مقدمه اول: وقتی یک راوی تصمیم میگیرد تا از زندگی و خاطراتش بنویسد، مهمترین نکته این خواهد بود: چرا؟! مطمئناً هر راوی انگیزه یا انگیزههای برای این خودافشایی دارد اما به قول معروف «علف باید به دهن بز شیرین بیاید» و بز، نویسنده نیست بلکه بلانسبت شما، خواننده است! یعنی خواننده است که باید به چرایی نقل خاطرات قانع شود. لذا بر نویسنده واجب است ترتیبی اتخاذ نماید تا خواننده به راوی این حق را بدهد. هر خوانندهای که «آدمکش کور» را تا به انتها خوانده باشد به آیریس چیس گریفینِ 83 ساله حق میدهد که قلم به دست بگیرد و هر آنچه را باید روی کاغذ بیاورد و در صندوقی قرار بدهد و کلیدش را به وکیلش بسپارد. این امر بیش از همه مدیون فرم روایتی است که نویسنده در نظر گرفته است. با آنکه دویست صفحه مانده به پایان کتاب برخی پیچیدگیها و ابهامات اساسی بر خوانندهی پیگیر، آشکار میشود اما کماکان جذابیت روایت ادامه پیدا میکند و این واقعاً مرهون فرم روایت است.
مقدمه دوم: فرم داستان شامل سه خط روایی است. خط اول، آیریس است که در آخرین سال قرن بیستم روایتی از زندگی خود مینویسد. قصه او داستان یک عکس است! عکسی که دریچهای به سوی گذشته است. او روایتش را از مرگ خواهرش (لورا) در سال 1945 آغاز میکند و سپس با نظمی خاص به گذشتهی دورتر، اتفاقات بعد از مرگ لورا و زمان حال میپردازد. خط دوم روایت مربوط به کتاب «آدمکش کور» به قلم لورا چیس است که دو سال پس از مرگش چاپ شده و شرح ملاقاتهای پنهانی زن و مردی بدون نام است. مرد در این بخشها داستانی دنبالهدار را برای زن تعریف میکند. شاید تا حدود یکسوم از کتاب ارتباط این بخش با دو خط روایی دیگر مبهم به نظر برسد و سردرگمیهایی برای خواننده به وجود آورد و شاید هم منجر به رها شدن کتاب بشود! خط سوم روایی، بریده مطالب روزنامههایی است که نویسنده را در پیشبرد داستان یاری میکند؛ یک خبر یا شایعه با شرح و تفصیلاتی حدوداً یک صفحهای که در تاریخی مشخص در روزنامهای مشخص چاپ شده و عیناً در لابلای دو بخش دیگر استفاده شده است. مشابه این کار را قبلاً در کارهای دکتروف و دوسپاسوس دیده بودم، اتوود هم به نظرم از آن بهرهی بهجا و قابل توجهی در راستای طرح داستان برده است.
مقدمه سوم: داستان عمدتاً در کشور کانادا و در شهر تورنتو و یک شهر کوچک (هر دو در ایالت اونتاریو) جریان دارد و بازهی زمانی که شامل میشود تقریباً یک قرن است. قرن بیستم. راوی اصلی داستان نوهی یک کارخانهدار است که در توسعه آن شهر کوچک (تیکوندروگا) نقش مؤثری داشته است. راوی در بخشهایی از داستان به این پیشینه و ریشهها و همچنین دوران کودکی خود میپردازد. بخش قابل توجهی از داستان بین سالهای 1930 تا 1940 میگذرد؛ دورانی که شرایط بد اقتصادی بر فعالیت کارخانه و خانوادهی راوی تاثیرات عمیقی میگذارد و آنها را به سمت زوال سوق میدهد.
******
«ده روز بعد از تمام شدن جنگ، خواهرم لورا خود را با ماشین از روی پل به پایین پرت کرد. پل در دست تعمیر بود و لورا درست از روی علامت خطری گذشت که به همین خاطر آن جا نصب کرده بودند. ماشین شاخه های نوک درختان را که برگ های تازه داشتند شکست، بعد آتش گرفت، دور خود چرخید و به داخل نهر کم عمق دره ای افتاد که سی متر از سطح خیابان فاصله داشت. قطعه هایی از پل روی ماشین افتاد، و چیزی جز تکه های سوخته بدن لورا باقی نماند.»
همانطور که در این پاراگراف نخستین داستان مشخص است، لورا خواهر راوی، درست ده روز پس از پایان جنگ جهانی دوم خودکشی کرده است و طبعاً این شروع به ما این خبر را میدهد که در ادامه قرار است چه چیزهایی برای ما روشن شود: چرا لورا دست به خودکشی میزند؟ چه شرایطی او را به این مسیر سوق میدهد؟ این عمل چه نسبتی با پایان جنگ جهانی دارد؟ راوی چه نسبتی با این حادثه دارد و چرا میخواهد این موارد را روشن کند.
چند سطر بعد، راوی دوران کودکی خود و لورا را به یاد میآورد که هر وقت حادثهای رخ میداد و جایی از بدن آنها زخم میشد و درد میگرفت، این خدمتکار باوفای خانه (رنی) بود که آنها را آرام میکرد و از محل زخم و درد میپرسید (این بخش را در کانال آوردهام). در واقع تلویحاً میگوید که درد و زخم ناشی از خودکشی لورا به حدی است که نمیتواند ساکت بنشیند و جیغ و فریاد نزند. اقدامات اولیه او اثرات دلخواهی داشته و حالا نیم قرن گذشته است و قصد دارد حقایق را به طور کامل شفاف کند!
در ادامه مطلب بیشتر به داستان خواهم پرداخت.
******
مارگارت اتوود سال 1939 در اتاوا به دنیا آمد. پدرش حشرهشناس بود و به همینخاطر دوران کودکی مارگارت بیشتر در منطقه جنگلی شمال کِبک سپری شد. تا دوازده سالگی مدرسه نرفت اما از شش سالگی نوشتن و خواندن را شروع کرد. بعد از استقرار در تورنتو وارد دبیرستان شد. در سال 1957 وارد کالج شد و در سال 1961 در رشته ادبیات انگلیسی فارغالتحصیل شد. اولین کتاب شعر خود را در همین سال منتشر کرد. تحصیلات خود را تا مقطع دکترا ادامه داد اما پایاننامهاش را نیمهکاره رها کرد. اولین رمان او (زن خوراکی 1969) در همین ایام منتشر شد. انتشار سه رمان در دهه هفتاد و در کنار آن تدریس و نگارش آثار غیرداستانی در زمینه ادبیات انگلیسی به تدریج باعث شناخته شدن او در این عرصه شد. مشهورترین اثر او در دهه بعد خلق شد: «سرگذشت ندیمه» (1985). این کتاب در همان زمان و البته این اواخر به واسطه سریالی که بر این اساس ساخته شد، شهرت او را فراگیر کرد. در میان جوایز بینالمللی متعددی که این نویسنده دریافت کرده میتوان به بوکر سال 2000 اشاره کرد؛ برای نگارش رمان «آدمکش کور». پیش از این در مورد دو اثر دیگرش در وبلاگ چیزهایی نوشتهام: چشم گربه (1988) و عروس فریبکار (1993).
مارگارت اتوود یکی از مشهورترین نویسندگان کانادایی است که علاوه بر نگارش هجده رمان، تقریباً به همین تعداد مجموعه شعر منتشر کرده است. تعداد نه مجموعه داستان کوتاه، هشت عنوان کتاب کودک، یازده عنوان کتاب غیر داستانی و... از دیگر موارد کاری او در عرصه نوشتن است.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه شهین آسایش، نشر ققنوس، چاپ هفتم 1393، تیراژ 1100 نسخه، 655 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.2 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.96)
پ ن 2: ادامه مطلب به مرور تکمیل خواهد شد!
پ ن 3: کتاب بعدی «آفتابگردانهای کور» اثر آلبرتو مندس خواهد بود. پس از آن به سراغ آمستردام اثر یان مک ایوان خواهم رفت.
ادامه مطلب ...
پاراگراف اول: «تروتاها خاندانی نوپا بودند. نیای آنها پس از نبرد سولفرینو به عنوان اصیلزادگی نائل شد. او مردی اسلوونیایی بود و از آن پس نام شیپولیه – روستای زادگاهش – بر نام خانوادگیاش افزوده شد. تروتا فون شیپولیه را تقدیر برای کاری نامبَردار برگزیده بود؛ اما او بعدها چنان کرد که نامی از او در خاطر آیندگان نمانَد.»
پاراگراف نخست داستان از آنهایی است که میتوان آن را «آگاهی دهنده از پایان» نامگذاری کرد. این آگاهی میتواند کاملاً شفاف (مثل خنده در تاریکی یا تونل و...) و یا مثل این کتاب با اندکی ابهام همراه باشد. از این پاراگراف ما عجالتاً درمییابیم که موضوع داستان در مورد چند نسل از خاندان تروتا است که میتوانستند بسیار مشهور باشند اما عاقبت آنها به گمنامی ختم شده است و حالا نویسنده تصمیم گرفته است این مسئله را برای ما باز کند. این سبک از آغاز، ذهن خواننده را تحریک میکند تا به پیگیری داستان ادامه دهد. نویسنده در مقاطع دیگری باز هم چنین کاری را میکند و شوکهایی از این دست وارد میکند تا خواننده را به نوعی حفظ کند. این سبکی است که معمولاً در داستانهای دنبالهدار و سریالی به کار میرود تا خواننده را تا شمارهها و روزهای بعدی گرم نگاه دارد. بد نیست بدانیم که مارش رادتسکی هم ابتدا به همین صورت در روزنامه چاپ شد.
ستوان یوزف تروتا افسر پیادهنظامِ ارتش امپراتوری هاپسبورگ است و در گرماگرم یک نبرد خونین و درست زمانی که فرمان آتشبس صادر شده است و تیراندازیها رو به فروکش کردن میرود ناگهان قیصر فرانس یوزف را در نزدیکی خود میبیند. یکی از همراهانِ ستادنشین دوربینی به قیصر میدهد تا امپراتور نگاهی به صحنه نبرد و عقبنشینی دشمن بیاندازد. ستوان تروتا که خوب میداند انعکاس نور خورشید در شیشه دوربین قیصر را به عنوان یک هدف حاضر و آماده در تیررس تکتیراندازان دشمن قرار میدهد در یک اقدام ناخودآگاهانه دستانش را به سمت قیصر پرتاب کرده و او را نقش زمین میکند. بدینترتیب تیری که احتمالاً در مغز قیصر قرار میگرفت بر کتف ستوان نشست. تروتا پس از معالجه و بهبودی به درجه سروانی ارتقاء یافت و او که یک روستاییزاده بود به پاس نجات جان قیصر بالاترین نشان امپراتوری یعنی نشان ماریاترزا و همچنین لقبی اشرافی (بارون) دریافت کرد. این آغاز طوفانی داستان است. پس از آن داستان عمدتاً به زندگی پسر و نوهی او و مسیری که در اثر فداکاری پدربزرگ، ریلگذاری شده است، میپردازد.
در مطلب قبلی نوشتم که این اثر تابلویی است که در صورت دقت در آن میتوان اولاً به سبک زندگی و روابط اجتماعی، سیاست و اقتصاد در آن دوره (نیمه دوم قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم تا آغاز جنگ جهانی اول) در قلمروی که امپراتوری اتریش-مجارستان نام داشت، واقف شد و از آن مهمتر به عوامل مختلفی که به فروپاشی این واحد سیاسی منجر شد پی برد. معمولاً ما دلیل انقراض این امپراتوری را شکست در جنگ جهانی اول قلمداد میکنیم اما این اثر نشان میدهد ناقوس زوال این امپراتوری سالها قبل به صدا درآمده بود. در ادامه مطلب برداشتهای خودم از این تابلو را شرح خواهم داد.
داستان شروع خوبی دارد و در مجموع اثری قابل تأمل محسوب میشود. ترجمه خوبی هم دارد و آنطور که مشخص است مترجم برای کار خودش«وقت» گذاشته است که این امر درخور تقدیر است.
*****
یوزف روت متولد سال 1894 در ناحیه برودی که مطابق مرزبندیهای کنونی در کشور اوکراین قرار دارد در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. پدرش پیش از به دنیا آمدن یوزف صحنهی خانواده را ترک گفت؛ گویی در اثر از دست دادن تعادل روانی جایی بستری شده و زنده بیرون نیامده است. او توسط مادر و خانواده مادریاش پرورش یافت. پس از اخذ دیپلم برای ادامه تحصیل راهی وین شد. در سال 1916 اولین داستان خود را با عنوان شاگرد ممتاز در یکی از روزنامههای معتبر اتریش به چاپ رساند. در همین سال تحصیلات خود را در زمینه فلسفه و ادبیات آلمانی نیمهکاره رها کرد و وارد ارتش و جنگ جهانی اول شد. در سالهای خدمت سربازی اشعار و پاورقیهایش در روزنامهها به چاپ میرسید. پس از خدمت، فعالیت روزنامهنگاری خود را در وین به صورت حرفهای آغاز کرد و دو سال بعد به برلین رفت و در روزنامههایی مطرح ادامه فعالیت داشت. او به واسطه شغلش به نقاط مختلفی از اروپا سفر کرد و در حوزه فعالیتش پرآوازه و مشهور شد و عمده داستانهایش را ابتدا در همین مجلات و روزنامهها منتشر میکرد. او به واسطه تجربیاتش بسیار نگران از قدرت گرفتن نازیها در آلمان بود و پیشبینیهایش هم درست از آب درآمد. پس از روی کار آمدن هیتلر و در مراسم کتابسوزان آثار او هم به آتش کشیده شد. او در سال 1933 به پاریس رفت و باقی عمر کوتاهش را در تبعید سپری کرد. در سال 1939 و در 45 سالگی از دنیا رفت و در پاریس به خاک سپرده شد.
از یوزف روت آثار متعددی بر جای مانده است و این اواخر تعدادی از آنها نیز به فارسی ترجمه شده است. مهمترین اثر او مارش رادتسکی است که در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند حضور دارد. این کتاب در سال 1932 منشر شده است و در واقع آخرین اثر او قبل از خارج شدن از آلمان محسوب میشود.
******
مشخصات کتاب من: ترجمه محمد همتی، انتشارات فرهنگ نشر نو، چاپ اول 1395، شمارگان 1100 نسخه، 485 صفحه (با مقدمه و یادداشتها).
..........
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه B (نمره در گودریدز 4.1 نمره در آمازون 4.2 )
پ ن 2: املای انگلیسی نام فامیلی نویسنده با نویسنده نامدار آمریکایی Roth کاملاً مشابه است اما برای ما او یوزف روت است و ایشان فیلیپ راث!
پ ن 3: مطلب از یک هفته قبل نیمه آماده بود اما گرفتاریهای شخصی مانع از ایجاد فرصت بود و کمی کار را به تأخیر انداخت.
پ ن 4: کتاب بعدی «بندرهای شرق» اثر امین معلوف (مألوف) خواهد بود!
ادامه مطلب ...
مردی 71 ساله از دنیا رفته است و تنی چند از اطرافیانش در مراسم تدفین او شرکت کرده اند.شرکت کنندگان عبارتند از برادر 77 ساله متوفی و همسرش, دو پسر متوفی (از همسر اولش), دخترش نانسی (از همسر دومش), همسر اسبق متوفی (همسر دوم), یک زن میانسال که مدتی پرستار متوفی بوده است, چند نفر از همکاران سابقش (بازنشسته یک شرکت تبلیغاتی) و چند نفر از همسایگانش در یک شهرک ساحلی مخصوص بازنشستگان که همه این نفرات اخیر سالمندانی بودند که در کلاس نقاشی ای که متوفی در این اواخر تشکیل می داد حضور داشتند.
نانسی که ترتیب دهنده مراسم است کمی درخصوص علت انتخاب مکان قبر و..., برای جمع صحبت می کند و مادرش هم جمله ای در رابطه با متوفی و برادر هم چند دقیقه ای از خاطرات خوش کودکی صحبت می کنند و دو پسرش هم به گفتن جمله آرام بخواب پدر (با مخلوطی از کینه و نفرت) اکتفا می کنند و همانند دیگران مشتی خاک به روی تابوت می ریزند و مراسم تمام می شود...همانند همه مراسم های دیگر!
راوی سوم شخص دانا, از این پس تلاش می کند به صورت خلاصه , گزارشی منصفانه از زندگی این فرد در پیشگاه خواننده ارائه کند.
عنوان کتاب
عنوان کتاب اشاره ای به نمایشنامه ای قرن پانزدهمی دارد که در آن "مرگ" , "اوری من" (قهرمان آن نمایشنامه) را فرا می خواند تا در پیشگاه خداوند گزارشی از زندگی خود بر روی زمین ارائه کند. اینجا هم راوی تقریبن چنین کاری را انجام می دهد ؛ در پیشگاه خواننده که خداوند متن است.
این اولین کتابی بود که از این نویسنده کهنسال و پرجایزه آمریکایی خواندم. نویسنده ای که 7 اثرش در لیست 1001 کتاب حضور دارد و این سالها اسمش در ایام اهدای جایزه نوبل زیاد شنیده می شود. فقط یکی از این هفت اثر ترجمه و منتشر شده است (زنگار بشر – فریدون مجلسی) اما چند کتاب دیگر او از جمله همین "یکی مثل همه" که جایزه قلم/فاکنر را برای سومین بار (2007) نصیب نویسنده کرد ,ترجمه شده است (مشخصات کتاب من: ترجمه پیمان خاکسار , نشر چشمه, چاپ دوم 1390, تیراژ 2000 نسخه, 138 صفحه, 3300 تومان).
***
پ ن 1: روی جلد کتاب نوشته شده برنده جایزه پولیتزر سال 1997 که ظاهرن باید می نوشت 1998.
درصورت صلاحدید به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
آه ای وضع مرگبار, ای سرنوشت رام ناشدنی بشر
زیستن به فردا را امیدی نتوانم داشت
بی آنکه خریدار مرگ خود باشم. (فرانسیسکو د که وه دو- شاعر قرن 16 اسپانیایی)
*
همیشه دوستم خواهی داشت؟/ همیشه, آئورا, همیشه دوستت خواهم داشت./ همیشه؟ قسم می خوری؟/ قسم می خورم/ حتی اگر پیر بشوم. حتی اگر دیگر زیبا نباشم؟ حتی اگر مویم سفید شود؟/ همیشه , عزیز من , همیشه/ حتی اگر بمیرم, فیلیپه؟.../ همیشه, همیشه...
***
تو در کافه ای نشسته ای و ضمن خوردن صبحانه مشغول نگاه کردن به آگهی های استخدام هستی. با آگهی خاصی روبرو می شوی, مشخصاتی در آن ذکر شده است که کاملاً مطابق توست. به آنجا مراجعه می کنی , خانه ای قدیمی در قسمت قدیمی شهر که پیرزنی در آن زندگی می کند. پیرزنی که از تو می خواهد دست نوشته های خاطرات گونه همسرش را که سالها قبل از دنیا رفته است را بخوانی و ویرایش کنی تا آن را منتشر نماید. کاری ساده با حقوقی چندین برابر عرف! تنها شرط پیرزن ماندن و زندگی کردن تو در آن خانه است. تو ترجیح می دهی که آنجا زندگی نکنی اما دختر زیبایی به نام آئورا به عنوان برادرزاده ای که نزد پیرزن زندگی می کند وارد اتاق می شود. چشمان سبز و نگاه مواج او شما را مجاب می کند که کار را قبول نمایید.آهان! بله! شما به کارهای دقیق پژوهشی علاقمندید...یادم نبود!
اینگونه است که خواننده با توجه به روایت دوم شخص داستان, مستقیماً وارد فضایی سورئال و سرشار از سمبل ها و ابهام و انتظار می شود; داستانی با درونمایه تمایل به جاودانگی و جوانی: من به سوی جوانی ام می روم و جوانی ام به سوی من می آید.(این را یک پیرزن 109 ساله می گوید ها!)
آئورا:
تعریف آئورا یا هاله ی نورانی در فرهنگ لغات ، تجلی نامرئی یا میدان انرژی است که اطراف تمام موجودات زنده و اشیا را احاطه کرده است . چون میدان انرژی دور هر چیزی وجود دارد ، حتی سنگ یا میز آشپزخانه هم دارای هاله ی نورانی است . در حقیقت ، هاله ی نورانی نه تنها دور تا دور بدن را احاطه کرده ، بلکه جزئی از هر سلول بدن است و ظریف ترین انرژیهای حیات را منعکس می کند. در نتیجه می توان آن را به جای چیزی که بدن را احاطه کرده است ، امتداد کالبد نامید . واژه ی آئورا برگرفته از واژه یونانی آورا(Avra) به معنی نسیم است انرژیهایی که از آئوراهای بدن ما ناشی می شود شخصیت و طرز زندگی و افکار و احساسات ما را منعکس می کند . در حقیقت هاله های نورانی بوضوح سلامت ذهن و جسم و روح ما را آشکار می سازد .
عده ای ادعا می کنند آئورا صرفاً پدیده ای الکترومغناطیسی است و باید آن را نادیده گرفت . عده ای اعتقاد دارند که آئورا عبارت است از جرقه های حیات که هشیاری متعالی ما در آن ماوا دارد و انرژی لازم برای زندگی و فعالیت را به ما می دهد . با این حال عده ای معتقدند آئورا انعکاس خود ماست که ثبت کامل گذشته و حال و آینده ی ما در آن وجود دارد . در حقیقت ، آئورا می تواند از ترکیبی از تمام اینها باشد .
اعتقاد بر این است که شخص هرچه عارف تر و روحانی تر باشد، هاله ی او بزرگتر است.برای نمونه معروف است که هاله ی بودا تا چند کیلومتر امتداد داشته است!!( و هاله برخی دیگر هم در هنگام سخنرانی در سازمان ملل قابل رویت بوده است!)
فعالیتهای که آئورا را قوی و فعال می سازند:مدیتیشن،یوگا،رژیم غذایی سالم،استراحت،برقراری تعادل بین کار وتفریح.
آئورای فوئنتس:
در این داستان چهار(دو!) شخصیت داریم : فیلیپه مونترو تاریخ دان جوان (که با توجه به روایت دوم شخص, خواننده خود را در جایگاه او حس می کند); کونسئلو پیرزنی مسن که رفتاری عجیب دارد و در اتاقش که پر از موش و شیشه های دارو (گیاهی) است زندگی می کند; آئورا دختری جوان با جوانی سیال! که به عنوان برادرزاده معرفی می شود; شوهر مرحوم پیرزن ,ژنرال یورنته, که از طریق خاطراتش در داستان حضور دارد و در طول داستان شما متوجه استحاله تدریجی شخصیت ها می شوید...
فیلیپه (و شما) پس از ورود و با خواندن خاطرات و دیدن فضای خانه و البته آئورا , کونسئلو را پیرزنی شیطان صفت و عجیب می یابد که در پی بازیابی جوانی خود برادرزاده اش را استثمار می کند. او که در تمنای وصال آئورا می سوزد و حس نجات بخشیی که اینگونه مواقع در مردان زبانه می کشد! او را به این فکر می اندازد که با آئورا از این مکان فرار کند; البته پس از اتمام قراردادش و گرفتن حقوق مربوطه! اما غافل از این که وارد دنیایی سورئال و فراواقعی(اگر دوست ندارید غیر واقعی) شده است که...
تمنا هایی که همچون صخره های لورلای بازگشتی از آن متصور نیست. در افسانه های آلمانی در بخشی از رود راین صخره هاییست که معروف است دختری (پری دریایی یا...) در آن مکان زندگی می کرده که کشتیرانان با شنیدن صدای افسونگر او به آن سمت می رفتند و البته با برخورد به صخره ها غرق می شدند (مشابه این افسانه در نقاط مختلف جهان وجود دارد). فیلیپه هم در قسمتی از داستان وقتی عکس جوانی کونسئلو را می بیند , در پشت سر او در تصویر تابلویی که همین مکان در آن نقاشی شده است را می بیند.به نظر می رسد تمنای جاودانگی چنین حالتی داشته باشد.
خوب حالا این دو تا آئورایی که در بالا تیتر زده ام چه ربطی به یکدیگر دارد؟ برای یک داستان بلند یا رمان کوتاه پنجاه صفحه ای بیش از این مجال صحبت نیست, ولی ربط دارد!
فوئنتس چگونه آئورا را نوشت:
کتاب آئورا که با ترجمه خوب عبدالله کوثری و توسط نشر نی منتشر شده است شامل دو بخش است; بخش اول که خود داستان است و بخش دوم نوشته ایست از نویسنده که شرح می دهد چگونه آئورا را نوشته است. فقط می توانم ابراز شگفتی کنم و چه قدر عالیست که خواننده از پشت پرده و انگیزه ها و اتفاقاتی که به شکل گیری یک داستان می انجامد , مطلع شود. این قسمت 7 بند دارد که من در 7 جمله آن را خلاصه می کنم (برداشت آزاد!):
1- قدر لحظاتی که به انتظار آمدن شخص خاصی دراز کشیده اید را بدانید! در هر چیزی و در هر کاری ایده ها نهفته است, چشمها را باید شست.
2- وقتی جامی می زنید به تفکراتتان و حرف های دیگران احترام بگذارید و آنها را جدی بگیرید! همچنین حق شناس باشید.
3- افسانه ها را جدی بگیرید. (می توانید شرقی ها را جدی تر بگیرید)
4- حسرت کتابخانه های کشورهای انگلوساکسون را بخورید. ضمناً کتاب های نایاب خود را به یکدیگر نشان ندهید!!
5- از حضور در کافه ها غافل نشوید.
6- در همه چیز باید دقیق شد حتی صدای یک خانم مسن.
7- ما نه تنها تمنا می کنیم , بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آنچه تمنا کرده ایم , دگرگونش کنیم.
..........
پ ن 1: نمره کتاب 4 از 5 میباشد.