راوی اولشخص داستان با بیان دو مقدمه به سراغ روایت میرود. در مقدمهی اول خودش را با عبارت «من ماتیا پاسکال هستم.» معرفی و عنوان میکند زمانی که نتوانیم همین عبارت ساده را بیان کنیم پی به اهمیت آن میبریم. راوی زمانی به عنوان کتابدار از طرف شهرداری در یک کلیسای کوچک مشغول به کار بوده است. وضعیت نگهداری از کتابها بهگونهایست که نشان میدهد راوی اهمیتی به کتاب و نوشتن نمیدهد اما بواسطه سرگذشت عجیبی که از سر گذرانده است در همان مکان مشغول نوشتن این روایت است و توصیه میکند این نوشتهها بعد از گذشت 50 سال از «سومین و آخرین مرگ قطعی» او خوانده شود! این حرف طبعاً ما را کنجکاو میکند تا بدانیم چگونه یک راویِ حی و حاضر از دو بار مرگ خود سخن میگوید.
*****
من و شاید نسل ما با فیلمی که بر اساس داستان کوتاه «خمره» ساخته شد با این نویسنده آشنا شدیم؛ استادکاری که برای بندزدن یک خمره بزرگ که متعلق به یک فرد ثروتمند خسیس بود وارد خمره شد و آن را تعمیر و نهایتاً نمیتوانست بدون شکستن آن از آن خارج شود، کاری که صاحب خمره به آن راضی نمیشد و...
لوئیجی پیراندلو در سال 1867 در خانوادهای ثروتمند در سیسیل به دنیا آمد. پدرش معدندار بود اما بر اثر حادثهای طبیعی دچار ورشکستگی شد و خانواده به ورطهی فقر و تنگدستی افتاد. لوئیجی در سال 1887 برای تحصیل در رشته ادبیات وارد دانشگاه رم شد. او که طبع شعر داشت اولین دفتر شعر خود را با عنوان «درد مطبوع» در 22 سالگی منتشر کرد. پس از فارغالتحصیلی به آلمان رفت و در رشته زبانشناسی در دانشگاه بن دکتری گرفت. بعد از بازگشت به ایتالیا به روزنامهنگاری و تدریس مشغول شد و در عینحال نخستین رمان خود را با عنوان «مطرود» در سال 1893 و اولین مجموعه داستان کوتاه خود را در سال 1894 به چاپ رساند. دو سال بعد نخستین نمایشنامه خود را نوشت. جنگ جهانی اول و مصائب آن گویا خلاقیتش را به کار انداخت و تعداد زیادی نمایشنامه در آن دوره منتشر کرد. شهرت در سال 1921 و پس از انتشار نمایشنامه «شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده» به سراغ او آمد. از آثار مطرح این نویسنده میتوان به مرحوم ماتیا پاسکال (1904)، هانری چهارم (1922)، یکی هیچکس صدهزار (1926) اشاره کرد که این آخری در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. او که یکی از تأثیرگذاران در عرصه نمایشنامهنویسی در قرن بیستم است در سال 1934 موفق به دریافت جایزه نوبل گردید. این استاد سبکشناسی دانشگاه رم در سال 1936 از دنیا رفت.
مشخصات کتاب من: ترجمه بهمن محصص، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم1397، شمارگان 1000 نسخه، قطع جیبی 290 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.9 از 5 است. گروه A (نمره در سایت گودریدز 4 و در سایت آمازون 4.1)
پ ن 2: نام نویسنده در فارسی هم پیراندلو و هم پیراندللو ذکر شده است. من هم هر دو را به کار بردم!
پ ن 3: کتابهای بعدی که در موردشان خواهم نوشت «سمفونی مردگان» و «موشها و آدمها» هستند.
«ادی باندرن» بانویی میانسال از ساکنین ناحیهٔ یوکناپتوفا (منطقهای فرضی و ساخته و پرداختهی فاکنر در آمریکا) در بستر بیماری و در حال احتضار است. فرزند بزرگش (کَش) به سفارش او مشغول ساختن تابوت است و او از پنجره اتاق مراحل ساخته شدن تابوت را میبیند. همسرش «انسی» قول داده است که جنازهی او را پس از مرگ به شهر جفرسن ببرد تا در کنار اعضای خانوادهاش به خاک سپرده شود. «دارل» و «جوئل» دو پسر دیگر او برای انجام کاری که سه دلار درآمد آن است به جایی میروند و این دغدغه وجود دارد که در نبود آنها مادر از دنیا برود و انتقال جنازهی او به تأخیر بیافتد.
ابر و باد و طوفان و سیل و... دست به دست هم میدهند تا در انجام این وصیت خللی ایجاد کنند. «گور به گور» روایت تلاش این خانواده و مصائبی است که در این مسیر متحمل میشوند.
این کتاب سیصد صفحهای از 59 فصل کوتاه تشکیل شده است که هر فصل توسط یک راوی اولشخص روایت میشود. این راویان در مجموع 15 نفر هستند و روایت هر کدام اگرچه ممکن است با روایت دیگران زاویه داشته باشد با اندکی همپوشانی کمک میکند تا داستان پیش برود. این روایتها بهگونهای نیست که ما را به شناخت دقیقی از این راویان برساند بلکه بیشتر در خدمت بیان حوادثی است که در این مسیر رخ میدهد. شاید به همین خاطر است که در ابتدای اولین فصلی که هر کدام از این 15 شخصیت راوی میشوند، یک طرحِ مدادی ساده از چهرهی آنها آورده شده است؛ طرحهایی که گاه فاقد برخی خطوط اصلی این چهرههاست و یک حس ابهام را به ذهن ما متبادر میکند.
این راویان به نوعی مشغول گفتگویی درونی هستند... گفتگویی حق به جانب و معمولاً توجیهگرانه... بدیهی است که در چنین شرایطی در کلام برخی از راویان ممکن است قضاوتهایی بیان شود که با واقعیت فرسنگها فاصله داشته باشد اما همین قضاوتها در کنار هم قدرتی ایجاد میکند که سرنوشت برخی از شخصیتهای داستان را رقم میزند. بدینترتیب خواننده میبایست ششدانگ حواسش جمع باشد.
در ادامه مطلب تلاش میکنم با برخی از مضامین این اثر کلنجار بروم.
*****
این اثر در سال 1930 و یک سال پس از «خشم و هیاهو» نوشته شده و مشهور است که فاکنر این داستان را ظرف شش هفته و در هنگام کار شبانه در کنار کورهی یک نیروگاه نوشته است. به این فکر کنیم که ظرف شش هفته گذشته چه کارهای مثبتی انجام دادهایم!؟ میدانم همگی ما از فقدان کوره رنج میبریم!
........................
مشخصات کتاب من: ترجمه نجف دریابندری، نشر چشمه، چاپ یازدهم زمستان 1394، تیراژ 2000 نسخه، 303 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4 از 5 است. (در سایت گودریدز 3.7 و در آمازون 3.8) گروهB
پ ن 2: به نظرم در ص13 سطر آخر، فعل «تلف شد» غلط باشد و همچنین در سطر دوم از ص30 به جای «میبَرَدِش» فعل «میفرستتش» درست باشد.
پ ن 3: کتابهای بعدی بنا به نتیجه انتخابات بهترتیب مارگریتا دلچهویتا و گورستان پراگ خواهد بود.
«من به کومالا آمدم چون به من گفتند که پدرم، پدرو پارامو نامی، اینجا زندگی میکرده. مادرم این را گفت و من قول دادم همین که از دنیا رفت به دیدنش بروم. دستش را فشار دادم تا بداند که این کار را میکنم، چون نفسهای آخِر را میکشید و جا داشت که هر قولی به او بدهم...»
این جملات آغازین داستان است. رمانی تقریباً کوتاه که از کنار هم قرار گرفتن حدود 57 تکه (هر تکه به طور میانگین سه صفحه) شکل میگیرد. این تکهها در کنار هم یک تصویر برای خواننده میسازد: تصویری از پدرو پارامو. راوی جملات بالا «خوان پرسیادو» برای یافتن پدرو به قلمروی او وارد میشود. تصاویر اولیه از این سرزمین برخلاف چیزهایی که از مادرش شنیده است بیشتر به گودالی سوزان در یک دشت، و شهر ارواح و مردگان شباهت دارد. این تصاویر برای منِ خواننده (البته بعد از حداقل دو بار خواندن!) یادآور برزخ است. خوان در ابتدای مسیرش با مردی قاطرچی به نام آبوندییو مواجه میشود و برای رسیدن به کومالا با او همراه میشود. مردی کمحرف که در همان چند جملهی کوتاهی که بیان میکند یکی دو شوک اساسی به خواننده وارد میکند!
روایت خوان پرسیادو یکی از صداهایی است که در شکلگیری تصویر نهایی به ما کمک میکند. این سرزمین که در آن نمیتوان تمایز فاحشی بین مردگان و زندگان قایل شد، حاوی صداهای بسیاری است که از در و دیوار و زمین و گورهای آن بیرون میآید و این صداها و این تکهها همانند قطعات یک پازل در کنار هم قرار میگیرند و تصویر نهایی را میسازند؛ تصویری که همانند طرح روی جلد با دقت و تمرکز و چندبارهبینی قابل رویت است!
در چیدن پازل گاه تکهای از اینطرف و گاه تکهای از طرف دیگر را در سر جای خود قرار میدهیم و ترتیب و توالی آن چندان اهمیتی ندارد اما معمولاً تکههای پشت سر هم دارای خطوط مشترکی هستند که به ما در چیدن پازل و انتخاب آنها کمک میکنند. نویسنده این پازل را برای ما چیده است و ما با او همراه میشویم تا تصویری مکزیکی از یک پدرسالارِ خشن و بیرحم که خودش و سرزمینش را به سمت نیستی و مرگ هدایت میکند، ببینیم.
******
یک مجموعه داستان کوتاه (دشت سوزان) از خوان رولفو در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند حضور دارد. اما شاهکار او همین رمان است که پس از گذشت چهار سال از انتشار آن بیشتر از 2000 نسخه از آن به فروش نرفت. اما پس از آن مورد توجه قرار گرفت و تاثیر بهسزایی در نویسندگان بزرگی همچون مارکز گذاشت و تحسین نویسندگانی همچون بورخس را برانگیخت. این رمان تاکنون به 30 زبان ترجمه شده است که ترجمه انگلیسی آن فقط در ایالات متحده آمریکا بیش از یک میلیون نسخه فروش داشته است. برای رمانی با این فرمِ خاص که خواننده میبایست در هنگام خواندنش عرق بریزد چنین فروشی خیرهکننده است.
.................
پ ن 1: فصلها و تکهها شماره ندارد. بر اساس شمارش من (اگر خطا نکرده باشم) 57 تکه بود اما در یک سایت انگلیسیزبان تعداد این تکهها 68 عدد بود. نگران نباشید! من یکچهارم این بخشها را کنترل کردم و اختلاف تعداد را در ادغام و دو تا یکی شدن برخی قسمتها دیدم. مثلاً بخش 67 و 68 انگلیسی معادل بخش 57، بخش 62 و 63 انگلیسی معادل بخش 53 فارسی است.
پ ن 2: مشخصات کتاب من؛ ترجمه احمد گلشیری، نشر آفرینگان، چاپ پنجم1387، شمارگان 2200 نسخه، 215 صفحه
پ ن 3: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است و در گروه C قرار میگیرد ( نمره در گودریدز 4.04، نمره در آمازون 4 ).
ادامه مطلب ...
ایوان ایلیچ در 45 سالگی عضو دیوان عالی استیناف روسیه بود. در ابتدای داستان همکارانش در وقت تنفس دادگاه در حال گفتگو پیرامون حواشی یک پرونده هستند که یکی از آنها خبر مرگ ایوان ایلیچ را به استناد خبرنامه سازمان به اطلاع همکاران دیگر میرساند. همگی او را دوست داشتند اما با شنیدن این خبر اولین چیزی که به ذهنشان خطور میکند خالی شدن یک پست ارشد سازمانی و امکانات گوناگونی است که برای ارتقا به وجود آمده بود.
در ادامه یکی از آنها که از دوران نوجوانی با آن مرحوم رفاقت نزدیک داشت برای عرض تسلیت به خانه ایلیچ میرود. ایوان در سالنی انباشته از مبلمان و وسایل خانه که مانع حرکت آزاد مراجعین است، داخل تابوت آرمیده است؛ وسایلی که در زمان حیات برای گردآوری آن وسواس بسیاری به خرج داده بود. حالت چهره میت در نظر دوستش آنچنان است که انگار در طول حیاتش هر کاری که میبایست انجام بدهد را به شایستگی انجام داده است... مدعایی که تولستوی در ادامه داستان با ظرافت به آن میپردازد.
این، جهانِ بدون ایوان ایلیچ است! نقشها و جایگاههایی که در اشغال او بود خالی شده است و البته زندگی و جهان، بدون او جریان دارد. اگر غمی در فقدان او هست خواهد گذشت و اگر مرگش وحشتی در اطرافیان ایجاد کند فقط به قدر لحظهای است، و اگر مرگش ملامت و هشداری به زندگان در باب مرگ و نزدیکی آن است کسی خود را طرف خطاب آن نمیبیند.... مرگ مصیبتی خاص ایوان ایلیچ است!
داستان با خبر مرگ ایوان ایلیچ شروع میشود و با مرگ او خاتمه مییابد و در بخش عمدهای از داستان مرگ حضور پُرقدرتی دارد اما اکثریت کسانی که کتاب را خواندهاند قاعدتاً تأیید میکنند که محور اصلی داستان "زندگی" است و این سؤال که "چگونه باید زندگی کرد؟" به باور برخی، داستان خوب داستانی است که سوال خوبی در ذهن خواننده ایجاد کند.
*****
تولستوی یکی از غولهای ادبیات روسیه است. چخوف در مورد او گفته است: وقتی ادبیات یک تولستوی دارد، نویسنده بودن لذتبخش و ساده میشود. حتی اگر بدانید خودتان هیچکاری انجام ندادهاید، چندان فاجعهبار نیست؛ چون تولستوی بهجای همه این کار را انجام میدهد.
اما در مورد این اثر و اهمیت آن همین بس که ناباکوف آن را در ردۀ جنگ و صلح و آنا کارنینا قرار میدهد، گیدو موپاسان بعد از خواندن آن قصد داشت کتابهای خود را در آتش بسوزاند و... نویسندگان و غیر نویسندگان بسیاری از این کتاب تمجید و خواندن آن را توصیه کردهاند، لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ میبایست خواند هم که جای خود دارد!
.................................
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.6 از 5 است. (در سایت گودریدز 4.05 و در سایت آمازون 4.3)
پ ن 2: این داستان صد صفحهای مترجمین بسیار داشته است... سیزده ترجمه... انشاءالله تا چند ماه دیگر از نحسی سیزده خارج و تعدادشان بیشتر خواهد شد! سروش حبیبی، حمیدرضا آتشبرآب، صالح حسینی، یوسف قنبر، کاظم انصاری، علیاصغر بهرامی، ایرج کریمی، لاله بهنام، رضی خدادادی، هوشنگ اسماعیلیان، سالومه مهوشان، تیمور قادری و محمد دادگر... علی برکت الله!
پ ن 3: یکی دو بخش از داستان را در کانال تلگرام گذاشتهام: https://t.me/milleh_book
پ ن 4: از برف سنگین باید تشکر کنم که فرصت اتمام این مطلب را فراهم کرد! فکرش را میکردم وقتی مسیر ایستگاه مترو تا محل کار را پیاده بیایم با تعطیلی محل کار مواجه شوم ولی خُب راه برگشتی نبود! نوشتههایم آنجا بود!
ادامه مطلب ...
پل پزشک 35 سالهایست که سال آخر رزیدنتی جراحی مغز و اعصاب را میگذراند. در آغاز روایت، او تصاویر سیتیاسکن یک بیمار را از نظر میگذراند؛ تشخیص سرطان راحت و واضح بود اگر بیمار کسی غیر از خودش بود:
روپوش رادیولوژی به تن نداشتم و لباس جراحی و روپوش سفید پزشکیام را هم نپوشیده بودم. یکدست لباس آبی مخصوص بیمارها تنم بود. درحالیکه به سهپایه سرم وصل بودم، پشت کامپیوتر پرستارهای بیمارستان نشسته بودم و اسکنهای خودم را میدیدم. همسرم لوسی؛ یک پزشک امراض داخلی؛ کنارم بود. ]...[ لوسی مات و مبهوت؛ انگار که از روی یک نوشته میخواند؛ خیلی سریع گفت: فکر میکنی ممکنه چیز دیگهای باشه؟ گفتم: نه.
از استاد ملکیان، مطلبی در خصوص آزمون ذهنی نیچه درخصوص مرگ خوانده بودم. نیچه در این آزمون میگوید فرض کنید مرگ یا فرشته مرگ جلوی شما حاضر شده است و به شما اعلام میکند که فقط فرصت آن را دارید تا متنی که قرار است روی سنگ قبرتان نوشته شود را آماده کنید. در این حالت به جای نوشتن جملات کلیشهای "یک دنیا عشق اینجا آرمیده است!" و " یاران و برادران مرا یاد کنید" و امثالهم، فرشته مرگ از شما میخواهد دو جمله بنویسید، در جمله اول آرمانهایتان را بنویسید و در جمله دوم آنچه که تاکنون به آن دست یافتید را بنویسید. به عنوان مثال: در اینجا فردی آرمیده است که میخواست نویسنده بزرگی بشود اما یک متن کوتاه دو پاراگرافی بدون غلط ننوشت! یا مثلاً میخواست دکتر بشود اما دیپلم هم نگرفت، یا میخواست فقر را ریشهکن کند و انصافاً در ریشهکنی این موضوع در اطرافیانش موفق بود!، یا میخواست فردی متواضع باشد اما با تکبر فراوان با دیگران برخورد میکرد و... بعد نیچه میگوید روی این جملههای دوم خط بکشید و تلاش کنید تا باقی زندگی را طبق آرمانهایتان ادامه بدهید و نتیجه میگیرد «هر که سنگ روی قبر خود را بنویسد، زندگی واقعی را آغاز کرده است.» و یا «مرگ پایان زندگی است، ولی مرگاندیشی آغاز آن.»
الغرض؛ پل کالانیتی این آزمون را به صورت واقعی تجربه میکند. در مواجهه با مرگ، به گذشته و آرمانهایش میاندیشد و باقیمانده عمر را در جهت آرزوهایش ادامه میدهد. این کتاب حاصل نوشتههای او در این دوران است. طبعاً در چنین شرایطی افکار و احساسات و بیان انسانها با شرایط معمولشان متفاوت است، باصطلاح از عمق جان سخن میگویند و شاید به همین دلیل است که این کتاب ماهها در لیست پرفروشهای آمریکا در سال 2016 و 2017 قرار داشت.
******
پل کالانیتی پزشکی آمریکایی و هندیتبار است که مدارک تحصیلی کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را در رشته ادبیات انگلیسی، در کنار کارشناسی رشته بیولوژی انسانی از دانشگاه استنفورد کسب کرد. کالانیتی همچنین دارای مدرک کارشناسی ارشد تاریخ و فلسفه علم و کارشناسی ارشد پزشکی از دانشگاه کمبریج است. او نهایتاً از دانشگاه ییل، دکترای پزشکی اخذ و جوایزی در زمینه پزشکی دریافت کرد. او در نهم ماه مارس 2015 از دنیا رفت و این کتاب چند ماه بعد از مرگش انتشار یافت.
..........
مشخصات کتاب من: ترجمه مهرداد بازیاری، کتابسرای تندیس، چاپ اول زمستان 1395، شمارگان 500 نسخه، 192 صفحه.
پ ن 1: نمره کتاب در گودریدز 4.33 از مجموع 198109 رای و نمره کتاب در آمازون 4.7 است. این کتاب البته داستان نیست و سیستم نمرهدهی من خیلی کاربرد ندارد! من اگر بخواهم در این سایتها نمره بدهم به کتاب نمرهای حدود 4 خواهم داد.
پ ن 2: این کتاب در آمریکا باصطلاح ترکانده است، تعداد رایدهندگان گودریدز خود گویای این مطلب است؛ در ایران هم با فاصلهای کوتاه چند ترجمه از آن به بازار نشر وارد شده است. غیر از ترجمهای که من خواندم:
وقتی نفس هوا میشود، ساناز کریمی، نشر میلکان
آن هنگام که نفس هوا میشود، شکیبا محبعلی، نشر کولهپشتی
یک ترجمه دیگر هم توسط علیاکبر صالحی در کتابخانه ملی فیپا دریافت کرده است. به گمانم تعداد ترجمهها از تعداد مطالبی که در وبلاگها توسط خوانندگان اثر نوشته شده است به مراتب بیشتر است!
پ ن 3: این لینک هم جالب توجه است: اینجا
پ ن 4: کتابهای بعدی به ترتیب مرگ ایوان ایلیچ (تولستوی) و یادداشتهای یک دیوانه (گوگول) است. اتفاق عجیبی بود که آخرین نفس و مرگ ایوان ایلیچ پشت سر هم قرار گرفتند!
ادامه مطلب ...