"آلهخاندرا" دختری 19 ساله از خاندانی قدیمی و ساکن بوئنوسآیرس است. داستان با یک شوک شروع میشود. آلهخاندرا پدرش را به قتل رسانده و خودش را کشته است و ما گزارش کوتاه پلیس را در این رابطه میخوانیم. پس از این گزارش کوتاه نیم صفحهای، بلافاصله با دو تن از شخصیتهای اصلی داستان روبرو میشویم: "مارتین" پسر جوانی است که دو سال قبل از حادثه با آلهخاندرا برخورد کوتاهی داشته است و این برخورد در ماههای منتهی به حادثه به یک رابطه عاشقانه (حداقل از یک سمت) تبدیل شده است. شخصیت دوم، مردی میانسال به نام برونو است که رابطهای خاص با آلهخاندرا و خانوادهاش داشته است.
مارتین بعد از حادثه، در یک فضای آکنده از ناامیدی و سرخوردگی، به جنوب کشور رفته و حالا بعد از مدتها به پایتخت بازگشته است و در دیدار با برونو به کنکاش در خاطرات و اتفاقاتی که به آن حادثه منتهی شد میپردازد.
داستان در بیشتر مواقع از زاویه دید سومشخص روایت میشود. فصل اول با عنوان "اژدها و شاهزاده خانم" به وقایع آشنایی و اوج گرفتن رابطه مارتین و آلهخاندرا، و فصل دوم با عنوان "چهرههای نامرئی" به سیر نزولی این رابطه اختصاص دارد. فصل سوم با زاویه دید اولشخص از جانب یکی از شخصیتهای اصلی داستان یعنی "فرناندو" تحت عنوان "گزارش درباره نابینایان" روایت میشود که یکی از درخشانترین روایتهایی است که من به قلم یک شخصیت پارانوییدی دیدهام. فصل آخر با عنوان "خدایی بینام و نشان" یک روایت ترکیبی دارد: در قسمتهایی همانند فصل اول، با مارتین و روزهای نزدیک به حادثه همراهیم و در یک بخش، برونو گویی روبروی راوی دانایکل داستان نشسته باشد و درونیاتش را بیرون بریزد (آنچنانکه در محضر روانکاو است) و بخشهایی نیز با فونت ایتالیک به روایت یک حادثهی خاص از جنگهای داخلی آرژانتین در یک قرن قبل میپردازد که حائز اهمیت است (این روایت در فصل اول نیز به نوعی بیان شده بود). عناوین این چهار فصل را ذکر کردم تا بگویم انتخاب عناوین بسیار هوشمندانه صورت پذیرفته است.
نویسنده در مقدمه از دغدغه خودش برای نوشتن نوعی از داستان میگوید که به کمک آن خود را از دلمشغولیهایی که برای خودش هم روشن نیست برهاند و همین موجب شده است راوی با اینکه در عمده داستان به نوعی موضع دانایکل را دارد اما دست به قضاوت خاصی نمیزند. روشن نبودن دلمشغولی را اگر بگذاریم کنار هدف نویسنده؛ که راه یافتن به دهلیزهای هزارتو و تاریک درون انسان است؛ آنگاه از نظر من، ما دو فاکتور خواهیم داشت که میتواند گاهی یک رمان را از حیث داستانسرایی به مرز سقوط بکشاند و اینجا است که من بهعنوان خوانندهی رمان ذوقزده میشوم و میایستم و کلاه نداشتهام را به احترام این نویسنده فقید آرژانتینی برمیدارم و میگویم: شاهکار بود، شاهکار! و البته که در اینگونه موارد هیچچیز اتفاقی نیست!
*******
از ارنستو ساباتو پیش از این تونل (اولین اثر نویسنده) را خوانده بودم که آن هم کار خوبی بود. این کتاب در واقع دومین اثر نویسنده است که این هر دو توسط مصطفی مفیدی ترجمه شده است (گویا در همین ایام نمایشگاهی کتاب سوم ایشان هم به زیور طبع آراسته شده است). اما نکتهای که باید اینجا اشاره کنم، نبود این اثر و هیچکدام از سه اثر این نویسنده (که موفق به کسب جایزه سروانتس شده است) در لیست 1001 کتابی است که قبل از مرگ باید خواند؛ گویا تهیهکنندگان آن لیست این اثر را برای بعد از مرگ خود کنار گذاشتهاند تا در آن گوشه تاریک گور با شعف و اشتیاق به مطالعه مشغول شوند!
........................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر، چاپ اول پاییز1384 ، تیراژ 2200 نسخه، 600 صفحه، 5500 تومان.
پ ن 2: نمره من به کتاب 5 از 5 میباشد.
ادامه مطلب ...
فکر کرد انگاری شاهزادهای است که پس از سفر دور و دراز و گذشتن از مناطق متروک و پرمخاطره، سرانجام به غاری رسیده است که زیبای خفته در آن آرمیده است و اژدهایی بر در غار نگهبان اوست. بهعلاوه، انگاری آگاه بود که اژدها موجودی تهدید کننده در کنار دختر و مراقب او، آنطور که در افسانههای کودکی به ما گفتهاند، نبود؛ بلکه در عوض، و این بس دهشتناکتر بود، موجودی در درون خود او بود: گفتی که دختر اژدها-شاهزادهخانمی بود، غولی دستنیافتنی بود، پاکدامن بود و در عینحال از نفسش آتش میبارید، معصوم بود و در همان حال طغیانگر؛ کودکی کاملاً پاکدل در جامه عشای ربانی، اسیر کابوسهای یک خزنده یا خفاش. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص144)
..................
...قیافهای که گویی وی به عمد به خود میگرفت تا نقشش را در آن دنیای مبتذل بازی کند؛ قیافهای که به نظر میرسید وقتی با مارتین تنها میشد هنوز با او مانده بود و جزئیات نفرتانگیز آن به کندی محو میشد، همانطور که یکی از قیافههایی که به مارتین و فقط به مارتین تعلق داشت به تدریج پدید میآمد، قیافهای که او منتظر آن میماند همانطور که یک نفر در میان جمعیتی نفرتانگیز منتظر مسافر محبوب خویش می ماند. ولی به قول برونو، خود واژه شخص به معنی «صورتک» است، و هر یک از ما صورتکهای متعددی دارد: صورتک پدر، استاد، عاشق... ولی کدام یک از آنها واقعی است، صورت خود ماست؟ و آیا در حقیقت صورت واقعی وجود دارد؟ در بعضی لحظهها مارتین فکر میکرد آلهخاندرایی که اکنون در برابر خویش میدید، آلهخاندرایی که به شوخیهای بابی میخندید همان آلهخاندرایی که او میشناخت نیست و نمیتوانست باشد، و بالاتر از همه نمیتوانست آن آلهخاندرای عمیق، شگفتآور و ترسناکی که او دوست داشت باشد. ولی در مواقع دیگر (و هرچه هفتهها میگذشت بیشتر متقاعد میشد) به این فکر گرایش پیدا میکرد، همانطور که برونو هم فکر میکرد، که همه این آلهخاندراها واقعیاند و آن قیافه بوتیکی نیز حقیقی و اصیل است. و به این یا آن شکل نوعی از واقعیت را در سرشت آلهخاندرا نشان میدهد: واقعیتی –و فقط خدا میداند چند واقعیت دیگر هم بودند- که برای مارتین بیگانه بودند، به او تعلق نداشتند و هرگز هم نمیتوانستند داشته باشند. و بعد، وقتی آلهخاندرا میآمد پیش او و بازماندههایی از آن شخصیتهای دیگر را با خود داشت، انگاری وقت نکرده بود (یا میل نداشت؟) صورتکش را عوض کند، مارتین نشانههای وجود بیگانهای را که در شخصیت او هنوز اینپا و آنپا میکردند تشخیص میداد –در زهرخندی طعنآمیز بر لبهای او، در شکلی خاص از حرکت دادن دستهایش، در برقی در نگاهش- مثل کسی که در نزدیکی زبالهدانی بوده است و هنوز اثری از بوی گند آن را با خود دارد و پیش ما آورده است. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص203)
... حیوانات به هنر نیازی ندارند: آنها به همین اندازه که زندگی میکنند راضیاند، زندگیشان در صلح و آرامش، و هماهنگ با نیازهای غریزیشان میگذرد. یک پرنده فقط به چندتا دانه کوچک یا چندتا کرم نیاز دارد، و به یک درخت که در آن لانه بسازد، و به فضای آزاد پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی آن از تولد تا مرگ با ضرباهنگی شاد میگذرد که هیچگاه یاس ماورای طبیعی یا دیوانگی آن را از هم نمیپاشد. و حال آنکه انسان با برخاستن روی پاهای عقب و ساختن نخستین تبر از یک سنگ دارای لبههای تیز به این وسیله شالوده شکوه و جلال خویش را نهاد، ولی همچنین سرچشمهای برای اندوه خویش ایجاد کرد:زیرا وی با دستان خویش و با ابزارهای ساخته دستانش آن بنای شگفت و شکوهمند را آفرید که فرهنگش مینامند و با این کار گسستگی بزرگ در وجود خویش را ایجاد کرد، چه او از این پس دیگر حیوانی صرف نبود و در عین حال تا حد خدا شدن هم که اندیشهاش به او نوید میداد نرسیده بود. وی از این پس آن موجود دوگانه تیرهروزی خواهد بود که بین زمین و حیوانات از سویی و آسمان و خدایانش از سوی دیگر در تتکاپوی زندگی است، آن موجودی که بهشت زمینی معصومیت خویش را از دست داده است ولی به بهشت آسمانی رستگاری خود هم نرسیده است. آن موجود زجردیده دلشکستهای که برای اولین بار به علت هستی خویش میاندیشد. و به این سان دستانش، و بعد آن تبر، آن آتش، و سپس دانش و فنآوری هرروز شکاف جداکننده او از نژاد آغازینش و شادی حیوانیاش را عمیقتر میکنند، و در نهایت، شهر آخرین مرحله در سیر زندگی دیوانهوار او، جلوه عالی خودپسندیاش، و شکل نهایی از خود بیگانگیاش بود. و سپس موجودات ناخرسند، کم و بیش کور و کم و بیش دیوانه، کورمال کورمال به جستجوی آن هماهنگی گمشده از میان خون و اسرار برخواهند خاست، و از راه نقاشی یا نویسندگی واقعیتی متفاوت با واقعیت اسفباری که آنها را احاطه میکند خواهند آفرید، واقعیتی که غالباً تخیلی و جنونآسا به نظر میرسد، ولی عجیب اینکه در نهایت خود را عمیقتر و واقعیتر از واقعیت هرروزه نشان میدهد. و بدینسان، به مفهومی که در خواب میتوان دید، این موجودات آسیبپذیر تدبیری میاندیشند که بر ناخرسندی فردی غلبه کنند و مفسران و حتی منجیان (رنجدیده) سرنوشت جمعی شوند. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص553)
...به رویدادهایی امید بستهایم و میبندیم که چون تحقق پذیرند حاصلی جز سرخوردگی و تلخکامی ندارند – به همین دلیل است که بدبینان از میان خوشبینان برمیخیزند، چون برای اینکه تصویر سیاهی از جهان داشته باشیم باید قبلاً به آن جهان و امکاناتش باور کرده باشیم. و واقعیت شگفت و متناقض این است که بدبینان، آنگاه که سرخورده و مایوس میشوند، همیشه و بهطور مستمر دستخوش نومیدی نیستند، بلکه کموبیش آمادهاند، به اصطلاح در هر لحظهای امید خود را زنده کنند، هرچند به سبب نوعی شرمرویی ماورای طبیعی این موضوع را در زیر لفاف سیاه مردانی که از تلخکامی همگانی رنج میبرند پنهان میکنند – انگاری، بدبینی برای اینکه خود را قوی و همواره پرشور و زنده نگه دارد، گاهگاه نیاز به محرکی دارد که چیزی جز سرخوردگی بیرحمانه تازهای نیست. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص36)
****************************
خاطره میتواند با مرگ مبارزه کند ]...[ و اینچنین است که ما بسیاری از پیرمردان را میبینیم،مثل دون فرانسیس دارکانخلو، که تقریباً هیچ حرف نمیزنند. و به نظر میرسد همواره به دوردست خیره شدهاند، درحالی که درواقع آنها به درون خویش، و به ژرفای خاطرهها مینگرند، زیرا خاطره چیزی است که در برابر گذر زمان و قدرت ویرانساز آن مقابله میکند؛ چیزی است همچون شکلی که ابدیت میتواند در سیر بیمنتهایش به خود بگیرد. و هرچند ما (خودآگاهیمان، احساساتمان، تجربهمان از بیرحمیها) در طی سالها مدام تغییر میکنیم، هرچند پوستمان و چروکهای صورتمان گواه و شاهدی بر این گذشت زمان هستند، چیزی در ما، در ژرفای وجودمان، در بخشهای بسیار تاریک آن هست که با چنگ و دندان به کودکی و گذشته ما چسبیده است، و نیز به مردم و سرزمین زادبومیمان، به سنت و رویاهایمان که به نظر میرسد در برابر این فرایند غمبار مقاومت میکنند: خاطره، خاطره اسرارآمیز خودمان، آنچه هستیم و آنچه بودهایم. (بی آن همه چیز چه هولناک بود! برونو پیش خود چنین گفت.) کسانی که آن را به طور کامل از دست دادهاند، گویی در انفجار هراسناکی که آن مناطق ژرف را به طور کامل از بین برده است، این افراد چیزی نیستند جز برگهای آسیبپذیر، لرزان، و بسیار سبکی که باد خشمگین و بیاحساس زمان آنها را با خود میبرد. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص234)
داستان با این جمله آغاز می شود: کافی است بگویم که من خوآن پابلو کاستل هستم, نقاشی که ماریا ایریبارنه را کشت. تصور می کنم جریان دادرسی را همه به یاد می آورند و... . پس از آن خوان که ظاهراً در بازداشتگاه است, ماجرای آشناییش با مقتول و شرح وقایعی که منتهی به قتل می گردد را بیان می کند.
او هنرمندی منزوی و خودمحور است, بدین معنا که او کسی را قبول ندارد (مثل هولدن ناتور از همه متنفر است! این از عوارض چیست!؟) و نگاهش به همه چیز و همه کس منفی است. در نمایشگاهی , یکی از نقاشی هایش را به نمایش می گذارد ; اطمینان دارد که منتقدین همان جملات کلیشه ای همیشگی را در مورد کارش بیان می کنند ( قوی و دارای ساختاری محکم یا یک چیز وصف ناشدنی عمیقاً متفکرانه ). قسمتی از این نقاشی از نظر خودش اهمیت ویژه ای دارد ولی هیچ کدام از بازدید کنندگان به این مسئله توجهی نمی کنند (به نظر می رسد این درک نشدن یکی از دلایل انزوای فرد در جامعه و تنفر از ... می باشد). یکی از روزها زنی را می بیند که به آن قسمت خاص نقاشی خیره شده است, او تنها کسی است که ظاهراً آن را درک کرده است.
خوآن به اعتراف خودش و سیر داستان, توانایی ارتباط برقرار کردن به صورت نرمال را ندارد. لذا بدون این که صحبتی رد و بدل شود مرغ از قفس می پرد و روزهای متمادی پس از آن به خیالبافی در مورد این زن می پردازد. او امیدوار است که روزی به طور اتفاقی زن را ببیند و ... و می بیند و...
سرشت انسان
گاهی وقت ها می شود که یک نفر احساس می کند یک ابرمرد است, و فقط بعدها پی می برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست.
این جمله تقریباً درونمایه داستان است. ما آدمها ملغمه ای از صفات نیک و بد را در خود داریم اما خود واقف به این موضوع نیستیم. حتی هنگامی که کار نیکی انجام می دهیم بخشی از وجودمان آلوده به غل و غش است. در ابتدای داستان راوی مثال هایی از خودپسندی و نخوت را شرح می دهد که قابل توجه هستند.
راوی در پی عشقی پرشور و همه جانبه است (یا همان عشق حقیقی) اما به نظر می رسد همین خصوصیات مانع اصلی او در این راه است: خودمحوری, حسادت, سوءظن, اضطراب و ترس از دنیا و آدمها و... او به دنبال عشق حقیقی است اما خودش نمی داند که منظورش از عشق حقیقی چیست (عشق حقیقی و پیچاندن دست! الله اکبر) و تنها الان که مشغول یادآوری گذشته است به تجزیه و تحلیل آن می پردازد.
احساس می کنم که دارم تاوانی را می پردازم, تاوان قانع نبودن به آن بخش از ماریا که مرا (موقتاً) از تنهایی نجات می داد... فوران غرور , شور و شوق افزون شونده به اینکه او فقط مال من باشد باید به من هشدار می داد که راه خطایی در پیش گرفته ام, راهی که سمت و مسیر آن را خودپسندی و نخوت تعیین می کرد.
نمادها
در قسمتی از داستان راوی در خواب خانه ای متروک را می بیند که در آن خانه به نوعی احساس عشق های دوره نوجوانی (منظور احتمالاً پاکی و معصومیت است) از نو زاده می شود. برای او این خانه رویاها همان ماریاست. به واقع رویایی بودن , با متعالی بودن همنشین است و ما همیشه در پی آنیم که غباری بر روی این تصویر ننشیند و حتی اگر هم نشسته باشد هم خود را به ندیدن می زنیم. حتی اگر بر پستی و حقارت خود واقف باشیم, باز قابل تحمل است , نسبت به اینکه رویاهایمان را آلوده و حقیر ببینیم.
موضوع فوق که به نظرم در مورد راوی صراحت دارد اما می توان کور بودن شوهر! را هم بدینگونه تاویل کرد. ما عموماً خواهان دیدن حقایق نیستیم.
مورد دیگر هم نام رمان است که نمادی از تنهایی راوی است:
... شاید فقط یک تونل وجود داشت, تاریک و خلوت: تونل من, تونلی که من کودکی, جوانی و همه عمرم را گذرانده بودم. و در یکی از قسمتهای شفاف دیوار سنگی من این دختر را دیده بودم و ساده اندیشانه باور کرده بودم که در تونلی موازی تونل من حرکت می کند, درحالی که در واقع او متعلق به جهان پهناور, جهان نامحدود کسانی بود که در تونل زندگی نمی کردند ...
جملات قابل تامل
عبارت "روزگار خوش گذشته" به آن معنی نیست که اتفاقات بد در گذشته کمتر رخ می دادند ,فقط معنی اش این است که – خوشبختانه - مردم به آسانی آن اتفاقات را از یاد برده اند.
*
بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد. در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی میرود، ما در میان غم زاده شده ایم، بزرگ می شویم، تلاش و تقلا می کنیم، بیمار می شویم، رنج می بریم، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند, و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر گیرند.
*
این کتاب که در اون لیست نیست! را آقای مصطفی مفیدی ترجمه و انتشارات نیلوفر منتشر نموده است. (کتاب من: چاپ دوم سال 1387 با تیراژ سرراست و چشمگیر 1650 نسخه در 174 صفحه و به قیمت 3000 تومان)
پ ن1: مطلب بعدی مربوط به کتاب خوشه های نگون بختی اثر طاهر بن جلون است.
پ ن2: در حال خواندن کتاب "آیا آدم مصنوعی ها خواب گوسفند برقی را می بینند" هستم که در ژانر علمی تخیلی است که در اون لیست هم هست! و تا حالاش که خوب بوده ...
پ ن3: رای گیری پست قبل تا یکی دو روز دیگر ادامه دارد ... بشتابید! نتایج تا الان:
خسرو شیرین کش :NiiiiZ , سفینه غزل, درخت ابدی, آنا , فرزانه, پژمان
درخت انجیر معابد: فانی, فرواک, نیکادل, پروانه, لیلی, رضا
خانه ادریسیها: آنا, نعیمه, حسین(هلاچین)
من او: عاتکه , نفیسه
من گنجشک نیستم: لیلی
پ ن4: چون ارنستو ساباتو که اتفاقاً همین اواخر از دنیا رفتند (و سال 2007 هم کاندیدای نوبل بود), از اهالی آرژانتین بودند و چون داستان کوتاهی از ایشان ندیدم , به جاش یک داستان کوتاه باحال از یک نویسنده مکزیکی! به نام خوان خوسه آرئولا دیدم که آن را به صورت صوتی در وبلاگ خواهم گذاشت!
پ ن 5: نمره کتاب از دیدگاه من 4.3 از 5 میباشد. (در سایت گودریدز 4.04)