مقدمه اول: این رمان، رمان خاصی است! شاید بتوان از جهاتی آن را داستان تلقی کرد. در واقع شاید بهتر باشد آن را پیشاداستان بنامیم! این اصطلاح را همین الساعه خلق کردم هرچند ممکن است پیش از این کسی آن را به کار برده باشد. مراد من از پیشاداستان، مجموع افکار و فرایندهایی است که به خلق داستان منتهی میشود. راوی اولشخص این داستان از قضا نویسندهای به نام رودریگو است. او قصد دارد داستانی پیرامون یک کاراکتر زن به نام «مکابئا» بنویسد. دختری فقیر که به چشم هیچکس نمیآید. او احساس وظیفه میکند داستان زندگی این دختر را دستمایه قرار بدهد و فریاد بزند: نه در مورد «دخترانی که بدن آنها تنها دارایی آنهاست و مجبورند در ازای یک شام گرم به آن چوب حراج بزنند» بلکه در مورد کسی که «بدنش هم ارزش فروختن ندارد» و هیچکس او را نمیخواهد. باکرهای در قلب مرکز فحشاء. عمدهی داستان پردازش همین شخصیت در ذهن راوی است.
مقدمه دوم: این کتاب آخرین اثری است که در زمان حیات نویسنده منتشر شد. چند روز بعد از انتشار این اثر در سال 1977، نویسنده برای درمان سرطان بستری شد و کمی بعد از دنیا رفت. در متن روایت اگرچه به زمان خاصی اشاره نشده است اما تلویحاً میتوان زمان روایت را دهه هفتاد میلادی در نظر گرفت. مکان روایت شهر ریو دو ژانیرو برزیل است. ریو زمانی طولانی پایتخت برزیل بود؛ شهری که در آن جلوههای ثروت و شادی در کنار مظاهر فقر و بدبختی قابل رؤیت است و مجسمه مسیح بر فراز کوهِ مشرف به شهر آغوشش را به روی همگان گشوده است. به لطف المپیک ریو بخشهایی از این تضاد فقر و غنا را در اخبار و مستندها دیدیم. گردشگران زیادی در کنار سواحل زیبا و دیدنیهای دیگر، به گردش در میان زاغهها (معروف به فاولا) پرداختند و میپردازند و حتی خوابیدن در چنین مکانهایی را تجربه میکنند! کلاریس لیسپکتور به خواب هم نمیدید که چهار دهه بعد، چنین مکانهایی به مقصد توریستی و این رهاشدگان به جاذبههای گردشگری تبدیل شوند.
مقدمه سوم: داستان دو شخصیت اصلی دارد: راوی و مکابئا. راوی به نوعی از مکابئا هم مهمتر است چون ما از دریچه ذهن او با این دختر آشنا میشویم. و البته هر دوی اینها زاده ذهن کلاریس لیسپکتور هستند. اما چرا خانم نویسنده یک راوی مرد را برگزیده است؟ علت آن است که میخواهد راوی هیچ حس ترحمی نسبت به سوژه نداشته باشد و دوست دارد این داستان، تا حد امکان سرد باشد. شاید به همین خاطر است که راوی مثل مورسو در بیگانه یک پوچگرا یا هیچانگار است. البته که راوی علیرغم همه این تمهیدات، در فرازهایی از داستان دچار عذاب وجدان میشود و یا به حال سوژهاش دل میسوزاند و یا ناامیدانه امیدوار است که فرجی حاصل شود. نویسنده معتقد است که با این شرایط اگر این راوی زن باشد، «گریه امانش را خواهد برید». به هر حال جهان در دهه هفتاد خیلی لطیفتر از الان بود!
******
رودریگو نویسندهایست که دوران کودکی خود را در منطقه شمال شرق برزیل گذرانده است و روزی در خیابانی در ریو دو ژانیرو دختری از همان منطقه شمالشرق را میبیند؛ چهرهای که آثار تباهی در آن هویدا بوده است. حسی به او دست میدهد و تصمیم میگیرد داستانی پیرامون این دختر ناشناس بنویسد. این دختر که نامش را «مکابئا» میگذارد مثل هزاران دختری است که روزها پشت صندوق مغازهها کار میکنند و شبها در زاغههای ریو از خستگی بیهوش میشوند. دخترانی که به راحتی قابل جایگزین کردن هستند و کسی برای آنها تره هم خرد نمیکند. کسی صدای اعتراض آنها را نمیشنود چرا که اساساً اعتراضی نمیکنند. طبعاً داستان این آدمها چندان پیچیده نیست و به کارِ رمان نوشتن نمیآید: نه حادثه آنچنانی و نه پایانی باشکوه!
تمام داستان در ذهن راوی جریان پیدا میکند و او تمام تلاش خود را برای خلق جذابیتِ سوژه به کار میبندد اما باید حق بدهیم... برجسته کردن چیزی که برای همگان نامرئی است آسان نیست؛ به همین خاطر مقدمهچینی بسیار میکند تا برای کاراکتری هویت بتراشد که در برزخی از بیهویتی به سر میبرد، برای کسی اوج و فرود خلق کند که زندگیش صرفاً دم و بازدم است، شخصیتی را بپروراند که هیچگاه یاد نگرفت چگونه فکر کند و هرگز نفهمید چطور باید بفهمد.
چهکسی مقصر است؟! پدر و مادری که زود مردند و طفل نوپای خود را به امان خدا رها کردند؟ عمهای که بر سر این دختر میکوبید و ذهنش را از احساس گناه میانباشت؟ فقر و فساد سازمانیافته؟ بیاعتنایی ما؟ نویسنده به دنبال این موارد نیست بلکه به نظر میرسد تنها انتظار دارد خوانندگانش در مواجهه با این بچهها، قدری تأمل کنند و بهنحوی در آنها روح زندگی بدمند.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
کلاریس لیسپکتور (1920-1977) در منطقهای روستایی در اوکراین و در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. در همان بدو تولد به همراه خانواده به برزیل مهاجرت کرد. خانواده در شهر ریسیف در شمال شرق برزیل ساکن شد و او دوران کودکی و نوجوانی خود را در همین شهر سپری کرد. در ده سالگی مادرش را از دست داد و چندی بعد به همراه پدر و دو خواهرش به ریو نقل مکان کرد و در سال 1937 برای ادامه تحصیل وارد دانشکده حقوق شد. در بیست سالگی اولین داستانش در یکی از مجلات به چاپ رسید و در همین زمان پدرش را نیز از دست داد. در کنار تحصیل ابتدا در خبرگزاری رسمی دولت و سپس در یکی از روزنامههای معروف ریو مشغول به کار شد. اولین رمانش با عنوان «نزدیک به قلب وحشی» در سال 1943 منتشر شد. در همین ایام تابعیت برزیل را دریافت و با یک دیپلمات جوان ازدواج کرد و چندین سال در نقاط مختلف دنیا، از ایتالیا و سوئیس گرفته تا آمریکا زندگی کرد. در این دوران در حالیکه جسته و گریخته به حرفه روزنامهنگاری خود ادامه داد، سه رمان دیگر نوشت. در سال 1959 از همسرش جدا شد و به ریو بازگشت و ستوننویس ثابت روزنامه شد و البته به نوشتن داستان و رمان ادامه داد. در طول فعالیت ادبیاش جوایز متعددی رادریافت کرد. از ویژگی آثار او نوآوری در سبک و فرم بود و از این لحاظ مورد توجه منتقدین ادبی بود. در عکسی که برای مطلب تهیه کردهام، نویسنده را با سیگاری در دست میبینیم که متاسفانه همین سیگار موجب بروز آتشسوزی در خانهاش شد و دست راستش دچار آسیب شد. بعد از انتشار ساعت ستاره در بیمارستان بستری شد و خیلی زود از دنیا رفت. ماحصل فعالیت ادبی او 9 رمان و تعدادی مجموعه داستان کوتاه و چند اثر برای کودکان است. از میان کارهای او دو اثر در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد: همین کتاب و کتاب «مصائب جی.اچ.».
در ابتدای همین کتاب، نویسنده تعدادی عنوان را برای کتاب پیشنهاد میکند: ساعت سعد، همهچیز تقصیر من است، بگذار از پس آن برآید، حق فریاد زدن برای آینده، داستانی آبدوغخیاری و.... این اثر دو نوبت در سالهای 1992 و 2011 به انگلیسی ترجمه شده درحالیکه فقط در سال 1397 سه بار به فارسی ترجمه شده است!
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات نقد فرهنگ، ترجمه نیایش عبدالکریمی، چاپ اول 1397، تیراژ 1000 نسخه، 136صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.08 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: در انتهای کتابی که من خواندم مؤخره یا نقدی مفصل از دکتر عبدالکریمی وجود دارد که خواندنش خالی از لطف نیست.
پ ن 3: کتاب بعدی را به زودی در همین جا اعلام خواهم کرد و شاید هم کتابهای بعدی! فعلاً در حال خواندن «چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی؟» جِنِت وینترسون هستم.
ادامه مطلب ...