داده است و این برای من قابل تحمل نبود. من هم مثل خالقم اساساً تنها زندگی کردن را انتخاب کرده و می‌کنم و تا وقتی مجبور نباشم با کسی مراوده نمی‌کنم. من اگر لازم بود در حذف مارج درنگ نمی‌کردم آن وقت چطور امکان دارد بیایم مثل گاگول‌ها به سراغ مارج و اه اه ... و بعد توسط پلیس‌های عقب‌مانده ایتالیا دستگیر شوم! روایت مینگلا را دوست داشتم چون هم زرق و برق خوبی داشت و هم پیتر داشت. چه لباس‌های خوبی و چه هتل‌های خوبی. اما چرا من و پیتر را در چنان شرایط آزاردهنده‌ای قرار داد؟ الان که فکرش را می‌کنم هنوز نمی‌دانم در چنان وضعیتی چه کار می‌کردم؟! آیا پیتر را می‌کشتم؟ واقعاً خوشحالم که پاتریشیا مرا در چنین مخمصه‌ای قرار نداد. به همین خاطر صحیح و سالم به یونان رسیدم و قرار است با پول وصیتنامه دیکی حالاحالاها خوش بگذرانم.

نوشته بودی که چرا خطاهای بزرگی مثل نگهداری انگشترهای دیکی یا اجاره‌ی خانه‌ی مجلل در ونیز و رم یا پوشیدن لباس‌های مارک و آن‌چنانی را مرتکب شده‌ام! آیا تصور کرده‌اید که من مرتکب قتل شده‌ام چون ارتکاب به قتل را دوست دارم!!؟ من دستم به خون آلوده شد تا بتوانم همین کارها را بکنم لذا اگر این کارها را نمی‌کردم بیمار بودم! فکر کنم شما از آن دسته آدمها هستید که کار می‌کنید تا فقط حقوق بگیرید! کمی بیشتر به خودتان برسید و این‌قدر برای وراث تلاش نکنید! بدون دیدن یونان و ایتالیا ریغ رحمت را سرنکش! مثل من به دنبال رویاهایت باش!

منتظرم که دیگر داستانهایی که پاتریشیا در مورد من نوشته است بخوانید.


ارادتمند

دکتر تام ریپلی

 

بعدالتحریر: دیدم در مملکت شما خیلی اهمیت دارد که با چه عنوانی امضا کنم لذا این ملاحظات لازم را لحاظ کردم!

 



نظرات 9 + ارسال نظر
مدادسیاه چهارشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:01 ب.ظ

یکی از مهمترین دلایلی که در ضرورت اخلاق ذکر می شود این است حیات اجتماعی انسان بدون آن امکان پذیر نیست. به قول سقراط حتی گروه دزدان هم برای آن که جمعشان دوام بیاورد لازم است میان خود عدالت (که از مهم ترین فضایل اخلاقی است) را رعایت کنند. یکی از نقش های اصلی اخلاق بازدارندگی از ارتکاب خطاست و احساس پشیمانی پس از ارتکاب خطا از کارکردهای فرعی آن است.

سلام
بله همه حرف همین است.
طبیعتاً احساس پشیمانی کمک می‌کند در وضعیت مشابه , ارتکاب همان خطا سخت‌تر یا بهتر است بگویم عدم ارتکاب آن تسهیل گردد.
ممنون

سحر چهارشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 07:26 ب.ظ

از جمله کارهای مورد علاقه‌ام!

سلام
خیلی خاص است.

جان دو پنج‌شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام

از جمله رمان هایی که بود که چندان خوشم نیامد و برای این که ببینم سرنوشت ریپلی چی میشه تا انتها خوندم و بله سرگشته شدیم و کتاب را به کناری افکندیم

سلام
یکی از دلایلش می‌تواند این باشد که خواه ناخواه چون همراه با شخصیت تام می‌می‌شویم ممکن است دوست داشته باشیم ایشان گیر نیافتد و خلاصه یکجور تناقض در ذهن ما ایجاد می‌شود و همانطور که در مقدمه سوم گفتم از نگاه من تام دوست داشتنی نیست (برعکس برخی از سارقین و جاعلین دنیای ادبیات و فیلم) و لذا آن تناقض کمی درگیری ذهنی ایجاد می‌کند و ممکن است احساس ناخوشایندی به خواننده دست بدهد. به هر حال «قتل » در میان بزه‌ها جایگاهی دارد که کمتر آدمی می‌تواند با آن کنار بیاید مگر اینکه قتل از طریق سیاست و مذهب و امثالهم از جایگاه قتل بودنش خارج شود! مثل الان که روزانه این همه قتل در خاور میانه رخ می‌دهد و بسیاری از انسانها در سراسر کره خاکی نسبت به آن بی‌حس شده‌اند! از کجا به کجا رسیدم

ماهور شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:04 ب.ظ

سلام
نمره من به کتاب کمی پایینتر از نمره ی شماست
با اینکه به داستانهای جنایی علاقه دارم، مخصوصا اگر چاشنی روانشناختی هم در آن باشد
اما، دلیلش را نمیدانم، که چرا ارتباط خوبی با این کتاب نگرفتم

برایم بخشهایی از کتاب کم کشش میشد
پایان بندی هم، نه راضی ام کرد نه ناراضی

بذارید حسم را اینجوری بگم، از نقشهای اصلی دور بودم، نفهمیدمشان...

درباره فیلمها، با توضیحات شما سراغشان نمیروم.

ممنون از تام که نامه داده،
شخصیت تام در ذهن من از این تام درون نامه ضعیفتر بود. احتمالا دلیلش اینه که الان خیالش راحتتره.

سلام
خب ظاهراً باید اشکالات بیشتری از آنچه من اشاره کردم وجود داشته باشد.
یک مشکل دیگر این بود که تا اتفاق اول, یعنی نقطه اوج اول, که همانا قتل دیکی باشد, داستان خیلی بدون هیجان پیش می‌رود و این یعنی یک سوم از کتاب... این حجم واقعاً زیاد است... به نظرم نویسنده می‌توانست قتل را پیش بیاندازد و بخشهای ابتدایی را به عنوان فلش‌بک پس از آن بیاورد... این قضیه برای زمان چاپ اثر زیاد اهمیت نداشت چرا که آن زمان به زیر 300 صفحه اساساً رمان اطلاق نمی‌کردند... الان زمانه عوض شده است . کاملاً عوض شده است.
شاید این دلیل هم برای ارتباط نگرفتن شما موثر باشد.
.......
خوب شد شما از تام تشکر کردید. آخه اگه من تشکر می‌کردم ممکن بود با توجه به علایق و سلایقش سوءتفاهم پیش بیاید و حالا خر بیار و باقالی بار کن
الان نشسته توی یونان داره حالش رو می‌بره! من اگه جاش بودم نویسنده می‌شدم
.........
ممنون

ماهور شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 12:10 ب.ظ

پاسخ شما به کامنت جان دو را خواندم که شاید دلیل شما برای من هم صدق کند،
اما نه، حداقل من را این تناقض اذیتم نکرد
من خیلی دور بودم از شخصیتها، احتمالا دلیلش اینه.

فکر کنم این دلیل جدیدی که برای خودت نوشتم بیشتر صدق بکند.
نگو که نه!

پرهام شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 03:01 ب.ظ

سلام جناب میله
کتاب را دیشب تمام کردم و چیزی که روی مخم بود این بود که حقیقت جلوی چشم پلیس و مارچ و بابای دیکی بود اما نمی دیدند پاراگراف آخر نامه بی نظیر بود. پاسخ سوال من را هم داده برای انگشتر

سلام
حقیقت معمولاً همین‌گونه است! منتها هر کدام از ما عینک خاص خودمان را به چشم داریم که مانع از دیدن آن می‌شود.
پاسخ خوبی هم داده بابت انگشتر... حقیقتاً من در نامه خودم از این بابت حسابی بهش خرده گرفته بودم. من هم با خواندن توجیهش قانع شدم
ممنون

ماهور یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:43 ق.ظ

راستی یه مورد دیگه،
که چون شما فیلمهارو دیدید بهتر میتونید جواب بدید
اون قسمت که پلیسی که دیکی قلابی رو دیده بود بعد تام را دید چهره انقدر متفاوت بود که اصلا پلیس شک نکنه و نفهمه که هر دو یک نفرند؟
یعنی مقدار تغییر چهره در فیلم باورپذیر بود؟
چون داخل کتاب جز کمی لهجه و کمی لاغر شدن و شلخته شدن تغییر دیگه ای نداشت

چهره که متفاوت بود اما کارگردانها به نحوی این مشکل را حل کرده بودند. در یکی از آنها پلیس مورد نظر تغییر کرد و فرد دیگری به جای پلیس اول به دیدار تام در ونیز آمد. در دیگری (که آن اقتباس قدیمی‌تر باشد) فکر کنم این رویارویی حذف شده بود. کلاً این مورد در کتاب شاید برای خواننده قابل قبول بشود اما در فیلم امکان‌پذیر نیست.

ماهور یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:52 ق.ظ

و نکته اخر
کتاب مردن با گیاهان دارویی را تمام کردم
و منتظر مطلب شما هستم
چون میخوام ببینم آخر داستانو درست متوجه شدم؟!
پس لطفا قسمت اسپویل رو داشته باشید تو مطلب مربوط بهش

و فعلا تا کتاب بعدیِ گیاهان دارویی رو مشخص بکنید من بچه های نیمه شب رو [که نخونده بودم با شما و بهش نمره ۵ دادید] میخونم

همین الان مطلب بعدی (یادداشتهای شیطان) را تمام کرده و در وبلاگ گذاشتم.
حالا می‌توانم به راهنمای مردن با گیاهان دارویی فکر کنم.
چشم. اسپویل خواهیم داشت
کتاب بعدی را نمی‌دانم چرا به سوی فانوس دریایی از ویرجینیا وولف انتخاب کردم... الان با این شرایط من باید یه چیزی توی مایه‌های بزبز قندی برمی‌داشتم که ساده و ساده‌خوان باشد
بچه‌های نیمه‌شب در یک کلام شاهکار است. حتماً بخوانید و لذت ببرید.

اسماعیل پنج‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1403 ساعت 07:08 ق.ظ http://www.fala.blogsky.com

من فیلمش رو دیده ام که در دوره ی خودش مورد توجه قرار گرفته بود.

سلام
بله تقریباً همه اقتباس‌های انجام شده از این کتاب به‌نوعی مورد اقبال واقع شده است.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد