راوی اولشخصِ داستان، مردی است از اهالی آمریکای جنوبی (ونزوئلا) که از سوی قانون تحت پیگرد است و با توصیه و کمک یک فرشفروشِ ایتالیایی در کلکته، خود را به جزیرهای متروکه و عجیب رسانده است تا از دسترس مأمورین خارج گردد. به گفتهی این دوست ایتالیایی هیچ بنیبشری نمیتواند در این جزیره دوام بیاورد کما اینکه عدهای سفیدپوست در سال 1924 وارد آن شده و بناهایی را ساختهاند ولی بعد همهچیز را رها کرده و رفتهاند. شایعاتی در مورد یک بیماری مرموز و مرگبار در این جزیره مطرح است. میگویند ملوانان یک کشتی نظامی ژاپنی در گشتزنی خود به حوالی این جزیره رسیده و در ساحل آن با یک کشتی روبرو شدند که همه کارکنانِ آن بهنحو مرموزی مُرده بودند. این ژاپنیها از ترس آن کشتی را غرق کردهاند.
طبعاً دوست ایتالیایی تمام تلاش خودش را برای جلوگیری از عزیمت راوی به این جزیره به کار برده است اما راوی عنوان میکند زندگی چنان برایش عذابآور شده بود که با میل و رغبت به سوی این جزیره روان شده است. روایت راوی از صدمین روز سکونتش در جزیره آغاز میشود. یعنی از زمانی که اتفاقی غیرمنتظره در جزیره رخ داده و راوی را بر آن میدارد تا یادداشتهایی بنویسد که به قول خودش ممکن است عاقبت به وصیتنامهی او بدل شود. یکی دو صفحه از ابتدای داستان را اینجا بشنوید.
در ادامه مطلب درخصوص داستان و مضامینی همچون جاودانگی، بهشت، عشق و... خواهم نوشت. پیش از آن فقط به نکتهای اشاره میکنم که بد نبود در اولین پانویس به آن اشاره میشد: کتاب حاوی پانویسهایی با عنوان یادداشت ویراستار است که جزء داستان هستند و در واقع خود نویسنده آن را تدارک دیده است، و منطقاً باید این کار را میکرد. یادداشتهای راوی کشف شده و ناشری آنها را بعد از ویراستاری به چاپ رسانده است. این ویراستار دستش باز بوده و گاه تردیدها یا دخلوتصرفهای خودش را با اعتماد به نفس کامل در چند پانویسی که داده بیان کرده است. اشکال کار کتابی که ما میخوانیم آن است که مترجم هم زحمت پانویسهایی را به خود داده است و اینها در کنار هم قرار گرفته است و این شائبه را در ذهن خوانندگان سادهای همچون من ایجاد میکند که ویراستارِ بنگاهِ نشرِ فارسی برای خود چنان وسعتِ نظارتی (آن هم از نوع استصوابی!) قائل شده است که چنان پانویسهایی را بنویسد! باور کنید چند بار در حین خواندن داستان به سراغ شناسنامه کتاب رفتم تا نام ویراستار را شناسایی و مورد عنایت قرار دهم و متعجب میشدم که با آن اعتماد به نفس چگونه حاضر شده است نامش نوشته نشود!
*****
آدولفو بیوئی کاسارس (1914-1999) در آرژانتین و در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. پدرش تباری فرانسوی داشت و مادرش از خانوادهای ریشهدار و سرمایهدار بود. این تکفرزند خانواده خیلی زود با توجه به ارتباطاتی که مهیا بود به محافل ادبی پیوند خورد و در هفده سالگی با بورخسِ سیویکساله آشنا شد. این دوستی به همکاری مستمری منتهی شد. بیوئی قبل از انتشار «ابداع مورل» در سال 1940 چند داستان دیگر نوشته اما موفقیتی کسب نکرده بود. ابداع مورل با پیشگفتاری از بورخس به چاپ رسید و خیلی زود نویسنده آن را به شهرت رساند.
..........................
مشخصات کتاب من: ترجمه مجتبی ویسی، نشر ثالث، چاپ اول 1389، تیراژ 1100 نسخه، 150صفحه که البته 120 صفحه مربوط به خود داستان است.
........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: کتاب بعدی «آداب بیقراری» اثر یعقوب یادعلی (نشر نیلوفر) و پس از آن «خواهرم قاتل زنجیرهای» اثر اویینکان بریت وِیت (نشر ققنوس) خواهد بود.
"آلهخاندرا" دختری 19 ساله از خاندانی قدیمی و ساکن بوئنوسآیرس است. داستان با یک شوک شروع میشود. آلهخاندرا پدرش را به قتل رسانده و خودش را کشته است و ما گزارش کوتاه پلیس را در این رابطه میخوانیم. پس از این گزارش کوتاه نیم صفحهای، بلافاصله با دو تن از شخصیتهای اصلی داستان روبرو میشویم: "مارتین" پسر جوانی است که دو سال قبل از حادثه با آلهخاندرا برخورد کوتاهی داشته است و این برخورد در ماههای منتهی به حادثه به یک رابطه عاشقانه (حداقل از یک سمت) تبدیل شده است. شخصیت دوم، مردی میانسال به نام برونو است که رابطهای خاص با آلهخاندرا و خانوادهاش داشته است.
مارتین بعد از حادثه، در یک فضای آکنده از ناامیدی و سرخوردگی، به جنوب کشور رفته و حالا بعد از مدتها به پایتخت بازگشته است و در دیدار با برونو به کنکاش در خاطرات و اتفاقاتی که به آن حادثه منتهی شد میپردازد.
داستان در بیشتر مواقع از زاویه دید سومشخص روایت میشود. فصل اول با عنوان "اژدها و شاهزاده خانم" به وقایع آشنایی و اوج گرفتن رابطه مارتین و آلهخاندرا، و فصل دوم با عنوان "چهرههای نامرئی" به سیر نزولی این رابطه اختصاص دارد. فصل سوم با زاویه دید اولشخص از جانب یکی از شخصیتهای اصلی داستان یعنی "فرناندو" تحت عنوان "گزارش درباره نابینایان" روایت میشود که یکی از درخشانترین روایتهایی است که من به قلم یک شخصیت پارانوییدی دیدهام. فصل آخر با عنوان "خدایی بینام و نشان" یک روایت ترکیبی دارد: در قسمتهایی همانند فصل اول، با مارتین و روزهای نزدیک به حادثه همراهیم و در یک بخش، برونو گویی روبروی راوی دانایکل داستان نشسته باشد و درونیاتش را بیرون بریزد (آنچنانکه در محضر روانکاو است) و بخشهایی نیز با فونت ایتالیک به روایت یک حادثهی خاص از جنگهای داخلی آرژانتین در یک قرن قبل میپردازد که حائز اهمیت است (این روایت در فصل اول نیز به نوعی بیان شده بود). عناوین این چهار فصل را ذکر کردم تا بگویم انتخاب عناوین بسیار هوشمندانه صورت پذیرفته است.
نویسنده در مقدمه از دغدغه خودش برای نوشتن نوعی از داستان میگوید که به کمک آن خود را از دلمشغولیهایی که برای خودش هم روشن نیست برهاند و همین موجب شده است راوی با اینکه در عمده داستان به نوعی موضع دانایکل را دارد اما دست به قضاوت خاصی نمیزند. روشن نبودن دلمشغولی را اگر بگذاریم کنار هدف نویسنده؛ که راه یافتن به دهلیزهای هزارتو و تاریک درون انسان است؛ آنگاه از نظر من، ما دو فاکتور خواهیم داشت که میتواند گاهی یک رمان را از حیث داستانسرایی به مرز سقوط بکشاند و اینجا است که من بهعنوان خوانندهی رمان ذوقزده میشوم و میایستم و کلاه نداشتهام را به احترام این نویسنده فقید آرژانتینی برمیدارم و میگویم: شاهکار بود، شاهکار! و البته که در اینگونه موارد هیچچیز اتفاقی نیست!
*******
از ارنستو ساباتو پیش از این تونل (اولین اثر نویسنده) را خوانده بودم که آن هم کار خوبی بود. این کتاب در واقع دومین اثر نویسنده است که این هر دو توسط مصطفی مفیدی ترجمه شده است (گویا در همین ایام نمایشگاهی کتاب سوم ایشان هم به زیور طبع آراسته شده است). اما نکتهای که باید اینجا اشاره کنم، نبود این اثر و هیچکدام از سه اثر این نویسنده (که موفق به کسب جایزه سروانتس شده است) در لیست 1001 کتابی است که قبل از مرگ باید خواند؛ گویا تهیهکنندگان آن لیست این اثر را برای بعد از مرگ خود کنار گذاشتهاند تا در آن گوشه تاریک گور با شعف و اشتیاق به مطالعه مشغول شوند!
........................
پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ انتشارات نیلوفر، چاپ اول پاییز1384 ، تیراژ 2200 نسخه، 600 صفحه، 5500 تومان.
پ ن 2: نمره من به کتاب 5 از 5 میباشد.
ادامه مطلب ...
فکر کرد انگاری شاهزادهای است که پس از سفر دور و دراز و گذشتن از مناطق متروک و پرمخاطره، سرانجام به غاری رسیده است که زیبای خفته در آن آرمیده است و اژدهایی بر در غار نگهبان اوست. بهعلاوه، انگاری آگاه بود که اژدها موجودی تهدید کننده در کنار دختر و مراقب او، آنطور که در افسانههای کودکی به ما گفتهاند، نبود؛ بلکه در عوض، و این بس دهشتناکتر بود، موجودی در درون خود او بود: گفتی که دختر اژدها-شاهزادهخانمی بود، غولی دستنیافتنی بود، پاکدامن بود و در عینحال از نفسش آتش میبارید، معصوم بود و در همان حال طغیانگر؛ کودکی کاملاً پاکدل در جامه عشای ربانی، اسیر کابوسهای یک خزنده یا خفاش. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص144)
..................
...قیافهای که گویی وی به عمد به خود میگرفت تا نقشش را در آن دنیای مبتذل بازی کند؛ قیافهای که به نظر میرسید وقتی با مارتین تنها میشد هنوز با او مانده بود و جزئیات نفرتانگیز آن به کندی محو میشد، همانطور که یکی از قیافههایی که به مارتین و فقط به مارتین تعلق داشت به تدریج پدید میآمد، قیافهای که او منتظر آن میماند همانطور که یک نفر در میان جمعیتی نفرتانگیز منتظر مسافر محبوب خویش می ماند. ولی به قول برونو، خود واژه شخص به معنی «صورتک» است، و هر یک از ما صورتکهای متعددی دارد: صورتک پدر، استاد، عاشق... ولی کدام یک از آنها واقعی است، صورت خود ماست؟ و آیا در حقیقت صورت واقعی وجود دارد؟ در بعضی لحظهها مارتین فکر میکرد آلهخاندرایی که اکنون در برابر خویش میدید، آلهخاندرایی که به شوخیهای بابی میخندید همان آلهخاندرایی که او میشناخت نیست و نمیتوانست باشد، و بالاتر از همه نمیتوانست آن آلهخاندرای عمیق، شگفتآور و ترسناکی که او دوست داشت باشد. ولی در مواقع دیگر (و هرچه هفتهها میگذشت بیشتر متقاعد میشد) به این فکر گرایش پیدا میکرد، همانطور که برونو هم فکر میکرد، که همه این آلهخاندراها واقعیاند و آن قیافه بوتیکی نیز حقیقی و اصیل است. و به این یا آن شکل نوعی از واقعیت را در سرشت آلهخاندرا نشان میدهد: واقعیتی –و فقط خدا میداند چند واقعیت دیگر هم بودند- که برای مارتین بیگانه بودند، به او تعلق نداشتند و هرگز هم نمیتوانستند داشته باشند. و بعد، وقتی آلهخاندرا میآمد پیش او و بازماندههایی از آن شخصیتهای دیگر را با خود داشت، انگاری وقت نکرده بود (یا میل نداشت؟) صورتکش را عوض کند، مارتین نشانههای وجود بیگانهای را که در شخصیت او هنوز اینپا و آنپا میکردند تشخیص میداد –در زهرخندی طعنآمیز بر لبهای او، در شکلی خاص از حرکت دادن دستهایش، در برقی در نگاهش- مثل کسی که در نزدیکی زبالهدانی بوده است و هنوز اثری از بوی گند آن را با خود دارد و پیش ما آورده است. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص203)
... حیوانات به هنر نیازی ندارند: آنها به همین اندازه که زندگی میکنند راضیاند، زندگیشان در صلح و آرامش، و هماهنگ با نیازهای غریزیشان میگذرد. یک پرنده فقط به چندتا دانه کوچک یا چندتا کرم نیاز دارد، و به یک درخت که در آن لانه بسازد، و به فضای آزاد پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی آن از تولد تا مرگ با ضرباهنگی شاد میگذرد که هیچگاه یاس ماورای طبیعی یا دیوانگی آن را از هم نمیپاشد. و حال آنکه انسان با برخاستن روی پاهای عقب و ساختن نخستین تبر از یک سنگ دارای لبههای تیز به این وسیله شالوده شکوه و جلال خویش را نهاد، ولی همچنین سرچشمهای برای اندوه خویش ایجاد کرد:زیرا وی با دستان خویش و با ابزارهای ساخته دستانش آن بنای شگفت و شکوهمند را آفرید که فرهنگش مینامند و با این کار گسستگی بزرگ در وجود خویش را ایجاد کرد، چه او از این پس دیگر حیوانی صرف نبود و در عین حال تا حد خدا شدن هم که اندیشهاش به او نوید میداد نرسیده بود. وی از این پس آن موجود دوگانه تیرهروزی خواهد بود که بین زمین و حیوانات از سویی و آسمان و خدایانش از سوی دیگر در تتکاپوی زندگی است، آن موجودی که بهشت زمینی معصومیت خویش را از دست داده است ولی به بهشت آسمانی رستگاری خود هم نرسیده است. آن موجود زجردیده دلشکستهای که برای اولین بار به علت هستی خویش میاندیشد. و به این سان دستانش، و بعد آن تبر، آن آتش، و سپس دانش و فنآوری هرروز شکاف جداکننده او از نژاد آغازینش و شادی حیوانیاش را عمیقتر میکنند، و در نهایت، شهر آخرین مرحله در سیر زندگی دیوانهوار او، جلوه عالی خودپسندیاش، و شکل نهایی از خود بیگانگیاش بود. و سپس موجودات ناخرسند، کم و بیش کور و کم و بیش دیوانه، کورمال کورمال به جستجوی آن هماهنگی گمشده از میان خون و اسرار برخواهند خاست، و از راه نقاشی یا نویسندگی واقعیتی متفاوت با واقعیت اسفباری که آنها را احاطه میکند خواهند آفرید، واقعیتی که غالباً تخیلی و جنونآسا به نظر میرسد، ولی عجیب اینکه در نهایت خود را عمیقتر و واقعیتر از واقعیت هرروزه نشان میدهد. و بدینسان، به مفهومی که در خواب میتوان دید، این موجودات آسیبپذیر تدبیری میاندیشند که بر ناخرسندی فردی غلبه کنند و مفسران و حتی منجیان (رنجدیده) سرنوشت جمعی شوند. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص553)
...به رویدادهایی امید بستهایم و میبندیم که چون تحقق پذیرند حاصلی جز سرخوردگی و تلخکامی ندارند – به همین دلیل است که بدبینان از میان خوشبینان برمیخیزند، چون برای اینکه تصویر سیاهی از جهان داشته باشیم باید قبلاً به آن جهان و امکاناتش باور کرده باشیم. و واقعیت شگفت و متناقض این است که بدبینان، آنگاه که سرخورده و مایوس میشوند، همیشه و بهطور مستمر دستخوش نومیدی نیستند، بلکه کموبیش آمادهاند، به اصطلاح در هر لحظهای امید خود را زنده کنند، هرچند به سبب نوعی شرمرویی ماورای طبیعی این موضوع را در زیر لفاف سیاه مردانی که از تلخکامی همگانی رنج میبرند پنهان میکنند – انگاری، بدبینی برای اینکه خود را قوی و همواره پرشور و زنده نگه دارد، گاهگاه نیاز به محرکی دارد که چیزی جز سرخوردگی بیرحمانه تازهای نیست. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص36)
****************************
خاطره میتواند با مرگ مبارزه کند ]...[ و اینچنین است که ما بسیاری از پیرمردان را میبینیم،مثل دون فرانسیس دارکانخلو، که تقریباً هیچ حرف نمیزنند. و به نظر میرسد همواره به دوردست خیره شدهاند، درحالی که درواقع آنها به درون خویش، و به ژرفای خاطرهها مینگرند، زیرا خاطره چیزی است که در برابر گذر زمان و قدرت ویرانساز آن مقابله میکند؛ چیزی است همچون شکلی که ابدیت میتواند در سیر بیمنتهایش به خود بگیرد. و هرچند ما (خودآگاهیمان، احساساتمان، تجربهمان از بیرحمیها) در طی سالها مدام تغییر میکنیم، هرچند پوستمان و چروکهای صورتمان گواه و شاهدی بر این گذشت زمان هستند، چیزی در ما، در ژرفای وجودمان، در بخشهای بسیار تاریک آن هست که با چنگ و دندان به کودکی و گذشته ما چسبیده است، و نیز به مردم و سرزمین زادبومیمان، به سنت و رویاهایمان که به نظر میرسد در برابر این فرایند غمبار مقاومت میکنند: خاطره، خاطره اسرارآمیز خودمان، آنچه هستیم و آنچه بودهایم. (بی آن همه چیز چه هولناک بود! برونو پیش خود چنین گفت.) کسانی که آن را به طور کامل از دست دادهاند، گویی در انفجار هراسناکی که آن مناطق ژرف را به طور کامل از بین برده است، این افراد چیزی نیستند جز برگهای آسیبپذیر، لرزان، و بسیار سبکی که باد خشمگین و بیاحساس زمان آنها را با خود میبرد. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص234)