ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
... حیوانات به هنر نیازی ندارند: آنها به همین اندازه که زندگی میکنند راضیاند، زندگیشان در صلح و آرامش، و هماهنگ با نیازهای غریزیشان میگذرد. یک پرنده فقط به چندتا دانه کوچک یا چندتا کرم نیاز دارد، و به یک درخت که در آن لانه بسازد، و به فضای آزاد پهناوری که در آن بال بگشاید؛ و زندگی آن از تولد تا مرگ با ضرباهنگی شاد میگذرد که هیچگاه یاس ماورای طبیعی یا دیوانگی آن را از هم نمیپاشد. و حال آنکه انسان با برخاستن روی پاهای عقب و ساختن نخستین تبر از یک سنگ دارای لبههای تیز به این وسیله شالوده شکوه و جلال خویش را نهاد، ولی همچنین سرچشمهای برای اندوه خویش ایجاد کرد:زیرا وی با دستان خویش و با ابزارهای ساخته دستانش آن بنای شگفت و شکوهمند را آفرید که فرهنگش مینامند و با این کار گسستگی بزرگ در وجود خویش را ایجاد کرد، چه او از این پس دیگر حیوانی صرف نبود و در عین حال تا حد خدا شدن هم که اندیشهاش به او نوید میداد نرسیده بود. وی از این پس آن موجود دوگانه تیرهروزی خواهد بود که بین زمین و حیوانات از سویی و آسمان و خدایانش از سوی دیگر در تتکاپوی زندگی است، آن موجودی که بهشت زمینی معصومیت خویش را از دست داده است ولی به بهشت آسمانی رستگاری خود هم نرسیده است. آن موجود زجردیده دلشکستهای که برای اولین بار به علت هستی خویش میاندیشد. و به این سان دستانش، و بعد آن تبر، آن آتش، و سپس دانش و فنآوری هرروز شکاف جداکننده او از نژاد آغازینش و شادی حیوانیاش را عمیقتر میکنند، و در نهایت، شهر آخرین مرحله در سیر زندگی دیوانهوار او، جلوه عالی خودپسندیاش، و شکل نهایی از خود بیگانگیاش بود. و سپس موجودات ناخرسند، کم و بیش کور و کم و بیش دیوانه، کورمال کورمال به جستجوی آن هماهنگی گمشده از میان خون و اسرار برخواهند خاست، و از راه نقاشی یا نویسندگی واقعیتی متفاوت با واقعیت اسفباری که آنها را احاطه میکند خواهند آفرید، واقعیتی که غالباً تخیلی و جنونآسا به نظر میرسد، ولی عجیب اینکه در نهایت خود را عمیقتر و واقعیتر از واقعیت هرروزه نشان میدهد. و بدینسان، به مفهومی که در خواب میتوان دید، این موجودات آسیبپذیر تدبیری میاندیشند که بر ناخرسندی فردی غلبه کنند و مفسران و حتی منجیان (رنجدیده) سرنوشت جمعی شوند. (ارنستو ساباتو - قهرمانان و گورها – ص553)
طول خواهد کشید تا انسان از بعد حیوانی اش جدا شود و از دوگانگی اش بیرون بیاید نه اینکه بعد حیوانی را پست بدانیم که لازمه سیر تکاملی همه موجودات از مرحله فرودین به بالاست تا کجا کسی نمی داند
سلام
بعید است که آن بعدحیوانی قابل تفکیک باشد... چنانچه ما در کنترل بر ناخودآگاه جمعی به ارث رسیده ناتوان یا کمتوان باشیم پس بعید است که ...
کنترل یا عدم کنترل یک بحث است و بحث دیگر آن احساس شادبودگی در گذشته و گذشتههای دور است که این هم خودش به عنوان یک مولفه قدرتمند در زمان حال نقشآفرینی میکند. راه حل این شخصیت داستان (به نام برونو که خود یک نویسنده است) این است که به مدد هنر و خلق یک واقعیت جدید، میتوان بر این ناخرسندی غلبه کرد.
وای از آن کتاب هایی است که پوست آدم را می کنند... پر از جملات قلنبه سلنبه که مدت ها سر هر سطر نگه ات می دارند.
باید به خواهرم بگویم دست نگه دارد و موقعی که صد در صد آمادگی اش را داشتم، از کتابخانه برایم بگیردش.
چطوری تمامش کردین؟!
سلام
قال الحکیم: لا تعاجلو فی القضاوت
در مطلبی که در مورد کتاب نوشتهام به نکتهای اشاره کردهام که این نگرانی شما را مرتفع مینماید... و احتمالاً کاری خواهد کرد که به خواهرتان اطلاع دهید که اگر آب دستش است...
اما چون ششصد صفحه است و آمریکای جنوبی و اینا، چون میترسم که برای دوستان سخت باشد و در عسرت بیفتند حکم به وجوب نمیدهم وگرنه حکمش مثل حکم مسواک بود!
سلام
اول خیلی ناراحتم که باشماهمراه نبودم توی خوندنش
ولی خب جمله اولش برای من یه ذره مساله ایه که بهش فکرکردم .البته به اون و به هنر ...از یه جایی به بعدتوی زندگی آدم ها هنر از زندگی جداشده (یعنی جداشده که نه ولی ...مثلن هنرمند معناپیداکرده ،اون تعریف زیبایی شناسی فلسفی اومده و ...)تاقبل از اون یه جورایی هنر ناخواگاه بوده نه شاید ناخوداگاه درست نیست ولی آمیخته بوده ،چه میدونم مثلن کاسه و بشقابشون طرح هم داشته بعد دوباره همه چی که صنعتی شده و خونه ها و اینهادیگه طرح ندارند حالا مامیریم دکوری اضافی میخریم و....اصلن اینهاروچراگفتم ؟آها خواستم بگم آدم ها باید بخورن مثل گنجشک ها ولی این کجا وآن کجا متفاوتند ...فکر میکنم آدم هاهیچ وقت لااقل توی دنیانباید سعی کنند ازبعدحیوانیشون جدابشن -که ناشدنی میادبه نظر-فقط باید به شکل انسانی برطرف کردن نیازهاش دست پیداکنه و ...
ببخشید روده درازی شد ،مساله ایه که خیلی دوست دارم راجع بهش فکرکنم و..
سلام
هنوز دیر نشده...فکر میکنم حیفه واقعاً ... حالا خود دانید!
در مورد جمله یکی مانده به آخرتان هم در ذیل کامنت دوستمان آرام مختصری نوشتهام. مختصر که نه! هرچی بلد بودم نوشتم!! حالا برای اینکه بیشتر ترغیب کنم هم شما و هم دوستمان سحر در کامنت دوم را، اضافه میکنم که درست است که ایستگاههای تفکر در داستان زیاد است اما نکته مهم این است که نویسنده توانسته است این ایستگاهها را بدون آسیب رساندن به داستان تعبیه کند و این نکته مهمی است.
یادم آمدادامه حرفم چی میخواستم بگم
میخواستم بگم انسان هاازیه جایی توهم برشان داشته که فقط خودشان هنردارند،فرهنگ دارندو....به عبارت درست ترگمان کردندفرهنگ یعنی اینکه من میگم ،هنریعنی همین که من گفتم و...هرشکل هنروفرهنگ دیگری رونفی کرده و ...دیگه چه برسه به دنیای گنجشک ها
سلام
هنر نزد ایرانیان است و بس!
البته مشابه این را ممالک دیگر هم دارند.
لا تعاجلو فی القضاوت می نمایم تا ببینیم بعدها چه شود. قطور است. فکر می کردم مثل تونلش کم حجم باشد که نبود.
سلام
نمیدانید چه اشاره جالبی به تونل دارد!
امضاء: معاونت دلسوزانی و ترغیب
خیلی خوبه این
سلام
موافقم.
سلام.
با چند سطر ناقابل، سیر بشر و نیازش به هنر رو عالی بیان کرده. ساختن تبر هم راهی برای تغییر واقعیت بود و شکل دادن دوباره و دلخواه اون. وقتی مدام بین زمین و آسمون معلق باشی، چارهای جز به کار گرفتن ذهن و نیروی خلاقانهش نیست. هنر فقط یکی از نمودهای این قدرته.
سلام

از این سطرهای ناقابل زیاد دارد درخت جان...ممنون از دقت نظرت.
فراز پایانی همین قسمت به نوعی به خود این اثر هم قابل تسری است.
واقعاً گاهی در بی کرانگی خلاقیت این نویسنده و برخی نویسندگان دیگر آمریکای جنوبی می مانم. وحشتناکند!!
تو این یک سال اخیر با تغییراتی که تو زندگیم ایجاد کردم تونستم هدف زندگی و "ز کجا آمده ام آمدنم بهر..." رو بذارم کنار و واقعا زندگی کنم. اگه من همون انسانی هستم که روی پاهای عقب راه میره و بین زمین و آسمون گیر افتاده، سعی خواهم کرد نگاهم رو از آسمون بدزدم و به زمین گره بزنم. چون هم گردن درد خواهم گرفت و هم بی فایده است. درهای آسمون به روی کسی باز خواهد شد که از زمین دل ببره و بتونه بال پرواز پیدا کنه. اون رو هم که به شرط حیات نمیدن. دارم سعی میکنم آجری از اون بنای شگفت و شگوهمند فرهنگ باشم و نه سازنده ی کلش، اینجوری دلم کمتر از ضعفهای خودم و جبر شرایط میگیره و بیشتر امیدوار میشم که من یک نفرم. نه هفت میلیارد نفر.
به سن پیامبری نزدیک میشویم...
سلام
من از سن پیامبری گذشتم و هیچ وحی و تماسی برقرار نشد! حتا از بحران میانسالی هم خبری نیست!! حتا از چلچلی هم اثری نیست!!! فکر کنم سر کارمون گذاشتند
واقعن زندگی کردن رویکرد خوبی است.
حالا به نظر شما بود ؟
سلام
به پست مربوطه مراجعه کنید اونجا مفصل حرف زدیم و اگه پیش بیاد خواهیم زد:
بله بود...
http://hosseinkarlos.blogsky.com/1390/01/29/post-123/
عامو نظر مشعشع ام را تکرار میکنم :
از بین مردها یکی دچار بحران چهل سالگی شد که او هم جبرییل بهش گفت : بخوان !
والا
....
متاثر از پاسخ تان به کامنت نقطه (.)
سلام


یعنی 600 صفحه با چنین پردازشی سنگین !!!!؟

خودا مره بوکوشو
آقا رحم کنید به ذهن تمرکز گریز ما !
...
بلکه واسه ریاضت ذهنی هم شده بخرمش بیارمش و بخوانمش !
طبل حلبی رو تازه رسیدم به پانصدو اندی !
و همچنان دوسش میدارم
سلام
حتمن سوغاتی این را بخواهید... خیالتان تخت باشد که معرکه است.