راویِ داستان نویسندهایست که روایتش را با توصیف برخی محلههای لیما (پایتخت پرو) آغاز میکند؛ جایی که خانهها در تقابلی آشکار با طبیعتِ آنجا زشت هستند و ساکنینِ آن نیز در کمال تعجب (البته نه عجیب برای ما) زبالههای خود را هرجایی که دم دست است میریزند... در واقع زیر دماغشان! و این حکایت هر مکانی است که سرمایه اجتماعی در آن به میزان قابل توجهی پایین است: من اگر آشغال نریزم، دیگری میریزد! خلاصه اینکه همیشه برای «دیگران» باید فرهنگسازی کرد. راوی پس از این مقدمه کوتاه نتیجه میگیرد که اگر بخواهی در لیما زندگی کنی یا باید به فلاکت و کثافت عادت کنی یا عقلت را از دست بدهی و بزنی مغزت را داغان کنی. بعد بلافاصله عنوان میکند که «مایتا» هیچ وقت عادت نمیکرد.
مایتا همکلاسیِ راوی بوده است؛ دانشآموزی که هیچگاه پدر نداشت و بعد از فوت مادرش در کلاس سوم، تحت سرپرستی خالهاش بزرگ شد. او یک کاتولیک مقید بود و همواره دغدغه فقرا را داشت و با اینکه خود فقیر بود، از غذای خودش به فقیرترها میداد. همکلاسیها فکر میکردند که او روزی کشیش خواهد شد. اما اینگونه نشد و او در دوران دانشجویی با افکار چپ آشنا شد و مذهب را کنار گذاشت و به یک انقلابی حرفهای تبدیل شد. سالهای جوانی را به فعالیت در احزاب چپ به همراه انشعابهای معمولِ آن گذراند و در میانسالی، در سال 1958، درگیر یک شورش مسلحانهی ناکام شد و به تاریخ پیوست.
حالا، یعنی 25 سال پس از آن جریان، راوی میخواهد زندگی او را دستمایه یک رمان کند لذا پس از تحقیق، به دیدار تمام کسانی میرود که با مایتا ارتباط داشتند و تلاش میکند خط سیر او در ایامی که منتهی به آن حرکتِ ناکام گردید را بازسازی کند.
کتاب ده فصل دارد که در هر فصل راوی در مکانی قرار میگیرد که به نوعی، مایتا در 25 سال قبل در آنجا حضور داشته است و بدینترتیب داستان در هر فصل، حداقل در دو زمانِ متفاوت روایت میشود؛ مثلاً در فصل اول وقتی به ملاقات خالهی مایتا میرود هم گفتگوی راوی با ایشان در خصوص مهمانیای که در آن، مایتا با ستوانِ جوان والاخوس آشنا شد جریان دارد و هم بازسازی آن مهمانی و گفتگوهایی که بین آن دو نفر شکل گرفته است (طبعاً در ذهن راوی). دوستانی که با آثار یوسا آشنایی دارند میدانند که این تغییر زمان گاه در وسط یک جمله میتواند رخ بدهد. البته این کتاب به مراتب سادهتر از گفتگو در کاتدرال و سالهای سگی است. برای گمراه نشدن نیاز نیست خیلی دست و پا بزنیم و فقط کافیست تمرکز داشته باشیم.
نُه فصل از ده فصل کتاب به همین شکل جلو میرود و ما به سرانجامی که از همان ابتدا حدس میزدیم نزدیک میشویم اما در انتهای فصل نهم، راوی مطلبی را برای ما آشکار میکند که افقهای کاملاً جدیدی پیشِ چشمِ خواننده باز میکند و بدینترتیب فصل دهم با شگفتیهای خود آغاز میشود و...
*****
این پنجمین کتابی است که در ایام وبلاگنویسی از یوسا میخوانم: مرگ در آند، سالهای سگی، گفتگو در کاتدرال، جنگ آخرزمان . تقریباً هر دو سال یک اثر از این نویسندهی متفکر... از این بابت آدم بختیاری هستم. ترجمه این کتاب توسط حسن مرتضوی انجام شده است و نشر دیگر آن را منتشر کرده است.
مشخصات کتاب من: چاپ یکم اسفند1377، تیراژ 2000 نسخه، 436صفحه
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.8 از 5 است.گروه C ( در سایت گودریدز 3.77 و در آمازون 3.7)
پ ن 2: کتاب بعدی «بنگر فرات خون است» از یاشار کمال و پس از آن «آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند» از مجتبا هوشیارمحبوب خواهد بود.
رمان؛ دروغ و واقعیت
آنطور که از اسم این رمان برمیآید، بازنمایی و بازسازی زندگیِ «واقعی» آلخاندرو مایتا مدِ نظر است. اما واقعیتِ یک زندگی چیست؟! واقعیت چیزی نیست که در جایی داخل کشوها یا اذهان برخی دوستان و آشنایان و همکاران وجود داشته باشد و ما با رجوع به آنها و کنار زدن گرد و غبار و حشو و زواید آن را کشف و بیان کنیم. در دورهی پیشامدرن تاحدودی اینگونه بود؛ راوی دانای کلی بود که همهی اطلاعات را روی دایره میریخت و خواننده کتاب را باز میکرد و با دنبال کردن خط داستان آنها را دریافت میکرد. اما در دوران مدرن دستیابی به حقیقت و واقعیت امر ساده و حتی ممکنی نیست؛ هم برای راوی و هم برای خواننده. گاه دوراهیها و چندراهیهایی پیش روی آنها قرار میگیرد که انتخاب هر کدام از آن راهها منظرههای کاملاً متفاوتی را خلق میکند؛ امری که در این داستان رخ میدهد.
راوی در بخشهای مختلف داستان به مصاحبهشوندگان خود مکرراً گوشزد میکند هویت و نقش آنها و حرفهایشان و حتی مکانها را بهنحوی تغییر میدهد که هیچکس قادر به شناسایی آنها نباشد تا بلکه آنها ترغیب شوند و حقایق را بر زبان بیاورند که این ترفند هم در بیشتر اوقات کارگر نمیافتد. البته او هم انتظار این را ندارد که همه با توضیحات او که در پیِ تاریخنگاری و بازسازی مایتای واقعی نیست قانع شوند و فقط راست بر زبان بیاورند. او آگاه است هر روایتی که دیگران از یک واقعه میدهند یک روایت شخصی است که میتواند ملغمهای از راست و دروغ باشد. با این وصف، تلاشش برای دستیابی یا نزدیک شدن به حقیقت چه وجهی دارد!؟ تعریف راوی از رمان جالب است؛ از نظر او رمان یک روایت خلاصه شده و تا اندازهای مبهم و البته جعلی است که میتواند مابهازای خارجی و واقعی داشته باشد یا نداشته باشد. در اینجا راوی بیش از یک سال است که در حال تحقیق و مصاحبه پیرامون موضوع رمانش است اما با تعریفی که از رمان دارد این تحقیقات به چه دردی میخورد؟ وقتی قرار است با استفاده از قدرت تخیل خودش بخشهایی از داستان را شکل بدهد دستیابی به حقیقت به چه کار میآید؟!
رمان از کنار هم قرار دادن روایتها شکل نمیگیرد... چنین چیزی نهایتاً میتواند یک گزارش باشد که خواننده با خواندن آن و مقابلهی موارد مطرح شده به درکی از موضوع دست یابد. رماننویس تلاش میکند واقعیتی جدید و چه بسا گونهگونتر و جامعتر و کاملتر از آنچه که در عالم بیرون (بیرون از ذهن) رخ داده است یا رخ میدهد خلق کند. ورود خواننده به یک چنین دنیای خیالی مفیدتر از مواجههی او با تاریخ خواهد بود. به همین خاطر است که از نظر برخی نویسندگان از جمله یوسا، زندگی در پرتو ادبیات بهتر شناخته و بهتر زیسته میشود.
راوی در مصاحبههایش به دنبال چیزهایی است که امکان ابداع و روایت و خلق چنین فضای متعالیتری را در اختیارش قرار بدهد. او با اتکا به همین یافتهها روایتهای موازی را خلق میکند و مجموعهای سازگار میآفریند که قاعدتاً خود مایتا هم با خواندن این کتاب متعجب گردد! البته هدف متعجب شدن ایشان نیست بلکه خلق فضایی است که خواننده در آن با عمق و غنای زندگی و مسائل گوناگون آن مواجه شود. رمان چنین قابلیتی دارد.
طبعاً عموم ما به این کارکرد ادبیات واقف نیستیم و ممکن است همانند برخی از مصاحبهشوندگان از اینکه در چنین برههی حساسی از تاریخ کشور پرو، فردی همانند راوی، به دنبال نوشتن رمان است متعجب شویم.
انقلاب واقعی چیست و انقلابی واقعی کیست!؟
مایتا یک انقلابی آرمانگراست و عدالت و رفع فقر و توسعه و بهبود وضع معیشت و زندگی مردم از اصول اوست. در کودکی فردی مذهبی است و به خودش سخت میگیرد اما خیلی زود متوجه میشود با این کارها مشکلی حل نمیشود و تغییری در وضعیت جامعه پیش نمیآید. در دانشگاه با افکار چپ آشنا میشود، تعلیم میبیند، کتاب میخواند، تحلیل میکند، فعالیت حزبی میکند، از این سمت به آن سمت به دنبال حقیقت میدود و از استالینیسم به تروتسکیسم و انقلاب دایمی میرسد اما هیچگاه از عمل کردن خبری نیست! وقتی با ستوان جوان (والاخوس) آشنا میشود شیفتهی عملگرایی او میشود و او که همیشه به دنبال راهی برای بهبود اوضاع بود به حرکت درمیآید و اقدامی فداکارانه انجام میدهد و باصطلاح جانش را در طبقِ اخلاص میگذارد.
در فصل دهم (و البته در طول داستان) به خوبی روشن میشود که حرکت او چه نتایجی داشته است. طبعاً وقتی میبیند که سطح تحلیل و دغدغه و گفتگوها پیرامون عمل او به سطح نازلی همچون میزان پول دزدیده شده و کی بُرد و کی خورد تنزل پیدا میکند سرخورده میشود. هرکس دیگری بود بعد از وقایعی که در فصل دهم شرح داده میشود با خاک یکسان میشد. اما مایتا از آن افرادی بود که به کثافت و فلاکت عادت نمیکردند. در همان زندانِ آخر به نظرم به آن انقلابِ واقعی که مد نظرش بود نزدیک میشود. دستفروشی در زندان. فراهم آوردن نوشیدنی و آذوقهی بهداشتی برای کسانی که انسان هستند اما با آنها همانند حیوان برخورد میشود. توصیف یوسا از زندان واقعاً تکاندهنده است اما در همین جایِ وحشتناک که به قول او جای تعجب دارد که همهی شش هزار نفر دیوانه نشدهاند، کتابخانهای به همت همان زندانیان شکل میگیرد (هرچند فقط یک قفسه باشد)، صورت اولیهای از بانک شکل میگیرد که در میانِ آن همه مجرم و سابقهدار موردِ سرقت قرار نمیگیرد. انقلاب واقعی همین است.
راوی شیفتهی خوشبینی امیدواری شخصیتی است که خلق کرده است. فیالواقع در جامعه امید مسئلهی مهمی است و در نبود آن فروپاشی کلید خواهد خورد و از این جهت برای راوی هم اهمیت دارد و در بخشهایی از داستان مرغ خیال خودش را از طریق رویاهای مایتا به جاهایی میرساند که پرو گلستان شده است و ...(صص341 الی 343). طبیعی است وقتی تصویر واقعی با تصویری که ما در ذهن ساختهایم مطابقت پیدا نکند توی ذوقمان میخورد! البته مایتا، ترمیناتور نیست که بخواهد یکتنه همهی محیط اطرافش را دگرگون کند و تا انتها کم نیاورد. او هم آدم است... به نظرم طبیعی است آدمی که چنان ضرباتی از اطرافیانش خورده است و تحت تأثیر آسیبهایی که در اثر شکنجه و زندان به او وارد شده و رنجِ بسیاری میبرد و نمیتواند هیچ کارِ آبرومندی پیدا کند، به فکر فرار از کشور باشد. اما من هم مانند راوی حالم گرفته میشود وقتی میبینم از آن اعتقاد عمیق به آیندهی این سرزمینِ بختبرگشته و آن شور و شوق و شرافت اثری نیست. این تراژدی انقلاب است.
برشها و برداشتها
1) پسربچهای که هیچگاه پدری نداشت و خیلی زود مادرش را نیز از دست داد، به واقع یک یتیم است. اما مایتا با آن شور حقیقتطلبی که داشت سر از گروههای کوچک و کوچکتر درآورد و در نهایت، هنگامی که دست به شورش زد حتی از جانب گروه خودش نیز حمایت نشد. او یک یتیم تمامعیار است. یتیمی بداقبال! اگر بخت اندکی یار او بود چه بسا چند سال زودتر از کاسترو به الگویی برای همه انقلابیون عالم تبدیل میشد!
2) رفع نابرابریهای اجتماعی عمل سادهای نیست. با توجه به اینکه در طول تاریخ این موضوع یکی از اهداف کنشگرانِ اجتماعی بوده است اما هنوز هم، علیرغم موفقیتهای قابل توجهی که در برخی نقاط دنیا در این زمینه به دست آمده است، جای کار بسیاری دارد. این امر محتاج تلاشهای گسترده مردمی در بلندمدت است؛ تلاشهایی شرافتمندانه، خستگیناپذیر، شجاعانه، صادقانه و البته با صبر و حوصله (این صفات با عنایت به ص32 انتخاب شده است). هیچ راه میانبری وجود ندارد. آخر و عاقبت راههای میانبر همین است که تاکنون دیدهایم و در این داستان هم میبینیم.
3) یوسا روایتش را با کثافت و آشغال در محلههای لیما آغاز میکند و با همان به پایان میرساند. در واقع وقتی برای همین مشکلات سادهتر کاری نمیکنیم رویاپردازی برای رفع فتنه از کل عالم تکلیفش مشخص است.
4) دو تن از کسانی که راوی با آنها ملاقات میکند، همرزمان سابق مایتا در حزب کارگران انقلابی هستند. یکی از آنها مدیر یک مرکز فرهنگی است که از شرق و غرب، از استالینیسم و امپریالیسم همزمان بودجه میگیرد! و دیگری سناتوری است که همین چند سال قبل مشاور یکی از رئیسجمهورهای نظامی بوده است. این دو فصل معرکه هستند. یکی از آنها با تعجب مطرح میکند که مگر کسی در پرو هست که مایتا را به یاد داشته باشد!؟ و دیگری ضمن چسباندن انواع و اقسام برچسبها به مایتا مطرح شدن نام او را یک توطئه میداند. آنها نمونههایی از هیولاهای روزگار خود هستند! البته اولی به دومی شرف دارد چون چندبار عنوان میکند که همه موفقیتهایش را مدیون مایتاست.
5) یکی از تبعات مبارزه مخفی و تئوریک همین ریشهدار شدن توطئهاندیشی است. واقعاً چگونه میتوان با غلظت بالای توطئهاندیشی از زندگی لذت برد!؟
6) مبارزان کهنهکار (منظور کسانی است که حرفهشان مبارزه است!) همانند استادان جزوهگرا هستند. ارتباط خوبی با موضوعی که در آن باصطلاح متخصصند ندارند و نمیتوانند برقرار کنند. یک جزوهای را در طول عمر تکرار میکنند و اگر اندکی از آن مسیر خارج شوند حتماً کار دست خودشان میدهند. شاید به همین خاطر است که همیشه در وادی جزوه و حرف باقی میمانند.
7) گروههای اجتماعی در جوامعی همانند پرو، جزیرههای جداافتادهای از یکدیگر هستند که هیچ اطلاعی از یکدیگر ندارند و هیچ شناختی... طبعاً اعتماد متقابل بین اعضای این گروهها شکل نمیگیرد که هیچ، یک وحشتِ عجیبی نیز از یکدیگر دارند. به همین دلیل سرمایه اجتماعی در این جوامع بسیار نازل است.
8) یکی از راههای اثبات نظراتِ خود در نزد برخی گروهها این است که منتقدان خود را به هر نحو ممکن بیآبرو کنند تا بدینترتیب هرچه میگویند مزخرف به نظر بیاید. برخی گروههای چپ در این زمینه بسیار مهارت داشتند و سوگمندانه مهارت خود را به گروههای مخالف خود نیز منتقل کردند. در این داستان هم نمونههای خوبی از این مهارت قابل لمس است.
9) راوی در قسمتی از داستان به موزه تفتیش عقاید میرود و هنگام خروج روی پلههای ساختمان موزه با ده دوازده نفر آدم فقیر گرسنه روبرو میشود. در این حال جمله قشنگی بر زبان میآورد که زبان حال جهان سوم است: «خشونت پشت سرم و گرسنگی جلوی رویم. اینجا، روی این پلهها، کشور من خلاصه شده.»
10) وقتی در آن بالا نوشتم که راوی به دنبال چیزهایی است که امکانات برای خلق داستان در اختیارش قرار دهد یک مثال سادهاش اتهامی است که سناتور کامپوس میزند و به راوی میگوید مایتا همجنسگرا بوده است! همین قضیه به راوی این امکان را میدهد که صحنههایی بدیع از ارتباط این دو نفر خلق کند که قاعدتاً هیچکس بهجز مایتا و کامپوس نمیتواند از آن باخبر باشد و این قضیه امکانات عجیبی خلق میکند تا در مورد عدالتمحوری و پیشفرضها و تعصبات ذهنی خودمان کمی بیاندیشیم.
11) ناامیدی به کسی کمک نخواهد کرد. دستکم رمان جدا از تأثیر زودگذرش، باز چیزی هست اما ناامیدی فقط هیچ است.(ص117)
12) ادبیات و بالاخص رمان میتواند ما را در مقابله با تعصب یاری دهد. برای جوامعی مانند پرو ادبیات یک ضرورت است ما که شأنمان اجل از این حرفهاست و میتوانیم با خیال راحت گوشی خودمان را چک کنیم!
13) از ترجمه بهطور کلی راضی هستم اما چند مورد را جهت اصلاح اینجا مینویسم: در ص104 ابتدای سطر 16 به جای «مایتا» احتمالاً «ماریا» صحیح است یا مثلاً در سطر اول ص152 به جای عمه باید خاله نوشته میشد یا در سطر آخر ص184 به جای سالها بعد میبایست سالها قبل نوشته میشد. یا اینکه یکی دو تا از پانوشتها به صفحاتی ارجاع میدهند که صحیح نیست (ص166). اینها در کنار برخی اشتباهات تایپی موارد سادهایست که میتواند در چاپهای بعدی رفع شود.
14) در ص391 کوچهای در داخل محوطه زندان توصیف میشود که در آن نزاعهای خونین و معاملات وحشتناکی بین زندانیان رخ میدهد و راوی اینچنین میگوید: «این کوچه را به طعنه خیرون دو لا یونیون مینامند.» طبیعتاً منِ خواننده فارسیزبان درکی از این طعنه نخواهم داشت. بد نبود معادلی برای آن انتخاب میشد، مثلاً : این کوچه را به طعنه کوچه آشتیکنان مینامند. البته خیرون بنا به گوگل ترانسلیت به معنای تکهتکه شدن و انشعاب است و یونیون هم اتحادیه است!
15) مچگیری از یوسا البته کار جذابی است! در ص249 از مقالهای در روزنامه کارگران انقلابی صحبت میشود که در آن به نخستوزیری خانم باندارانایکه در سریلانکا اشاره شده است. این خانم اولین زنی است در جهان که در یک کشور به پست نخستوزیری رسید. مشکل این است که این نسخه روزنامه مربوط به سال 1958 است و آن خانم در سال 1960 به نخستوزیری میرسد و اینجا یک ناهمخوانی به وجود میآید!
16) این قسمت را که خواندم اشک در چشمانم حلقه زد!: «همهاش قصه بود. در کوئرو، نه اثری از شورشیها بود نه از سربازها. تعجب نمیکنم که واقعیت با این شایعهها اینقدر تناقض دارد. در این مملکت، اطلاعات دیگر موثق نیست و در روزنامهها، رادیو، تلویزیون و گفتوگوی معمولی به خیالبافی محض تبدیل میشود. این روزها برای ما مردم "اخبار" یعنی تفسیر واقعیت بر اساس بیم و امیدهایمان و یا صرفاً بیان چیزی که بیدردسر است. این تلاشی است برای جبران جهل و نادانیمان از آنچه که دارد اتفاق میافتد - اتفاقاتی که در اعماق قلبمان میدانیم چارهناپذیر و حتمی است. ما پروئیها دروغ میگوییم، جعل میکنیم، رؤیا میبافیم و به توهم پناه میبریم چون فهم این که واقعاً چه چیز در حال اتفاق است، برایمان غیر ممکن است. زندگی پروئیها - یعنی نوعی زندگی که در آن تعداد کمی واقعاً مطالعه می کنند- به خاطر چنین شرایط عجیب و غریبی شبیه ادبیات است.» البته به نظر میرسد به جای کلمه ادبیات در جمله آخر، قصه یا داستان گزینه بهتری است. از اینکه بگذریم حس کردم که در زندگی قبلی در پرو زندگی کردهام! یا اینکه یوسا هم همچون محمدِ هندو یک ایرانی است!!
17) در طول داستان چند نوبت اسمی از «کنت مونت کریستو» به میان میآید. در بخش عملی شورش هم اسم رمز «ادموند دانتس» است. چه ارتباطی میتوان بین آن داستان کلاسیک و این داستان برقرار کرد؟ تا جایی که به خاطر دارم، ادموند دانتس به ناحق زندانی شد و دوران سختی را از سر گذراند و تنها چیزی که او را به زندگی کردن راغب میکرد گرفتن انتقام بود. امیدِ دانتس بر مبنای انتقام بود و عدالت را در این امر جستجو میکرد. یک امرِ ناشدنی! البته اگر مایتا بعداً میرفت سروقت تکتک آنهایی که خیانت کردند و دخلشان را میآورد خیلی به کنت مونت کریستو شباهت مییافت. اما او بیخیال شد و به قول خودش آنها را بخشید. اما به نظر میرسد آن عدالتی که شورشیان در پی آن بودند نیز یک امر ناشدنی بود. این شباهتی بود که به ذهن من رسید.
سلام عزیزجان.تازه با شما آشنا شدم و چقدر خوشحالم که پیداتون کردم...من یه روز کناب نخونم دیوونه میشم(که تا حالا پیش نیومده ،پس این مطالب رو در سلامت کامل عقلی مینویسم!!!) میدونم یاد سعدی میفتی که فرمود: گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد / بخود گمان نبرد هیچ کس که نادانم...بماند...اینکه کتابهایی رو که خوندم از دریچه چشم شما و دوستان یه بار دیگه ببینم کمک بزرگیه که لایه های بیشتری رو از کتابا درک کنم و بابت این موضوع خوشحالم...پاینده باشی
سلام دوست عزیز
دل به دل راه های متعددی دارد
امیدوارم همیشه سلامت کامل در همه زمینه ها برقرار باشد... و از نظرات شما بهره مند باشیم و در کنار هم لایه های داستان را کشف کنیم.
برقرار باشید
سلام
ایندفعه خیلی یواش نوشتی
برای اولین باررسیدم ومنتظرشدم
سلام بر دوست همیشه حاضر
باید اعتراف کنم این بار ابتدا قصد داشتم با یک بار خواندن بنویسم اما نشد
چند روزی هم وقفه افتاد بین دو بار خواندن و خلاصه همه چیز دست به دست هم دادند که یواش بنویسم
جالب بود ! سپاس از اطلاعات تان !
سلام
نوش جان
ممنونم
سلام
سلام بر میله
درباره ی یوسا و این پست، نوشته ات را تا جایی خواندم که گفته بودی؛ پیدا کردن واقعیت زندگی بعد از کنار زدن زواید میسر است. گاهی هم در این دوران ناممکن می شود.
با این جمله که واقعیت زندگی چیست؟ از نوشته ات پرت می شوم و اتفاقات این چند وقته توی ذهنم چرخ می زنند... یک وقت هایی هست که می بینی داری واقعیت حال حاضرت را باید دلیل و مدرک به نزدیکانت اثبات می کنی!... چیزی که به نظر بدیهی می آید اما این طور نیست...
ببخش که نتوانستم باقی پست را بخوانم. در مجالی دیگر دوباره می آیم.
سلام بر بندباز
البته که چندان ساده و میسر نیست... خواهش میکنم
سلام
امیدوارم حال و احوالت مثل این روزهای من پنجر نباشه و حسابی سر حال باشی. این مطلب به این خوبی نشون دهنده اینه که از کتاب خیلی خوشت اومده. البته قاعدتاً باید اینطور باشه . تعریفت از کتاب منو یاد کتاب گزارش یک مرگ مارکز میندازه . اونجا هم سال ها پیش مرگی رخ داده بود و یکی از دوستان مقتول با رفتن به محل و صحبت کردن با آدمهایی که مقتول رو میشناختن کتاب گزارش یک مرگ رو تشکیل میده . البته مارکز ماهرانه کتاب رو جوری درآورده مه نه اسمش رو میشه رمان گذاشت نه گزارش. هر چند اسمش گزارشه. به هر حال اونجا هم ما از همون اول آخر کتاب رو میدونیم . اما اینطور که من از یادداشتت گرفتم لم کار یوسا گویا فصل دهم کتابه . فصل دهمی که مارکز نداشته.
میام درباره ادامه یادداشتت با هم حرف می زنیم . از این یادداشت نباید غافل شد. فکر کنم بعد از گذشت این همه مدت از سردسته ها واجبه که سری به یوسا بزنم.
علی الحساب ممنون
سلام
حال و احوال کماکان همان است که در پاسخ کامنت قبلی شما نوشتم
چند روز قبل توی یک ترافیک پشت یک تریلی گیر کرده بودم وقتی به کنار تریلی که داشت خیلی آروم حرکت میکرد رسیدم متوجه شدم یکی از لاستیکهاش کاملاً منهدم شده است و دارد روی رینگ راه میرود... بنده خدا چارهای نداشت ظاهراً... باید خودش را به جایی میرساند که بتواند بزند بغل... حالا دیگه خودت ببین اوضاع چطوره
کتاب رو دوست داشتم. میشه گفت خیلی دوستش داشتم.
در آن مایهها میتوان یاد سیمای زنی در میان جمع هاینریش بل هم افتاد.
سلامت باشی
درود!
با امتیاز بالایی که به کتاب داده اید، پس باید خوندش.
سلام قربان
البته که امتیاز بالایی است ولی طبیعتاً حواس همه باید به این قضیه باشد که این امتیازکاملاً مبتنی بر سلیقه فردی به نام میله است
سلام
چقدر احساس می کنم پروئی ها رو درک می کنم. خصوصا در ارتباط با اون قضیه ی اخبار و آشغال ها و خیالبافی و توهم و این چیزا! (چیزی هم باقی موند؟!)
راستش از یوسا دو تا کتاب شروع کردم و نتونستم پیش برم... اما به خودم این فرصت رو می دم که این یکی رو هم امتحان کنم
سلام بر مدیر فرهیخته
من هر بار با داستانی از یوسا که در پرو میگذشته روبرو شدم همین احساس را داشتهام
یکی از کارهایش (جنگ آخرزمان) در برزیل میگذشت که در هنگام خواندن آن هم همین احساس را داشتم! در واقع آمریکای جنوبی (منهای برخی تفاوتهای فرهنگی... یاد آن سفیر ایران در برزیل به خیر!!!) در پارهای زمینهها خوشدرک است برای ما
کدام دو کتاب از یوسا چنین سرنوشتی داشت؟ شاید بتوانم کمک کنم. البته آثار یوسا در وهلهی اول کاملاً این توانایی را دارند که خواننده را منصرف کنند ولی ... همانطور که قدمای خودمان گفتهاند: صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد... در مورد آثار یوسا صادق است.
کتاب سور بز یوسا هم عالیه
سلام دوست عزیز
حتماً همین طوره... من الان دارم به ترتیب زمان نشر داستانهای یوسا میروم جلو و فکر کنم سال آینده سور بز را دست بگیرم. از الان بیتابم