میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

میله بدون پرچم

این نوشته ها اسمش نقد نیست...نسیه است. (در صورت رمزدار بودن مطلب از گزینه تماس با من درخواست رمز نمایید) آدرس کانال تلگرامی: https://t.me/milleh_book

نگویید چیزی نداریم - مادلین تین

«نگویید چیزی نداریم» داستان زندگی مردم (به‌طور عام و هنرمندان به‌طور خاص) در ذیل یک نظام استبدادی است و اینکه چه بلایی بر سر شهروندانِ چنین نظام‌هایی می‌آید. طبعاً مستبدین در بلاد مختلف با توجه به خلاقیت‌هایشان می‌توانند قصه‌ها و خرده‌قصه‌های متعددی خلق کنند اما همواره می‌توان وجوه مشترکی بین آنها یافت. محوری‌ترین ستون این داستان به‌زعم من به یکی از این وجوه مشترک اختصاص دارد؛ جایی که به باور یکی از شخصیت‌های داستان، خوشبختی عبارت است از یکسان بودن درون و بیرون انسان (ص463).

در انواع مختلف نظام‌های استبدادی مردم عمدتاً به این سمت سوق داده می‌شوند که وجه بیرونی خود را با هنجارهای مورد تأیید هیئت حاکمه منطبق سازند حتی اگر در درون متفاوت بیاندیشند. درواقع آنها باید به رهبرانشان ایمان بیاورند. قلباً ایمان بیاورند! و ایمان خود را نیز در فراز و نشیب‌های پیشِ رو حفظ کنند و ذره‌ای از اعتماد خود به آنها نکاهند و این ایمان را به کرات به نمایش عمومی بگذارند. سستی در این امور به منزله جرم است، جرمی که معمولاً بی‌پاسخ نخواهد ماند. بدین‌ترتیب ریاکاری اجتماعی محصول چنین نظام‌هایی خواهد بود. طبعاً با توجه به آن تعریف از خوشبختی مشخص است که مردم چه سرنوشتی خواهند داشت و این یکی از وجوه اشتراک اساسی در نظام‌های استبدادی است.

این داستان دو راوی دارد: یک راوی اول‌شخص و یک راوی دانای کل. راوی اول‌شخص (ماری- لی‌لینگ) یک استاد ریاضی چینی است که در کانادا زندگی می‌کند و روایتش را در سال 2016 و در سی‌وهفت سالگی آغاز می‌کند. اولین پاراگراف داستان حکایت از سفر پدرِ راوی در سال 1989 به هنگ‌کنگ است؛ سفری که در نهایت به خودکشی پدر منتهی می‌شود. پس از آن دختری به نام ای‌مینگ به جمع دونفره آنها وارد می‌شود. ای‌مینگ پس از ناآرامی‌های میدان تیان‌آن‌من توانسته است با مشقات فراوان خود را به کانادا برساند. ارتباط ماری‌لینگ (ده دوازده ساله) و ای‌مینگ (هجده نوزده ساله) سنگ بنایی است که بعدها راوی را به تکاپو می‌اندازد تا با جستجویی فراگیر در گذشته، به دنبال شخصیت‌های ناکام خانواده (که از قضا در میانشان نوابغی در زمینه موسیقی مشاهده می‌شوند) روان شود. تلاش‌های راوی با روایت دانای کل تکمیل می‌شود. بدین‌ترتیب دامنه داستان عملاً از سالهای ابتدایی جنگ‌های داخلی در چین آغاز و تا اواخر دهه هشتاد ادامه می‌یابد.

در ادامه مطلب به برداشت‌های دیگری از داستان اشاره خواهم کرد.

******

مادلین تین (1974) از پدر و مادری چینی‌تبار در ونکوور کانادا متولد شده است. او فارغ‌التحصیل رشته نویسندگی خلاق است و این اثر پنجمین اثر اوست که در سال 2016 منتشر شده است. این رمان موفق تاکنون به بیست و پنج زبان ترجمه شده و علاوه بر نامزدی در جایزه من‌بوکر توانسته است جوایز بین‌المللی نظیر گاورنر و گیلر را به خود اختصاص دهد.

مشخصات کتاب من: ترجمه سحر قدیمی، نشر ثالث، 623 صفحه، چاپ اول 1399، تیراژ 440 نسخه.

...............................

پ ن 1: نمره من به داستان 4.4 از 5 است. گروه A (نمره در گودریدز 3.91 نمره در آمازون 4.2)

پ ن 2: من این شانس را داشتم که نسخه اولیه ترجمه را سه سال قبل بخوانم و حالا پس از گذشت این مدت نسخه چاپ شده را برای بار دوم خواندم. این فاصله زمانی برای خواندن البته جذاب است اما برای چاپ شدن یک اثر کمی طولانی است!

پ ن 3: کتاب‌های بعدی مطابق آرای دوستان «روسلان وفادار» و «دفتر بزرگ» خواهد بود.

  

یک میلیون سال پاینده باد رئیس مائو!

در رابطه با نژاد زرد و خصوصیت اطاعت‌پذیری آنها چیزهایی شنیده یا دیده‌ایم اما در مورد گردن نهادن این‌چنینی به حزب کمونیست و مائو تا حدودی باید به مردم چین حق داد! اگر به تاریخ نگاه کنیم وضعیت امنیت و معیشت آنها از اواخر قرن نوزدهم تا نیمه قرن بیستم وضعیت بغرنجی داشته است. نیروهای خارجی هم در این دوران هر موقع اراده کرده‌اند و هر زمان منافعی برایشان قابل تصور بوده است به راحتی بخش‌های وسیعی از این کشور پهناور را به اشغال خود درآورده‌اند. بطور کلی وضعیت آنها (بخصوص با توجه به پیشینه‌ی چندهزارساله تمدنی) از هرجهت به شدت حقارت‌بار شده بود. به نظر می‌رسید ایده‌ها و آموزه‌ها و ساختارهای دنیای قدیم قادر نبود کشور را از این فلاکت خارج نماید. در چنین اوضاع و احوالی حزب کمونیست تنها گروهی بود که برای بهبود شرایط ایده و برنامه‌ی جدید داشت. آنها توانستند با غلبه بر رقبای خود توانایی خود را به اثبات برسانند و نظم جدیدی را حاکم کنند. همین امر به نظر کافی بود تا مردم به حزب و رهبرانش به عنوان منجی خود ایمان بیاورند. رهبرانی که عمدتاً در مقابله با ژاپنی‌ها توانسته بودند حماسه‌هایی خلق کنند و حالا این داستان‌ها نقل محافل مردم بود. با این پیشینه و آن خصایص فرهنگی، حزب جایگاهی مقدس پیدا کرد. مائو نیز به‌گونه‌ای عمل کرد که این قداست در مورد خودش تشدید و تشدید گردید و به عنوان یک رهبر کاریزماتیک در ذهن و زبان مردم جاگیر و پاگیر شد.

این موضوع در داستان نمود کاملی پیدا کرده است. این‌که «رئیس مائو همیشه فراتر از چیزی را که ما  می‌بینیم» می‌بیند در نزد شخصیت‌های داستان مشهود است. تحسین رهبر و انقلاب و حزب به پای ثابت جملات سلام و احوال‌پرسی و خداحافظی تبدیل شده است، اگر چه گاهی به طنز آمیخته است. مثلاً تعدادی از زنان محکوم به راستگرایی در اردوگاه کار به یکدیگر چنین امیدواری می‌دهند: «نباید امیدمان را از دست بدهیم! رئیس مائو مرد خوبی است. قابلیت‌های ما را می‌داند و نجاتمان می‌دهد.»

این ایمان به رهبر و حزب مکرراً به چشم می‌خورد و همه موارد هم ناشی از ترس نیست. مثلاً «بابا لوت» که از همراهان مائو در دوران مبارزه بوده است بعد از روبرو شدن با فجایع انقلاب فرهنگی جایی می‌گوید:«شخصاً برای رئیس مائو نامه نوشته که قطعاً نمی‌دانست تمام آن کارها به نام او صورت می‌گیرد.» که جمله بسیار آشنایی است. این‌که قربانیانِ سیاست‌های مائو این‌چنین عاشق و شیدای او باشند خیلی چیز غریب و دور از ذهنی نیست. برخی روانشناسان حتی آن را نوعی مکانیزم دفاعی قلمداد می‌کنند.

رقصیدنت هیچ، خوش‌رقصیت برای چی بود؟

در ایام قدیم، بازرگانی به همراه همسر جوان (در برخی روایات به همراه منزل جوانش) و مال‌التجاره‌اش در بیابانی طی‌طریق می‌کردند که گرفتار راهزنان شدند. تاجر برای زنده ماندن به التماس افتاد. سردسته راهزنان که آدم اهل دلی بود شرطی گذاشت و آنهم رقصیدن زن برای راهزنان بود. تاجر طبعاً عصبانی شد اما چاره‌ای نبود و به رقصیدن زن رضایت داد. راهزنان ساز و آوازی به راه انداختند و زن هم شروع به رقصیدن کرد و کم‌کم مجلس گرم شد و زن هرچه هنر در این زمینه داشت روی دایره ریخت. راهزنان به وعده عمل کردند. پس از خلاصی از دست راهزنان، تاجر خطاب به همسرش جمله‌ای بر زبان آورد که به ضرب‌المثل تبدیل شد: رقصیدنت هیچ ، ولی خوش رقصیت دیگه واسه چی بود!!

حال به این فراز از داستان دقت کنید:

«مامورها جسدِ جولی را برده و اسپارو و پدرش کنار ایستاده و تماشا کرده بودند. نه، سکوت نکردند؛ رئیس مائو، حزب و ملت را تحسین کردند. چاره‌ای نداشتند، با این‌حال اجرایشان به طرز ناراحت‌کننده‌ای خوب بود.» ص382

ابتدا مسابقه‌ای در تقدیس و بالا بردن گوساله قدرت از نردبام در این جوامع شکل می‌گیرد و بعد آن گوساله به گاوی تنومند تبدیل می‌شود و بر سر همگان آوار می‌شود. در آن زمان درگیر شدن با شاخ گاو سرنوشت بدی را رقم می‌زند.

ناکامی همگانی

سه شخصیت اصلی داستان (اسپارو، کای و جولی) در زمینه موسیقی بسیار مستعد هستند و در شرایط نرمال می‌توانستند به توفیقات قابل توجهی دست یابند. وقتی آنها درست چند قدم مانده به موفقیت با کارزار انقلاب فرهنگی مواجه می‌شوند سه رویکرد متفاوت را در پیش می‌گیرند.

برای جولی امکان‌پذیر نیست چیزی را که به آن ایمان ندارد را به زبان بیاورد. او در واقع کسی است که به وجوه درونی‌ و اعتقادات قلبی خود پای می‌فشارد. او کاملاً متوجه است این رویکرد چه عواقبی خواهد داشت اما نمی‌تواند اینگونه همرنگ جماعت شود تا خود را برهاند. کای اما برای اینکه بتواند به علاقه و استعدادش فرصت رشد و بروز بدهد با جریان انقلاب فرهنگی همراه و همسو می‌شود. این انتخاب برای جولی این پرسش را ایجاد می‌کند که چگونه امکان دارد در ظاهر تسلیم بشویم اما در درون به سازش تن ندهیم (ص288 را دوباره بخوانید). اسپارو با جریان حاکم همراه نمی‌شود اما به این نتیجه می‌رسد که استعداد و علایق خود را عملاً مدفون کند به‌گونه‌ای که اطرافیان اساساً متوجه وجود چنین استعداد دردسرآفرینی نشوند. 

داستان به ما نشان می‌دهد هر سه رویکرد موجب به فنا رفتن آنها می‌شود. در واقع یک نظام استبدادی در زمینه به فنا دادن سرمایه‌هایش بسیار قهار است.

بهراسید از سکوت!

به قول رفیق «دنگ شیائو پنگ» برای دولت انقلابی هیچ چیز بدتر از سکوت مردم نیست...(ص506) و به نظر من هم برای خود مردم و هم برای حکومت. چرا؟! سکوت مردم در برابر انحرافات و ظلم و ستم ابتدا وجدان فردی و جمعی مردمان را پاره‌پاره می‌کند و سپس آن ناسازگاری بیرون و درون قوت می‌گیرد که به تبعات آن اشاره شد. در چنین شرایطی مردم به هیچ وجه احساس خوشبختی نخواهند داشت. در نهایت در اعماق وجودی انسان‌ها خشم جوانه زده و روز به روز قدرتمندتر می‌شود. این خشم پدر صاحاب مردم را درمی‌آورد و زندگی آنها را زهرمار می‌کند. فکر کنم نیازی به توضیح اضافه نیست چون شما در این زمینه «چین‌شناس» قهاری هستید و به تمام ظرایف این موضوع واقفید. اگر موافقید که واقفید در کامنت بنویسید که واقفید!

این خشم، اگر درون‌ریزی شود انسان را از پا می‌اندازد و اگر بنحوی بیرون ریخته شود یا کام خود فرد و اطرافیانش را تلخ می‌کند یا کام حاکمان. خلاصه این که خشم و نفرت ما را معیوب می‌کند و واقعاً چه لطفی دارد فرمانروایی بر جماعتی معیوب!؟

البته همین الان یک پیامک از شماره‌ای ناشناس و احتمالاً چینی دریافت کردم که در آن ذکر شده است: برای شما لطفی ندارد اما برای ما همه‌اش لطف است!!

آیا همه چیز می‌گذرد؟!

حتماً شما هم تجربه کرده‌اید که معمولاً برای دلداری فردی که دچار مصیبت یا ظلمی شده است اطرافیان و دوستان به گذر زمان اشاره می‌کنند. بله، بالاخره همانطور که زمان می‌گذرد خیلی چیزها را هم با خود خواهد برد و اوضاع تغییر می‌کند. در داستان هم بخصوص در قسمتهای ابتدایی چند نوبت این عبارت «همه چیز می‌گذرد» تکرار می‌شود. مهمترین مثال این قضیه در داستان جایی است که اسپارو در خواب و رویا همواره آرزو دارد که در آن روز کذایی که دخترخاله‌اش از دنیا می‌رود بتواند زودتر خودش را به کنسرواتوار برساند و مانع این اتفاق شود و به جولی بگوید که «همه چیز این دنیا می‌گذرد».

در یک چهارم پایانی به نظرم یکی از اهداف داستان بطلان این قضیه است. برخی مصیبت‌ها، برخی وقایع، برخی اشتباهات، قصد گذشتن را ندارند! برخی چنان آثار ماندگاری می‌گذارند که انگار همین الان در حال رخ دادن هستند. برخی مثل حرکت پاندول مدام تکرار می‌شوند. برخی زخم‌ها هرگز کهنه نمی‌شوند. به همین خاطر است که نویسنده این نقل شعرگونه را هم در ص550 و هم در جمله پایانی عیناً تکرار می‌کند:

«فردا از سپیده‌ای دیگر آغاز می‌شود، درست زمانی که ما در خواب عمیقی هستیم.

حرفم را به خاطر بسپار: هر چیزی نمی‌گذرد.»

کتاب یادبودها

«کتاب یادبودها» نام رمانی است که وِنِ خیالپرداز آن را رونویسی می‌کند و برای سوئرل می‌فرستد تا بتواند توجه او را جلب کند و... این یک داستان نیمه‌تمام است که بعدها وِن آن را با ذوق و تخیل خود ادامه می‌دهد. این کتاب کاربردهای دیگری هم دارد که در داستان با آن روبرو می‌شویم اما مهمترین کاربردش زنده نگه داشتن نام کسانی است که از دنیا رفته‌اند. «نگویید چیزی نداریم» هم به نوعی کتاب یادبودهاست. نویسنده تلاش وافری داشته است و گاه می‌بینیم بسیاری از جملات افراد واقعی (و بعضاً کم نام و نشان) در مصاحبه‌ها و... در قالب سخنان شخصیت‌های داستان ذکر می‌شود و به نوعی داستانی که می‌خوانیم یک سند موثق از آن دوران است. این هدف در نقل یکی از همراهان وِنِ خیالپرداز در اردوگاه کار اجباری به بهترین وجه نشان داده می‌شود:

«چمدانش را نشانم داد. درون آستری‌اش اسم همه‌ی مردانی که مُرده بودند و تاریخ مرگشان نوشته شده بود. ایمان دارم تنها سند موثق از آن مکان است. گفت نقشه کشیده کار دیگری هم بکند. اسامی مُردگان را برمی‌داشت و یکی یکی در کتاب یادبودها در کنار مِی فورث و دا ـ وِی پنهان می‌کرد. آن دنیای داستانی را با اسامی و اعمال واقعی پر می‌کرد. آنها به زندگی ادامه می‌دادند، خطرناک مثل انقلابی‌ها، اما نامحسوس مثل اشباح. حزب با کدام جنبش تازه می‌توانست این ارواح مُرده را به راه راست برگرداند؟ چه سرکوبی می‌توانست چیزی را که در جایی عادی پنهان شده است، از بین ببرد؟ ... سرنوشت من این است که فرار کنم و این داستان را ادامه دهم، رونوشت‌های بی‌شماری تهیه و کاری کنم که این داستان‌ها به خاک نفوذ کنند، نامریی و ‌انکارناپذیر شوند»

............................................................................

جناب میله بدون پرچم

امیدوارم در پاسخ دادن به درخواست شما تأخیر زیادی نکرده باشم.

مطلبی که برایم فرستاده بودید را خواندم. اگر بخواهم به نقص یا کمبودی در آن اشاره کنم باید شما را به اهمیت موضوع «موسیقی» توجه بدهم. در مطلب شما کمترین اشاره به این موضوع شده است. می‌دانم که در این زمینه سررشته‌ای ندارید اما با توجه به تعدد پانویس‌ها در این زمینه، اگر به آن علاقمند باشید خیلی چیزها یاد می‌گرفتید! اما اشاره به اهمیت موسیقی در داستان چندان ارتباطی با سررشته داشتن یا نداشتن شما در این قضیه ندارد. مثلاً آیا متوجه شدید شماره فصول در بخش اول از یک تا هشت بالا می‌رود و در بخش دوم از هشت به یک باز می‌گردد و بخش انتهایی پاساژی است که یک قطعه موسیقی را به پایان می‌رساند؟ می‌خواهم بگویم فرم اثر همانند یک قطعه موسیقی است. رفت و برگشت‌های داستان و اموری از این دست.

از طرف دیگر سه شخصیت اصلی داستان اهل موسیقی هستند. گوش دادن به موسیقی به صورت انفرادی در آن دوران یک عمل ضدانقلابی بود. وقتی یک شخص به تنهایی بخواهد موسیقی گوش کند ممکن است به تدریج واجد افکار شخصی و امیال شخصی شود و این با فلسفه آن دوران که همه امور فردی می‌بایست فدای جمع گردد نمی‌خواند.

حدس می‌زنم که شما چندان کارکرد مفیدی برای موسیقی قایل نیستید. «موسیقی تسلابخش کارهای جانفرساست» و البته چون اکثر شما ایرانی‌ها مدتهاست که با کارهای جانفرسا خداحافظی کرده‌اید طبعاً با این کارکرد موسیقی هم آشنا نیستید!

در مطلبت خیلی زیرپوستی اشاراتی به مشابهت برخی قضایا در چین و کشور خودتان داشتید که مرا کنجکاو کرد تا مختصری در مورد سرزمین شما مطالعه کنم. نمی‌توانم منکر وجود اندک شباهت‌ها بشوم اما خب همان‌ها هم بیشتر به کاریکاتوری کپی‌کاری شبیه شده بود و البته این جای خوشبختی برای شما دارد! کارزارهای رئیس مائو یک نسل را زیر و رو کرد و زندگی آنها را به هدر داد. حتماً در داستان متوجه شدی که چه بلایی بر سر «خانواده» به طور عام آمد. از یک طرف اعضای خانواده مجبور بودند عضو دیگری از همان خانواده را نقد و تقبیح کنند و از طرف دیگر محل کار اعضای خانواده را خودشان انتخاب نمی‌کردند و بسیاری از زوج‌ها صدها کیلومتر از یکدیگر دور شدند. سفر از یک منطقه به منطقه‌ای دیگر نیاز به مجوزهایی داشت که به آسانی صادر نمی‌شد. انتخاب محل تحصیل هم جزء رویاها محسوب می‌شد و از آن خنده‌دارتر اینکه برای ازدواج بایستی مجوز حزب را اخذ می‌کردید و از همه بدتر گاه می‌شد که یک زوج (مثل اسپارو و لینگ) به یکدیگر اطمینان نداشته باشند و سالها از آخرین گفتگوی صادقانه‌شان گذشته باشد.

در مورد دانشگاه و مسائل آن چیزهایی نوشته بودی و به مشابهت‌هایی اشاره داشتی اما قبول کنید که تقلید شما از این مسائل به مراتب ضعیف‌تر بوده است. مثلاً به یاد بیاور که سه چهارم وقت اسپارو صرف مسایل ایدئولوژیک می‌شد! یا مثلاً وقتی جولی یک ساعت زودتر از آغاز درس مطالعه سیاسی وارد کلاس شد آخرین نفری بود که وارد کلاس شده بود!! فکر می‌کنم وقتی برخی آقایان در آنجا از نگاه به شرق صحبت می‌کنند در حسرت چنین چیزهایی سخن می‌گویند.

یا چیزهایی که شما نوشته بودید و آشنایی که من از هموطنان شما در اینجا پیدا کرده‌ام به نظر می‌رسد در آنجا در انتخاب مدیران، فاکتور کارآمدی و شایستگی هیچ جایگاهی ندارد. ببینید مائو با همه‌ی کله‌خری‌اش رضایت داد که آدم‌هایی کاربلد مثل دنگ شیائو پنگ که در دوره انقلاب فرهنگی حذف شده بودند دوباره در برخی نقاط حتی حساس (مثل معاون نخست‌وزیر) به کار گرفته شوند اما شما در میان خیل بیشمار روئسای فدراسیون فوتبالتان دو تا آدم حسابی پیدا می‌شود و حاضر نیستید از آنها که سالها قبل حذف شده‌اند حتی مشاوره بگیرید! مثال فوتبالی زدم که این نامه به مقصد برسد وگرنه اشاره می‌کردم که حتی نامه‌نگاری برخی مطرودین و محذوفین، تحمل نمی‌شود و از آن بوی توطئه به مشامتان می‌رسد.

حالا که حرفش پیش آمد باید بگویم خطری که تمام جهان را تهدید می‌کند تغییرات اقلیمی و گرم شدن کره زمین و کرونا و گازهای گلخانه‌ای و چه و چه نیست بلکه گسترش توهمات توطئه‌اندیشانه است. این بلا متاسفانه در همه دنیا در حال گسترش است و آیندگان را بیچاره خواهد کرد حتی در کشورهای توسعه یافته و شفاف... اعتقاد داشتن به این نظریات با خود انفعال و ناکارآمدی به همراه خواهد آورد. اینجا هم در میان هموطنان شما غلظت این مسئله را بسیار بالا می‌بینم، آنها حتی به نویسنده‌ها و متفکرین خارج از نظام هم «بدبین» هستند. مخالف بودن یک بحث و بدبین بودن بحثی کاملاً متفاوت است. شما وضعتان از این زاویه بسیار خراب است. «فکر می‌کنید همه‌چیز را می‌دانید، فکر می‌کنید می‌توانید همه را قضاوت کنید، فکر می‌کنید فقط خودتان این کشور را دوست دارید. فکر می‌کنید می‌توانید همه‌چیز را یکروزه در یک لحظه سرنگون کنید.» به قول اسپارو شما با گارد سرخ فرقی ندارید! و به قول جولی بالاخره «روزی باید بیدار شوند، هرکسی باید برمی‌خاست و با خودش روبرو می‌شد و...»

در انتها در مورد ایمینگ باید بگویم که هنوز ناامید نیستم. امیدوارم نسخه‌هایی از کتاب به داخل مرزهای چین وارد شود که اگر این اتفاق رخ دهد اطمینان دارم بالاخره به دست ایمینگ یا کسانی که از او خبری دارند خواهد رسید. شاید برایت جالب باشد که بگویم تاکنون هشت ایمینگ مختلف با من تماس گرفته و خواهان کمک من به آنها برای آمدن به کانادا شده‌اند! از میان آنها پنج نفرشان از ایران با من ارتباط برقرار کرده‌اند!! به قول خودتان علی برکت الله!!!

 

ارادتمند

جیانگ لی لینگ

دانشگاه  سیمون فریزر

ونکوور

 


نظرات 20 + ارسال نظر
ماهور جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام
من مطلبو نمیخونم چون هنوز دویست صفحه ای از کتاب مونده. بعد از تموم کردن کتاب برمیگردم. فقط اینکه ممنون از معرفی این کتاب من تا اینجا خیلی دوستش داشتم

سلام
خوشحالم که از کتاب رضایت دارید
اندازه نویسنده و مترجم خوشحال شدم

monparnass جمعه 15 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 05:07 ب.ظ http://monparnass.blogsky.com

ممنون از نکاتی که در توضیح کتاب مینویسی
من فکر میکنم که خوندن تفسیر های تو از کتاب ، از خوندن خود کتاب مفیدتره
چون
فهم ابعاد مختلف کتابی مثل این برای همه ممکن نیست
همیشه شنیدیم که تاریخ تکرار نمیشه
پس
اینهمه شباهت در رفتار صاحبان قدرت و طبقه زیر دست بین نژادها و مناطق مختلف جغرافیایی و زمانی مختلف از کجاست؟
مگر اینکه معتقد باشیم ذات انسان و گروه های انسانی در شرایط یکسان عکس العمل های یکسانی داره که این میتونه پارادوکس عدم تکرار تاریخ و شباهت رفتاری بالا رو توضیح بده

من فکر میکردم که کتاب خوانهای غیر درسی و شغلی -با تقریب مرحله اول - به دو دسته صریح ، تفریحی یا سیاسی قابل تفکیکند
اما
توصیفت از این کتاب نشون داد که مفاهیم سیاسی چقدر خوب میتونند در یک قالب سرگرم کننده مخفی و در جامعه نشر داده بشن
اگر من به جای صاحبان اقتدار بودم بدون شک دستیابی به امثال این کتاب رو برای دو روز بقای بیشتر محدود میکردم

تصور میکنم که کتاب معروف "مزرعه حیوانات " اورول که شنیدم در کشورهایی ممنوع بوده در مقابل این کتاب و مفاهیمش باید تمام قد تعظیم کنه !!!!!
مگر اینکه
شرح کتاب چیز متفاوتی از اهداف نویسنده خود کتاب باشه و " میله بدون پرچم " دکت رین خودش رو از پشت این کتاب بیان کرده باشه

الله اعلم

پ.ن
اسم منتخب این وبلاگ برای من ابهام زیادی داره
عبارت "میله بدون پرچم" سمبل موجودیتی رها شده و بی حاصله؟
میله ای که فلسفه وجودیش بالا نگه داشتن یک پرچم هست ولی پرچمی وجود نداره که بالا نگهش داره ؟
یا پرچمی هست ولی بدلیلی از میله استفاده نشده؟
در حالت کلی وجودیه که دیده نشده و به کار گرفته نشده؟
اگر اینها نیست پس چیه؟

سلام
از لطف شما سپاسگزارم اما خواندن خود کتاب‌ها اغلب تجربه‌ای بسیار فراتر از خواندن این مطالب در بر دارد. اما به نظرم بعد از خواندن کتاب، خواندن این مطلب و مطالبی از این دست شاید لذت خواندن کتاب را کمی بیشتر بکند. به هر حال فارغ از شکسته نفسی و این تعارفات مطمئنم خواندن این مطالب بعد از خواندن کتاب بیشتر از اکتفا کردن به خواندن این مطالب فایده و جذابیت داشته باشد.
...
تاریخ به واسطه تغییر در متغیرهای فراوانی که در شکل‌گیری یک واقعه یا یک فرایند تاثیرگذارند نمی‌تواند تکرار شود اما شباهتهایی که گاه با آن مواجه می‌شویم اول به خاطر شباهت‌هایی است که انسان‌ها با یکدیگر دارند و بعد شباهت‌هایی است که برخی پدیده‌ها مثل قدرت و ثروت و ... بر روی انسان‌ها می‌گذارد و البته علل و دلایلی از این دست...
اتفاقاً از دیروز خواندن کتاب «اسلحه میکروب فولاد» را شروع کرده‌ام که می‌تواند در همین زمینه چیزهای زیادی به من یاد بدهد.
...
اول اینکه خوشحالم که به جای صاحبان اقتدار نیستید و بعد اینکه واقعاً این تیراژها و این سطح مطالعه که ما داریم اصلاً ترس ندارد.
قلعه حیوانات را اگر حکومتی ممنوع کند به خودش جفا کرده است! چرا؟! چون اون کتاب هجویه‌ایست بر حرکات انقلابی و چه چیزی بهتر از این برای نظام حاکم
...
اگر شرح من بر کتاب‌ها چیزی باشد آنچنان متفاوت و یا فراتر از آنها خیلی زود همین دوستان یقه مرا خواهند گرفت
...
در مورد اسم وبلاگ به اولین کتابی که معرفی کرده‌ام در لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/1389/03/06/post-1/

محبوب شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 07:01 ب.ظ

و با این متن پربار و خوب. حتما این کتاب خواندن داره : )
ممنونم از اینکه هستید و می نویسید

سلام
حتماً خواندن دارد.
حالا دو سه تا از دوستان هم که همزمان می‌خوانند هم نظرشان را خواهند نوشت و اینجوری می‌توان جمعبندی دقیق‌تری داشت. از نظر من قابل توصیه است.
ممنون از لطف شما

سمره شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 09:04 ب.ظ

سلام
چقدر موافقم که واقفیم
یه مطلبی هست میگن کشوری مثل ایران هیچ وقت مستعمره نبوده اما ای کاش بود

سلام بر همراه بادقتم
متاسفانه این خیلی تلخ است...
ما بیشتر از این که از ثمرات و مزایای یک امر بهره ببریم معمولاً گرفتار تبعات منفی و مضرات آن می‌شویم. از انواع و اقسام تکنولوژی بگیر تا... محیط زیست مان را ببینید! در قبال تولید ناخالص مان در حوزه صنعت میزان تخریب محیطمان قابل قبول نیست. فضای مجازی مان را ببینید. سازمان‌هایمان را ببینید. اصلاً همینجوری سرتان را بچرخانید و به هرچیزی چشمتان افتاد
در نتیجه فکر کنم اگر مستعمره هم بودیم یه جور مستعمره‌ای میشدیم که نگو و نپرس! ما همینجوری هم تمام مضرات مستعمرگی را داشتیم!

بندباز شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 10:57 ب.ظ https://dbandbaz.blogfa.com

درود بر میله
یادداشت این کتاب را یک نفس خواندم و راستش تهش غم عجیبی بیخ گلویم را چسبید...
در تایید واقف بودنم هم نشان به آن نشان که دکتر برایم قرص فشار تجویز کرد و اینطوری بود که فهمیدم دارم خیلی چیزها را توی آن قلب بیچاره می چپانم...
دلم می خواهد یک اتفاق خوب بیافتد...

سلام بر بندباز
پس شما هم حسابی واقفید
نزدیک شدن بهار همیشه یک اتفاق خوب است. منتها امیدوارم برای همه ما اتفاقات بهتری در این ایام و ایام بعد از این ایام رقم بخورد

zmb یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:24 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
تا پاراگراف دوم را خواندم یاد بیست صفحه ی اول کتاب "آداب دیکتاتوری" افتادم که صبح امروز شروعش کردم.

چقدر کتاب در باب چگونگی زندگی در جوامع استبدادی و دیکتاتوری و ... زیاد شده! و این آخری که اصلا آموزنده هم هست!
چه می خواهند بگویند؟ :)))

سلام
طبعاً هرچه بیشتر یاد بگیریم بهتر می‌توانیم دوام بیاوریم!
البته باید بگویم که من و ما با توجه به پیش‌فرض‌های ذهنی خودمان وارد دنیای کتاب می‌شویم و چیزهایی برای ما پررنگ می‌شود و برخی چیزها هم تعمداً پس زده می‌شود!! این قضیه بخصوص در رمان‌ها بیشتر رخ می‌دهد. یکی از چیزهایی که به نظرم در این مطلب مغفول مانده و اتفاقاً از محورهای داستان است قضیه سکوت است. گاهی ما فکر می‌کنیم دامن‌مان خیلی پاک است و دهان‌مان برای انتقاد به این و آن حسابی باز است اما خب این‌جوری نیست! سکوت و رضایت دادن به یک امر اگر به اندازه مشوقین آن امر بد نباشد حداقل حداقلش این است که ادعای پاکی را باید کنار بگذاریم. شما مابه‌ازای مذهبی‌اش را خوب می‌دانید که چیست.
این رمان را به شما توصیه می‌کنم.

zmb یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:32 ب.ظ http://divanegihayam.blogfa.com

هم اکنون رسیدم به پاراگرافی که پرسیدید آیا موافقیم که واقفیم؟ آری، موافقیم که واقفیم، ما مردم همیشه موافقیم
حتی در اوج ناموافقی هم موافقیم و واقفیم

ممنون که هم واقفید و هم موافق

زهرا محمودی یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:42 ب.ظ http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام بر شما!
هم واقفیم، هم هیاهوی سیاست‌زدگان کاممان را تلخ کرده! من هم با دوستمان موافقم؛ چقدر این روزها از این دست موضوعات زیاد شده! شاید حساسیت ما به این مقوله بالا رفته یا در جستجوی راه و رسم خردورزی هستیم! دیر نیست؟!

سلام
سپاسگزارم بابت وقوف به این امر
در باب دیر و زود بودن شاید بتوان گتره‌ای گفت هیچگاه دیر نیست. اما خب وضعیت بدجوری آکنده از مین و تله‌های انفجاری شده است و بحرانها به گونه‌ایست که هر آن ممکن است دیر شود! ولی خب باید یک تعداد قابل توجهی درس خود را خوب گرفته باشند تا دوباره به چنین وضعیتی گرفتار نشویم. این خیلی بد است که مدام ورد زبان‌مان این باشد که خدا پدر کفن‌دزد اولی را بیامرزد. این خیلی بد است.

سعید یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 08:19 ب.ظ

سلام و درود بر حسین گرامی
معمولا در مقام منتقد و نقاد،انسان بهتر می تواند نکات منفی و گره دار را ببیند و بدانها اشاره نماید.اما وقتی در مقام تصمیم گیر ظاهر می شود،آن نکات و گره ها را ممکن است بدرستی نبیند و به تبع آن تصمیمات درستی هم نگیرد.
از شما دعوت می کنم این پرسش را بخوانید و اگه تمایل و رغبتی داشتید؛ پاسخ دهید:

شما اگه در شرایط فعلی عالی ترین مقام تصمیم گیر در کشور بودید؛ برای بهبودی حال ایران زمین و مردمانش چه می کردید؟

لطفا فقط پنج اقدام اولویت دار را مورد به مورد نام ببرید و اگه هم دوست داشتید،راجع به هر مورد توضیح مختصری بدهید:

سلام
با حرف شما موافقم و علاوه بر آن وقتی شما بیرون از قدرت باشید مسائل را یکجور می‌بینید و وقتی در قدرت باشید اساساً یکجور خاص دیگری مسائل را می‌بینید. یعنی خود این پارامتر قدرت بسیار تأثیرگذار است.
سوال شما سوال سختی است. آن هم توی این موقعیت! توی این موقعیت تصمیم‌گیری بسیار سخت است چون خطا، تبعات بسیار سنگینی دارد. خود این وضعیت نتیجه برخی خطاهاست که در زمان خودش شاید راحت‌تر از الان قابل تصحیح و جبران بود.
من اولین اولویت را اختصاص می‌دادم برای یک سلسله اقدامات که منجر به کاهش همین خشم و نفرت انباشت شده در آدمیان بشود. همین که در مطلب هم اشاره کوتاهی به آن شد. به نظرم این اقدام بر همه کارهای واجب و بر زمین مانده اولویت دارد. اولویت حیاتی دارد. آن سلسله اقدامات اما چه می‌تواند باشد؟! مثلاً اعلام عفو عمومی و ایجاد شرایط برای اینکه هرکسی که خودش را توانمند می‌بیند بتواند فعالیت کند. بعد انتخابات پیش رو را لغو میکردم تا مثلاً دو سال بعد در شرایط بهتر این مهم رخ بدهد. در این فاصله اجازه می‌دادم جامعه مدنی و احزاب پا بگیرند. اصلاح قوانین را کلید می‌زدم و طبعاً از اساسی شروع می‌کردم. با مسئولیت خودم یکی از خوشنام‌های حذف شده را که مورد وثوق اکثریتی از مردم است برای این دوره موقت برای سیستم اجرایی انتخاب می‌کردم. یک فرد خوشنام با توان ساختارسازی هم می‌گذاشتم تا عدالتخانه‌ای که از قبل از مشروطه مورد خواست همگان بوده است بسازد. بعد کم‌کم دایره جذب را از مرکز به سمت مرزها و فراتر از مرزها گسترش می‌دادم. طبعاً همه این کارها مخالفان قدرتمندی دارد که باید به نحوی آنها را همراه کرد. اگر به نحوی عمل کنم که همه سلیقه‌ها خودشان را دخیل در این اصلاحات ساختاری ببینند احتمال موفقیتم بیشتر خواهد شد. پس سعی میکنم برای اصلاح قوانین جمعی را گرد هم بیاورم که همه در آن احساس مشارکت داشته باشند. هر هفته هم مستقیم و شفاف گزارش کار را به مردم ارائه می‌کردم.
اولش به ذهنم رسید مرزها را شش ماه ببندم و هر مسئولی را که سرمایه‌ای از مملکت خارج کرده به زندان بیاندازم! و تا زمانی که سرمایه را به داخل منتقل کند رهایش نکنم که بعد دیدم وقتی فضای داخل مهرآمیز شود سرمایه‌ها خود به خود باز خواهند گشت.
در حال حاضر هیچکس کارش را درست انجام نمی‌دهد؛ در هر سازمان و نهادی و در هر رده‌ای. شاید در آن شرایط کم‌کم کسانی شروع کنند به انجام درست و با تعهد کارشان... من خوشبینم... ما ذاتاً فراخ و از زیر کار در رو نیستیم! دوستانی که مهاجرت کرده و در محیط جدید آستینها را بالا زده و کار می‌کنند نشان داده‌اند ما ذاتاً فراخ نیستیم.
طبعاً این کارها به این سادگیها قابل انجام نیست. من در انجام یک هزارم آن هم در حیطه مسئولیت خودم در خانه مانده‌ام اما خب شما یک وضعیت خیالی را فرض کردید و من هم به عنوان یک علاقمند به داستان خودم را در آن وضعیت قرار دادم. همین.

سعید دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:23 ب.ظ

با سلام بر حسین ارجمند
بی نهایت از مشارکت ات در پاسخگویی و اظهار نظر صریح ات به پرسش،سپاسگزارم.بار دیگر تشکر میکنم.

مدادسیاه چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 03:09 ب.ظ

از آن مقدمه بر می آمد که خود یادداشت چنین جامع و جالب باشد.
نتایج یک سان سه واکنش متفاوتی که در بخش ناکامی همگانی از آن یاد کرده ای بسیار قابل تامل است. شاید این وضعیت را بشود مصداق مثل "مسئله ی غلط راه حل درست ندارد" دانست .

سلام بر مداد گرامی
دورخیز کرده بودم
به نکته درستی اشاره کردی واقعاً برخی موقعیتها هستند که هیچ راهی برای خروج سالم از آنها قابل تصور نیست. وقتی وارد آن شدی بالاخره زخمهایی از آن به همراهت خواهد بود و تا مدتها باقی!
ممنون

سعید چهارشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام آقا حسین
ممنون از یادداشت خوب شما
آقای سریع القلم می‌گفتند که مهاتیر محمد در راستای انجام امور کشور در جلسه شورای حزب تنها یک صفحه سند را آماده کرد و همان یک صفحه را اجرایی کرد و با همین نگاه مالزی در جهت توسعه قرار گرفت.
الان شما ایران را ببنید فقط و فقط حرف و سند، واقعا دیگر مردم از تمام این اسناد خسته شدند و به عمل نیاز دارند، حتی به نظرم در ایران اصلا نیازی به این همه فلسفه‌ورزی نیست یعنی وقتی مردم مشکلات مادی در سطح اولیه دارند، حالا بحث مسئولین بر سر نمی‌دانم اخلاقی بودن و نبودن چه و چه، اصلا یعنی چه ...
همین دنگ شائوپنگ کل مسائل خارجی را در یک نظر و عمل خلاصه کرد:
در سال 1980، دن شائو پینگ مقرر کرد که چین به نیم قرن صلح نیاز دارد تا مدام رشد و توسعه را تجربه کند. نتیجه این شد که از 1980 تا 2016 و طی 36 سال، 1.6 تریلیون دلار در این کشور سرمایه‌گذاری خارجی شد. ضمن اینکه به صورت آرام و بی‌صدا و مبهم حدود 233 میلیارد دلار سال گذشته برای قدرت نظامی خود هزینه کرد. چین در عین حال سومین صادر‌کننده اسلحه در جهان است.
تمام ... آقای ما نیاز به توسعه و داریم و توسعه نیاز به آرامش حالا دیگر نیاز به ساختن مسائل پیچیده نیست ... آیا میشه با نمی‌دانم این کشور صلح کرد یا نه؟ آیا اخلاقیه یا نه؟

آقا حسین با این گرانی کتاب به خودم میگم با قشر ضعیف جامعه را چه به خواندن و مطالعه ... تازه هر چقدر به فکر وادار بشویم بیشتر زجر می‌کشیم ...

سلام آقای سعید
(به نظر میرسد شما و سعید قبلی دو سعید متفاوت باشید. اینگونه نیست؟ )
................
درست می‌فرمایید منتها برخی چیزها هم هست که دست و پای مسئولین را در اینجا بسته است و کسی هم از باب آن حکم ضرب المثلی که می‌فرماید سری که درد نمیکنه رو دستمال نمی‌بندند، به سمت باز کردن آن گره‌ها نمی‌رود. مدام می‌گویند که عدم موفقیت فلان فرد به دلیل بسته بودن دست و پایش نیست و اتفاقاً این بسته بودن تأثیر مثبتی در انجام کار دارد و اینا غربگدا هستند که نمی‌توانند و از این حرفا... یک سری چیزهای دیگه هم هست که تحریک میکند به بسته نگه داشتن این بندها...
چین هم از این گره‌ها داشت منتها همه گره‌هایش در راستای ایدئولوژی سوسیالیستی قرار می‌گرفت و چون از طرف دیگه با شوروی هم زاویه داشتند و هم رقابت، همین بهشون اجازه داد که در هسته مرکزی قدرت یک قرائت جدید از سوسیالیسم ارائه کنند که دست و پای آنها را باز می‌کرد... و کرد. اینجا اما با یک فتوا (حکم شرعی را هم نمی‌گویم همون فتوا و گاه حتی فتوای نانوشته)جرئت اینچنین کاری را ندارند درحالیکه امکان آن از لحاظ تئوریک خیلی بیش از خطکشیهای ایدئولوژیک کمونیستی مهیاست!!!
.........
در مورد کتاب، با شما کمی مخالفم امکانات کتابخوانی و کتابخانه‌ها به قدری هست که گرانی کتاب بیشتر نزدیک به بهانه باشد. الان با 5 هزار تومان می‌شود عضو کتابخانه شد و از تمام ظرفیتهای کتابخانه‌ای اطرافمان استفاده کرد. یعنی میخوام بگم اگه احساس نیاز به مطالعه باشد باقی امور قابل حل است.
ممنون

ماهور چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:14 ب.ظ

اول سلام
و بعد واقفیم و
و بعد تر اینکه عذرخواهی بابت کمی دیر شدن کامنت

من این کتابو خیلی دوست داشتم
کلا دارم به ادبیات چین خیلی علاقمند میشم

این تعریف خوشبختی و بدبختی که تعریف عمیقی از کلیت داستان داشت از بخشهای قدرتمند کتاب بود که مدت زیادی منو به خودش مشغول کرد
که در این قالب ما چقدر خوشبختیم ؟

اشاره به وجه های مشترک نظام های استبدادی هم خب واقعا وااااقفیم میله، درسته این خانم لینگ (که من اصلا نتونستم باهاش ارتباط بگیرم شاید بخاطر اینکه ای مینگ هم بعنوان راوی درست نفهمیده بودش) اشاره کرد به تفاوت های اساسی بین ماها
اما گاهی من میگم سیل به ادم یه حرکتی میده در اخر
یه رد باریک رود شاید سالها خونمونو به تدریج خراب کنه و نفهمیم یا بفهمیم اما تحمل کنیم
شاید یک سیل یهویی ترس هامونو میگیره
منظورم نتیجشون تو بلند مدته و تغییراتی که میشه ایجاد کرد

خوش رقصیه که گفتی خیلی خوب بود
اما برداشت من از اون لحظه که از کتاب اوردی یه خشم عمیق وحشیانه در منتهای یاس و ناامیدی بود.

بهر حال این رقص و حرکات موزون اینچنینی کلا باعث فلجی و ناتوانی اش شد تا اخر عمر

این نوشتن خود انتقادی و هم اون تقبیح افراد دیگه وااای خیلی تلخ بود

فرمانروایی بر جماعتی معیوب منو یاد کتاب دموقراضه انداخت

تو این سه راهکار و نحوه ی رویارویی با بحرانها فکر میکردم بهترین راهکار و هوشمندانه ترینشان انتخاب کای بود
اما اونم زمان (همان زمانی که نمیگذرد) ثابت کرد نع

سلام
پس بالاخره شما هم این کتاب را خواندید خوشحالم که در این حد از کتاب رضایت داشتید.

انگار من نویسنده کتاب یا مترجم آن باشم
.........
اول اینکه ممنون که واقفید.
و اما بعد... ادبیات چین و آسیای جنوب شرقی اِلمانهایی دارد که برای من هم جذاب است. باید همانگونه که نگاه دیگران به سمت شرق است ما هم به این قسمت شرق نگاه ویژه داشته باشیم.
در مورد خوشبختی هم که وضع خوبی نداریم! ببینید سطح ریاکاری اجتماعی چگونه است. همین! فقط هم به این دوران مرتبط نیست هرچند در این دوران بسیار افزایش یافته است... نشان به این نشان که ما ضرب‌المثل هایی داریم که ما را به این سمت هُل می‌دهد
اگر مایل هستید آدرس خانم لینگ را برایتان بفرستم تا شاید بتوانید باهاش ارتباط را برقرار کنید والله اینطور که میگفت تا الان 5 تا ای‌مینگ فقط از ایران باهاش ارتباط برقرار کردند اینطور که در نامه نوشته بود بسیار قابل فهم و اوکی به نظر می‌رسید
...
من هم در اینکه آن صحنه بسیار تلخ و یاس‌آلود بود باهاتون موافقم... بالاخره شرایط بسیار سنگین و خطرناک بود... اما این که اجرایشان به طرز ناراحت کننده‌ای خوب بوده است بسیار تلختر و ناامیدکننده تر بود.
بله همین سکوتها فلجش کرد به نوعی. و این نکته بسیار عبرت آموزی برای همه است.
برخی صحنه‌ها بسیار قدرتمند تلخ بودند.
ما با راهکار کای زیاد غریبه نیستیم. نتیجه ندارد.
ممنون

ماهور چهارشنبه 27 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 06:25 ب.ظ

راستش اصلا مایل نیستم ادرس خانم لینگ رو بدونم. بابالوت رو ترجیح میدم

راستی نظرت درباره ی خودکشی کای چیه
کای بعد از اون تماسی که با ای مینگ داشت و جویای حال پدرش شد فروریخت؟

چقدر از خودم میترسم
و از انسانها، کسانی که بارها در تاریخ ثابت کرده اند که اگر منع قانون از وحشیگری برداشته بشه به عالی ترین نوع میتوانند وحشی باشند، تصویر اون استاد ادبیات از جلو چشمم کنار نمیره

روسلان رو شروع کردم
با این امید که یک سگ کمی حال وهوامو خوب کنه که با جمله روی جلد مواجه شدم: فاجعه ی وفاداری در روزگار اسارت

سلام

فکر میکنم عذاب وجدان دخل زندگی کای رو درآورد. خب علاقه خاصی هم به اسپارو داشت. فرض کن یکی باید چه علاقه و عشقی در وجودش باشه که از کانادا بلند شه بره هنگ کنگ و منتظر باشه که فرد مورد علاقه از چین بیاد ... خب خیلی سنگینه... علاوه بر این خودش رو هم مقصر میدونه در اتفاقات قبلی و همین اتفاق اخیر... بله فرو ریخت.
...
بسیار ترس به جایی است. در همین فضای مجازی میتوان وحشیگری کلامی را دید ...البته اینجا نه ولی جاهایی مثل توییتر و امثالهم بله... اون تصویر استاد ادبیات واقعن تلخ و ماندگار است. کاش همه با این داستان همراه میشدند و می دیدند این تصاویر رو بلکه عبرت بگیریم.
....
به هر حال تلخی ها هم غیرمستقیم حال آدم رو خوب میکنه مشروط به اینکه داستان خوبی باشه که هست.

سعید پنج‌شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:51 ق.ظ

از همه سوی جهان جلوه او می بینم
جلوه اوست جهان کز همه سو می بینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل
آن نگارین همه رنگ و همه بو می بینم
شهریار

دوست ارجمندم، در آستانه ورود به سال 1400 خورشیدی واولین روزهای قرن 15 هستیم. لذا پیشاپیش، وقوع این لحظه شیرین را به شمای گرامی و گرانپایه تبریک و تهنیت عرض می نمایم. و از خدای منان بهترین ها را برای شما آرزومندم.همیشه سبز و مانا باشید. ارادتمند سعید

سلام سعید عزیز
من هم برای شما آرزوی سلامتی و شادی و آرامش و لحظات ناب و شیرین دارم.
ممنون

سمیره جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام میله جان بعد مدت ها تونسته م بیام اینجا
یه نگاه به کتابای جدیدی که معرفی کردید انداختم به نظر جذاب میان .تو لیست خریدا گذاشتم انشالله که به زودی میخرمشون ولی چقدر کتاب گرون شده ادم نمیدونه چه خاکی بر سر بریزه کتاب تخصصی بخره یا غیر تخصصی
پیش پیش سال نو رو تبریک میگم انشالله حالت دلت خوب باشه و جیبت پر پول

سلام دوست عزیز
امیدوارم جیبتان پر پول باشد و همزمان ارزش پول هم , ای! مثل الان نباشد
سال نو بر شما هم مبارک

ماهور جمعه 29 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 05:17 ب.ظ

اتفاقا اشارت به علاقه ی خاص کای به اسپارو،که یکی دو سه جای کتاب هم دیدیم یکی از چیزایی بود که میخواستم بگم تو کامنتام ولی فراموش کردم.
البته نمیدونم سانسور خاصی داشت شما که متن قبل چاپو خونده ای بهتر میدونی
هرچند حسم اینه که نویسنده بیشتر ازین نمیخواسته به این موضوع بپردازه.
یه زنجیره ی قشنگ، یه مثلث متفاوت عشقی

نظر من هم به نظر شما نزدیکه... نویسنده بیشتر از این به رابطه آن دو نزدیک نمی‌شود.
می‌تونم بگم تقریباً هیچ سانسوری نداشته تا جایی که خاطرم هست.

سعید شنبه 30 اسفند‌ماه سال 1399 ساعت 12:16 ق.ظ

سلام آقا حسین عزیز آن سعیدی که در 20 اسفند کامنت داده بود، بنده هستم همانی که در بلاگش در مورد الاغ وفادار نوشته بود.
ممنونم از توجه شما

سلام سعید عزیز
ممنون از شفاف سازی
کاش آدرس وبلاگ را هم می‌گذاشتید
تا دیگران هم استفاده کنند.

زهره سه‌شنبه 3 فروردین‌ماه سال 1400 ساعت 11:34 ب.ظ http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

باید کتاب جالبی باشه. دلم می خواد بخونمش. اگر برتنبلی غلبه کردم می خونم.
و دیگرتر این که من هم از این جمله "این نیز بگذرد" بدم می اید. همانطور که گفتی و کتاب هم گفته همه چیز نمی گذرد. گیرم هم بگذرد؛ مثل این است که بگویی زندگی تو هم تمام می شود!!

سلام
سال نو مبارک
به نظر من که خواندنش نه تنها خالی از لطف نیست بلکه برای ما واجب هم هست.
بر تنبلی غلبه کن

مهدی دوشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1400 ساعت 11:50 ق.ظ

با سلام
واقفیم

سلام مهدی عزیز

ممنون که با دقت می‌خوانید

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد