چند وقت قبل به یاد ایام قدیم در جمع کوچکی، برای سرگرمی، لحظاتی مشغول مشاعره شدیم. تقریباً توفیق خواندن شعر توسط حاضران با سن آنها رابطه معکوس داشت که چندان دور از انتظار نبود. از آخرین باری که خودم اقدام به حفظ یک شعر کردم مدتها گذشته است پس چطور میتوانم از فرزندانم انتظار داشته باشم چنین کنند!؟ حفظ کردن پیشکش! گمان کنم روخوانی شعر هم در اکثر خانهها از رواج افتاده باشد.
از یک دورهای «حفظ کردن» به عنوان یکی از موانع فهمیدن معرفی شد و حذف آن به دلیل همراستایی با گشادهگراییِ تئوریک و عملیکِ ما به سرعت به سرمنزل مقصود رسید! حال آنکه به تجربه دریافتهایم کوچکترین تغییرات، حتی آن چیزهایی که ما را از درون و بیرون خراش میدهد و حتی جرواجر میکند، به چه سختی صورت میپذیرد. بههرحال آن خانه کلنگی را کوبیدیم و چیزی هم به جای آن نساختیم.
از تأثیرات فردی و اجتماعی شعرخوانی میتوان صفحات زیادی نوشت ولی این مقدمه را به پایان میرسانم تا به خاطرهای از ایام قدیم بپردازم اما بدانیم که کمترین تأثیر خواندن شعر آن است که ذهن آکبند ما را کمی قلقلک داده و مختصر حرکتی به سلولهای خاکستری ما میدهد! این را از خودمان دریغ نکنیم!
******
دهه شصت به نیمه خود نزدیک میشد و من دانشآموز مقطع راهنمایی بودم. لاغر و کوتاهقامت؛ بهطوریکه توی صف، نفر اول دوم میایستادم. درس «فارسی» یک امتحان کتبی و یک امتحان شفاهی داشت. در امتحان شفاهی به پای تخته میرفتیم و معلم سوالاتی را میپرسید و جواب میدادیم و معمولاً چندتا از شعرهای کتاب را هم به انتخاب معلم باید از حفظ میخواندیم. مثل الان هم نبود که برخی شعرهای کتاب را برای حفظ کردن جدا و باقی را معاف کرده باشند؛ ما بایدهمه را از دم حفظ میکردیم. معلم ما آقای موسوی اعلام کرده بود برای امتحان شفاهی، هر کسی یک شعر خارج از کتابهای درسی حفظ کند یک نمرهی اضافه هم کسب خواهد کرد. این شعر میبایست حداقل ده بیت باشد تا مورد پذیرش واقع شود. دانشآموزانِ آن زمان مثل دانشآموزانِ این زمان نبودند که یک نمره برایشان پشم مورچه هم نباشد؛ برای ما نیم نمره هم چشم گاو بود و دغدغه کسب آن را داشتیم. هرچند شاید برای همه اینگونه نبود!
شب قبل از امتحان شفاهی وقتی میخواستم خودم را برای کسب این نمره اضافه آماده کنم جلوی کتابخانه ایستاده و به چند دیوان موجود خیره شدم. برای برداشتن هرکدام میبایست از قفسهها بالا میرفتم. فقط صد و سی سانت قد داشتم! چند گزینه را امتحان کردم و نهایتاً از میان آنها یک کتاب قطور با جلد قهوهای انتخاب کردم که دیوان حافظ با تصحیح ابوالقاسم انجوی بود. چندبار کتاب را تصادفی باز کردم و نگاهی به شعرها انداختم. البته آن زمان نمیدانستم تصادفی باز کردنِ این کتاب جزو آداب است! اولین کاری که میکردم شمردن ابیات بود که از ده کمتر و یا خدای ناکرده بیشتر نباشد. در مرحله بعد یکی دو بیت را میخواندم تا ببینم قابل حفظ کردن هستند یا خیر. بالاخره غزل مناسبی را پیدا کردم که اگرچه بیش از ده بیت بود اما وزن آهنگ کلمات آن طوری بود که حس کردم حفظ آن راحت باشد. از کشف خودم بسیار خرسند بودم و در عوالم کودکانه خود را کاشف این شعر میدانستم:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
نگارش و نحوه چاپ و صفحهآرایی کتابهای آن زمان بهگونهای بود که خواندنشان واقعاً آسان نبود. به سن هم ربطی نداشت، نمیخواهم بعد از سی و اندی سال توجیه کنم! هنوز هم که به خانه پدری میروم و این دیوان حافظ را نگاه میکنم به خودم حق میدهم. گاهی بین حروفِ یک کلمه فاصلهای افتاده و آن را به دو کلمه تقسیم میکند و گاهی برعکس، دو کلمه به هم چسبیده است! نیمفاصله هم که قربانش بروم... خلاصه یکی یکی بیتها را میخواندم و با چندبار تکرار حفظ میکردم. در قیاس با شعرهای کتاب درسی، این شعر برای خودش باقلوایی بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا رسیدم به این مصرع:
صد باد صبا اینجا با سلسله میر قصند
آن زمان تازه سلسله قبلی جایش را به بعدی داده بود و کوبیدن این سلسله و سلسلههای قبل هر روز در تلویزیون و جاهای دیگر رواج داشت. کتابهای ما هم پر از اسم سلسلههای مختلف بود لذا به صورت کاملاً طبیعی و بدیهی «میر قصند» را یک سلسله تشخیص دادم که از ترکیب دو کلمه «میر» و «قصند» (بر وزن قشنگ) تشکیل شده است. مطمئناً اگر کسی هم بر فرض پیدا میشد و توضیح میداد سلسله به زلف بافتهی یار و اینها ربط دارد قطعاً با اخم انقلابی من مواجه میشد!
نکته بعدی این بود که بیت آخر به صورت دو مصرع وسطچین و زیر هم و با حروف پررنگتر چاپ شده بود و فاصلهاش با شعر بعدی کمتر از فاصلهاش با خود شعر بود و صفحهآرایی هم بهگونهای بود که گاه این بیت آخر میافتاد اول صفحه بعد! و اولین صفحهای که تصادفی باز کرده بودم همین حالت بود و حق بدهید که من این دو مصرع را به عنوان اسم شعرِ بعدی شناسایی کرده باشم!! راستش قبل از حافظ به سراغ مثنوی رفته بودم و آنجا اول هر شعر یکی دو سطر با فونت پررنگ چاپ شده بود و از طرف دیگر شعرهای داخل کتاب درسی هم همیشه عنوان و اسم داشتند.
اسم شعر را خوشبختانه از برنامه حفظ کنار گذاشته بودم چون همینجوری هم غزل دو بیت اضافهتر داشت و نمیخواستم بار اضافه با خودم حمل کنم. خواندن بیت آخر غزل شماره 492 به عنوان «اسم!» غزل 493 برای خودش به تنهایی فاجعه بود!
روز موعود از راه رسید و امتحان آغاز شد. من به واسطه نام فامیلیام معمولاً نفر آخر یا یکی دو تا مانده به آخر بودم و تلاش همکلاسان و ایراداتی که معلم از آنها میگرفت نظاره میکردم! تصمیم گرفتم برخلاف شعر خواندن دیگران، خیلی محکم و شمرده شمرده بخوانم تا نظر آقای موسوی را جلب کنم. پیش از من فقط دو سه نفر اقدام به خواندن شعری خارج از کتاب کردند که تلاش همگی ناکام مانده بود. نوبت من رسید و سؤالات معمول یکی یکی طرح شد و جواب دادم. در انتها مشخص بود که نمره کامل را گرفتهام اما نمیشد از کنار زحمتی که کشیده بودم بگذرم لذا آمادگی خود را برای خواندن شعری خارج از کتاب اعلام کردم. آقا موسوی هم استقبال کرد و من محکم و آهنگین شروع کردم. هر بیتی را که میخواندم ایشان سری به نشانه تأیید تکان میداد و همین مرا مستحکمتر میکرد تا رسیدم به سلسلهی میر قصند و آن را هم با قدرت تمام بیان کردم! چشمانش داشت از حدقه درمیآمد ولی انصافاً تلاشش را کرد که منفجر نشود. وسط مصرع دوم بودم که عینکش را برداشت و دستمال پارچهای خود را روی صورتش گذاشت. شانههایش تکان میخورد. من به بیت بعدی رسیده بودم اما همکلاسیها متوجه خندهی آقا زیر دستمال شده بودند و فرصت را برای خندیدن خودشان مهیا دیدند و با اینکه اصلاً نمیدانستند بابت چه چیزی میخندند، ناگهان ترکیدند.
اعتماد به نفسم شکاف برداشت و در بیت بعدی کار را به پایان رساندم:
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و بلافاصله زل زدم به چشمان معلم که یعنی تمام شد. اشک توی چشمانش حلقه زده بودند! با خوشرویی از من پرسید تمام شد؟! من هم خیلی محکم گفتم بله تمام شد. اصلاً یک درصد هم احتمال نمیدادم کسی این شعر را شنیده باشد یا متوجه حذف یکی دو بیت آخر آن بشود. کتابی با آن قطر! آن هم از شاعری که در کتابهای درسیمان شعری از آن نبود. آن زمان روحم از هایده و شجریان و دیگرانی که این غزل را دستمایه کارشان قرار داده بودند خبر نداشت و حتی نمیدانستم که نام غزلسرا در بیت انتهایی ذکر میشود و حذف آن خیلی خیلی رسواست! آقا موسوی این بار با خنده پرسید شعر مال شمشاد بود؟! دانشآموزان دوباره با خنده آقا زدند زیر خنده! ولی من خیلی جدی گفتم نه آقا شعر مال حافظ است. معلم به خودش مسلط شد و گفت پس نام حافظ چرا نیامده در بیت آخر؟! احساس کردم که دارم به تقلب متهم میشوم لذا با بغض جواب دادم آقا بیت آخرش «حافظ» نداشت ولی توی اسم شعر، حافظ آمده بود. با تعجب پرسید اسم شعر؟!! گفتم بله آقا همون که پررنگ بالای شعر نوشته شده بود! شانس آوردم زنگ خورد و بیشتر از این ادامه ندادم.
چند سال بعد تازه فهمیدم چرا آقا موسوی میخندید اما هنوز هم این شعر و خاطراتش در حافظه من میدرخشد!
...............................
پ ن 1: علم از انباشت تجربه حاصل میشود و یکی از معدود محصولات حوزه اندیشهورزیِ پیشینیان ما که در گذر قرنها و بخصوص زمانی که انواع چراغها در این سرزمین یکییکی خاموش شد، توانست با سختجانیِ تمام خود را به ما برساند همین اشعار شاعران است که ظاهراً قرار است به حول و قوه الهی این مأموریت ناتمام در این دوران به سرانجام برسد و ارتباط ما با خودمان! به طور کامل قطع شود.
پ ن 2: نقل است یکی از اساتید بزرگ ادبیات خطاب به دانشجویانش فرموده بود فلان استاد معظم که استاد بنده بود هفتاد هزار بیت از حفظ داشت و ثمرهاش شد منی که فقط سی هزار بیت در حافظه دارم پس وای به حال شما! این روند البته به جایی رسیده است که انگشتان یک دست هم شرمنده شمارش ابیات در حافظهی ما گشته است!
پ ن 3: کتاب بعدی که خواهم خواند «رویای سلت» اثر یوسا است.