میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

از غبار بپرس - جان فانته

وقتی کتاب را شروع کردم چند روزی طول کشید که به نیمه‌های آن رسیدم چون این روزها دل و دماغ جور کردن فرصت برای خواندن را ندارم. خیلی هم جذب نشده بودم. گاهی از دست شخصیت اصلی داستان حرصم درمی‌آمد. اما در نیمه دوم نمی‌دانم چه شد که مجاب شدم یک‌سره ادامه بدهم! کتاب که به پایان رسید پیشِ خودم این حس را داشتم که کتاب خوبی را خوانده‌ام. قصد دوباره‌خوانی آن را نداشتم اما می‌خواستم برای نوشتن این مطلب دو سه فصل اول را دوباره بخوانم. توی مترو این کار را کردم، سرِ کار ادامه دادم! اعتراف می‌کنم کارها را کنار گذاشتم و یک نفس ادامه دادم! تمام شد. این پاراگراف را نوشتم و حالا از پشت میز بلند خواهم شد و به گوشه‌ای خلوت خواهم رفت. ادامه را بعداً خواهم نوشت.

*******

شخصیت اصلی داستان «آرتورو باندینی» جوان بیست‌ساله‌ی آمریکاییِ ایتالیایی‌تباری است که پس از چاپ شدن داستانی از او در یک نشریه ادبی، از شهری کوچک در کلرادو به لس‌آنجلس آمده است تا از طریق نویسندگی به رویاهای خود برسد. او در ابتدای داستان حدوداً شش ماهی هست که در هتلی ارزان‌قیمت، اتاقی کرایه کرده و تلاش می‌کند تا ایده‌ای پیدا کند و بنویسد اما تلاش‌هایش ناموفق بوده و اکنون با بحران بی‌پولی و گرسنگی دست به گریبان است و باید کاری بکند!

روایت به صورت اول‌شخص و به زمان گذشته بیان می‌شود و در واقع باندینی بعدها و پس از پشت سر گذاشتن این بحران‌ها حکایت خودش را برای ما بازگو می‌کند. بدیهی است این شخصیت وجوه تشابه فراوانی با خالق خود، جان فانته دارد. در متن گاهی پیش می‌آید باندینی خودش را از بیرون و به صورت سوم‌شخص روایت می‌کند. او علاوه بر داشتن رویا، مایه‌هایی از استعداد نویسندگی را دارد؛ کتاب‌های فراوانی خوانده و در نهایت داستانی به چاپ رسانده و بابت آن 175 دلار (که در آن زمان مبلغ قابل توجهی است) دریافت کرده است و با همین پول به این شهر آمده تا به رویاهای خود جامه عمل بپوشاند.

دو مشکل اساسی در گذشته او وجود دارد که هر دو موتور محرکه او در برگزیدن این رویا شده است: فقر و تحقیر نژادی. او می‌خواهد با نوشتن بر این دو غلبه کند؛ آن‌قدر ثروتمند شود که دیگر دغدغه‌ای نداشته باشد و به چنان شهرتی برسد که دیگر کسی جرئت نکند مثل دوران کودکی او را ایتالیاییِ گُه، اسپانیاییِ آشغال و بدمکزیکی خطاب کند.

باندینی از این‌که نمی‌تواند یک داستان عاشقانه بنویسد کلافه است. طبیعی است! چون هیچ تجربه‌ای در این زمینه ندارد. در داستان قبلی‌اش هیچ زنی حضور نداشته و او به این درک رسیده است که باید کمبودهایش در این عرصه را رفع و درک دقیق‌تری از زندگی به دست آورد اما برای این برنامه علاوه بر بی‌پولی مانع دیگری هم بر سر راه است: تربیت مذهبی (کاتولیک) او در بزنگاه‌های مختلف گریبانش را به سختی می‌گیرد و زخم‌های حاصل از تحقیر نژادی (که در ادامه مطلب به آن خواهم پرداخت) به کمک موانع دیگر می‌آید. تلاش‌های باندینی برای عبور از این بحران‌ها خواندنی است خصوصاً این‌که تلاش‌هایش به‌زعم من به داستان عاشقانه‌ای فراموش‌ناشدنی تبدیل می‌شود.

******

کتاب حاوی اطلاعات کافی در مورد این نویسنده بدشانس است. این کتاب که به نوعی شاهکار او قلمداد می‌شود در سال 1939 چاپ شد و با توجه به درگیری ناشر در یک دعوای حقوقی بر سر انتشار بدون مجوز کتاب نبرد من هیتلر، فقط حدود دوهزار و اندی نسخه از آن روانه بازار شد و ناشر هم پس از شکست در آن دعوای حقوقی ورشکست شد! دو سه کتاب منتشر شده از این نویسنده تقریباً همین سرنوشت را پیدا کردند و او در واقع از طریق فیلمنامه‌هایی که برای کمپانی‌های فیلم‌سازی هالیوود می‌نوشت توانست بر آن فقر، غلبه کند. بعدها و پس از مرگش اقبال به سمت آثار وی رو کرد و چند اثر منتشر نشده‌اش هم شانس دیده شدن و خوانده شدن را پیدا کرد. البته در شکل‌گیری این اقبال بدون شک چارلز بوکوفسکی نقش موثری داشت؛ او که در جوانی به صورت اتفاقی همین کتاب را در کتابخانه‌ای یافته و خوانده بود، فانته را خدای خود نامید و بعدها «از غبار بپرس» با مقدمه بوکوفسکی و توسط انتشارات بلک اسپارو روانه بازار شد. بوکوفسکی شرح دیدار با نویسنده‌ی محبوبش را در قالب شعر نوشته است؛ زمانی که فانته در اثر عوارض دیابت کور شده بود و دکترها مجبور بودند انگشتان و نهایتاً پاهای او را به مرور قطع کنند. فانته در سال 1983 در سن 75 سالگی از دنیا رفت.

............

مشخصات کتاب من: ترجمه بابک تبرایی، نشر چشمه، چاپ چهارم زمستان 1397، شمارگان 500 نسخه، 251 صفحه (با احتساب مقدمه‌ها و مؤخره‌ها).

............

پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.11 نمره در آمازون 4.5)

پ ن 2: در چهار کتاب از رمان‌های فانته به «آرتورو باندینی» پرداخته می‌شود که از لحاظ زمانی این کتاب سومین محسوب می‌شود. کارهای دیگر: جاده لس‌آنجلس، تا بهار صبر کن باندینی، و رویاهای بانکرهیل می‌باشند.

پ ن 3: ترجمه دیگری از این کتاب توسط محمدرضا شکاری و انتشارات افق روانه بازار شده است.

پ ن 4: کتاب بعدی «شهر ممنوعه» اثر «ماگدا سابو» خواهد بود.

 

ادامه مطلب ...

گرسنه کنوت هامسون

دفترچه ام را باز می کنم تا مطلب مربوط به رمان گرسنگی یا همان گرسنه را بنویسم. هیچ ایده ای برای شروع مطلب ندارم اما می خواهم این نوشته در شان رمان باشد. دو تا کوسن از روی مبل برداشته و روی هم گذاشته و دمر دراز کشیده ام و چانه ام روی کوسن هاست و خودکار در دست داخل دفترچه می نویسم. منتظرم تا الهامی برسد و مطلب را با آن شروع کنم.

کولر روشن است و من پشت مبل دراز کشیده ام تا باد کولر مستقیم به سر و کله ام نخورد. باد کولر هرگونه ایده ای را می پراند چون بلافاصله باید برای برداشتن دستمال کاغذی وضعیتم را تغییر دهم. به نظرم امسال بیش از هر سال دیگری کولر روشن بوده است چون در کیسه زباله هایی که شبانه به جلوی در می برم , جعبه های خالی دستمال کاغذی را بیشتر می بینم و یا بیش از هر زمان دیگری آب نمک قرقره کرده ام. با این افکار راه به جایی نمی برم...از الهام خبری نیست.

شاید کشیدن یک سیگار راهگشا باشد. برای این کار باید بلند بشوم و به بالکن بروم و روی صندلی بنشینم. شاید با دیدن رفت و آمد مردمی که از ایستگاه مترو به سمت تاکسی ها می دوند و یا بالعکس می دوند تا به مترو برسند راهگشا باشد اما با این احساس گرفتگی در انتهای گلو, سیگار کشیدن چنگی به دل نمی زند. اگر می زد شاید ایده ای از راه می رسید.

تابستان را به همین خاطر دوست ندارم. زمستان هم مثل بهار و پاییز که پیک آلرژی زایی است دردسرهای خاص خودش را دارد...پنجره یکی از اتاق ها با صدای بلندی بسته می شود و چند ثانیه بعد باد کولر که راهی برای خروج از فضای خانه پیدا نمی کند به سراغ درز در بالکن خواهد رفت و صدای سوتش درخواهد آمد. از طرفی گردنم هم کم کم به درد خواهد آمد و تغییر وضعیت اجتناب ناپذیر است. صدای سوت بلند شد...

بعد از قدم زدن و سیگار کشیدن به سر جایم بازگشته ام. هنگام دراز کشیدن متوجه شدم که تعداد کوسن ها سه تاست درحالیکه معمولن از دوتا استفاده می کردم. حالا بررسی تفاوت ارتفاع و تاثیر آن در بهبود ارگونومی بدن اولویت ذهنی من شده است. به نظر می رسد سه تا بهتر باشد. احساس بهتری دارم. اگر قبلن به این کشف رسیده بودم حتمن مسیر زندگی ام عوض می شد اما آیا الان زمان مناسبی برای تغییر مسیر است؟ تلفن زنگ می زند...

با مستاجر قبلی کار داشت. چند سطر دیگر که بنویسم این صفحه پر می شود. حالا چه قدر از این نوشته ها در زمان تایپ کردن استفاده بشود مشخص نیست. این روش را بیشتر دوست دارم, نوشتن قبل از تایپ کردن. شاید کمک کند تا بتوانم کوتاه تر بنویسم. مطلب مربوط به گرسنه را باید کوتاه و روان بنویسم طوری که حق مطلب را ادا کند. چرا؟ شاید به این خاطر است که با خواندن این رمان تعداد کتابهایی که از لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ می بایست خواند را خوانده ام به آخرین عدد دو رقمی رسید. حالا مشغول حساب کتاب می شوم... بین سی تا سیصد سال دیگر من این لیست را به پایان می رسانم. آن وقت با خیال راحت سرم را روی زمین می گذارم مثل الان که گردنم درد گرفته و به پایان صفحه رسیده ام و باید سرم را زمین بگذارم.

باقی در ادامه مطلب

 

ادامه مطلب ...