میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

هنر رمان – میلان کوندرا

مقدمه اول: وقایعی که روزانه در اطراف خودمان و اکناف عالم رخ می‌دهد به روش‌های مختلف روی ما و برنامه‌های ما تأثیر می‌گذارند. کتاب خواندن و نوشتن در اینجا هم از این قاعده مستثنا نیست. گاهی واقعاً ترمز آدم را می‌کشند! محرک‌های درونی در فضایی که عوامل تعیین‌کننده بیرونی این‌چنین قدرتمند هستند، وزنی ندارند. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم چند نفر قلچماق، به روش‌های مختلف، بالای سرمان حضور پیدا می‌کنند و مجرم بودن ما را مستقیم و غیرمستقیم گوشزد می‌کنند و ما باید همه‌ی کارهای دیگر را کنار بگذاریم و دست‌وپایی بزنیم که خودمان را مبرا نشان بدهیم و آن قلچماق‌ها را با خودمان این‌طرف و آن‌طرف می‌بریم. کافکایی‌تر از این نمی‌توانست بشود! آدم‌های مختلفی از فلاسفه و جامعه‌شناسان گرفته تا تاریخ‌دانان و سیاست‌مداران، در گذشته، اقدام به پیش‌گویی و تئوریزه کردن روند حرکتی جوامع کرده‌اند اما به نظر، آنها و پیروان‌شان به اندازه کافکا در این زمینه توفیق نداشته‌اند. همین یک نمونه کافیست که رمان را جدی بگیریم. رمان «هستی» را می‌کاود و هستی، عرصه امکانات بشری است. به همین دلیل رمان‌های خوب چیزهایی را نشان می‌دهند که نشان دادن آنها فقط از «رمان» برمی‌آید. همه‌ی اینها را از کوندرا در همین کتاب می‌توان آموخت!  

مقدمه دوم: یکی از متابع تولید قلچماق‌های مندرج در مقدمه اول، به نظر من «جزم اندیشی» است. جزمیت‌ها پدرِ ما را درآورده‌اند! به نحوی که از جزمیتی فرار کرده و خود را به دامان جزمیتی دیگر می‌اندازیم!! وقتی در کانال‌هایی که دنبال می‌کنم مطلبی را می‌خوانم؛ طبق عادت کامنت‌هایی را که در زیر آنها بعضاً نوشته می‌شود، می‌خوانم. در وبلاگ این عادت پسندیده و مفیدی است اما در تلگرام و... وحشتناک است! این حجم از بدفهمی و نافهمی و جزمیت خیلی وحشتناک است. ناامیدکننده است. البته آدم‌هایی که به صورت واقعی می‌بینیم معمولاً به این میزان ترسناک نیستند و از طرفی می‌توان احتمال قابل توجهی در نظر گرفت که بخشی از این کامنت‌ها هدایت‌شده از مراکزی خاص هستند ولی به طور کلی این جزم‌اندیشی و بدفهمی، معضل است. حالا نمی‌خواهم مثل خاکشیرفروش‌ها برای هر دردی خاکشیر تجویز کنم اما در این مورد معتقدم خواندن «رمان» بی‌تأثیر نیست. رمان قلمروی است که در آن هیچ‌کس مالک تام و تمام حقیقت نیست؛ به قول کوندرا نه آنا و نه کارنین، زیستن در چنین فضایی حتی به میزان دقایقی در روز، قاعدتاً باید روی ما تأثیر بگذارد.   

مقدمه سوم: فرایند ترجمه خواه‌ناخواه بخشی از لطف یک اثر را می‌کاهد. گریز و گزیری نیست. کوندرا در یکی از بخش‌های کتاب به ترجمه‌ی آثارش به فرانسه و انگلیسی اشاراتی دارد که جالب است. مثلاً عنوان می‌کند که تکرار یک فعل در فلان داستان مثل یک ردیف نت موسیقی به کار رفته بود اما مترجم با به کار بردن افعال مترادف آن قضیه تکرار عامدانه را کلاً از بیخ درآورده بود. خوشبختانه آن مرحوم به زبان فارسی تسلط نداشت!... با این وجود باز هم خواندن رمان را توصیه می‌کنم و این توصیه‌ی مکرر مرا به یاد کتاب خاطرات شیخ ابراهیم زنجانی انداخت و داغم تازه شد. در مورد ایشان و ارتباطش با رمان قبلاً نوشته‌ام (اینجا). این کتاب را سالها قبل به دوستی امانت دادم و آن دوست به دوستی دیگر و خلاصه هنوز کتاب برنگشته است و من خوشحال می‌شوم اگر آن کتاب بازگردد. این مقدمه از کجا شروع شد و به کجا ختم شد!

******

کتاب به غیر از مقدمه‌های مترجم و نویسنده، حاوی هفت بخش است. بخش اول با عنوان «میراث بیقدر شده سروانتس» مقاله‌ایست که به نوعی نگاه شخصی نویسنده به رمان اروپایی را شرح می‌دهد. بخش دوم «گفتگو درباره هنر رمان»، گفتگوی نویسنده با مجله نیویورکی پاری ریویو است. بخش سوم «یادداشتهایی ملهم از خوابگردها» در واقع ادای دین نویسنده به هرمان بروخ و شاهکار تأثیرگذارش خوابگردها می‌باشد. بخش چهارم ادامه گفتگوی بخش دوم است و بیشتر با نگاه به آثار نویسنده به هنر رمان می‌پردازد. بخش پنجم با عنوان «جایی در آن پس و پشت‌ها» خلاصه تفکرات کوندرا در مورد آثار کافکاست. بخش ششم «هفتاد و یک کلمه» به‌نوعی لغتنامه‌ایست درباره واژه‌های کلیدی مورد استفاده نویسنده در رمان‌هایش و بخش هفتم با عنوان «رمان و اروپا» به اندیشه‌های کوندرا در باب رمان و اروپا می‌پردازد.

این مجموعه اگرچه در زمان‌های متفاوت و پراکنده خلق شده اما به تصریح نویسنده منظومه‌ایست که چکیده تفکرات درباره هنر رمان را شامل می‌شود.

در ادامه مطلب بخش کوتاهی از قسمت پنجم را در راستای مقدمه اول این مطلب خواهم آورد که بسیار قابل تأمل است.        

******

میلان کوندرا (1929-2023) در شهر «برنو» مرکز ایالت «موراویا» در چکسلواکی سابق متولد شد. پدرش نوازنده پیانو و رئیس آکادمی موسیقی شهر بود و کوندرا نوازندگی را از سنین کودکی از پدرش آموخت. اولین اشعارش را در دوران دبیرستان سرود. در سال ۱۹۴۸ تحصیلاتش را در رشته‌ی ادبیات آغاز کرد و بعد به سینما تغییر رشته داد. پس از پایان تحصیلات مدتی به عنوان دستیار و سپس استاد دانشکده فیلم آکادمی هنرهای نمایشی پراگ به کار مشغول شد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۴۷ ﺑﻪ ﺣﺰﺏ ﻛﻤﻮﻧﻴﺴﺖ ﭘﻴﻮﺳﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺧﺮﺍﺝ ﺷﺪ. سال ۱۹۵۳ اولین کتابش را که مجموعه شعری با عنوان «انسان، باغ بزرگ» بود منتشر کرد. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۱۹۵۶ ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻀﻮﻳﺖ ﺣﺰﺏ ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. آخرین مجموعه شعرش با عنوان «تک‌گویی»، سال ۱۹۵۷ و با شروع امواج آزادی‌خواهی در کشورش چاپ شد. سپس به نوشتن داستان روی آورد، زیرا اشعارش با انتقاد اعضای حزب مواجه می‌شد. کوندرا در سال‌های ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۸ ده داستان کوتاه با عنوان «عشق‌های خنده‌دار» نوشت که در آن‌ها به رابطه فرد و اجتماع توجه شده که مضمون بسیاری از رمان‌های آینده‌اش را تشکیل می‌دهد.

نخستین رمانش، «شوخی» در ۱۹۶۷در فرانسه چاپ شد و شهرت جهانی برایش به ارمغان آورد. در سال ۱۹۶۸به همراه بسیاری از هنرمندان و نویسندگان به حمایت از جنبش اصلاح‌طلبانه معروف به بهار پراگ پرداخت. پس از اشغال کشورش توسط ارتش شوروی در اوت ۱۹۶۸ نامش در لیست سیاه قرار گرفت و انتشار کتاب‌هایش و عرضه آن‌ها در کتابخانه‌ها ممنوع و یک سال بعد از حزب و سپس از دانشکده سینما اخراج شد. در همین دوران رمان «زندگی جای دیگری است» را به زبان فرانسوی نوشت که در سال ۱۹۷۳ در فرانسه چاپ شد. پس از چاپ این رمان و مشکلاتی که برایش به وجود آمد به فرانسه مهاجرت کرد و نهایتاً در سال ۱۹۸۱ به تابعیت فرانسه درآمد و تا زمان مرگ در آنجا زیست.

 ...................

مشخصات کتاب من: نشر قطره، ترجمه پرویز همایون‌پور، چاپ هفتم 1386، تیراژ 1100 نسخه، 280 صفحه .


پ ن 1: کتاب بعدی «دختران نحیف» اثر موریل اسپارک خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

عشق های خنده دار میلان کوندرا

  

 

بیچاره میلان! طبیعی است که با تیتر مطلب و حال و هوای اینجا کسی فکر نمی کند که منظورم حال نزار تیم میلان در این فصل کالچیو است...فی الواقع این فصل خواهد گذشت و فصل آتی وقت برای جبران بسیار است...اما این میلان چه بگوید؟! هفت داستان کوتاه را در کنار هم قرار داده است تا مجموعه ای را شکل دهد با عنوانی مستقل از عناوین داستانها, که اشاره ای مستقیم به ارتباط آنها دارد. قرار است این هفت داستان در کنار هم مجموعه عشق های خنده دار را تشکیل بدهند اما در ترجمه فارسی سه تای آنها بالکل حذف شده و باقی هم به زیور [...] مزین شده اند. حالا تا اینجایش را یک طرف دلمان می گذاریم اما...چند سال قبل دوستی در باب ستمی که بر نثر و لحن و متن داستانهای کوندرا در این مملکت رفته است برایم صحبت کرده بود ولذا چندان دلمان به سمت کوندراخوانی نمی کشید, چند وقت قبل (شاید شش ماه تا یکسال قبل) مصاحبه ای با خانم فرزانه طاهری در روزنامه شرق خواندم که این مصاحبه میخی بود بر تابوت کوندراخوانی! قریب به مضمون گفته بود که اگر رمان های منتشر شده از کوندرا در ایران را دوباره به زبان اصلی ترجمه کنند و کوندرا آنها را بخواند محال است که متوجه شود این نوشته ها از خود اوست! یک طرف دلمان که بالاتر اشغال شده بود, مطلب اخیر را هم می گذاریم آن طرف و مجددن یکصدا می گوییم بیچاره میلان! بلندتر لطفن... بلندتر...آهان... آتلتیکو مادرید این فصل شوخی نیست!

حتمن می پرسید حالا چی شد علیرغم این میخ کوبی رفتم سراغ این کتاب؟! باید بگویم که من به لوازم دموکراسی پایبندم مخصوصن اگر هزینه چندانی نداشته باشد! این کتاب رای آورد و خوانده شد و طبیعتن مطلبی هم در موردش نوشته می شود. همینجا برای بار خیلی اُم متذکر می شوم که این مطالب اسمش "نقد" نیست و من هم منتقد نیستم... کلن بهانه ایست که برداشت هایمان از کتاب را اینجا روی هم بریزیم و...

شخصیت های داستانی پل اُستر عمومن تحت تاثیر "تصادفات" قرار می گیرند و حتا می توان گفت از نگاه استر شانس و تصادف, واقعی ترین عنصر سرنوشت ساز است. به همین منوال در مورد کوندرا هم می توان گفت که "شوخی" چنان جایگاهی دارد. انسان معمولن درگیر زمان حال است و قادر به تشخیص آثار بلندمدت افعالش نیست و چه بسا درحالی که فکر می کند مشغول یک امر ساده و بدون دردسر است درحقیقت در راهی قدم گذاشته که در انتهایش وقتی به مسیر نگاه می کند چشم هایش از تعجب گرد می شود, گویی خودش با سرنوشت خودش شوخی کرده است.

زندگی اما این گونه می گذرد: انسان تصور می کند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند, و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر بدهند صحنه را تغییر داده اند, و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد.

شخصیت های این مجموعه داستان, تقریبن همگی تحت تاثیر شوخی های ساده که در ابتدا در قامت یک تفریح و فان خودش را نشان می دهد, قرار می گیرند و در نهایت دچار سرنوشتی تراژیک (و حتا از زوایایی کمیک) می شوند و به قول معروف شوخی شوخی به ف.فنا می روند(حداقل سه از چهار این گونه است و می ماند داستان سوم که آن هم بسته به ذائقه مخاطب می تواند وضعیتی تراژیک باشد یا نباشد ولی حتمن وضعیتی کمیک هست).

در ادامه مطلب برداشت هایم را از داستانها می نویسم. تقریبن خطر لوث شدن وجود دارد.

***

از این نویسنده فاقد نوبل, چهار کتاب در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که هر چهار کتاب ترجمه شده است و من دو تایشان را خوانده ام:شوخی استحقاق حضور در این لیست را دارد.

اما این مجموعه داستان (که در آن لیست نیست) را خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان منتشر نموده است (مشخصات کتاب من:چاپ چهاردهم, سال1392, 174 صفحه, تیراژ 1500نسخه, قیمت8000 تومان که داخلش نوشته شده است و من با توجه به برچسب پشت جلدش همین ماه قبل 5000 تومان خریدم که از اتفاقات نادر است!)

پ ن 1: در مقدمه ناشر نقل قول های خوبی از کوندرا (برگرفته از کتاب کلاه کلمانتیس ترجمه زنده یاد احمد میرعلایی) آورده شده است که در همانجا خواهید خواند! فقط این جمله را من ذکر می کنم که ذکر خوبی است چون ایام ایام ذکر است: آنچه در درون جوامع توتالیتر اتفاق می افتد, فضاحتهای سیاسی نیست, بلکه فضاحتهای مردم شناختی است.

ادامه مطلب ...

شوخی (2) میلان کوندرا


 

قسمت دوم

ترسیم جامعه

من با این جمله ای که از کوندرا در مقدمه کتاب آورده شده موافق هستم که این داستان , رمانی عاشقانه است یا شاید بهتر باشد بگوییم در مورد عشق است. البته ترسیم دقیق فضای اجتماعی (تحت لوای حکومتی ایدئولوژیک) , از طرف نویسنده ای که خودش صابون آن به تنش خورده است, ما را شگفت زده می کند و قاعدتاً به نظرمان می رسد که این کتاب یک بیانیه ضد کمونیستی است; قطعاً هست اما فقط این نیست. بعد از فوریه سال 1948 حکومت در چکسلواکی به دست کمونیست ها افتاد و یک زندگی حقیقتاً تازه و متفاوت برای مردم چک آغاز شد:

به مردم می گفتند که آن سالها مشعشعترین سالها هستند, و هر کس که نمی توانست خوشحالی کند بلافاصله مورد سوءظن قرار می گرفت که عزای پیروزی طبقه کارگر را گرفته یا اینکه به غمهای درونی ناشی از فردگرایی تسلیم شده است (که به همان اندازه جرم محسوب می شد).

این شادمانی , سنگین و زاهدانه تصویر می شود (همان قضیه لبخند فردگرایانه!!). لودویک نیز مثل مردم دیگر مطابق روح زمانه (ارزشهای انقلابی) حتی خنده هایش را نیز کنترل می کند و : به زودی احساس کردم میان آدمی که بودم و آدمی که بر طبق روح زمانه می بایست باشم و سعی می کردم که باشم شکاف باریکی به وجود آمده است. اینگونه است که ریاکاری نهادینه می شود.

این مولفه ها برای ما غریبه نیست; اخم انقلابی یا مثلاً جایی که لباس های خودش و دوست دخترش را به سبک و سیاق آن روزها افراط در بد لباسی تصویر می کند (زمانی که هر چیز زمختی تحسین می شد و هرچیزی که بویی از ظرافت و زیبایی در خود داشت بد و زشت تلقی می شد), یا مثلاً جایی که لودویک حتی از درددل کردن با بهترین دوستش (یاروسلاو) دچار ترس می شود که مبادا این سخنان , خصوصی نماند, ترسی که نسبت به تمام دوستان و حتی اعضای خانواده در اثر پاکسازی ها و شرایط انقلابی به وجود آمده است, یا مثلاً جایی که از دولتی شدن زاد و ولد و تدفین و تعمید و ازدواج سوسیالیستی سخن به میان می آید.

کوستکا سالهای ابتدایی انقلاب را این گونه یادآوری می کند:

سالهایی را به یاد می آورم که مردم اینجا فکر می کردند تنها چند قدم با بهشت فاصله دارند. چقدر مغرور بودند که آن بهشت از آن خودشان است و برای رسیدن به آن نیازی به یاری خداوند ندارند, و آن بهشت ناگهان جلوی چشمهایشان ناپدید شد.

البته بهشت هایی که قرار بود به یاری خداوند بر روی زمین ساخته شود نیز سرنوشتی بهتر از این نیافت , اگر نگوییم بیراهه ای خوفناک تر بود. منظورم طبیعتاً قرون وسطی و نهایتاً همین طالبان است!

فراموشی

در قسمت بالا به پوشالی بودن بهشت آینده اشاره شد, کوندرا خود در مقدمه کتاب می گوید علیرغم از دست رفتن آن , بشر همچنان در رویای بهشت گذشته است و در این راستا به آیین سواری شاهان اشاره می کند که معنا و مفهوم آن سالهاست که از یادها رفته است. شاید در زمانی دور برخی مردم در خصوص آن حرف های مهمی داشته اند, اما اگر همان ها زنده می شدند هم نمی توانستند آن حرف ها را به نسل حاضر انتقال دهند چون نه مردم حوصله شنیدن را دارند و نه پیامهای قدیم و جدید با هم سنخیتی دارد.

جریان دیروز به وسیله امروز در محاق فرو می رود , و نیرومندترین رشته ای که ما را به زندگی پیوند می دهد و همواره , رفته رفته به دست فراموشی از میان می رود , غم دورماندگی (نوستالژی) است. غم دورماندگی دریغ آمیز و کلبی مسلکی عاری از دریغ , دو کفه ترازویی هستند که تعادل رمان را حفظ می کنند.

لودویک می خواهد از زمانک به سبب بیعدالتی ای که در حقش شده انتقام بگیرد, اما پس از گذشت این سال ها نه او لودویک سابق است و نه زمانک. زمانک چنان تغییر کرده است که انتقام گیری بی معنا شده است و اتفاقات 15 سال قبل هم قابل بازگشت نیست. این موضوع برای همه صادق است اما :

اکثر مردم از روی میل خودشان را با اعتقادی دروغین و دوجانبه گول می زنند; آنها به حافظه ابدی (آدمها , اشیا , اعمال , مردم) و به اصلاح (اعمال , اشتباه ها , گناه ها , بیعدالتیها ) اعتقاد دارند. هر دو دروغ است. حقیقت در جهت مخالف قرار دارد: همه چیز فراموش خواهد شد و هیچ چیز اصلاح نخواهد شد. نسیان بر انواع اصلاحها (هم انتقامجویی و هم بخشش) غلبه خواهد کرد.

و

حالا تاریخ جز رشته نازک به یاد مانده ها نیست که روی اقیانوس آنچه فراموش شده , کشیده شده است.

***

در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند غیر از این کتاب , سه کتاب دیگر از میلان کوندرا حضور دارد : بی خبری , بار هستی , کتاب خنده و فراموشی.

رمان شوخی توسط خانم فروغ پوریاوری ترجمه و انتشارات روشنگران و مطالعات زنان آن را به چاپ رسانده است. (مشخصات کتاب من: چاپ هشتم 1383 با تیراژ 2000 نسخه در 411 صفحه و به قیمت 4000 تومان)

پ ن 1: ناشر در ابتدای کتاب در سخنی با خواننده: امید داریم شما نیز پس از خواندن کتاب انگیزه ما را برای چاپ شوخی, هرچند با دستبردی اندک تایید نمایید. خواستم بگم درک می کنم, همین.

پ ن 2: نمره کتاب 4.2 از 5 است (در گودریدز 4 و در آمازون 4.6)

پ ن 3: لینک قسمت اول اینجا

شوخی (1) میلان کوندرا


 

"زیستن در دنیایی که هیچکس بخشوده نمی شود و هر نوع رهایی غیر ممکن است, زیستن در جهنم است." 

قسمت اول

لودویک در دفتر کار خود با هلنا که از طرف رادیو برای مصاحبه آمده است ملاقات می کند. او در پی دست به سر کردن این مصاحبه کننده (به زعم خودش احمق متعصب کمونیست) است اما با پی بردن به این موضوع که "هلنا زمانک" ممکن است همسر پاول زمانک (دوست سابق دوران دانشجویی که به دلایلی به دشمن ابدی لودویک تبدیل شده است) باشد, نقشه ای به ذهنش می رسد و تصمیم می گیرد به نوعی هلنا را اغوا کند و بدین ترتیب از پاول انتقام بگیرد. او مطابق نقشه اش عمل می کند. هلنا قرار است برای گرفتن گزارشی از مراسم سنتی "سواری شاهان" به یکی از نقاط موراویا برود که از قضا آنجا زادگاه لودویک است. لودویک تصمیم می گیرد این آیین انتقامی! در آنجا رخ دهد لذا او هم بعد از سالها به زادگاهش باز می گردد تا مقدمات آن را فراهم نماید. این بازگشت به نوعی به مرور خاطرات گذشته منتهی می شود و کل داستان روایت وقایع این سفر سه روزه  و یادآوری های گذشته است.

داستان چهار راوی متفاوت دارد و در هر فصل , داستان از زبان یک راوی بیان می شود و در فصل آخر وقایع پراکنده از زبان سه راوی به کانون خود می رسند. نوع روایت اجازه می دهد که به تفاوت دیدگاه ها و درونیات اشخاص پی ببریم. این روایت ها هر کدام به مثابه یک ساز هستند که در کنار هم موسیقی کتاب را شکل می دهند:(ادامه مطلب با خطر لوث شدن همراه است)

پ ن 1: یه چیزای دیگه هم نوشتم که در قسمت بعد جمع و جورش می کنم! دیدم مطلب طولانی شد گفتم درز بگیرم.

پ ن 2: فرانی و زویی امشب تمام می شود و بعد از مطلب شوخی (2) آن را خواهم نوشت. لینک قسمت دوم اینجا

پ ن 3: کتاب بعدی که شروع به خواندن خواهم کرد سه گانه نیویورک اثر پل استر خواهد بود. پس از آن گزارش یک آدم ربایی اثر گابریل گارسیا مارکز خوانده خواهد شد.

پ ن 4: نمره کتاب از نگاه من 4.2 از 5 است. (در سایت گودریدز 4 و در آمازون 4.6)

ادامه مطلب ...

هنر نویسندگی به کوشش مجید روشنگر

پست بعدی در مورد کتاب شوخی میلان کوندرا است. بد ندیدم تا یک کمی ذهنم رو جمع و جور می کنم در این رابطه , به یکی دو نامه اشاره بکنم.

در نوامبر 1998 کوندرا به مناسبت روز تولد کارلوس فوئنتس (تولد 70 سالگی) نامه ای به او می نویسد و در آن ضمن یاداوری خاطرات گذشته از شباهت های اروپای مرکزی و آمریکای لاتین و رمان نو و... صحبت می کند, نامه ای که "با یک آغوش گرم برای کارلوس" به پایان می رسد.

من یک تبعیدی دلتنگ و غمگین بودم. تو با احتیاط و خرد از من حمایت کردی. همچنین کوشیدی تا دوستان چک دیگر را یاری برسانی. غالباً من و همسرم "ورا" در سفارتخانه مکزیک میهمان شما بودیم و گاهی (در آن زمان که هنوز در پاریس اقامت نداشتیم) , شب ما را در آنجا اسکان می دادی. من چاشت های صبحگاهی را, که تا بی نهایت با هم به گفتگو می پرداختیم, به یاد می آورم.

در زمان یاد شده در نامه کوندرا نویسنده تبعیدی است و فوئنتس سفیر مکزیک در فرانسه... اما در ماه آوریل 1999 فوئنتس نیز به مناسبت تولد کوندرا نامه ای به او می نویسد, نامه ای که با این جمله آغاز می شود: خوب, میلان عزیز من, حالا هر دوی ما به 70 سالگی رسیده ایم... او هم ضمن یادآوری خاطرات چنین می نویسد:

هیچ یک از ما چنین نمی اندیشد که رمان بتواند سیاست را تغییر دهد. اما آنچه را که ما به آن اعتقاد داریم این است که بدون رمان , دنیای مردان و زنان , نه تنها دنیایی پست تر خواهد بود , بلکه در برابر فشار دائم دستگاه قدرت , مقاومت خود را از دست خواهد داد.

و در انتها :

من و تو دوست عزیز من , اگر از عنوان یکی از نوشته هایت وام بگیرم , داریم با آهنگ "والس خداحافظی" می رقصیم. اما ما با تسلیم , خستگی یا رضایت خداحافظی نمی کنیم. ما به زندگی همچنان ادامه خواهیم داد و ما همچنان خواهیم نوشت و این کار را با اراده , نیرو و ناخرسندی کامل انجام خواهیم داد. شادمانی ی بهتر از این نیست که بدانیم ما در کارها و روزهای 70 سالگی مان با هم شریک و سهیم هستیم , همانگونه که در کارها و روزهای 30 سال گذشته مان نیز با هم سهیم بوده ایم.

***

نمی دونم چرا توی ذهنم بود که فوئنتس پارسال مرد! می خواستم بنویسم که کارلوس دیگه بین "آنها" نیست و کوندرا اما هنوز بین آنها هست و ما هم در جزیره خودمون با خودمون محشوریم و عجل فی فرج مولانا و یه مشت چیزای دیگه , که گفتم قبل از نوشتن ببینم شاید کوندرا هم رفته باشه و من خبر نشدم! رفتم دیدم بابا مطابق معمول اشتباه کردم و اونی که پارسال از دنیا رفت ارنستو ساباتو بود که اساساً آرژانتین چه ربطی به مکزیک و چک دارد مجید جان! خلاصه اینکه از فردا تا 5 سال دیگر اگر این دو عزیز از دنیا رفتند من همینجا رسماً اعلام می کنم که هیچ مسئولیتی متوجه من نیست! یه وقت نگید میله اونا رو چشمشون کرد! و نگید این دو نویسنده نوبل نگرفته از دنیا رفتند و این هم گردن میله است و این حرفها...

 ***

کتاب "هنر نویسندگی" گزینه ای از گفتگوها و مقالات و نامه ها از نویسندگان ایران و جهان است که با ترجمه و جمع آوری مجید روشنگر , توسط نشر مروارید به چاپ رسیده است.

(مشخصات کتاب من: چاپ دوم 1387 با تیراژ 1100 نسخه در 384 صفحه و به قیمت 4800 تومان)