مقدمه اول: اگر کتاب را نخوانده باشید باید عرض کنم که خاطرات پس از مرگ براس کوباس به اتفاقاتی که بعد از مرگ برای این شخصیت رخ میدهد نمیپردازد. این رمان یک زندگینامه است با این تفاوت که نویسندهی آن مرده است و این تفاوت کمی نیست! بیوگرافینویسان معمولاً پس از مرگ یک شخصیت و گذشتن ایامی از آن اقدام به این کار میکنند و از این امکان برخوردار هستند که از فراز واقعهی مهم مرگ به جمعبندی نتایج حیات آن فرد بپردازند اما این امکان برای اتوبیوگرافینویسان طبعاً در دسترس نیست. این داستان یک اتوبیوگرافی است که نویسندهی آن (یعنی براس کوباس) این امکان را در اختیار دارد. چگونه؟! این برخورداری فقط در عالم ادبیات امکانپذیر است... در مقدمه کوتاهی که براس کوباس تدارک دیده با رندی عنوان میکند روش تألیفش روش عجیب و غریبی است که بیانش لازم نیست چون هم صفحات زیادی را اشغال میکند و از حوصلهی خواننده خارج خواهد بود و هم برای درک کتاب ضروری نیست و در واقع کتاب بدون این توضیحات کامل است!
مقدمه دوم: استفاده از امکانی که در مقدمه اول به آن اشاره شد چه مزیتی را ایجاد مینماید؟ پاسخ به این سوال را از زبان براس کوباس بخوانیم: «شاید خواننده تعجب کند از این که اینطور صریح از بیمایگی خودم حرف میزنم، اما باید به یادش بیاورم که صراحت فضیلتی است که بیش از هرکس برازندهی آدم مرده است. در دوران حیات، چشمهای فضولِ افکار عمومی، تعارض منافع، جدال بیامان حرص و آز، آدم را ناچار میکند ژنده پارههای کهنهاش را مخفی کند، وصلهها و شکافها را از این و آن بپوشاند، و افشاگریهایی را که پیش وجدان خودش میکند، از عالم و آدم پنهان نگاه دارد. بزرگترین امتیاز این کار وقتی معلوم میشود که آدم در عین فریب دادن دیگران خود را هم فریب میدهد و به این ترتیب خودش را از شرمساری، که وضعیت بسیار عذابآوری است و همچنین از ریاکاری که از معایب بسیار زشت است، معاف میکند. اما در عالم مرگ، چقدر چیزها متفاوت است، چقدر آدم آسوده است! چه آزادیی! چه شکوهی دارد آن دم که خرقه را دور میاندازی، پیرهن پر زرق و برق را به مزبله پرت میکنی، خودت را لایه به لایه باز میکنی، رنگ و بزک را میشویی، و رک و راست اعتراف میکنی که چه بودی و چه نتوانستی باشی. آخر، از همه چیز گذشته، نه همسایهای داری، نه دوستی، نه دشمنی، نه آشنایی، نه غریبهای نه مخاطبی، مطلقا هیچ. همین که پا به قلمرو مرگ میگذاری نگاه نافذ و قضاوتگر افکار عمومی قدرتش را از دست میدهد. البته انکار نمیکنم که این نگاه گاهی اوقات به اینطرف هم سر میکشد و داوری خودش را میکند، اما ما آدمهای مرده، چندان اهمیتی به این داوریها نمیدهیم. شما که زندهاید باور کنید، در این دنیا هیچچیز به وسعت بیاعتنایی ما نیست.» فکر میکنم نیاز به توضیح بیشتری نباشد.
مقدمه سوم: دوستان و همراهان قدیمی میدانند که من چه ارادتی به لارنس استرن و کتاب مستطاب «زندگی و عقاید تریسترام شندی» دارم. استرن در قرن هجدهم، با آن قلمِ رها و آن راوی شوخوشنگِ پشتِهمانداز، سوپراستاری است که اِستارهای بعدی کمتر جرئت کردند به آن سبک نزدیک شوند چرا که خطر دریافت برچسب و انگِ تقلید از منتقدان و خوانندگان کاملاً قابل پیشبینی بود. آن کسانی که جرئت این کار را داشتند کسانی بودند که بزعم من نبوغ لازم جهت ارائه کاری درخور را داشتند؛ مثل دِ آسیس در همین کار و جان بارت در اپرای شناور. راویان این دو اثر انگار از نوادگان تریسترام شندی هستند که متناسب با زمانه خود و با خلاقیت و نوآوری دست به روایتی جذاب زدهاند. براس کوباس اثرش را به اولین کرمی که بر کالبدش افتاد تقدیم میکند و از همان سطور اول از جایی در همان تهِ گور یقه مخاطب را میگیرد: « این نوشته اگر رضایت تو خواننده عالی مقام را جلب کند، من مُزد زحمت خود را گرفته ام، و اگر تو از آن راضی نباشی، من با بشکنی مزد زحمتت را تقدیم می کنم و از شر تو خلاص می شوم.» و پس از آن یقه را رها نمیکند و مُدام به او خط میدهد: «خواننده اگر حال و حوصله تامل در پدیدهای روانشناختی را ندارد ، میتواند از این فصل رد شود و به قسمت پرماجرای کتاب برود» و یا اینگونه او را مورد خطاب قرار میدهد که: «خواننده حتماً ملتفت شده که...» یا «پناه بر خدا، یعنی من باید همه چیز را برایتان توضیح بدهم!» و یا بازیگوشیهای تریسترامگونه مثل فصل 55 که مکالمه جلیلالقدر آدم و حوا را ذکر میکند یا آن فصلی که در مورد چرایی وزیر نشدنش توضیح میدهد! دِ آسیس کارش را یکصد سال بعد از استرن به خوبی انجام داده است... یعنی حدود یک و نیم قرن قبل از زمان ما!
******
«براس کوباس» با مقدماتی که بیان شد، مرده است و نوشتن خاطرات خود را بعد از همین واقعهی مرگ آغاز میکند. او که در شصت و چهار سالگی بر اثر یک سرماخوردگی ساده که به ذاتالریه منتهی شده از دنیا رفته، پس از بیان کیفیت روزهای آخر زندگی، به سراغ علت سرماخوردگی میرود: تلاش برای اختراع چیزی برای غلبه بر بیماری مالیخولیا! این چیز را برای ما در قالب عنوان «مشما» معرفی میکند و طبعاً خیلی به جزئیات آن وارد نمیشود. این مشما ابتدا به صورت یک جرقه به ذهن او وارد شده و سپس مثل یک فکر سمج در سر او باقی میماند. مشمایی که فارغ از چگونگی دستیابی به آن، قرار است نام او را جاودانه کند؛ هدفی که با چاپ روزنامه، نمایندگی مجلس، حضور در محافل اعیانی و غیره و ذلک محقق نشده است. (این نکته مهمی است)
راوی پس از بیان این روزهای آخر با جهش به ابتدای زندگی خود و پیشینه خانوادگی، روایتش را ادامه میدهد. جد او چلیکساز بوده (کوباس به معنای چلیک است) و از این راه درآمد خوبی داشته است و همواره پساندازش را به زمین تبدیل میکرده و در نتیجه ارثیه خوبی برای فرزندانش به جا میگذارد. دغدغهی پدربزرگ راوی و پدر راوی علاوه بر بهرهمندی از این ثروت و حفظ و افزایش آن، ایجاد یک پیشینهی شایسته برای خانواده و نام خانوادگی است. قصههای جالبی سر هم میکنند و ... اما اقدام اساسی پدرِ راوی این است که تنها پسرش را برای تحصیلات به اروپا بفرستد و سپس با فراهم کردن ازدواج این پسر با یک خانواده ذینفوذ اشرافی، این مسیر را هموار کند.
براسکوباس با این پشتوانه خانوادگی، هیچگاه مجبور نبود کار کند و یا با عرق جبین و کدٌ یمین روزگار را بگذراند. نوشتن گاه به گاه مقالاتی در روزنامهها و شرکت در مجالس رقص تنها کارهایی است که انجام داده و حالا در کنجِ گور خود با ذوقی ادبی و قدرت روشنبینی که همین جایگاهِ غایی برای او فراهم کرده، تمام زندگی خود را در یک روایت میگنجاند. روایتی سرخوشانه، صریح، بیپروا (پروای افکار عمومی) و با سبکی بدیع و جذاب در آن زمانه. به نظرم اگرچه در زندگی او نقاط و نکات آنچنان بااهمیتی وجود ندارد اما با روایتی که خلق میکند به آرزوی خانوادگی اجدادش جامه عمل میپوشاند و نه تنها در برزیل بلکه در سراسر دنیا، نه در آن زمانه بلکه در قرنهای بعدی نیز این نام خانوادگی را جاودانه کرده است. هرچند به قول جلال، سنگی بود بر گور همه پیشینیانش!
در ادامه مطلب، نامهی دریافت شده از شخصیت اصلی داستان را خواهیم خواند. (چون نامه از آنورِ آب که نه، بلکه از خیلی آنورتر ارسال شده است و روش ارسالش هم روش عجیب و غریبی بوده است که توضیحش موجب اطاله کلام میشود، باید عرض کنم که رسیدنش به دست من زمان زیادی برد و در این میان من مانده بودم مطلب را بدون نامه منتشر کنم یا نکنم... خوشبختانه خبر رسید که نامه از گیت کنترلی دروازه هادس در حال عبور است و به زودی به دست بنده خواهد رسید. امیدوارم که این خبر مقرون به صحت باشد! لذا فعلاً مطلب را بدون نامه منتشر میکنم و به محض رسیدن نامه آن را در ادامه مطلب اضافه خواهم کرد.) (نامه رسید و در ادامه مطلب قرار داده شد)
******
خوآکیم ماریا ماشادو دِ آسیس (1839-1908) نویسنده نامدار برزیلی این اثر را در سال 1881 منتشر کرده است. هرکسی این کتاب را بخواند چنین حسی نخواهد داشت که کتاب یک و نیم قرن قبل نوشته شده است... از من و شما گرفته تا وودی آلن و خیلیهای دیگر. در مورد زندگینامه نویسنده در لینکهای زیر میتوانید مطالب مفیدی را بخوانید: اینجا و اینجا.
...............
مشخصات کتاب من: ترجمه عبدالله کوثری، نشر مروارید، چاپ سوم زمستان 1383، تیراژ 2200 نسخه، 293 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 4.7 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 4.26 است) چنانچه میخواستم سال نگارش اثر را در نمرهدهی لحاظ کنم بیگمان به آن نمره 5 میدادم.
پ ن 2: این کتاب را حدود بیست سال قبل خوانده بودم. نمیدانم کتابم را کسی امانت گرفت و پس نداد یا به طریق دیگری مفقود شد... به هر حال چندی پیش آن را در کتابخانهای که عضو آن هستم دیدم و هوس خواندن دوباره آن به سرم زد و چه خوب! در این فاصله بیست ساله، هم تریسترام شندی و اپرای شناور را خواندهام و هم وجدان زنو و... آدم خوششانسی بودهام.
پ ن 3: خیلی سال قبل در اینجا درخصوص مجموعه داستان روانکاو از همین نویسنده نوشتهام.
پ ن 4: کتاب بعدی «اشتیلر» اثر ماکس فریش خواهد بود.
این کتاب که شامل داستان نسبتاً بلند روانکاو (67 صفحه) و 11 داستان کوتاه دیگر است , اثریست از نویسنده قرن نوزدهم برزیلی ژوآکیم ماریا ماشادو د آسیس که اسمش ما پیرمردها را یاد آلوسیو دآسیس ادر فوتبالیست قهار برزیلی می اندازد و همینجا تا یادم نرفته یادی هم بکنم از دکتر سوکراتس کاپیتان آن تیم دوست داشتنی که در شب تاسوعای حسینی از دنیا رفت (چه سعادتی! یادش گرامی... ولی کاش اون پنالتی گل می شد و گریه ما در نمیومد...). بگذریم و برگردیم سراغ ماشادوی نویسنده که الحق بعد از خواندن کتاب خاطرات پس از مرگ براس کوباس, هنگ کرده بودم که در قرن نوزدهم چطور چنین نویسنده ای در برزیل وجود داشته است! حالا 9 رمان و دویست داستان کوتاهی که نوشته , یا اینکه اولین رییس آکادمی ادبیات برزیل بوده هیچ, اینکه در اون زمان اساساً آکادمی ادبیات در برزیل به وجود آمده آدم را به حسرت وامی دارد. فقط می تونم بگم ما مستعمره نشدیم اما تمام مضرات مستعمره شدن شامل حالمان شد و یک دونه و محض رضای خدا یک دونه از مزایاش شامل حالمون نشد که نشد! که خود قصه دیگریست...
روانکاو
پزشکی خوش اصل و نسب از اروپا به زادگاهش در برزیل برمی گردد و در شهرش آدم سرشناس و قدرتمندی می شود. او جهت بررسی علمی جنون و پیدا کردن علل آن, یک تیمارستان بنا می کند:
دکتر باکامارته که مرید سرسخت سنت علمی اعراب بود , آیه ای در قرآن پیدا کرد با این مضمون که مجانین موجوداتی مقدس اند, زیرا خداوند ایشان را از قوه تشخیص محروم کرده تا از گناه برکنار بمانند. جناب پزشک این آیه را هم زیبا و هم عمیق یافت و دستور داد که آن را بالای نمای ساختمان بر سنگ حک بکنند. اما از آن بیم داشت که این کار مایه رنجش خاطر کشیش و با سعایت کشیش, مایه رنجش خاطر اسقف بشود. پس آن گفته را به بندیکت هشتم نسبت داد.
او مشغول نظریه پردازی و اقدام می شود, ابتدا سراغ مالیخولیایی ها و خل و چل ها و وسواسی ها وغیره می رود و کم کم دامنه مشمولین گسترده تر می شود و وحشت سراسر شهر را فرا می گیرد و...
تا امروز فکر می کردند جنون یک جزیره تک افتاده میان اقیانوس سلامت عقل است. من کم کم دارم به این نتیجه می رسم که جنون به هیچ وجه جزیره نیست, یک قاره درست و حسابی ست. (خوب)
بازوان آن زن
پسری 15 ساله که منشی و پادوی یک وکیل است و در خانه او زندگی می کند, هرگاه چشمانش به بازوان زن وکیل می افتد, خلاصه , به هپروط می رود و...
...منصفانه بگویم, لخت گذاشتن بازوها از لوندی و عشوه فروشی نبود, مسئله خیلی ساده, این بود که تمام پیرهن های آستین بلند خانم کهنه و نخ نما شده بود. (متوسط)
آینه
چهار پنج آقای محترم در مورد روح بشر صحبت می کنند, یکی می گوید انسان دارای دو روح, یکی روح درونی و دیگری روح بیرونی است (مثلاً برای یک آدم پول دوست, پول روح بیرونی است) و این نظریه اش را با بیان یک خاطره شرح می دهد...
مثلاً آقایانی هستند که روح بیرونی شان در ایام بچگی یک زنگوله یا اسب چوبی ست, اما بعدها, مثلاً ریاست افتخاری یک بنگاه خیریه. من خودم خانمی را می شناسم –یک خانم واقعاً دوست داشتنی- که سالی پنج شش بار روح بیرونی اش را عوض می کند. (متوسط )
در نهانخانه دل
گارسیا که یک پزشک تازه فارغ التحصیل شده است به طور تصادفی با فورتوناتو آشنا می شود و بعدها با هم یک بیمارستان تاسیس می کنند. فورتوناتو که خیلی خونسرد و سخت دل است به تازگی با یک زن ظریف و حساس ازدواج کرده است. تقابل این دو روحیه کاملاً متفاوت دستمایه این داستان است...
تنبیه بدون خشم , نیاز به احساس لذتی که فقط عذاب موجودی دیگر نصیب آدم می کند – این سویدای دل این مرد است. (متوسط)
ترکه عدالت
طلبه ای نوجوان از مدرسه کشیشی فرار می کند و به خانه معشوقه پدرخوانده اش پناه می برد و از او می خواهد کاری کند که او از رفتن به این مدرسه معاف شود... ما می خواهیم از عذابی خلاص شویم اما حاضر می شویم موجبات عذاب دیگری را فراهم کنیم, این درونمایه این داستان کوتاه است. (خوب)
بازی حیوانات
کارمندی که درآمدش کفاف زندگی خانوادگی راحت را نمی دهد به قمار روی می آورد... وضعیت روانی انسان درهنگام قمار دستمایه این داستان کوتاه است.
از آنجا که هر دو جوان و عاشق بودند, هوای توفانی صرفاً آن دو را به یاد آسمانی هماره آبی می انداخت. (متوسط)
عشای نیمه شب
راوی خاطره ای از 17 سالگی اش تعریف می کند که به خانه یکی از اقوام دور در شهر رفته بود و می خواست در نیمه شب در مراسم عشای ربانی شرکت کند. مرد خانه که سر و گوشش می جنبیده کمتر به خانه می آید و در این نیمه شب راوی و زن جوان صاحبخانه با هم صحبت می کنند...
هیچ وقت نتوانستم از گفت و گویی که سالها پیش با خانمی داشتم سر دربیاورم. (چه توقعاتی داشتند در قرن نوزدهم!!). (متوسط)
پدر در برابر مادر
مردی که در ابتدای زندگی مشترک به کارهای مختلف روی آورده و به جایی نرسیده به شغل دستگیری برده های فراری مشغول می شود اما کماکان در فلاکت زندگی می کند و در این گیر و دار صاحب بچه ای می شود که توانایی سیر کردن شکمش را هم ندارد و می بایست تصمیم دردناکی بگیرد... این خصلت انسان که خطای دیگران را می بیند ولی همان خطا را اگر خودش مرتکب شود نمی بیند, درونمایه این داستان است. (خوب)
آموزش جناب از مابهتران
گفتگویی جدی و بدون رودربایستی بین پدر و پسر در شب تولد 22 سالگی پسر, پدر می خواهد راه و رسم موفقیت را به پسشر نشان دهد. گفتگویی که بزعم پدر هر کلمه اش به اندازه شهریار ماکیاولی ارزش دارد...
...باید در انتخاب عقیده ای که در مورد دیگران و همین طور در مورد خودت داری خیلی احتیاط به خرج بدهی. بهترین حالت این است که اصلاً عقیده ای نداشته باشی. (متوسط)
تعطیلات
خواهر و برادری از مدرسه توسط عمویشان به صورت غیر منتظره مرخص می شوند تا به ده و خانه پدری شان بروند. آنها در ذهنشان رویای مهمانی خاصی را دارند و در مورد تفریحاتی که پیش رویشان است صحبت می کنند... (متوسط)
شب دریاسالار
مرد جوان از سفر ده ماهه دریایی بازگشته است و می خواهد بلافاصله به دیدار دوست دخترش که قبل از سفر با هم قسم یاد کرده اند برود...
قسم من راست بود. وقتی قسم می خوردم , راست بود... (خوب)
آخرین خواست
مرد سرشناسی وصیت کرده که تابوتش را یک نجار بخصوص بسازد و این مایه تعجب اطرافیان است. زندگی این مرد روایت می شود تا علت این آخرین خواسته مشخص شود...
توی ده هر روز صبح... روزنامه ای به دستش می رسد که من داده ام چاپ کرده اند تا خوشایند ترین خبرها را به او برساند, تک تک خدماتی که به مجلس موسسان کرده اسم ببرد, و کلی ماجراهای پرشور عاشقانه و اقدامات دلیرانه را با زبانی پر آب و تاب به او نسبت بدهد... (خوب)
***
در کل حسی که نسبت به داستانهای این مجموعه داشتم و داخل پرانتز (رویه سابق در معرفی مجموعه داستان) بیان کردم را اگر جمعبندی کنم باید بگویم که مجموعه قابل قبولی بود. این احساس را در کنار ترجمه خوب عبدالله کوثری که قرار دهیم اوضاع بهتر می شود (البته قرن نوزدهم و ادر و سوکراتس هم بی تاثیر نیستند!). غیر از یکی دو غلط تایپی هم , چیزی برای اصلاح وجود ندارد. این کتاب را انتشارات لوح فکربه چاپ رسانده است.
(مشخصات کتاب من: چاپ اول سال 1382 در 2200 نسخه با 232 صفحه و قیمت 1800 تومان)
.....
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.6 از 5 است.