مقدمه اول: بزرگترین اهرام جهان در مصر نیستند بلکه در «ایالات متحده مکزیک» قرار دارند؛ کشوری که بیشتر با دیوارِ ترامپ و ذرت مکزیکی و آن کلاههای لبهدار حصیری میشناسیم که در واقع زادگاه قدیمیترین و پیشرفتهترین تمدنهای قاره آمریکا به حساب میآید: مایاها و آزتکها. سرزمینی خوفناک و رازآلود. خوفناک از این جهت که همین چند سال قبل در یکی از کاوشهای باستانشناسی برجی کشف شد که با استفاده از 6000 جمجمه ساخته شده و متعلق بود به دوران اوج قدرت آزتکها، کمی قبل از ورود اسپانیاییها. رازآلود از آن جهت که هنوز هم معلوم نیست چرا مایاها به یکباره تمدن و شهرهای عظیم خود را رها کرده و به کوهستانها پناه بردند. بههرحال هرنان کورتس در اوایل قرن شانزدهم وارد آنجا شد و هر چه بود و نبود را برانداخت و این مناطق مستعمره اسپانیا شد و نهایتاً پس از سه قرن به عنوان پُرجمعیتترین کشور اسپانیاییزبان به استقلال رسید. مکان وقوع داستان در مکزیک است؛ در شهر کواوهناهواک (در حال حاضر کوئرناواکا) مرکز ایالت مورلوس (زادگاه امیلیانو زاپاتا) با آب و هوایی معتدل و چشماندازهای زیبا از جنگل و دو کوه آتشفشان، جایی که کاخ هرنان کورتس به عنوان یک مقصد توریستی میزبان گردشگران است.
مقدمه دوم: روز مردگان یکی از مهمترین مناسبتهای مکزیکی است. در باورهای سنتی، مردگان در این روز به دنیا بازمیگردند تا به خانواده و دوستان خود سر بزنند ولذا بازماندگانِ آنها در این ایام سعی میکنند شرایط را به بهترین نحو برای متوفای مورد نظر مهیا کنند. خانه را تمیز میکنند، گل و شیرینی و عکسهای خاطرهانگیز از متوفا روی میز قرار میدهند، غذای مورد علاقهی او را میپزند، مزار را غرق گل میکنند و شمع روشن میکنند و دعا میخوانند و گاهی حتی مسیر بازگشت را هم با گل علامتگذاری میکنند! خلاصه اینکه دو سه روز منتهی به دوم نوامبر هر سال، در مکزیک جشن روز مردگان برپاست و در برخی نقاط بسیار پرشور و باشکوه هم برگزار میشود. فلسفه آن هم احترام به درگذشتگان و البته احترام به ایزدبانوی مرگ است! وقایعِ این داستان همه در روز مردگان رخ میدهد.
مقدمه سوم: در اساطیر یونانی اورفئوس فردی است که در نواختن چنگ مهارتی افسانهای داشته است بهنحوی که حیوانات و جمادات هم شیفتهی موسیقی او میشدند. همسرش اوریدیس در اثر نیشِ مار از دنیا رفت و او مدتی آواره کوه و دشت و بیابان شد تا نهایتاً تصمیم گرفت به دنیای مردگان برود و هر طور شده محبوبش را بازگرداند. او در این سفر به واسطهی موسیقی و نوای سحرانگیزش توانست نظر مثبت فرمانروا و ملکهی دنیای مردگان را جلب کند و آنها رضایت دادند... به این شرط که همسرش از پشت او روانه گردد و اورفئوس در طول مسیر هیچگاه به عقب نگاه نکند. آنها روانه دنیای زندگان شدند اما نزدیکیهای دروازه، اورفئوس دچار تردید شد و نیمنگاهی به پشت سر انداخت تا از آمدن اوریدیس اطمینان حاصل کند و در نتیجه شد آنچه شد!
******
«جئوفری فیرمین» کنسول دولت بریتانیا در کواوهناهواک است. در زمان وقوع حوادثِ داستان، رابطه بریتانیا و مکزیک قطع شده و به نوعی میتوان او را کنسول سابق خطاب کرد. فصل ابتدایی در روز مردگانِ سال 1939 روایت میشود؛ یک فیلمساز که از دوستان قدیمِ جئوفری به شمار میآید به همراه دکتری که سابقه آشنایی با کنسول را دارد، به اقتضای این روزِ خاص، یادی از این رفیقِ سفر کردهی خود میکنند. فصل دوم تا آخر، که فصل دوازدهم باشد، در روزِ مردگانِ سال 1938 روایت میشود. در ابتدایِ این روز، جئوفری در میخانهای مشغول نوشیدن است و ناگهان همسرِ سابقِ او «ایوون» که چند ماه قبل از کنسول جدا شده، از راه میرسد. این دو بدون شک عاشقانه یکدیگر را دوست دارند اما مشکلاتی باعث جدایی آنها شده است که یکی از آنها و شاید بنیادیترینِ آنها، اعتیاد مفرط جئوفری به الکل است. ایوون در دوران جدایی نامههای متعددی برای جف فرستاده که هیچکدام جوابی دریافت نکرده است هرچند فیرمین هم در طول این جدایی، چه در حال مستی و چه در هوشیاری، همواره در آرزوی بازگشت همسرش است. ایو نگران از اوضاع و احوال بالاخره از آمریکا راه افتاده و به شهر کواوهناهواک بازمیگردد. این مواجهه و اندک اتفاقاتی که در چند ساعتِ بعدی رخ میدهد و نهایتاً پایان تراژیک آن، کلِ خط داستانی را تشکیل میدهد. داستان مردی که فرصتی دوباره پیدا میکند اما با تردیدها و توهمات و نوعی خودویرانگری، همهچیز را از دست میدهد. این طرح و خط داستانی بسیار ساده است اما خواندن کتاب اینگونه نیست!
از مقایسه زمان آخرین کتابی که در موردش نوشتم تا حال حاضر و البته اشاراتی که در این میان داشتم، واضح است که برای خواندن این کتاب و حتی دوبارهخوانی آن دچار چالش و سختی شدهام (لازم نیست بروید تاریخ انتشار مطلب باباگوریو را کنترل کنید!) اواخر بهمن بود و چهل روز گذشته است. به صراحت عرض میکنم که «زیر کوه آتشفشان» کتاب سختی است. سختخوان است. یکی از دلایل آن میتواند شعرگونگی نثر و سبک روایت آن باشد. بههرحال نویسنده دستی در شعر داشته است و شخصیت اصلی داستان هم این دلبستگی را به شعر دارد. ایشان هر دو نسبت به الکل هم دلبستگی بالایی داشتهاند ولذا ذهنشان یا تیز و فرز است (در تداعی معانی) و یا میزبان صداهای پراکنده و سرگردان! و ترکیب اینها در سبک روایت طبعاً کار را برای خواندن مشکل میکند. این سختی در نسخه اصلی هم مشهود است چه برسد به ترجمهی آن! متنی که بیشمار عبارت و اصطلاح به زبانهای اسپانیولی و لاتین و غیره دارد و چه بسیار اشارات به اشعار شاعران و متون مقدس و نامقدس. مترجم زحمت زیادی کشیده تا این شاعرانگی و البته سختخوانی آن حفظ شود. مثلاً با رجوع به راهنماها و حلالمسائلهایی که پیرامون این کتاب منتشر شده، حدود چهل صفحه یادداشت و پانوشت و تعلیقات در انتهای کتاب آورده است که شما میتوانید بطور میانگین هر سه صفحه یکبار به آنجا مراجعه کنید و این به غیر از مقدمه و مؤخرهایست که آورده است. همه اینها برای کمک آورده شده اما چیزی از سختخوانی کتاب کم نمیکند، اگر اضافه نکند. در ادامه مطلب به این موضوع هم خواهم پرداخت.
******
مالکوم لوری (1909 – 1957) نویسنده و شاعر بریتانیایی، در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. از چهاردهسالگی نوشیدن الکل را آغاز کرد! در پانزدهسالگی قهرمان گلف شد و در هجدهسالگی به عنوان خدمه یک کشتی باری به دریا رفت. لوری پس از بازگشت به تحصیل ادامه داد اما نه چندان جدی، و بیشتر به نویسندگی پرداخت و اولین رمانش را در سال 1933 منتشر کرد. یک سال بعد در فرانسه ازدواج کرد و دو سال بعد مدتی به علت اختلالات ناشی از مصرف بیرویه الکل در یک بیمارستان روانی در آمریکا بستری شد. پس از آن به همراه همسرش به مکزیک رفت و تلاش کرد تا زندگی مشترک را نجات دهد. او در این زمان مشغول نگارش دومین اثرش یعنی همین زیر کوه آتشفشان بود و تمام انرژی و وقت خود را صرف نوشتن و نوشیدن میکرد. نهایتاً همسرش او را در سال 1937رها کرد و لوری نیز سال بعد به علت افراط در نوشیدن از مکزیک اخراج شد و به هزینهی پدر در هتلی در لسآنجلس ساکن شد. او در نوبت دوم با یک هنرپیشه سینما ازدواج کرد و در کانادا اقامت گزید. این کتاب در سال 1947 منتشر شد. او به همراه همسرش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد و البته به نوشیدن ادامه داد. در زمینه نوشتن هم پروژهای تحت عنوان «سفری که هرگز پایان نمییابد»، برای مجموعه آثارش در نظر گرفته بود که زیر کوه آتشفشان در مرکز آن قرار میگرفت. لوری نهایتاً در 47 سالگی به طرز مشکوکی از دنیا رفت و دستنوشتههای نیمهتمام بسیاری از خود به جا گذاشت که پس از مرگش به مرور به چاپ رسیدند.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه صالح حسینی، انتشارات نیلوفر، چاپ اول ۱۳۸۶، تعداد صفحات ۵۲۰
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه C (نمره در گودریدز 3.77 نمره در آمازون 3.9)
پ ن 2: جالب است که انعکاس همه تجربیات زندگی نویسنده در این داستان قابل مشاهده است.
پ ن 3: باید اعتراف کنم زمانی که در مورد کتاب مینوشتم و فکر میکردم بیشتر از زمانی که کتاب را میخواندم لذت بردم و نمرهای بالاتر از این که این بالا ثبت شد، دادم. برای بار آخر میگویم که کتاب سختخوانی بود!
پ ن 4: مشغول خواندن رمان «آفتابپرستها» اثر ژوزه ادوآردو آگوآلوسا هستم. اما مطلب بعدی مربوط به مجموعه داستان کوتاه کوچکی است از فرانک اوکانر با عنوان «نوازندهای که به ایرلند خیانت کرد» که چند روز قبل آن را خواندم.
ادامه مطلب ...
مقدمه اول: میتوان گفت این کتاب به واسطه فیلمی که از آن اقتباس شد در میان ما شناخته شده است... همان فیلمی که نامش در هنگام دوبله تغییر کرد و شد «دیوانه از قفس پرید». فیلم را خیلی از شما دیدهاید اما به نظر نمیرسد کتاب در ایران متناسب با قوتش، چندان خوانده شده باشد. علیرغم اینکه لااقل دو بار ترجمه شده و در دسترس است.
مقدمه دوم: با توجه به جمیع شرایط (چاپ و ترجمهای که من داشتم) به نظر میرسید که خواندن این کتاب با توجه به حجمش و آن فونتِ کمی از حد نرمال ریزترش، به درازا بیانجامد و... اما باز هم ثابت شد که کتابِ خوب، خودش زمانِ خواندنش را مهیا میکند! و چهقدر هم وصفِ حال بود!!
مقدمه سوم: دیدنِ فیلم کفایت نمیکند... علیرغم موفقیت فیلم و پنج اسکاری که کسب کرد... واقعاً فیلم خوبی بود اما باز هم خواندن کتاب قابل توصیه است. راوی داستان در کتاب با فیلم متفاوت است و میتواند تجربه کاملاً متفاوتی باشد. خود دانید!
******
وقایع داستان عمدتاً در بیمارستانی روانی در یکی از ایالات آمریکا میگذرد و راوی آن سرخپوست قویهیکلی به نام «رئیس برامدن» است که قدیمیترین بیمار بخش مورد نظر در این تیمارستان محسوب میشود؛بخشی که تحت کنترل پرستاری به نام خانم «راچد» است. راوی داستان را از زمانی آغاز میکند که بیماری به نام «مکمورفی» وارد بخش میشود. او یک زندانی پر شر و شور است که مسئولین زندانِ ایالتی برای بررسی و ارزیابی وضعیت روانی و در نهایت نگهداریش، به این تیمارستان اعزام کردهاند. مکمورفی هم از این انتقال خشنود است چون شرایط این بخش را بسیار بهتر از زندان و کار اجباری در مزرعه نخودفرنگی ارزیابی میکند.
مک مورفی خیلی زود متوجه میشود هرچند در نگاه اول همه چیز در راستای درمان و آسایش بیماران در نظر گرفته شده اما زیر پوستهی ظاهری، شأن انسانی آدمهایی که در این بخش زندگی میکنند به هیچ عنوان رعایت نمیشود و به مرور درمییابد از چالهای کمعمق و موقت به چاهی عمیق و بیانتها فرو افتاده است.
با ورود او که به سبک زندگی دلخواه و ارزشهای فردی خود پایبند است و قالبهای دستوری را برنمیتابد، نظمِ نهادینه شده قبلی که در واقع به همت پرستار راچد برپا شده به چالش کشیده میشود. مبارزه این دو شخصیت در چند راند ادامه مییابد و کتاب، روایتی از این نبردِ نابرابر، آموزنده، تکاندهنده و در عینحال جذاب پیشِ روی ما قرار میدهد.
در ادامهی مطلب به برخی نکات پیرامون کتاب خواهم پرداخت.
******
کن کیسی (1935-2001) زندگینامه قابل توجهی دارد! او جایگاه خود را در حد واسط نسل بیت دهه 50 و هیپیهای دهه 60 ارزیابی میکند. این کتاب اولین اثر اوست که پس از اتمام دوره نویسندگی خلاق در دانشگاه استنفورد آن را آغاز کرد. او تجربه کار در بیمارستان روانی و شرکت داوطلبانه در مطالعاتی که شامل آزمایش مصرف داروهای روانگردان بود، در کارنامه خود دارد. در سال 1965 به دلیل همراه داشتن ماریجوانا و حواشی آن دستگیر و پنج ماه زندانی شد. البته در ادامه تغییراتی در سبک زندگی خود اعمال کرد و... «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» در سال 1962 و در دوره اول زندگی او و در فضایی کاملاً متناسب نگاشته شد و موفقیت قابل توجهی هم داشت. اقتباس سینمایی از کتاب در سال 1975 به کارگردانی میلوش فورمن صورت پذیرفت. کتاب و فیلم هر دو در فهرستهای مختلف تهیه شده برای معرفی آثار برتر حضور دارند. به غیر از این کتاب اثر دیگری از همین نویسنده (گاهی اوقات یک مفهوم بزرگ/سال چاپ 1964) در لیست هزار و یک کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد که خوانندگان و منتقدان در اینکه کدام یک از این دو کتاب بهترین اثر نویسنده است اتفاق نظر ندارند!
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سعید باستانی، انتشارات هاشمی، چاپ اول 1384 (اولین چاپ انتشارات نیل 1355) ، تیراژ 2200 نسخه، 368 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب ۴.۸ از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.2 و در سایت آمازون 4.7)
پ ن 2: برنامههای بعدی بدینترتیب خواهد بود: دشمنان (باشویس سینگر)، ملکوت (بهرام صادقی)، استخوانهای دوست داشتنی (آلیس زیبولد)، ژالهکش (ادویج دانتیگا).
پ ن 3: چند معرفی و مطلب قابل توجه در مورد این کتاب: خانم سمیه کاظمی در کتابنیوز، مصاحبه با مترجم (حسین کاظمی یزدی) در خبرگزاری کتاب ایران، خانم سارا رضایی در ویرگول.
وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمههای آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمیآمد. اما در نیمه دوم نمیدانم چه شد که مجاب شدم یکسره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خواندهام. قصد دوبارهخوانی آن را نداشتم اما میخواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف میکنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشهای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.
*******
شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیستسالهی آمریکاییِ ایتالیاییتباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لسآنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزانقیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش میکند تا ایدهای پیدا کند و بنویسد اما تلاشهایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بیپولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!
روایت به صورت اولشخص و به زمان گذشته بیان میشود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحرانها حکایت خودش را برای ما بازگو میکند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش میآید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سومشخص روایت میکند. او علاوه بر داشتن رویا، مایههایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتابهای فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.
دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او میخواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آنقدر ثروتمند شود که دیگر دغدغهای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.
باندینی از اینکه نمیتواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربهای در این زمینه ندارد. در داستان قبلیاش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیقتری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بیپولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاههای مختلف گریبانش را به سختی میگیرد و زخمهای حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر میآید. تلاشهای باندینی برای عبور از این بحرانها خواندنی است خصوصاً اینکه تلاشهایش بهزعم من به داستان عاشقانهای فراموشناشدنی تبدیل میشود.
******
کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد میشود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامههایی که برای کمپانیهای فیلمسازی هالیوود مینوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشدهاش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکلگیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانهای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسندهی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.
............
مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمهها و مؤخرهها).
............
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)
پ ن 2: در چهار کتاب از رمانهای فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته میشود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب میشود. کارهای دیگر: جاده لسآنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل میباشند.
پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.
پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.
ادامه مطلب ...
گاه پیش میآید وقتی کتابی را به پایان میرسانیم احساس رضایت یا نارضایتی میکنیم اما علت آن را کشف نمیکنیم. در این حالت معمولاً به نظرات دیگران مراجعه میکنیم. این دیگران شامل مقدمه مترجم، روزنامهها و نشریات و سایتهای مرتبط در فضای مجازی و... است. البته ممکن است با خودمان خلوت کنیم یا با دوبارهخوانی و تأمل بالاخره دلایلی را کشف کنیم که این مسیر را معمولاً کسانی که احساس نارضایتی کردهاند کمتر طی میکنند. نتیجه این میشود که در فضای مجازی معمولاً با این دو دسته نظرات مواجه میشویم:
الف) کسانی که کتاب را پسندیدهاند و به نقاط قوتی اشاره میکنند که همگی در مقدمه مترجم ذکر شده است.
ب) کسانی که کتاب را نپسندیدهاند و یا نصفهنیمه آن را رها کردهاند و از اقبال گروه الف ابراز تعجب میکنند.
با این مقدمه به سراغ نوشتن درخصوص کتاب میروم؛ کتابی که قدرت آن را داشت که در این روزها و شبهای توأم با کمبود خواب، مرا بیدار نگه دارد و پس از پایان به تأمل و دوبارهخوانی راغب کند. عبارات و اصطلاحاتی نظیر «طنز سیاه»، «راوی خاص، دیوانه و روانپریش»، «سیال ذهن» و... هیچکدام به خودی خود نقطه قوت به حساب نمیآیند و صرف تکرار آن گرهی از آن سوال بالا باز نمیکند!
قبل از پرداختن به کتاب در ادامه مطلب لازم است چند نکته را متذکر شوم: اول اینکه راوی داستان کودک نیست بلکه مرد میانسالی است که بخشی از دوران کودکی خود را روایت میکند. دوم اینکه راوی اولشخص داستان، مسیری از روانرنجوری تا روانپریشی را طی و حتی محتملاً در مقصد هم توقفی طولانی میکند؛ اما با این وصف او را در هنگام روایت نمیتوان دیوانه دانست!
این روایت توانایی نزدیک کردن خواننده را به یک راویِ پرخاشگر و جامعهستیز دارد و از این حیث قدرتمند است. قدرتی که طبعاً برای خواننده میتواند هم جاذبه و هم دافعه داشته باشد. در کنار این قدرتنمایی سوالاتی ممکن است در ذهن ایجاد شود: آیا افراد روانرنجور و روانپریش با همین ضعف پا به دنیا میگذارند!؟ خانواده و جامعه در ابتلای آنها به این مشکلات چه نقشی دارند؟ آیا متوجه هستیم برچسبزنی و نفرتپراکنی یقه خودمان را خواهد گرفت؟ آیا «شهر» از مجموع شدن انسانهای سالم و توانا شکل میگیرد یا از به وجود آمدن قدرت جذب و توانمندسازی «دیگران»ی که (از نظر ما و مثل خود ما) دچار نقایص و مشکلات هستند؟ سؤالاتی از این دست میتواند خوانندگان درگیر با داستان را به جاهای مفیدی سوق دهد.
فرصتها:
الف) توجه به دنیای کودکان و مواردی که «احساس امنیت» آنان را تهدید میکند.
ب) توجه به این نکته که شهر در صورتی امنیت تام و تمام دارد که توانایی جذب شهروندان متفاوت را داشته باشد. نفرتپراکنی و مرزبندی اجتماعی با شهرنشینی تناقض دارد.
تهدیدها:
الف) عدم آمادگی خواننده برای همراهی با یک تکگویی پیوسته و بدون مکث که ممکن است موجب خستگی شود.
ب) عدم آمادگی برای همدلی با یک شخصیت پرخاشگر و کجرو که ممکن است منجر به عصبی شدن خوانندهی حساس در این زمینه شود.
******
این نویسنده ایرلندی متولد سال 1955 است. شاگرد قصاب چهارمین اثر اوست که در سال 1992 منتشر و در همان سال نامزد دریافت جایزه بوکر شد. او یک نوبت دیگر برای کتاب «صبحانه در پولوتون» در سال 1998 نامزد دریافت این جایزه شده است. بر اساس کتاب شاگرد قصاب در سال 1997 فیلمی به کارگردانی نیل جردن ساخته شده است (محصول مشترک ایرلند-آمریکا). این کتاب در فهرست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. این داستان در سال 1393 با ترجمه پیمان خاکسار به فارسی ترجمه شده است.
مشخصات کتاب من: نشر چشمه، چاپ چهارم پاییز 1394، تیراژ 2500نسخه، 220صفحه.
....................
پن1: نمره من به کتاب 4.1 از 5 است.گروه B (نمره در گودریدز 3.84 نمره در آمازون 4.3 )
پن2: لینک تریلر داستان اینجا
پن3: کتاب بعدی «دیو باید بمیرد» اثر سیسیل دیلوئیس است. برای انتخاب کتاب پس از آن هم که انتخابات پست قبلی هنوز برقرار است.
ادامه مطلب ...
داستان شامل هفت بخش است که هر بخش در زمانی مشخص که در بالای صفحه آغازین آن ذکر شده، توسط راویِ اولشخص (کریستوفر بنکس) روی کاغذ آمده است. این زمانها هر یک بهنوعی نقاط عطف مهمی در زندگی راوی محسوب میشود.
تاریخ بخش اول 24 ژوئیه سال 1930، تاریخی است که کریستوفر روایتش را آغاز میکند. شب قبل از این تاریخ یک مهمانی بزرگ برگزار شده و راوی که در این زمان، کارآگاهی مشهور در لندن است، ضمن گفتگویی مفصل با زن جوانی به نام سارا، بهبود قابل توجهی در رابطهی خودش با این زن ایجاد کرده است. راوی برای اینکه اهمیت این اتفاق مشخص گردد قبل از بیان آن، روایتش را از تابستان سال 1923 آغاز میکند، زمانی که به تازگی از کمبریج فارغالتحصیل شده است. او در آن زمان در برخورد با یکی از دوستان دوران مدرسهاش به اولین مهمانی مهم زندگیاش دعوت میشود. راوی با به یادآوری دوران مدرسه، به ما اطلاع میدهد که او در شانگهای به دنیا آمده و در دوران کودکی پدر و مادرش را بهطرز عجیبی از دست داده و پس از آن به انگلستان آمده و تحت سرپرستی خالهاش، تحصیلات خوبی در مدرسه شبانهروزی و پس از آن کمبریج، داشته است. در آن اولین مهمانی او دورادور با سارا همینگز، زن جوان زیبا و جاهطلب که در مورد او گفته میشود که به دنبال مردان معروف و مشهور است، آشنا میشود. دو سال بعد، وقتی کریستوفر در اثر حل چند پرونده، معروفیتی به دست آورده است تلاش میکند برای اولین بار با سارا همصحبت شود اما این تلاش ناکام میماند. چهار پنج سال بعد، وقتی کریستوفر به شهرت بالایی رسیده است سارا پیشقدم میشود تا... اینجا ما به زمانِ حالِ روایت در این بخش نزدیک میشویم و آن مهمانی بزرگ، که فردایِ آن راوی، همهی این بخش شصت صفحهای را روی کاغذ میآورد.
سبک روایت راوی اینگونه است. بخش بعدی، یکسال بعد روایت میشود و... در واقع رمان به سه قسمت زمان-مکانی تقسیم میشود. بدینترتیب که قسمت اول در لندن بین سالهای 1930 تا 1937 (بخشهای اول و دوم و سوم)، قسمت دوم در شانگهای 1937 و در کوران جنگ ژاپن و چین (بخشهای چهارم و پنجم و ششم)، و قسمت سوم در لندن و سال 1958 (بخش هفتم) روایت میشود. در هر نوبت راوی با کندوکاو در خاطرات و هزارتوی ذهنش، موضوعات مد نظرش را روی کاغذ میآورد.
توصیه من به دوستانی که میخواهند این داستان را بخوانند این است که حواسشان باشد داستان صرفاً روایت یکسری وقایع توسط راوی اولشخص نیست که در ترتیب و توالی و چرایی آن، مسیر را طی کنیم بلکه در طول این مسیر، همواره یک چشممان باید به راوی باشد! در واقع مسئله اصلی اوست. راوی خاطراتش را در هفت نوبت روی کاغذ میآورد. در هر کدام از این زمانها حال و هوای راوی میتواند متفاوت باشد از این جهت که گاهی مرز توهم و واقعیت در هم میپیچد... خلاصه اینکه راویِ داستان روانرنجور است و طبیعی است که برخی مشکلاتش را عمداً بیان نکند؛ در واقع چیزی را که تمایل ندارد به یاد بیاورد، به یاد نمیآورد! اما او در آنچه خودآگاهانه بیان میکند فردی صادق است و لذا برخی لغزشهایش از لابلای سطور بیرون میزند... دقیقاً مثل یک روانکاوی. لذا خواننده باید همچون یک همدمِ مسئول یا یک پزشکِ مشتاق به این متن ورود کند. در روانکاوی این فرد حتماً نکتههای بسیاری است که به کار همهی ما میآید.
در ادامه مطلب کمی رودهدرازانهتر به داستان پرداختهام.
******
«وقتی یتیم بودیم» پنجمین اثر کازوئو ایشیگورو است که در سال 2000 منتشر شده و در فهرست نامزدهای بوکر آن سال قرار داشته است.
مشخصات کتاب من: ترجمه مژده دقیقی، انتشارات هرمس، چاپ دوم 1385، تیراژ 2100 نسخه، 400 صفحه، 2500 تومان.
پ ن 1: لینک پیشدرآمد که دو پاراگراف از کتاب را در آنجا آوردهام: اینجا
پ ن 2: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است. (نمره در سایت گودریدز 3.5 و در سایت آمازون 3.6)
پ ن 3: ظاهراً فرصتی نمانده است و میبایست همینجا فرا رسیدن سال جدید را تبریک بگویم. امیدوارم سال جدید را خوب بسازید.