میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

پاندای محجوبِ بامبو به دست با چشم هایی دورسیاه, در اندیشه ی انقراض - – جابر حسین زاده نودهی

راوی داستان (حامد) مهندس جوان حدوداً 30 ساله‌ای است که در یک آپارتمان در محله شهرک نفت تهران (انتهای اشرفی اصفهانی!) به صورت مجردی زندگی می‌کند. محل کارش هم در یکی از خیابان‌هایی است که به قول خودش باید اسمش را گذاشت خیابان تستوسترون! در معرفی‌اش باید اضافه کرد که یک عشق ناکام به دختر دایی در کارنامه دارد و البته چند رابطه خوف! مثل اکثر هم‌رده‌هایش سودای مهاجرت دارد و آن قدر بامرام هست که امکاناتش را در اختیار دوستانش قرار دهد!

ترس‌های کودکی، عشق نوجوانی، حساسیت‌های معناجویانه دوران دانشجویی، ناکامی عشقی در جوانی، سبک زندگی در پساجوانی و البته محیط اجتماعی که راوی در آن نفس می‌کشد, همه در کنار هم وضعیت روانی خاصی برای او به وجود آورده است، به‌گونه‌ای که حداقل از سه‌چهار سال قبل مراجعاتی به روانپزشک داشته است تا بتواند راهی برای تحمل این دنیا و آدمهایش بیابد.

داستان حاوی چهارده فصل است که عنوان هرکدام یکی از تجویزهایی است که راوی تجربه کرده است و محتوای هر فصل یک اتفاق مجزایی است که از سر گذرانده است. مثلاً عناوین سه فصل اول بدین صورت است:

یک‌دوم هالوپریدول5 هرشب قبل خواب

یک‌چهارم پروپرانولول40, یک‌چهارم کلونازپام1, روزی دوبار

اضافه شود یک‌دوم نورتریپتیلن25

و طبیعتاً ممکن است در مسیر درمان به درمان‌های جایگزین نیز روی بیاورد نظیر فصل نهم "از ده تا یک می‌شمرم و خوابت می‌بره" یا فصل یازدهم با عنوان "یوگا و مدیتیشن, همین, به تدریج قرص‌ها را کم می‌کنیم, لبخند بزن!". البته عنوان فصل آخر نشان می‌دهد نویسنده چه دیدگاهی نسبت به این درمان‌ها دارد که خودتان خواهید دید! فقط بگویم نظر ایشان به نظر بنده نزدیک‌تر است!! (از نظر چه کسی نزدیک‌تر است را خوانندگان قدیمی می‌دانند)

در مورد محتوای فصول و طنزِ تلخِ خوبِ آن در ادامه‌ی مطلب مختصری خواهم نوشت. خطر لوث شدن ندارد!

*****

نشر چشمه یک بخشی دارد با عنوان "جهان تازه‌دم", به گمانم مثل چای تازه‌دم... که این بخش به نشر آثار طنز اختصاص دارد، این کتاب یکی از خروجی های این بخش است. پیش از این اینجا یکی دیگر از محصولات این بخش را معرفی کرده‌ام.

....... 

پ ن 1: مشخصات کتاب من؛ چاپ اول, بهار1394, تیراژ 1000نسخه, 139صفحه

پ ن 2: نمره کتاب 3.1 از 5 می‌باشد.

پ ن 3: کتابهای بعدی به ترتیب: خانه ارواح ایزابل آلنده، امپراتوری خورشید جی‌جی بالارد خواهد بود.

 

 نسل روان‌رنجورِ یوزپلنگ‌صفتِ در اندیشه‌ی مهاجرتِ در‌حالِ تکثیر، در دنیایی معناباخته

سعی کردم همه حرفم را در تیتر انتخاب شده بگنجانم و می‌دانم بیشتر از این برای خواننده توضیح واضحات است! 

زنان و مردان داستان عمدتاً دارای مشکلات روانی هستند... یکی هیستریک است و دیگری رئیس هیستریک‌های تهران! زنان البته ساده و زیبا و هوس‌انگیز هستند و مردان یوزپلنگ‌صفت و همه آنها معلق بین زمین و هوا... و البته بیشترشان بدشان نمی آید که به آمار جنون‌آمیز فرار متخصصان بی‌حوصله‌ی ایرانی اضافه کنند.

برخی از آنها در فضای مجازی می‌گردند و مسئولیت اجتماعی‌شان را با کارهایی نظیر رای دادن به "خلیج همیشگی فارس" انجام می‌دهند: این همیشگی را باید یکی از کنوانسیون‌های بی‌کارِ سازمان ملل, قانونی چیزی برایش تصویب کند. تمام خلیج‌ها را یک همیشگی بگذارند تنگ‌شان تا کسی هوس دزدی به سرش نزند. خلیج همیشگی مکزیک. بحرانِ موشکیِ خلیجِ همیشگیِ خوک‌ها. من هم می‌روم رای می‌دهم. از این صورت پخمه با آن کبودی دور چشم و ته‌ریش که تا نزدیکی چشم‌ها بیرون آمده, بیشتر از این هم برنمی‌آید.

و اما در باب انقراض و تکثیر؛ حیواناتی که نتوانستند خودشان را با تغییرات محیطی و شرایط جدید مطابقت بدهند منقرض شدند و تکامل گونه‌های مختلف انسانی نیز جدای از این نبوده و نیست. فرض کنیم شرایط محیطی در یک جامعه به‌نحوی باشد که مثلاً رشوه‌دهنده‌ها کارشان پیش برود و به نوعی موفق‌تر محسوب شوند، در این‌صورت آدمیانی که با رشوه‌دادن نمی‌توانند کنار بیایند کم‌کم یا از رده خارج می‌شوند یا اینکه به‌هرحال یک‌جوری کنار می‌آیند و تبدیل می‌شوند به نوع غالب... تطابق و هماهنگی با محیط  موجب جلوگیری از انقراض است و حامد, راوی داستان, کمی در این زمینه احساس ضعف می‌کند و همین ضعف موجب روان‌رنجوری است و مقدمه‌ای بر انقراض. آنها که این قدرت تطابق را دارند بنا به نظر متن, می‌شوند یوزپلنگ‌صفت! البته در گوشه ذهن راوی در یکی دو نوبت این جرقه زده می‌شود که در نهایت آدم مثل حشرات است, مدتی وزوزی می‌کند و بعد هم فوق فوقش به اندازه یک لکه اثری از خودش می‌گذارد و تمام... دنیایی معناباخته.

البته نسل‌های قبل هم همچین تحفه‌ای نبودند! فقط آن زمان تکنولوژی به حدی پیشرفت نکرده بود که همه گزینه‌های درون ما را روی میز بچیند. می‌خواستم دایی راوی و نتیجه مخالفتش با ازدواج دخترش را مثال بزنم یا واکنش والدین راوی در مقابل ترس‌های دوران کودکی‌اش را... که بی‌خیال شدم... چه‌کاریه!؟ خودم دارم کم‌کم به اون نسل تبدیل می‌شوم!!

 برش هایی از داستان

حرکات راوی در برخی موقعیت‌ها خواننده را متعجب می‌کند... واقعاً امان از این اخلاقیات زهرماری! ذهنیت پارانویایی راوی در فصل8 (فقط پیموزاید و رسپرودون, کلونازپام دیگر لازم نیست) به خوبی نشان داده شده است و در انتها نیز از نظر من (که تخصصم مثلاً مکانیک است!) کمی روان‌پریش است و در آستانه روان‌گسیختگی! و البته شاید دلیل غیرخطی بودن فصول همین باشد که به نظرم می‌توانست غیرخطی هم نباشد. از این گذشته نعوذ بالله روایت او قابل تعمیم به جامعه جوان ما نیست, نستجیر بالله!! اما برای آشنا شدن با نثر و طنز و قضاوت های این راوی نامطمئن! چند مورد را می‌آورم (در اینجا نیز می‌توانید چند گزیده انتخابی دیگر را نیز بخوانید):

1- در باب ارجحیت تنهایی به ازدواج: ...آخر شب هم تو می‌مانی و یک عالمه ظرف نشسته و اگر خیلی خراب باشی یک جفت چشمِ کمی خیس. اما دیگر یک جنازه‌ی اس‌ام‌اس‌باز به جانت غر نمی‌زند چرا اینقدر روزنامه می‌خوانی. چرا درِ کابینت را درست نمی‌کنی. چرا برایم ماشین نمی‌خری. چرا جوری بهم توجه نمی‌کنی انگار اولین‌بار است مرا می‌بینی. چرا هیچ‌کدام از قوانین فیزیک را نقض نمی‌کنی.(ص60)

2- این تکه را به عنوان خلاقیت در طنز می‌آورم... مربوط به زمانی است که راوی برای عشقش مدام شعر سپید می‌سروده است و معشوق دستورات جدید صادر می‌کند:

 «چی کار کنم؟»

«نیمایی... نیما یوشیجی بگو.»

عقل‌شان کار کرده بود اسم سبک را گذاشته بودند نیمایی. یوشیجی واقعاً راه نداشت. می‌شد اسمِ یک نوع شعر ژاپنی باشد که مثلاً هایکو را به رسمیت نمی‌شناسد. طرف‌داران هر دو سبک هم سال‌ها و سال‌ها بزنند توی سر هم و آن وسط دو‌ سه‌تا انشعاب و ائتلاف ردیف کنند و یک‌دفعه ببینند شعر جدیدی برای‌شان شاخ شده و جوان‌تر‌ها افتاده‌اند دنبال سبکِ یوشیجی کوماتسو. استاد پیرشان هم با دانِ چهارِ شعر دست بکشد به ریش سفیدِ بلندش و یک‌شب مهتابی هیستریک بشود و شمشیرش را تا دسته فرو کند توی شکمِ خودش و بچرخاند و از فردا همه، دارودسته‌ی کاوازاکیِ پیشرو را مقصر بدانند. (ص108)

 

3- هجو نوعی از مهاجرت توسط یک راوی دوست‌دار مهاجرت در چند نوبت: آن‌وقت‌ها که هنوز ایران بود یک بار برگشت گفت باید طبقه‌مان را نجات بدهیم. از این غلط‌های اضافه می‌کرد یک‌موقع‌هایی. پرسیده بودم کدام طبقه. کمی مکث کرده بود و معلوم بود می‌خواهد قلمبه‌سلمبه‌هایی را که از یک‌نفر حراف‌تر از خودش شنیده توی ذهن مرتب کند و تحویلم بدهد. از حذف سیستماتیکِ طبقه‌ی متوسط گفت و لابه‌لایش چند کلمه‌ی بی‌ربط هم انداخت وسط و رسید تا رستاخیزِ طبقه‌ی مهاجرِ متخصص در آینده‌ای نه‌چندان دور. رویش نمی‌شد رک‌ و ‌راست بنشیند بگوید حامدجان! لطفاً بلند شو نیم‌ساعت بدون وقفه کتکم بزن. شیشکیِ نصفه نیمه‌ای بسته بودم برایش. (ص138)

4- داریم کجا می‌ریم واقعاً!؟: باید چراغ گردان آمبولانس می‌بست به انگشت دست چپش. کار از حلقه گذشته بود, توی خیابان همه به هم بند می‌کردند. پشت چراغ قرمز که بودی همه سر می‌گرداندند ببینند توی ماشین سمت چپ و سمت راستی چه کسی نشسته و تا جایی‌که آینه اجازه می‌داد توی ماشین‌های عقبی. حتا توی خلوتی اتوبان نیایش با صد و ده کیلومتر سرعت هم همین کار را می‌کردند. شاید هم دنبال آشنایی, کسی بودند ملت, توی تهران دوازده میلیونی.

5-  تحمل این دنیا و آدم‌هایش برای امثال راوی سخت است و "قرص" یکی از راه‌های تحمل است و البته تغییر فیزیکی محیط یک راه دیگر. پس نباید به مهاجرت خرده گرفت: آرامش چیزی نیست که بشود از درون تولید کرد و به مصرف داخلی رساند. میزان آرامش تابعی است از محیط احاطه‌کننده‌ی آدمیزاد که احتمالاً بالای یکی از قله‌های سوئیس به حداکثر می‌رسد و در قلب ساختمانی پر از تولیدی لباس در بنگلادش, به حداقل. نه فقط به‌دلیل تراکم انسانی, بلکه مشخصاً تبعیت می‌کند از میزان تشعشعات یوزپلنگی‌گریِ موجود در فضا و نسبتی مستقیم دارد با مجموعه ژن‌های حرامزادگیِ در تماسِ روزانه با آدم.(ص43)

نظرات 14 + ارسال نظر
سامورایی سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:20 ب.ظ http://samuraii84.persianblog.ir/

عنوان کتاب خودش یه داستان کوتاهه

سلام
آره یه مینیماله...

استراگون سه‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:34 ب.ظ http://choobalef.blog.ir/

نقد خیلی خوبی بود.
ممنون :)

سلام
ممنون از شما

فرانک چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 06:18 ق.ظ

سلام
چقدر اسم کتاب طولانیه آقا من تا برم کتابفروشی یادم میره بازم تیتر شما مفهومی داره.
دست شما درد نکنه برای قسمتهای انتخابی. چون فکر نکنم کتابو پیدا کنم یا باید برم فروشگاه چشمه یا احتمالن خرید اینترنتی.
ولی نمیدونم چرا من همیشه از خوندن رمان نویسنده های ناشناس و جوان ایرانی پشیمون شدم انگار کتاباشون یک بار مصرفه مثل روزنامه.ولی من نشر چشمه رو دوست دارم مخصوصن حمایتش از نسل جوان .
تو یک مصاحبه از عباس معروفی خوندم تو جوونیش گلشیری بهش گفته بود بیسوادی باید اول باید بری هزار تا کتاب بخونی بعد بنویسی.ولی داستانهایی که معروفی تو اون سن کم نوشته واقعن فوق العادن.نسبت به امروزیها.
البته قسمتهای انتخابی خوب بود مثلن شماره 4.فکر میکنم زبان طنز کمک کرده کمی تلخیهایی که برای همه آشناس کم شه.حالا من قرص بخورم یا فرار مغزها کنم.به نظر من که ایرانیهای روانرنجور همه نسل ها تو هیچ جای دنیا به آرامش نمیرسن ما فقط تو بهشت به آرامش میرسیم.که اونم از بچگی به ما وعده جهنم دادن!

سلام
اگر در زمینه "طول عنوان" رکورددار نباشد، حداقل جزء کتابهایی است که در این زمینه جزء مدعیان است!
به هر حال باید از تولیدات داخلی حمایت کرد... شاید در بلندمدت جواب بدهد که خواهد داد. پس پشیمونی‌های سابق را فراموش کنید و به استقبال پشیمانی‌های جدید بروید
هزار تا خیلی زیاده...برای من یعنی حدود بیست سال
بین قرص و فرار مغزها به نظرم دومی بهتر باشد منتها باید انتخاب‌های دیگر را نیز مدنظر داشت. یکیش همین پناهگاه ادبیات است.
که چندتا از درهای بهشت از همین ناحیه باز می‌شود! چند تا حدیث و روایت در این زمینه داریم.

مدادسیاه چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:29 ب.ظ

سلام
صحبت از یوزپلنگ صفتی شد یادم آمد در در یک پارک حیات وحش در آفریقا (که نزدیک بود به اتفاق خانواده، یک تور لیدر و دو راهنما خوراک چند شیر عصبانی اش بشویم) در حالی که همه ی حیوان ها به صورت گله ای در محدوده های وسیعی آزاد برای خود می گشتند تنها حیوانی را که در محوطه ای محصور مثل قفسی بزرگ و مسقف نگهداری می کردند گونه ای یوز پلنگ بود.
3.1 از 5 چندان وسوسه کننده نیست.

سلام
پس یه اونطور چیزایی داره تو خودش یوزپلنگ
نمره 3 به بالا از نگاه من یعنی مراتبی از وسوسه کنندگی را دارد.

درخت ابدی پنج‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 04:29 ب.ظ http://eternaltree.persianblog.ir

سلام
عنوان داستان من رو یاد نمایش‌نامه‌ای انداخت به اسم: داستان خرس‌های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست‌دختری در فرانکفورت دارد از ماتئی وسنی‌یک.
طنزش بدک نیست. قلمش هم خوبه. حسن دیگه‌ش هم اینه که خاطراتش رو داستان نکرده.

سلام
دقیقاً یاد عنوان نزدیکی افتادید.
در مورد خاطره... یه نکته به نظرم می‌رسد: خیلی از داستانها که اتفاقاً شاهکار هم در میانشان یافت می‌شود مبتنی بر خاطرات شخصی خود نویسنده هستند (کم یا زیاد) به نظرم تفاوت در جایی مثل قدرت داستان‌پردازی و نوع نگاه نویسنده است. یکی خاطره می‌گوید و هیچ جذابیتی برای مخاطب ندارد و دیگری خاطره می‌گوید و مخاطب پلک نمی‌زند.
بعضی از خاطرات برای خود آدم جذابند ولی وقتی تعریفشون می‌کنی تازه می‌فهمی که برای دیگران جذابیتی ندارد! البته اگر بفهمیم!

مجید مویدی شنبه 23 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 10:16 ب.ظ http://majidmoayyedi.blogsky.com

سلام بر جناب میله
+ آقا ما متاسفانه این کتاب را هم نخوندیم، که بتونیم حرفی بزنیم درباره ش. اما بدمون نمیاد کارای طنز و مینیمال داخلی رو هم دنبال کنیم. مثلِ همون کتابی که قبلا معرفی کردید و لینکش توی متن هستید.
ممنون بابت معرفیش
+ در مورد عنوان، جناب مارکز هم یکی دارن که به راحتی به هم کَل می ندازه:
""داستانِ غم انگیز و باور نکردنی اِرِندیرای ساده دل و مادر بزرگ سندگدلش"

سلام
طنز کمی از تلخی موضوع می‌کاهد و به تندی‌اش می‌افزاید و محتملاً قدرت نفوذش را بیشتر می‌کند.
آن کتابی که گفتی را پسرانم تا حالا چندبار خوانده‌اند! عجیب علاقمندند‌ها...
بله بله... عنوان مارکز هم رقیب قدری است. حروف را که بشمریم کار مارکز 53 حرف است و کار جابر 52 حرف! رقابت تنگاتنگ که می‌گن همینه! اما هر دو به کاری که درخت‌ابدی معرفی کرد می‌بازند چون اون کار 63 حرف است!

سحر یکشنبه 24 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:57 ق.ظ

به نظرم همین مایه ی طنز داستانه که نجاتش می ده، یعنی داره حرف هایی رو می زنه که مدام تو ادبیات امروز ایران، خشک و کلیشه ای می خونیم و دیگه هیچ حسی بهشون نداریم، چون خلاقیتی ارائه نمی دن.

اون نکته ی 1 هم خیلی جالب بود؛ نقض کردن قوانین فیزیک ... اصلا از خود واقعیت هم واقعی تره!!!

در آخر ما هم نظر شما را به نظر هر کسی که نزدیکتر باشد، دربست می پذیریم، به این دلیل ساده که چاره ی دیگری نداریم!!!

سلام
اگر طنز نبود و طنزش خلاقانه نبود قطعاً به زیر 3 سقوط می‌کرد و شاید زیر 2.5
بند اول خودش یک شوت سه امتیازی است! راستش می‌خواستم به‌خاطر چندتا از این شوت‌های خوب 0.2 به نمره بیافزایم.
دارید ما را به سمت دیکتاتوری هول می‌دهید! حواسم جمع است و همین‌جا اعلام می‌کنم من باجناقم را دوست دارم. بدون تعارف و با تاکید.

غریبه سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 08:25 ق.ظ

سلام
حالا که سراغ کتاب های تازه دم و طنز و خصوصا چاپ جدیدها رفته اید بد نیست نوشته های پوریا عالمی رو هم تورقی بنمایید.

سلام
واللله از خدا چه پنهون ما مثلاً به عیال و خودمان قول دادیم تا اطلاع ثانوی کتابی به کتابخانه اضافه نکنیم. چون در واقع جایی برای اضافه شدن ندارد! این دو کتاب را هم هدیه گرفتیم! حالا به فکر راهی هستم که جا باز کنم.

مژگان سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:08 ب.ظ http://cinemazendegi.blogsky.com/

امیدوارم تا فیلم اولی نمونه
+ منظورم کتاب اولی بودش
+ آخه خیلی از نویسنده ها و فیلم سازان جوان+ با اولین اثر++نمی دونم چرا زود اوت می شن!

سلام
این موضوع جهانشمول است و خیلی از نویسندگان و کارگردانان در دامش افتاده‌اند و خلاص نشده‌اند.

غریبه سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 03:03 ب.ظ

می تونم پیش گویی قریب به یقین کنم کتاب ها هدیه ی چوب الف بوده است. تجربه ثابت کرده این اضافه شدن ها و خریداری ها رابطه ی مستقیمی به طرف پیشنهاد دهنده دارد. حتا گاهی به توان هم می رسد این معادله.

یک‌درصد احتمال بدهید که حدستان غلط باشد و نود و نه درصد احتمال بدهید درست باشد... در هر دو صورت متوجه علت بیان این حدس نمی‌شوم.

فرانک سه‌شنبه 26 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 07:13 ب.ظ http://http:

سلام
رفتم کتاب و بخرم همونطور که حدس میزدم پیدا نشد.پس ما چجوری حمایت کنیم از تولیدات داخلی آخه!بعد عنوان کتاب هم چون خیلی ادامه داره من از فروشنده ها سوال نکردم دیگه .ترسیدم لکنت بگیرم:خجالت
بعد من یک عادت بد دیگه هم دارم که دست خالی از کتابفروشی بیرون نمیام.بجاش دو تا کتاب مصور گرفتم. یکیش خیلی جالبه 3 تا ترجمه داشت انگار اسم نویسنده هم ترجمه شده ! بلاخره پرنده درون از میشل اسنونیت رو انتخاب کردم بعد از 2 ساعت گیج شدن برای 20 صفحه.
ولی من از این کتابا دوست دارم برای هدیه دادن هم خیلی خوبه.

سلام
همین‌که قصدتان حمایت از تولیدات داخلی بوده است و در این راستا هم اقدام عملی انجام داده‌اید، اجرتان محفوظ خواهد بود.
عادت نیکویی است... چرا بد!؟
بیست صفحه نیست‌ها! 52 صفحه است
هدیه‌دادن هم امر نیکویی است.

حسن شنبه 30 آبان‌ماه سال 1394 ساعت 01:15 ب.ظ

کتاب را خوانده ام در مجموع خوب بود هرجند که بیشتر کتابهای تاریخی ورمان که انهم بیشتر بر میگردد به تاریخ مثل دون ارام .کلیدر -امینه-خاتون و.....کتاب پاندای جابر تلخ است هر چند طنز .میتواند اعتراضی باشد به اجتماع .نوعی جامع شناسی در ان نهفته است .و وضعیت اقتصادی جوانان ومعرفت را هم کنکاش کرده .البته من عشق جوانی در ان ندیدم اگر بوده گذرا و یک سویه .که عشق نمیشود-بهر حال نشر چشمه در یاری رسانی به جوانانی که حرف برای گفتن دارند کم نمی گذارد وقدردانی از کل مجموعه نشر چشمه حتی با کلمه ای عین ادب است .با تشکر از شما که خوب میبینید و خوبتر مینویسید

سلام
غیر از مواردی که اشاره کردید یک مورد دیگر هم من اضافه کنم که موقع خواندن و نوشتن مطلب از قلم افتاد. گاهی در خلال داستانها ما با شخصیتهایی روبرو می‌شویم که اصلاً باور نمی‌کنیم همچین کاراکتری در عالم واقع پیدا شود و بعدها که به چنین شخصی برمی‌خوریم حیرت می‌کنیم. من از یکی دوتا از شخصیت‌های داستان به همین خاطر لذت بردم.
و اما در مورد انتشارات... جوانان زیادی هستند که در انتظار یاری‌رسانی هستند و این قضیه، فعالیت را سخت‌تر می‌کند و حرف و حدیث را افزون‌تر! به‌هرحال برای همه کسانی که تلاش می‌کنند آرزوی موفقیت می‌کنم.

فرانک یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:01 ق.ظ

سلام مجدد
دقیقن قصدم این بود شما شاهد باشین من تلاشمو کردم برا حمایت تولید داخلی
ولی جدن دوست داشتم موضوعشو. یک دلیلش نشر چشمه است که خیلی خوبه.و دلیل بعدیم اگه بتونم با شما همراهی کنم تو خواندن.البته نظرات من که بدرد شما نمیخوره ولی مطالب شما که من دوست دارم بگم نقد بی ادعا از نقدهای روشنفکری منتقدان حرفه ای ،خیلی بیشتر بدرد میخوره
من خانه ارواح و خوندم.امپراتوری خورشید علمی تخیلیه؟تخیلی دوست دارم.بعضی وقتها خوبه.این یکیو پیدا میکنم هر جور شده. شایدم خانه ارواح و دوباره خوندم چون یادم رفته تقریبن.
بعدم حواستون جمع ها ولی کتاب پرنده درون من صفحه 20نیست ولی 52 صفحه هم نیست یعنی سانسورش کردن؟
بعدم نمیدونم چرا فکر میکنم همینروزا به من بگین همون مخاطب خاموش باشم بهتره از این پرچونگی

سلام
چرا فکر می کنید نظرات شما و دیگران به درد من نمی‌خورد!؟ من شدیداً استقبال می‌کنم. چه نظر و چه حتا همین گپ و گفت...اگر همه بخواهند خواننده خاموش باشند اینجا سوت و کور می‌شود.
همین که بدانم دو سه نفر همراه من یک کتابی را می‌خوانند انگیزه‌ام برای نوشتن بیشتر می‌شود.
امپراتوری خورشید در مورد جنگ جهانی دوم و در کشور چین جریان دارد. یک داستان با مایه‌های انسانی و ضدجنگ... من که خیلی پسندیدمش.
آن 52 صفحه را احتمالاً توی نمایه کتاب خواهی دید. من از فیش کتابخانه ملی تقلب کردم!

غریبه یکشنبه 1 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ

بخندید. خنده درمان هر درد است برادر. خوبی این قضیه این است که زده ام به خال...

سلام
توصیه خوبی است.
از این که فکر می‌کنید زده‌اید به خال بیشتر لذت می‌برم!
به‌هرحال ما از گرفتن هدیه بخصوص اگر کتاب باشد ابایی نداریم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد