مقدمه اول: جولیان بارنز نویسنده و منتقد انگلیسی در سال 1946 در یک خانواده فرهنگی به دنیا آمد. او پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه آکسفورد در نشریات معتبر ادبی نقد مینوشت. بارنز در سال 2011 درحالیکه پیش از آن با سه رمان دیگر نامزد دریافت جایزه بوکر شده بود با رمان «درک یک پایان» برنده این جایزه شد و به اوج شهرت خود رسید. قطعاً این سوال پیش آمده است که جولیان بارنز چه ربطی به استونر و جان ویلیامز دارد؟! استونر در سال 1965 در ایالات متحده منتشر شد و علیرغم داشتن مولفههای لازم برای پرفروش شدن چندان مورد توجه قرار نگرفت (دو هزار نسخه فروش). پس از بردن جایزه کتاب سال آمریکا توسط نویسنده برای کتاب بعدی خود، باز هم بخت کتاب باز نشد. این اتفاق در آستانه قرن بیست و یکم و در سالهای ابتدایی آن افتاد. شاید مقدمه جان مکگاهرن بر چاپ سال 2006 توانست توجهات اهل فن را به کتاب جلب کند. بدینترتیب کتاب در اروپا به تدریج مورد توجه قرار گرفت و در سال 2011 توسط آنا گاوالدا به فرانسوی نیز ترجمه شد. اما فروش کتاب در سال 2013 به اوج رسید؛ زمانی که جولیان بارنز این کتاب را در فهرست رمانهای قابل توصیه خود برای این سال قرار داد و فروش آن ناگهان سه برابر شد. این موج به ایران هم رسید و کتاب در مدت کوتاهی چهار بار ترجمه شد!
مقدمه دوم: نام شخصیت اصلی داستان (استونر) بهگونهایست که نوعی سرسختی و مبارزه را به ذهن متبادر میکند؛ حداقل برای من اینگونه بود. وقتی روایت آغاز شد تا پنجاه شصت صفحه واقعاً چنین انتظاری داشتم، بعد از آن هم به کلی ناامید نشدم و بالاخره و به هر کیفیتی یکی دو نوبت سرسختی کوتاهی از خودش نشان داد! البته وجه خاصی از شخصیت استونر بیارتباط با سنگ نبود... آن هم بیتحرکی یا بیتصمیمی و بهنوعی انفعال او بود. مثل سنگی که به هوا پرتاب شده آزاد بود اما توان تعیین مسیر خود را نداشت... یاد ژاکِ قضاوقدری (شاهکار دنی دیدرو) افتادم که از فرماندهی خود به نقل از استادش اسپینوزا یاد میکرد که فرموده بود ما همچون سنگی هستیم که در فضا پرتاب شدهایم و سنگِ پرتابشده خود نمیتواند مسیرش را تعیین کند و فقط آن مسیر پرتابه را طی میکند... این نوع جبر یا این نوع بیاختیاری در برابر محیط و وراثت و جامعه و تاریخ و... از یک منظر تسکیندهنده است: شکستهای کوچک و بزرگ خود را و یا شاید بهتر است بگویم زخمهای حاصل از شکستهای کوچک و بزرگ را قدری التیام میبخشیم و خودمان را در آغوش میگیریم! به گمانم بخشی از دلیلِ نمره بالای کاربران گودریدز به این رمان همین باشد؛ یعنی خوانندگان با درک تنهایی و بیپناهی شخصیت اصلی در مقابل فشار محیط، احساس همزادپنداری عمیقی میکنند. به هر حال توصیف من از زندگینامه استونر همان سنگی است که از جایی در فضا پرتاب شد و تحت تاثیر نیروهای گرانشی حاصل از اجرام آسمانی، مسیری را طی نمود و بعد برای مدت کوتاهی وارد جو زمین شد و در اصطکاک با جو یک نورافشانی و درخشش داشت و بعد از آن با جِرمی که کاهش یافته بود خیلی بیسروصدا در جایی که قابل پیشبینی بود سقوط کرد.
مقدمه سوم: شاید بتوان گفت پس از نیازهای اولیه حیات و بقا مثل آب و غذا و هوا و امنیت، اصلیترین نیاز انسان در این جهان عشق است. دوست داشتن و دوست داشته شدن. احساس تعلق و محبت. بدیهی است هر کششی عشق نیست و احساس نیاز به عشق با عاشق شدن تفاوت دارد. این تاکید امر بدیهی را مقدمتاً نگه دارید چون در ادامه مطلب لازم خواهد شد. به هر حال در این جهان، چه اسپینوزایی به آن بنگریم و چه انسان را فاعلی مختار بدانیم، مرگ یک حقیقت است و از سرپنجهی این شاهینِ قضا گریزی نیست لذا به نظر میرسد بهتر است در آن مانند یک کبکِ خرامان عمل کنیم تا مثل یک کبکِ یُبس!
******
«ویلیام استونر در سال 1910 در نوزدهسالگی وارد دانشگاه میزوری شد. هشت سال بعد، در اوج جنگ جهانی اول، دکترای خود را در رشتهی ادبیات گرفت و در همان دانشگاه با رتبهی مربی استخدام شد، و تا زمان مرگش در 1956 همانجا تدریس میکرد. او هرگز به رتبهای بالاتر از استادیاری نرسید، و بیشتر دانشجویان وقتی دورهشان را پیش او تمام میکردند او را از یاد میبردند. هنگامی که درگذشت، همکارانش نسخهی دستنوشتهای از سدههای میانه را به رسم یادبود به دانشگاه هدیه کردند.»
این بخشی از پارگراف اول داستان است که یک نگاه کلی و گذرا به زندگی استونر دارد. پس از آن راوی طی یکی دو صفحه شرایط زندگی او را قبل از ورود به دانشگاه شرح میدهد و بعد در دو فصل کوتاه تا اخذ مدرک دکتری و آغاز تدریس جلو میرود و سپس به وقایع این دوره و فراز و نشیبهایش میپردازد. اگر بخواهم عبارتی برای تیتر زندگی استونر به کار ببرم از «چو تخته پاره بر موج» استفاده میکنم، چرا که او به توصیه پدرش وارد رشته کشاورزی در دانشگاه میشود و بر اثر اتفاقی ساده و تحت تأثیر محیط، رشتهاش را به ادبیات تغییر میدهد و بعد از اخذ مدرک لیسانس به توصیه یکی از اساتید، در حالیکه از این توصیه متعجب است، به ادامه تحصیل مشغول میشود و به توصیه همان استاد تدریس را آغاز میکند. آشناییاش با همسر آیندهاش «ادیت» و ازدواجش نیز به همین ترتیب، بر اساس کششی آمیخته به شک و یکسویه است و بطور کلی همانند تکه چوبی است که امواج این دریای پُرتلاطم او را به این سمت و آن سو کشانده و در نهایت به ساحل فراموشی و نیستی هدایت میکند.
روایت زندگی استونر خیلی ساده و روان و البته سرد است. کشش خوبی دارد و توان همراه کردن خواننده را دارد. در نهایت هم ممکن است این سوال را ایجاد کند که چه انتظاری باید از این دنیا داشت؟ نکند که من هم مسیری همانند استونر را طی میکنم؟! اگر این سوال را ایجاد کرد به نظرم ترکیبِ خواننده-کتاب، ترکیب موفقی بوده است.
در ادامه مطلب، نامه یکی از شخصیتهای داستان را خواهیم خواند.
******
جان ادوارد ویلیامز (1922-1994) در ایالت تگزاس به دنیا آمد. پس از ورود به کالج علیرغم استعداد و تواناییهایش در نویسندگی، نتوانست در درس ادبیات انگلیسی موفق باشد لذا از ادامه تحصیل بازماند و با توجه به ورود آمریکا به جنگ جهانی به خدمت سربازی رفت. او دو سال و نیم در هند و چین و برمه با درجه گروهبانی خدمت کرد. در همین ایام بخشی از اولین رمانش با عنوان «هیچ چیز مگر شب» را نوشت. در پایان جنگ، ویلیامز به شهر دنور در ایالت کلرادو نقل مکان و در دانشگاه دنور ثبت نام کرد. او مدرک لیسانس هنر (1949) و کارشناسی ارشد هنر (1950) را از این دانشگاه دریافت کرد. در دوران تحصیل، رمان اولش و همچنین یک مجموعه اشعار از او به چاپ رسید. سپس برای ادامه تحصیل به دانشگاه میسوری رفت و پس از دریافت دکترا در سال 1954 ، به دانشگاه دنور بازگشت و با درجه استادیاری به تدریس مشغول شد. رمانهای بعدی او «گذرگاه قصاب» در سال 1960 و استونر در 1965 منتشر شدند. در سال 1972 با رمان آگوستوس برنده جایزه ملی کتاب شد. او در سال 1985 از دانشگاه بازنشسته شد و نهایتاً در سال 1994 درگذشت.
...................
مشخصات کتاب من: ترجمه سعید مقدم، نشر مرکز، چاپ اول 1396، تیراژ 1100 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.34 است که یکی از بالاترین نمراتی است که در گودریدز با آن برخورد کردهام)
پ ن 2: کتابی که من خواندم از نظر ترجمه مشکل حادی نداشت اما همان ایرادی که در اکثر ترجمههای فارسی دیده میشود اینجا هم قابل مشاهده است؛ یعنی هر گاه نویسندگان حرفهای جدی میزنند متنِ فارسی دچار ابهام میشود. یک مثال کوتاه در حد پینوشت: «استونر خردمندی را در فکر پرورانده بود، و در پایان سالهای طولانی فهمیده بود خرد دستنیافتنی است.»
پ ن 3: حالا که به پاراگراف اول کتاب که در بالا نقل شد دقت میکنم به نظرم جمله پایانی هم سوالبرانگیز است. آیا همکاران استونر در بازار کتابهای خطی و امثالهم گشتهاند و یک نسخه دستنویس از قرون وسطی را خریدهاند و آن را به رسم یادبود تقدیم کتابخانه دانشگاه کردهاند؟!! یا اینکه جزوات درسی یا دستنوشتههای استونر در مورد ادبیات سدههای میانه (قرون وسطی) را جمعآوری کرده و سر و شکلی به آن داده و به رسم یادبود چاپ کردهاند؟ یا اینکه هر کدام از اساتید مقالهای در مورد ادبیات قرون وسطی نوشتهاند و با در کنار هم قرار دادن آنها یادنامهای برای استونر منتشر کردهاند؟ واقعاً گزینه اول خیلی نامحتمل است!
پ ن 4: کتاب بعدی سرود سلیمان اثر تونی موریسون خواهد بود.
راوی داستان (حامد) مهندس جوان حدوداً 30 سالهای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران (انتهای اشرفی اصفهانی!) به صورت مجردی زندگی میکند. محل کارش هم در یکی از خیابانهایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! در معرفیاش باید اضافه کرد که یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر همردههایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!
ترسهای کودکی، عشق نوجوانی، حساسیتهای معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس میکشد, همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، بهگونهای که حداقل از سهچهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.
داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هرکدام یکی از تجویزهایی است که راوی تجربه کرده است و محتوای هر فصل یک اتفاق مجزایی است که از سر گذرانده است. مثلاً عناوین سه فصل اول بدین صورت است:
یکدوم هالوپریدول5 هرشب قبل خواب
یکچهارم پروپرانولول40, یکچهارم کلونازپام1, روزی دوبار
اضافه شود یکدوم نورتریپتیلن25
و طبیعتاً ممکن است در مسیر درمان به درمانهای جایگزین نیز روی بیاورد نظیر فصل نهم "از ده تا یک میشمرم و خوابت میبره" یا فصل یازدهم با عنوان "یوگا و مدیتیشن, همین, به تدریج قرصها را کم میکنیم, لبخند بزن!". البته عنوان فصل آخر نشان میدهد نویسنده چه دیدگاهی نسبت به این درمانها دارد که خودتان خواهید دید! فقط بگویم نظر ایشان به نظر بنده نزدیکتر است!! (از نظر چه کسی نزدیکتر است را خوانندگان قدیمی میدانند)
در مورد محتوای فصول و طنزِ تلخِ خوبِ آن در ادامهی مطلب مختصری خواهم نوشت. خطر لوث شدن ندارد!
*****
نشر چشمه یک بخشی دارد با عنوان "جهان تازهدم", به گمانم مثل چای تازهدم... که این بخش به نشر آثار طنز اختصاص دارد، این کتاب یکی از خروجی های این بخش است. پیش از این اینجا یکی دیگر از محصولات این بخش را معرفی کردهام.
.......
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ اول, بهار1394, تیراژ 1000نسخه, 139صفحه
پ ن 2: نمره کتاب 3.1 از 5 میباشد.
پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب: خانه ارواح ایزابل آلنده، امپراتوری خورشید جیجی بالارد خواهد بود.
ادامه مطلب ...
راوی مرد جوان 25 ساله ایست که حال چندان روبراهی ندارد. دچار دلزدگی خاصی نسبت به زندگی کسالت بار و ساده اش شده است و باصطلاح خودش , ناگهان همه چیز برایش بی معنا شده است و از این هراس دارد که دیگر هیچ وقت شور و اشتیاقی در زندگی نداشته باشد. به سادگی به دانشگاه می رود و از ادامه تحصیل انصراف می دهد و به روزنامه ای هم که گه گاه در آن مطلب می نویسد , اطلاع می دهد که تا مدتی برایشان نخواهد نوشت , شاید هم هرگز. او در این فکر است که سر و شکلی به زندگی اش بدهد. اما چگونه؟
برادرش برای یک ماموریت کاری به آمریکا می رود و او آپارتمان خودش را تخلیه می کند و به آپارتمان برادرش می رود و سعی می کند در تنهایی به مسایل مهم زندگی فکر کند... کتاب شرح ساده ایست از افکار و اعمالی که راوی انجام می دهد...
احساس پوچی
راوی در همان ابتدای داستان عنوان می کند که همه چیز برایش بی معنا شده است و ما از دلایل پیشینی این اتفاق خبر نداریم و چندان هم مهم نیست چون این رویدادی است که معمولن برای خیلی ها رخ می دهد. اما در ادامه وقتی کتابی از کتابخانه برادرش را که در مورد چیستی زمان است می خواند برخی وجوه و دلایل این رویداد نمایان می شود.
در هر صورت نویسندگان و فلاسفه و متکلمین و غیره و ذلک به این مسئله پرداخته اند از جمله یکی از متکلمان قرن چهاردهم هجری خودمان در این خصوص می فرماید:
الذین ینظرون و یتدبرون فی اَگناد , یدچُرون بالپَواچی اَو یَخلِصون مِنها
کسانی که در امور گنده نظاره و تدبر کنند ممکن است به انواع پوچی دچار شوند یا از آنها خلاص شوند.
مثلن عرض و طول کهکشانها یکی از این امور است که می تواند هم آدم را دچار پوچی کند و هم می تواند آدم را از دست آن خلاص کند. کارکرد دوگانه دارد. یک مثال ساده تر می زنم؛ بچه که بودیم با این کارتهای ماشین (یادتونه!؟) بازی می کردیم... یه سری ماشین بود که آدم دلش واسشون غنج می رفت حتا در آن عوالم بچگی , مثلن لامبورگینی گامارا ...اصن آهنگ این اسم را توجه کنید یا این: استون مارتین لاگوندا ... یعنی هیجان این اسم لامصب به قول استاد فاطمی نیا جر واجر می کنه...استون مارتین , فراری , لامبورگینی ... خب حالا این بچه بزرگ شده , درس خونده , سربازی رفته , سر کار رفته و حقوق می گیره و دستش توی جیب خودشه...ناغافل یه روز یه ایمیل میاد براش و قیمت چند میلیاردی یکی از آن اسطوره های کودکیش را نظاره می کند و بعد شروع می کند به تدبر و محاسبه و بعد ... بله , به همین سادگی یدچر بالپواچی... اما برخی آدمها بعد از تدبر و رسیدن به این موضوع که بالکل این موضوع غیر قابل دسترس است و کار خاصی از آدم بر نمی آید , آن را داخل پرانتز می گذارند و احساس رهایی می کنند و چه بسا دست دوستی را بگیرند و با پراید یکی از رفقا بزنند به جاده و فارغ از قیمت فراری و طول و عرض کهکشان ها ... اَو یخلص منها.
***
این انتخابات کتاب اخیر هم خیلی جالب از کار در آمد... بعد از بوف کور بیایی سراغ ابرابله اتفاق جالبی است بل نادر و بسیار به موقع ؛ بطوری که آدم مثل دست نامرئی بازار آزاد آدام اسمیت به انتخابات اینجا هم ایمان می آورد ... در ادامه مطلب به برخی برداشت هایم خواهم پرداخت.
خطر لوث شدن پنجاه الی هفتاد درصدی در ادامه مطلب وجود دارد!
کتاب این نویسنده نروژی را خانم شقایق قندهاری ترجمه و نشر ثالث آن را به چاپ رسانده است.(مشخصات کتاب من: چاپ دوم, 1390 , تیراژ 1100 نسخه, 232 صفحه, 5000 تومان)
ادامه مطلب ...
قسمت دوم
افراد تغییر می کنند مگر نه! یک دقیقه یک چیز هستیم و دقیقه دیگر یک چیز دیگر.
ژاک لاکان
ژاک لاکان یک روانکاو پسا ساختارگراست که به نظرم رسید برای درک فضای سه گانه نیویورک یک اشاره ای به نظریاتش داشته باشم , یعنی برداشت خودم را از نظریاتش می نویسم:
ژاک لاکان می گوید یک نوزاد تا قبل از 6 تا 18 ماهگی هیچ درکی از "خود" ندارد و شاید خودش رو قسمتی از وجود مادرش بداند اما در این بازه زمانی یک روند جدیدی شکل می گیرد که به آن مرحله آیینه ای می گوید; کودک وقتی اولین بار خودش رو در آینه می بیند تازه به کلیت وجودی خودش پی می برد. تا قبل از آن حرکاتش نیز هماهنگ نیست و از این پس در پی کامل شدن و هماهنگ شدن با تصاویری است که در آینه می بیند. این آینه هم صرفاً آینه مصطلح نیست بلکه افراد دیگر نیز برای کودک همین کارکرد را دارند. این فرایند یکی شدن "خود" با "دیگری" همواره ادامه دارد چون ما همواره به دنبال کامل تر شدن هستیم.
این "خود"ی که بدین نحو شکل می گیرد به نوعی وابسته به "دیگری" است و چون این قسمت وجودی از دیدن تصویر, شکل می گیرد, لاکان این ساحت از وجود را نظم خیالی نامگذاری می کند.
در تقسیم بندی او دو ساحت دیگر هم به نام نمادین و واقعی تعریف می شود. در ساحت نمادین فرد وارد مرحله "زبان"ی می شود و آن را فرا می گیرد (از دیگری - جامعه). زبان هم صرفاً یک سری اصوات و ابزار نیست که به وسیله آن با دیگران ارتباط برقرار می کنیم, بلکه از طریق زبان تمام نشانه های اطرافمان و خودمان را می شناسیم و بیان می کنیم (هرچند عموماً معتقدند که به خاطر ضعف ها و ماهیت زبان ما هیچگاه قادر نیستیم که جهان و خودمان را اونطور که واقعاً هست درک کنیم).در این مرحله هویت فردی شکل می گیرد , هویتی که باز به نوعی به دیگری (قوانین جامعه و زبان و نمادهای دیگر) اتکا دارد و لذا با توجه به تغییر پذیر بودن این نمادها ما همواره در معرض تغییر هویت هستیم.
ساحت آخر ,ساحت واقعی یا نظم واقعی, بخش غیر قابل شناخت جهان بیرونی و درونی است. غیر قابل شناخت از این جهت که به زبان درنیامده است و قابل بیان نیستند. قاعدتاً یافتن معنا در این امور تلاشی بیهوده است.
از نظر لاکان انسان همواره به دنبال یک مطلوب گمشده است (ابژه ای که بتواند خلاء وجودی مان را پر کند) و آرامش و آسایش و رضایت فرد در گرو پیدا کردن اثری از آن است و....
سه گانه و تاثیر آینه ای و تغییر هویت
فرایند یکی شدن خود با دیگری یا تاثیرگذاری دیگری بر خود را در هر سه داستان به وضوح می بینیم ; این که ما همواره در معرض تغییر هویت قرار داریم از درونمایه های اصلی سه گانه نیویورک است.
در شهر شیشه ای , کوئین غرق در نظاره رفتار و حرکات استیلمن می شود و در این راه مارکوپلو وار (همه چیز را آنگونه که دیده شد و شنیده شد) وقایع را ثبت می کند (در گانه دیگر هم کتاب مارکوپلوحضور دارد). او خود را به یک چشم نظاره گر تقلیل می دهد تا بلکه به واقعیت دست یابد. استیلمن(پدر) همواره در پی یافتن و ساختن بهشت گمشده است (که در ادامه اشاره خواهد شد) و کوئین نظاره گر هم در پی معنا دادن به حرکات اوست, البته به زعم خود معنای جالبی هم از آن بیرون می کشد اما فی الواقع واقعیت چیز دیگریست; هر دو بر سر گوری تهی مشغول عزاداری هستند! یکی بر سر گوری که عنوانش آرمانشهر است و البته تهی است و دیگری هم متاثر از او درپی یافتن معنا در حرکات بی معنا...
در قسمتی از این داستان کوئین خودش را به عنوان پسر استیلمن به او معرفی می کند و پدر, به برخی تفاوتهایشان اشاره می کند اما در نهایت او را پسرش می داند و می گوید: افراد تغییر می کنند مگر نه! یک دقیقه یک چیز هستیم و دقیقه دیگر یک چیز دیگر.
در داستان ارواح, آبی هیچ چیزی در مورد هدف و منظور ماموریتش نمی داند و فقط می تواند حدس بزند و داستان پردازی کند (ما و زندگی هایمان؟!) تا از خلال آن بلکه راهی به واقعیت بیابد اما همانگونه که در قسمتی اعتراف می کند در آنچه تا به حال روی داده نمی توان مفهوم یا منطق خاصی را یافت. او نیز زندانی پرونده اش می شود و چنان بیکار می شود که زندگی اش تقریباً هیچ و پوچ می شود. نکته اساسی نیاز سیاه به نگاه نظاره گر آبی است زیرا که در آینه چشمان آبی است که سیاه احساس زنده بودن و وجود داشتن می کند. اینجا نیز آبی متاثر از سیاه می شود و گویی خودش می شود:
ورود به سیاه با ورود به درون خودش معادل بوده و از وقتی به درون خودش راه یافته , دیگر نمی تواند به بودن در جای دیگر بیندیشد.
در داستان اتاق دربسته نیز راوی به دنبال بیرون کشیدن واقعیت از روی دست نوشته های فنشاو است: میلیون ها اطلاعات تصادفی پیدا کردم , هزاران مسیر را که فکر می کردمبا طی آنها چیزی را درمی یابم بیهوده دنبال کردم تا مسیری را پیدا کنم که مرا به جایی که می خواستم می رساند. در خاطرات کودکی راوی تاثیر شخصیت دوست نابغه اش را می بینیم و حالا در این نظاره طولانی چنان وجودش به او وابسته می شود که حتی وقتی موفق به محو کردن خاطرات او می شود می گوید : او رفته بود و من هم با او رفته بودم.
ادامه دارد ... لینک قسمت اول: اینجا ؛ لینک قسمت سوم: اینجا
***
پ ن 1: ببخشید که قسمت دوم کمی با فاصله نسبت به قسمت اول نگاشته شد.
پ ن 2: قسمت آخر را هم در اولین فرصت خواهم نوشت. فکر کنم دیگه میشه رو وعده هام حساب کرد!! (آیکون یه میله خوش قول)
پ ن 3: بلافاصله بعد از اتمام قسمت آخر سه گانه در مورد بیشعوری این بیماری خطرناک قرن خواهم نوشت.
پ ن 4: سوء ظن فردریش دورنمات تمام شد. کماکان مشغول گزارش یک آدم ربایی مارکز هستم (همان قضیه قطر کتاب و مترو و اینا موجب شده که جانورها اثر جویس کارول اوتس رو در مترو به دست بگیرم)
پ ن 5: به فکر یکی دو تا داستان صوتی به عنوان شیرینی جابجایی محل کارم هستم. دوستان اگه پیشنهاد خاصی دارند در این زمینه به گوشم!
پ ن 6: نمره کتاب 4.1 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز و آمازون 3.9)
داستان با این جمله آغاز می شود: کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم, نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور می کنم جریان دادرسی را همه به یاد می آورند و... . پس از آن خوان که ظاهراً در بازداشتگاه است, ماجرای آشناییش با مقتول و شرح وقایعی که منتهی به قتل می گردد را بیان می کند.
او هنرمندی منزوی و خودمحور است, بدین معنا که او کسی را قبول ندارد (مثل هولدن ناتور از همه متنفر است! این از عوارض چیست!؟) و نگاهش به همه چیز و همه کس منفی است. در نمایشگاهی , یکی از نقاشی هایش را به نمایش می گذارد ; اطمینان دارد که منتقدین همان جملات کلیشه ای همیشگی را در مورد کارش بیان می کنند ( قوی و دارای ساختاری محکم یا یک چیز وصف ناشدنی عمیقاً متفکرانه ). قسمتی از این نقاشی از نظر خودش اهمیت ویژه ای دارد ولی هیچ کدام از بازدید کنندگان به این مسئله توجهی نمی کنند (به نظر می رسد این درک نشدن یکی از دلایل انزوای فرد در جامعه و تنفر از ... می باشد). یکی از روزها زنی را می بیند که به آن قسمت خاص نقاشی خیره شده است, او تنها کسی است که ظاهراً آن را درک کرده است.
خوآن به اعتراف خودش و سیر داستان, توانایی ارتباط برقرار کردن به صورت نرمال را ندارد. لذا بدون این که صحبتی رد و بدل شود مرغ از قفس می پرد و روزهای متمادی پس از آن به خیالبافی در مورد این زن می پردازد. او امیدوار است که روزی به طور اتفاقی زن را ببیند و ... و می بیند و...
سرشت انسان
گاهی وقت ها می شود که یک نفر احساس می کند یک ابرمرد است, و فقط بعدها پی می برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست.
این جمله تقریباً درونمایه داستان است. ما آدمها ملغمه ای از صفات نیک و بد را در خود داریم اما خود واقف به این موضوع نیستیم. حتی هنگامی که کار نیکی انجام می دهیم بخشی از وجودمان آلوده به غل و غش است. در ابتدای داستان راوی مثال هایی از خودپسندی و نخوت را شرح می دهد که قابل توجه هستند.
راوی در پی عشقی پرشور و همه جانبه است (یا همان عشق حقیقی) اما به نظر می رسد همین خصوصیات مانع اصلی او در این راه است: خودمحوری, حسادت, سوءظن, اضطراب و ترس از دنیا و آدمها و... او به دنبال عشق حقیقی است اما خودش نمی داند که منظورش از عشق حقیقی چیست (عشق حقیقی و پیچاندن دست! الله اکبر) و تنها الان که مشغول یادآوری گذشته است به تجزیه و تحلیل آن می پردازد.
احساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم, تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا (موقتاً) از تنهایی نجات می داد... فوران غرور , شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار می داد که راه خطایی در پیش گرفته ام, راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین می کرد.
نمادها
در قسمتی از داستان راوی در خواب خانه ای متروک را می بیند که در آن خانه به نوعی احساس عشق های دوره نوجوانی (منظور احتمالاً پاکی و معصومیت است) از نو زاده می شود. برای او این خانه رویاها همان ماریاست. به واقع رویایی بودن , با متعالی بودن همنشین است و ما همیشه در پی آنیم که غباری بر روی این تصویر ننشیند و حتی اگر هم نشسته باشد هم خود را به ندیدن می زنیم. حتی اگر بر پستی و حقارت خود واقف باشیم, باز قابل تحمل است , نسبت به اینکه رویاهایمان را آلوده و حقیر ببینیم.
موضوع فوق که به نظرم در مورد راوی صراحت دارد اما می توان کور بودن شوهر! را هم بدینگونه تاویل کرد. ما عموماً خواهان دیدن حقایق نیستیم.
مورد دیگر هم نام رمان است که نمادی از تنهایی راوی است:
... شاید فقط یک تونل وجود داشت, تاریک و خلوت: تونل من, تونلی که من کودکی, جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم. و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت می کند, درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور, جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمی کردند ...
جملات قابل تامل
عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند ,فقط معنی اش این است که – خوشبختانه - مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند.
*
بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند, و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.
*
این کتاب که در اون لیست نیست! را آقای مصطفی مفیدی ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر نموده است. (کتاب من: چاپ دوم سال 1387 با تیراژ سرراست و چشمگیر 1650 نسخه در 174 صفحه و به قیمت 3000 تومان)
پ ن1: مطلب بعدی مربوط به کتاب خوشه های نگون بختی اثر طاهر بن جلون است.
پ ن2: در حال خواندن کتاب "آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی را می بینند" هستم که در ژانر علمی تخیلی است که در اون لیست هم هست! و تا حالاش که خوب بوده ...
پ ن3: رای گیری پست قبل تا یکی دو روز دیگر ادامه دارد ... بشتابید! نتایج تا الان:
خسرو شیرین کش :NiiiiZ , سفینه غزل, درخت ابدی, آنا , فرزانه, پژمان
درخت انجیر معابد: فانی, فرواک, نیکادل, پروانه, لیلی, رضا
خانه ادریسیها: آنا, نعیمه, حسین(هلاچین)
من او: عاتکه , نفیسه
من گنجشک نیستم: لیلی
پ ن4: چون ارنستو ساباتو که اتفاقاً همین اواخر از دنیا رفتند (و سال 2007 هم کاندیدای نوبل بود), از اهالی آرژانتین بودند و چون داستان کوتاهی از ایشان ندیدم , به جاش یک داستان کوتاه باحال از یک نویسنده مکزیکی! به نام خوان خوسه آرئولا دیدم که آن را به صورت صوتی در وبلاگ خواهم گذاشت!
پ ن 5: نمره کتاب از دیدگاه من 4.3 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 4.04)