مقدمه اول: به دنبال کتاب جنس گیلاس از این نویسنده بودم که گذرم در صفحات مجازی به این کتاب افتاد. عنوان آن بامزه بود و اینطور به نظرم رسید که رمانی است در ستایش معمولی بودن و در نکوهشِ حرص زدن برای رسیدن به خوشبختی و لذت بیشتر! گزینهی موجود دیگر از این نویسنده، «اشتیاق» بود که تعاریفی از آن به چشم و گوشم خورده بود، اما در نهایت، زاهدِ خلوتنشینِ درونم رای را به سمت این کتاب چرخاند. حالا که کتاب را خواندهام میدانم که تعبیر اولیه من از عنوان کاملاً اشتباه است؛ چرا که این عنوان دقیقاً از زبان شخصیتی منفی خارج میشود و محتوای کتاب تقریباً چنین قابل خلاصه شدن است: فرار از معمولی بودن و تلاش برای جستجوی خوشبختی!
مقدمه دوم: این کتاب در واقع رمان نیست! یک خودزندگینامه است و نویسنده به یکی دو مقطع حساس از زندگی پر فراز و نشیب خود میپردازد. او که در سال 1959 در منچستر به دنیا آمده بود، بعد از چند هفته به پرورشگاه سپرده و تقریباً در پنج ماهگی از طرف یک خانواده دو نفره به فرزندخواندگی پذیرفته شد. نویسنده در نیمه اول کتاب (که از لحاظ حجمی دو سوم کتاب را شامل میشود) به دوران کودکی و نوجوانی خود نزد خانواده وینترسن تا شانزدهسالگی میپردازد؛ این در واقع زمانی است که جِنِت خانه را ترک کرده و با تحمل سختی فراوان به دانشگاه میرود. اولین رمان این نویسنده با عنوان «پرتقال تنها میوه نیست» در سال 1985 منتشر شد که آن هم اتفاقاً برگرفته از تجربیات همین دوران است و با همین کتاب به شهرت رسید و خیلی زود سریالی هم بر اساس آن ساخته شد. با این حساب وقتی باز هم در این کتاب به همین دوران میپردازد نشان از زخم عمیقی است که بر روح و روان او وارد شده است. در یکسوم پایانی، ناگهان به 25 سال پس از به شهرت رسیدنِ نویسنده میرویم... زمانی که به این نتیجه میرسد که همهی تلاشش را برای یافتن مادر واقعی خود به کار ببندد و به کار میبندد!
مقدمه سوم: زمان-مکان روایت در نیمه اول کتاب برای من جذابیت داشت؛ انگلستان دههی شصت و هفتاد در شهری کوچک به نام آکرینگتون در سی کیلومتری منچستر. کیفیت زندگی طبقه کارگر (چون وینترسنها از این طبقه بودند) و عقاید و آرای عجیب و غریب برخی متعصبین که خانم وینترسن (مادرِ نویسنده) نمونهای فجیع از آنهاست، و نکاتی از این دست. برایم جالب بود که در آن زمان برخی خانهها دستشویی نداشتهاند و یا آدمهایی وجود داشتهاند (و احتمالاً هنوز وجود دارند) که عقایدی آنچنانی داشته و دارند. چند مثال در این رابطه در ادامه مطلب خواهم آورد.
******
وقتهایی که مادرم از دستم عصبی میشد (اغلب هم از دستم عصبی بود) میگفت: «شیطون گولمون زد که سرپرستی تو رو پذیرفتیم، تو بچهی شیطونی!»
اینکه شیطان در سال 1960 از جنگِ سرد و مککارتیسم مرخصی بگیرد تا به منچستر سر بزند- هدفِ سرزدن: گولزدن خانم وینترسن - خیلی متظاهرانه و نمایشی بهنظر میرسید. مادرم افسردهای متظاهر بود؛ زنی که توی کشوی مخصوصِ دستمالهای گردگیریْ هفتتیر و توی قوطی جلادهنده سطح و سطوح چوبیِ برند پلیجْ گلوله نگه میداشت. زنی که تا خودِ صبح بیدار میماند و کیک میپخت تا مبادا با پدرم توی یک تخت بخوابد. زنی که دچار افتادگی رحم، اختلالات تیروئیدی و بزرگشدگی قلب بود، زانویش بهعلت واریس همیشه خدا زخموزیلی بود، و دو سری دندان مصنوعی داشت: کِدر برای استفاده روزمره، مرواریدی برای «روزهای مهم».
این جملات ابتدایی کتاب است. در بخش اول کتاب خانم وینترسن بدون شک نقش منحصر بهفردی دارد. او کسی است که نفیاً و اثباتاً در شکلگیری شخصیت نویسنده تأثیرگذار بوده است. خانم وینترسن مشخصاً با «بدن» خود درگیر است. او از مسیح و مذهب برای سرکوب تمام غرایزش بهره میبرد و همواره از از کتاب مقدس به صورت شفاهی و مکتوب برای بچه و دیگران موعظه میکند و تکیهکلامهایش همه برگرفته از این کتاب است. کتاب مقدس تنها کتاب مجاز برای مطالعه است چون باقی کتابها را گمراهکننده میداند (هرچند گاهی خودش کتابهای دیگر را مطالعه میکند). نگاه او به دنیا همچون «یک سطل آشغال عظیم» است که تنها راه رهایی از آن، آرماگدون و ظهور منجی است. هرگونه شادی و خوشبختی از نظر او احمقانه، بد و اشتباه و گناهآلود است و در مقابل تصور میکرد ناراحتی و بدبختی فضیلت است. با این اوصاف شمایی که کتاب را نخواندهاید هم تأیید میفرمایید زندگی کردن با چنین اعجوبهای چه زخمهای عمیقی در روح و روان فرزند به وجود خواهد آورد.
جِنِت در چنین فضایی که بیشباهت به داستانهای دیکنز نیست، هیچ فریادرسی به جز ادبیات نداشته است؛ کتابهایی که یواشکی تهیه میکند و میخواند و آنها را در اتاقش پنهان میکند. پنهان میکند چون محدودیت دارد! البته این امور قابل پنهان کردن نیست و روزی همهی آنها توسط خانم وینترسن کشف و سوزانده میشود و ورقپارههای سوخته و نیمسوخته در سراسر حیاط پخش میشود (میتوان گفت سبک پراکنده و غیرخطی نویسنده از این حادثه نشئت گرفته است). جِنِت چیزهای دیگری نیز برای پنهان کردن دارد و آن هم گرایشات و تمایلات جنسیتی اوست. عنوان کتاب برگرفته از زمانی است که این تمایلات برای خانم وینترسن آشکار میشود و در این مورد از جنت سوال میکند. وقتی دختر از احساس خوشبختی خود سخن میگوید ایشان میفرماید: چرا خوشبخت باشی، وقتی میتونی معمولی باشی!؟
«جستجوی خوشبختی» برای جِنِت یک اصل است؛ مثل یکی از اصول قانون اساسی آمریکا. شاید خوشبختی زودگذر باشد، شاید در تحلیل نهایی چیزی به این مفهوم در این دنیا امکانپذیر نباشد، شاید امری متکی به شرایط باشد و شاید احمقانه به نظر بیاید اما جستجوی خوشبختی حقی است که نباید گذاشت دیگران آن را محدود کنند. این تقریباً فحوای کلام نویسنده در این روایت اتوبیوگرافیک است.
در ادامه مطلب به چند نکته کوتاه درخصوص داستان و حواشی آن خواهم پرداخت.
******
جِنِت وینترسن متولد 27 آگوست سال 1959 در شهر منچستر است. در ژانویه 1960 توسط زوجی مذهبی به فرزندخواندگی پذیرفته شد. هدف آنها این بود که یک مبلغ مذهبی پرورش بدهند اما نتیجه تلاش این زوج چیز دیگری شد. این قضیه تقریباً ما را به یاد کسانی میاندازد که مدعی بودند اگر 24 ساعت تریبون رسانه ملی در اختیارشان باشد نسلی طلایی پرورش خواهند داد و ما ثمرهی کار آنها را دیدیم... جانت در شانزدهسالگی خانه را ترک کرد و برای ادامه تحصیل در دانشگاه کارهای مختلفی را انجام داد. او در عینحال یک رمانخوانِ قهار بود. اولین رمانش با عنوان پرتقال تنها میوه نیست (1985) برگرفته از تجربیات دوران کودکی و نوجوانی اوست که بسیار مورد توجه قرار گرفت. آثارش جوایر متعددی برای او به ارمغان آورده است (جایزه ویتبرد برای کتاب اول، بفتا و...) و در حال حاضر در دانشگاه منچستر، نویسندگی خلاق تدریس میکند و عضو انجمن سلطنتی ادبیات بریتانیا است.
...................
مشخصات کتاب من: انتشارات سخن، ترجمه میعاد بانکی، چاپ دوم 1400، تیراژ 550 نسخه، 316 صفحه.
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.8 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.99 و در سایت آمازون 4.2)
پ ن 2: کتاب بعدی «آخرین انار دنیا» اثر بختیار علی خواهد بود و پس از آن یکی از آثار آریل دورفمان.
ادامه مطلب ...
«نگویید چیزی نداریم» داستان زندگی مردم (بهطور عام و هنرمندان بهطور خاص) در ذیل یک نظام استبدادی است و اینکه چه بلایی بر سر شهروندانِ چنین نظامهایی میآید. طبعاً مستبدین در بلاد مختلف با توجه به خلاقیتهایشان میتوانند قصهها و خردهقصههای متعددی خلق کنند اما همواره میتوان وجوه مشترکی بین آنها یافت. محوریترین ستون این داستان بهزعم من به یکی از این وجوه مشترک اختصاص دارد؛ جایی که به باور یکی از شخصیتهای داستان، خوشبختی عبارت است از یکسان بودن درون و بیرون انسان (ص463).
در انواع مختلف نظامهای استبدادی مردم عمدتاً به این سمت سوق داده میشوند که وجه بیرونی خود را با هنجارهای مورد تأیید هیئت حاکمه منطبق سازند حتی اگر در درون متفاوت بیاندیشند. درواقع آنها باید به رهبرانشان ایمان بیاورند. قلباً ایمان بیاورند! و ایمان خود را نیز در فراز و نشیبهای پیشِ رو حفظ کنند و ذرهای از اعتماد خود به آنها نکاهند و این ایمان را به کرات به نمایش عمومی بگذارند. سستی در این امور به منزله جرم است، جرمی که معمولاً بیپاسخ نخواهد ماند. بدینترتیب ریاکاری اجتماعی محصول چنین نظامهایی خواهد بود. طبعاً با توجه به آن تعریف از خوشبختی مشخص است که مردم چه سرنوشتی خواهند داشت و این یکی از وجوه اشتراک اساسی در نظامهای استبدادی است.
این داستان دو راوی دارد: یک راوی اولشخص و یک راوی دانای کل. راوی اولشخص (ماری- لیلینگ) یک استاد ریاضی چینی است که در کانادا زندگی میکند و روایتش را در سال 2016 و در سیوهفت سالگی آغاز میکند. اولین پاراگراف داستان حکایت از سفر پدرِ راوی در سال 1989 به هنگکنگ است؛ سفری که در نهایت به خودکشی پدر منتهی میشود. پس از آن دختری به نام ایمینگ به جمع دونفره آنها وارد میشود. ایمینگ پس از ناآرامیهای میدان تیانآنمن توانسته است با مشقات فراوان خود را به کانادا برساند. ارتباط ماریلینگ (ده دوازده ساله) و ایمینگ (هجده نوزده ساله) سنگ بنایی است که بعدها راوی را به تکاپو میاندازد تا با جستجویی فراگیر در گذشته، به دنبال شخصیتهای ناکام خانواده (که از قضا در میانشان نوابغی در زمینه موسیقی مشاهده میشوند) روان شود. تلاشهای راوی با روایت دانای کل تکمیل میشود. بدینترتیب دامنه داستان عملاً از سالهای ابتدایی جنگهای داخلی در چین آغاز و تا اواخر دهه هشتاد ادامه مییابد.
در ادامه مطلب به برداشتهای دیگری از داستان اشاره خواهم کرد.
******
مادلین تین (1974) از پدر و مادری چینیتبار در ونکوور کانادا متولد شده است. او فارغالتحصیل رشته نویسندگی خلاق است و این اثر پنجمین اثر اوست که در سال 2016 منتشر شده است. این رمان موفق تاکنون به بیست و پنج زبان ترجمه شده و علاوه بر نامزدی در جایزه منبوکر توانسته است جوایز بینالمللی نظیر گاورنر و گیلر را به خود اختصاص دهد.
مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر ثالث، 623 صفحه، چاپ اول 1399، تیراژ 440 نسخه.
...............................
پ ن 1: نمره من به داستان 4.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.91 نمره در آمازون 4.2)
پ ن 2: من این شانس را داشتم که نسخه اولیه ترجمه را سه سال قبل بخوانم و حالا پس از گذشت این مدت نسخه چاپ شده را برای بار دوم خواندم. این فاصله زمانی برای خواندن البته جذاب است اما برای چاپ شدن یک اثر کمی طولانی است!
پ ن 3: کتابهای بعدی مطابق آرای دوستان «روسلان وفادار» و «دفتر بزرگ» خواهد بود.
ادامه مطلب ...
این کتاب کوچک شامل سه بخش اصلی است و هر بخش، از تکههایی کوچک (از یک پاراگراف تا یکی دو صفحه) تشکیل شده است. داستان دو راوی اصلی دارد: آرش و سینا. در بخش اول که بیست تکه است این دو بهصورت یکی در میان به صورت اولشخص روایت میکنند. آرش هیچگاه مادرش را ندیده است و در ابتدای روایت نیز با پدرش کشمکشی داشته است و از خانه بیرون زده و تصمیمش این است که به خانه بازنگردد. سینا جلوی دانشگاه بساط کتابفروشی دارد و خدمت سربازی را در پیش... و دغدغههای معمول. این دو نفر به همراه امیر و امین و مهدی و حمید دوستانی همسنوسال و در اوایل دهه سوم زندگیشان هستند. این جوانها دردهای مشترکی دارند، مثلاً اینکه توسط دیگران درک نمیشوند، آینده و وضعیت «شفافی» پیش رویشان نیست و... به طور خلاصه همگی در یک کلام «حال خوشی» ندارند. شاید به همین خاطر تصمیم میگیرند که دستهجمعی به طالقان بروند...
برای رسیدن به حالِ خوش چه باید کرد؟ مواد مخدر مصرف کنیم؟! دمی به خمره بزنیم!؟ به استادیوم برویم؟! برویم جاده چالوس یا طالقان!؟ در صفحات مجازی بچرخیم؟! سر همدیگر را بتراشیم!؟ به قصد کشت یکدیگر را بزنیم؟! دلالی کنیم و پولدار شویم؟! برویم درس بخوانیم و مدرک بگیریم؟! برویم خدمت سربازی خود را انجام بدهیم؟! در مورد این یکی که چندان اختیاری وجود ندارد! خلاصه اینکه این بندگان خدا چه باید بکنند که احساس خوشبختی کنند؟ ازدواج کنند!!؟ شعر بخوانند و شعر بگویند و داستان بنویسند!؟ مهاجرت بکنند؟! کسی میداند این نسل (و نسلهای دیگر) برای خوش بودن چه باید بکند؟ جواب این سوال چندان ساده نیست، به نظر من جواب جایی بیرون از خود ما نیست، جایی در درون ماست.
در بخشی از کتاب که حالت داستان در داستان دارد، شخصیتی به نام ایمان توصیه میکند که مسائل را نباید پیچیده کرد و باید با طبیعت و هرچیزی که طبیعی است کنار بیاییم و از اعتراض و جنگیدن دست برداریم. این راهحل قابل تأملی است اما فارغ از باید و نبایدی که دارد و شاید به مذاق این گروه سنی خوش نیاید، عملیکردن این راهکارها خود فرایند پیچیده و پر زحمتی است؛ شاید به همین خاطر است که همان شخصیت داستانی (ایمان) هم به مصرف مواد مخدر رو میآورد!
بعید میدانم با توصیههایی نظیر مورد فوق و اینکه خوب باشید و تعمق کنید و از هستی و طبیعت مراقبت کنید و ول کنید و ول نکنید کار این نسل راه بیفتد. در واقع چنین توصیههایی فقط سبب میشود که آنها با شما بد تا کنند! در ذهن یا در عمل! مختصاتی که این داستان گرای آن را میدهد مختصات نسل سرگشتهای است که از سر درماندگی و استیصال، همچنین از سرِ عشقی که به راههای کوتاه و میانبر دارد، حاضر است سقوط در هر چاهی را تست کند. آدمهایی که مثل ساعتی مریض، به دقت درد میکشند. در ادامه مطلب به برشها و برداشتهایی از کتاب خواهم پرداخت.
*****
مجتبا هوشیارمحبوب (1366) دانشآموختهی کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است. رمان اول او با عنوان «آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش» در سال 1390 منتشر و برنده جایزه رمان متفاوت سال (واو) شد. «آنها با شاعری که ...» نیز یک رمان متفاوت و خاص است.
مشخصات کتاب: نشر چشمه، چاپ اول 1395، تیراژ 1000 نسخه، 102 صفحه.
..................
پ ن 1: نمره من به کتاب 3.1 از 5 است. گروه C
پ ن 2: کتابهای بعدی به ترتیب دختری در قطار و آلیس در سرزمین عجایب خواهد بود. مدتی باید به کتابهای سادهتر بپردازم!
پ ن 3: از این تکه از شعر شهرام شیدایی (خندیدن در خانهای که میسوخت) که در کتاب هم آمده بود در متن استفاده شده است: من مثل ساعتی مریضم / و به دقت درد میکشم.
ادامه مطلب ...
راوی (فرانسوا سورل) فرزند یک پدر و مادر آموزگار است که در مدرسه ای روستایی سکونت داشته اند. وقتی پانزده ساله بود و در همان مدرسه درس می خواند, دانش آموز جدیدی به نام مون به کلاسشان وارد می شود. مادر مون, او را به پدر و مادر فرانسوا می سپارد و در نتیجه این دو در خانه نیز کنار هم قرار می گیرند و دوستی عمیقی بین این دو برقرار می شود. مون که یکسال از فرانسوا بزرگتر است و از لحاظ هیکل نیز از بقیه شاگردان گنده تر است به "مون بزرگه" ملقب می شود.
در یکی از روزها مون بزرگه در اثر حادثه ای راهش را گم می کند و سر از کوشکی قدیمی در می آورد که از قضا قرار است جشنی به مناسبت عروسی پسری نوجوان به نام فرانتس برپا شود. مون در آنجا با دختری زیبا به نام ایوون (خواهر داماد) روبرو می شود و شیفته او می گردد...جشن سرانجام خاصی دارد و مون نیز به همراه باقی مهمانان از قلعه خارج می شود و یکی از مهمانان شبانه او را به نزدیکی مدرسه می رساند درحالی که مون متوجه جا و مکان و موقعیت این قلعه نمی شود.
مون و فرانسوا پس از این واقعه دغدغه بازیافتن این مکان اسرارآمیز را دارند؛ جایی که گمان می کنند یافتنش موجب خوشبختی است. جایی که گمان می کنند راه یافتن به آن پیچیده و عجیب است اما...
***
آلن فورنیه این کتاب را که اولین اثرش نیز هست را در سال 1913 و در 27 سالگی منتشر نمود و با توجه به این که سال بعدش در جنگ جهانی اول کشته شد ضمن این که کتاب به آخرین اثرش تبدیل شد, طعم شهرت کتابش را نچشید. آنچنان که مرحوم مهدی سحابی در مقدمه کتاب اشاره کرده است این کتاب یکی از کلاسیک های ادبیات فرانسه در ابتدای قرن بیستم است و «شاهکاری کوچک»... مترجم البته بیراه نمی گوید (کافیست به این نکته توجه کنیم که 9 بار به انگلیسی ترجمه شده است), هرچند مطابق سلیقه من این کتاب در لیست شاهکارهایی که خوانده ام قرار نمی گیرد اما خوب بود...
داستان مملو از احساسات و گاه در عین سادگی مستعد نمادین انگاشته شدن است. به طور خلاصه برداشتهای من این چهار موضوع بود:
1- خوشبختی خیلی دور و دیریاب نیست.
2- دنیا خیلی کوچک است...البته با توجه به اتفاقات داستان باید گفت زیاده از حد کوچک است.
3- کاری که با نیت خیر انجام می دهیم لزومن منتهی به خیر نمی شود.
4- اگر کسی بخواهد خوش باشد با همین چیزهای ساده می تواند خوش باشد و اگر نخواهد خوش باشد با هر چیز ساده ای ناخوش خواهد شد.
برخی نکات در ادامه مطلب خواهد آمد که ممکن است خطر لوث شدن داشته باشد.
***
مشخصات کتاب من:ترجمه مهدی سحابی, نشر مرکز , 1381 , (در سال 1368 توسط کتابسرای بابل با همین ترجمه و با نام دوست من مون منتشر شده است) , تیراژ 2200 نسخه , 293 صفحه , 2150 تومان
پ ن 1: مطالب بعدی به ترتیب در مورد "گهواره گربه" کورت وونه گوت و "جنگ آخرالزمان" ماریو بارگاس یوسا خواهد بود. دیدم تعطیلات است و فرصت مناسب برای قطورخوانی, دوباره دست به انتصاب زدم اما این بار یوسا که مو لای درز این انتصاب نمی رود... چنین گفت باکونون!
ادامه مطلب ...
داستان با شروعی طوفانی آغاز می شود. راوی از مرگ اگنس خبر می دهد و عامل این مرگ را یک داستان عنوان می کند و در عین حال همان داستان تنها چیزی است که از اگنس باقی مانده است. شروع داستان هم بر می گردد به روزی در نه ماه قبل , یعنی روزی که راوی در کتابخانه عمومی شیکاگو با اگنس برخورد می کند و نطفه داستان بسته می شود. در ادامه خواهیم دید که این آشنایی به یک رابطه عاشقانه منتهی می شود.
راوی نویسنده درجه دویی است که در مورد تاریخچه سیگار و دوچرخه کتاب هایی نوشته است و حالا مشغول نوشتن در مورد تاریخچه واگن های لوکس راه آهن است. او قبلن یک بار کتاب داستانی هم نوشته است که کمتر از دویست نسخه فروش رفته است. اگنس از او می خواهد که داستانی در مورد او بنویسد. برای او کتابی که دویست نسخه هم چاپ بشود کفایت می کند چرا که هدفش از این درخواست داشتن یک پرتره از خودش است یا نشانی از این که او واقعن وجود داشته است. راوی بالاخره قبول می کند و نوشتن داستان را آغاز می کند...
خوشبختی یا جذابیت
داستانی که راوی در مورد اگنس می نویسد (داستان در داستان) بی روح و یکنواخت و درپیت است و نهایتن همان دویست نسخه را هم شاید جواب ندهد!! راوی از داستان راضی نیست و علت آن را در همان یکنواختی و رخ ندادن اتفاق می داند. آنها در کنار هم راضی و خوشبخت هستند اما توصیف خوشبختی و رضایت ساده نیست و جذابیتی در داستان ایجاد نمی کند. نقطه عطف داستان به زعم من جایی است که آنها برای دیدن تابلویی که چنین چیزهایی را به تصویر کشیده باشد به انستیتو هنر شیکاگو می روند و مدتی طولانی به اثری از ژرژ سورا نگاه می کنند ؛ تابلویی که مردان و زنانی را در حال استراحت در ساحل رودی نشان می دهد و از کنار هم قرار گرفتن بیشمار نقطه شکل گرفته است. بعد از خروج از آنجا اگنس جمله جالبی به زبان می آورد:
خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی می کنن و بدبختی را خط خط. وقتی تو می خوای خوشبختی ما رو توصیف کنی, باید یک عالم نقطه های کوچک درست کنی, مثل سورا. آن وقت مردم از فاصله ای می تونن ببینن که ما خوشبخت بودیم.
اما به نظرم راوی این توصیه را جدی نمی گیرد و به دنبال اتفاق و خلق اثری جذاب و خواندنی است. این کشمکش درونی راوی را هنگامی که به دنبال پایان بندی مناسب داستان است می بینیم. اما فارغ از این که چه بهایی بابت جذاب شدن داستان می پردازد به نظرم کماکان داستان دلنشین نمی شود (منظور این که چه بسا خوشبختی ها به هوای دستیابی به جذابیت , به باد می رود و جذابیتی هم کف دست نمی ماند).
داستان خلاقانه
اما بر خلاف داستانی که راوی به سفارش اگنس می نویسد , خود کتاب (یعنی همین داستانی که ما می خوانیم) بسیار جذاب است. یک جمله کلیدی از کتاب "خاطرات روسپیان غمگین من" مارکز را برای اینجا کنار گذاشته بودم:...دریافتم که آنچه عالم را به تحرک وا می دارد عشق های کامروا نیستند بلکه شیدایی های بدفرجام و بی سرانجامند. حس کردم پس از اتفاقات آخر داستان تازه موتور راوی روشن شد و خلق داستان اصلی از همین جا آغاز می شود و البته این به آن معنا نیست که بزنیم همدیگرو بترکونیم!
شاید کمتر بدآموزی داشت اگر به جمله ای از تولستوی در آناکارنینا اشاره می کردم که: تمام خانواده های خوشبخت شبیه یکدیگرند, اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است. و جذاب شدن داستان اصلی را به این موضوع ارتباط می دادم.
اما هیچ کدام از این دو موضوع علت جذابیت اگنس نیست! یوستین گوردر در جایی اشاره کرده بود که هر نویسنده با هوش متوسط می تواند داستان عاشقانه بنویسد(قریب به مضمون) و تا حدودی موافقم اما اضافه می کنم که چنان کتابی خوانندگان با هوش متوسط را هم جذب نمی کند. اما وقتی نویسنده باهوشی سراغ این تم تکراری و نخ نما برود قضیه متفاوت می شود. پیتر اشتام نویسنده باهوشی است.
******
در ادامه مطلب به موضوعات دیگری پرداخته ام اما خواندنش را به کسانی که نخوانده اند توصیه نمی کنم.
******
پ ن 1: تشکر از درخت ابدی که اینجا کتاب و این نویسنده سوییسی آلمانی زبان را به من معرفی کرد. و تشکر از دوستانی که رای دادند و... حالا آنهایی که نخوانده اند,خود دانند!
پ ن 2: مشخصات کتاب من ؛ نشر افق (با خرید امتیاز و حق کپی رایت که آفرین دارد) , ترجمه محمود حسینی زاد , چاپ اول 1388 , تیراژ 2000 نسخه , 156 صفحه , 3000 تومان