در قسمت قبل دیدیم که صحبتهای مسئول ردهبالای کلمبیایی به جای آنکه آبی بر آتش دانشجویان باشد نمکی بود که زخم آنها را ناسور کرد. ایشان خیلی زود رفت اما این آخرین مواجههی ما نبود! دو سه ترم بعد، این شخص را به عنوان استاد درس مدیریت صنعتی! ملاقات کردم. آدم سادهدلی بود و حقیقتاً در زمینهای که برای تدریس انتخاب شده بود حرفهای زیادی برای گفتن داشت، حرفهایی که مرغ پخته را هم به خنده وامیداشت. قصهی آن درس دو واحدی مفرح داستان دیگری است که ارتباطی با افتادن دوزاری ندارد و در جای خود باید به آن پرداخت.
پس از رفتن آقای معاون و محافظینش، همه داخل دفتر جمع شدند؛ پنج شش نفری روی صندلیها و بقیه هم که حدوداً پانزده شانزده نفر بودند یا روی لبه میز و رادیاتور نشسته بودند یا در فضاهای خالی دورتادور اتاق به دیوار تکیه داده بودند. نمیدانم غیر از من فرد دیگری هم بود که عضو آن تشکل نباشد و در جلسه حاضر باشد یا خیر؟ هرچه بود کسی به حضور من واکنشی نشان نداد و من در گوشهای روی زمین نشستم و کنجکاوانه به صحبتها گوش میدادم. حالا دیگر پای چشم یکی از بچهها کاملاً کبود شده بود و هر لحظه میزان بازشدن چشمش کمتر میشد. بحث بر سر این بود که چه واکنشی باید نشان داد. آیا فقط به دادن یک بیانیه شدیداللحن و محکوم کردن این اتفاق بسنده شود؟ بچههای دانشکده فنی از یک هفته تعطیلی کلاسها کوتاه نمیآمدند و انتظار داشتند دانشکدههای دیگر هم با آنها همراهی کنند. به قول خوزه مارتی سیاستمدار یکی از کشورهای همسایه (رهبر کوباییها در مبارزات استقلالطلبانه علیه اسپانیاییها) «وقتی یک انسان سیلی میخورد، باید همه بشریت درد و سوزش آن را حس کند». لذا انتظار این بود که در قدم اول دانشکدههای دانشگاه بوگوتا این سوزش را حس کنند و در قدم بعدی باقی دانشگاههای کلمبیا با آنها همراهی کنند و به این اولین دخالت فیزیکی گروههای شبهنظامی در دانشگاه (در دوره جدید) واکنش درخوری نشان بدهند.
یکی از کسانی که فعالانه حرف میزد «آلخاندرو ایسناچو ویکتوریانو» دانشجوی پزشکی بود که از لحاظ سنی بزرگتر از باقی حاضران بود و طبعاً مواضع پختهتری داشت که البته آن زمان محافظهکارانه به نظر میرسید. او میخواست در این حال و هوا تصمیمی گرفته نشود و پس از سپری شدن دو روز تعطیلات آخر هفته، در ابتدای هفته بعد جلسهای برای اخذ تصمیم تشکیل شود ولی توفیق نیافت. ویکتوریانو چند سال بعد یک خبرگزاری مختص دانشجویان در کلمبیا تأسیس کرد و چند سالی مدیرعامل آن بود. یکی از کسانی که در جلسه مواضع تند و تیزی داشت «آبلاردو ایرناتو آربیترو» بود که از قضا یکی از همرشتهایهای من بود. خیلی بعدترها در سال 2009 این دو نفر در صفبندی کاملاً متفاوتی قرار گرفتند. آلخاندرو در کمپین انتخاباتی کسی قرار گرفت که برای تغییر در کلمبیا پا پیش گذاشته بود و آبلاردو مسئولیت ردهبالایی در خبرگزاری دولتی داشت و تندترین حملات را به نامزد مورد نظر سازماندهی میکرد! کلمبیا بالا و پایینهای عجیبی داشت. از من به شما نصیحت اگر به کلمبیا مهاجرت کردید یا در کشوری دوردست با جماعتی از کلمبیاییها دمخور شدید همواره از کسانی که شعارهای تندتری میدهند فاصله بگیرید! آنها معمولاً یک جای کارشان میلنگد.
جلسه با تصمیم به تعطیلی یک هفتهای به پایان رسید. پاسی از شب گذشته بود که از دانشکده بیرون آمدیم. در آن ساعت شب فقط دری کوچک که به خیابان هفتم دسامبر راه داشت، باز بود. در مسیرمان پرنده پر نمیزد و بچهها هم در سکوت قدم میزدند. وقتی درب خروجی در دیدرس ما قرار گرفت دو سه نفر را آنجا دیدیم که در کنار یک خودرو در حال صحبت با یکدیگر بودند. یکی از بچهها با اشاره به دو نفری که داشتند با مسئول انتظامات صحبت میکردند گفت: «این یارو گادبستووال نیست؟!» از صحبتهای بچهها در جلسه متوجه شده بودم این فرد سردسته گروه مهاجمی است که امروز هنرنمایی آنها را دیده بودم. منی که تا چند ساعت قبل مشغول گلکوچیک بازی کردن بودم به صورت اتفاقی وارد مسیری پر شتاب شده بودم. چند متر که نزدیکتر شدیم چند نفر تایید کردند که آن شخص خود گادبستووال است. دو نفر از بچههایی که علاوه بر کتک خوردن، فحشهای رکیک هم شنیده بودند به سرعت خود افزودند و چند قدم از ما جلو افتادند. یکی از آنها وقتی به موازات گادبستووال در این سوی خودرو رسید با صدایی بغضآلود او را خطاب قرار داد که من و تو هر دو به مسیح و دنیای آخرت ایمان داریم و من در آن دنیا از حق خودم نخواهم گذشت و در حال بیان این جمله متناسب با آهنگ کلماتش با کف دست چند ضربهی آرام به روی کاپوت ماشین زد. نفر دوم ماشین را دور زد و رخبهرخ همین مضمون را تکرار کرد. او هم موقع ادای این سخنان برای تأکید با چهار انگشت دست راستش سینه گادبستووال را لمس کرد. آن دو نفر بلافاصله از در عبور کرده و از دانشگاه خارج شدند اما اکثراً باقی ماندیم.
خیلی سریع بحث بین طرفین داغ شد. گادبستووال مردی حدوداً چهلساله بود که موهای وسط سرش ریخته بود. هیکل درشت و قد تقریباً بلندی داشت. مردی که همراه او بود قد به مراتب کوتاهتر و ریش بسیار بلندتری داشت و بهوضوح اضافه وزن بالایی داشت. بعدها فهمیدم نام او خوزه هرناندز است. استدلال آنها این بود که ما در جنگ با نیروهای متجاوز به کلمبیا شرکت کردهایم و خون خیلی از همراهان ما روی زمین ریخته است ولذا اجازه نمیدهیم مبانی فکری ما توسط دیگران زیر سوال برود؛ سخنرانی که شما دعوت کردهاید هرجای کلمبیا که بخواهد صحبت کند ما حضور پیدا خواهیم کرد و مانع سخنرانی او خواهیم شد. یکی از سالبالاییهای رشته مکانیک که از قضا سابقه حضور در جنگ داشت و جراحات و آثار آن در بدنش مشهود بود به قسمت اول دلیل آنها پرداخت و سؤالش این بود که چگونه شرکت در جنگ باعث ایجاد حق در آنها شده است درحالیکه او و خیلیهای دیگر در طرف مقابل نیز در جنگ شرکت داشتهاند و اصولاً چگونه این نمایندگی به آنها واگذار شده است؟ اینجا یکی از منطقیترین جوابهایی که به عمرم شنیدهام را شنیدم. بین هرناندز و رفیق ما این جملات رد و بدل شد.
هرناندز: یعنی تو در جنگ حضور داشتی؟!!
رفیقِ ما: گفتم که این به خودی خود ملاک چیزی نیست ولی حالا که میپرسی بله، بودم.
هرناندز: من فرمانده گروهان بودم!
رفیق ما: سرباز ساده هم همانقدر افتخار دارد که فرمانده دارد. این واقعاً ملاک نیست. مثلاً من که فرمانده گردان بودم چه فرقی با یک سرباز داشتم؟
هرناندز: تو فرمانده گردان بودی؟!!!
رفیق ما با لبخند تأیید کرد و آدرس دقیقتری هم داد و باز هم تأکید کرد که این موضوع ملاکی برای تفاخر نیست. هرناندز کمی دچار تیک شد اما بعد از چند ثانیه به خودش آمد و آن برگ نهایی را با اشاره به گادبستووال رو کرد: گادی فرمانده تیپ بوده!
ادامه دارد!
پ ن 1: بعدها یکی از بچهمحلهای خوزه هرناندز برایم تعریف کرد خوزه به هیچوجه سابقه حضور در جنگ را نداشته است و فقط در پارک «لا فلور» بوگوتا مشغول هنرنمایی بوده است.
زیباست !!!
زیباست نحوه روایت این فاجعه تلخ ضد عقلانیت
سلام
ما باید شاکر باشیم که در کشورمان چنین تجربههایی نداشتیم. هنوز با برخی رفقای کلمبیایی در تماسم... وضعشان اصلاً خوب نیست و حسرت ما را میخورند.
غیر از این که بگویم عالی، خواندنی، کمدی ناب و یادآور خاطرات گذشته، چه میتوانم بگویم؟
سلام
خاطرات گذشته را باید به یاد داشت و از آن درس گرفت. یکی از دوستان کلمبیایی من چند وقت قبل میگفت الان کسانی هستند که واقعاً از ته دل به دنبال تحقق دموکراسی و خلاصی از وضع موجود هستند اما بدون جیره و مواجب همان نقش گادبستوالها را در فضای مجازی بر عهده گرفتهاند و چهارنعل میتازند! یعنی فکر میکنند دارند به سرعت به طرف مدینه فاضله حرکت میکنند! گاهی هم این رفیق ما را از متلک بینصیب نمیگذارند
منتظر ادامه اش هستم
سلام
مشغول نوشتن مطلب کتاب بعدی هستم. بعد از آن ادامه خواهم داد. ممنون
سلام
روزهای عجیبی بود ... راستش به نظرم برگزاری کارناوال رقص و استنداپ کمدی با قرعهکشی ماگ در روز هفتم دسامبر در دانشگاههای کلمبیا هم به اندازهی همان روزها عجیب است و دانشجو باید دوزاری خیلی صاف و شانس بالایی داشته باشد که صاف سر جای خودش بماند. چون هنوز عدهای از هر دو طرف که خودشان و نسلهای آیندهشان از کرامات تماشای آن جنبیدنها بهرهها بردهاند به زور میخواهند کسانی همیشه وسط پیست بجنبند. حالا هر جور جنبیدنی بود بود.
سلام
در کلمبیا روزها و سالهای عجیب زیاد بود و خواهد بود. یک جور رئالیسم جادویی خاصی توی چشمان آدم فرو میرفت و میرود!
آن زمان که ما قسمتمان شد آنجا باشیم انصافاً اوضاع اینقدر پیچیده نبود. الان درست است که ظاهرش برای برخی عین رکود و بیحرکتی است اما کلاً مسائل خیلی پیچیدهتر شده است. آن زمان واژهها و کلمات قادر بودند معنای خودشان را انتقال بدهند و تکلیف شنونده دیر یا زود روشن میشد. الان دوزاریها باید مثل آینه باشد تا بیفتد! واقعاً اگر این هنر نیست پس هنر چیست!؟
با جملات آخرتان به شدت موافقم
سلام
از حس و حالم پس از خواندن این یادداشت بگذریم.
به این فکر میکنم که کار حافظ علیه الرحمه برای سرودن شعر چقدر سخت بوده است.
سلام
حافظ که کارش درست بود و در همین وضع و اوضاع غزل سرایی میکرد که ذیل کامنتت بر قسمت بعدی یکی دو تا از آنها را اشاره کردم که نشان میدهد چقدر کار ایشان درست بوده است در این زمینه
سلام
عالی بود
الان به این شیوه روایت می خندیم ولی چه خون هایی که به جوش نیومده تو همین کلمبیا :(
سلام
ممنون
توی کلمبیا اگر بخواهید به این مسائل زیاد فکر کنید آخر و عاقبت شما مطب روانپزشکی و دور از جون امین آباد بوگوتا است.