مقدمه اول: شخصیت اصلی این کتاب بدون شک یک خودویرانگر است. در خوردن الکل زیادهروی میکند، به مورفین اعتیاد پیدا میکند و در طول داستان دو مرتبه دست به خودکشی میزند و... و البته نشانههای دیگری هم در این زمینه دارد که ادعای خودویرانگری او را محکمتر میکند. خودویرانگری پدیدهای روانی است که در آن حالت، فرد نه تنها خود را موفق نمیداند و مدام خود را تخطئه میکند بلکه اگر دیگران او را موفق و خوشبخت یا باهوش بدانند آن را ناشی از بدفهمی و یا اغراق دیگران تلقی میکنند. آنها در این مسیر حتی تا جایی پیش میروند که احساس میکنند دیگران را فریب دادهاند و از این بابت احساس گناه و شرمساری میکنند و طبعاً مدام در این هراس هستند که دستشان رو خواهد شد و دیگران متوجه فریبکاری آنها میشوند. اضطراب و عدم اعتماد به نفس و افسردگی و ناامیدی، تبعات داشتن چنین رویکردی است. اوسامو دازای هم یک خودویرانگر بود! این را فقط به خاطر شش بار اقدام به خودکشی از نوزده سالگی تا سیونه سالگی نمیگویم بلکه بیشتر به خاطر عذرخواهیهایش بابت فریب دادن خوانندگان داستانهایش و آن شرمساری بابت داستاننویسی که در نامه آخرش قبل از خودکشی نهایی نوشت عرض میکنم. میگویند اکثر آدمها نشانههایی از این سندرم در خود دارند اما عوامل و شرایطی (تربیت و سنتهای خانوادگی، مقایسه، کمالگرایی و...) باعث فعال شدن یا فعالتر شدن آن میشود. این روزها با گسترش شبکههای اجتماعی و امکان مقایسه بیش از پیش خود با دیگری این احتمال بیشتر خواهد بود. مراقب باشیم!
مقدمه دوم: جایی در داستان شخصیت اصلی از رباعیات خیام یاد و چندین رباعی را پشت سر هم ذکر میکند. در نسخهای که من خواندم مترجم محترم که از ژاپنی اقدام به ترجمه کرده است تلاش کرده تا این اشعار را نیز از ژاپنی به فارسی ترجمه کند. نتیجه امری بسیار بامزه و شگفتانگیز است! خود ایشان هم عنوان کرده است که تشخیص اینکه کدام رباعیها مد نظر بوده امکانپذیر نیست و صرفاً به کمک ترجمه انگلیسی کتاب و همچنین استفاده احتمالی مترجم انگلیسی از ترجمه فیتزجرالد از خیام، سه رباعی از حدود ده رباعی استفاده شده در متن را شناسایی و در پانوشت آورده است. ترجمه پر تیراژ دیگری که از این کتاب به فارسی انجام شده را هم نگاه کردم و در آن ترجمه فقط همان سه رباعی، در متن آورده شده است (شاید ترجمه انگلیسی هم فقط همین سه رباعی را آورده باشد) به هر حال ترجمهی شعر امری سخت و به نظر من نشدنی است و حاصل هم کیلومترها با اصل شعر فاصله دارد. نمیدانم محمد قاضی بود یا مترجمی دیگر که جایی عنوان کرده بود ترجمه اشعار حافظ به این میماند که بلبلی را بکشیم و گوشت آن را انتقال بدهیم! گوشت بلبل توانایی نغمهخوانی ندارد. ترجمهی داستان و نثر البته این حکم را ندارد (انشاءالله که ندارد!).
مقدمه سوم: عنوان «زوال بشری» این را به ذهن متبادر میکند که داستان به از بین رفتن انسانیت و زوال آن میپردازد که بزعم من چنین نیست. عناوین ترجمههای دیگر از این داستان هم کمابیش چنین هستند: «نه آدمی»، «دیگر انسان نیست». شخصیت اصلی داستان دچار بیگانگی است. انسانها را موجودات ترسناکی میداند و خود را بیرون از گروه آنها میداند و میبیند. این ادعا را هم ندارد که آدمیان یک زمانی انسان بودند و دیگر انسان نیستند و انسانیت رو به زوال و سقوط است؛ انسانها همین هستند که او میشناسد و همین هم بودهاند. زوال و سقوطی در کار نیست. این شخصیت به واسطه مکانیزم دفاع از خود، از همان اوان کودکی و نوجوانی برای اینکه از گزند دیگران در امان باشد نقاب به چهره میزند و همه تلاشش در این است که این نقاب کنار نرود. در فرازی از داستان او بنا به شرایطی که قصد لو دادن آن را ندارم، احساس میکند داغ دیوانگی و ازکارافتادگی بر پیشانیاش نقش بسته است و بدین ترتیب عنوان میکند که به طور کامل از دایره انسانها خارج شده است. لذا وقتی عنوان را میخوانید این را مد نظر داشته باشید که منظور خروج یک فرد از گروه انسانهاست و یا با اغماض زیاد، زوال یک بشر.
******
کتاب یک پیشدرآمد و یک پینوشت دارد که توسط راویِ بدل از نویسنده نوشته شده و قسمت اصلی در واقع سه یادداشت است که مابین این دو بخش کوتاه قرار دارد و توسط مردی جوان به نام «یوزو» نوشته شده است. این راوی اولشخص یادداشتهایش را چنین آغاز میکند:
«کل زندگیام را با شرمساری گذراندهام»
یوزو کوچکترین فرزند یک خانواده اصیل شهرستانی و پایبندِ سنتهای قدیمی ژاپنی است. از آن خانوادههایی که پدر آن بالا مینشیند و فرزندان به ترتیب سن پایینتر از او در جای ثابت خود قرار میگیرند و طبعاً کوچکترها به حرف بزرگترها گوش میکنند و... یوزو از کودکی، ضعیف و مریض بوده است و به واسطه تربیت سنتی هیچگاه «نه گفتن» را نمیآموزد و هیچگاه توصیههای دیگران را حتی اگر مخالف میل خودش باشد، نمیتواند رد کند. شاید به همین خاطر باشد که ما با شخصیتی روبرو هستیم که چندان به خواستهها و امیال خودش واقف نیست. او به واسطه تجربیات دوران کودکی نمیتواند سر از کار انسانها دربیاورد و به قول خودش به ایشان بیاعتماد و تا سرحد مرگ از آنها میترسد. انسانها از نگاه او اگر حتی مثل یک گاو آرام به نظر برسند باز هم هر آن ممکن است با یک حرکت دُم و با یک ضربه، او را مثل مگس له کنند!
دیگران او را فردی خوشبخت میدانند اما یوزو چنین نمیاندیشد و اتفاقاً فکر میکند فقط یکی از بدبختیها و مصیبتهای او برای تلخ کردن زندگی هر فردی کافی است. این حتماً اغراقآمیز به نظر میرسد اما واقعیت این است که او جنس دردهای خودش را متفاوت از دیگران ارزیابی میکند؛ دیگران میتوانند بابت بدبختیهای خود اعتراض کنند و فریاد بزنند اما درد او به واسطه احساس گناه است و این در تمام عمر باعث رنج او میشود.
تمام این موارد سبب میشود یوزو در برقرار کردن ارتباط با دیگران مشکل داشته باشد و برای دفاع از خودش همواره نقاب بر چهره بزند و چهرهای دلقکگونه و خندان از خودش به نمایش بگذارد درحالیکه درونش از رنج و ناامیدی لبریز است.
یادداشت اول به دوران کودکی، و دومی به دوران تحصیل در شهر، و سومین یادداشت به دوران دانشجویی در توکیو و پس از آن میپردازد. روایتی تلخ و البته اغراقآمیز. در ادامه مطلب به برخی نکتهها و برداشتها و برشها خواهم پرداخت.
******
اوسامو دازای (1909-1948) در عین اقامت کوتاهش در این دنیا، یکی از مهمترین نویسندگان دوران مدرن ژاپن به حساب میآید. زوال بشری به نوعی اتوبیوگرافی بخشی از زندگی این نویسنده است. دازای این کتاب را در ماههای پایانی عمر خود نوشت و نهایتاً پس از چندین بار خودکشی ناموفق توانست به زندگی خود خاتمه بدهد. سه نوبت از این خودکشیها به همراه یک زن انجام شده است (از جمله آخرین خودکشی). ترجمهای که من خواندم حاوی یک زندگینامه مفصل و مفید از نویسنده است. زندگینامه نویسنده را میتوانید اینجا و اینجا بخوانید. ما در شوخیهای عامیانه خود عنوان میکنیم که ژاپنیها از همه چیز برق و انرژی تولید میکنند! حق داریم!! کافیست به انیمیشن سگهای ولگرد بانگو و استفاده از شخصیت اوسامو دازای (که اصولاً نویسندهای بدبین و تلخمزاج است) در آن نگاهی بیاندازیم.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه قدرتالله ذاکری، انتشارات وال، چاپ چهارم 1402، تیراژ 1000 نسخه، 166 صفحه (قطع جیبی که 20 صفحه از آن هم مقدمه مترجم است که چند صفحه از آن به تاریخچه ترجمههای ژاپنی از رباعیات خیام اختصاص دارد که بسیار جالب است).
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.97 است)
پ ن 2: کتاب بعدی «جزء از کل» اثر استیو تولتز خواهد بود.
پ ن 3: انتخابات پست قبل ادامه خواهد داشت.
ادامه مطلب ...
1- حتمن همگی متفق القول هستید که خواندن مکاتبات خصوصی دیگران چه لذتی دارد! یعنی لذتی که در خواندن نامه هست در خواندن یک کتاب ... نیست. جای خالی را هم خودتان به سلیقه خودتان پر کنید.
2- گاهی ممکن است خواندن نامه های یک فرد به ما در شناخت آن فرد کمک کند. همیشه این گونه نیست اما در بیشتر اوقات این گونه هست.
3- گاهی ممکن است خواندن یک مجموعه نامه , دریچه ای باشد به سوی یک برهه زمانی خاص یا دریچه ای باشد به سوی یک مکان جغرافیایی خاص...
4- گاهی لازم است که فارغ از نگاه تاریخ نویسان و تحلیل گران و کذا و کذا , از نگاه کسی که قصد تاریخ نگاری ندارد و از قضا در آن زمان دیده ها و شنیده ها و تحلیل هایش را نوشته است به گوشه ای از تاریخ , نگاه کنیم.
5- گاهی بد نیست به این فکر کنیم که چرا چهار تا آدم که یه چیزایی در چنته دارند نمی توانند با هم کار کنند و این قضیه امر جدیدی است یا خیر و قدمتش مثلن تا کجاست...
6- خیلی چیزهای دیگر...!
دلایل فوق در کنار هم , باضافه خواندن بوف کور , مرا سوق داد به خواندن این کتاب... کتابی که از دوستی عزیز امانت گرفتم و حتمن پس خواهم داد!!
حسن شهید نورائی
نویسنده این هشتاد و دو نامه نیازی به معرفی ندارد. در مورد صادق هدایت , کتابها و مقالات و بلاگ های زیادی نوشته شده است و نظرات مختلفی را شنیده ایم ؛ از بزرگ ترین و مشهور ترین نویسنده ایرانی بودن تا بچه این چیه گرفتی دستت! نخون این چیزا رو آخر و عاقبت نداره!...پس حالا که شنیدیم دیگه من چیزی اضافه نمی کنم...چیزی هم اگر داشتم برای اضافه کردن در کامنتدونی پست های اخیر نوشتم. پس برویم سراغ مخاطب نامه ها یعنی دکتر حسن شهید نورائی.
او در فروردین سال 1291 هجری شمسی (حدود 9 سال از هدایت کوچکتر است) در تهران و در خانواده ای که اصالتن به آشتیان و خاندان مستوفیان آن دیار ؛که قبلن در همین لینکی که روی کلمه آشتیان گذاشته ام مطالبی آورده ام؛ به دنیا آمد. پدرش از صاحب منصبان ارتشی بود که در همان زمانی که حسن دو ساله بود در یک ماموریت کشته شد ولذا وقتی قضیه شناسنامه و سجل برقرار شد آن کلمه شهید را در فامیلیشان به یاد پدر , گنجاندند... اخذ درجه دکتری حقوق از دانشگاه پاریس...بازگشت به تهران و تدریس در دانشگاه تهران... فعالیت روزنامه نگاری... همکاری در انتشار ماهنامه سخن...حضور در محافل روشنفکری و اینجاست که احتمالن این دو دوست با یکدیگر آشنا می شوند و رفاقت آغاز می شود... در سال 1324 نورائی به پاریس می رود و این نامه نگاریها آغاز می شود.
اولین نامه دی ماه 1324 و آخرین نامه آذر 1329 یعنی چند روز قبل از خروج هدایت از ایران و رفتن به پاریس و باقیش را هم که عجالتن می دانید... ایشان یکی از معدود آدمهایی است که رفاقتش با هدایت دچار فراز و نشیب چندانی نشد و استحکامش تا به آخر حفظ شد.او چند اثر هدایت را چاپ نمود و اعتماد صادق به او در حدی است که مثلن برایی چاپ توپ مرواری به او می نویسد که :کارت سفید خودم را دو دستی به سرکار تقدیم می کنم به این معنی که هرجور تغییرات و اصلاحاتی که صلاح دیدید در آن بکنید...قسمتهایی از آنرا که زیاد چس نفسی دارد حذف و یا مطالبی به آن اضافه کنید. فکر می کنم همین عبارت نشان از عمق رابطه این دو دارد. چیزی که من نمی دانستم و برایم جالب بود سهم بسزای نورائی در سرنوشت هدایت بود! وقتی هدایت بالاخره بعد از این در و آن در زدن های مختلف توانست به پاریس برود , مدتی بود که نورائی در بستر بیماری صعب العلاجی بود و دیدارها به عیادت تبدیل شد.هدایت برای ماندن یا رفتن به جایی دیگر در اروپا تلاش هایی می کند اما به در بسته می خورد. به نظرم تصمیم نهایی در ملاقات آخر از نورائی که آخرین نفس ها را می کشد و بینایی اش را نیز از دست داده است گرفته شد...تقریبن سه روز بعد جسد هدایت کشف می شود و همان روز نورائی نیز از دنیا می رود. نوزدهم فروردین 1330.
در ادامه مطلب چند بخش کوچکی از این نامه ها را آورده ام.
***
پ ن 1: علاقه خاصی به مخاطب این نامه ها یعنی حسن شهید نورائی پیدا کردم.
پ ن 2: کتاب با مقدمه و توضیحات ناصر پاکدامن توسط انتشارات کتاب چشم انداز در پاریس به چاپ رسیده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, زمستان 1379, تیراژ 1000 نسخه, 321 صفحه, با پیشگفتاری از بهزاد نوئل شهید نورائی)
ادامه مطلب ...