راوی اولشخصِ داستان، مردی است از اهالی آمریکای جنوبی (ونزوئلا) که از سوی قانون تحت پیگرد است و با توصیه و کمک یک فرشفروشِ ایتالیایی در کلکته، خود را به جزیرهای متروکه و عجیب رسانده است تا از دسترس مأمورین خارج گردد. به گفتهی این دوست ایتالیایی هیچ بنیبشری نمیتواند در این جزیره دوام بیاورد کما اینکه عدهای سفیدپوست در سال 1924 وارد آن شده و بناهایی را ساختهاند ولی بعد همهچیز را رها کرده و رفتهاند. شایعاتی در مورد یک بیماری مرموز و مرگبار در این جزیره مطرح است. میگویند ملوانان یک کشتی نظامی ژاپنی در گشتزنی خود به حوالی این جزیره رسیده و در ساحل آن با یک کشتی روبرو شدند که همه کارکنانِ آن بهنحو مرموزی مُرده بودند. این ژاپنیها از ترس آن کشتی را غرق کردهاند.
طبعاً دوست ایتالیایی تمام تلاش خودش را برای جلوگیری از عزیمت راوی به این جزیره به کار برده است اما راوی عنوان میکند زندگی چنان برایش عذابآور شده بود که با میل و رغبت به سوی این جزیره روان شده است. روایت راوی از صدمین روز سکونتش در جزیره آغاز میشود. یعنی از زمانی که اتفاقی غیرمنتظره در جزیره رخ داده و راوی را بر آن میدارد تا یادداشتهایی بنویسد که به قول خودش ممکن است عاقبت به وصیتنامهی او بدل شود. یکی دو صفحه از ابتدای داستان را اینجا بشنوید.
در ادامه مطلب درخصوص داستان و مضامینی همچون جاودانگی، بهشت، عشق و... خواهم نوشت. پیش از آن فقط به نکتهای اشاره میکنم که بد نبود در اولین پانویس به آن اشاره میشد: کتاب حاوی پانویسهایی با عنوان یادداشت ویراستار است که جزء داستان هستند و در واقع خود نویسنده آن را تدارک دیده است، و منطقاً باید این کار را میکرد. یادداشتهای راوی کشف شده و ناشری آنها را بعد از ویراستاری به چاپ رسانده است. این ویراستار دستش باز بوده و گاه تردیدها یا دخلوتصرفهای خودش را با اعتماد به نفس کامل در چند پانویسی که داده بیان کرده است. اشکال کار کتابی که ما میخوانیم آن است که مترجم هم زحمت پانویسهایی را به خود داده است و اینها در کنار هم قرار گرفته است و این شائبه را در ذهن خوانندگان سادهای همچون من ایجاد میکند که ویراستارِ بنگاهِ نشرِ فارسی برای خود چنان وسعتِ نظارتی (آن هم از نوع استصوابی!) قائل شده است که چنان پانویسهایی را بنویسد! باور کنید چند بار در حین خواندن داستان به سراغ شناسنامه کتاب رفتم تا نام ویراستار را شناسایی و مورد عنایت قرار دهم و متعجب میشدم که با آن اعتماد به نفس چگونه حاضر شده است نامش نوشته نشود!
*****
آدولفو بیوئی کاسارس (1914-1999) در آرژانتین و در خانوادهای مرفه به دنیا آمد. پدرش تباری فرانسوی داشت و مادرش از خانوادهای ریشهدار و سرمایهدار بود. این تکفرزند خانواده خیلی زود با توجه به ارتباطاتی که مهیا بود به محافل ادبی پیوند خورد و در هفده سالگی با بورخسِ سیویکساله آشنا شد. این دوستی به همکاری مستمری منتهی شد. بیوئی قبل از انتشار «ابداع مورل» در سال 1940 چند داستان دیگر نوشته اما موفقیتی کسب نکرده بود. ابداع مورل با پیشگفتاری از بورخس به چاپ رسید و خیلی زود نویسنده آن را به شهرت رساند.
..........................
مشخصات کتاب من: ترجمه مجتبی ویسی، نشر ثالث، چاپ اول 1389، تیراژ 1100 نسخه، 150صفحه که البته 120 صفحه مربوط به خود داستان است.
........................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.3 از 5 است. گروه B (نمره در سایت گودریدز 4.05 نمره در آمازون 4.6)
پ ن 2: کتاب بعدی «آداب بیقراری» اثر یعقوب یادعلی (نشر نیلوفر) و پس از آن «خواهرم قاتل زنجیرهای» اثر اویینکان بریت وِیت (نشر ققنوس) خواهد بود.
مرگ، جاودانگی، بهشت!
یکی از مهمترین مسائلی که انسان از دیرباز با آن دست و پنجه نرم کرده است موضوع «مرگ» است. واقعیتی که پیش روی ماست مرگ است و مانند یک شمشیر که بر فراز گردن ما آویخته است تمام حیات ما را تحتتأثیر قرار میدهد. شاید همین نقطه پایان است که ما را مدام به داوری کارهای خود و نگاه عیبجویانه به گذشته خود سوق میدهد چون بههرحال محدود بودن زمان میطلبد که ما بهترین عملکرد خود را بروز دهیم یا حداکثر بهرهبرداری ممکن را به عمل آوریم. طبعاً در این راه اکثریت ما مغلوب خواهیم شد؛ مغلوب خودمان! و به قول راوی «وظیفه ما در بازی زندگی کشتن یک فرد است و آن فرد خودمان هستیم».
یکی از نتایج رویارویی انسان با مرگ، شکل گرفتن میل به جاودانگی یا شعلهور شدن آن است. عرصهای که از همان دوران «قدیم» برای جولان این میل فراهم بود (به غیر از متون مقدس و زندگی پس از مرگی که پیش روی انسان قرار میدهد) داستانها و افسانهها است که در دوران جدید داستانهای فانتزی یا علمی-تخیلی قابلیت پرداختن به آن را دارند، اتفاقی که در این داستان رخ داده است و به نظرم موفق هم بوده است.
بهشتی که راوی در همان ابتدای روایت (ص34) به آن اشاره میکند چیزی نیست جز «خاطره بشریت» و طبعاً اگر در آن نامی به نیکی ثبت گردد و گرامی داشته شود انسان به آن جاودانگی مطلوب دست یافته است. بهشتی که در متون مقدس از آن یاد شده البته یک مکان است؛ مکانی که در آن آمال و آرزوهای انسان در نهایت مطلوب آن «وجود» پیدا میکند. اما وجه اشتراک هر دو «ابدیت» است.
ابداع مورل در حقیقت تلاشی برای صورتبخشی به این ابدیت و جاودانگی است. معمولاً راه رسیدن به جاودانگی پیدا کردن اکسیری برای زنده ماندن یا جوان نگاه داشتن اعضا و اندام بدن بوده است و در این زمینهها افسانههای بسیاری شنیده و خواندهایم و در دوران مدرن هم داستانها و فیلمهای قابل توجهی در این راستا خلق شدهاند. مورل اما راه تقریباً متفاوتی را طی میکند؛ از نگاه او فقط کافی است که درصدد حفظ عضوی باشیم که با قسمت هشیاری و آگاهی ما سروکار دارد. اختراع او در این راستاست و دوستانی که کتاب را خواندهاند به جزئیات آن واقفند.
اینکه چقدر جزئیات ابداع مورل میتواند نظر خواننده را جلب کند مهم است اما مهمتر از آن برخی حواشی آن است به عنوان مثال همین ابدیت تکرارشونده که ممکن است ما ناظران بیرونی، آن را عذابآور هم ارزیابی کنیم. طرح این مسئله «تکرارشوندگی» به نظرم بهخودیخود یکی از نکات مثبت و قابل تأمل این داستان بود البته پاسخ راوی یا رهیافتی که به این مسئله دارد هم در نوع خودش جالب است اما برای من وضوح و بیان و نشان دادن صورت مسئله جذابیت بیشتری داشت:
« یک ابدیت دوّار و تکرارشونده شاید به دیده یک فرد ناظر عذابآور جلوه کند ولی نزد کسانی که در بطن آن هستند، امری عادی و پذیرفتنی به شمار میرود. آنها به دور از اخبار ناخوشایند و درد و بیماری تا ابد چنان به زندگی خود ادامه میدهند که گویی هر اتفاقی نخستین بار است که رخ میدهد. هیچ خاطرهای از اتفاقات گذشته ندارند...»
در این مورد باز هم جای حرف هست و خواهد بود.
آیا عشق یک دلمشغولی آسیبرسان است؟!
در مقدمه کتاب (به قلم استادی از دانشگاه کالیفرنیا) عنوان شده است که در نگاه نویسنده عشق یک «دلمشغولی آسیبپذیر و آسیبرسان» بهشمار میآید. درستی یا نادرستی این موضوع به کنار، در این قسمت میخواهیم ببینیم این گزاره قابل انطباق بر «ابداع مورل» هست یا خیر، چون بههرحال موضوع عشق در کنار جاودانگی دو محور اصلی داستان هستند.
سرنوشت راوی از یک زاویه ممکن است فاجعه تلقی شود: تفکرات و تلقینهای راوی درخصوص «فاوستین» و تداوم آن (بخصوص در نیمه دوم داستان) او را به مرگ انتخابی سوق میدهد. در واقع این تنها زاویهای بود که من در راستای گزاره بالا از متن داستان توانستم استخراج کنم. من وقتی به پایان داستان رسیدم نسبت به مسیری که راوی برگزید (متوجه هستید که تلاش میکنم لو ندهم!) احساس شگفتی و غم را توأمان تجربه کردم. علت غمناکی همانا پدیده «مرگ» است که چنین انعکاسی در ذهن ما دارد. شاید از این زاویه عشق را (از نگاه نویسنده) بتوان آسیبرسان تلقی کرد اما در خوانش دوم با توجه به مواردی که در ادامه خواهم آورد نمیتوانم با این گزاره موافق باشم.
راوی در مقابل تمام مصیبتهایی که در زندگی خود تجربه کرده و برای فرار از آنها به این جزیره (با آن شایعات ترسناک!) پناه آورده بود و یک راهحل درمانی (که به قول خودش شاید مسخره به نظر برسد) را پیش گرفته بود: «هیچوقت امید نداشته باش تا ناامید نشوی؛ خود را مرده بپندار تا از مرگ امان یابی». او تمام امیدهایش را از دست داده یا کنار گذاشته و در نتیجه به قول خودش به یک آرامشی دست پیدا کرده بود. این نقشه راه راوی است البته تا قبل از اینکه فاوستین را ببیند. مواجهه با این زن چه تغییراتی در راوی ایجاد میکند؟ اول اینکه موضوعی برای دلبستگی رخ مینماید و در ادامه «امید» است که در ذهن او جوانه میزند. این رویش امید طبعاً با توجه به رویکرد قبلی او آغاز یک فاجعه است اما کافیست به گُلنوشتههایی که او (نوشتن یک پیام با گُلآرایی!) در ذهنش برای جلب توجه فاوستین اتود میکند توجه کنیم (ص59): «تو مرا از مرگی تدریجی در این جزیره نجات دادی» یا «تو مرد مرده را در این جزیره از خواب مرگ بیدار کردهای». هرچند که او نهایتاً به «پیشکش ناقابل عشق من» اکتفا کرد اما آن دو جمله کاملاً عدم توفیق راهبرد قبلی را نشان میدهد.
طبعاً وقتی راوی با حقیقت وجودی فاوستین مواجه میشود رنج تحملناپذیری را تحمل میکند اما راهی که در نهایت انتخاب میکند جز تکریم عشق معنا و مفهومی ندارد و به نوعی نقش اعتلا دهنده آن را در عین دردناکی بیان میکند. خود راوی هم پاداش خود را ابدیتی آرامشبخش عنوان میکند (ص147). این ابدیت و بهشت ابدی با همان تعریف اولیه و خاطره بشریت ارتباط دارد.
با توجه به موارد بالا چطور میتوان گفت از نظر نویسنده عشق یک پدیده آسیبرسان است یا عمل راوی در انتها حماقتی بیهوده است؟! کمی سخت است.
..........................................................
میله بدون پرچم عزیز
نامه شما موجب شگفتی من شد. در این هشتاد سال کسی برای من نامه ننوشته بود چون بههرحال فقط یک بار در طول داستان اسم من آمده است، آن هم اسم کوچک من! کمتر کسی به حضور من و اهمیت آن اشاره کرده است. شاید برای خوانندگان تعاریف آنچنانی که بورخس از کتاب کرده است و آن را در ردیف آثار کامل قرار داده است یا استفاده از این کتاب در سریال لاست و حواشی دیگری از این دست جلب توجه کرده باشد. شاید در خود داستان کاری که در انتها راوی با خودش کرد بیشتر از چیزهای دیگر توجه مخاطبان را به خود جلب کرده باشد. شما هم که عمده مطالبتان را به موضوعاتی نظیر جاودانگی و عشق اختصاص دادهاید و در مطلبی که روی وبلاگ گذاشتهاید به من و عشقی که راوی به من داشت هیچ اشارهای نکردید! و فقط در نامهی خصوصی به من در این رابطه چیزهایی نوشتید.
چرا؟!
آیا عشق راوی به فانتین (ببخشید فاوستین) از عشق او به من اهمیت بیشتری داشت؟! کدام واقعیتر بود؟! مسلماً احساسش نسبت به من واقعیتر بود. اصلاً توجیهی ندارد احساسی که او در مورد من به زبان میآورد و روی کاغذ ثبت میکند اینگونه مورد بیتوجهی خوانندگان قرار گیرد. شاید برخی از آنها اصلاً متوجه حضور من هم نشده باشند. از شما انتظار داشتم بخش اصلی مطلب خودتان را به من اختصاص داده باشید. این انتظار بعد از دیدن نامه شما در من ایجاد شد.
همینجا تأکید میکنم که من نسبت به فاوستین حسادتی ندارم. مطمئنم اگر او میتوانست از آن ابدیت پوچ خود خارج شود یقه راوی و من را ول نمیکرد! راوی در آن لحظههای آخر پس از ابراز عشق به وطنش (چون به هرحال توجه دارید که دور از وطن در حال مرگ افتاده بود) بلافاصله از من یاد میکند و تأکید میکند که در نگاه به فاوست (عذر میخوام فاوستین) مرا میدیده است. مطمئنم که حسرت لحظات آخرش این بوده که چرا عشقش به من را زودتر کشف نکرده است. اگر قبل از به کار بردن ادوات فیلمبرداری مورل به این مکاشفه رسیده بود شاید راه دیگری را انتخاب کرده بود و خودش را به من میرساند.
به نظرم وصیت او به کسانی که بعدها درصدد ساختن دستگاهی برای وصل کردن تصاویر جدا از هم برمیآیند کاملاً واضح است! درخواست او پیدا کردن من و چسباندن تصاویر او به تصاویر من بوده است چرا که تصاویر او و فاستر (اه همون فاوستین) به هم چسبیده بود!! چه نیازی به درخواست از دیگران که این کار را بکنند!؟؟ اقدام نیکوکارانهای که او از مخاطبین دستنوشتههایش انتظار داشت پیدا کردن من و راهی برای ورود به بهشت ذهنِ خودآگاهِ من بود. خوشبختانه تو نیمی از این راه را طی کردی. تبریک میگویم. تصاویر و فیلمهایی از خودم را برایت واتساپ میکنم تا نیمه دوم راه را طی کنی.
ارادتمند
الیزا دِ کاراکاس
سلام
ممنون بابت صوتی کردن دو صفحه اول
سلام
خواهش میکنم
سلام
سپاس به خاطر مطالب خوب و جامع! در مسیر خواندن کمی به دیگر سو رفتهام، اما به این معنا نیست که اینجا را نمیخوانم.
سلام
اختیار دارید. ممنون از لطف شما
عجب کتابی و عجب تحلیل درستی از طرف شما... لذت بردم..
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما. نوش جان
سلام
ممنون از مطلب خوبتون
اول اینکه از انچه درباره ی عشق ، اسیب زا بودن یا رهایی بخشی و امید بخشی و زنده کنندگی عشق گفتی تا حد زیادی با شما موافق نیستم. بویژه در این کتاب
و ترجیحم در انتخاب، نگاه آن استاد کالیفرنیایی است
شاید هم مثل اهالی جزیره که گفتی شاید خودشان از این تکرار ابدی اذیت نمیشوند و از بیرون این طور به نظر میاد، این راوی هم خیلی اذیت نمیشده از این عشق بیهوده ی یک طرفه ی به هیچ دردنخور کشنده
این کتاب تو گروه بی قرار میگیره؟ فکر میکردم گروه ای هست.
با نمره ای که دادی موافقم شاید اندازه ی سه صدم کمتر
خوبه این لیزا (ببخشید همون الیزا) در اخر کتاب لابلای هذیانها و خاطره کارگران لباسشوی چینی نامی ازش برده شد برام سوال بود همش،
کسی که اینجوری میاد تو یه جزیره و از همه چیز در گذشته اش رها میشه حتا تو ذهنشم دلتنگ نمیشه؟ خاطرهای، دلگرفتگیای، نگرانیای هیچی
موقعیت غبطه برانگیزیه
فامیلیه لیزیا(ببخشید همون الیزا) رو کاراکاس نوشتی ؟
یا منظورت اینه که از کاراکاس نامه رو ارسال کرده
راستی به جرم راوی اشاره نشد نه ؟
خب اگه میدونستم جرمش سیاسی بوده یا مثلا قاتل زنجیره ای بهتر میتونستم شخصیتشو و میزان صحت روانیشو درک کنم
به نظر میومد ادم مشکل داریه نه؟ با اون توهمی که همش داشت نکنه الان نقشه ریختن بگیرنش (البته تا یه حدیش بخاطر تحت تعقیب بودن حتما طبیعیه)
کتاب روان و به شدت راحت و کم حجم اداب بیقراری رو دارم تموم میکنم
سلام بر همراه کتابخوان
والله در مورد قضاوت درخصوص گزارهای که گفتم حرف بسیار است و پیش از این نظرات خودم را لابلای مطالب نوشتهام منتها اینجا حرفم همانطور که در متن نوشتم درستی یا غلطی گزاره نیست بلکه قابلیت انطباق آن با داستان است. در واقع چه ما بپسندیم و چه نپسندیم در انتهای داستان راوی با انتخابی آگاهانه دست به اقدامی زد که منتهی به مرگ خودش میشد و این کار را خیلی هم با رضایت خاطر انجام داد و ایمان داشت که به یک آرامش پایدار هم دست پیدا خواهد کرد. این تصویری که به زیبایی در ذهن راوی متجسم شده بودنشان از یکجور اعتلابخشی ناشی از عشق دارد. اما خُب از طرفی ما به عنوان خواننده اگر به این نتیجه برسیم که راوی کار احمقانهای کرد و گول خورد یا به نوعی جنون رسید و دست به این اقدام زد یا متوهم شد و این کار را کرد و این برداشت و رای خود را هم بتوانیم با استناد به متن استوار کنیم و نشان بدهیم که نویسنده هم همین را مد نظر داشته است آن وقت میتوانیم بگوییم از نگاه نویسنده عشق یک امر آسیبزاست.
وگرنه نظر شخصی خودمان در این مقوله که البته میتواند متفاوت باشد و به قول آقا نظرمان به نظر فلانی نزدیکتر باشد
کار مورل و کار راوی یکجور جاودانهسازی است و ما با خواندن این داستان به نوعی شاید به این فکر کنیم که آیا اساساً جاودانگی چیز مثبتی هست یا نه!؟ این به نظرم خیلی جذاب بود. به نظرم رسید که خیلی هم چیز جالبی نیست! بیشتر حال به هم زن و حوصلهسربر است!
تنها نکته همان است که از داخل شاید به این حوصلهسربری نباشد... یکجور شبیه به ماهی قرمز که بعد از چند ساعت حافظهاش پاک میشود و دوباره اتفاقات و فضا به گونهای میشود که انگار یک سری اتفاقات جدید رخ میدهد مثلاً من اگر به بهشت بروم و بهشت همانطور باشد که در متون مقدس آمده است حتماً پیشنهاد میدهم که بهنحوی حافظه بهشتیان دستکاری شود که مثل ماهی قرمز بعد از چند ساعت ذهنمان پاک شود وگرنه اگر بخواهد برایمان خاطره شکل بگیرد خیلی زود دچار افسردگی میشویم؛ چقدر چیزهای خوب آخه یکنواخت میشود.
در مورد عشق بیهوده یکطرفه هم تا حدودی حق با شماست اما اگر به آپشنهای این عشق نگاهی بیاندازی میبینی که حرفهایی برای گفتن دارد یکی از آپشنهایش این است که هیچگاه دلخوری و ناراحتی و دعوا و مرافعه پیش نمیآید! برخلاف نوع زمینی آن که بعد از شکلگیری عشق و رسیدن وصل، افول آن آغاز میشود این عشق یا این تصویر تا ابد همین میماند که ما میبینیم! الان شما داری آداب بیقراری میخوانی و احتمالاً در همان اوایل داستان دیدهای که «توقع» چه آسیبهایی به روابط میرساند اما در این رابطه راوی و فاوستین هیچ توقعی وجود ندارد! خلاصه آپشنهای این رابطه هم در حد خودش قابل توجه است اما طبعاً ایرادات عمدهای هم دارد
در مورد گروهبندی بعد از یکی دو سال و تجربههایی که داشتم به این نتیجه رسیدم که چهار گروه خیلی بهتر بود a و b و c و d ... در واقع این گروه b فعلی را به دو گروه b متمایل به a و گروه b متمایل به c تقسیم میکردیم. این جوری راحتتر بودم. این را الان میخواستم در گروه a قرار بدهم اما دیدم ژانر فانتزی آن و برخی حواشی آن شاید a کامل نباشد توی مرز آن است. ولی a میگذاشتم بهتر بود شاید.
و اما الیزا
حضور الیزا همچین بی علت هم نیست. برخی از آن اشکالات دل بستن به یک تصویر را از بین میبرد
واقعاً راوی به جایی رسیده بود که از همه جا بریده و حاضر بود به چنین جزیره خوفناکی بیاید. مثل الان من که حاضرم بعد کلی سال زندگی در ایران بروم مثلاً استرالیا این البته شوخی بود. راوی تا دو صفحه آخر چندان از گذشتهاش یادی نمیکند. دو صفحه آخر چرا این کار را میکند؟ چون مرگش را حس میکند. حالا با این حس به یاد «وطن» میافتد. (نمونههای فراوانی از این یادآوری را دیدهایم دور و بر خودمان) غم دور ماندن از وطن. بعد یاد الیزا میفتد و تعجب میکند که عاشق او بوده است. یاد جلسات ادبی میفتد. در مورد وطن حتی به یاد گذشتههای دورتری میفتد. اتفاقاتی که حدود یک قرن قبل از او رخ داده است. همه اینها را در دو صفحه روایت میکند. دم مرگ معمولاً اینطوری است.
در مورد فامیلی الیزا (بله همون الیزا) چرخی زدم در بین مشاهیر ونزوئلا و آرژانتین (معاصرین نویسنده و کمی قبلتر) فرد مناسبی با این مشخصات نیافتم. یعنی یکی را یافتم اما بعد دیدم نه بهتر است به سبک اسامی دوران قدیم (مثلاً در کتاب نام گل سرخ اومبرتو اکو ... ویلیام آف باسکرویل) که از اسم شهر و زادگاه به عنوان فامیلی استفاده میشد ، کار کنم. این شد که شد الیزا دِ کاراکاس.
جرم راوی با توجه به ترسها و دلزدگیهایش از دنیا قطعاً یک جرم سیاسی بوده است. پیشینهای هم که در آن دو صفحه آخر در ذهنش مرور میشود همین را تایید میکند. اگر جرم اقتصادی بود یا قتل و اینا مطمئن بود که کسی تا اونجا دنبالش نمیآید
ممنون
سلام
ممنون از میله بدون پرچم برای معرفی خلاقانه در شأن یک نویسندهی آرژانتینی که تا امروز نمیشناختمش. بازی جذابتان با اسم فاوستین چشمگیر و فوق العاده بود و حاوی نکات رندانه ...ولی حقیقت این است که گاهی دوست داری مرور کتاب شامل اسپویل هم باشد، به جایی بر نمیخورد... اصلا چه مانعی دارد بدانی لذت خواندن را با چه جور متن و محتوایی قسمت خواهی کرد؟ همهاش که ماجراجویی و غافلگیری و تعلیق نیست. اشارات و معناهایی سومین پلیس را به ذهنم میآورد. مثل ابدیت و جاودانگی ... دستگیرم شد که اینجا هم احتمالاً سرو سری با فانتزی هست. کمی هم بوی نوعی رانت بورخسی از اطراف کتاب به مشامم خورد. نمرهها را میگذارم کنار که مثلاً خودم مستقل ببینم. بشنوید و باور نکنید !
اگر جایی به این کتاب برخوردم ... با همین سابقهی ذهنی خواهم خواند.
سلام
ممنون از لطف و توجه دقیق شما
در مورد اسپویل شدن با این که بیش از ده سال است که وبلاگ مینویسم و زمینه کار هم همین بوده که میبینیم هنوز این مسئله برایم حل نشده است! راستش غیر از شما چند دوست دیگر هم این تمایل را بروز دادهاند و حتی یکی از آنها کلی در این مورد (که لو رفتن داستان اهمیتی ندارد) برایم استدلال آورده است اما... علاوه بر این راستش گاهی که بعد از مدتها وقتی خودم مطلب خودم را میخوانم متوجه برخی جملات و کنایهها و اشارات خودم نمیشوم چون آن موضوع خاص در داستان را فراموش کردهام و این خیلی اتفاق خوبی نیست. گاهی خودم که مطالب قدیمی را میخوانم این نیاز را حس میکنم که کاش شرح مختصری از کلیت داستان را حداقل یک جایی در آن اواخر مطلب جا میدادم و...
اما با همه این احوالات یک نیرویی در درونم هست که اجازه نمیدهد مرتکب این کار بشوم وجدان. وجدانی که توسط محیط اطرافم در کودکی شکل گرفته است
غلظت فانتزی داستان به میزان سومین پلیس نیست.
مطمئناً در زمینه بو احساستان درست است. به هر حال حق رفاقت را به خوبی به جا آورده است.
امیدوارم وقتی خواندید هم همین ذوق و شوق را داشته باشید و در همین صفحه نظرتان را بنویسید
درود بر میله گرامی
خاطرم هست چند سال پیش این داستان را به شکل صوتی شنیده بودم. حقیقتش حالا چیزی جز همان تصاویر ابتدایی از بالن ها به خاطرم نمانده است. با این تفاسیری که شما از داستان داشتید، شک کرده ام که مبادا خلاصه ی داستان را صوتی کرده اند!!! چون خیلی کوتاه بود و اصلا مایه هایی که ازشان اسم بردید در داستان به این وزن حس نکردم!!
خدا به داد حافظه هایمان برسد!
به نظرم عشق و جاودانگی امری ست که به شدت به شرایطش بستگی دارد. یعنی آدم تا تویش نیوفتد نمی تواند نظر قاطعی بدهد!!
سلام
احتمال دارد که آن داستان اقتباسی از این اثر بوده باشد. روی ترجمه ترکی کتاب آن تصاویر بالن کار شده است اما در خود داستان که چنین چیزی نداریم. فکر کنم شکتان شک درستی است.
البته این امری طبیعی است ولی اگر کسی باشد که به داد حافظههایمان برسد اهلاً و سهلاً استقبال میکنیم
همینطور است. منتهی عموم ما در بخشی از تجربه زیستی خودمان فریفته تصاویری از جاودانگی شدهایم در عین حالی که خیلی به حواشی آن نیاندیشیدهایم. عجیب است. به یاد رمان هرگز رهایم مکن از ایشیگورو افتادم (در هنگام نوشتن مطلب به یادش بودم از زاویهای دیگر) جایی که اشاره میکردند که برخی چیزها را در آن مدرسه معروف در داستان زودتر از زمانی که مفاهیم آن چیزها در ذهن شاگردان شکل گرفته باشد به آنها آموزش داده میشد ولذا هیچگاه ذهن آنها با برخی از حواشی آن موضوع درگیر نمیشد. ما در مورد خیلی از مفاهیم واقعاً چنین داستانی را از سر گذراندهایم
سلام بر حاج حسین عزیز
ممنون از یادداشت، قصیره بود و پرمحتوا. حاج حسین من اداب بی قراری نخریدم، یعنی در وبلاگ دوست دیگری مطلبی در موردش خواندم و انجا این کتاب را با اثار دیگری چون گدا نجیب محفوظ و ماه و شش پشیز موام مقایسه کرده بود و به نظرم رسید اول برم گدا را بخوانم و خواندم و به نظرم خیلی داستان دردناکی بود و واقعا ادم را حیران می کرد.
با اجازه یک بخشش را می نویسم:
در عصر انقلاب های عمیق، در عصر علم، این دیگر کافی نیست، علم بر تخت نشسته است و هنرمند خود را جزو حواشی حقیر و نادان او می بیند، چقدر دوست دارد به کشف حقایق بزرگ بپردازد اما ناتوانی و جهل به او اجازه نمی دهند، از این که از جایگاه بلند خود فرود امده خشمگین شده، دشمن زمان گشته و به چیزهای انتزاعی و نامعقول روی اورده اس. وقتی دانشمندان با معادلات نامفهوم خود توجه همه را جلب کردند، هنرمندان بیچاره خواستند با ایجاد اثار عحیب و غریب و مرموز تحسین مردم را برانگیزند، و معلوم است که وقتی نتوانی با تفکر ژرف و طولانی نگاه مردم را به سوی خود جلب کنی چاره ای نداری جز اینکه در وسط میدان اوپرا لخت شوی ...
حاج حسین از خانم فریبا وفی هم رویای تبت را خواندم و خیلی دوست داشتم، روان و راحت و خودمانی ...
سلام سعید جان
همین اول درخواستی که در پاسخ کامنت قبلی برایت نوشتم تکرار کنم که آدرس وبلاگت را پیدا نمیکنم لذا برایم بفرست.
این دو اثر را نخواندم اما الان که آداب بیقراری را تمام کردم میتوانم بگویم از لحاظ ایده اولیه کمی با فرار کن خرگوش جان آپدایک قرابت دارد. یعنی شخصیت اول هر دو داستان قصد دارند از وضعیت موجود خود فرار کنند و... حالا بماند برای مطلب مربوط به آن داستان...
ممنون از نقلی که کردید. در واقع اگر عریان شدن هنرمندانه انجام شود و نکتههای جدیدی عیان شود باکی نیست اما اگر صرفاً بخواهد توجه را جلب کند... نگاهها طولانی نخواهد بود! گذرا و خیلی هم زودگذر... در عصر حاضر جلب توجه و تفکر به قول نجیب محفوظ «ژرف و طولانی» با لخت شدن در وسط میدان اوپرا هم به دست نمیآید.
بله رویای تبت را خوانده و در موردش نوشتهام اینجا:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1394/07/08/post-548
ممنون از لطف شما
بسیار عالی. وب سایتتان( آنقدر خوب است که کلمه وبلاگ کم است برای این صفحه) حرف تدارد
سلام دوست عزیز
ممنون از لطف شما
چه تحلیل خوبی
ممنون ،در مورد کتابهایی که میخونید، مطلب می نویسید.
سلام دوست عزیز
خوشحالم که به کار شما آمده است
سلام ممنون من کتابو همین الان تموم کردم و یه جاهایی گنگ بود که با خوندم مقاله شما ابهامات برطرف شد سپاس
سلام محمد جان
خوشحالم که مطلب توانسته به کار بیاید.
خودم هم خواندم مطلب رو... و کلی در موردش فکر کردم تا برخی خطوط داستان یادم بیاید... فکر کنم نیاز هست که در ادامه مطلب کمی راحتتر بنویسم که این جور مواقع به کارم بیاید.
مثلاً در حد یکی دو پاراگراف کل داستان را خلاصه کنم. باید به این موضوع فکر کنم.
ممنون از لطف شما