میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

معمای آقای ریپلی - پانریشیا های‌اسمیت

مقدمه اول: میزانی از توانایی احساس گناه برای حیات اجتماعی ما لازم است. در واقع ما هرگاه کار خطایی می‌کنیم, به صورت نرمال باید دچار احساس گناه بشویم. این حس به ما کمک می‌کند آن خطا را تکرار نکنیم یا بابت آن عذرخواهی کنیم و طبعاً برای جامعه هم مفید است. شهروندی که مثلاً از چراغ قرمز عبور می‌کند چنانچه بابت عمل خود دچار احساس گناه شود این احتمال وجود دارد که دوباره مرتکب این خلاف نشود. البته اگر احساس گناه حالت افراطی به خود بگیرد نیاز به درمان دارد؛ افرادی که مدام خود را بابت کارهایی که کرده یا حتی نکرده‌اند سرزنش می‌کنند, گرفتار اضطراب و وسواس و افسردگی می‌شوند و به خود آسیب می‌رسانند. در طرف مقابل کسانی قرار دارند که بعد از انجام عمل خطا دچار احساس گناه نمی‌شوند. این گروه آدمهای بسیار خطرناکی هستند. آنها نه تنها خود را هیچگاه مقصر نمی‌دانند بلکه دیگرانی را که از عمل خطای آنها دچار آسیب شده‌اند, مقصر جلوه می‌دهند و سرزنش می‌کنند. آنها این آمادگی را دارند «هر کاری» را که به نفع خود ارزیابی می‌کنند, بدون هیچ قید و شرطی انجام دهند.

مقدمه دوم: بعد از خواندن کتاب به یاد شخصیت «دوریان گری» در داستان «تصویر دوریان گری» اثر «اسکار وایلد» افتادم. البته شباهت مستقیمی با «تام ریپلی» ندارد اما بی‌ربط هم نیست! در آنجا هر کار خطایی که از دوریان سر می‌زد بلافاصله بعد از بازگشت به خانه, تاثیر آن کار خطا را در پرتره خودش بر روی بوم نقاشی می‌دید به‌نحوی‌که در انتها آن نقاشی زیبای اولیه به هیولایی ترسناک بدل شده بود. آن بوم نقاشی منعکس کننده وضعیت روانی و یا وجدان آسیب‌دیده‌ی آقای گری است. در اینجا تام هرچه داستان به پیش می‌رود در زمینه آراستگی ظاهری مقبول‌تر می‌شود اما....

مقدمه سوم: آیا تام ریپلی آنطور که در معرفی‌های مختلف بیان شده شخصیتی دوست داشتنی است؟! به هر حال ما در طول روایت همراه او هستیم و طبعاً این انتظار هست که بخواهیم با او همدل شویم. برای من این‌چنین نبود. از او نفرت پیدا نکردم اما دوست‌داشتنی هم نبود... شاید قابل ترحم بود. این واکنش‌ها ترغیبم کرد تا دو اقتباس سینمایی معروف از این کتاب را پشت سر هم ببینم چون بعید است کسی کتاب را بخواند و تام را شخصیتی دوست‌داشتنی خطاب کند! گفتم شاید اثر فیلم باشد! «ظهر ارغوانی» به کارگردانی «رنه کلمان» و با حضور «آلن دلون» و «آقای ریپلی بااستعداد» به کارگردانی «آنتونی مینگلا» که نقش تام را «مت دیمون» بازی کرده است. در واقع با خواندن کتاب و دیدن این دو فیلم, داستان تام را با سه واریانت متفاوت دنبال کردم: در یکی تام گرفتار قانون و پلیس می‌شود چون به هر حال کار خطا باید عقوبت داشته باشد! در دیگری تام گرفتار نمی‌شود اما وجدانش سوراخ‌سوراخ می‌شود و در سومی تام گرفتار نمی‌شود و خیلی هم از نظر روحی روانی اوضاع بدی ندارد! این سه را به هم‌ریخته نوشتم که لو نرود! به هر حال در هیچ‌کدام تام به نظرم دوست‌داشتنی نبود. علیرغم همه تمهیداتی که کارگردان‌ها اضافه و کم کرده بودند, شخصیت تام حداکثر قابل درک و قابل ترحم بودند و نه بیشتر. حتی آلن دلونِ جوان و مت دیمونِ جوان هم به دوست‌داشتنی شدن او منتهی نمی‌شود!

******

«تام ریپلی» جوانی است که به دنبال دستیابی به پول است, پولی که بتواند توجه و احترام دیگران را جلب کند. او که در شهر نیویورک زندگی می‌کند تصمیم دارد به کمک استعدادهای خودش در زمینه ریاضیات, جعل آدرس و امضاء و... از تعدادی مالیات‌‌دهنده, کلاه‌برداری کرده و دو سه هزار دلاری به جیب بزند و با آن پول چند صباحی را به صورت اشرافی زندگی کند. در میانه‌ی این کار, او که خود را همه‌جا تحت کنترل یا تحت تعقیب پلیس می‌بیند, با یک پیشنهاد جالب‌توجه روبرو می‌شود؛ مالک ثروتمند یک شرکت کشتیرانی (هربرت گرین‌لیف) از او می‌خواهد تا به اروپا برود و در آنجا کاری کند تا تنها وارث گرین‌لیف که پسری جوان به نام «دیکی» است و در یک شهر بسیار کوچک در ایتالیا مشغول عشق‌وحال است, راضی شود به آمریکا و آغوش خانواده بازگردد. این مرد ثروتمند گمان می‌کند تام رفاقتی عمیق با دیکی دارد و تنها کسی است که می‌تواند این مأموریت را به سرانجام برساند.

تام با دریافت این پیشنهاد, از کلاه‌برداری مالیاتی منصرف شده و با هزینه آقای گرین‌لیف و پول‌توجیبی قابل توجه (هرچند که از آن مبلغی که از کلاه‌برداری قابل حصول بود کمتر است) راهی اروپا می‌شود تا علاوه بر انجام ماموریت, آن‌طور که همیشه دلخواهش بود زندگی کند. او به دیکی نزدیک می‌شود اما...

معمولاً سارقان و جانیان زیرک به دست کارآگاهان زیرک‌تر گرفتار می‌شوند یا اینکه به خاطر اشتباهات جزئی, کارشان بیخ پیدا می‌کند و نقشه‌های زیرکانه‌ی آنها نقش بر آب می‌شود. با مرور داستان‌های جنایی شاید بتوان گفت درصد کمی از آنها هستند که به‌نحوی از مهلکه رهایی می‌یابند؛ این اتفاق زمانی رخ می‌دهد که آنها از تعقیب‌کنندگان خود بسیار باهوش‌ترند و مهم‌تر از آن مرتکب هیچ‌گونه اشتباهی نمی‌شوند, حتی اشتباهات جزئی. «تام ریپلی» به‌نوعی در هیچ‌کدام از این دو دسته قرار نمی‌گیرد! او فرد بسیار باهوشی نیست؛ شاید نهایتاً بتوان گفت نسبتاً باهوش است اگر نگوییم معمولی است. استعدادش در زمینه «تقلید» خوب است و گاهی جذاب, اما یک خصوصیت دارد که ترسناک است و آن هم دچار نشدن به «تردید» و «احساس گناه» است! آدم‌هایی که دچار شک و تردید و احساس گناه نمی‌شوند, در هر زمینه‌ای, آدم‌های بالقوه خطرناکی هستند.  

در ادامه داستان کمی بیشتر به روایت این سه نفر (های‌اسمیت, رنه کلمان و آنتونی مینگلا) از تام ریپلی خواهم پرداخت. خدا را چه دیدید شاید نفر چهارمی هم پا پیش بگذارد!  

******

پاتریشیا های‌اسمیت (1921-1995) جنایی‌نویس بزرگ آمریکایی ده روز پس از جدا شدن والدین خود در تگزاس متولد شد. بخشی از کودکی خود را در کنار مادربزرگی که اهل داستان و مطالعه بود سپری کرد و همین در شکل‌گیری علاقه‌ی او به داستان‌نویسی موثر بود هرچند همین ایام را به واسطه احساس طرد شدن توسط مادرش تلخ‌ترین دوران زندگی خود می‌دانست. اولین توفیق او در زمینه داستان‌نویسی کسب جایزه اُ هنری در سال 1946 برای داستان کوتاه هروئین بود. اولین رمان او «بیگانگان در ترن» در سال 1950 منتشر شد که با موفقیت همراه بود (کسب جایزه ادگار آلن پو) و یک سال بعد, آلفرد هیچکاک بر اساس آن فیلمی با همین عنوان ساخت. رمان دوم خود را با عنوان «قیمت نمک» با نام مستعار در سال 1952 منتشر کرد. این رمان چهار دهه بعد با نام خودش مجدداً منتشر و در سال 2015 بر اساس آن فیلمی با عنوان «کارول» ساخته شد.

«آقای ریپلی بااستعداد» در سال 1955 نوشته شد و های‌اسمیت بعدها چهار کتاب دیگر با شخصیت «تام ریپلی» نوشت. بر اساس این داستان, چند اقتباس سینمایی انجام شده است و اخیراً سریالی بر اساس کلیه داستانهای ریپلی ساخته شده است.  

از این خانم جنایی‌نویسِ آمریکایی 22 رمان و تعدادی داستان کوتاه چاپ شده است که از میان آنها همین کتاب (معمای آقای ریپلی یا آقای ریپلی بااستعداد) در لیست 1001 کتابی که می‌بایست قبل از مرگ خواند, حضور دارد. او در تمام آثارش به تحلیلِ روان‌های رنجور شخصیت‌های داستانی‌اش توجه داشت. او به واسطه گرایش‌ جنسی خود عمدتاً تنها بود و مراوداتش با دیگران بسیار کوتاه‌مدت بود. شاید به همین سبب در نگاه دیگران نویسنده‌ای افسرده, جدی, خشک و خشن جلوه پیدا کرده است. او در سن 74 سالگی به دلیل مشکلات ریوی در سوئیس از دنیا رفت.

...................

مشخصات کتاب من: ترجمه فرزانه طاهری، انتشارات طرح نو، چاپ دوم 1389، تیراژ 1500 نسخه، 286 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.94)

پ ن 2: کتاب‌ بعدی «یادداشت‌های شیطان» اثر لیانید آندریف خواهد بود. پس از آن سراغ «راهنمای مردن با گیاهان دارویی» اثر عطیه عطارزاده خواهم رفت.

 

ادامه مطلب ...

دیو باید بمیرد – نیکلاس بلیک (سیسیل دی‌لوئیس)

قصد کشتن مردی را دارم. نمی‌دانم اسمش چیست، نمی‌دانم کجا زندگی می‌کند، هیچ تصوری از قیافه‌اش ندارم . اما قصد دارم پیدایش کنم و بکشمش...

خواننده‌ی محترم، حتماً مرا به خاطر این شروع احساساتی می‌بخشی. درست شبیه جمله‌ی شروع یکی از رمان‌های کارآگاهیِ خودم شد، درست است؟ فقط تفاوتش این است که این داستان به هیچ وجه قرار نیست چاپ شود و «خواننده‌ی محترم» هم رسمی از روی ادب است. نه. شاید فقط رسم و عادتی از روی ادب نباشد. من قصد دارم در کاری وارد شوم که جهان «جرم»اش می‌خواند؛ هر مجرمی که هم‌دستی نداشته باشد، سنگ صبور می‌خواهد: تنهایی، انزوای هراس‌آور و تعلیق انجام جرم بیشتر از آن است که مردی بتواند همه‌ی این‌ها را در خودش نگه دارد. دیر یا زود همه چیز را خودش بروز می‌دهد. یا، اگر اراده‌اش هم‌چنان قوی مانده باشد، خویشتن برترش به او خیانت می‌کند – یعنی همان معلم اخلاق سخت‌گیر درونش که بازی موش و گربه‌ای به راه می‌اندازد که مجرم را هم مخفی‌کار، هم بزدل و هم از خود مطمئن می‌سازد، او را به لغزش زبان می‌اندازد، برایش دامِ اطمینان مفرط پهن می‌کند، علیه‌اش کلی سرنخ جور می‌کند و خلاصه نقش مأموری اقرارگیر را بازی می‌کند. در برابر آدمی که مطلقاً وجدانی ندارد، تمامیِ نیروهای قانون و نظم ناتوان‌اند؛ منظورم از وجدان نوعی احساس گناه است، همان خائنی که درون دروازه‌ها جا خوش می‌کند. حتی اگر زبان از اقرار دوری کند، اعمال غیرارادی دست به این کار خواهند زد. همین است که مجرم را به صحنه‌ی جرمش بازمی‌گرداند...»

سرآغاز داستان همین جملات بالاست که در 20 ژوئن 1937 در دفترچه خاطرات نویسنده‌ای به نام «فرانک کیرنیس» درج شده است. او اینچنین از قصد خود برای کشتن مردی ناشناس پرده برمی‌دارد. فرزند شش‌هفت‌ساله‌ی فرانک چندی قبل در تصادف با اتومبیل در مقابل خانه‌ی خود که در یک منطقه روستایی است کشته شده است. راننده‌ی خودرو که بنا بر نظر کارشناسی پلیس سرعت دیوانه‌وار 80 کیلومتر در ساعت داشته، از محل حادثه گریخته و ردی از او پیدا نشده است. حالا با گذشت شش‌ماه، فرانک که با نام مستعار «فلیکس لین» رمان‌های جنایی می‌نوشت با این انگیزه به زندگی عادی خود بازمی‌گردد که این راننده را یافته و جامعه را از لوث وجود او پاک کند.

بخش اول داستان به همین سبک روزانه‌نویسی است اما حوادث به گونه‌ای پیش می‌رود که روایت از این شکل خارج و سر و کله کارآگاه خصوصی داستان‌های این نویسنده «نیگل استرنج‌ویز» و سربازرس «بالانت» از اسکاتلندیارد به داستان باز می‌شود...

*****

سیسیل دی لوئیس (1904-1972) شاعر پرآوازه بریتانیایی، در زمینه نویسندگی و بخصوص رمان‌های جنایی پرکار و پرآوازه بود. او بیست رمان‌ با نام مستعار «نیکلاس بلیک» نوشت که در شانزده کتاب کارآگاه نیگل استرنج‌ویز حضور دارد. این کتاب یکی از شاخص‌ترین کارهای اوست که در سال 1938 منتشر شده است. طبعاً با توجه به قریحه‌ی شاعرانه او می‌توان انتظار داشت دغدغه‌های درونی شخصیت‌های داستان بیشتر از جنبه‌های معمایی و رازآلود این ژانر و یا حداقل هم‌سنگ آنها مطرح شود.

......

مشخصات کتاب من: ترجمه شهریار وقفی‌پور، انتشارات نیلوفر، چاپ اول بهار 1386، شمارگان 2200 نسخه، 261 صفحه.

پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A. (نمره در گودریدز 3.85 و در آمازون 3.9 )

پ ن 2: کتاب بعدی مطابق آرای اخذ شده در انتخابات (که البته کاملاً در سایه انتخابات آمریکا قرار گرفت) سوءقصد به ذات همایونی اثر رضا جولایی خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

چه کسی دورونتین را باز آورد؟ اسماعیل کاداره

 

 

خانواده ورانای , از خانواده های معتبر منطقه در یکی از امیرنشین های آلبانی به حساب می آید. سه سال قبل دورونتین تنها دختر خانواده بر خلاف عرف با مردی ازدواج می کند که محل زندگیشان (بوهم- جمهوری چک فعلی) بسیار دور از محل زندگی خانواده عروس است (تقریبن دو هفته با اسب). یکی از 9 برادر عروس (کنستانتین), برای گرفتن رضایت مادر قول می دهد که هر وقت مادر دلتنگ دخترش شد او برای بازآوردن دورونتین اقدام کند. عروسی سر می گیرد و دورونتین از آنجا می رود. چندی بعد جنگی در آن مناطق درمی گیرد و به دلیل آلوده بودن سپاه دشمن به وبا, تلفات زیادی به آلبانیایی ها وارد می شود...از جمله این تلفات مرگ هر 9 پسر خانواده ورانای است. تنها فرد باقی مانده از خانواده , مادر است که بر سر گور عزیزانش ناله و گلایه می کند از جمله بر سر گور کنستانتین که قول داده بود دورونتین را بازگرداند و حالا که مادر به دورونتین نیاز دارد خبری از وفای به عهد نیست.

مادر حدود سه هفته قبل هنگام گلایه هایش , کنستانتین را نفرین می کند. و حالا در زمان شروع داستان به فرمانده استرس (نماینده نظامی امیر در منطقه) خبر می رسد که دورونتین در شب گذشته به طرز عجیبی به خانه برگشته است و مادر و دختر هر دو در حال احتضار هستند. فرمانده بر بالین آنها حاضر می شود و با آنها اندکی صحبت می کند. دختر بدون اطلاع از مصیبتی که به سر خانواده اش آمده در خانه را زده است و مادر هیجان زده از او پرسیده که با چه کسی آمده است و دختر هم به سادگی گفته است با برادرش کنستانتین...مادر با شنیدن این مطلب شوکه می شود و دختر هم با شنیدن مرگ همه برادرانش... به زودی هر دو از دنیا می روند و این معما را برای فرمانده به جا می گذارند که چه کسی دورونتین را بازآورد؟ و داستان تقریبن از همین جا شروع می شود... جایی که در پیش چشمان فرمانده , افسانه ای در حال تولد است. افسانه ای که توسط مردم به سرعت پر و بال می یابد و گسترش آن موجب می شود تا از طرف مقامات کلیسا و حکومت , تحت فشار قرار گیرد تا راز این معما را کشف کند.

برداشت ها و نکته ها

1- داستان با شروعی خوب , خواننده را جذب و امیدهایی را در دلش برای خواندن یک اثر خیره کننده ایجاد می کند. اما در ادامه با برخی تکرار مکررات و کش دادن های بی جا , امیدمان را کمرنگ می کند و با پایان بندی ناامید کننده اش خواننده را حیران می کند. حیف...صد حیف...   

2- صرف نظر از این که با خطابه های انتهایی شخصیت اصلی داستان (فرمانده استرس) موافق باشیم یا مخالف , در دست گرفتن بلندگو و ارائه پیام به صورت مستقیم , از نظر من سم مهلکی برای یک داستان است.

3- نیمه اول داستان و نحوه بیان یک افسانه قدیمی و هزار ساله در قالب رمان مدرن و یک معمای پلیسی , واقعن آموزنده و هیجان آور است... اما فاز گره گشایی داستان در جهت دیگری! و از این حیث که چگونه یک رمان داغون می شود ...آموزنده است.

4- شاید به جای رمان, با حذف برخی تکرار ها و انتخاب روشی دیگر برای گره گشایی (و یا حتا بی خیال شدن گره گشایی! و گذاشتن آن به عهده خواننده) یک داستان بلند یا رمان کوتاه قابل قبول می داشتیم.

5- کنار گذاشتن قوانین بیرونی اعم از قوانین مکتوب , دادگاه ها , زندان و نظمیه و نهادهای حکومتی و روی آوردن به قوانین درونی دیگری که از خود انسان نشات بگیرند ممکن است برای برخی جذاب باشد (هنوز ...و البته شاید بیشتر در سال نوشتن کتاب یعنی 1980) اما از نویسنده آوریل شکسته چنین انتظاری نمی رفت. در آن کتاب اتفاقن فضایی عالی تصویر شده بود که نشان می داد برخی از این قوانین سنتی یا باصطلاح درونی یا بومی چه نتایج تاسف باری به بار می آورد. و حتا این پاراگراف هم توجیه خوبی نیست:

طبیعتاً این نظام نیز از ماجراهای غم انگیز, از قتلها و از تجاوزها عاری نبود, ولی خود انسان بود که نزدیکان خود را محکوم می کرد و نیز توسط آنها محکوم می شد و این کار در خارج از هرگونه چهارچوب خشک حقوقی صورت می گرفت. وقتی که خودش مناسب و درست می یافت می کشت یا می گذاشت اعدام شود, خود را مسموم می کرد یا از زندان بیرون می آمد.

بله شاید در یک روستا چنین نظامی جواب بدهد (شایدی که در آن هم کلی اما و اگر هست , و کلی مثال نقض در تاریخ و جغرافیا! داریم) اما پیشنهاد آن برای گستره وسیع تر جای تعجب دارد...

6- ما در جوامع با انسان (همین من و شما و ایشان) روبروییم نه با انسان ایده آل برخی فلاسفه لذا : در این دنیا, نهادهای پا گرفته , جای خود را به نهادهایی دیگر, همه نامرئی, غیر مادی, ولی نه رویایی و شاعرانه, بلکه بیشتر حزن آلود و غم انگیز, و اگر نه بیش از نهادهای قبلی, حداقل به اندازه آنها وزین, می دهند. با این تفاوت که این نهادها جنبه درونی خواهند داشت, اما نه مانند ندامت یا احساسی مشابه, بلکه مانند چیزی کاملاً معین, آرمان, ایمان, نظامی شناخته شده و مورد قبول همه , و تنها تفاوت در این خواهد بود که این نهادها در درون هرکس تحقق می پذیرد ولی مخفی و نهان نخواهد بود, بلکه بر همه آشکار خواهد بود, درست مثل این که انسان سینه ای شفاف داشته باشد و عظمت و دلتنگی اش, درد و غم هایش, ماجراهای غم انگیزش, تصمیمها یا شکهایش, بر همه آشکار باشد... خوفناک است....نه ممکن است و نه مطلوب!

***

از اسماعیل کاداره , نویسنده آلبانیایی, دو رمان در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که یکی همان آوریل شکسته است که توسط همین مترجم (آقای قاسم صنعوی) به فارسی برگردانده شده است و دومی با عنوان گل های بهاری,جنگل بهاری تا آنجایی که من می دانم ترجمه نشده است. (الان در ویکیپدیا-همین لینکی که روی اسم نویسنده دادم- دیدم که در سال 2011 این کتاب را تحت عنوان The Ghost Rider  بازنویسی کرده است)

مشخصات کتاب من: مترجم قاسم صنعوی , نشر مرکز ,چاپ اول 1376, 173 صفحه , تیراژ 3030 نسخه (چه کسی این اعداد را درمی آورد!؟) , 530 تومان

شهود فلانری اوکانر

 

"هیزل موتس" مرد جوانی است که پس از اتمام دوران سربازی (جنگ دوم جهانی) به زادگاهش در جنوب آمریکا بازمی گردد , روستای کوچکی که اکنون متروک شده است. خاطراتی از کودکی را به یاد می آورد که نشان می دهد در خانواده ای خشک و متعصب بزرگ شده است. پدربزرگش یک مبلغ متعصب مسیحی بود که با ماشینش به شهرهای اطراف سفر و موعظه می کرد. هیزل حالا به فردی ملحد تبدیل شده است. او وارد شهر کوچکی می شود و ماشینی قدیمی می خرد و شروع به تبلیغ دینی بدون مسیح می کند. به مرد کوری که به همراه دخترش گدایی و تبلیغ مسیحیت می کند برمی خورد , مردی که به خاطر اثبات آمرزیده شدنش توسط عیسی خود را کور نموده است و...

والد قوی یا وجدان بیدار

هیزل واقعن می خواهد از عقاید سابقش خلاص شود و به خاطر پیش زمینه های خانوادگی اش از عیسایی که به او معرفی کرده اند نیز فراری است. برای این که با مفهوم عیسی روبرو نشود راهکاری که از نوجوانی به ذهنش رسیده است این است که مرتکب گناه نشود چون به مجرد گناه کردن عیسی به سراغش می آید. این عیسی را می توان همان نفس لوامه یا وجدان او دانست (عنوان کتاب هم به نظرم به همین موضوع اشاره دارد).من ترجیح می دهم بگویم "والد قوی" ...والدی که در محیط خانوادگی او شکل گرفته و در پس ذهن هیزل مدام او را عذاب می دهد و...

او مدام تکرار می کند که به هیچ چیز اعتقادی ندارد, یا این که تنها حقیقت آن است که حقیقتی نیست, یا این که وجدان نیرنگی برای سربراه نمودن مردمان است و از این قبیل...اما آیا انسان قادر است به راحتی عقایدش را تغییر دهد؟ آیا انسان قادر است هر عملی را که اراده کند را انجام دهد؟ برخی موانع درونی هستند که نقش مهمی در توانایی های ما دارند. سیر حوادث داستان نشان می دهد که "والد قدرتمند" به این سادگی ها تمکین نمی کند و گاهی سرنوشت را نیز رقم می زند.

هیزل موقعی که به سربازی می رود و زمانی که از آنجا برمی گردد یک کیف کوچک همراه دارد که همه متعلقاتش در آن قرار دارد. چیز اضافه ای همراه ندارد. وقتی در ابتدای داستان لباس نو می خرد , لباسش را در سطل آشغال می اندازد بدین ترتیب محتویات کیف اهمیت می یابد. دو چیز مهم از این محتویات از طرف نویسنده در چند جا معرفی می شود: کتاب مقدس و عینک مادر! این دو به عنوان نمادهایی از دوران کودکی اش همیشه همراه او هستند...دقیقن همانطور که والدش به همراه اوست! او تنها کتابی که می خواند کتاب مقدس است و طرفه آن که با وجود نداشتن مشکل بینایی موقع خواندن, عینک مادرش را به چشم می زند و علیرغم خسته شدن چشمانش به این کار ادامه می دهد!

او و پدربزرگش متقابلن از یکدیگر متنفر بودند اما هیزل به همان سبک پدربزرگ اتوموبیلی برای تبلیغ می خرد (نحوه خرید ماشین جالب است گویی ماشین او را انتخاب می کند) و حتا وقتی لباس نو می خرد لباسی می خرد که شبیه کشیش هاست و مدام باید به این و آن توضیح بدهد که کشیش نیست و به هیچ چیزی اعتقادی ندارد...!

حتا چیزی را که تبلیغ می کند "کلیسا"ی بدون "مسیح" است, یعنی از عناوینی هم که از آن ها فراری است نمی تواند جدا شود...دیالوگهایی که با افراد برقرار می کند (بعضن بدون مقدمه چینی) همه بر محور آموزه های مسیحی دور می زند, و این نشان از درگیری شدید درونی اوست. 

کلیت زندگی او را دختر مرد کور این چنین توصیف می کند:...فهمیدم که تو هیچ وقت نه خودت از زندگی لذت می بری نه می ذاری دیگران لذتی ببرند, چون جز عیسی چیز دیگه ای تو زندگیت نمی خوای!

 

گوتیک نو , گروتسک

در پشت جلد در خصوص سبک اوکانر و این کتاب چنین می خوانیم:

شهود یک داستان به سبک گوتیک نو است: داستانی با فضاهای عجیب, غریب, شوم و ترسناک. این فضای گوتیک به هیچ وجه به قصد ایجاد هیجان یا هراس خلق نشده, بلکه نویسنده خواننده را آگاهانه به این فضاهای مضحک و جنون آمیز می کشاند تا بینش خود را درباره ابتذال جامعه شهری و بی بند و باری و بی خیالی و گم گشتگی مردم بیان کند.

خب این یکی از مواردی است که تقریبن می توان به نوشته های پشت جلد اعتماد کرد!! در قسمت بالا به گوشه ای از فضاهای مضحک و عجیب و غریب اشاره شد...باقیش هم بماند برای خواننده احتمالی.

***

از خانم فلانری اوکانر (1925-1964) سه عنوان کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند حضور دارد که یکی از آنها همین کتاب است که خانم آذر عالی پور آن را ترجمه نموده است. شهرت خانم اوکانر بیشتر به سبب داستانهای کوتاه ایشان است. جایزه ای ادبی هم به نام ایشان هر ساله برگزار می گردد. جان هیوستون هم فیلمی بر اساس این کتاب در سال 1979 ساخته است.

نگاهی به زندگی و آثار  (متنی که همه از روی هم کپ زده اند!)

دنیای داستانی اوکانر

مشخصات کتاب من: نشر دنیای نو , چاپ اول پاییز 1382 , تیراژ 3000 نسخه, 216 صفحه! , 1950 تومان