میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

آخرین ضربه را احساسی نزن!


شنبه روز پرهیجانی بود. البته ما در روزهای عادی هم هیجان زیادی داشتیم: فوتبال و شطرنج! ممکن است شما فکر کنید شطرنج چه هیجانی می‌تواند داشته باشد؟ اگر آن روزها گذارتان به محل تحصیل ما در بوگوتا افتاده بود حتماً همان روبروی درب ورودی دانشکده با جمعی از دانشجویان روبرو می‌شدید که همگی دور یک صفحه شطرنج جمع شده بودند و با هیجان زیادی به دو نفری که مشغول بازی بودند حرکت پیشنهاد می‌دادند و بلافاصله هم پیشنهادات مطرح شده یکدیگر را نقد و تحلیل می‌کردند. در جذابیت آن همین بس که گاهی این جماعت به صورت برنده‌به‌جا هفت‌هشت ساعت مشغول بودند و خم به ابرو نمی‌آوردند.

کلاس‌ها تعطیل بود و ما مشغول شطرنج بودیم. طرف‌های ظهر یکی از دوستان قدیم خبر داد که تعدادی از بچه‌های کومونیداد را بچه‌های بالا (خیلی بالا!) خواسته‌اند و خلاصه گوش آنها را اندکی پیچانده‌اند که چرا هنوز از راهروهای دانشکده بوی افکار «دون اینفنیرو امپرِساریو» به مشام می‌رسد. و بعد مقرر شده بود روز یکشنبه جلوی دانشکده تریبون آزادی شکل بگیرد و نمایندگانی از دو طرف صحبت کنند و ماجرا به پایان برسد و تعطیلی کلاس‌ها پایان یابد. بعد از صرف ناهار وقتی مطابق عادت داشتم به یکی از تابلوهای ستون آزاد دانشکده نگاه می‌کردم، توجهم به بریده‌های «ال پریودیکو کاسموس» که شرحی از وقایع چهارشنبه در آن درج شده بود جلب شد. من و دو سه هزار نفر دیگر شاهد تمام اتفاقات بودیم اما در روزنامه، داستانی کاملاً متفاوت نقل شده بود. آن زمان هنوز افتخار آشنایی با هاینریش بل و کتاب مستطابش «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم» نصیبم نشده بود ولی بعدها که این کتاب را می‌خواندم همیشه این روزنامه جلوی چشمانم بود! در داستانی که روزنامه خلق کرده بود؛ سخنرانی انجام شده و تعدادی از دانشحویان سؤالاتی را از سخنران پرسیده و او را به چالش می‌کشند! سپس سخنران که از عهده پاسخ به سوالات برنیامده فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و برگزارکنندگان جلسه هم به تلافی این مزاحمت بر سر سؤال‌کنندگان ریخته و آنها را حسابی کتک می‌زنند! بی‌خود نیست که کلمبیا در نگاه عامه پرچم‌دار رئالیسم جادویی در آمریکای لاتین به حساب می‌آید.

آن شب وقتی در خانه، پدرم جلوی تلویزیون مشغول انجام مناسکش بود، هنوز هم بدم نمی‌آمد که عَلم مخالفت در برابرش بیافرازم. تقریباً اواخر اخبار ناگهان خبری در رابطه با اتفاقات چهارشنبه پخش شد. خبر عیناً خلاصه‌ای از همان مطلب کاسموس بود. پدر نگاهی پرسش‌گرانه به من انداخت، گویی می‌خواست با توجه به محل وقوع خبر، از اطلاعات احتمالی من جهت تعیین کیفیت عکس‌العملش استفاده کند. کاملاً گنگ بودم و سکوت کردم. گمانم از چشمانم خواند که باید آخرین ضربه را محکم‌تر بنوازد!

فردای آن روز، مطابق برنامه مراسم تریبون آزاد برگزار شد. ابتدا یکی از بچه‌های کومونیداد در مورد اینکه خود آنها به افکار و عقاید سخنران دعوت‌شده در روز چهارشنبه انتقادات جدی دارند صحبت کرد و پس از آن به این مسئله پرداخت که ما باید نظرات و آرای گوناگون را بشنویم و مقابله صحیح با نظرات مخالف برخورد فیزیکی نیست. بعد از او گادبستووال پشت تریبون رفت. او گویی به میان جمعی از دشمنان مسلح خود آمده باشد چندین بار تأکید کرد که دست به عملی شجاعانه زده است و تنهای تنها برای بیان حرف حق پشت این تریبون آمده است. او سپس در واکنش به صحبت‌های سخنران قبلی گفت که این آقایانی که صحبت از شنیدن نظر مخالف می‌زنند اعمالشان چیز دیگری است. او گفت که در شب وقوع حوادث به صورت اتفاقی با یکی از دوستانم در کنار درب خروجی دانشگاه ایستاده بودم که همین آقایان به من حمله کردند و یکی از آنها با مشت چنان به سینه من کوبید که قلب من برای لحظاتی دچار مشکل شد و یکی دیگر از آنها با وارد کردن ضرباتی محکم به خودروی من اقدام به تخریب آن کرد! او در میان سخنانش کلماتی را به عنوان فحش به کار برد که برای من در آن سن کاملاً جدید بود: سکولار و لیبرال! او بعد از به پایان رساندن سخنرانی به سمت بخشی از جمعیت رفت و همراه با آنها با خواندن سرود تشکیلاتی‌شان دورِ دانشکده چرخیدند و رفتند. تقریباً یک‌سوم جمعیت از همراهان این مردِ شجاعِ تنها! بودند که به سختی می‌شد در میان آنها یک دانشجو پیدا کرد.

******

در آن دوران در بوگوتا باجه‌های تلفن همگانی قرمزرنگی وجود داشت که با انداختن سکه‌های دو پزویی داخل آن به کار می‌افتاد. گاهی برخی سکه‌ها توسط دستگاه خورده می‌شد و گاهی سکه‌ها بدون اینکه کاری انجام بدهد از طرف دیگر خارج می‌شد. اگر کاربر خوش‌شانسی بودید و دو پزویی شما هم ایرادی نداشت با انداختن آن در داخل دستگاه بوق آزاد را می‌شنیدید و توانایی برقراری ارتباط را پیدا می‌کردید. به همین خاطر ضرب‌المثلی شکل گرفت که مشابه آن را حتماً شنیده‌اید؛ وقتی کسی بعد از طی مراحلی بالاخره متوجه موضوعی می‌شد می‌گفتند دو پزویی‌اش افتاد!  

دو پزویی من هم بعد از این جریانات افتاد. این از خوش‌شانسی‌های من بود که برای آوردن کتانی از داخل کمدها، زمین فوتبال را ترک کردم و در مسیر وقایعی قرار گرفتم که موجب این افتادن شد. آن روز متوجه شدم که چرا برخی کلمبیایی‌ها به مدل مویی شبیه کارلوس والدراما گرایش دارند؛ آنها با این مدل مو می‌خواهند شاخ‌هایی را که بر سرشان می‌روید بپوشانند! بعد از اتمام این مراسمِ سرِ دستی، کلاس‌ها دوباره برقرار شد. آن روز پس از خروج از دانشگاه وقتی مطابق معمول در «پلازا دِ لا رولوسیون» کنار دکه روزنامه‌فروشی ایستادم تا تیترهای روزنامه‌ها و مجلات ورزشی را بخوانم، تیتری بر روی جلد یکی از ماهنامه‌ها توجهم را جلب کرد: معنا و مبنای سکولاریسم. در قیاس با تیتر روزنامه‌ها البته تیتر بسیار ریزی بود و هفته‌های قبل اصلاً به چشمم نیامده بود اما با چیزهایی که شنیده بودم این بار به چشمم آمد! ماهنامه را خریدم و به سمت «کایه دو لیبرتا» حرکت کردم.  

........................

پ ن 1: مطلب بعدی در مورد رمان «عامه‌پسند» اثر چارلز بوکوفسکی خواهد بود.  


استدلالات محکم کلمبیایی!

در قسمت قبل دیدیم که صحبت‌های مسئول رده‌بالای کلمبیایی به جای آن‌که آبی بر آتش دانشجویان  باشد نمکی بود که زخم آنها را ناسور‌ کرد. ایشان خیلی زود رفت اما این آخرین مواجهه‌ی ما نبود! دو سه ترم بعد، این شخص را به عنوان استاد درس مدیریت صنعتی! ملاقات کردم. آدم ساده‌دلی بود و حقیقتاً در زمینه‌ای که برای تدریس انتخاب شده بود حرف‌های زیادی برای گفتن داشت، حرف‌هایی که مرغ پخته را هم به خنده وامی‌داشت. قصه‌ی آن درس دو واحدی مفرح داستان دیگری است که ارتباطی با افتادن دوزاری ندارد و در جای خود باید به آن پرداخت.

پس از رفتن آقای معاون و محافظینش، همه داخل دفتر جمع شدند؛ پنج شش نفری روی صندلی‌ها و بقیه هم که حدوداً پانزده شانزده نفر بودند یا روی لبه میز و رادیاتور نشسته بودند یا در فضاهای خالی دورتادور اتاق به دیوار تکیه داده بودند. نمی‌دانم غیر از من فرد دیگری هم بود که عضو آن تشکل نباشد و در جلسه حاضر باشد یا خیر؟ هرچه بود کسی به حضور من واکنشی نشان نداد و من در گوشه‌ای روی زمین نشستم و کنجکاوانه به صحبت‌ها گوش می‌دادم. حالا دیگر پای چشم یکی از بچه‌ها کاملاً کبود شده بود و هر لحظه میزان بازشدن چشمش کمتر می‌شد. بحث بر سر این بود که چه واکنشی باید نشان داد. آیا فقط به دادن یک بیانیه شدیداللحن و محکوم کردن این اتفاق بسنده شود؟ بچه‌های دانشکده فنی از یک هفته تعطیلی کلاس‌ها کوتاه نمی‌آمدند و انتظار داشتند دانشکده‌های دیگر هم با آنها همراهی کنند. به قول خوزه مارتی سیاستمدار یکی از کشورهای همسایه (رهبر کوبایی‌ها در مبارزات استقلال‌طلبانه علیه اسپانیایی‌ها) «وقتی یک انسان سیلی می‌خورد، باید همه بشریت درد و سوزش آن را حس کند». لذا انتظار این بود که در قدم اول دانشکده‌های دانشگاه بوگوتا این سوزش را حس کنند و در قدم بعدی باقی دانشگاه‌های کلمبیا با آنها همراهی کنند و به این اولین دخالت فیزیکی گروه‌های شبه‌نظامی در دانشگاه (در دوره جدید) واکنش درخوری نشان بدهند.

یکی از کسانی که فعالانه حرف می‌زد «آلخاندرو ایسناچو ویکتوریانو» دانشجوی پزشکی بود که از لحاظ سنی بزرگ‌تر از باقی حاضران بود و طبعاً مواضع پخته‌تری داشت که البته آن زمان محافظه‌کارانه به نظر می‌رسید. او می‌خواست در این حال و هوا تصمیمی گرفته نشود و پس از سپری شدن دو روز تعطیلات آخر هفته، در ابتدای هفته بعد جلسه‌ای برای اخذ تصمیم تشکیل شود ولی توفیق نیافت. ویکتوریانو چند سال بعد یک خبرگزاری مختص دانشجویان در کلمبیا تأسیس کرد و چند سالی مدیرعامل آن بود. یکی از کسانی که در جلسه مواضع تند و تیزی داشت «آبلاردو ایرناتو آربی‌ترو» بود که از قضا یکی از هم‌رشته‌ای‌های من بود. خیلی بعدترها در سال 2009 این دو نفر در صف‌بندی کاملاً متفاوتی قرار گرفتند. آلخاندرو در کمپین انتخاباتی کسی قرار گرفت که برای تغییر در کلمبیا پا پیش گذاشته بود و آبلاردو مسئولیت رده‌بالایی در خبرگزاری دولتی داشت و تندترین حملات را به نامزد مورد نظر سازمان‌دهی می‌کرد! کلمبیا بالا و پایین‌های عجیبی داشت. از من به شما نصیحت اگر به کلمبیا مهاجرت کردید یا در کشوری دوردست با جماعتی از کلمبیایی‌ها دمخور شدید همواره از کسانی که شعارهای تندتری می‌دهند فاصله بگیرید! آنها معمولاً یک جای کارشان می‌لنگد.

جلسه با تصمیم به تعطیلی یک هفته‌ای به پایان رسید. پاسی از شب گذشته بود که از دانشکده بیرون آمدیم. در آن ساعت شب فقط دری کوچک که به خیابان هفتم دسامبر راه داشت، باز بود. در مسیرمان پرنده پر نمی‌زد و بچه‌ها هم در سکوت قدم می‌زدند. وقتی درب خروجی در دیدرس ما قرار گرفت دو سه نفر را آنجا دیدیم که در کنار یک خودرو در حال صحبت با یکدیگر بودند. یکی از بچه‌ها با اشاره به دو نفری که داشتند با مسئول انتظامات صحبت می‌کردند گفت: «این یارو گادبستووال نیست؟!» از صحبتهای بچه‌ها در جلسه متوجه شده بودم این فرد سردسته گروه مهاجمی است که امروز هنرنمایی آنها را دیده بودم. منی که تا چند ساعت قبل مشغول گل‌کوچیک بازی کردن بودم به صورت اتفاقی وارد مسیری پر شتاب شده بودم. چند متر که نزدیک‌تر شدیم چند نفر تایید کردند که آن شخص خود گادبستووال است. دو نفر از بچه‌هایی که علاوه بر کتک خوردن، فحش‌های رکیک هم شنیده بودند به سرعت خود افزودند و چند قدم از ما جلو افتادند. یکی از آنها وقتی به موازات گادبستووال در این سوی خودرو رسید با صدایی بغض‌آلود او را خطاب قرار داد که من و تو هر دو به مسیح و دنیای آخرت ایمان داریم و من در آن دنیا از حق خودم نخواهم گذشت و در حال بیان این جمله متناسب با آهنگ کلماتش با کف دست چند ضربه‌ی آرام به روی کاپوت ماشین زد. نفر دوم ماشین را دور زد و رخ‌به‌رخ همین مضمون را تکرار کرد. او هم موقع ادای این سخنان برای تأکید با چهار انگشت دست راستش سینه گادبستووال را لمس کرد. آن دو نفر بلافاصله از در عبور کرده و از دانشگاه خارج شدند اما اکثراً باقی ماندیم.

خیلی سریع بحث بین طرفین داغ شد. گادبستووال مردی حدوداً چهل‌ساله بود که موهای وسط سرش ریخته بود. هیکل درشت و قد تقریباً بلندی داشت. مردی که همراه او بود قد به مراتب کوتاه‌تر و ریش بسیار بلندتری داشت و به‌وضوح اضافه وزن بالایی داشت. بعدها فهمیدم نام او خوزه هرناندز است. استدلال آنها این بود که ما در جنگ با نیروهای متجاوز به کلمبیا شرکت کرده‌ایم و خون خیلی از همراهان ما روی زمین ریخته است ولذا اجازه نمی‌دهیم مبانی فکری ما توسط دیگران زیر سوال برود؛ سخنرانی که شما دعوت کرده‌اید هرجای کلمبیا که بخواهد صحبت کند ما حضور پیدا خواهیم کرد و مانع سخنرانی او خواهیم شد. یکی از سال‌بالایی‌های رشته مکانیک که از قضا سابقه حضور در جنگ داشت و جراحات و آثار آن در بدنش مشهود بود به قسمت اول دلیل آنها پرداخت و سؤالش این بود که چگونه شرکت در جنگ باعث ایجاد حق در آنها شده است درحالیکه او و خیلی‌های دیگر در طرف مقابل نیز در جنگ شرکت داشته‌اند و اصولاً چگونه این نمایندگی به آنها واگذار شده است؟ اینجا یکی از منطقی‌ترین جواب‌هایی که به عمرم شنیده‌ام را شنیدم. بین هرناندز و رفیق ما این جملات رد و بدل شد.

هرناندز: یعنی تو در جنگ حضور داشتی؟!!

رفیقِ ما: گفتم که این به خودی خود ملاک چیزی نیست ولی حالا که می‌پرسی بله، بودم.

هرناندز: من فرمانده گروهان بودم!

رفیق ما: سرباز ساده هم همانقدر افتخار دارد که فرمانده دارد. این واقعاً ملاک نیست. مثلاً من که فرمانده گردان بودم چه فرقی با یک سرباز داشتم؟

هرناندز: تو فرمانده گردان بودی؟!!!

رفیق ما با لبخند تأیید کرد و آدرس دقیق‌تری هم داد و باز هم تأکید کرد که این موضوع ملاکی برای تفاخر نیست. هرناندز کمی دچار تیک شد اما بعد از چند ثانیه به خودش آمد و آن برگ نهایی را با اشاره به گادبستووال رو کرد: گادی فرمانده تیپ بوده!

 

ادامه دارد!


پ ن 1: بعدها یکی از بچه‌محل‌های خوزه هرناندز برایم تعریف کرد خوزه به هیچ‌وجه سابقه حضور در جنگ را نداشته است و فقط در پارک «لا فلور» بوگوتا مشغول هنرنمایی بوده است.


آداب مناظره کلمبیایی‌ها

در طول مدتی که روی صحنه مناسکی ناهم‌خوان به نمایش درمی‌آمد، در بیرون و درون سالن اتفاقات خاصی در جریان بود. از نقاط مختلف سالن شعارهای مختلفی بلند می‌شد اما معدودی از آنها این امکان را داشتند که نظر مناطق مجاور خود را به تکرار آن جلب کنند. در این میان تنها شعاری که این شانس را پیدا کرد که نظر تمامی جمعیت حاضر در سالن را برای همراهی به خود جلب کند «مرگ بر فاشیست» بود؛ این شعار به شکل کوبنده‌ای در سالن طنین‌انداز شد. من آدم‌ شعارنشنیده‌ای نبودم! تا چشم باز کردم طنین شعارهای مختلفی را در گوشم تجربه کردم. شعارهای روی پشت‌بام، شعارهای توی خیابان، بعد از آن شعارهای سر صف توی مدرسه. خیلی زود هم برای پر کردن اوقات فراغت پایم به استادیوم لیبرتای بوگوتا باز شده بود تا در روزهای تعطیل هم از شعار دادن و شعار شنیدن غافل نشوم. با این سابقه‌ی مکفی قاعدتاً به راحتی تحت‌تأثیر قرار نمی‌گرفتم اما باید اعتراف کنم انسجامی را که در آن شعار بود، قبلاً تجربه نکرده بودم. به‌گمانم تعدادی از مهاجمین هم ناخودآگاه این شعار را با جمع تکرار می‌کردند کما اینکه به چشمان خود دیدم کسانی این شعار را با هیجان فریاد زدند و پس از آن با شعاری که در نقطه مقابل از سوی مهاجمین ارائه شد همراهی کردند!

در فاصله این قدرت‌نمایی‌های متقابل، توافقاتی بر روی صحنه در حال شکل‌گیری بود. میز و تریبون به جای خود بازگردانده شد و کتاب مقدس را از زیر دست و پا جمع کردند. برگزارکنندگان توانستند از جایی بیرون از سالن سیم میکروفونی را به داخل بکشند تا به جای سیستم صوتی تخریب‌شده بتواند انجام وظیفه کند. بالاخره بعد از کش و قوس فراوان از پشت همین بلندگو اعلام شد که ان‌شاء‌الله مراسم آغاز خواهد شد و سخنگوی مهاجمان هم در سخنانی ضمن حمله شدیداللحن به سخنران مدعو و افکار و عقایدش اعلام کرد ایشان باید با ما مناظره کند و به سوالاتمان پاسخ بگوید لذا ما همینجا می‌نشینیم تا ایشان بیاید. بعد برای اینکه حسابی سلامت سخنران را تضمین کنند و مسالمت‌جویی خود را نشان بدهند همانجا روی صحنه کنار صندلی و میز سخنرانی بر روی زمین نشستند. من طبعاً این شخص سخنگو را نمی‌شناختم اما از نفرات کناردستی‌ام شنیدم که اسم ایشان مارکوس سالت‌ویلیج است. شش‌ماه بعد او را به خوبی می‌شناختم، وقتی که درست روبروی دانشکده پلی‌تکنیک بوگوتا ایشان را پشت وانتی که چوبه‌ی دار حمل می‌کرد دیدم؛ آمده بودند تا با همین سخنران مناظره بکنند و بعد به صورت نمادین او را به دار بیاویزند.

پس از نشستن مهاجمان، یکی از هم‌کلاسی‌ها برای قرائت چند فراز از کتاب مقدس روی صحنه رفت و بدین ترتیب یکی از طولانی‌ترین بخش‌های مراسم آن روز آغاز شد! واقعاً از حنجره‌اش مایه گذاشت و می‌توانم به جرئت بگویم نزول آن آیات چند ماهی زمان برده بود! کسانی که روی صحنه نشسته بودند بعد از دقایقی با عصبانیت به فرد پشت میکروفون نگاه می‌کردند اما شرایط به گونه‌ای بود که هیچ واکنشی نمی‌توانستند نشان بدهند. بالاخره به هله‌لویای آخر رسید و همه آمین گفتیم. مجری مراسم به سمت میز رفت، میکروفون را برداشت و خیلی ساده و سریع اعلام کرد شرایط برای انجام سخنرانی مهیا نیست و از دانشجویان خواست با رعایت آرامش سالن را ترک کنند. تقریباً اواسط بیان این جمله کوتاه بود که مهاجمین از جای خود برخاسته و به سمت او حرکت کردند. من حرکت آنها را به سبک کارتون فوتبالیست‌ها به صورت اسلوموشن می‌دیدم؛ حرکت دست‌وپا و درانیده شدن چشمان و به اخم انقلابی درآمدن ابروها و البته دهان‌هایی که تا نهایت امکان باز می‌شد (گویی مادری قاشق غذا به دست به آنها گفته باشد اَم کن خاله ببینه چقدر دهنت باز میشه!) و بسته می‌شد. وقتی جمله مجری به انتها رسید لگدِ اولین نفر روی پشت او نشست و او از بالای صحنه به روی افرادی که پایینِ آن روی زمین نشسته بودند پرت شد. اگر خودم را در آینه می‌دیدم احتمالاً حالت صورت من هم شبیه او بود که با چشمان متعجب و از حدقه بیرون زده‌ای به ضاربان خود خیره شده بود.

دانشجوها شروع به ترک سالن کردند درحالیکه روی صحنه دوباره عزاداری برپا شده بود. من از پایین به سمت در بالایی حرکت کردم و تقریباً آخرین نفری بودم که از سالن خارج شدم و هنوز روی صحنه همان مناسک با شور قابل توجهی در حال اجرا شدن بود.

بیرون از دانشکده گُله‌گُله محافل بحث برپا بود. هوا تاریک شد و جمعیت کم‌کم متفرق شد. به درِ خروجیِ دانشگاه در خیابان «هفت دسامبر» که رسیدم ناگهان یک حسی مرا بازگرداند. یک حس کنجکاوی که الان هم‌مدرسه‌ای‌های سابق و کتک‌خوران امروز در چه حالی هستند. به سمت دانشکده بازگشتم و وارد ساختمان شدم.

داخل اتاق انجمن و محوطه جلوی آن که زیراندازی هم برای انجام عبادت پهن شده بود، به حال و هوای مقر گروهانی می‌مانست که افرادش ضربات سنگینی در جنگ خورده باشند. زیر چشمان خوان‌کارلوس باد کرده بود و کم‌کم داشت کبود می‌شد، لوئیس‌فرناندز در یک گوشه‌ای اشک می‌ریخت چون علاوه بر کتک خوردن، حسابی فحش شنیده بود. در سالهای طولانی اقامتم در کلمبیا به تجربه دریافته بودم شنیدنِ فحش‌های خاردار کم از دریافت مشت ندارد، بخصوص که اغلب آنها روی مادرانشان خیلی حساس‌اند. این دوستان هم فحش شنیده بودند و هم مشت و لگد خورده بودند. قرار بود تا دقایقی بعد جلسه‌ای تشکیل و در مورد اتفاقی که رخ داده و واکنش نسبت به آن، تصمیم‌گیری شود. در صحبت‌های دو سه نفره به نظر می‌رسید تعطیلی یک‌هفته‌ای دانشگاه در اعتراض به این تعرض، کف درخواست‌ها باشد.

بیشتر بچه‌ها داخل دفتر جمع شده بودند اما هنوز جلسه پا نگرفته بود که خبر دادند یکی از معاونین وزارت داخله کلمبیا بیرونِ در مشغول صحبت با چندتا از بچه‌هاست. به سراغ آنها رفتیم. مقامِ بلندپایه، معاون اداری-مالی وزیر بود. این عنوان ممکن است پیرمردهایی مثل مرا به یاد تله‌تئاتری قدیمی با نام «یکی از این روزها» بیاندازد که در آن، رئیس‌جهمور کشوری خیالی ترور می‌شود و چون هنگام ترور، وزیر کشور نیز به همراه او کشته شده است معاون وزیر به عنوان رئیس‌جمهور موقت انتخاب می‌شود و... اما این معاون با آن معاون بسیار فرق داشت. بچه‌ها شرح ماوقع را ارائه کردند اما معاون که لهجه غلیظ بوئناونتورایی (منطقه‌ای ساحلی در شمال کلمبیا) داشت مدام تکرار می‌کرد: «یعنی اونا همینجوری ریختند و شما رو زدند!؟ مگه میشه؟! حتماً شما هم یه کارایی کردین!»


ادامه دارد!


پ ن 1: در کلمبیا یک قانون نانوشته وجود دارد که هر وقت بلایی به سر شما نازل می‌شود حتماً خودتان مقصر آن بوده‌‌اید. یعنی اگر ماشین‌تان به سرقت برود و برای شکایت مراجعه کنید حتماً مقام مسئول به شما سرکوفت خواهد زد که مقصر خودتان بوده‌اید و حتی از اینکه باعث شده‌اید کارشان زیاد شود شما را مورد عتاب هم قرار می‌دهند! سرقت را مثال زدم. در مورد جرم‌های دیگر، حتی قتل و تجاوز هم داستان همین است!


همه چیز در کلمبیا رخ داد!

مقدمه: در قسمت قبل نکته مهمی را فراموش کردم که لازم است همین ابتدا آن را گوشزد کنم این خاطره که دفعتاً به یادم آمد مربوط به سالهای تحصیل من در دانشکده فنی بوگوتا در کلمبیا است خیلی سال قبل از مربی‌گری کارلوس کیروش در آنجا... ولی برای اینکه معدود مخاطبان فارسی‌زبان وبلاگ متوجه همه جوانب قضیه بشوند برخی چیزها را بومی کردم. اصلاً از قسمت بعدی شاید از همان اسامی اصلی و مکان‌های واقعی استفاده کردم. عکس‌های بالا هم مستندات این مدعاست!

.....................

درهای سالن حدود یک ساعت قبل از آغاز برنامه باز شد و صندلی‌های آمفی‌تئاتر بزرگ دانشکده خیلی زود پر شد و بعد نوبت فضاهای خالی دیگر رسید؛ پایینِ سِن، پله‌ها و خلاصه هرجای خالی که امکان نشستن و حتی ایستادن در آن میسر بود. فقط یک باریکه راه با عرض چند سانتی‌متر از کنار دری که من نزدیک آن نشسته بودم باز مانده بود که برگزارکنندگان جلسه از آن جهت تدارکات برنامه استفاده می‌کردند و سخنران هم قرار بود از همین مسیر عبور کند. بعد از پر شدن سالن درهای ورودی یکی‌یکی بسته شد و مطابق برنامه پشت هر در یکی دو نفر از نیروهای هیکل‌دار مستقر شدند تا هنگام حمله احتمالی از این دروازه‌ها دفاع نمایند.

برخی از حاضران مشغول صحبت با بغل‌دستی‌های خود بودند و یک همهمه‌ای در فضا جریان داشت. التهاب خاصی شاید شبیه اتاق انتظار داخل زایشگاه قابل تشخیص بود. دری که نزدیک آن نشسته بودم فقط یک لنگه‌اش باز بود تا پس از ورود سخنران آن هم بسته شود. از این تنها دریچه می‌توانستم بیرون سالن و چهره مضطرب دوستانی که منتظر بودند را ببینم و از همینجا بود که متوجه همهمه‌ای در بیرون شدم که صدایش هر لحظه نزدیک‌تر و بلندتر می‌شد. فریاد آشنای مرگ بر ... قابل شنیدن بود و خیلی زود قابل مشاهده هم شد. سخنران در میان یک حلقه‌ی چندنفره از همراهان که او را تنگ در آغوش گرفته بودند نزدیک در شده بود. همزمان چند لایه از حمله‌کنندگان این حلقه را سخت در میان گرفته بودند و همراه با شعارهایی که می‌دادند از ضرب و شتم لایه‌های داخلی و شخص سخنران که فقط قسمت کم‌موی سرش پیدا بود فروگذار نمی‌کردند. این دایره متراکم به در رسیده بود اما عرض دروازه به اندازه‌ای نبود که بتوانند عبور کنند. چندبار همانند دژکوب‌های دوران باستان رفت و برگشت کردند تا بالاخره مقاومت لنگه‌ی بسته‌شده‌ در هم شکست و سخنران و حلقه همراه و بخشی از مهاجمان به داخل راه یافتند. البته مدافعان به خوبی توانستند دروازه را دوباره ببندند و از ورود بیشتر قوای مهاجم جلوگیری کنند.

این کش‌وقوس همه حاضران را به هیجان آورد و کف زدن بخشی از آنها در کسری از ثانیه همه‌گیر شد و صدای سنگین و هماهنگ آن سالن را پر کرد. سخنران در چنین فضایی از آن باریکه‌راه عبور کرد و خود را به روی سن و پشت میز رساند. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست و به حضار نگاه کرد. دست‌زدن‌ها چندبار به سمت فرود آمدن میل کرد اما هربار بلافاصله اوج گرفت. به نظر می‌رسید که بخش بزرگی از مستمعان احساس می‌کردند که شاهد پیروزی را در آغوش کشیده‌اند و نمی‌خواستند این سرمستی را هرچند کوتاه و ناچیز بود، از دست بدهند. در این فاصله سخنران دو بار از تنگ آبی که روی میز بود برای خودش آب ریخت. آبی که قرار نبود به راحتی از گلو پایین برود.

فروکش کردن تشویق یکی دو دقیقه‌ای همه‌چیز را آماده آغاز برنامه می‌کرد اما سازهای کوبه‌ای از سمت دری که خانم‌ها در مجاورت آن نشسته بودند نواختن را آغاز کردند. دو لنگه‌ی در، در اثر فشاری که پشت آن بود چهارطاق شد و جماعتی سی‌چهل نفره داخل شدند و بی‌پروا از روی دست و پا و کمر دختران، حیدر حیدر گویان عبور کردند. انصافاً سرعت عمل کتک‌خورها قابل ستایش بود چون به محض ورود اولین نفرات مهاجم به روی سن آنها خودشان را بین سخنران و مهاجمین قرار دادند. سخنران در میانه صحنه نشسته بود اما لحظه‌ای بعد او به همراه مدافعین و مهاجمین در منتهاالیه گوشه سمت چپ قرار داشتند. یکی از مهاجمین صندلی چوبی را بلند کرده و به سمت سر سخنران حواله داده بود. پایه صندلی چند سانتی‌متر مانده به سر او با دستی که حایلِ سر او شده بود برخورد کرد و شدت ضربه چنان بود که پایه در هم شکست. کوفتمان ادامه یافت اما مدافعین توانستند هر طور شده سخنران را از سالن خارج کنند.

چند تن از مهاجمین تمام نوشته‌های نصب شده بر دیوارهای صحنه را پاره کردند. همه نوشته‌ها از بیانات کسانی بود که برای نصب در چنین مکان‌هایی مجاز بودند. میز واژگون شده و کتاب مقدسی که روی میز قرار داشت زیر دست و پای آنها ورق‌ورق شده بود. سیستم صوتی و متعلقات آن شکسته و بقایای آن به پایین و بر روی کسانی پرتاب شد که در پیش پای من نشسته بودند. یکی از مهاجمین پرچمی که گوشه صحنه قرار داشت را با پایه بلند کرده و به نشانه فتح تکان تکان می‌داد. مهاجم دیگر که عینکی ته‌استکانی به چشم داشت از داخل جیب بغلی‌اش کارتی حاوی دو عکس درآورد و رو به ما گرفته و در تمام دقایقی که همه‌چیز روی صحنه در تحرک و تکاپو بود بدون ذره‌ای جابجایی همانند مجسمه‌ای در جای خود ثابت ماند. آن دو عکس، گویندگان همان بیاناتی بودند که پاره شد! 

واکنش حاضران در این لحظات اصوات پراکنده‌ای بود که در هم مخلوط می‌شد و بیشتر به شکل جیغ و داد و هوار و هو به گوش می‌رسید. مهاجمین بعد از فتح کامل صحنه، و در مقابله با شعارهایی که کم‌کم داشت هماهنگ می‌شد شروع به انجام مناسکِ بارها اجرا شده‌ی عزاداری کردند. با نظم و ترتیبی کامل حلقه‌ای شکل داده و بر سر و سینه می‌کوبیدند و اذکاری را یک‌صدا فریاد می‌زدند.

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: آیا این آخرین موومانِ سمفونی آن روز بود؟! همه اینها چه ارتباطی با افتادن دوزاری دارد؟! و چه ارتباطی با خوش‌شانسی!؟ در قسمت‌های بعد خواهیم دید!

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل‌ها» اثر شاهرخ گیوا است. 


افتادن دوزاری!!


من این شانس را نداشتم که از بدو تولد یا از ابتدای ورود به جامعه، قوه‌ی تشخیص آن‌چنانی داشته باشم به‌نحوی که مثلاً در همان دوران دبستان؛ همان زمانی که چنان حنجره‌مان را می‌دراندیم که فریادمان پنجره‌های کاخ سفید را بلرزاند، تمام پشت و پسله‌های امور را درک کنم و بتوانم تشخیص بدهم که کدام حرف‌ها و سخنان راست است و کدام دروغ. نشان به آن نشان که وقتی پدرم طبق برنامه منظمی که داشت سر ساعت هفت می‌نشست پای تلویزیون و با شنیدن هر خبری، اخبارگو و مقام مورد نظر را هم‌زمان مورد عنایت ویژه قرار می‌داد، این من بودم که ناگهان خودم را می‌انداختم وسط و مناسک تنش‌زداییِ پدر را بر هم می‌زدم و با سخنانی که می‌گفتم کاری می‌کردم که صورتش از فرط عصبانیت سرخ شود و تمام انرژی روانی‌اش را بابت کظم غیظ مصرف کند و نهایتاً با یک لحن خاصی بگوید: «هنوز خیلی مونده این چیزا رو بفهمی». این روزها در فضای مجازی و در ارتباط با دوست و آشنا و غریبه، احساس می‌کنم ظاهراً آن روزها فقط من بودم که نمی‌فهمیدم! یادم باشد فردا که برای سالگرد پدر به بهشت زهرا می‌روم به عنوان یگانه مدافع وضع موجود در آن دوران از او عذرخواهی و طلب مغفرت کنم! اما چه زمانی دوزاری من بالاخره افتاد؟! باید مستقیم به اولین چهارشنبه‌ی نیمه‌ی دومِ مهرماهِ سالِ هزار و سیصد و هفتاد و چهار برویم.

وسط دانشکده علوم مشغول فوتبال گل‌کوچیک بودیم. اینجا زمین معرکه‌ای داشت، نه اینکه آسفالتش نسبت به زمین دانشکده خودمان تفاوتی داشته باشد، نه، این زمین مزیتش این بود که سه طرف و نیمی از طرف چهارم آن با دیوارهای ساختمان دانشکده علوم محصور شده بود و واقعاً جای دنجی بود برای گل‌کوچیک. ظهرها برای پیدا کردن دوستان یا باید به اینجا سر می‌زدیم یا آن دورِ حوضِ روبروی دانشکده، جایی که برنده به‌جا شطرنجِ بیلیتس می‌زدیم.

نیم‌ساعت قبل وقتی رسیدم بچه‌ها سه تیم شده و برنده به‌جا مشغول بازی بودند. من و دو نفر دیگه که بعد از من رسیدند شدیم تیم چهارم. کتانی به تعداد کافی نبود و تیمی که می‌باخت علاوه بر جا، کتانی‌های خودشان را هم تحویل تیم بعدی می‌دادند. هر بار که این تغییر و تحول انجام می‌شد چندنفری از بچه‌ها اعلام می‌کردند که داخل کمدهایشان در دانشکده کتانی اضافه هست و فقط یکی باید همت کند و برای آوردن آنها زحمت این پانصد متر پیاده‌روی را بکشد اما دوستان حاضر بودند پابرهنه بازی کنند اما جا خالی نکنند. بعد از دو سه دور بازی کردن، من برای آوردن کتانی‌ها داوطلب شدم! الان که فکرش را می‌کنم این فداکاری واقعاً عجیب بود، از این جهت که اگر الان راه بیفتم دور دنیا و از عباس و محمد و حمید و فرشید و جمال و مهدی و دیگران یک به یک سوال کنم هیچ‌کدام، و قطعاً هیچ‌کدام، این فداکاری به یادشان نخواهد آمد! حتی بعید می‌دانم شهرامِ مرحوم که قاعدتاً تا الان باید ریز همه کارهایش را چندباری مرور کرده باشد این فداکاری را به یاد بیاورد. اما ناگهان تصمیم گرفتم این کار را بکنم. به هر حال وقتی دستِ تقدیر مشغول اجرای برنامه‌هایش می‌شود کارهای عجیبی از آدم سر می‌زند!

از دانشکده علوم خارج شدم، از محوطه فضای سبز دور حوض عبور کردم و بالاخره وارد دانشکده خودمان شدم. وقتی در طبقه دوم از کنار در آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم تا به سمت راهرویی که کمدها داخل آن بود بپیچم، چند نفر را دیدم که هم‌زمان تلاش می‌کردند از لای درز بین دو لنگه درِ آمفی‌تئاتر داخل آنجا را ببینند. صحنه غریبی بود اما نه در حدی که بتواند مرا از مسیر خود منحرف کند. به سراغ کمدها رفتم و با توجه به پنج شش کلیدی که به من سپرده شده بود با دستان پر بازگشتم. این بار که از کنار درِ آمفی‌تئاتر عبور می‌کردم کلمه‌ی «دعوا» به گوشم خورد. من هیچ‌گاه دعوایی نبودم؛ راستش را بخواهید از دیدن دعوا هم خوشم نمی‌آمد اما حق بدهید که با شنیدن کلمه دعوا گوش‌هایم تیز بشود، آن هم در محیطی مثل دانشگاه، آن هم دانشگاهی که سردرش بر روی اسکناس‌هایی نقش شده بود که آن موقع اگر هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد لااقل می‌توانست شما را از انقلاب تا درکه ببرد.

عقب‌گرد کردم و به سمت ورودی آمفی‌تئاتر رفتم. کله‌ام را جایی بین چند کله‌ی موجود جا دادم و از لای درز داخل سالن را سیر کردم. دعوایی در کار نبود. فقط هفت هشت‌تا از بچه‌های انجمن آن پایینِ پایین دور هم ایستاده و حرف می‌زدند. قرار بود دو سه ساعت بعد یکی از اساتید در خصوص مولانا و عرفان در این سالن سخنرانی کند، این موضوع را در دو سه اطلاعیه‌ای که روی در و دیوار زده بودند دیده بودم. از فحوای کلام چند نفری که پشت در داشتند با هم صحبت می‌کردند متوجه شدم گروهی رسماً اعلام کرده است که نخواهد گذاشت این سخنرانی انجام شود. موضوع کمی قلقلکم داد. از لای در دیدم که درِ پایینی آمفی‌تئاتر باز است. تعدادی از بچه‌های انجمن، همکلاسی‌ها و هم‌مدرسه‌ای‌های دوران راهنمایی و دبیرستان من و تعدادی هم هم‌رشته‌ای‌های فعلی من بودند. این بود که با سه جفت کتانی در هر دست و با عرق فوتبالی که هنوز خشک نشده بود دیوارِ مدورِ سالن را دور زدم و از پله‌های پشتی پایین رفتم و از درِ پایینی داخل آمفی‌تئاتر و خیلی ساده وارد حلقه‌ آنها شدم.

قضیه جدی بود. نام افراد و گروه‌هایی به میان آمد که همگی برایم تازگی داشتند. کسی که صحبت می‌کرد از سال‌بالایی‌های مکانیک بود. داشت می‌گفت سرکرده آن گروه قول داده‌ است که جلوی بچه‌هایش را بگیرد اما در عین‌حال تضمینی هم نداده که اصلاً اتفاقی نخواهد افتاد لذا ما باید حواسمان جمع باشد و... داشتند تقسیم کار می‌کردند. هم‌رشته‌ایِ ما چند بار تأکید کرد که در صورت هجوم «آنها» هیچ‌کس مقابله به مثل نکند و فقط بین آنها و سخنران حایل شوند و اگر کتک هم خوردند فقط و فقط کتک بخورند. موضوع برایم آن‌قدر جالب شده بود که دوان‌دوان رفتم کتانی‌ها و کلید کمدها را تحویل دوستان دادم و برگشتم.

قرار بود کتک‌خورها که از قبل مشخص شده بودند، در ردیف اول بنشینند تا بتوانند سریعاً وظایف خود را انجام بدهند. سالن خالی خالی بود. ساعتی دیگر دربهای سالن باز می‌شد. مطمئن بودم اگر این بار از سالن خارج شوم دیگر جایی برای نشستن پیدا نخواهم کرد لذا در ردیف دوم نزدیک به دری که معمولاً سخنران و مهمانان ویژه از آن وارد می‌شوند نشستم.

ادامه دارد!

...............................

پ ن 1: این مطلب ممکن است یک یا چند قسمت دیگر ادامه داشته باشد.

پ ن 2: مطلب بعدی مربوط به کتاب «مأمور ما در هاوانا» اثر گراهام گرین خواهد بود.

پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «فیل‌ها» اثر شاهرخ گیوا است.